🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو پارت 1👇
https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت283
پسرم رو بیشتر به خودم فشار دادم و گفتم بعدا همه چیز رو براتون توضیح میدم
هانا نگران پرسید
_تو اینجا توی بیمارستان چیکار می کنی؟
نفسم رو کلافه بیرون دادم و غمگین گفتم امیر اینجاست
توی کماست و چند وقته که بیدار نشده
هآنا متعجب به من گفت
_ وقتی امیر کماس تو چرا اینجایی چرا نیومدی ایران !چرا اینجا کنار این آدم موندی!
اما انگار تازه نگاه هر دو نفرشون به بچه توی بغلم افتاده بود هر دو با چشمای گرد شده به امیرسام نگاه میکردن هانا خودشو جلوتر کشید و به صورت امیرسام نگاهی انداخت و گفت
_ این بچه مال کیه؟
لبخند محزونی زدم و گفتم پسره منه پسر منو امیر
انگار زیادی براشون باور نکردنی بود که هر دو توی سکوت به شوک رفتن
آرمین بازوی منو کشید و روی یکی از صندلی های انتظار سالن نشوند و هر دو نفرشون دو طرفم نشستند
ارمین رو بهم گفت:
_درست و حسابی بهم توضیح بده که داری راجع به چی حرف میزنی؟ وقتی امیر اینجا تو کماست تو چرا باید بمونی کنارش این بچه یعنی چی که بچه توعه؟
تو برای امیر بچه به دنیا آوردی!
صورت ناز پسرمو با انگشتم نوازش کردم و گفتم شما از چیزی خبر ندارین بعدا سر فرصت همه چیز رو براتون تعریف می کنم اما الان ازتون ممنونم که اینجایی و من و تنها نذاشتین
واقعاً حس میکردم بی کس ترین آدم توی دنیام
هانا دستمو گرفت و گفت
_ تو همیشه میتونی روی ما حساب کنی ما به خاطر توعه که الان یه زندگی آروم داریم اما چطور شد که امیر بیخیال ما شد و دیگه دنبال انتقام نیومد؟
بهش لبخندی زدم و گفتم یه خبر خوب به امیر دادم و در مقابلش شرط کردم که دور شماها و همه ی کسایی که برای من عزیز هستند خط بکشه .
هانا دوباره نگاهی به صورت امیرسام انداخت و گفت
_ این پسر چقدر خوشگله .
خوشحال از این تعریف گفتم معلومه که خوشگله به امیر رفته از این حرف هم هر دو نفرشون متحیر با چشمای گشاد شده به من نگاه کردن پسرم رو بغل هانا گذاشتم و گفتم
بزارین برم به امیر یه سر بزنم برمیگردم میریم خونه اونجا همه چیز رو براتون توضیح میدم .
هر دوی اونها که تو یک شوک حرفهایی که بهشون زده بودم بودت حرفی نزدن و من ازشون فاصله گرفتم وارد اتاق شدم و کنارش نشستم و دستشو توی دستم گرفتم .
🍁🍁
[ https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724 ]
#استاد_دانشجو پارت 1👇
https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت283
پسرم رو بیشتر به خودم فشار دادم و گفتم بعدا همه چیز رو براتون توضیح میدم
هانا نگران پرسید
_تو اینجا توی بیمارستان چیکار می کنی؟
نفسم رو کلافه بیرون دادم و غمگین گفتم امیر اینجاست
توی کماست و چند وقته که بیدار نشده
هآنا متعجب به من گفت
_ وقتی امیر کماس تو چرا اینجایی چرا نیومدی ایران !چرا اینجا کنار این آدم موندی!
اما انگار تازه نگاه هر دو نفرشون به بچه توی بغلم افتاده بود هر دو با چشمای گرد شده به امیرسام نگاه میکردن هانا خودشو جلوتر کشید و به صورت امیرسام نگاهی انداخت و گفت
_ این بچه مال کیه؟
لبخند محزونی زدم و گفتم پسره منه پسر منو امیر
انگار زیادی براشون باور نکردنی بود که هر دو توی سکوت به شوک رفتن
آرمین بازوی منو کشید و روی یکی از صندلی های انتظار سالن نشوند و هر دو نفرشون دو طرفم نشستند
ارمین رو بهم گفت:
_درست و حسابی بهم توضیح بده که داری راجع به چی حرف میزنی؟ وقتی امیر اینجا تو کماست تو چرا باید بمونی کنارش این بچه یعنی چی که بچه توعه؟
تو برای امیر بچه به دنیا آوردی!
صورت ناز پسرمو با انگشتم نوازش کردم و گفتم شما از چیزی خبر ندارین بعدا سر فرصت همه چیز رو براتون تعریف می کنم اما الان ازتون ممنونم که اینجایی و من و تنها نذاشتین
واقعاً حس میکردم بی کس ترین آدم توی دنیام
هانا دستمو گرفت و گفت
_ تو همیشه میتونی روی ما حساب کنی ما به خاطر توعه که الان یه زندگی آروم داریم اما چطور شد که امیر بیخیال ما شد و دیگه دنبال انتقام نیومد؟
بهش لبخندی زدم و گفتم یه خبر خوب به امیر دادم و در مقابلش شرط کردم که دور شماها و همه ی کسایی که برای من عزیز هستند خط بکشه .
هانا دوباره نگاهی به صورت امیرسام انداخت و گفت
_ این پسر چقدر خوشگله .
خوشحال از این تعریف گفتم معلومه که خوشگله به امیر رفته از این حرف هم هر دو نفرشون متحیر با چشمای گشاد شده به من نگاه کردن پسرم رو بغل هانا گذاشتم و گفتم
بزارین برم به امیر یه سر بزنم برمیگردم میریم خونه اونجا همه چیز رو براتون توضیح میدم .
هر دوی اونها که تو یک شوک حرفهایی که بهشون زده بودم بودت حرفی نزدن و من ازشون فاصله گرفتم وارد اتاق شدم و کنارش نشستم و دستشو توی دستم گرفتم .
🍁🍁
[ https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724 ]
Telegram
رمان عروس استاد ، استاد خلافکار
🍁🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت1
#لیلی
سرعتم و زیاد کردم تا قبل از قرمز شدن چراغ رد بشم اما از شانس گندم همون لحظه چراغ قرمز شد.
موتور و نگه داشتم.به خاطر دختر بودنم نمیتونستم این کلاه کاسکت کوفتی و از سرم در بیارم تا یه کم باد به کلم بخوره.
بی حوصله سرم…
#استاد_دانشجو
#پارت1
#لیلی
سرعتم و زیاد کردم تا قبل از قرمز شدن چراغ رد بشم اما از شانس گندم همون لحظه چراغ قرمز شد.
موتور و نگه داشتم.به خاطر دختر بودنم نمیتونستم این کلاه کاسکت کوفتی و از سرم در بیارم تا یه کم باد به کلم بخوره.
بی حوصله سرم…
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو پارت 1👇
https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت284
عزیزم دیگه نگران من نباش آرمین و هانا اینجان من دیگه تنها نیستم اونا کمکم می کنن فقط تو باید بیدار بشی امیر ...
قَسَمِت میدم به جون خودم که می گفتی دنیاتم قسمت میدم به جون پسرمون که میگفتی همه آرزوته زودتر چشماتو باز کن منو پسرم خیلی بهت احتیاج داریم .
حرفامو زدم پیشونی امیر و بوسیدم و از اتاق بیرون اومدم
آرمین و هانا هم قدم من شدن از بیمارستان بیرون رفتیم
عادل توی حیاط بیمارستان بود با دیدن ما به سمتم اومد و نگاهی به آرمین و هانا کرد و گفت
_ایناکی هستن خانم؟
رو بهش گفتم دوستام از ایران اومدن ما رو ببر خونه
چشمی گفت و هر چهار نفر سوار ماشین شدیم.
با خودم فکر میکردم که چطور همه چیزو برای اینا تعریف کنم اما تنها کسانی که میتونستم کمکم کنن همین دو نفر بودن.
به خونه که رسیدیم قبل از هرکاری آرمین منو رو به روی خودش نشون داد و گفت
_ زود باش درست و حسابی حرف بزن ببینم اینجا چه خبره ؟
پسرم خوابوندم و شروع کردم تعریف کردن هرچی که شده بود
وقتی ایران بودم و امیر تهدید میکرد همه رو باید یه کاری می کردم پس باهاش تماس گرفتم و به من گفت باید برگردم پیشش منم این کار و کردم برگشتم پیش
امیر و ما از ایران خارج شدیم امیر اول با من سر سنگین بود به خاطر رفتن من با آرش بهش حق میدادم هرچی که باشه شوهرم بود و من حق نداشتم اونجا ولش کنم و با آرش برم اون موقع من می دونستم که حامله ام
توی ایران که بودم اینو فهمیده بودم هر روز تهدید می کرد و می گفت که میخواد سر شما دو نفر و آرش بلایی بیاره که هیچ وقت تصورشم نمی تونم بکنم اما من اینو نمی خواستم بهش گفتم من اونو به آرزوش میرسونم و اونم دور شماها خط میکشه
اول زیر بار نمیرم اما وقتی فهمید من حامله ام کم کم همه چیزو فراموش کرد
اینقدر خوشحال بود که دیگه یادش نیافته از شما انتقام بگیره زندگی خوبی داشتیم
انقدر عاشقم بود انقدر عاشق بچه ای که توی راه داشتیم بود که گذشته کاملاً برامون محو بشه روز به روز منم داشتم بهش علاقه مند می شدم نگاهمو به صورت دو نفرشون دادم و گفتم اگه شما یه نفر روز و شب بهتون محبت کنه هواتونو داشته باشه نگرانتون باشه عاشقش نمیشین؟
🍁🍁
[ https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724 ]
#استاد_دانشجو پارت 1👇
https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت284
عزیزم دیگه نگران من نباش آرمین و هانا اینجان من دیگه تنها نیستم اونا کمکم می کنن فقط تو باید بیدار بشی امیر ...
قَسَمِت میدم به جون خودم که می گفتی دنیاتم قسمت میدم به جون پسرمون که میگفتی همه آرزوته زودتر چشماتو باز کن منو پسرم خیلی بهت احتیاج داریم .
حرفامو زدم پیشونی امیر و بوسیدم و از اتاق بیرون اومدم
آرمین و هانا هم قدم من شدن از بیمارستان بیرون رفتیم
عادل توی حیاط بیمارستان بود با دیدن ما به سمتم اومد و نگاهی به آرمین و هانا کرد و گفت
_ایناکی هستن خانم؟
رو بهش گفتم دوستام از ایران اومدن ما رو ببر خونه
چشمی گفت و هر چهار نفر سوار ماشین شدیم.
با خودم فکر میکردم که چطور همه چیزو برای اینا تعریف کنم اما تنها کسانی که میتونستم کمکم کنن همین دو نفر بودن.
به خونه که رسیدیم قبل از هرکاری آرمین منو رو به روی خودش نشون داد و گفت
_ زود باش درست و حسابی حرف بزن ببینم اینجا چه خبره ؟
پسرم خوابوندم و شروع کردم تعریف کردن هرچی که شده بود
وقتی ایران بودم و امیر تهدید میکرد همه رو باید یه کاری می کردم پس باهاش تماس گرفتم و به من گفت باید برگردم پیشش منم این کار و کردم برگشتم پیش
امیر و ما از ایران خارج شدیم امیر اول با من سر سنگین بود به خاطر رفتن من با آرش بهش حق میدادم هرچی که باشه شوهرم بود و من حق نداشتم اونجا ولش کنم و با آرش برم اون موقع من می دونستم که حامله ام
توی ایران که بودم اینو فهمیده بودم هر روز تهدید می کرد و می گفت که میخواد سر شما دو نفر و آرش بلایی بیاره که هیچ وقت تصورشم نمی تونم بکنم اما من اینو نمی خواستم بهش گفتم من اونو به آرزوش میرسونم و اونم دور شماها خط میکشه
اول زیر بار نمیرم اما وقتی فهمید من حامله ام کم کم همه چیزو فراموش کرد
اینقدر خوشحال بود که دیگه یادش نیافته از شما انتقام بگیره زندگی خوبی داشتیم
انقدر عاشقم بود انقدر عاشق بچه ای که توی راه داشتیم بود که گذشته کاملاً برامون محو بشه روز به روز منم داشتم بهش علاقه مند می شدم نگاهمو به صورت دو نفرشون دادم و گفتم اگه شما یه نفر روز و شب بهتون محبت کنه هواتونو داشته باشه نگرانتون باشه عاشقش نمیشین؟
🍁🍁
[ https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724 ]
Telegram
رمان عروس استاد ، استاد خلافکار
🍁🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت1
#لیلی
سرعتم و زیاد کردم تا قبل از قرمز شدن چراغ رد بشم اما از شانس گندم همون لحظه چراغ قرمز شد.
موتور و نگه داشتم.به خاطر دختر بودنم نمیتونستم این کلاه کاسکت کوفتی و از سرم در بیارم تا یه کم باد به کلم بخوره.
بی حوصله سرم…
#استاد_دانشجو
#پارت1
#لیلی
سرعتم و زیاد کردم تا قبل از قرمز شدن چراغ رد بشم اما از شانس گندم همون لحظه چراغ قرمز شد.
موتور و نگه داشتم.به خاطر دختر بودنم نمیتونستم این کلاه کاسکت کوفتی و از سرم در بیارم تا یه کم باد به کلم بخوره.
بی حوصله سرم…
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو پارت 1👇
https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت285
درسته دشمنمبود و باورم نمی شد که عاشق امیر بشم اما اونقدر بهم علاقه و توجه نشون میداد که ناخودآگاه این اتفاق بیفته باورتون میشه تمام اون ۹ ماهی که حامله بودم شبا بیدار بالای سرم نشست تا اگه اتفاقی افتاده یا من چیزی خواستم بیدار باشه.
هانا از شنیدن این حرفها متعجب گفت
_راست میگی!
امیر همچین آدمی یعنی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم امیر خیلی آدمه خوبیه برای بقیه نه برای من خیلی آدم خوبیه من نمیتونستم در مقابل محبت هایی که به من میکنه بهش بدی کنم و ترکش کنم
دیگه کم مونده بود پسرمون به دنیا بیاد من دلگیر بودم از اینکه امیر توی این کار است و حرف دلمو بهش زدم بهش گفتم اگه توی این کارا بمونه و ادامه بده به خراب کردن زندگی دخترای مردم ترکش می کنم گفتم یه روزی با پسرم میرم و دیگه هیچ وقت بر نمیگردم....
هانا و آرمین به دقت داشتن به حرفهای من گوش می دادن کمی سکوت کردم وآرمین گفت
_ خوب بگو ادامهاش؟
بقیه اش چی شد؟
دوباره نگاهم به سمت پسرم کشیده شد و ادامه دادم امیر به من قول داد که پاشو از این جریانات بکش بیرون گفت به هر قیمتی شده یه زندگی آروم و بی دغدغه برای سه نفرمون میسازه اون آدم بد قولی نبود و روی حرفش بود.
وقتی من پسرمونو به دنیا آوردم توی بیمارستان ما رو دید و رفت و چند روزی ازش خبری نبود
چون اون اواخر کاراش کمی مشکوک به نظر میرسید خیلی نگرانش شدم میدونستم داره پاشو از این جریانات بیرون میکشه به گفته خودش آدمای کله گنده زیادی بودن که نگذارن امیر پا پس بکشه یا اگر کناره گرفت بخوان بلایی سرش بیارن
چند روزی که گذشت خبری ازش نبود از دلشوره داشتم می مردم حتی یاد ایران و خانوادم نبودم فقط و فقط میخواستم امیر سالم برگرده اما وقتی امیر برگشت چند تا تیر خورده بود و حالش اصلا خوب نبود اون به من گفت که به خاطر من تمام این کارها رو کرده و مشکلات و به جون خرید تا مرد پاکی باشه که دیگه هیچ خلافی انجام نده
اون جونشو بخاطر قولی که به من داده بود به خطر انداخت و الان روی تخت بیمارستان افتاده امیر هر کاری کرد تا خودشو توی دل من جا کنه و موفق شد الان دوسش دارم چون مرد خوبیه چون هیچکس اندازه امیر منو دوست نداره دوستش دارم چون پدر پسرمه و باید کنارش بمونم.
🍁🍁
[ https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724 ]
#استاد_دانشجو پارت 1👇
https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت285
درسته دشمنمبود و باورم نمی شد که عاشق امیر بشم اما اونقدر بهم علاقه و توجه نشون میداد که ناخودآگاه این اتفاق بیفته باورتون میشه تمام اون ۹ ماهی که حامله بودم شبا بیدار بالای سرم نشست تا اگه اتفاقی افتاده یا من چیزی خواستم بیدار باشه.
هانا از شنیدن این حرفها متعجب گفت
_راست میگی!
امیر همچین آدمی یعنی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم امیر خیلی آدمه خوبیه برای بقیه نه برای من خیلی آدم خوبیه من نمیتونستم در مقابل محبت هایی که به من میکنه بهش بدی کنم و ترکش کنم
دیگه کم مونده بود پسرمون به دنیا بیاد من دلگیر بودم از اینکه امیر توی این کار است و حرف دلمو بهش زدم بهش گفتم اگه توی این کارا بمونه و ادامه بده به خراب کردن زندگی دخترای مردم ترکش می کنم گفتم یه روزی با پسرم میرم و دیگه هیچ وقت بر نمیگردم....
هانا و آرمین به دقت داشتن به حرفهای من گوش می دادن کمی سکوت کردم وآرمین گفت
_ خوب بگو ادامهاش؟
بقیه اش چی شد؟
دوباره نگاهم به سمت پسرم کشیده شد و ادامه دادم امیر به من قول داد که پاشو از این جریانات بکش بیرون گفت به هر قیمتی شده یه زندگی آروم و بی دغدغه برای سه نفرمون میسازه اون آدم بد قولی نبود و روی حرفش بود.
وقتی من پسرمونو به دنیا آوردم توی بیمارستان ما رو دید و رفت و چند روزی ازش خبری نبود
چون اون اواخر کاراش کمی مشکوک به نظر میرسید خیلی نگرانش شدم میدونستم داره پاشو از این جریانات بیرون میکشه به گفته خودش آدمای کله گنده زیادی بودن که نگذارن امیر پا پس بکشه یا اگر کناره گرفت بخوان بلایی سرش بیارن
چند روزی که گذشت خبری ازش نبود از دلشوره داشتم می مردم حتی یاد ایران و خانوادم نبودم فقط و فقط میخواستم امیر سالم برگرده اما وقتی امیر برگشت چند تا تیر خورده بود و حالش اصلا خوب نبود اون به من گفت که به خاطر من تمام این کارها رو کرده و مشکلات و به جون خرید تا مرد پاکی باشه که دیگه هیچ خلافی انجام نده
اون جونشو بخاطر قولی که به من داده بود به خطر انداخت و الان روی تخت بیمارستان افتاده امیر هر کاری کرد تا خودشو توی دل من جا کنه و موفق شد الان دوسش دارم چون مرد خوبیه چون هیچکس اندازه امیر منو دوست نداره دوستش دارم چون پدر پسرمه و باید کنارش بمونم.
🍁🍁
[ https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724 ]
Telegram
رمان عروس استاد ، استاد خلافکار
🍁🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت1
#لیلی
سرعتم و زیاد کردم تا قبل از قرمز شدن چراغ رد بشم اما از شانس گندم همون لحظه چراغ قرمز شد.
موتور و نگه داشتم.به خاطر دختر بودنم نمیتونستم این کلاه کاسکت کوفتی و از سرم در بیارم تا یه کم باد به کلم بخوره.
بی حوصله سرم…
#استاد_دانشجو
#پارت1
#لیلی
سرعتم و زیاد کردم تا قبل از قرمز شدن چراغ رد بشم اما از شانس گندم همون لحظه چراغ قرمز شد.
موتور و نگه داشتم.به خاطر دختر بودنم نمیتونستم این کلاه کاسکت کوفتی و از سرم در بیارم تا یه کم باد به کلم بخوره.
بی حوصله سرم…
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو پارت 1👇
https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت286
من امیر و بخشیدم اما انتظار ندارم شماها امیرو ببخشید فقط اینو بدونین که اون همه سعیشو کرد که دیگه آدم خوبی بشه و کارنامه سیاه شو پاک کنه.
حرفام که تموم شد داشتم گریه میکردم هانا منو بغل کرد و با بغض گفت
_درکت می کنم عزیزم خودتو اذیت نکن ما توی شرایط تو نبودیم پس حق نداریم نظر بدیم اگه تو میگی امیر عوض شد که اینطور هم به نظر میرسه حتماً همین طوره...
ماکنارتیم پس دیگه لازم نیست غصه بخوری باشه؟
از این همه مهربونیش ازش ممنون بودم آرمین متفکر گفت
_پس برای همینه که به هانا گفتی آرش باهامون نیاد!
سرم رو تکون دادم و گفتم آره چون دیگه آرش جایی توی زندگی من نداره هانا دستم و توی دستش گرفت و گفت
_ من مطمئنم که امیر خیلی زود به هوش میاد و تو دیگه از این همه دردو غصه رها میشی و کنارش یه زندگی که لیاقتشو داری تجربه میکنی.
سرم رو پایین انداختم و گفتم داستان به اینجا ختم نمیشه من یه کاره دیگه کردم که نمیدونم چطوری از پسش بر بیام آرمین ابروهاشو توی هم کشید و پرسشگر بهم نگاه کرد آب دهنم رو پایین فرستادم و گفتم
تمام اموال امیر دست خودش بوده و من هیچ حقی روی اونا ندارم تمام پولها و بقیه چیزاش هم که دشمناش همه تیکه پارش کردن و چیزی ازش نموند
چون دکترا از امیر قطع امید کردن می خواستن که دستگاه ها رو ازش باز کنن
اما من خواهش و التماس کردم که این کار را نکنن و اونا گفتند باید برای هر روزی که این دستگاه ها بهش وصل پول زیادی بدم
منم چون چیزی نداشتم مجبور شدم به همه اونایی که امیر و می شناسن رو بندازم و یکی از اون شیخ های عوضی در قبال پول چیزی از من خواسته که باید تا ۱۱ شب انجامش بدم .
آرمین عصبی چونه منو گرفت و فشار داد و گفت
_چی خواسته لیلی؟
حتی میترسیدم به آرمین بگم چه جوری می خواستم از پس امیر بر بیام؟
اشک و با پشت دست از صورتم پاک کردم و گفتم
از من خواسته ۱۱ شب توی مهمونیش برقصم...
🍁🍁
[ https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724 ]
#استاد_دانشجو پارت 1👇
https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت286
من امیر و بخشیدم اما انتظار ندارم شماها امیرو ببخشید فقط اینو بدونین که اون همه سعیشو کرد که دیگه آدم خوبی بشه و کارنامه سیاه شو پاک کنه.
حرفام که تموم شد داشتم گریه میکردم هانا منو بغل کرد و با بغض گفت
_درکت می کنم عزیزم خودتو اذیت نکن ما توی شرایط تو نبودیم پس حق نداریم نظر بدیم اگه تو میگی امیر عوض شد که اینطور هم به نظر میرسه حتماً همین طوره...
ماکنارتیم پس دیگه لازم نیست غصه بخوری باشه؟
از این همه مهربونیش ازش ممنون بودم آرمین متفکر گفت
_پس برای همینه که به هانا گفتی آرش باهامون نیاد!
سرم رو تکون دادم و گفتم آره چون دیگه آرش جایی توی زندگی من نداره هانا دستم و توی دستش گرفت و گفت
_ من مطمئنم که امیر خیلی زود به هوش میاد و تو دیگه از این همه دردو غصه رها میشی و کنارش یه زندگی که لیاقتشو داری تجربه میکنی.
سرم رو پایین انداختم و گفتم داستان به اینجا ختم نمیشه من یه کاره دیگه کردم که نمیدونم چطوری از پسش بر بیام آرمین ابروهاشو توی هم کشید و پرسشگر بهم نگاه کرد آب دهنم رو پایین فرستادم و گفتم
تمام اموال امیر دست خودش بوده و من هیچ حقی روی اونا ندارم تمام پولها و بقیه چیزاش هم که دشمناش همه تیکه پارش کردن و چیزی ازش نموند
چون دکترا از امیر قطع امید کردن می خواستن که دستگاه ها رو ازش باز کنن
اما من خواهش و التماس کردم که این کار را نکنن و اونا گفتند باید برای هر روزی که این دستگاه ها بهش وصل پول زیادی بدم
منم چون چیزی نداشتم مجبور شدم به همه اونایی که امیر و می شناسن رو بندازم و یکی از اون شیخ های عوضی در قبال پول چیزی از من خواسته که باید تا ۱۱ شب انجامش بدم .
آرمین عصبی چونه منو گرفت و فشار داد و گفت
_چی خواسته لیلی؟
حتی میترسیدم به آرمین بگم چه جوری می خواستم از پس امیر بر بیام؟
اشک و با پشت دست از صورتم پاک کردم و گفتم
از من خواسته ۱۱ شب توی مهمونیش برقصم...
🍁🍁
[ https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724 ]
Telegram
رمان عروس استاد ، استاد خلافکار
🍁🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت1
#لیلی
سرعتم و زیاد کردم تا قبل از قرمز شدن چراغ رد بشم اما از شانس گندم همون لحظه چراغ قرمز شد.
موتور و نگه داشتم.به خاطر دختر بودنم نمیتونستم این کلاه کاسکت کوفتی و از سرم در بیارم تا یه کم باد به کلم بخوره.
بی حوصله سرم…
#استاد_دانشجو
#پارت1
#لیلی
سرعتم و زیاد کردم تا قبل از قرمز شدن چراغ رد بشم اما از شانس گندم همون لحظه چراغ قرمز شد.
موتور و نگه داشتم.به خاطر دختر بودنم نمیتونستم این کلاه کاسکت کوفتی و از سرم در بیارم تا یه کم باد به کلم بخوره.
بی حوصله سرم…
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو پارت 1👇
https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت287
آرمین خشکش زد هانا هیی بلندی زد
ارمین باصدای بلندی فریاد زد
_چه غلطی کرده؟
تو هم قبول کردی ؟؟؟
سرم خیلی پایینتر انداختم و گفتم مجبور شدم باید پول جور می کردم من مجبور شدم از جاش بلند شد و عصبی توی اتاق قدم میزد هر چند ثانیه یه بار موهاشو محکم چنگ می زد و با داد و فریاد می گفت
_مرتیکه حرومزاده...
حرومزاده ی عوضی...
منو هانا گوشه اتاق کز کرده بودیم و به آرمین نگاه میکردیم وقتی آرمین همچین واکنشی نشون داده بود یعنی امیر بی برو برگرد سر از تنم جدا می کرد آرمین به سمتم اومد و گفت
_پاشو ؛پاشو بریم پیش اون مرتیکه من پول و بهش میدم و این قرار کنسل میشه.
با خوشحالی از جام بلند شدم و گفتم واقعا این کارو می کنی؟
باور کن امیر به هوش بیاد سریع پولتو برمی گردونم .
آرمین باعصبانیت داد زد
_ من از تو پول خواستم تو کم به ما کمک نکردی الان من از تو پول میگیرم به نظرت؟
روبه هانا گفتم میشه مواظبه امیرسام باشی تا ما بریم و برگردیم؟
هانا با خوشحالی گفت
_این چه حرفیه خوشحال میشم کنارپسرت بمونم و با خبرای خوب برگردین.
با آرمین راه افتادیم و به سمت عمارت اون شیخ رفتیم علی رانندگی میکرد و آرمین صندلی جلو نشسته بود و من عقب.
احساس می کردم درای خوشی باز داره کم کم رو بهم باز میشه وقتی به اونجا رسیدیم و خواستم شیخ وببینم بعد از کمی طول دادن بالاخره اجازه داده شد و با آرمین به سمت جایی که گفته بودن رفتیم
شیخ با دیدن آرمین اخماش توی هم رفت و گفت
_ این دیگه کیه با خودت آوردی؟ آرمین اجازه حرف زدن به من نداد و....
به سمت شیخ رفت و گفت
_فکر کردی یه زنه بی کس و کار پیدا کردی که هرچی دلت بخواد ازش بخوای!
اما شرمنده لیلیه ما بی کس و کار نیست من برادرشم اومدم دنبالش و فهمیدم که جریان چیه الان فقط رقم بگو هرچی که بگی بهت میدم تا این قراره مزخرف تموم بشه و قال قضیه کنده بشه...
نگاهی به سر تا پای آرمین انداخت و گفت
_به همین آسونی که هر وقت دلش خواست بیاد پول بگیره و بعد بره؟
نه از این خبرا نیست من در قبال پولی که بهش دادم و ازش کار خواستم و اون باید این کارو انجام بده جز این هیچ چیزی برای من قابل قبول نیست.
🍁🍁
[ https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724 ]
#استاد_دانشجو پارت 1👇
https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت287
آرمین خشکش زد هانا هیی بلندی زد
ارمین باصدای بلندی فریاد زد
_چه غلطی کرده؟
تو هم قبول کردی ؟؟؟
سرم خیلی پایینتر انداختم و گفتم مجبور شدم باید پول جور می کردم من مجبور شدم از جاش بلند شد و عصبی توی اتاق قدم میزد هر چند ثانیه یه بار موهاشو محکم چنگ می زد و با داد و فریاد می گفت
_مرتیکه حرومزاده...
حرومزاده ی عوضی...
منو هانا گوشه اتاق کز کرده بودیم و به آرمین نگاه میکردیم وقتی آرمین همچین واکنشی نشون داده بود یعنی امیر بی برو برگرد سر از تنم جدا می کرد آرمین به سمتم اومد و گفت
_پاشو ؛پاشو بریم پیش اون مرتیکه من پول و بهش میدم و این قرار کنسل میشه.
با خوشحالی از جام بلند شدم و گفتم واقعا این کارو می کنی؟
باور کن امیر به هوش بیاد سریع پولتو برمی گردونم .
آرمین باعصبانیت داد زد
_ من از تو پول خواستم تو کم به ما کمک نکردی الان من از تو پول میگیرم به نظرت؟
روبه هانا گفتم میشه مواظبه امیرسام باشی تا ما بریم و برگردیم؟
هانا با خوشحالی گفت
_این چه حرفیه خوشحال میشم کنارپسرت بمونم و با خبرای خوب برگردین.
با آرمین راه افتادیم و به سمت عمارت اون شیخ رفتیم علی رانندگی میکرد و آرمین صندلی جلو نشسته بود و من عقب.
احساس می کردم درای خوشی باز داره کم کم رو بهم باز میشه وقتی به اونجا رسیدیم و خواستم شیخ وببینم بعد از کمی طول دادن بالاخره اجازه داده شد و با آرمین به سمت جایی که گفته بودن رفتیم
شیخ با دیدن آرمین اخماش توی هم رفت و گفت
_ این دیگه کیه با خودت آوردی؟ آرمین اجازه حرف زدن به من نداد و....
به سمت شیخ رفت و گفت
_فکر کردی یه زنه بی کس و کار پیدا کردی که هرچی دلت بخواد ازش بخوای!
اما شرمنده لیلیه ما بی کس و کار نیست من برادرشم اومدم دنبالش و فهمیدم که جریان چیه الان فقط رقم بگو هرچی که بگی بهت میدم تا این قراره مزخرف تموم بشه و قال قضیه کنده بشه...
نگاهی به سر تا پای آرمین انداخت و گفت
_به همین آسونی که هر وقت دلش خواست بیاد پول بگیره و بعد بره؟
نه از این خبرا نیست من در قبال پولی که بهش دادم و ازش کار خواستم و اون باید این کارو انجام بده جز این هیچ چیزی برای من قابل قبول نیست.
🍁🍁
[ https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724 ]
Telegram
رمان عروس استاد ، استاد خلافکار
🍁🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت1
#لیلی
سرعتم و زیاد کردم تا قبل از قرمز شدن چراغ رد بشم اما از شانس گندم همون لحظه چراغ قرمز شد.
موتور و نگه داشتم.به خاطر دختر بودنم نمیتونستم این کلاه کاسکت کوفتی و از سرم در بیارم تا یه کم باد به کلم بخوره.
بی حوصله سرم…
#استاد_دانشجو
#پارت1
#لیلی
سرعتم و زیاد کردم تا قبل از قرمز شدن چراغ رد بشم اما از شانس گندم همون لحظه چراغ قرمز شد.
موتور و نگه داشتم.به خاطر دختر بودنم نمیتونستم این کلاه کاسکت کوفتی و از سرم در بیارم تا یه کم باد به کلم بخوره.
بی حوصله سرم…
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو پارت 1👇
https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت288
آرمین که رگ گردنش بیرون زده بود و عصبانیت از صورتش می بارید خواست به سمتش حمله کنه که قبل از اینکه من بتونم جلوشو بگیرم دونفر از مردایی که کنار در ایستاده بودن جلوی آرمین و سد کردن و من خودمو بهش رسوندم و گفتم
بیا بریم مهم نیست تا ۱۱ شب انجامش میدم...
منو کنار زد و با صدای بلندی فریاد زد
_یعنی چی که یازده شب ؟
من اینجا مثل بوق بشینم و نگاه کنم که تو برای این عوضی های بی سر و پا میرقصی؟
اصلا به نظرت ممکنه ؛میشه ؟
به قدری بلند داد زده بود که ترسیده خودمو عقب کشیدم دوباره به سمت شیخ رفت و گفت
_ ببین چی دارم بهت میگم خوب گوش کن دو برابر شو بهت میدم حتی سه برابر باشه؟
فقط این قرار و کنسل می کنی!
شیخ دوباره خندید و گفت
_حتی اگه ده برابر این پولم بهم بدی من فقط کاری که خواستم و می خوام نه هیچ چیزه دیگه ای پس الانم از اینجا برو اما بدونه لیلی چون لیلی چند ساعت دیگه قراره برای ما برقصه ...
دیگه نمیشد جلو داره آرمین بود اون دو مرد به زور نگهش داشته بودن و آرمین داشت مشت و لگد به سمتش مینداخت اما دستش بهش نمیرسید کشون کشون آرمین و از اتاق بیرون بردن و من موندم و اون شیخ پیر خرفت عصبانی بهم نگاه کرد و گفت
_دیگه از این غلطا نکن چون اینطوری هم خودت هم بچه ات هم شوهرت دیگه باید با زندگی خداحافظی کنید من در حق تو لطف کردم و تو داری چیکار می کنی دنبال راه میگردی تا بزنی زیر قراری که گذاشتیم؟
بغض بدی توی گلو نشسته بود اما تمام سعیمو کردم که از صدام معلوم نباشه رو بهش گفتم این ۱۱ شب و همینجا میمونم اما هیچ وقت یادت نره وقتی امیر بیدار شد و این چیزها به گوشش رسید دیگه کار تو با کرامالکاتبینه..
از اتاق بیرون رفتم و به سمت آرمین که داشتن از خونه به سمت بیرون می بردنش رفتم درست کنارش که رسیدم هنوز داشت داد و بیداد می کرد وقتی منو دید گفت
_یه راهی پیدا می کنم باشه ؟
🍁🍁
[ https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724 ]
#استاد_دانشجو پارت 1👇
https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت288
آرمین که رگ گردنش بیرون زده بود و عصبانیت از صورتش می بارید خواست به سمتش حمله کنه که قبل از اینکه من بتونم جلوشو بگیرم دونفر از مردایی که کنار در ایستاده بودن جلوی آرمین و سد کردن و من خودمو بهش رسوندم و گفتم
بیا بریم مهم نیست تا ۱۱ شب انجامش میدم...
منو کنار زد و با صدای بلندی فریاد زد
_یعنی چی که یازده شب ؟
من اینجا مثل بوق بشینم و نگاه کنم که تو برای این عوضی های بی سر و پا میرقصی؟
اصلا به نظرت ممکنه ؛میشه ؟
به قدری بلند داد زده بود که ترسیده خودمو عقب کشیدم دوباره به سمت شیخ رفت و گفت
_ ببین چی دارم بهت میگم خوب گوش کن دو برابر شو بهت میدم حتی سه برابر باشه؟
فقط این قرار و کنسل می کنی!
شیخ دوباره خندید و گفت
_حتی اگه ده برابر این پولم بهم بدی من فقط کاری که خواستم و می خوام نه هیچ چیزه دیگه ای پس الانم از اینجا برو اما بدونه لیلی چون لیلی چند ساعت دیگه قراره برای ما برقصه ...
دیگه نمیشد جلو داره آرمین بود اون دو مرد به زور نگهش داشته بودن و آرمین داشت مشت و لگد به سمتش مینداخت اما دستش بهش نمیرسید کشون کشون آرمین و از اتاق بیرون بردن و من موندم و اون شیخ پیر خرفت عصبانی بهم نگاه کرد و گفت
_دیگه از این غلطا نکن چون اینطوری هم خودت هم بچه ات هم شوهرت دیگه باید با زندگی خداحافظی کنید من در حق تو لطف کردم و تو داری چیکار می کنی دنبال راه میگردی تا بزنی زیر قراری که گذاشتیم؟
بغض بدی توی گلو نشسته بود اما تمام سعیمو کردم که از صدام معلوم نباشه رو بهش گفتم این ۱۱ شب و همینجا میمونم اما هیچ وقت یادت نره وقتی امیر بیدار شد و این چیزها به گوشش رسید دیگه کار تو با کرامالکاتبینه..
از اتاق بیرون رفتم و به سمت آرمین که داشتن از خونه به سمت بیرون می بردنش رفتم درست کنارش که رسیدم هنوز داشت داد و بیداد می کرد وقتی منو دید گفت
_یه راهی پیدا می کنم باشه ؟
🍁🍁
[ https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724 ]
Telegram
رمان عروس استاد ، استاد خلافکار
🍁🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت1
#لیلی
سرعتم و زیاد کردم تا قبل از قرمز شدن چراغ رد بشم اما از شانس گندم همون لحظه چراغ قرمز شد.
موتور و نگه داشتم.به خاطر دختر بودنم نمیتونستم این کلاه کاسکت کوفتی و از سرم در بیارم تا یه کم باد به کلم بخوره.
بی حوصله سرم…
#استاد_دانشجو
#پارت1
#لیلی
سرعتم و زیاد کردم تا قبل از قرمز شدن چراغ رد بشم اما از شانس گندم همون لحظه چراغ قرمز شد.
موتور و نگه داشتم.به خاطر دختر بودنم نمیتونستم این کلاه کاسکت کوفتی و از سرم در بیارم تا یه کم باد به کلم بخوره.
بی حوصله سرم…
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو پارت 1👇
https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت289
بهت قول میدم نمیزارم این سگ صفت به خواستش برسه لیلی تو دیگه تنها نیستی تو مارو داری و مطمئنم امیر خیلی زود بیدار میشه!
از محوطه عمارت که بیرون بردنش من داخل برگشتم و به اتاق دیشبی رفتم و نگاهم روی لباس روی تخت افتاد با قدمهایی لرزون و آهسته به سمتش رفتم لباس که نه یه شورت و سوتین روی تخت بود که کنارش یه لباس بلند حریر سفید رنگ بود یعنی باید اینارو میپوشیدم ؟
نگاهم روی لباس ثابت مونده بود و خشکم زده بود بالاخره روی زمین آوار شدم و با صدای بلندی شروع کردم به گریه کردن
امیر و صدا کردم و التماسش کردم دیگه بیدار بشه واقعا دیگه وقتش بود که برگرده تا من بتونم نفس راحتی بکشم
نفهمیدم چقدر گریه کردم که هم از خستگی هر روز بیمارستان بودن هم از خستگی و کم جونی اتفاقات اخیر به خواب رفته بودم که لگدی به پهلو خورد چشمامو باز کردم و اون زنه چاق دیروزی رو بالای سرم دیدم سر جام نشستم و چند باری چشمامو بازو بسته کردم
_مگه اومدی هتل که گرفتی خوابیدی پاشو زودتر آماده شو مهمونا کم کم دارن میرسن..
به لباسی که روی تخت بود اشاره کردم و پرسیدم من باید اینو بپوشم خنده ی خبیثی کرد و گفت
_ آره لباس امشبت اینه بهت قول میدم فردا شب دیگه این حریرم نباشه که روی شورت و سوتین به این قشنگی بپوشی...
به این حرف مزخرفی که زده بود با صدای بلند خندید و به سمت در اتاق رفت اما بیرون نرفته برگشت و گفت
_شیخ گفتن رژه قرمز بزن چون قراره امشب مخصوص بعده رفتن مهمونا برای خود شیخ برقصی..
حرفی که زده بود باور نکردم حتماً داشت منو اذیت میکرد
یعنی چی که باید برای خود شیخ می رقصیدم به ناچار بلند شدم و شروع کردم به آرایش کردن به جای رژه قرمز صورتیه کمرنگی زدم موهامو شونه کردم و همونطور باز گذاشتم و لباسامو در آوردم وقتی چیزایی که برام گذاشته بودن و پوشیدم و توی آینه به خودم نگاه کردم به خودم امید دادم که امیر خیلی زود بیدار میشه و منو از این چاهی که توش افتادم بیرونم میاره
وقتی همون زن دوباره سراغم اومد و بهم گفت باید برم پایین پشت سرش راه افتادم دوباره صدای آهنگ عربی عمارتو پر کرده بود از بالای پله ها نگاهی به پایین انداختم.....
دخترای زیادی داشتن اون وسط عربی میرقصیدن خیلی توکارشون ماهر بودن با وجود این دخترا چرا گیر داده بود به من که براشون برقصم که حتی نصف رقصیدن اونارم بلد نبودم ؟
احمقی نثاره خودم کردم و گفتم خوب معلومه بخاطر اینکه امیر و دیونه کنه فقط و فقط همین .
🍁🍁
[ https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724 ]
#استاد_دانشجو پارت 1👇
https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت289
بهت قول میدم نمیزارم این سگ صفت به خواستش برسه لیلی تو دیگه تنها نیستی تو مارو داری و مطمئنم امیر خیلی زود بیدار میشه!
از محوطه عمارت که بیرون بردنش من داخل برگشتم و به اتاق دیشبی رفتم و نگاهم روی لباس روی تخت افتاد با قدمهایی لرزون و آهسته به سمتش رفتم لباس که نه یه شورت و سوتین روی تخت بود که کنارش یه لباس بلند حریر سفید رنگ بود یعنی باید اینارو میپوشیدم ؟
نگاهم روی لباس ثابت مونده بود و خشکم زده بود بالاخره روی زمین آوار شدم و با صدای بلندی شروع کردم به گریه کردن
امیر و صدا کردم و التماسش کردم دیگه بیدار بشه واقعا دیگه وقتش بود که برگرده تا من بتونم نفس راحتی بکشم
نفهمیدم چقدر گریه کردم که هم از خستگی هر روز بیمارستان بودن هم از خستگی و کم جونی اتفاقات اخیر به خواب رفته بودم که لگدی به پهلو خورد چشمامو باز کردم و اون زنه چاق دیروزی رو بالای سرم دیدم سر جام نشستم و چند باری چشمامو بازو بسته کردم
_مگه اومدی هتل که گرفتی خوابیدی پاشو زودتر آماده شو مهمونا کم کم دارن میرسن..
به لباسی که روی تخت بود اشاره کردم و پرسیدم من باید اینو بپوشم خنده ی خبیثی کرد و گفت
_ آره لباس امشبت اینه بهت قول میدم فردا شب دیگه این حریرم نباشه که روی شورت و سوتین به این قشنگی بپوشی...
به این حرف مزخرفی که زده بود با صدای بلند خندید و به سمت در اتاق رفت اما بیرون نرفته برگشت و گفت
_شیخ گفتن رژه قرمز بزن چون قراره امشب مخصوص بعده رفتن مهمونا برای خود شیخ برقصی..
حرفی که زده بود باور نکردم حتماً داشت منو اذیت میکرد
یعنی چی که باید برای خود شیخ می رقصیدم به ناچار بلند شدم و شروع کردم به آرایش کردن به جای رژه قرمز صورتیه کمرنگی زدم موهامو شونه کردم و همونطور باز گذاشتم و لباسامو در آوردم وقتی چیزایی که برام گذاشته بودن و پوشیدم و توی آینه به خودم نگاه کردم به خودم امید دادم که امیر خیلی زود بیدار میشه و منو از این چاهی که توش افتادم بیرونم میاره
وقتی همون زن دوباره سراغم اومد و بهم گفت باید برم پایین پشت سرش راه افتادم دوباره صدای آهنگ عربی عمارتو پر کرده بود از بالای پله ها نگاهی به پایین انداختم.....
دخترای زیادی داشتن اون وسط عربی میرقصیدن خیلی توکارشون ماهر بودن با وجود این دخترا چرا گیر داده بود به من که براشون برقصم که حتی نصف رقصیدن اونارم بلد نبودم ؟
احمقی نثاره خودم کردم و گفتم خوب معلومه بخاطر اینکه امیر و دیونه کنه فقط و فقط همین .
🍁🍁
[ https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724 ]
Telegram
رمان عروس استاد ، استاد خلافکار
🍁🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت1
#لیلی
سرعتم و زیاد کردم تا قبل از قرمز شدن چراغ رد بشم اما از شانس گندم همون لحظه چراغ قرمز شد.
موتور و نگه داشتم.به خاطر دختر بودنم نمیتونستم این کلاه کاسکت کوفتی و از سرم در بیارم تا یه کم باد به کلم بخوره.
بی حوصله سرم…
#استاد_دانشجو
#پارت1
#لیلی
سرعتم و زیاد کردم تا قبل از قرمز شدن چراغ رد بشم اما از شانس گندم همون لحظه چراغ قرمز شد.
موتور و نگه داشتم.به خاطر دختر بودنم نمیتونستم این کلاه کاسکت کوفتی و از سرم در بیارم تا یه کم باد به کلم بخوره.
بی حوصله سرم…
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو پارت 1👇
https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت290
اون زن از پشت منو به سمت پله ها هل داد و گفت
_چرا اینجا وایسادی برو پایین امشب خیلی کار داری ...
حرف های مشکوک و نامفهومی می زد که منو گیج می کرد از پله ها که پایین رفتم خیلی سریع موزیک عوض شد انگار که منتظر من بودن رقاص ها کنار رفتن و به من خیره شدن..
شیخ با دستش به وسط سالن و درست پیست رقص رقاص ها اشاره کرد جونی نداشتم انگار پاهام به کف زمین چسبیده بود.
اما مجبور بودم به خاطر امیر به خاطر اینکه زنده نگهش دارم...
چشمامو بستم و خودم رو دست خدا سپردم وسط وسط پیست رقص رفتم
سعی میکردم که به اطراف نگاه نکنم نگاهم به زمین بود یا سقف بالای سرم تمام سعیم این بود که به صداهایی که از اطرافم میشنیدم توجه نکنم اما حرفهایی که می زدن داشت حالمو بد و بدتر می کرد خودمو با آهنگ تکون می دادم و تمام تلاشمو می کردم تا روی زمین پخش نشم .
بلاخره که آهنگ تموم شد تا خواستم کنار سالن و پیشه و بقیه رقصنده ها برم دوباره صدای آهنگ همه جا رو پر کرد نگاهم با التماس به شیخ بود اما اون با خنده حال به هم زنی که روی صورتش بود با دستش دوباره به وسط پیست اشاره کرد و من ناچار دوباره شروع کردم به رقصیدن کردم.
تپش قلبم هر لحظه داشت بیشتر و بیشتر می شد احساس می کردم که هر آن ممکن قلبم منفجر بشه پاهام داشت می لرزید و انگار با هر تکونی که به بدنم می دادم یه قدم به مردن نزدیکتر میشدم الان که هانا و آرمین اینجا بودن با خیال راحت می تونستم اینجا بمیرم چون مطمئن بودم اونا مراقبه پسرم هستند
نفسم بند اومده بود دیگه نایی توی تنم نمونده بود آهنگ که تموم شد بدون وقفه دوباره آهنگ دیگه ای شروع شد شیخ باخنده داشت به منی که دیگه توانه رقصیدن نداشتم نگاه میکرد
همه داشتن با چشمهای هیز شون بهم نگاه می کردن.
نفس نفس میزدم و دیگه مردایی که اونجا بودن کم کم داشتن لب به شکایت باز می کردن که دوباره شروع کردم به رقصیدن یکی از عرب هایی که کنارم بود و جوان تر از بقیه به نظر میرسید نزدیکم شد و با دستش حریری که تنم بود و گرفت و از پشت کشید که باعث شد از تنم در بیاد و توی دستای اون ازم جدا بشه
دیگه کاملا لخت شده بودم دنیا داشت دور سرم می چرخید دیگه الان وقتش بود که من بمیرم این آرزویی بود که الان توی دلم داشتم روی زمین نشستم و با دستام بدنه خودمو پوشوندم تا از نگاه هرزه این آدما در امان باشم
با صدای بلندی که شنیدم همگی به سمت در سالن نگاه کردیم آرمین با علی و عادل وارد جمع شدن و به سمت من اومدن آرمین کتی که تنش بود و در آورد و روی بدن من انداخت و با صدای بلندی فریاد زد
_شما یه مشت حرومزاده ی سگ صفتین حیوونای عوضی...
🍁🍁
[ https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724 ]
#استاد_دانشجو پارت 1👇
https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت290
اون زن از پشت منو به سمت پله ها هل داد و گفت
_چرا اینجا وایسادی برو پایین امشب خیلی کار داری ...
حرف های مشکوک و نامفهومی می زد که منو گیج می کرد از پله ها که پایین رفتم خیلی سریع موزیک عوض شد انگار که منتظر من بودن رقاص ها کنار رفتن و به من خیره شدن..
شیخ با دستش به وسط سالن و درست پیست رقص رقاص ها اشاره کرد جونی نداشتم انگار پاهام به کف زمین چسبیده بود.
اما مجبور بودم به خاطر امیر به خاطر اینکه زنده نگهش دارم...
چشمامو بستم و خودم رو دست خدا سپردم وسط وسط پیست رقص رفتم
سعی میکردم که به اطراف نگاه نکنم نگاهم به زمین بود یا سقف بالای سرم تمام سعیم این بود که به صداهایی که از اطرافم میشنیدم توجه نکنم اما حرفهایی که می زدن داشت حالمو بد و بدتر می کرد خودمو با آهنگ تکون می دادم و تمام تلاشمو می کردم تا روی زمین پخش نشم .
بلاخره که آهنگ تموم شد تا خواستم کنار سالن و پیشه و بقیه رقصنده ها برم دوباره صدای آهنگ همه جا رو پر کرد نگاهم با التماس به شیخ بود اما اون با خنده حال به هم زنی که روی صورتش بود با دستش دوباره به وسط پیست اشاره کرد و من ناچار دوباره شروع کردم به رقصیدن کردم.
تپش قلبم هر لحظه داشت بیشتر و بیشتر می شد احساس می کردم که هر آن ممکن قلبم منفجر بشه پاهام داشت می لرزید و انگار با هر تکونی که به بدنم می دادم یه قدم به مردن نزدیکتر میشدم الان که هانا و آرمین اینجا بودن با خیال راحت می تونستم اینجا بمیرم چون مطمئن بودم اونا مراقبه پسرم هستند
نفسم بند اومده بود دیگه نایی توی تنم نمونده بود آهنگ که تموم شد بدون وقفه دوباره آهنگ دیگه ای شروع شد شیخ باخنده داشت به منی که دیگه توانه رقصیدن نداشتم نگاه میکرد
همه داشتن با چشمهای هیز شون بهم نگاه می کردن.
نفس نفس میزدم و دیگه مردایی که اونجا بودن کم کم داشتن لب به شکایت باز می کردن که دوباره شروع کردم به رقصیدن یکی از عرب هایی که کنارم بود و جوان تر از بقیه به نظر میرسید نزدیکم شد و با دستش حریری که تنم بود و گرفت و از پشت کشید که باعث شد از تنم در بیاد و توی دستای اون ازم جدا بشه
دیگه کاملا لخت شده بودم دنیا داشت دور سرم می چرخید دیگه الان وقتش بود که من بمیرم این آرزویی بود که الان توی دلم داشتم روی زمین نشستم و با دستام بدنه خودمو پوشوندم تا از نگاه هرزه این آدما در امان باشم
با صدای بلندی که شنیدم همگی به سمت در سالن نگاه کردیم آرمین با علی و عادل وارد جمع شدن و به سمت من اومدن آرمین کتی که تنش بود و در آورد و روی بدن من انداخت و با صدای بلندی فریاد زد
_شما یه مشت حرومزاده ی سگ صفتین حیوونای عوضی...
🍁🍁
[ https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724 ]
Telegram
رمان عروس استاد ، استاد خلافکار
🍁🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت1
#لیلی
سرعتم و زیاد کردم تا قبل از قرمز شدن چراغ رد بشم اما از شانس گندم همون لحظه چراغ قرمز شد.
موتور و نگه داشتم.به خاطر دختر بودنم نمیتونستم این کلاه کاسکت کوفتی و از سرم در بیارم تا یه کم باد به کلم بخوره.
بی حوصله سرم…
#استاد_دانشجو
#پارت1
#لیلی
سرعتم و زیاد کردم تا قبل از قرمز شدن چراغ رد بشم اما از شانس گندم همون لحظه چراغ قرمز شد.
موتور و نگه داشتم.به خاطر دختر بودنم نمیتونستم این کلاه کاسکت کوفتی و از سرم در بیارم تا یه کم باد به کلم بخوره.
بی حوصله سرم…
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو پارت 1👇
https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت291
کاری می کنم تک تکتون به پای ما بیفتین و بخواین جون تو نو ببخشم اما من تا چشمای تک تک شما رو در نیارم ولکن تون نیستم .
از خجالت داشتم آب میشدم آروم گریه میکردم و کت آرمین رو محکم چسبیده بودم که صدای آرمین توی گوشم دوباره زندگی رو بهم
برگردون _امیر بیدار شده لیلی....
بهترین خبری بود که توی زندگی شنیده بودم با چشمای خیسم بهش نگاه کردم و با التماس گفتم
تو رو خدا راست میگی؟
این بار عادل کنارم نشست و گفت
_راست میگه خانوم آقا به هوش اومدن و شما رو میخوان باید زودتر از اینجا بریم...
انگار جون به بدنم برگشته بود اون نترسی و جراتی که از دست داده بودم توی وجودم زنده شد همه زندگی انگار دوباره داشت برای من رنگ خوشی می گرفت از جا بلند شدم و با صدای بلندی رو به شیخ گفتم
مرتیکه عوضی امیر بیدار شده و منتظر باش که اون چشاتو از کاسه در بیاره با تک تک شما هستم منتظر عواقب کارتون باشید شما هایی که وقتی من زن امیر نیاز داشتم کمکم کنید دست رد به سینه ام زدین الان وقتشه که حساب این نارو زدن تونو پس بدین انگار همه از شنیدن بیداری امیر شوکه شده بودند...
آرمین رو بهم گفت
لباسات کجاست باید یه چیزی پوشی تا بتونیم بریم پیش امیر!
سریع به سمت طبقه بالا رفتم
خبر بیدار شدن امیر طوری صدا کرده بود که هیچکس مانع ما نمی شد
نفهمیدم چی و چطور پوشیدم اومدم پایین همراه اونا سوار ماشین شدم
دلم برای چشمهای باز امیر یه ذره شده بود تمام مسیر گریه می کردم اینبار اشک شوق بود خودمم انگار دیگه داشتم ناامید میشدم برای همین این خبر جون دوباره بهم داده بود
ماشین رو که توی حیاط بیمارستان پارک کردن منتظر هیچ کدومشون نشدم سریع پیاده شدم و با قدم های بلند به سمت بیمارستان دویدم.
تا امیر و نمیدیدم نمیتونستم آروم بگیرم...
🍁🍁
[ https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724 ]
#استاد_دانشجو پارت 1👇
https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت291
کاری می کنم تک تکتون به پای ما بیفتین و بخواین جون تو نو ببخشم اما من تا چشمای تک تک شما رو در نیارم ولکن تون نیستم .
از خجالت داشتم آب میشدم آروم گریه میکردم و کت آرمین رو محکم چسبیده بودم که صدای آرمین توی گوشم دوباره زندگی رو بهم
برگردون _امیر بیدار شده لیلی....
بهترین خبری بود که توی زندگی شنیده بودم با چشمای خیسم بهش نگاه کردم و با التماس گفتم
تو رو خدا راست میگی؟
این بار عادل کنارم نشست و گفت
_راست میگه خانوم آقا به هوش اومدن و شما رو میخوان باید زودتر از اینجا بریم...
انگار جون به بدنم برگشته بود اون نترسی و جراتی که از دست داده بودم توی وجودم زنده شد همه زندگی انگار دوباره داشت برای من رنگ خوشی می گرفت از جا بلند شدم و با صدای بلندی رو به شیخ گفتم
مرتیکه عوضی امیر بیدار شده و منتظر باش که اون چشاتو از کاسه در بیاره با تک تک شما هستم منتظر عواقب کارتون باشید شما هایی که وقتی من زن امیر نیاز داشتم کمکم کنید دست رد به سینه ام زدین الان وقتشه که حساب این نارو زدن تونو پس بدین انگار همه از شنیدن بیداری امیر شوکه شده بودند...
آرمین رو بهم گفت
لباسات کجاست باید یه چیزی پوشی تا بتونیم بریم پیش امیر!
سریع به سمت طبقه بالا رفتم
خبر بیدار شدن امیر طوری صدا کرده بود که هیچکس مانع ما نمی شد
نفهمیدم چی و چطور پوشیدم اومدم پایین همراه اونا سوار ماشین شدم
دلم برای چشمهای باز امیر یه ذره شده بود تمام مسیر گریه می کردم اینبار اشک شوق بود خودمم انگار دیگه داشتم ناامید میشدم برای همین این خبر جون دوباره بهم داده بود
ماشین رو که توی حیاط بیمارستان پارک کردن منتظر هیچ کدومشون نشدم سریع پیاده شدم و با قدم های بلند به سمت بیمارستان دویدم.
تا امیر و نمیدیدم نمیتونستم آروم بگیرم...
🍁🍁
[ https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724 ]
Telegram
رمان عروس استاد ، استاد خلافکار
🍁🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت1
#لیلی
سرعتم و زیاد کردم تا قبل از قرمز شدن چراغ رد بشم اما از شانس گندم همون لحظه چراغ قرمز شد.
موتور و نگه داشتم.به خاطر دختر بودنم نمیتونستم این کلاه کاسکت کوفتی و از سرم در بیارم تا یه کم باد به کلم بخوره.
بی حوصله سرم…
#استاد_دانشجو
#پارت1
#لیلی
سرعتم و زیاد کردم تا قبل از قرمز شدن چراغ رد بشم اما از شانس گندم همون لحظه چراغ قرمز شد.
موتور و نگه داشتم.به خاطر دختر بودنم نمیتونستم این کلاه کاسکت کوفتی و از سرم در بیارم تا یه کم باد به کلم بخوره.
بی حوصله سرم…
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو پارت 1👇
https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت292
اصلاً اطرافمو نمی دیدم این که توی این بیمارستان آدمای دیگه بودن یا نه
دیگه به چشمام نمی اومدم تنها کاری که می کردم این بود به سمت اتاقی که امیر اونجاست برم
نمیدونم داشتم راه می رفتم یا میدویدم یا پرواز می کردم قلبم توی دهنم می زد و اینقدر خوشحال بودم و استرس داشتم و یک دنیا احساسات ضد و نقیض توی وجودم فوران می کرد که حتی کنترلی روی خودم نداشتم
بین راه چند باری روی زمین افتادم اما خیلی سریع از جام بلند شدم وقت لوس بازی و پاهام درد گرفت و دستم کشیده شد نبود...
امیر بیدار شده بود و این برای من یعنی برگشتن نفس برگشتن جون به زندگیم
به اتاقی که قرار بود امیر اونجا ببینم رسیدم نفس نفس میزرم ایستادم و چند نفس عمیق کشیدم نمیخواستم نگرانش کنم نمیخواستم با دیدنم نگران بشه که حالم جا اومد در و باز کردم و اولین قدم داخل اتاق گذاشتم.
همون چشمای باز شو که دیدم قلبم ؛قلبم از جا کنده شد انگار...
چشمای بازشو دوباره داشتم می دیدم .
این همه عجله کرده بودم تا به این اتاق برسم ولی الان دیگه جون نداشتم...
با قدمای لرزون به سمتش میرفتم اما هنوزم اون دستگاه ها بهش وصل بود.
بالاخره بهش رسیدم و دستش و به زحمت بالا اورد سریع توی دستم گرفتمش و کنارش روی زمین زانو زدم.
نمیدونستم باید چی بگم حرفام انگار ته کشیده بودن دیدن چشماش کافی بود تا همه چیز از یادم بره...
تنها کاری که تونستم بکنم این بود دستشو بوسیدم چند کوقتی بیهوش بود این کار رو کرده بودم همین جا نشسته بودم و دعا کرده بودم تا بیداربشه.
و الان جواب دعاهامو گرفته بودم چشماش باز بود و داشت به من نگاه می کرد اشکی که از گوشه چشمش روی بالشت زیر سرش افتاد پیشونیم روی دستش گذاشت و با صدای بلند گریه کردم چقدر ترسیده بودم ،ترسیده بودم از دستش بدم
با دست دیگه اش اکسیژنی که روی دهنش بود برداشت و آروم اسممو زمزمه کرد
چه حس خوبی بود که دوباره داشت اسم منو به زبون می اورد حس بی نظیری داشت شنیدن اسمم از زبون این آدم...
با گریه بهش گفتم
جان لیلی بیدار شدی بالاخره امیر؟
🍁🍁
[ https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724 ]
#استاد_دانشجو پارت 1👇
https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت292
اصلاً اطرافمو نمی دیدم این که توی این بیمارستان آدمای دیگه بودن یا نه
دیگه به چشمام نمی اومدم تنها کاری که می کردم این بود به سمت اتاقی که امیر اونجاست برم
نمیدونم داشتم راه می رفتم یا میدویدم یا پرواز می کردم قلبم توی دهنم می زد و اینقدر خوشحال بودم و استرس داشتم و یک دنیا احساسات ضد و نقیض توی وجودم فوران می کرد که حتی کنترلی روی خودم نداشتم
بین راه چند باری روی زمین افتادم اما خیلی سریع از جام بلند شدم وقت لوس بازی و پاهام درد گرفت و دستم کشیده شد نبود...
امیر بیدار شده بود و این برای من یعنی برگشتن نفس برگشتن جون به زندگیم
به اتاقی که قرار بود امیر اونجا ببینم رسیدم نفس نفس میزرم ایستادم و چند نفس عمیق کشیدم نمیخواستم نگرانش کنم نمیخواستم با دیدنم نگران بشه که حالم جا اومد در و باز کردم و اولین قدم داخل اتاق گذاشتم.
همون چشمای باز شو که دیدم قلبم ؛قلبم از جا کنده شد انگار...
چشمای بازشو دوباره داشتم می دیدم .
این همه عجله کرده بودم تا به این اتاق برسم ولی الان دیگه جون نداشتم...
با قدمای لرزون به سمتش میرفتم اما هنوزم اون دستگاه ها بهش وصل بود.
بالاخره بهش رسیدم و دستش و به زحمت بالا اورد سریع توی دستم گرفتمش و کنارش روی زمین زانو زدم.
نمیدونستم باید چی بگم حرفام انگار ته کشیده بودن دیدن چشماش کافی بود تا همه چیز از یادم بره...
تنها کاری که تونستم بکنم این بود دستشو بوسیدم چند کوقتی بیهوش بود این کار رو کرده بودم همین جا نشسته بودم و دعا کرده بودم تا بیداربشه.
و الان جواب دعاهامو گرفته بودم چشماش باز بود و داشت به من نگاه می کرد اشکی که از گوشه چشمش روی بالشت زیر سرش افتاد پیشونیم روی دستش گذاشت و با صدای بلند گریه کردم چقدر ترسیده بودم ،ترسیده بودم از دستش بدم
با دست دیگه اش اکسیژنی که روی دهنش بود برداشت و آروم اسممو زمزمه کرد
چه حس خوبی بود که دوباره داشت اسم منو به زبون می اورد حس بی نظیری داشت شنیدن اسمم از زبون این آدم...
با گریه بهش گفتم
جان لیلی بیدار شدی بالاخره امیر؟
🍁🍁
[ https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724 ]
Telegram
رمان عروس استاد ، استاد خلافکار
🍁🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت1
#لیلی
سرعتم و زیاد کردم تا قبل از قرمز شدن چراغ رد بشم اما از شانس گندم همون لحظه چراغ قرمز شد.
موتور و نگه داشتم.به خاطر دختر بودنم نمیتونستم این کلاه کاسکت کوفتی و از سرم در بیارم تا یه کم باد به کلم بخوره.
بی حوصله سرم…
#استاد_دانشجو
#پارت1
#لیلی
سرعتم و زیاد کردم تا قبل از قرمز شدن چراغ رد بشم اما از شانس گندم همون لحظه چراغ قرمز شد.
موتور و نگه داشتم.به خاطر دختر بودنم نمیتونستم این کلاه کاسکت کوفتی و از سرم در بیارم تا یه کم باد به کلم بخوره.
بی حوصله سرم…
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو پارت 1👇
https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت294
نمیخواستم امیر خسته کنم فقط بهش نگاه کردم کاری که اونم داشت انجام میداد به خاطر داروهایی که بهش می دادند هر لحظه امکان داشت بخوابه
اما خودش رو به زور بیدار نگه می داشت تا به من نگاه کنه می شناختمش یادم نرفته بود دیوونه بازیاش اما من خسته بودم از بی خوابیا نگرانیا گریه ها از نارو خوردن از آدمای نامرد که دورم بودن...
دیگه می تونستم با خیال راحت بخوابم داشتم کی میتونست دیگه منو اذیت کنه وقتی امیرو کنارم داشتم کی جراتشو داشت اصلا؟
با فکر به این چیزا سرم و روی تختش گذاشتم خوابیدم
خوابی که بعد این همه وقت آرامش بود بدون ترس و کابوس بود...
باصدایی که توی اتاق بود چشمامو باز کردم داشتن دستگاهها را از امیر باز میکردن نمیدونم چقدر خوابیده بودم اما کمرم کامل گرفته بود .
امیر با لبخند بهم نگاه میکرد رو به پرستار کردم گفتم داری چیکار می کنی آروم خندید و گفت...
_می خواستم بیدارت کنم ولی شوهرت اجازه نداد.
میگفت خیلی وقته که نخوابیدی و الان که اون دوباره بیدار شده
اینطور راحت پیتونی بخوابی.
خوشحال باش داری میبریمش بخش ...
یعنی خبر بهتر از این می تونستم بشنوم ؟
از جا پریدم و گفتم باورم نمیشه همه چیز خوب پیش می ره میگن داری میری بخش...
بذار به عادل بگم پسرمونو بیاره نمی خوای ببینیش؟
از شنیدن این حرف چشماش خندید خوب می دونستم چقدر عجله داره تا پسرمونو ببینه پس بهتر بود تا
بیشتر از این منتظرش نزارم واز اتاق بیرون رفتم .
عادل و آرمین هنوزم اونجا بودن کنارشون رفتم و گفتم
میشه یکی تون برید امیر سام و بیارید؟
امیر میخواد ببینتش!
ارمین دست منو گرفت و گفت
_باورم نمیشه که لیلیه ما اینقدر عاشق امیر شده باشه ...
🍁🍁
[ https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724 ]
#استاد_دانشجو پارت 1👇
https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت294
نمیخواستم امیر خسته کنم فقط بهش نگاه کردم کاری که اونم داشت انجام میداد به خاطر داروهایی که بهش می دادند هر لحظه امکان داشت بخوابه
اما خودش رو به زور بیدار نگه می داشت تا به من نگاه کنه می شناختمش یادم نرفته بود دیوونه بازیاش اما من خسته بودم از بی خوابیا نگرانیا گریه ها از نارو خوردن از آدمای نامرد که دورم بودن...
دیگه می تونستم با خیال راحت بخوابم داشتم کی میتونست دیگه منو اذیت کنه وقتی امیرو کنارم داشتم کی جراتشو داشت اصلا؟
با فکر به این چیزا سرم و روی تختش گذاشتم خوابیدم
خوابی که بعد این همه وقت آرامش بود بدون ترس و کابوس بود...
باصدایی که توی اتاق بود چشمامو باز کردم داشتن دستگاهها را از امیر باز میکردن نمیدونم چقدر خوابیده بودم اما کمرم کامل گرفته بود .
امیر با لبخند بهم نگاه میکرد رو به پرستار کردم گفتم داری چیکار می کنی آروم خندید و گفت...
_می خواستم بیدارت کنم ولی شوهرت اجازه نداد.
میگفت خیلی وقته که نخوابیدی و الان که اون دوباره بیدار شده
اینطور راحت پیتونی بخوابی.
خوشحال باش داری میبریمش بخش ...
یعنی خبر بهتر از این می تونستم بشنوم ؟
از جا پریدم و گفتم باورم نمیشه همه چیز خوب پیش می ره میگن داری میری بخش...
بذار به عادل بگم پسرمونو بیاره نمی خوای ببینیش؟
از شنیدن این حرف چشماش خندید خوب می دونستم چقدر عجله داره تا پسرمونو ببینه پس بهتر بود تا
بیشتر از این منتظرش نزارم واز اتاق بیرون رفتم .
عادل و آرمین هنوزم اونجا بودن کنارشون رفتم و گفتم
میشه یکی تون برید امیر سام و بیارید؟
امیر میخواد ببینتش!
ارمین دست منو گرفت و گفت
_باورم نمیشه که لیلیه ما اینقدر عاشق امیر شده باشه ...
🍁🍁
[ https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724 ]
Telegram
رمان عروس استاد ، استاد خلافکار
🍁🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت1
#لیلی
سرعتم و زیاد کردم تا قبل از قرمز شدن چراغ رد بشم اما از شانس گندم همون لحظه چراغ قرمز شد.
موتور و نگه داشتم.به خاطر دختر بودنم نمیتونستم این کلاه کاسکت کوفتی و از سرم در بیارم تا یه کم باد به کلم بخوره.
بی حوصله سرم…
#استاد_دانشجو
#پارت1
#لیلی
سرعتم و زیاد کردم تا قبل از قرمز شدن چراغ رد بشم اما از شانس گندم همون لحظه چراغ قرمز شد.
موتور و نگه داشتم.به خاطر دختر بودنم نمیتونستم این کلاه کاسکت کوفتی و از سرم در بیارم تا یه کم باد به کلم بخوره.
بی حوصله سرم…
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو پارت 1👇
https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت295
اشکمو از روی صورتم پاک کردم و گفتم شما امیر و نمیشناسی فقط بدی هاش دیدی اما اون آدم خوبیه حداقل برای من...
تا من به عادل بگم که دنبال پسرمون بره و بیارتش امیر و از اتاق بیرون آوردن
سریع خودمو کنارش رسوندم و دستشو توی دستم گرفتم و گفتم می بینی همه چی داره خوب میشه
داری میری بخش یه چند روزم اینجامیمونی بعد میریم خونه..
دلم برای خونمون تنگ شده...
امیر دلم برای تو توی خونمون تنگ شده...
اما با اوردن اسم خونمون بغض کردم تازه یادم اومد من دیگه خونه ای ندارم خونمون ازم گرفتن دستمو کشید و آروم پرسید
_ چی شده ؟
نمی خواستم ناراحتش کنم حداقل الان نمیخواستم پس گفتم چیزی نیست و رسیدیم کنار آرمین....
آرمین نزدیک امیر شد گفت
_خوشحالم که بیدار شدی لیلی بدجوری به هم ریخته بود.
امیر نگاهی به ارمین کرد و گفت
_ تو که اومدی اینجا ؟
ارمین قاطع جواب داد
_مگه میشد لیلی رو اینجا تنها بزاریم...
اومدیم کمکش اما خوب رسیدن ما همزمان شد با بیدار شدن تو...
خبر نداشتم پاقدمم اینقدر خوبه..
امیر از دیدنش اخم کرده بود یعنی هنوزم ازش به خاطر اون موضوع دلگیر بود؟
از کنارش گذشتیم و خلاصه به اتاقی که برای امیر آماده کرده بودند رسیدیم
امیر جابجا کردن و من دوباره کنارش نشستم می خواستم تا عمر دارم کنارش بشینم به جای تمام این وقتایی که نبود و تنها بودم اصرار میکرد تا از همه اتفاقاتی که این جا افتاده با خبر بشه با این حال بدش فکر و خیالش فقط این چیزا بود اما من نمی خواستم هیچ چیزی بهش بگم چی باید می گفتم که خونه تو ثروت تو گرفتن که زن تو مثل یه رقاصه بین جمعیت هیز و شهوت پرست رقصوندن؟
نمیتونستم ...
عادل وقتی وارد اتاق شد پشت بندش هانا و آرمین توی اتاق اومدن به سمت هانا رفتم و گفتم
میبینی امیر بیدار شده؟
چشماشو باز کرده دیگه تنها نیستم دیگه برگشت پیشم..
🍁🍁
[ https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724 ]
#استاد_دانشجو پارت 1👇
https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت295
اشکمو از روی صورتم پاک کردم و گفتم شما امیر و نمیشناسی فقط بدی هاش دیدی اما اون آدم خوبیه حداقل برای من...
تا من به عادل بگم که دنبال پسرمون بره و بیارتش امیر و از اتاق بیرون آوردن
سریع خودمو کنارش رسوندم و دستشو توی دستم گرفتم و گفتم می بینی همه چی داره خوب میشه
داری میری بخش یه چند روزم اینجامیمونی بعد میریم خونه..
دلم برای خونمون تنگ شده...
امیر دلم برای تو توی خونمون تنگ شده...
اما با اوردن اسم خونمون بغض کردم تازه یادم اومد من دیگه خونه ای ندارم خونمون ازم گرفتن دستمو کشید و آروم پرسید
_ چی شده ؟
نمی خواستم ناراحتش کنم حداقل الان نمیخواستم پس گفتم چیزی نیست و رسیدیم کنار آرمین....
آرمین نزدیک امیر شد گفت
_خوشحالم که بیدار شدی لیلی بدجوری به هم ریخته بود.
امیر نگاهی به ارمین کرد و گفت
_ تو که اومدی اینجا ؟
ارمین قاطع جواب داد
_مگه میشد لیلی رو اینجا تنها بزاریم...
اومدیم کمکش اما خوب رسیدن ما همزمان شد با بیدار شدن تو...
خبر نداشتم پاقدمم اینقدر خوبه..
امیر از دیدنش اخم کرده بود یعنی هنوزم ازش به خاطر اون موضوع دلگیر بود؟
از کنارش گذشتیم و خلاصه به اتاقی که برای امیر آماده کرده بودند رسیدیم
امیر جابجا کردن و من دوباره کنارش نشستم می خواستم تا عمر دارم کنارش بشینم به جای تمام این وقتایی که نبود و تنها بودم اصرار میکرد تا از همه اتفاقاتی که این جا افتاده با خبر بشه با این حال بدش فکر و خیالش فقط این چیزا بود اما من نمی خواستم هیچ چیزی بهش بگم چی باید می گفتم که خونه تو ثروت تو گرفتن که زن تو مثل یه رقاصه بین جمعیت هیز و شهوت پرست رقصوندن؟
نمیتونستم ...
عادل وقتی وارد اتاق شد پشت بندش هانا و آرمین توی اتاق اومدن به سمت هانا رفتم و گفتم
میبینی امیر بیدار شده؟
چشماشو باز کرده دیگه تنها نیستم دیگه برگشت پیشم..
🍁🍁
[ https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724 ]
Telegram
رمان عروس استاد ، استاد خلافکار
🍁🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت1
#لیلی
سرعتم و زیاد کردم تا قبل از قرمز شدن چراغ رد بشم اما از شانس گندم همون لحظه چراغ قرمز شد.
موتور و نگه داشتم.به خاطر دختر بودنم نمیتونستم این کلاه کاسکت کوفتی و از سرم در بیارم تا یه کم باد به کلم بخوره.
بی حوصله سرم…
#استاد_دانشجو
#پارت1
#لیلی
سرعتم و زیاد کردم تا قبل از قرمز شدن چراغ رد بشم اما از شانس گندم همون لحظه چراغ قرمز شد.
موتور و نگه داشتم.به خاطر دختر بودنم نمیتونستم این کلاه کاسکت کوفتی و از سرم در بیارم تا یه کم باد به کلم بخوره.
بی حوصله سرم…
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو پارت 1👇
https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت297
گونه شو بوسیدم و اون
با شیطنت روی صورتم خم شد و گفت
_دلم برات تنگه لحظه شماری می کنم تا برسیم خونه و من یه دلی از عزا در بیارم میدونی چند وقته که با تو نبودم .
خجالت کشیدم از این حرفش اما اون با صدای بلند به منی که مطمئن بودم کمی صورتم گر گرفته خندید لبام و بوسید در همین حال در اتاق باز شد و من سراسیمه از امیر جدا شدم که این کارم باعث شد اخماش تو هم بره و عصبی به من نگاه کنه هانا و آرمین که پسر من توی بغلشون بود وارد اتاق شدند و آرمین با خنده گفت
_ فکر کنم بد موقع مزاحم شدیم
امیر زیر لب بهش فحشی داد و گفت
_ برخرمگس معرکه لعنت الان وقت اومدن بود؟
صدای خنده آرمین بلند شده بیهوا شروع کرد به بوسیدن لبای هانا و بعد گفت
_من هیچ ابایی ندارم که زنمو ببوسم هر جایی که باشم و دلم بخواد میبوسمش تو هم مثل من باش عین خیالت نباشه...
امیر دستشو دور کمرم حلقه کرد و گفت
_من مثل تو نیستم میدونی که...
این دوتا آدم سر جنگ داشتن و انگار قرار نبود هیچ وقت لجبازی شونو با هم کنار بذارن آرمین به پسرمون که توی بغل هانا بود اشاره کرد و گفت
_ امیر کوچیک آوردیم بیتابی میکرد گفتیم بیایم اینجا هم من روی خوش این جناب ببینم هم اینکه با هم برگردیم.
دلم میخواد بریم قصر امیرخان...
با این حرف دستام شل شد بهتر بود همین الان که آرمین و هانا همینجا بودند همه چیزا به امیر می گفتم...
🍁🍁
[ https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724 ]
#استاد_دانشجو پارت 1👇
https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت297
گونه شو بوسیدم و اون
با شیطنت روی صورتم خم شد و گفت
_دلم برات تنگه لحظه شماری می کنم تا برسیم خونه و من یه دلی از عزا در بیارم میدونی چند وقته که با تو نبودم .
خجالت کشیدم از این حرفش اما اون با صدای بلند به منی که مطمئن بودم کمی صورتم گر گرفته خندید لبام و بوسید در همین حال در اتاق باز شد و من سراسیمه از امیر جدا شدم که این کارم باعث شد اخماش تو هم بره و عصبی به من نگاه کنه هانا و آرمین که پسر من توی بغلشون بود وارد اتاق شدند و آرمین با خنده گفت
_ فکر کنم بد موقع مزاحم شدیم
امیر زیر لب بهش فحشی داد و گفت
_ برخرمگس معرکه لعنت الان وقت اومدن بود؟
صدای خنده آرمین بلند شده بیهوا شروع کرد به بوسیدن لبای هانا و بعد گفت
_من هیچ ابایی ندارم که زنمو ببوسم هر جایی که باشم و دلم بخواد میبوسمش تو هم مثل من باش عین خیالت نباشه...
امیر دستشو دور کمرم حلقه کرد و گفت
_من مثل تو نیستم میدونی که...
این دوتا آدم سر جنگ داشتن و انگار قرار نبود هیچ وقت لجبازی شونو با هم کنار بذارن آرمین به پسرمون که توی بغل هانا بود اشاره کرد و گفت
_ امیر کوچیک آوردیم بیتابی میکرد گفتیم بیایم اینجا هم من روی خوش این جناب ببینم هم اینکه با هم برگردیم.
دلم میخواد بریم قصر امیرخان...
با این حرف دستام شل شد بهتر بود همین الان که آرمین و هانا همینجا بودند همه چیزا به امیر می گفتم...
🍁🍁
[ https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724 ]
Telegram
رمان عروس استاد ، استاد خلافکار
🍁🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت1
#لیلی
سرعتم و زیاد کردم تا قبل از قرمز شدن چراغ رد بشم اما از شانس گندم همون لحظه چراغ قرمز شد.
موتور و نگه داشتم.به خاطر دختر بودنم نمیتونستم این کلاه کاسکت کوفتی و از سرم در بیارم تا یه کم باد به کلم بخوره.
بی حوصله سرم…
#استاد_دانشجو
#پارت1
#لیلی
سرعتم و زیاد کردم تا قبل از قرمز شدن چراغ رد بشم اما از شانس گندم همون لحظه چراغ قرمز شد.
موتور و نگه داشتم.به خاطر دختر بودنم نمیتونستم این کلاه کاسکت کوفتی و از سرم در بیارم تا یه کم باد به کلم بخوره.
بی حوصله سرم…
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو پارت 1👇
https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت296
هانا محکم بغلم کرد و گفت
_چشمت روشن عزیزم خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم باورت نمیشه همون لحظه که تورو دیدم فهمیدم چقدر دوستش داری و از ته دل دعا کردم بیدار بشه..
گونشو بوسیدم و از بغل عادل امیرسام و گرفتم و به سمت امیر رفتم صورتشو به سمتش گرفتم و گفتم ببین پسرمونو چقدر خوشگله مو نمیزنه باهات امیر..
دستشو بالا آورد و صورت پسرمونو آروم نوازش کرد...
بیدار شدن امیر کاری کرده بود تا ورق زندگی همه ماها برگرده.
فقط من خوشحال نبودم عادل و برادرش کم از من خوشحال نبودن چند روزی از روزی که امیر توی بخش بستری شد میگذشت و امروز روزی بود که باید مرخصیش میکردیم.
نمی دونستم چطور باید به امیر بگم که دیگه خونه ای نداریم یعنی خونه که داریم نمیتونستم بگم خونه رو ازمون گرفتن نمیخواستم ناراحت یا عصبی بشه اما چاره ای جز گفتن حقیقت نداشتم
باید همه چیزو بهش میگفتم خونه پول اصلاً مهم نبود فقط میترسیدم از کاری که با من کردند با خبر بشه کنارش روی تخت نشستم و گفتم امروز که مرخص میشی و برمی گردیم به خونه می خوام یه خواهشی ازت بکنم به سمتم نگاه کرد و گفت
_لیلی بانو جون بخواد هرچی که تو بگی همون میشه شک نکن.
سرم رو روی شونه اش گذاشتم و گفتم می خوام برگردیم ایران و اونجا زندگی کنیم
امیر کمی جا خورد اما گفت
_میدونی که برگشتن ما به ایران کمی مشکل داره من اونجا تحت تعقیبم و اگر بفهمن اونوقته که شوهرت از دستت بره.
به این حرفش آروم خندیدم و گفتم باشه نمیریم ایران حداقل ترکیه خیلی بهتر از اینجاست من از مردم اینجا متنفرم .
صورتمو با دستش نوازش کرد و گفت
_میریم هر جای دنیا که تو بخوای فقط نبینم ناراحت باشی من به خاطر تو رفتم از مرگ برگشتم باورت میشه اون دنیا رو دیدم مدیون توام لیلی مدیون تو ام تو کاری کردی عوض بشم و به قول معروف راه درست رو پیدا کنم .
🍁🍁
[ https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724 ]
#استاد_دانشجو پارت 1👇
https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت296
هانا محکم بغلم کرد و گفت
_چشمت روشن عزیزم خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم باورت نمیشه همون لحظه که تورو دیدم فهمیدم چقدر دوستش داری و از ته دل دعا کردم بیدار بشه..
گونشو بوسیدم و از بغل عادل امیرسام و گرفتم و به سمت امیر رفتم صورتشو به سمتش گرفتم و گفتم ببین پسرمونو چقدر خوشگله مو نمیزنه باهات امیر..
دستشو بالا آورد و صورت پسرمونو آروم نوازش کرد...
بیدار شدن امیر کاری کرده بود تا ورق زندگی همه ماها برگرده.
فقط من خوشحال نبودم عادل و برادرش کم از من خوشحال نبودن چند روزی از روزی که امیر توی بخش بستری شد میگذشت و امروز روزی بود که باید مرخصیش میکردیم.
نمی دونستم چطور باید به امیر بگم که دیگه خونه ای نداریم یعنی خونه که داریم نمیتونستم بگم خونه رو ازمون گرفتن نمیخواستم ناراحت یا عصبی بشه اما چاره ای جز گفتن حقیقت نداشتم
باید همه چیزو بهش میگفتم خونه پول اصلاً مهم نبود فقط میترسیدم از کاری که با من کردند با خبر بشه کنارش روی تخت نشستم و گفتم امروز که مرخص میشی و برمی گردیم به خونه می خوام یه خواهشی ازت بکنم به سمتم نگاه کرد و گفت
_لیلی بانو جون بخواد هرچی که تو بگی همون میشه شک نکن.
سرم رو روی شونه اش گذاشتم و گفتم می خوام برگردیم ایران و اونجا زندگی کنیم
امیر کمی جا خورد اما گفت
_میدونی که برگشتن ما به ایران کمی مشکل داره من اونجا تحت تعقیبم و اگر بفهمن اونوقته که شوهرت از دستت بره.
به این حرفش آروم خندیدم و گفتم باشه نمیریم ایران حداقل ترکیه خیلی بهتر از اینجاست من از مردم اینجا متنفرم .
صورتمو با دستش نوازش کرد و گفت
_میریم هر جای دنیا که تو بخوای فقط نبینم ناراحت باشی من به خاطر تو رفتم از مرگ برگشتم باورت میشه اون دنیا رو دیدم مدیون توام لیلی مدیون تو ام تو کاری کردی عوض بشم و به قول معروف راه درست رو پیدا کنم .
🍁🍁
[ https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724 ]
Telegram
رمان عروس استاد ، استاد خلافکار
🍁🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت1
#لیلی
سرعتم و زیاد کردم تا قبل از قرمز شدن چراغ رد بشم اما از شانس گندم همون لحظه چراغ قرمز شد.
موتور و نگه داشتم.به خاطر دختر بودنم نمیتونستم این کلاه کاسکت کوفتی و از سرم در بیارم تا یه کم باد به کلم بخوره.
بی حوصله سرم…
#استاد_دانشجو
#پارت1
#لیلی
سرعتم و زیاد کردم تا قبل از قرمز شدن چراغ رد بشم اما از شانس گندم همون لحظه چراغ قرمز شد.
موتور و نگه داشتم.به خاطر دختر بودنم نمیتونستم این کلاه کاسکت کوفتی و از سرم در بیارم تا یه کم باد به کلم بخوره.
بی حوصله سرم…
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو پارت 1👇
https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت298
لبمو با زبونم تر کردم بازوی امیر و لمس کردم نگاهش سمت من چرخید و پرسید
_ جانم؟
جانم که میگفت همه چیز از یادم میرفت رشته کلام از دستم در می رفت مثل این دختر بچه ها دلم میلرزید و دیگه نمی تونستم حرف بزنم
کمی دست دست کردم و بالاخره شروع کردم به حرف زدن رو بهش گفتم
امیر وقتی تو بیهوش بودی یه اتفاقاتی اینجا افتاده
گفتن این حرف کافی بود تا اخماش تو هم بره و منتظر به من خیره بشه
وقتی صورتش اینطور میشد ازش حساب می بردم
این آدم واقعاً جای حساب بردنم داشت هانا و آرمین که انگار وضعیت مناسب نمی دیدند به سمت در رفتن و گفتن ما بیرون منتظر می مونیم
سریع به سمتشون رفتم و مانع رفتنشون شدم و گفتم نه همین جا بمونین انگار آرمین از چشمام خوند که نمیخوام تنهایی این خبر را به امیر بدم پس رو به هانا گفت
_این بچه رو ببر بیرون هوا بخوره هوای بیمارستان خفس اذیتش میکنه.
هانا بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت و من موند و امیر و ارمین.
دوباره به سمت امیر برگشتم گفتم وقتی که تو بیهوش بودی دشمناتو یه سری از اونایی که تا باهات کار می کردند
یه کارایی کردن عمارت از ما گرفتند
حسابهای بانکی تو بلاک کردن و خیلی چیزای دیگه که من ازشون سر در نمیارم امیر این چیزا برای من اصلا ارزش نداره خواهش می کنم تو خودتو ناراحت نکن و بیخیال انتقام و این چیزا شو.
تو یک صدم ثانیه خون توی چشماش دوید و از جاش بلند شد
_اون حرومزادهای عوضی به چه جراتی دست روی اموال من گذاشتن؟
خوب معلومه فکر کردن امیر رفته و الان می تونن هر غلطی دلشون بخواد بکنن اما اشتباه کردن دمار از روزگارشان در میارم کسی نمیتونه دست روی عمارت من بزاره عمارتی که خودم ساختمش
واقعاً احساس می کنم با یه مشت ابله این همه مدت کار کردم
الان وقتشه که خودی نشون بدم و هر چیزی که از من گرفتن چند برابر شود پس بگیرم .
بازوشو محکم گرفتم و گفتم من نمیخوام اتفاقی برای تو بیفته خواهش می کنم بیخیال این چیزا شو میتونیم از اینجا بریم یه جای دور دور از این آدما
🍁🍁
[ https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724 ]
#استاد_دانشجو پارت 1👇
https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت298
لبمو با زبونم تر کردم بازوی امیر و لمس کردم نگاهش سمت من چرخید و پرسید
_ جانم؟
جانم که میگفت همه چیز از یادم میرفت رشته کلام از دستم در می رفت مثل این دختر بچه ها دلم میلرزید و دیگه نمی تونستم حرف بزنم
کمی دست دست کردم و بالاخره شروع کردم به حرف زدن رو بهش گفتم
امیر وقتی تو بیهوش بودی یه اتفاقاتی اینجا افتاده
گفتن این حرف کافی بود تا اخماش تو هم بره و منتظر به من خیره بشه
وقتی صورتش اینطور میشد ازش حساب می بردم
این آدم واقعاً جای حساب بردنم داشت هانا و آرمین که انگار وضعیت مناسب نمی دیدند به سمت در رفتن و گفتن ما بیرون منتظر می مونیم
سریع به سمتشون رفتم و مانع رفتنشون شدم و گفتم نه همین جا بمونین انگار آرمین از چشمام خوند که نمیخوام تنهایی این خبر را به امیر بدم پس رو به هانا گفت
_این بچه رو ببر بیرون هوا بخوره هوای بیمارستان خفس اذیتش میکنه.
هانا بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت و من موند و امیر و ارمین.
دوباره به سمت امیر برگشتم گفتم وقتی که تو بیهوش بودی دشمناتو یه سری از اونایی که تا باهات کار می کردند
یه کارایی کردن عمارت از ما گرفتند
حسابهای بانکی تو بلاک کردن و خیلی چیزای دیگه که من ازشون سر در نمیارم امیر این چیزا برای من اصلا ارزش نداره خواهش می کنم تو خودتو ناراحت نکن و بیخیال انتقام و این چیزا شو.
تو یک صدم ثانیه خون توی چشماش دوید و از جاش بلند شد
_اون حرومزادهای عوضی به چه جراتی دست روی اموال من گذاشتن؟
خوب معلومه فکر کردن امیر رفته و الان می تونن هر غلطی دلشون بخواد بکنن اما اشتباه کردن دمار از روزگارشان در میارم کسی نمیتونه دست روی عمارت من بزاره عمارتی که خودم ساختمش
واقعاً احساس می کنم با یه مشت ابله این همه مدت کار کردم
الان وقتشه که خودی نشون بدم و هر چیزی که از من گرفتن چند برابر شود پس بگیرم .
بازوشو محکم گرفتم و گفتم من نمیخوام اتفاقی برای تو بیفته خواهش می کنم بیخیال این چیزا شو میتونیم از اینجا بریم یه جای دور دور از این آدما
🍁🍁
[ https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724 ]
Telegram
رمان عروس استاد ، استاد خلافکار
🍁🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت1
#لیلی
سرعتم و زیاد کردم تا قبل از قرمز شدن چراغ رد بشم اما از شانس گندم همون لحظه چراغ قرمز شد.
موتور و نگه داشتم.به خاطر دختر بودنم نمیتونستم این کلاه کاسکت کوفتی و از سرم در بیارم تا یه کم باد به کلم بخوره.
بی حوصله سرم…
#استاد_دانشجو
#پارت1
#لیلی
سرعتم و زیاد کردم تا قبل از قرمز شدن چراغ رد بشم اما از شانس گندم همون لحظه چراغ قرمز شد.
موتور و نگه داشتم.به خاطر دختر بودنم نمیتونستم این کلاه کاسکت کوفتی و از سرم در بیارم تا یه کم باد به کلم بخوره.
بی حوصله سرم…
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو پارت 1👇
https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت299
امیر صورتم رو نوازش کرد و گفت
_نگران چیزی نباش ملکه من
منو که میشناسی اتفاقی برام نمیفته میریم هرجایی که تو بخوای حتی اگه بگی میریم ناف تهران زندگی می کنیم ولی قبل رفتن باید این آشغالای عوضی این نامردا حساب پس بدن...
دنیا بی حساب کتاب نیست زندگی من بدتر از دنیاست هر قدمی که بر دارن باید تاوانشو پس بدن.
ملتمس به ارمین نگاه کردم و اون گفت
_به نظر من بهتره که بیخیال بشی درگیری چیزی پیش میاد دوباره روز از نو روزی از نو لیلی بیچاره میمونه و تویی که روی تخت بیمارستانی.
محکم به بازوی ارمین زدم و گفتم زبونتو گاز بگیر
با صدای بلند خندید و گفت
_لیلی اینطور عاشق ندیده بودیم که خدارو شکر به لطف جناب امیر اینم دیدیم.
امیر منو محکم بغل کرد و گفت
_ من دیگه هیچ وقت تورو تنها نمیزارم پس خیالت راحت باشه مستقیم میریم به عمارت .
خیالم راحت می کرد اما میترسیدم از رفتن به این عمارت از روبرو شدن با آدمهایی که نمی خواستم ببینمشون چون میدونستم کسی که توی عمارت ما الان داره زندگی میکنه تو اون مهمونی کذایی هر شب و هر شب بالای سر من می ایستاد و برام کف میزد اگه اون جا میرفتیم امیر بی شک می فهمید چی به چیه از ترس داشتم پس می افتادم
واقعا تحملشو نداشتم امیر که انگار به حال من شک کرده بود دستمو گرفت و گفت
_چیزی شده که من نمیدونم؟
لب گزیدم وازش فاصله گرفتم نگاهمو ازش دزدیدم میدونستم این آدم خوب میتونه حرفامو از چشمام بخونه به خاطر حضور آرمین دیگه بیشتر از این پاپی نشد
اما می دونستم تنها که بشیم تا ته این قضیه رو در نیاره بیخیال نمیشه بالاخره کارهای مرخصی انجام شد عادل وقتی فهمید داریم میریم به عمارت اونم نگران تر از من به من خیره شده .
ارمین که از نگرانی ما سر در نمیآورد متعجب بود با چشم و ابرو از من می پرسید چی شده و اینجا چه خبره
فرصت نمی شد تا براش توضیح بدم برای همین به عادل اشاره کردم تا همه چیز به آرمین بگه وقتی آرمینم فهمید اوضاع از چه قراره حالش دگرگون شد
اونم دلش می خواست مانع این رفتن بشه دلش نمیخواست امیری که تازه به هوش آمده تازه داره بیمارستان مرخص میشه وبره و اوتجا چیزی بشنوه ..
🍁🍁
[ https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724 ]
#استاد_دانشجو پارت 1👇
https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت299
امیر صورتم رو نوازش کرد و گفت
_نگران چیزی نباش ملکه من
منو که میشناسی اتفاقی برام نمیفته میریم هرجایی که تو بخوای حتی اگه بگی میریم ناف تهران زندگی می کنیم ولی قبل رفتن باید این آشغالای عوضی این نامردا حساب پس بدن...
دنیا بی حساب کتاب نیست زندگی من بدتر از دنیاست هر قدمی که بر دارن باید تاوانشو پس بدن.
ملتمس به ارمین نگاه کردم و اون گفت
_به نظر من بهتره که بیخیال بشی درگیری چیزی پیش میاد دوباره روز از نو روزی از نو لیلی بیچاره میمونه و تویی که روی تخت بیمارستانی.
محکم به بازوی ارمین زدم و گفتم زبونتو گاز بگیر
با صدای بلند خندید و گفت
_لیلی اینطور عاشق ندیده بودیم که خدارو شکر به لطف جناب امیر اینم دیدیم.
امیر منو محکم بغل کرد و گفت
_ من دیگه هیچ وقت تورو تنها نمیزارم پس خیالت راحت باشه مستقیم میریم به عمارت .
خیالم راحت می کرد اما میترسیدم از رفتن به این عمارت از روبرو شدن با آدمهایی که نمی خواستم ببینمشون چون میدونستم کسی که توی عمارت ما الان داره زندگی میکنه تو اون مهمونی کذایی هر شب و هر شب بالای سر من می ایستاد و برام کف میزد اگه اون جا میرفتیم امیر بی شک می فهمید چی به چیه از ترس داشتم پس می افتادم
واقعا تحملشو نداشتم امیر که انگار به حال من شک کرده بود دستمو گرفت و گفت
_چیزی شده که من نمیدونم؟
لب گزیدم وازش فاصله گرفتم نگاهمو ازش دزدیدم میدونستم این آدم خوب میتونه حرفامو از چشمام بخونه به خاطر حضور آرمین دیگه بیشتر از این پاپی نشد
اما می دونستم تنها که بشیم تا ته این قضیه رو در نیاره بیخیال نمیشه بالاخره کارهای مرخصی انجام شد عادل وقتی فهمید داریم میریم به عمارت اونم نگران تر از من به من خیره شده .
ارمین که از نگرانی ما سر در نمیآورد متعجب بود با چشم و ابرو از من می پرسید چی شده و اینجا چه خبره
فرصت نمی شد تا براش توضیح بدم برای همین به عادل اشاره کردم تا همه چیز به آرمین بگه وقتی آرمینم فهمید اوضاع از چه قراره حالش دگرگون شد
اونم دلش می خواست مانع این رفتن بشه دلش نمیخواست امیری که تازه به هوش آمده تازه داره بیمارستان مرخص میشه وبره و اوتجا چیزی بشنوه ..
🍁🍁
[ https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724 ]
Telegram
رمان عروس استاد ، استاد خلافکار
🍁🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت1
#لیلی
سرعتم و زیاد کردم تا قبل از قرمز شدن چراغ رد بشم اما از شانس گندم همون لحظه چراغ قرمز شد.
موتور و نگه داشتم.به خاطر دختر بودنم نمیتونستم این کلاه کاسکت کوفتی و از سرم در بیارم تا یه کم باد به کلم بخوره.
بی حوصله سرم…
#استاد_دانشجو
#پارت1
#لیلی
سرعتم و زیاد کردم تا قبل از قرمز شدن چراغ رد بشم اما از شانس گندم همون لحظه چراغ قرمز شد.
موتور و نگه داشتم.به خاطر دختر بودنم نمیتونستم این کلاه کاسکت کوفتی و از سرم در بیارم تا یه کم باد به کلم بخوره.
بی حوصله سرم…
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو پارت 1👇
https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت300
اما هر کاری که کردیم هر بهانه ی آوردیم هر دلیلی آوردیم امیر بیخیال نشد که نشد
توی مسیر عمارت بغلم کرده بود و سرم روی شونه امیر بود
هر دقیقه یکبار پیشونیمو می بوسید و کنار گوشم حرفهایی میزد که هر دختری اگر میشنید هزارباردل میداد عاشق میشد
اما من فکرم به قدری درگیر بود و ترس همه وجودمو گرفته بود که غرق به فکر و خیال بودم امیر از این همه سردی و بی خیالی من دلخور شده بود کمی از من فاصله گرفت و به بیرون خیره شد
نمی خواستم این حس و داشته باشه اما الان به قدری ترسیده بودم که نمی تونستم هیچ توضیحی بهش بدم....
جلوی در عمارات که رسیدیم واقعاً قلبم داشت از جا کنده میشد چطور باید بهش توضیح میدادم ؟
چطور باید جوابشو میدادم؟
من شکی نداشتم امیر بعد از شنیدن واقعیت ها
بهم می گفت که راضی بوده بمیره و من این کارو نکنم میدونستم اما من نمی خواستم امیر رو از دست بدم به هیچ وجه نمی خواستم از دستش بدم.
قبل از ما عادل از ماشین پیاده شد و در سمت امیر و باز کرد.
به صندلی ماشین چسبیده بودم نمی خواستم پایین بیام عادل بیچاره از منم نگرانتر بود .
ماشین آرمین پشت سرمون ایستاد و آرمین و هانا پایین اومدن .
اونا هم نگران بودن خیلی زیاد مثل من...
امیر از این همه نگرانی سر در نمیآورد بدون حرف به سمت عمارت رفت نگهبانا ؛ نگهبان های قدیمی بودن با دیدن امیر در باز کردن و اون وارد شد پشت سرش راه افتادم پاهام میلرزید...
وارد ساختمون که شدیم چرخی توی سالن بزرگ طبقه پایین زد و با صدای بلندی عُمَر شیخی که اونجا زندگی میکرد و صدا زد .
کمی که گذشت عمر ناباور از پله ها پایین اومد و با دیدن امیر سرتا پاشو از نظر گذروند خشکش زده بود باورش نمی شد که امیر بیدار شده و الان سالم و سرحال جلوی روش ایستاده باشه
امیر توی سالن دوری زد گفت
_که وقتی من نیستم دست روی عمارت من میذاری ؟
فکر کردین امیر می میره و دیگه نمیاد نه!
اما من هفت تا چون دارم یکیش رفته تا الان و۶ تایی دیگش برام مونده میفهمی که چی میگم؟
🍁🍁
[ https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724 ]
#استاد_دانشجو پارت 1👇
https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت300
اما هر کاری که کردیم هر بهانه ی آوردیم هر دلیلی آوردیم امیر بیخیال نشد که نشد
توی مسیر عمارت بغلم کرده بود و سرم روی شونه امیر بود
هر دقیقه یکبار پیشونیمو می بوسید و کنار گوشم حرفهایی میزد که هر دختری اگر میشنید هزارباردل میداد عاشق میشد
اما من فکرم به قدری درگیر بود و ترس همه وجودمو گرفته بود که غرق به فکر و خیال بودم امیر از این همه سردی و بی خیالی من دلخور شده بود کمی از من فاصله گرفت و به بیرون خیره شد
نمی خواستم این حس و داشته باشه اما الان به قدری ترسیده بودم که نمی تونستم هیچ توضیحی بهش بدم....
جلوی در عمارات که رسیدیم واقعاً قلبم داشت از جا کنده میشد چطور باید بهش توضیح میدادم ؟
چطور باید جوابشو میدادم؟
من شکی نداشتم امیر بعد از شنیدن واقعیت ها
بهم می گفت که راضی بوده بمیره و من این کارو نکنم میدونستم اما من نمی خواستم امیر رو از دست بدم به هیچ وجه نمی خواستم از دستش بدم.
قبل از ما عادل از ماشین پیاده شد و در سمت امیر و باز کرد.
به صندلی ماشین چسبیده بودم نمی خواستم پایین بیام عادل بیچاره از منم نگرانتر بود .
ماشین آرمین پشت سرمون ایستاد و آرمین و هانا پایین اومدن .
اونا هم نگران بودن خیلی زیاد مثل من...
امیر از این همه نگرانی سر در نمیآورد بدون حرف به سمت عمارت رفت نگهبانا ؛ نگهبان های قدیمی بودن با دیدن امیر در باز کردن و اون وارد شد پشت سرش راه افتادم پاهام میلرزید...
وارد ساختمون که شدیم چرخی توی سالن بزرگ طبقه پایین زد و با صدای بلندی عُمَر شیخی که اونجا زندگی میکرد و صدا زد .
کمی که گذشت عمر ناباور از پله ها پایین اومد و با دیدن امیر سرتا پاشو از نظر گذروند خشکش زده بود باورش نمی شد که امیر بیدار شده و الان سالم و سرحال جلوی روش ایستاده باشه
امیر توی سالن دوری زد گفت
_که وقتی من نیستم دست روی عمارت من میذاری ؟
فکر کردین امیر می میره و دیگه نمیاد نه!
اما من هفت تا چون دارم یکیش رفته تا الان و۶ تایی دیگش برام مونده میفهمی که چی میگم؟
🍁🍁
[ https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724 ]
Telegram
رمان عروس استاد ، استاد خلافکار
🍁🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت1
#لیلی
سرعتم و زیاد کردم تا قبل از قرمز شدن چراغ رد بشم اما از شانس گندم همون لحظه چراغ قرمز شد.
موتور و نگه داشتم.به خاطر دختر بودنم نمیتونستم این کلاه کاسکت کوفتی و از سرم در بیارم تا یه کم باد به کلم بخوره.
بی حوصله سرم…
#استاد_دانشجو
#پارت1
#لیلی
سرعتم و زیاد کردم تا قبل از قرمز شدن چراغ رد بشم اما از شانس گندم همون لحظه چراغ قرمز شد.
موتور و نگه داشتم.به خاطر دختر بودنم نمیتونستم این کلاه کاسکت کوفتی و از سرم در بیارم تا یه کم باد به کلم بخوره.
بی حوصله سرم…
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو پارت 1👇
https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت301
حالا برام توضیح بده چه جرأتی تونستی قدم توی خونه ی من بزاری؟
خونه ای که در نبود من مال زن و بچه ی من بوده !
شیخ عمر کمی مکث کرد کمی فکر کرد و خودشو جمع و جور کرد از پله ها پایین اومد نزدیک امیر شد اما نگاهش به سمت من بود با یه نگاه خاصی بهم خیره شده بود انگار داشت میگفت برگ برنده ما زنته گه کنارت ایستاده
دلم می خواست التماسش کنم تا حرفی نزنه تا امیرو بعد از این همه وقت دوباره عصبی و ناراحت نکنه اما اون نزدیک ترشد و گفت
_من که کاری نکردم من خونه تو گرفتم اونم به خاطر بدهی که داشتی و فک میکردم نمیای و خونه تو بجای بدهیم برداشتم
اما خبر داری شیخ هاتف چیکار کرده برای من گردن کلفتی نکن امیر از اون بپرس!
بپرس زنت چیکارا که نکرده وقتی تو بیهوش بودی!
دیگه پاهام واقعا جون نداشت دیگه نمیتونستم بایستم پس وا رفته روی زمین نشستم
امیر نگاهش سمت من چرخید به قدری عصبی بود که تا به حال ندیده بودم به سمتم اومد
عادل تا خواست براش توضیح بده و مانعش بشه اون وکنار زد نزدیکم شد کنارم روی زمین نشست با اون چشمای که ازشون خون می بارید بهم خیره موند
و پرسید:
این مرتیکه چی داره میگه؟
لب گزیدم و نگاهمو به کف زمین دادم نمی خواستم نگاهش کنم ناخنم وبه کف دستم فشار میدادم داشتم میمردم داشتم جون میدادم چیکار باید میکردم ؟
چی میگفتم ؟
آرمین به دادم رسید بازوی امیرو کشید و از زمین بلندش کرد و گفت
_من بهت توضیح میدم همه چیز و من میگم بیخیال لیلی شو...
آرمین و کنار زد دوباره خواست نزدیکم بشه اما دوباره بازوشو کشید و گفت
_ با من حرف بزن گفتم که من بهت میگم این دختر نمیتونه برات توضیح بده من برات بازش می کنم اگه واقعیت رومیخوای...
🍁🍁
[ @OstadeKhalafkaar ]
#استاد_دانشجو پارت 1👇
https://www.tg-me.com/OstadeKhalafkaar/2724
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت301
حالا برام توضیح بده چه جرأتی تونستی قدم توی خونه ی من بزاری؟
خونه ای که در نبود من مال زن و بچه ی من بوده !
شیخ عمر کمی مکث کرد کمی فکر کرد و خودشو جمع و جور کرد از پله ها پایین اومد نزدیک امیر شد اما نگاهش به سمت من بود با یه نگاه خاصی بهم خیره شده بود انگار داشت میگفت برگ برنده ما زنته گه کنارت ایستاده
دلم می خواست التماسش کنم تا حرفی نزنه تا امیرو بعد از این همه وقت دوباره عصبی و ناراحت نکنه اما اون نزدیک ترشد و گفت
_من که کاری نکردم من خونه تو گرفتم اونم به خاطر بدهی که داشتی و فک میکردم نمیای و خونه تو بجای بدهیم برداشتم
اما خبر داری شیخ هاتف چیکار کرده برای من گردن کلفتی نکن امیر از اون بپرس!
بپرس زنت چیکارا که نکرده وقتی تو بیهوش بودی!
دیگه پاهام واقعا جون نداشت دیگه نمیتونستم بایستم پس وا رفته روی زمین نشستم
امیر نگاهش سمت من چرخید به قدری عصبی بود که تا به حال ندیده بودم به سمتم اومد
عادل تا خواست براش توضیح بده و مانعش بشه اون وکنار زد نزدیکم شد کنارم روی زمین نشست با اون چشمای که ازشون خون می بارید بهم خیره موند
و پرسید:
این مرتیکه چی داره میگه؟
لب گزیدم و نگاهمو به کف زمین دادم نمی خواستم نگاهش کنم ناخنم وبه کف دستم فشار میدادم داشتم میمردم داشتم جون میدادم چیکار باید میکردم ؟
چی میگفتم ؟
آرمین به دادم رسید بازوی امیرو کشید و از زمین بلندش کرد و گفت
_من بهت توضیح میدم همه چیز و من میگم بیخیال لیلی شو...
آرمین و کنار زد دوباره خواست نزدیکم بشه اما دوباره بازوشو کشید و گفت
_ با من حرف بزن گفتم که من بهت میگم این دختر نمیتونه برات توضیح بده من برات بازش می کنم اگه واقعیت رومیخوای...
🍁🍁
[ @OstadeKhalafkaar ]
Telegram
رمان عروس استاد ، استاد خلافکار
🍁🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت1
#لیلی
سرعتم و زیاد کردم تا قبل از قرمز شدن چراغ رد بشم اما از شانس گندم همون لحظه چراغ قرمز شد.
موتور و نگه داشتم.به خاطر دختر بودنم نمیتونستم این کلاه کاسکت کوفتی و از سرم در بیارم تا یه کم باد به کلم بخوره.
بی حوصله سرم…
#استاد_دانشجو
#پارت1
#لیلی
سرعتم و زیاد کردم تا قبل از قرمز شدن چراغ رد بشم اما از شانس گندم همون لحظه چراغ قرمز شد.
موتور و نگه داشتم.به خاطر دختر بودنم نمیتونستم این کلاه کاسکت کوفتی و از سرم در بیارم تا یه کم باد به کلم بخوره.
بی حوصله سرم…
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دوستان ازین به بعد پستای +۱۸ مونو اینجا میزاریم 💦
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFMIoy-bT4xk583SQA
یکم بی ادبیه ولی بهشت دختراست 😂🤦♀
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFMIoy-bT4xk583SQA
یکم بی ادبیه ولی بهشت دختراست 😂🤦♀
تا الان فك ميكردم اهنگايى كه گوش ميدم خاصن تا با اين چنل اشنا شدم :💿
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFJ3t8-OyPbXNocpuA
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFJ3t8-OyPbXNocpuA