Telegram Web Link
مسافرِ زمان نویسنده‌ی بدی بود و نویسنده‌ی بدی ماند.
یک داستان‌کوتاهِ مریخی
#اندی_وییر #مریخی [بخش 1 از 3 ⬆️]

سال 2015، اندی وییر به مناسبتِ اکرانِ فیلمِ مریخی داستان‌کوتاهی برای یک وبسایت نوشت که قبل از رمانِ نام‌بخشِ آن فیلم رخ می‌داد و شخصیتِ اصلی‌اش همان مارک واتنیِ معروف بود. یادداشت‌های دو سه روزِ خاص است از دفترچه‌ی خاطراتِ واتنی. تقریباً هرچه در اینجا صحبتش را کرده، بعداً در خودِ رمان اشاره‌ای به آن می‌کند.

داستانِ «خاطراتِ فضانوردْ بعدازاین» (که در ترجمه‌ی اسمش زیادی از اختیاراتِ مترجمی استفاده کردم) شاهکار به حساب نمی‌آید، اما شاید برای دوستدارانِ آن رمان خواندنش لذتبخش باشد. اندی وییر اساساً کوتاه‌نویسِ خوبی نیست. شاید برای دوستدارانِ مضمون‌های ماورایی/مذهبی و عِرفون‌بازی، داستانِ «تخم» استثنا باشد که همین‌جا منتشرش کردیم. داستانِ «تخم» چفت و بستِ خوبی داشت، ولی خب نمی‌شود هم گفت که ربطی به مابقیِ نوشته‌های اندی وییر دارد. یک داستان‌کوتاهِ دیگر هم چند سالِ پیش از او ترجمه کردم به اسمِ «کاتوره‌ای‌ساز». پُربدک نبود. قرار بود همراه با چند داستان‌کوتاهِ دیگر، تک‌جلد تک‌جلد، به‌شکل کتابِ جیبی دربیاید. گویا ناشر یادش رفت و من هم یادم رفت پیگیری کنم. خیلی زود همین‌جا منتشرش می‌کنم.

«خاطراتِ فضانوردْ بعدازاین»

داستان کوتاهِ پیش از مریخی

نوشته‌ی اندی وییر / ترجمه‌ی حسین شهرابی



13 نوامبر

دهنش سرویس. جدی‌جدی. دهنش سرویس.
دهنش.
سرویس.

باورم نمی‌شود... نمی‌شود که نمی‌شود. با چشمِ خودم دارم می‌بینمش. اسمم را زده‌اند روی تابلو. از بین چندهزار تا کاندیدای فضانوردیِ دیگر من را انتخاب کردند. بعد از کلّی ساعت امتحانِ جسمانی و ذهنی و صد جور ارزیابیِ روانی و هزار جور کلاسِ پیش‌آموزشی که تمامی نداشت، من را انتخاب کردند.

تمام شد رفت. دیگر چون و چرا ندارد. الان جزوِ خدمه‌ی اصلیِ آرِس 3 حساب می‌شوم.

می‌روم مریخ.

دهنش سرویس، می‌روم مریخ!

اسمِ بقیه‌ی آدم‌های توی لیست برایم آشنا نیست، هرچند یک‌عالمه از نامزدهای دیگرِ فضانوردشدن را می‌شناسم. زیاد پیش می‌آمد که دور هم جمع بشویم و در مورد فرایندِ گزینشِ فضانوردها با هم حرف بزنیم و دل به حالِ هم بسوزانیم. ولی فقط شش نفر از بین چندهزار نفر انتخاب می‌شدند. خب همه‌ی آدم‌ها را هم ندیده بودم.

طبق این فهرست، اسم‌هایشان لوییس و مارتینز و یوهانسن و فوگل و بک است. طبعاً یک اسمِ دیگر هم توی آن فهرست هست: واتنی! اسمِ من هم توی آن فهرست هست! می‌روم مریخ!

وظیفه‌ی مأموریتیِ من این است که «مهندسِ مکانیک» باشم؛ یعنی هر چیزی که وسط سفر خراب بشود من تعمیر می‌کنم. وظیفه‌ی علمیِ من این است که «گیاه‌شناس» باشم. روی سطح، آزمایش‌های گیاهی انجام می‌دهم.

چنان مریخ را گیاه‌شناسی کنم که تا حالا کسی نکرده باشد! به‌معنای واقعی کلمه. 5/4 میلیارد سال عمرش است و (تا جایی که خبر داریم) چیزی تا حالا روی آن رشد نکرده. آرس 1 و 2 آزمایش‌های مرتبط با گیاه انجام ندادند. اگر بخت با من یار باشد می‌فهمم که رشدِ گیاه روی سیاره‌ی سرخ چطوری باید انجام بشود.

هنوز ترتیبِ خروج را اعلام نکرده‌اند، ولی اگر طبق روال‌های همیشگی انجام بشود مهندسِ مکانیک پنجمین نفری است که از سطح‌نشین پیاده می‌شود. یعنی روی‌هم‌رفته من می‌شوم هفدهمین نفری که روی مریخ پا می‌گذارد.

چند ماه طول می‌کشد که برسیم آنجا؛ فقط هم قرار است 31 سوُل (یعنی روزِ مریخی) آنجا بمانیم. بعدش چند ماه هم طول می‌کشد که برگردیم. وقتی آنجا هستیم هم برنامه‌ی آزمایش‌هایمان سفت و سخت است، هم برنامه‌ی گردش‌های برون‌ناوی.

کاش راهی پیدا می‌کردم که بیشتر روی سطح بمانم. ولی عیبی هم ندارد. 31 سول هم بس است.

می‌روم مریخ!

[ادامه در پست/فرسته‌ی بعدی⬇️]
@PersianSFF
#یک_داستان_کوتاه_مریخی [بخش 2 از 3 ⬆️]
8 ژوئن

سناریوی نرسیدن به مدار. مدارِ ازدست‌رفته.

هیچ‌وقت توی زندگی‌ام از هیچ چیزی به اندازه‌ی این مدارِ ازدست‌رفته متنفر نشده‌ام و نمی‌شوم.

من و بقیه‌ی بچه‌های خدمه را تا حدی به این خاطر انتخاب کردند که گروهِ روان‌شناسی به نظرش آمده با هم خوب کنار می‌آییم. راست هم می‌گفتند. کلی تمرینِ سخت و سفر و کم‌خوابی و خستگیِ دائمی را با هم از سر گذرانده‌ایم. این چیزها هم قوی‌ترمان کرده و هم صمیمی‌تر شده‌ایم. عین همقطارهای دورانِ جنگ هستیم. واقعاً حاضریم برای هم بمیریم.

ولی به خدا قسم که اگر تا چند روزِ آینده چشمم به هر کدام‌شان بیفتد خفه‌شان می‌کنم.

مدارِ ازدست‌رفته وضعیتی است که بعد از بلندشدن از سطحِ مریخ و بازگشت به هرمس (ناوِ اصلی‌مان در مدار) ممکن است رخ بدهد. واردِ ناوِ خیز از مریخ می‌شویم. موقعِ پرتابِ این ناوِ خاص هم هزار رقم مشکل ممکن است پیش بیاید؛ یکی‌شان هم این است که مداری که به آن می‌رسیم ارتفاعش خیلی کم باشد.

اگر چنین اتفاقی بیفتد، چاره‌ای نیست جز اینکه سرِ جایمان بتمرگیم و منتظر بمانیم که ناسا از راهِ دور هرمس را کنترل کند و به ما نزدیک‌تر کند. مشکل اینجاست که هرمس با موتورهای یونی کار می‌کند. این موتورها هم شتابِ آهسته و پیوسته اِعمال می‌کنند، نه پیشرانشِ نقطه‌ای و قدرتمند مثلِ موشک‌های شیمیایی. یعنی خیلی طول می‌کشد تا به ما برسد.

برای آنکه خودمان را برای چنین احتمالی حاضریَراق کنیم، باید تمرین کنیم؛ یعنی سه روزِ تخمی که طول می‌کشد تا هرمس به ما برسد توی ناوِ خیز ورِ دلِ هم بنشینیم.

خیلی زیاد به نظر نمی‌آید؟ سه روز توی یک ناو. گورِ پدرش، ناسلامتی قرار است یک سالِ این مأموریت را توی چند جور فضاناو و تأسیساتِ کوچکِ دیگر باشیم. مگر سه روز چه مشکلی دارد؟

بگذارید تعریف کنم خب.

ناوِ خیز را برای رفتن‌مان از سطحِ مریخ به مدارِ مریخ طراحی کرده‌اند؛ کلِ سفر قرار است بیست و سه دقیقه طول بکشد. در نتیجه، فضای خدمه تنگ است. عملاً انگار توی مینی‌وَن نشسته باشی. شش تا صندلی است و یک مشت پنلِ کنترل.

پنج تا آدمِ نازنین و محبوب‌تان را انتخاب کنید؛ آن‌وقت بروید توی یک ون سه روز بنشینید. حق هم ندارید سفر بروید و خوش بگذرانید. نباید پایتان را از ون بگذارید بیرون. دستشویی‌تان گرفته؟ یک کیسه بردارید و از رفقا تقاضا کنید رویشان را برگردانند. باید بخوابید؟ خداخدا کنید رفیقِ آلمانی‌تان بغل‌دست‌تان خروپف نکند. دل‌تان می‌خواهد گپی بزنید و از هر دری چیزی بگویید؟ نه، دل‌تان نمی‌خواهد. نمی‌توانم توضیح بدهم که چرا، ولی دل‌تان نمی‌خواهد. باور کنید.

خیلی زود، همه چیز اعصاب‌تان را خط‌خطی می‌کند. هر چیزی که هر کسی بگوید یا انجام بدهد روی مخ‌تان می‌رود.

ما حرفه‌ای عمل کردیم، ولی وقتی بالاخره تمام شد خون خون‌مان را می‌خورد. رک و راست بگویم، تعجب کردم که به جانِ هم نیفتادیم. جلوی خودمان را گرفتیم.

حالا دیگر از هم جداییم. تک‌تک‌مان باید از یک‌کم تنهایی که نصیب‌مان شده لذت ببریم. دو روز هم تهِ هفته مرخصی داده‌اند. من زنگ زدم به کارِن رودز (مهندسِ مکانیکِ آرس 1)؛ ازش پرسیدم که چطور از پسِ آزمایشِ مدارِ ازدست‌رفته برآمدند. نالید و گفت وضعیتِ آنها هم به اندازه‌ی مالِ من بد بوده. این را که شنیدم یک‌کم حالم بهتر شد. بااین‌همه، این ماجرا یک فایده‌ای داشت: از قبل هم احترامِ بیشتری برای لوییس قائلم.

لوییس در مقامِ فرماندهِ ما مسئولیت‌های زیادی دارد. مشخصاً مهم‌ترینش هم این است که خدمه با هم کنار بیایند. نخواست ادای «میانجیگرِ جمعِ رفقا» را دربیاورد و زورکی خودش را شنگول یا مثبت نشان بدهد. به اندازه‌ی بقیه‌ی ما اعصاب‌خردی‌اش را نشان داد، ولی تمامِ مدت رفتارش حرفه‌ای و معقول بود. وانگهی وقتی هم خدمه به جانِ همدیگر نِق می‌زدند و بگومگو راه می‌انداختند طرفِ کسی را نمی‌گرفت. به جای این کارها همه‌مان را مؤاخده می‌کرد و با ظرافتِ تمام خودش را به مشکلِ اصلیِ ما تبدیل کرد، نه دعواهای مزخرف‌مان را.

کارش هم جواب داد. گمان کنم توقعِ دیگری هم از او نمی‌شود داشت؛ افسرِ نیروی دریاییِ آمریکاست. بلد است کاری کند که آدم‌ها در فضای تنگ با هم کنار بیایند.

به نظرم الان از قبل هم قوی‌تر شده‌ایم. خودمان را در بدترین وضعیتِ ممکن‌مان دیده‌ایم و به جانِ هم افتاده‌ایم.

از پسش برآمدیم. روی‌هم‌رفته، احتمالِ مدارِ ازدست‌رفته اتفاقِ خوب و ارزشمندی بود.

به‌هرحال، من این روزهای تعطیل به وبسایت‌های خبری سر نمی‌زنم. روزِ پرتاب که نزدیک می‌شود مدام توی خبرها هستیم. اگر ویدیو یا حتی عکسِ هم‌خدمه‌ای‌ها را ببینیم... احتمالاً با مشت می‌کوبم توی مانیتور.

[ادامه در پست/فرسته‌ی بعدی⬇️]
@PersianSFF
#یک_داستان_کوتاه_مریخی [بخش 3 از 3 ⬆️]
6 ژوئیه

احتمالاً امشب آخرین شبِ حضورم روی زمین است. حداقلش این است که تا مدت‌های مدید آخرین شبم حساب می‌شود. فردا پرتاب داریم. گفتند بهتر است که خوب بخوابم و استراحت کنم.

آهان. به همین راحتی.

اجازه ندارم قرصِ خواب بخورم. خوش‌شان نمی‌آید موقع پرتاب ته‌مانده‌ی قرص‌ها توی بدنم باشد. خصوصاً چیزهایی که باعثِ گیجی می‌شوند. راستش معقول هم هست.

سعی کردم یک‌کم اینترنت را بگردم تا حواسم پرت شود. ولی یک چیزی بگویم؟ تقریباً هیچ کس از هیچ چیزی حرف نمی‌زند جز پرتابِ فردا. اینترنت‌گردی هم فایده‌ای ندارد.

توی یک زاغه‌ی مجزا در محوطه‌ی پرتاب هستم. ناسا دوست ندارد چیزی غافلگیرش کند. نمی‌خواهند مست کنیم یا زخمی بشویم یا خبرنگارها لحظه‌ی آخر بریزند سرمان. به همین خاطر سه روز است که اینجاییم و آخرین کارهای قبل از پرتاب را سر و سامان می‌دهیم.

من مجردم؛ می‌شود گفت خیلی به من سخت نمی‌گذرد. دلم به حالِ لوییس و فوگل می‌سوزد که هر جفت‌شان هفته‌ی قبل با همسران‌شان خداحافظی کردند. از همه بیشتر دلم به حالِ مارتینز می‌سوزد که بچه‌ی یک‌ساله هم دارد.

مأموریت‌مان طولانی است. 124 روز تا برسیم مریخ، تقریباً 31 روز روی سطح، بعد 241 روز تا برگردیم خانه. 396 روز در مجموع. بالای یک سال. تک‌تکِ تعطیلات را حداقل یک بار از دست می‌دهم. راستش موقعِ جشنِ شکرگزاری روی مریخیم. ناسا حتی جیره‌ی مخصوص برای آن روزمان تدارک دیده. سه ساعت هم وسطِ برنامه‌های علمیِ سفت‌وسخت‌مان مرخصی داریم تا جشن بگیریم.

البته با این فرض که زنده باشیم.

خیال می‌کردم کار به اینجا که بکشد می‌ترسم. ولی کارم از ترس گذشته و واردِ قلمروی اجق‌وجق و عجیبِ فراسوی هراس شده. یک‌کم نگرانم، ولی بیشتر از هر چیزِ دیگری بیقرارم.

نمی‌دانم مأموریت‌مان موفقیت‌آمیز از کار درمی‌آید یا نه؛ اصلاً نمی‌دانم زنده برمی‌گردم یا نه. ولی از بابتِ یک چیز خیالم راحت است: این اتفاق دارد برایم می‌افتد. دیگر یک چیزِ خیالی و نظری روی کاغذ نیست. موشکِ تقویتی سوختگیری کرده. هرمس هم سوختگیری کرده و توی مدار منتظرمان است.

همه چیز آماده است. جداً بهتر است من هم آماده باشم.

@PersianSFF
پل اندرسون و سره‌گرایی
#علمی_تخیلی

پل اندرسون (Poul Anderson) هم مثل خیلی از نویسنده‌های قدیمیِ علمی‌تخیلی در ایران آن‌قدرها شناخته‌شده نیست. یک رمانش به اسمِ ستارگان متخاصم (The Enemy Stars) را نشر پاسارگاد با ترجمه‌ی هوشنگ غیاثی‌نژاد چاپ کرد (که متأسفانه مثل بقیه‌ی زحماتِ آن مردِ نازنین قابل‌خواندن نیست)؛ دو داستان‌کوتاه از او ترجمه شده، یکی داستانِ «مردِ حفره‌ای» در کتابِ گربه‌ی ملوس زمان مالِ نشر محراب قلم و ترجمه‌ی محمد قصاع (همراه با چهار قصه از چهار نویسنده‌ی دیگر) و یکی هم داستانِ «خيانت از نوعِ درجه‌ی اول» در شماره‌ی پنج مجله‌ی شگفتزار. (اینجا بخوانید.)

یک رمانِ چینشی (mosaic novel) هم سال‌ها پیش چاپ شد به اسمِ پایگاهِ روبات‌های شورشی (Berserker Base) اثرِ فرد سابرهاگن؛ رمانِ چینشی رمانی است که از چیدنِ داستان‌های کوتاهِ نویسندگانِ دیگر شکل می‌گیرد، یعنی نویسنده‌ای مثل فرد سابرهاگن می‌آید و چند داستان‌کوتاه را انتخاب می‌کند و کمی تغییرشان می‌دهد و چیزی هم گاهی از خودش بین داستان‌ها می‌نویسد تا حاصلِ کار یک رمانِ واحد دربیاید. خلاصه آنکه یکی از داستان‌های تشکیل‌دهنده‌ی این رمان مالِ پل اندرسون است.

از این کتاب‌ها و داستان‌ها، گویا همه‌شان نایاب‌اند (حتی داستانِ شگفتزار را هم مجبور شدم از سایتِ آرکایو جور کنم). نسخه‌ی غیرمجازِ دو تا از کتاب‌ها البته این‌ور و آن‌ور پیدا می‌شود. اگر چیزِ دیگری از اندرسون ترجمه شده باشد یا به چشمم نخورده یا یادم رفته.

خارج از محافلِ ع.ت.ف، گویا اندرسون در بین بعضی از زبان‌شناس‌ها هم به یک دلیلِ خاص مشهور (یا از آن بهتر: انگشت‌نما) است. اندرسون نوشته‌ای دارد به اسمِ “Uncleftish Beholding” که اگر بخواهم ترجمه‌ی امانتدارانه‌ای از آن بدهم، معنایش می‌شود «دیدمانِ ناگُسَستیک». ترجمه‌اش به انگلیسیِ آدمیزادی و فارسیِ آدمیزادی می‌شود: «نظریه‌ی اتمی» / “Atomic Theory”. برای تعریف‌کردنِ ماجرا باز هم باید از واژه‌های ناخوش‌آهنگ استفاده کنم.

«دیدمانِ ناگسستیک» نوشته‌ی کوتاهی است در شرحِ ساختارِ اتم و ملکول و ویژگی‌هایشان اما بدون استفاده از وام‌واژه‌های یونانی و لاتینی و فرانسوی و غیره در انگلیسی، یعنی فقط با واژه‌های انگلیسیِ سره و واژه‌سازی با وندهای اقتباس‌شده از زبان‌های ژرمانی. این‌طور است که atom (از یونانی) شده uncleft و theory (از لاتینی) شده beholding. هیدروژن و اکسیژن هم شده‌اند waterstuff و sourstuff که اگر فارسی‌شان کنیم می‌شوند مثلاً «آب‌گن» و «تُرش‌گن». یا مثلاً بارِ الکتریکیِ منفی و مثبت هم به این ترتیب می‌شود «بارِ کهرباییِ پیش و پس» / forward and backward bernstonish lading. حالا این سه عنصر را شما حدس بزنید که به زبانِ آدمیزاد چه می‌شود: زغال‌گن/coalstuff، سنگ‌گن/stonestuff، خورگن/sunstuff. [محضِ یادآوری، در انگلیسی element هم وام‌واژه‌ی یونانی است و اندرسون به‌جای آن نوشته: firststuff. در ضمن، «عنصر» به فارسیِ سره می‌شود «آخشیج».]

به این کارها برای زدودنِ زبان از واژه‌های بیگانه می‌گویند سره‌گرایی (purism) و به چنین گونه‌ای از زبانِ انگلیسی می‌گویند آنگلیسی (Anglish). آنگلیسی چیزی است شبیه به کسانی که در ایران می‌خواهند «پارسی» بگویند و بنویسند. (نکته‌ی بی‌ربط: خیلی‌ها خیال می‌کنند کلمه‌ی «پارسی» فارسی‌تر است و کلمه‌ی «فارسی» اسمِ زبانِ ماست در عربی. هرچند اگر این‌طور بود هم عیبی نداشت، تبدیلِ پ به ف در خودِ زبانِ فارسی رخ داده و فرایندِ آواییِ عربی نیست.)

خلاصه که همین «آنگلیسی» و سره‌گراییِ اندرسون در «دیدمانِ ناگسستیک» / “Uncleftish Beholding” کاری کرد که اسم و رسمِ او در بعضی نوشته‌های زبان‌شناسان بیاید. آنهایی که می‌خواستند به جوانبِ مختلفِ سره‌گرایی در انگلیسی بپردازند یا مثال‌هایی از آن بدهند، یکی از نمونه‌های محبوب‌شان این نوشته‌ی بسیار کوتاهِ اندرسون است. از خواندنِ نوشته‌های دیگران به نظرم آمد که نویسندگان می‌گویند اندرسون سره‌گراییِ انگلیسی را می‌پسندیده (مثلاً اینجا).

[ادامه در پست/فرسته‌ی بعدی⬇️]
[ادامه‌ی مطلبِ قبل. 2 از 2]
این نکته پسِ ذهنم مانده بود ولی پی‌اش را نمی‌گرفتم. بالاخره چند روز پیش مشغولِ خواندنِ تکه‌هایی پراکنده از یکی از کتاب‌های پل اندرسون شدم به اسمِ سراسر یک جهان (All One Universe) که دیدم «دیدمانِ ناگسستیک» هم در آن چاپ شده. معلوم شد فرضِ سره‌گرا بودنِ اندرسون اشتباهی است احتمالاً ناشی از دیدنِ متن در اینترنت و یک کلاغ چهل کلاغ. آن نوشته‌ی کذاییِ اندرسون تلاشِ اوست برای نوشتنِ داستانی غیرداستانی: «اگر نورمَن‌ها در قرنِ یازدهمِ میلادی انگلستان را فتح نکرده بودند، زبانِ انگلیسی چه‌جور می‌شد و مطلبی علمی درباره‌ی نظریه‌ی اتمی چه شکل و شمایلی می‌یافت؟» انگار کسی چنین مطلبی بنویسد و فرض کند حمله‌ی اعراب و ترک‌ها و مغول‌ها به ایران رخ نداده و فارسی از تأثیراتِ کم یا زیادِ این زبان‌ها به دور مانده. کلِ آن کتاب (که تازه مشغولِ کلنجار رفتن با آن شده‌ام) انگار چنین فرض‌هایی است درباره‌ی کیهان‌های متعدد و موازی.

حالا که حرف از اندرسون و سره‌گرایی و اتم به میان آمد، چند نکته‌ی پراکنده هم بنویسم:

‌1) تا حالا فقط یک بار دیده‌ام که در فارسی، خصوصاً در اولین مواجهه‌های ایرانیان با کشفِ اتم، کسی برابرِ فارسی برایش ساخته باشد. نویسنده‌ی کتاب مجمعِ دیوانگان (که اینجا معرفی‌اش کرده‌ام) در کتابش به اتم می‌گوید «جزء لایَتَجزّا».

2) املا و تلفظِ «اتم» تا همین پنجاه شصت سالِ پیش املا و تلفظِ اصلیِ کلمه نبود. آتم و آتوم و اتوم هم رواجِ زیادی داشت. مثلاً ابوالقاسم لاهوتی سرودی دارد به این شکل: عزم و یاری/ وفاداری/ دارد به توپ و آتم برتری. یا علامه مجتبی مینوی: ولز در چهل سالِ پیش وصفِ قوّه‌ای را کرده است که از شکافتنِ آتم حاصل می‌گردد و از آن بمبِ آتمی ساخته می‌شود ... قوّه‌ای را که از شکافتنِ آتم حاصل می‌شود می‌توان هم به‌جهتِ خیرِ نوعِ بشر استعمال کرد و هم با آن شهرها را هَباءً مَنثورا [=غبارِ پراکنده] کرد و انبوهِ عظیمی از مردمانِ بی‌گناه را دود کرد و به هوا فرستاد. یا محمدعلی جمالزاده: در بابِ کشفِ آتوم (بر وزنِ خاتون) غوغایی بر پا ساخته‌اند؛ غافل از آنکه عرفا و حکمای ما قرن‌هاست که از وجود و تأثیراتِ آن خبر داده‌اند. یا امیرحسین آریانپور: اختراعِ بمبِ‌ اتومی منجر به تغییرِ بسیار در سیاستِ ملی و بین‌المللی و امکاناتِ تهاجمی و تدافعیِ جامعه‌ها و ساختمانِ شهرها می‌شود.

3) خنده‌دارترین نمونه‌ی سره‌گرایی در علمی‌تخیلیِ فارسی را سال‌های سال پیش در یک وبلاگ دیدم. ماجرا مالِ زمانی است که هنوز ارباب‌های چینی به نوکرهای کودک‌کش‌شان فناوریِ فیلترینگ را نداده بودند و اینترنت آزاد بود. وبلاگِ عجیبی دیدم با داستان‌های علمی‌تخیلی به نثرِ سره‌گرای فارسی اما چنان افتضاح که نتیجه‌ی کار خنده‌دار از آب درآمده بود. اسمِ عجیبی هم داشت از قماشِ «داستان‌های دانشیگ-پنداشتیگ» یا همچو چیزی. داستان‌هایش را نگه داشته بودم، ولی برای خواندن‌شان باید فونتِ خاصی نصب می‌کردم. فونت را گم کردم و حالا متنِ داستان به‌شکل مشتی علامتِ عجیب‌غریب نشان داده می‌شود. با تغییرِ encoding و این چیزها هم مشکل حل نشد و دیگر نتوانستم بخوانم‌شان.

4) کتابِ نبردِ خدایان نوشته‌ی مرتضی رضایی (نشر موج، 1396) هم نثرِ سره‌گرایانه دارد، ولی فانتزی است.

5) من هم در نوجوانی سره‌گرای دوآتشه بودم. چهارده‌پانزده‌سالگی، با دو نفر از دوستان (حمید نورشمسی که حالا خبرنگار است و سه‌تارِ یادگاریِ من را برد و پس نداد، و مهدی که نمی‌دانم الان چه کار می‌کند) هر روز زیرِ آفتابِ تموز یا وسطِ سرمای استخوان‌سوز توی پارک می‌نشستیم تا کتاب‌های نجومی بخوانیم یا شطرنج بازی کنیم یا وراجی کنیم. یکی از وراجی‌هایمان تلاش برای یافتنِ برابرهای فارسی برای واژه‌های فرنگی و عربی بود (طبعاً سوادی هم نداشتیم و گند می‌زدیم).

یکی از کلمه‌هایی هم که هیچ برابری برایش پیدا نمی‌کردیم «اتم» بود. یک روز بالاخره حمید، دست‌افشان و پای‌کوبان، آمد و گفت موقعِ حلِ جدولِ روزنامه به برابرِ اتم برخورده. بعد برای منِ حیرت‌زده تعریف کرد که در شرحِ کلمات آمده بوده «اتُم» و جوابش در جدول می‌شده «تَما مِتر» / “tamā metr”. هیچ‌کدام‌مان نمی‌فهمیدیم که tamā metr دیگر چه مزخرفی است. خصوصاً من ناراحت شده بودم چون چهار تا کلمه بیشتر از رفقایم می‌دانستم. با خودمان می‌گفتیم «متر» که فرنگی است و اصلاً واحدِ فاصله است. «تَما» هم که نداریم. تا حالا به گوش‌مان نخورده. چند دقیقه‌ای مچل بودیم که ناگهان فهمیدم قضیه چه بوده: کلمه‌ی شرحِ جدول «اَتَمّ» بوده که جوابش در جدول می‌شده «تمام‌تر»/“tamāmtar”. ماجرا هیچ ربطی به اتُم نداشته. بالاخره چند سال بعدش بزرگوارانه شکست را پذیرفتیم و به جامعه‌ی علمیِ ایران اجازه دادیم از واژه‌ی اتم استفاده کند.

@PersianSFF
گورشِکاوَنه، کفن‌آهَنج، نَبّاش
#وحشت #متون_کهن

مردِ مسافری به شهری می‌رسد و چون کسی را در آن شهر نمی‌شناخته تا شب را در خانه‌ی او صبح کند، به قبرستانِ شهر می‌رود و تصمیم می‌گیرد در گنبدی از گنبدهای آن گورخانه بخوابد. هنوز خواب به چشمش نیامده که احساس می‌کند جانوری در آن حوالی می‌جنبد از سگ بزرگ‌تر. حدس می‌زند که گرگ باشد اما وقتی حرکاتِ او را زیر نظر می‌گیرد یقین می‌کند که حیوانِ درنده نیست. تعقیبش می‌کند تا آنکه جانورِ گرگ‌نما واردِ گنبدی می‌شود و قبری را می‌شکافد. مسافر به او نزدیک‌تر شده تا بهتر تماشا کند. جانور تا او را می‌بیند به او حمله می‌کند؛ اما مسافر با شمشیرش پنجه‌ی او را از مچ می‌بُرد. جانور می‌نالد و ناگهان می‌گوید: «لعنت بر تو باد که مرا بکشتی.» بعد به‌سرعت می‌گریزد. مرد دوان‌دوان به دنبالش می‌رود تا آنکه جانور به خانه‌ای می‌رسد و واردش می‌شود.

مسافر روی درِ آن خانه علامتی می‌زند تا فردا صبح به آنجا برگردد و ماجرا را پی بگیرد. سپس به گورخانه برمی‌گردد تا پنجه‌ی بریده‌ی حیوان را وارسی کند. وقتی آن را برمی‌دارد، می‌بیند که لایه‌ی رویی‌اش دستوانه است. (دستوانه: دستکش یا ساعدبندِ لباسِ رزم.) دستوانه را کنار می‌زند و می‌بیند پنجه‌ی داخلش نقش‌های حنا دارد و انگشتریِ زرینی هم بر یکی از انگشت‌هایش است. خلاصه آنکه دستی زنانه است «در غایتِ لطف و نازکی و نرمی». غمگین می‌شود که چنین کاری کرده.

بامداد، به شهر برمی‌گردد و به آن خانه می‌رود؛ اما می‌بیند که جمعی از مردم آنجا هستند. پرس‌وجو می‌کند و می‌فهمد که خانه‌ی قاضی‌القضاتِ شهر است. هر طور شده خودش را به قاضی می‌رسانَد و می‌گوید که باید در خلوت با او حرف بزند. قاضی او را به اتاقی می‌برد. مرد پنجه‌ی بریده را پیش روی او می‌گذارد و می‌گوید که «این کف را می‌شناسی؟» قاضی می‌گوید نمی‌شناسد، اما آن انگشتر به انگشتریِ دخترش شبیه است. مسافر ماوَقَع را تعریف می‌کند.

قاضی می‌گوید که مسافر پیش او بماند تا با هم غذایی بخورند. سپس می‌گوید زنش هم بیاید و بعد به زنش می‌گوید که دخترش را هم بیاورد. زن امتناع می‌کند. مرد به تهدیدِ جدایی زن را مجبور می‌کند که دخترشان را صدا کند. دختر می‌آید «چون ماهِ شبِ چهارده در غایتِ حُسن و جمال که جنسِ او در نیکویی کمتر دیده [بود]».

قاضی به دخترش می‌گوید که غذا بخورد. دختر با دستِ راست مشغولِ خوردن می‌شود و دستِ چپش را پنهان نگه می‌دارد. قاضی می‌گوید دستِ چپت را نشان بده. دختر می‌گوید زخم شده و حالا هم مرهمی گذاشته و آن را بسته. قاضی اصرار می‌کند و مادر از دخترش دفاع می‌کند. اما بالاخره زار می‌زند و می‌گوید که دخترک «دوش، بعد از نیم‌شب بیامد و مرا بیدار کرد و گفت مرا دریاب والاّ بیمِ آن است که هلاک شوم. دستم بریده‌اند و خون می‌رود.»

مادر روغنِ زیتون می‌جوشانَد و دستِ بریده را داغ می‌کند و می‌بندد. بعد از زیرِ زبانِ دخترک می‌کشد که چه اتفاقی افتاده. اینجاست که ماجرا جالب می‌شود. دختر تعریف می‌کند:

«چند سال است تا مرا هوسِ نَبّاشی [=کفن‌دزدی] به دل افتاد. کنیزک را بفرمودم تا پوستِ بزی با موی حاصل کرد و دستوانه‌ای آهنین بر شکلِ دستوانه‌های بازداران که از پوست دوزند بساختند. و من به روز معلوم کرده بودم که که را وفات رسیده است و کجا دفن کرده‌اند. و به شب، چون مردمان بخفتندی، برخاستمی و آن پوست درپوشیدمی و آن دستوانه‌ی آهنین در دست کردمی و به چهار دست و پای چون سِباع و بَهائم [=جانورانِ درنده و وحشی] می‌رفتمی. اگر کسی در شارع [=خیابان] یا از بام مرا بدیدی، شک نکردی که بَهیمه‌ای [=جانورِ وحشی] است. آن‌گاه بدان گورِ نو رفتمی و بشکافتمی و کفن برگرفتمی و با خود در اندرونِ پوست نهادمی و با خانه آمدمی. اکنون قُربِ [=حدودِ] سیصد کفن جمع شده است. و نه آنکه مرا این کفن‌‌ها به کار می‌آمد یا از کردنِ آن فعل لذتی می‌یافتم

سپس مادر می‌گوید که دختر دیشب قول داده و سوگند خورده که دیگر هرگز چنین گناهی مرتکب نشود. پدر از مسافر درخواست می‌کند که این راز را «از پرده بیرون مَیَفکن». کمی صحبت می‌کنند و قرار می‌شود که دختر و مسافر با هم ازدواج کنند.

1از2 [ادامه در پست/فرسته‌ی بعدی⬇️]
2از2 [ادامه‌ی مطلب ⬆️]‌
اما معلوم می‌شود که دختر فقط برای پنهانکاری به این ازدواج تن داده و دلش با مردِ مسافر صاف نشده. بااین‌همه، مرد او را دوست دارد و هر کاری می‌کند تا دلِ دختر با او نرم شود. بیهوده است. یک شب که مرد خواب است ناگهان سنگینیِ عجیبی بر سینه‌اش احساس می‌کند. بیدار که می‌شود می‌بیند دختر بر سینه‌ی او نشسته و هر دو سرِ زانوهایش را بر دست‌های او گذاشته و اُستُره [=تیغِ سرتراشی] بر گلوی او گذاشته. «آن آهوچشمِ شیردل چون گرگی درّنده قصدِ آن کرده که چون گوسفند سرم بازبُرَد.»

مرد اولش سعی می‌کند دلِ او را به دست بیاورد و آرامَش کند. بی‌فایده است. بعد می‌گوید که او را نکشد و فقط قصاص کند، یعنی یک دستش را قطع کند. باز هم فایده‌ای ندارد. دختر از این که مردی بی‌سروپا دستش را بریده و به‌زور با او ازدواج کرده خشمگین است. سرانجام مرد می‌گوید که «تو را طلاق دادم.» بعد سوگند می‌خورَد که «این سِرّ با هیچ‌کس نگویم و همین لحظه از این شهر بروم.»

دختر رضایت می‌دهد و از سینه‌ی مرد بلند می‌شود. اما بلافاصله برای مرد عشوه‌گری می‌کند و می‌خواهد با او بخوابد و می‌گوید که این کارش شوخی بوده. مرد می‌گوید «میانِ ما وصلت دیگر ممکن نیست.» دختر می‌گوید حالا خیالش راحت شده که او راست می‌گوید، اما «اگر از این ولایت بیرون نروی از دستِ من جان نَبَری.» آن‌وقت صد دینارِ زر جلوِ مرد می‌اندازد و می‌گوید خرجِ راهش باشد! فقط «طلاق‌نامه‌ای بنویس و به من دِه.»
[پایان داستان]

داستانی که خواندید مالِ کتابی است به اسم فرج بعد از شدت که در قرنِ هفتمِ هجری از متنی عربی (قرن چهارم) به فارسی ترجمه شده. (چاپ بنیاد فرهنگ ایران، ج2، صفحه‌ی 889 به بعد)
ا‌*‌*‌*ا

از بدنام‌ترین انواعِ دزدها در ایران و منطقه‌ی اطراف‌مان کفن‌دزدها یا کفن‌کش‌ها بودند. لابد پیشه‌ی پرطرفداری هم بوده، چون به‌جز این دو اسم حداقل سه اسمِ دیگر هم داشته: گورشِکاوَنه (یعنی شکافنده‌ی گور)، کفن‌آهَنج (یعنی کفن‌گیر)، نَبّاش (که کلمه‌ای عربی است).

اما شکاونه‌ای که در این داستان می‌بینیم حیرت‌انگیز است. یکی از بهترین نمونه‌های داستان‌پردازی و شخصیت‌پردازی است که در متونِ قدیمِ فارسی دیده‌ام. اولاً همین که این گورشکاونه زنی جوان و زیباست اتفاقِ عجیبی در دنیای مردانه‌ی داستان‌های قدیمی به حساب می‌آید. (البته آخرِ داستان نویسنده نتیجه‌گیری‌های زن‌ستیزانه‌ی مزخرفی می‌کند که اهمیت ندارد.) رفتارِ این کفن‌دزد هم عجیب است. پوستینِ گرگ‌مانند می‌پوشد و دستکشی آهنی دست می‌کند که کارِ گورکنی برایش راحت شود. چاردست‌وپا خودش را به گورها می‌رسانَد. از این کفن‌دزدی قصدش این نیست که پولی به دست بیاورد؛ دست‌برقضا از خانواده‌ای دولتمند است. فقط می‌خواهد کفن‌ها را جمع کند و پیش خودش نگه دارد. مو به تنِ آدم سیخ می‌شود که چنین چیزی هزار سال پیش نوشته شده. از آن عجیب‌تر رفتارِ دختر با مردی است که به‌رغم آگاهی از سابقه‌اش با او ازدواج کرده و عاشقش است. هرگز او را نمی‌بخشد که چنین کاری کرده و نگاهش به او تحقیرآمیز است، چون با معیارهای او فردی بی‌سروپاست. سرآخر هم قصدِ جانِ مرد را می‌کند، اما جانش را به او می‌بخشد (خودش را نه). به مرد هم دستور می‌دهد که گورش را گم کند و برود و در نهایتِ تحقیر پولی هم به او می‌دهد.

من که داستان‌نویس نیستم، اما مطمئنم از این شخصیت و این حکایت می‌شود قصه‌ی وحشت یا حتی فانتزیِ معرکه‌ای درآورد.
@PersianSFF
رودخانه‌های مریخ
#معرفی_کتاب

در این بیست و هشت سال و چندین ماه که از عمرم گذشته، مهدی بنواری از عزیزترین آدم‌هایی است که شناخته‌ام و رفاقتی با هم داشته‌ایم. کم ترجمه‌ی خوب و موفق نداشته، اما اگر کاری به‌جز حکایت‌های مریخِ ری برادبری را هم ترجمه نکرده بود (نشر پریان)، حقِ بزرگی بر گردنِ علمی‌تخیلی در ایران می‌داشت. (مقدمه‌ی خورخه لوئیس بورخسِ کبیر بر ترجمه‌ی اسپانیاییِ کتاب را هم داد کسی ترجمه کند تا از زبانِ آن غولِ ادبیات هم اهمیتِ کتابِ برادبری معلوم شود.)

از همان سال‌های اولِ آمدنش به جمعِ علمی‌تخیلی‌بازها و فانتزی‌دوست‌ها داستان هم می‌نوشت، اما یا تمامش نمی‌کرد یا منتشر نمی‌کرد. (یک لحظه وسوسه شدم بنویسم «به حُلیه‌ی طبع نمی‌آراست»؛ خوشبختانه ننوشتم تا یک ذره آبرو برایمان بماند. هر جفت‌مان بین قدیمی‌ها، نیمه‌شوخی نیمه‌جدی، به این بدنامیم که یک‌کم زیاده‌ازحد شیفته‌ی فارسیِ کهنه‌گرایانه و واژه‌های عربی هستیم. حاشا و کَلّا، بل کلّهم یُکَذّبون جمیعا.) بگذریم. بالاخره یکی دو سالِ پیش که با هم گپی می‌زدیم، گفت جلدِ اولِ مجموعه‌ای علمی‌تخیلی را نوشته و دوست دارد من هم نگاهی به آن بیندازم. بعد هم گفت یک مقدمه برای کتابش بنویسم، چون دو سال قبل‌ترش یک داستان‌کوتاه به او داده بودم که یکی‌دوهفته‌ای ترجمه کند و او قول داده که حتماً حتماً حتماً ترجمه‌اش می‌کند. (هنوز هم سرِ قولش مانده که تا یکی دو هفته‌ی دیگر تحویل بدهد. خوش‌قولی فقط یکی از محاسنِ پرشمارِ این رفیقِ یگانه و دُردانه است.)

حتی اگر مهدی واقعاً داستان‌نویسِ معرکه‌ای نبود (که هست)، آن‌قدر دوستش دارم که از نوشتنِ مقدمه برای کتابش کیفور بشوم. نوشتم و کتاب بالاخره همین یکی دو روزِ پیش منتشر شد: رودخانه‌های مریخ، نشر باژ، با کلّی تصویرگریِ معرکه و چشم‌نواز.

خلاصه که برای معرفیِ سریعِ کتاب فعلاً مقدمه‌ای را که نوشته‌ام اینجا می‌گذارم. امیدوارم دوباره کتاب را بخوانم و بتوانم معرفیِ مفصلی از آن هم بنویسم. امیدوارترم که چاپِ اولِ این کتابِ واقعاً دوست‌داشتنی در عرض یک ماه تمام بشود.

ابتدای کتابِ رودخانه‌های مریخ ، شامل بر صفحاتِ شناسنامه و مقدمه و صفحه‌های ابتداییِ کتاب و یکی از تصویرسازی‌ها، در پستِ بعدی است؛ چون به نظرِ تلگرام این مقدار نوشته زیادی طولانی است و پرچانگی به حساب می‌آید و نمی‌شود همراهش فایل هم فرستاد.
⬇️
نمونۀ کتاب رودخانه‌های مریخ.pdf
9.7 MB
نمونه‌ی کتاب رودخانه‌های مریخ
هیولای مخوفی در دنیای تالکین
که احتمالاً باعث موفقیتش شد

«این چاپِ شومیز، و نه هیچ چاپِ دیگری، با همکاری و رضایتِ من منتشر شده است. آنها که (حداقل) در حقِ نویسندگانِ زنده آداب‌دانی را مراعات می‌کنند این نسخه را خواهند خرید، نه هیچ نسخه‌ی دیگری را.» —جی آر آر تالکین

این نوشته‌ی پشت‌جلدِ اولین چاپِ شومیز (paperback) از سه‌گانه‌ی «ارباب حلقه‌ها» در آمریکاست. چرا تالکین چنین چیزی نوشته بوده؟ داستانِ بانمکی دارد.

دانلد اِی ووُلهایم (Donald A. Wollheim) (تولد: 1914؛ مرگ: 1990) از تأثیرگذارترین آدم‌های ژانرِ علمی‌تخیلی و فانتزی است؛ هم نویسنده و تدوینگر و ویراستار بود و هم ناشر. با آنکه چند تایی از داستان‌های کوتاهش از معروف‌ترین و بهترین داستان‌های عصرِ طلاییِ علمی‌تخیلی است (مثلاً داستانِ "Storm Warning")، شهرتش و تأثیرگذاری‌اش احتمالاً بیشتر بابتِ ناشر بودنش است. سوای آن، دلیلِ دیگر (سوء)شهرتش این است که از مخوف‌ترین هیولاهای دنیای تالکین و تالکین‌دوست‌ها است.

اول کمی از خودش بگویم. وولهایم (که یادم نمی‌آید چیزی از او به فارسی ترجمه شده باشد) هم نویسنده‌ی عصر طلاییِ علمی‌تخیلی بود و هم مجموعه‌های مختلفِ داستان‌کوتاه تدوین کرد و هم در انتشاراتِ اِیس (Ace) ویراستار و دبیر بود. مثلاً در ایس کتاب‌های دوقلوی ایس (Ace Double) را درآورد که قطع‌شان جیبی بود و دو کتاب از دو نویسنده‌ی مختلف، هر کدام از یک سرِ کتاب و سروته نسبت به هم، در آن منتشر شده بود. (سه تا از این دوقلوها را از دستفروش‌های خیابان انقلاب و جمهوری خریده بودم، ولی الان یادم نیست کدام‌ها بودند.) این کار باعث می‌شد که بعضی کتاب‌ها از نویسنده‌های کمتر معروف در کنارِ کتاب‌هایی از نویسنده‌های مشهورتر منتشر بشوند و سودی به نویسنده‌های کمتر موفق برسد. خواننده‌ها هم از خواندنِ دو کتاب با قیمتِ کم راضی بودند. این کتاب‌های دوقلو از به‌یادماندنی‌ترین یادگارها و تصاویرِ ژانریِ ع.ت هستند. [وقتی این یادداشت را می‌نوشتم فهمیدم که به این کتاب‌ها می‌گویند تِت‌بِش (tête-bêche) یعنی «سروته» که نوعی از صحافیِ «دوُزادوُ» (dos-à-dos) یعنی پشت‌به‌پشت به حساب می‌آیند. نمی‌دانم در ایران چنین نوع صحافی‌ای بوده یا نه.]

وولهایم بعدها نشری به راه انداخت به نامِ انتشاراتِ داو (DAW) (حروفِ اولِ اسمِ خودش). این نشر هم از مهم‌ترین نشرهای تاریخِ ع.ت.ف است. نامِ بعضی از نویسنده‌هایی که او پرورش داد یا کشف کرد در یکی دو جای مدخلِ ویکی‌پدیایش آمده، یکی از یکی کاردرست‌تر؛ احتمال دارد که حیرت کنید. بخشی از ستایش‌های بزرگانِ ژانر را هم می‌توانید در همان مدخل، در بخشِ Recognition، بخوانید.

اما وولهایم زمانی که در ایس مشغولِ دبیری و ویرایش بود، کاری کرد که هرچند شاید گناهِ نابخشودنی باشد به نظرِ بعضی‌ها باعث شد تالکین در آمریکا به موفقیت برسد.

گویا اوایل دهه‌ی شصت میلادی، وولهایم با تالکین تماس گرفت تا مجوزِ انتشارِ شومیزِ «ارباب حلقه‌ها» را بگیرد. تالکین مخالفت کرد، چون حاضر نبود شاهکارِ متعالی‌اش در چنین قالبِ شنیعی منتشر بشود.

بدجور به وولهایم برخورد. وولهایم یکی از ایده‌پردازانِ اصلیِ اهمیتِ شومیز برای ادبیاتِ ژانری بود و حتی می‌شود گفت که صحنه‌ی علمی‌تخیلی و فانتزی را در آمریکا زیر و زبر کرده بود. به این چاپ و قطعِ کتاب تعصب داشت. سوای آن، در آن سال‌ها فانتزی هنوز در آمریکا جای پای محکمی پیدا نکرده بود و ناشری که به‌سراغ فانتزی می‌رفت تا حدی مخاطره‌ی مالی را به جان می‌خرید. وولهایم زودخشم و لجوج هم بود. پس گشت و گشت تا راهِ دررویی در قوانینِ حقوقِ مؤلفِ آمریکا پیدا کند و (به خیالِ خودش) پیدا کرد.

من از پیچ‌وخم‌های حقوقیِ قضیه درست سر درنیاوردم. (اینجا کمی توضیح داده.) آن سال‌ها آمریکا هنوز عضوِ کنوانسیونِ برن و حقوقِ جهانیِ مؤلف نشده بود. نکته هم همین جاست. از یک طرف، گویا ناشرِ آمریکاییِ اربابِ حلقه‌ها (چاپِ گالینگور) مالکیتِ معنویِ کتاب را در آمریکا ثبت نکرده بود. از طرفِ دیگر، کاغذِ چاپ‌شده اما بُرِش‌نخورده‌ی کتاب را از بریتانیا وارد می‌کرد و صحافی‌اش می‌کرد. پس (به نظرِ وولهایم) «ارباب حلقه‌ها» در آمریکا مالک نداشت و برای انتشارش نیازی به گرفتنِ مجوز از تالکین نبود.

ادامه در پایین ⬇️
ادامه‌ی مطلب قبل ⬆️

این‌طور بود که دست‌به‌کار شد و کتاب را منتشر کرد. فروشِ کتاب سر به فلک کشید (طبق بعضی روایت‌ها دست‌کم 150,000 نسخه در مدتی کوتاه)؛ کارد به تالکین و کارگزارها و ناشرهایش می‌زدی خون‌شان درنمی‌آمد. تالکین بلافاصله با چاپِ شومیز از درِ آشتی درآمد و به این نتیجه رسید که خیلی هم قالبِ شنیعی نیست. احتمالاً به تهییجِ تالکین و ناشرهایش، انجمنِ تالکینِ آمریکا کمپینِ اعتراضی به راه انداخت. مدتی بعد بالاخره فشارها و اعتراض‌ها جواب داد و ایس انتشارِ «ارباب حلقه‌ها» را متوقف کرد و حق‌التألیفی هم به تالکین پرداخت.

در آن بین، کسانی به تالکین توصیه کردند که کتابش را در آمریکا ثبت کند، اما برای چنین کاری باید در متن تغییراتی می‌داد تا به‌عنوان اثری جدید ثبت شود. تالکین به‌هرحال مشغولِ آماده‌سازیِ ویراستِ دومِ کتابش بوده؛ همان‌طور که متنِ هابیت را هم تغییر داده بود. اما مقابله با نسخه‌ی فاقد مجوزِ انتشارات ایس باعث شد که آستین بالا بزند و زودتر این کار را از آب و گِل دربیاورد. بالاخره تالکین سه‌گانه‌اش را به‌شکل شومیز با انتشاراتِ بَلِنتاین (Ballentine) در آمریکا منتشر کرد و آن متنِ پشت‌جلد را هم نوشت.

هستند کسانی که معتقدند اگر وولهایم در ایس سه‌گانه‌ی تالکین را منتشر نمی‌کرد سه‌گانه به چنان موفقیتی در آمریکا نمی‌رسید. تالکین هم به آن زودی‌ها حاضر نمی‌شد کتابش به شکل ارزان‌تر و قابل‌ابتیاع‌تری منتشر شود. احتمالاً انتشارِ ویراستِ دوم را مدام به تعویق می‌انداخت تا لابد پسرش، کریستوفر، یک روزی این کار را بکند.

وولهایم دشمنیِ تالکین و طرفدارانش را به جان خرید و به آدمی منفور در بین آنها تبدیل شد. تقریباً مطلبی نیست که درباره‌ی ویراستِ دومِ «ارباب حلقه‌ها» بنویسند و با عبارت‌هایی دعائیه مثل «لعنة الله علیه» اسمی از او نیاورند. کسانی گفته‌اند این کار او را در جمعِ نویسندگانِ آمریکایی هم انگشت‌نما کرد و باعث شد آن‌قدری که سزاوارش بود قدر نبیند. هیچ جایزه‌ای به هیچ دلیلی نگرفت و حتی سال‌ها پس از مرگش بود که اسمش را در تالارِ مشاهیرِ علمی‌تخیلی ثبت کردند. انگار کسی نمی‌خواست مثلاً با قدردانی از او پیهِ حمله‌ی تالکین‌دوست‌ها و ناشرهای معتبر را به تن بمالد.

هنوز نتوانسته‌ام از منبعِ موثقی (یا حتی غیرموثقی) زمان‌بندیِ دقیقِ اتفاقات را بفهمم. یعنی بخش‌هایی از مطلب ممکن است ترتیبِ درست‌ودرمانی نداشته باشد. در کتاب The J. R. R. Tolkien Companion and Guide، چندین و چند نامه آمده که از ژوئیه‌ی 1965 تا مارس 1966 بین وولهایم و تالکین رد و بدل شده؛ به نظرم نیامد لحن‌شان آن‌قدرها خصمانه باشد. شاید گردآورندگانِ این کتاب همه‌ی جزئیات را ثبت نکرده‌اند. اگر کسی اطلاعات بیشتری دارد لطفِ بزرگی است که به دستِ من برساند. تنبلی نمی‌گذارد بیشتر از این بگردم.

اگر هم کسی می‌داند چیزی از وولهایم ترجمه شده لطفاً بنویسد. اگر کسی چیزی از او ترجمه کند خیر ببیند. خبرش را یک‌طوری برساند که این مطلب را تکمیل کنم.

@PersianSFF
«وامپیر»
به مناسبت هالووین

برام استوکر هم مثل اچ جی ولز در ایران خیلی دیر ترجمه شد. تا جایی که خبر دارم اولین ترجمه‌ای هم که از رمانِ دراکولا در ایران منتشر شد اصلاً نوشته‌ی برام استوکرِ بیچاره نبود.

خلاصه‌ی ماجرا از این قرار است: اوایل تا اواسطِ قرنِ چهاردهمِ خورشیدی اوجِ پاورقی‌نویسی در ایران بود*. یکی از نشرهایی هم که داستان‌های جذاب و عامه‌پسندِ زیادی منتشر می‌کرد جایی بود به اسمِ «بنگاه نشریات افشار». مشابهِ چنین مجله‌ها و کتاب‌هایی در دنیای عرب هم بود، از جمله مجله‌ای ماهانه به اسمِ روایات الجیب به معنای «رمان‌های جیبی». کارِ اکثرِ مترجم‌های چنین نشرهایی از جنسِ زنده‌یاد ذبیح‌الله منصوری بود که به تألیف پهلو می‌زد. سال 1938 (معادل 1317-1318 خورشیدی) هم یکی از این مؤلف-مترجم‌های مصری به اسمِ صادق راشد دراکولا (یا به قولِ خودش دراکیولا) را از انگلیسی به عربی ترجمه می‌کند؛ اما سراغِ خودِ رمان نمی‌رود. بلکه داستانِ فیلم را می‌نویسد. حالا معلوم نیست واقعاً از یک متنِ انگلیسی خلاصه‌ی رمان را ترجمه کرده یا یکی از فیلم‌های اقتباسی از آن رمان را خودش به‌صورت داستان درآورده. سال 1318 هم علی‌اکبر کسمایی این متن را از عربی به فارسی ترجمه می‌کند و با اسمِ دراکیولا، مرد خون‌آشام در بنگاه نشریات افشار منتشر می‌کند. یعنی نمی‌شود گفت که اولین ترجمه از کتاب برام استوکر نوشته‌ی خودِ او بوده.

هرچند گویا برام استوکر و دراکولا بلافاصله در ایران مشهور نشدند، کلمه‌ی عام‌ترِ ومپایر در ایران مشهور شد و خیلی‌ها استفاده‌اش کردند... اما به صورتِ «وامپیر». در اکثرِ زبان‌هایی که ایرانی‌های آن روزگار با آن سر و کار داشتند، وامپیر تلفظِ رایج بود و هست: فرانسوی، روسی، ترکی عثمانی (و ترکیِ استانبولیِ فعلی)، آلمانی. (یک لغتنامه‌ی ترکیِ عثمانی چاپِ 1861 هم دیده‌ام که «وامپیر» را دارد. ایران و عثمانی آن‌قدر بده‌بستانِ فرهنگی‌شان زیاد بوده که احتمالش هست ردِ این کلمه را بشود در ایران در زمانی عقب‌تر هم پیدا کرد.)

خودِ تعبیرِ «خون‌آشام» (نه معادلِ وامپیر) البته در فارسی تعبیرِ کهنی است؛ مثلاً هم صفتِ شمشیرِ دلیران در جنگ بوده و هم صفتِ مردمِ وحشی‌صفت. اما هنوز نمی‌دانم کسمایی بود که اولین بار خون‌آشام را معادلِ وامپیر استفاده کرد یا کسِ دیگری. آن‌طور که گشته‌ام اسمِ اصلِ کتابِ عربی دراکیولا، أو شارب الدماء بوده، یعنی کسمایی «خون‌آشام» را برابرِ «نوشنده‌ی خون / شارب الدماء» به کار برده و لابد گوشه‌ی چشمی هم به وجودِ این واژه در فارسیِ قدیم داشته.

بگذریم. این تصویرِ «آشامیدنِ خون» بلافاصله در ایران رنگ و بوی سیاسی به خودش گرفت. اصلاً انگار هدیه‌ی خداداد به مخالف‌خوان‌های سیاسی بود تا نوشته‌هایشان را تصویری‌تر کنند. البته حتماً این مسئله مخصوصِ ایران نبوده ولی غرولندش را به سرِ آنها می‌زنم.

مثلاً مصدق یا یکی از همپالکی‌هایش در وصفِ غرب گفته بوده: «مثل وامپیرِ خون‌آشام، خونِ مردمِ ایران را می‌مکند ... اسمِ خود را نیز تمدن گذاشته‌اند. صد رحمت به وحشی‌های جنگل‌های آفریقا.» (از بابت نقلِ این حرفِ نژادپرستانه عذر می‌خواهم. یادم هم نیست این جمله را در چه منبعی دیده بودم. بعداً باید بگردم و پیدا کنم.)

احسان طبری هم که یکی از سرسلسله‌های چپ‌بازی در ایران بود بعدها که در زندانِ ج.ا و زیر شکنجه از نظراتش برگشتانده شد، در یکی از کتاب‌های پسازندان و پساتوبه‌اش، یعنی شناخت و سنجش مارکسیسم، از کتابِ سرمایه مارکس نقل می‌کند: «سرمایه کاری مرده است که مانند وامپیر تنها زمانی زنده می‌شود که خونِ زنده را بمکد و هر اندازه زنده‌ی بیشتری را ببلعد طولانی‌تر زندگی می‌کند.» بعد خودش توضیح می‌دهد: «وامپیر نامِ موجودی افسانه‌ای است که جسمِ لَخت و مرده‌اش با مکیدنِ خونِ انسانِ خفته احیا می‌گردد و ضمناً نامِ خفاشی است در آمریکای جنوبی که شهرت دارد خون می‌مکد.»

[ادامه‌ی مطلب بعد از این پانوشت، در نوشته‌ی بعدی ⬇️]

‌* پاورقی یعنی رمان‌هایی که تکه‌تکه در مطبوعات منتشر می‌کردند و معمولاً هم ژانری بودند؛ برابرِ انگلیسی‌اش گویا “feuilleton” است و چون در انگلیسی هم این کلمه زیادی تخصصی و کم‌کاربرد است با اغماض همان “serial / serial novel” می‌شود حسابش کرد. معادلِ کلمه‌ی footnote می‌شود پانوشت، اما توی این ده بیست سال زیاد دیده‌ام که به پانوشت می‌گویند پاورقی.
@PersianSFF
[ادامه‌ی مطلب قبل ⬆️]
مصطفی اسکویی هم که از مشاهیرِ تئاترِ ایران است سال 1346 فیلمی نوشت و ساخت به اسمِ زنِ خون‌آشام که نه فیلمِ چندان خوبی بود و نه موفقیتِ چندانی به دست آورد. ولی نکته اینجاست که در کتابی که خودِ اسکویی به اسمِ سیری در تاریخِ تئاترِ ایران نوشت و ابتدایش سرگذشتِ رزومه‌مانندی منتشر کرد، نوشته که فیلم مال سال 1342 است و نامش هم وامپیر بوده. باید از اهلِ سینما پرس‌وجو کنم که ببینم دلیلِ این اختلاف چیست؛ شاید ربطی به زمانِ توزیعِ فیلم در سینماها دارد و اسمی که خودش انتخاب کرده بوده ولی برای اکران عوض شده.

برگردیم سرِ بحثِ وامپیر و دراکولا. کسمایی در مقدمه‌ی کتابِ دراکیولا می‌نویسد که وقتی کتاب داشته برای چاپ آماده می‌شده، سینماهای ایران برای بارِ دوم یا سوم فیلمِ آن را نمایش می‌داده‌اند. اما نمی‌دانم کدام نسخه را. سینه‌فیل هم نیستم متأسفانه. حدس می‌زنم نسخه‌ی آلمانیِ فیلم بوده: Vampyr. اگر کسی اطلاعاتِ دقیق دارد لطفاً بگوید.

گویا همان سال‌ها، لابد از طریق سینما، نیما یوشیجِ کبیر هم با مفهومِ خون‌آشام و وامپیر آشنا می‌شود و در تاریخ سومِ اسفند ١٣١٩ که انگار در تهران بوده، شعری می‌سراید به اسمِ «وامپیر». شعر از بیخ و بُن سیاسی است؛ آن‌قدر سیاسی است که انگار شاعر آن را همین پارسال برای ج.ا سروده.

تصویرِ نیما از وامپیر کمی عجیب است: حاکمی در حالِ سان‌دیدن از مردمانِ زار و نزار و ستمدیده، در کنار مشتی چاکرمآب که منتظرِ تفقّدِ وامپیر و سود بردن از نوکری‌شان هستند. شعر خالی از تصویرهایی نیست که برای فانتزی‌دوست‌ها جالب باشد. عبارتِ محبوبِ من از این شعر «استخوان‌شمارِ جهنم» است. چه تصویرِ زیبایی.
شعرِ کوتاهی است:

وامپیر

وامپیر ایستاده بر زِبَرِ بارگاهِ خود،
بسته به‌سوی دسته‌دسته‌ی مردم نگاهِ خود،
فکری دراز می‌کند.
او از نمای زندگیِ بندگان شاد است.
شاد است از گذشتنِ خُرد و بزرگ،
این نیمه‌جان‌شده-به-ستمْ بی‌زبانِ چند
که می‌دهند سان
در پیشِ چشمِ او،
که می‌کَنَند جان،
تا او جدا ز هر غم و زحمت
خسبد چو مار برِ سر گنجینه‌های خود
شاد است تا ببیند مردم ز هولِ او
لرزان بایستاده، فروبرده سر به جَیْب
تا او چو گرگِ گُرْسِنه زیشان جَوَد گلو.
شاد است از گذشتنِ صدها اسیرها
بسیار نوجوانِ توانای ما ولیک
خامان که قادرند
تا بارهای زحمتِ او را ز روی مِیل
بر دوشِ خود کشند.
آن استخوان‌شمارِ جهنم
بر جانِ زندگان بِفْتاده
در خانمانِ ما
دستِ ستم گشاده.
شاد است با زبونیِ صدها زنان
که همچنان
خیلِ اسیر
بر پایْ ایستاده.
مردان که همطرازِ غلامان
سوده جبین به خاک
نوزادگان که بر لب‌شان
یکسر ثنای اوست.
اطرافیان که بر تن‌شان
رنگ از قبای توست
جنگ‌آوران که جان به کفِ خود نهاده‌اند
تا جان فدا کنند به پای ایستاده‌اند.
سوداگران
کز بهرِ سیم و زر
سرشان خمیده است
هر چیز در برابر وامپیرِ سودمند
می‌گذرد
مرغِ گلو‌شکافته‌ی زرد
در این جهانِ درد
پیش خیالِ او
پر می‌زند.
او بوی خون ز همه سو
می‌آیدش به بینی
هر جای را ببیند
خرم به دلنشینی
لکن به‌ناگهان
وامپیرِ پیر
رَنجَد ز اندُهِ خود وُ بیمار می‌شود
در جمعِ مردمان یک شادیِ نهفته‌ی مرموز
بیدار می‌شود
می‌ریزد از دو بال یکی جغدِ پیر پَر
وامپیر زرد مانده گرفته به دست سر
افسوس می‌خورَد
زیرا خیال می‌رود این روزِ آخر است
کآن جانور به بندگیِ خلق ناظر است.
@PersianSFF
داستان‌های شش‌کلمه‌ای
#داستانک

خیلی سال پیش، همان روزگاری که مودم‌ها صدای اره‌برقیِ C3PO می‌دادند، یک وبسایت از چند تایی نویسنده‌ی اسم‌ورسم‌دار خواست برایش داستانِ شش‌کلمه‌ای بنویسند. یادم نیست چه سایتی بود و تنبلی نمی‌گذارد بگردم. همان موقع چند تایشان را ترجمه کردم. حالا که مطلب‌های دیگرم برای این وبلاگ آماده نشده، همان تنبلی گفت که علی‌الحساب این داستان‌ها را بگذارم اینجا تا چیزهایی که دارم می‌نویسم سر و سامانی بگیرند.
نکته‌ی شاید بدیهی: ترجمه‌ی چند تایشان شش‌کلمه‌ای از آب درنیامد. طبیعی هم هست.
نکته‌ی دوم: شما هم اگر چیزی به ذهن‌تان رسید کامنت بگذارید. اگر کسی چیزی نوشت، بقیه لطفاً با آن شکل‌مکل‌های ریز رأی بدهند.
نکته‌ی ناشی از روحِ ورّاج: داستانکِ نیل استفنسن را بیشتر از بقیه‌شان دوست داشتم.

کامپیوتر! باتری‌ها را آوردیم؟ کامپیوتر؟
ــ اِیلین گان (Eileen Gunn)

میان آسمانخراش‌های شعله‌ور، انسانْ بال درمی‌آورد.
ــ گرگوری مگوایِر (Gregory Maguire)

«سرداب؟» «راستش... هوممم... دروازه‌ی... جهنم است.»
ــ رانلد دی مور (Ronald D. Moore)

گورنوشته: «انسان‌های احمق؛ از زمین نگریختند.»
ــ وِرنر وینجی (Vernor Vinge)

هزینه‌اش زیاد است که انسان بمانم.
ــ بروس استرلینگ (Bruce Sterling)

من آینده‌ات هستم، بچه. گریه نکن!
ــ استفن بَکستر (Stephen Baxter)

مُرده‌ام. دلم برایت تنگ شده. بوسم می‌کنی؟
ــ نیل گیمن (Neil Gaiman)

گروه خونی نوزاد؟ بیشترش انسان.
ــ ارسوُن اسکات کارد (Orson Scott Card)

باران بارید، بارید، بارید؛ بند نیامد.
ــ هاوارد والدراپ (Howard Waldrop)

برای رستگاریِ بشر، دوباره مُرد.
ــ بِن بوُوا (Ben Bova)

ماشین زمان به آینده رسید... کسی آن‌جا نبود...
ــ هری هریسون (Harry Harrison)

تیک تاک تیک تاک تیک تیک
ــ نیل استفنسن (Neal Stephenson)

ژن‌های جدید آشکار می‌شوند ‌ـ‌ چشم سوم.
ــ گرِگ بِر (Greg Bear)

گورنوشته: نباید به آن غذا می‌داد.
ــ برایان هربرت (Brian Herbert)

گرداب. کمک! در زمان گرفتار شدیم.
ــ دَرِن آرونوفسکی و آری هَندل (Darren Aronofsky and Ari Handel)

دایناسورها برگشته‌اند. نفت‌شان را می‌خواهند.
ــ دیوید برین (David Brin)

تصادم در خلأ. مدارهای واگرا. خداحافظ، عشقم.
ــ دیوید برین

تعویقِ انفجار. چندان بزرگ نبود. دوباره.
ــ دیوید برین

کار خودش را می‌کند. ماشین چمن‌زن مزخرف.
ــ دیوید برین

ماشین زمان اسامه: پرزیدنت گوُر نگران.
ــ چارلز استراس (Charles Stross)

شلیک ناوها. گریه‌ی شاهدخت، میان ستارگان.
ــ چارلز استراس

برنده‌ی بخت‌آزمایی شدم. خورشید نواختر شد.
ــ استفن مِرِتزکی (Steven Meretzky)

مسافر زمان پرسید: «رمز عبور چیست؟»
ــ استفن مِرِتزکی

کلون‌ها حقوق مدنی می‌خواهند: دومین اعلامیه‌ی الغای برده‌داری.
ــ پل دی فیلیپو (Paul Di Filippo)

@PersianSFF
ماده‌ی خام برای فانتزی‌نویسیِ ایرانی/شرقی

خیلی سال پیش، تهِ یک کتابِ خطی (مال قرن دهم یا یازدهم هجری) یادداشتِ کوتاهی دیدم درباره‌ی شانه‌بینی. شانه‌بینی یا کَت‌بینی (یا معرفة الاَکتاف، علمِ کتف، علمِ شانه، یا «نظر در شانه») (برابرهای انگلیسی طبق ویکی‌پدیا: scapulimancy, scapulomancy, scapulamancy / omoplatoscopy / speal bone reading) از آن انواعِ جادوجنبل است که قدیم‌ها دست‌ودلبازانه اسمِ «علم» را هم به آن می‌داده‌اند. در فارسی، شانه یا کَت به‌طور خاص استخوانِ کتفِ گوسفند و بز است و شانه‌بینی هم فنِ پیشگوییِ آینده است با کمکِ این استخوان یا جادوگری با آن.

به این خیال که آن یادداشتِ شانه‌بینی متنِ منحصربه‌فرد و خاصی است، آن را پیاده کردم. ولی خیلی زود فهمیدم که رونویسی از دانشنامه‌ی قرن‌هشتمیِ نفائس الفنون فی عرائس العیون است. بعدتر فهمیدم متنِ نفائس هم خلاصه‌ی بخشِ شانه‌بینی در کتابِ فرخنامه است مالِ قرن ششم. به‌هرحال، آن یادداشت را دور نینداختم و گه‌گاه اگر چشمم به چیزی در مورد شانه‌بینی می‌خورد یک گوشه می‌نوشتمش. چند وقتِ پیش با خودم گفتم من که قرار نیست با این یادداشت‌ها کاری بکنم؛ شاید بد نباشد دستی به سر و گوش‌شان بکشم و بگذارم اینجا. ممکن است به دردِ نویسنده‌هایی بخورد که دوست دارند از یک عنصرِ فانتزیِ شرقی/ایرانی توی داستان‌شان استفاده کنند. یا از آن الهام بگیرند. نوشته‌های پراکنده را یک‌کاسه می‌کنم و می‌گذارم اینجا؛ آن متنِ کوتاه را هم آخرِ نوشته‌ها می‌آورم.

هنوز اطلاعاتم در مورد جادوی شانه‌بینی در ایران کم و پراکنده است. منابعِ خاصی هم در این مورد منتشر نشده. من دو تا بیشتر ندیده‌ام که به لعنتِ ابلیس بیرزند. یکی مدخلِ «شانه‌بینی» در دانشنامه‌ی جهان اسلام (د.ج.ا) است و یکی هم مدخلِ «شانه‌بینی» در دایرةالمعارف بزرگ اسلامی (د.ب.ا). اگر منبعِ دیگری درباره‌ی شانه‌بینی مطلبِ درست‌وحسابی نوشته باشد بی‌خبرم. اما این دو مدخل آن‌قدرها به دردِ داستان‌نویسی نمی‌خورند. به همین خاطر اینجا از نکته‌های بانمکی می‌نویسم که توی آن دو مدخل حرفی از آنها به میان نیامده و به خیالِ خودم کمی فانتزی‌تر و داستانی‌تر است. پیشاپیش بگویم که تا جایی که دلم آمد نوشته‌ها را خلاصه کردم، ولی نتیجه‌ی کار طولانی از آب درآمد. امیدوارم حوصله‌تان بکشد. نتیجه این شد:

یک نوعِ شانه‌بینی را که گویا مخصوصِ ایران بوده زیرمجموعه‌ی جادوی «دعانویسی» باید به حساب آورد؛ جادوگر طلسم‌هایش را روی آن استخوانِ پهن می‌نویسد و کارِ مُراجعِ گرفتار را راه می‌اندازد. یکی دو لغتنامه که در هندوستان نوشته شده و یکی دو منبعِ دیگر تأکید کرده‌اند ایرانی‌ها این طلسم‌ها را روی شانه‌ی بز می‌کشیده‌اند؛ مثلاً غیاث اللغات: «مؤلف را مسموع است که در ولایتِ ایران بر شانه‌ی بز نقشی نویسند و به حساب پی به مقصود برند.» (این‌طور که شنیده‌ام، تازگی‌ها این نوع جادو دوباره در ایران باب شده. حتماً از برکاتِ اینترنت است؛ راهبردِ بازاریابیِ رمّال‌ها از دهان‌به‌دهان به اکانت‌به‌اکانت به‌روزرسانی شده.) اما معمولاً همه جا صحبت از همین گوسفند است، نه بز. ایرانی‌ها بیشتر از شانه‌ی چپ استفاده می‌کرده‌اند، اما گویا بین اقوامِ دیگر (مثلاً مغول‌ها یا عرب‌ها) استفاده از شانه‌ی راستِ حیوان معمول‌تر بوده.

نوعِ دومِ شانه‌بینی هم شامل بوده بر خواندنِ نشانه‌های رگ‌رگ و رنگ‌رنگ در استخوانِ گوشت‌زُدوده‌ای که یا توی آبِ خالص می‌پخته‌اند یا توی آتش می‌انداخته‌اند تا بترکد. توی آن متن می‌خوانید که این علامت‌ها چه‌شکلی باید باشند یا به چه رنگی باید باشند و چه معناهایی دارند. انگار این نوعِ دومِ شانه‌بینی را قبایلِ مغول و ترک به ایران آورده‌اند، خصوصاً روشِ استخوان‌سوزی را. مثلاً: «چنگیزخان ... علمِ شانه‌ی گوسپند نیکو دانستی. پیوسته شانه بر آتش نهادی و می‌سوختی و علاماتِ شانه بر این طریق درمی‌یافتی؛ به‌خلاف شانه‌شناسانِ بلادِ عجم که در شانه نظر کنند.» (طبقات ناصری، ج2 ص144) |اواسط ق7|. در جامع التواریخ رشیدالدین فضل‌الله |اواخر ق7| هم آمده که غازان‌خان «علمِ رَمل و شانه و دندانِ اسپ ... تمامت را تتبّع کرده و آموخته و در آن باب نیز حکم فرماید.» (چاپ محمد روشن؛ ج2 ص1194). یا: «قامان [=فالگیرانِ مغول] در علمِ شانه نظر کرده می‌گویند که سببِ رنجوریِ [اَرغوُن‌خان] سِحر است.» (همان، ج2 ص1043). یکی دیگر: «اربابِ تواریـخ آورده‌انـد که [چنگیز]خان بلندبالا و قوی‌هیکل و مهیب و گربه‌چشم بود و علمِ شانه را نیکو می‌دانست. بعد از عبورِ سـلطان [جلال‌الدین مِنکُبِرنی از رودِ سند] چندان‌که [چنگیز] شانه سوخت، راه نداد که سـلطان را تَعاقُب نماید. و بعضی گفته‌اند که اَجنّه با وی مصاحبت داشتند و او را بر وقایعِ سانحه‌ی ماضی و مستقبل مُخبِر می‌ساختند.» (ریاض الفردوس خانی، ص228) |ق11|.
@PersianSFF

ادامه در ⬇️
2 از 5 #شانه‌بینی
یکی از قدیمی‌ترین اشاره‌هایی که به فارسی درباره‌ی شانه‌بینی دیده‌ام در شعرِ خاقانی است و به نظرم نکته‌ی جالبی از آن به دست می‌آید: در شانه‌ی گوسفندِ گردون / من حُکم بِهْ از زنان ببینم. گویا خاقانی می‌گوید که (دست‌کم در قرن 6 و در منطقه‌ی اَران و شروان) زنان در این نوع جادو مهارت داشته‌اند؛ او هم برای اغراق در دانایی‌اش می‌گوید که نه‌فقط شانه‌بینی را از آنها بهتر بلد است بلکه با استخوانِ «گوسفندِ گردون»، یعنی صورت فلکیِ حَمَل/بره (برجِ اولِ دایرةالبروج)، این کار را می‌کند. عجب تصویرِ خیال‌انگیزی. [طبق بعضی نسخه‌های دیوانِ خاقانی، به‌جای «زنان» نوشته «شبان». من همان «زنان» را بیشتر می‌پسندم که مصححِ دیوان هم انتخاب کرده. داستانِ پشتِ شعر زیباتر می‌شود. سوای آن، در منابعِ زیادی از مهارت یا رواجِ انواعِ فن‌های تفأل و آینده‌بینی در میان زنان صحبت می‌شود. هرچند «شبان» تناسبِ معناییِ شعرپسندانه‌ای برقرار می‌کند و در بعضی منابع، مثلِ نزهت‌نامه‌ی علایی |ق5| هم نوشته که «خداوندانِ گوسپند»، یعنی چوپان‌ها، شانه‌بینی می‌کنند.] تصویرِ شانه‌بینی با رَمه‌های آسمانِ شب (یعنی صورت‌های فلکیِ حَمَل و جَدْیْ)، هم یکی دو مرتبه‌ی دیگر در شعرِ خاقانی آمده و هم در شعرِ دیگری در ریاض الفردوس خانی که چند بند قبل‌تر جمله‌ای از آن نقل کردم: ز بهرِ فتوحش همه ماه و سال / زحل دیده در شانه‌ی جَدْیْ فال. در این شعر، زحل (که پیرِ نحسِ آسمان است) با استخوانِ شانه‌ی صورت‌فلکیِ جَدی/بزغاله (که برجِ دهمِ دایرةالبروج است) برای چنگیزخان از غیب خبرِ پیروزی‌هایش را می‌دهد.

علامه قزوینی در یادداشت‌هایش (ج10، ص209) نوشته که چادرنشین‌های قومِ افغان، یعنی چادرنشینانِ پشتون، در فنِ شانه‌بینی مهارت دارند و این حرف را هم به استنادِ شعری از امیرخسرو دِهلَوی (قرن هفتم هجری) گفته: به مِحنَت شانه را از گوشت خالی کن که تا بینی / یکی آیینه‌ی غیب و شَوی مجنون و حیرانش // نه از بز کمتر است انسان و عارف کمتر از افغان / ببین در شانه‌ی بز تا چه می‌بینند افغانش. شاید هم استنادِ علامه فقط به این شعر نبوده و اشاره‌های دیگری را هم در نظر داشته. مثلاً در عالم‌آرای شاه اسماعیل (ص474) از «شانه‌بینانِ بَدَخشان» حرف زده می‌شود (البته بدخشانی‌ها پشتو نیستند): «زنهـار اَلْف زنهـار که این اراده نکنی ... زیراکه از منجمانِ ترکسـتان و شانه‌بینانِ بدخشان شـنیده‌ام که دولتِ دودمانِ صاحبقرانی از پرتوِ اوجاقِ شـیخ صفی بلندمرتبه خواهد شد.» [اَلْف: هزار]. یا در عالم‌آرای صفوی (ص190) نوشته (با کمی دستکاری در متن): «شاهی‌‌بیگ نیکْ شانه‌بینی داشت. گفت: ببین که ستاره‌ی ما از وَبال بیرون آمده یا نَه که همان قرار نماییم. شانه‌بین گفت: خانَم [=خانِ من]، عنان برگردان که بابَر/بابُر از پیشِ تو خواهد گریخت و تو از عقب خواهی رفت و سمرقند را هم درمی‌آوری. پس اتالغ گفت: با بیست‌هزار کس سمرقند را نگرفتم؛ با سه‌هزار کس چون خواهم گرفت؟ شاهی‌بیگ خان گفت: سخنِ شانه‌بین حق است. و عنان برگردانید و جنگِ مردانه کرد. پس بابر شکست خورد.» [وَبال یا پتیاره در احکامِ نجوم تقریباً به این معناست که کوکب در برجِ خانه‌ی خودش نیست بلکه در خانه‌ی مقابلش است و این حالت را نحس حساب می‌کرده‌اند.] در توزَکِ جهانگیری (ص26) به یک شانه‌بینِ هَزاره اشاره می‌شود؛ صد البته می‌دانیم هزاره‌ها هم پشتو نیستند. منابعِ دیگری هم اشاره‌هایی به رونقِ شانه‌بینی در حدود و ثغورِ افغانستانِ امروز و آسیای میانه و شبه‌قاره‌ی هند دارند. نکته‌ی جالب اینجاست که تقریباً هرچه شانه‌بینی در کتاب‌های مربوط به آن نواحی دیده‌ام به قشون‌کشی‌ها ارتباط داشته. گویا معقول است که تصور کنیم در آن مناطق این جادو برای امورِ سپاهیگری مهم بوده.

برگردیم به شعرِ امیرخسرو دهلوی و این سؤالِ احتمالی در ذهنِ خواننده که: «شانه‌ی گوسفند» چه ربطی به «آیینه‌ی غیب» دارد و چرا شاعر اصلاً چنین تناسبِ معناییِ عجیبی ساخته؟ دلیلش این است: این‌طور که علامه قزوینی از شرحِ (قطب‌الدین؟) شیرازی بر کلیّاتِ ابن‌سینا نقل کرده، گویا «محلِ استخراجِ خطوطِ [آینده‌بینی] را از شانه، آیینه و آیینه‌گاه گویند.» خاقانیِ کبیر در شعرِ دیگری در وصفِ شمشیرِ ممدوحش می‌گوید: در شانه‌ی دستِ ظفر آیینه‌ی غیبی / هم آینه، هم صیقلِ شمشیرِ قضایی. (دیوان، ص436) نامِ این آیینه‌گاه را بعدها در اکثرِ متونِ شانه‌بینیِ فارسی «کوه» می‌نویسند. در یکی دو متنِ تصحیح‌شده‌ای هم که دیده‌ام، مصحح‌ها همین کلمه‌ی «کوه» را نوشته‌اند. اما من تهِ دلم احساس می‌کنم این کلمه باید «گَوِه» یا به قولِ امروزی «گُوِه» باشد به خاطرِ شکلِ آن تکه از استخوان. (در نسخه‌های خطیِ قدیمی اکثراً گاف را به‌شکل کاف و بدون سرکش می‌نوشته‌اند و اِعراب‌گذاری هم نمی‌کرده‌اند.) این حدسم فعلاً سند و شاهدی ندارد.
@PersianSFF
‌ ‌ادامه در ⬇️
3 از 5 #شانه‌بینی
هنوز آن شرحِ کذاییِ شیرازی بر ابن‌سینا را ندیده‌ام (راستش اصلاً نمی‌دانم چه کتابی است)، اما این‌طور که علامه قزوینی از آن نقل کرده توضیحاتِ مفیدی از شیوه‌های مراسمِ شانه‌بینی دارد؛ از این قبیل که گوسفندِ بخت‌برگشته را باید به نام و به نیّتِ فردِ «مسئولٌ‌له و مسئولٌ‌عَنه» ذبح کنند یا ذبح در شبِ بَدر یا شب‌های نیمه‌ی اولِ ماهِ قمری باشد (بعداً توضیحَکی می‌دهم) یا لباسِ ذبح‌کننده باید پاک باشد و غیره. احتمالاً از این نظر خواندنش مفید باشد اگر پیدایش کنم.

قاآنی، شاعرِ بزرگِ عهدِ قاجار، نکته‌ی جالبِ دیگری را از شانه‌بینی می‌نویسد که در جای دیگری ندیده‌ام. در یک قصیده‌اش در مقامِ دفاع از خود از این می‌گوید که من فلان نیستم که فلان و بهمان بشود و شأنِ من اَجَلّ این مسائل است و این حرف‌ها؛ تا می‌رسد به بیتی که می‌گوید شانه‌بین هم نیست: نه شانه‌بین که کنم چون درونِ شانه نگاه / زبان کژ آورم و چشم‌ها بگردانم (دیوان، ص565). یعنی حداقل در روزگارِ او، شانه‌بین‌ها وانمود می‌کرده‌اند که موقعِ شانه‌بینی به خلسه‌ی صرع‌گونه می‌رفته‌اند و اختیارشان را بر بدن‌شان از دست می‌داده‌اند؛ زبان‌شان بیرون می‌افتاده و چشم‌هایشان کَلاپیسه می‌شده. اگر راست باشد، نکته‌ی بانمکی است. البته در تاریخ نگارستانِ غفاری کاشانی (ص220) |ق10| هم ثبت شده که چنگیز «هر چندگاه او را غشی دست می‌داده؛ در آن وقت آنچه به زبانش جریان یافتی» از جنسِ غیب‌بینی بوده و درست از آب درمی‌آمده، چراکه «گویند بعضی شیاطین را بدو مُؤانِسَت بودی و او را از سوانحِ آینده اخبار دادندی.» اما این نوع رفتارهای منتسب به چنگیز ربطی به شانه‌بینی‌اش نداشته، هرچند این منبع هم می‌گوید که او شانه‌بینی را خوب بلد بوده.

فعلاً قدیمی‌ترین اشاره‌ای که در متن‌های «علمیِ» فارسی به شانه‌بینی دیده‌ام مال نزهت‌نامه‌ی علائی است (ص470). نویسنده‌اش، شهمردان بن ابی‌الخیر، این علم را علمِ واقعی و درستی می‌داند. نکته‌های جالبی که در نوشته‌ی او دیدم یکی این بود که گوسفنددارها و چوپان‌ها را دانای این فن به حساب آورده و یکی هم اینکه از بعضی از شرایطِ شانه‌بینی می‌نویسد: 1) گوشت را باید از استخوان پاکِ پاک کرد و مراقب بود هیچ زخمی به استخوان نرسد؛ 2) نباید استخوان را با گوشت یا احیاناً وسطِ خوراک‌های دیگر پخت، وگرنه نمی‌شود با آن شانه‌بینی کرد؛ 3) بهتر است با آبِ خالص پخته شود تا استخوان آسیبی نبیند. با سرکه و آب‌غوره و دوغ خوب نیست و بدتر از همه اناردانه و سماق و این‌جور چیزهاست که رنگِ استخوان را می‌گردانند. 4) اسکندرِ رومی ابداع‌کننده‌ی این علم بوده.

بعد از نزهت‌نامه، نوبت می‌رسد به کتابِ یَواقیتِ العلوم و دراری النجوم که سال 573ق نوشته شده و نویسنده‌اش با این‌جور خرافات میانه‌ای نداشته. در ص264 از این کتاب آمده: «و اما نظر در شانه‌ی گوسفند، نیز دَعوی کرده‌اند که در او خطوطی نموده شود به رنگ‌های مختلف: سرخ دلیلِ خون‌ریختن باشد و زرد دلیلِ بیماری و سبز دلیلِ فراخی و سیاه دلیلِ تنگی. و این نیز هم وَهمیّات باشد؛ مانندِ احکامِ منجمان از اَلوانِ کسوف و خسوف.»
بیست و پنج سال بعد از این متن، دایرةالمعارفِ فرّخنامه نوشته می‌شود که نویسنده‌اش برخلافِ نویسنده‌ی یواقیت نظرِ مساعدی به شانه‌بینی دارد. فرخنامه مفصل‌ترین متنی است که فعلاً به فارسی درباره‌ی شانه‌بینی دیده‌ام. اما خلاصه‌اش همان چیزی است که در آخر می‌آورم. اگر جزئیاتِ کاملش را بخواهید، صفحه‌ی 241 به بعدِ فرخنامه را بخوانید. (فایلش همه جای اینترنت هست، ولی صفحاتش به هم ریخته.)

ابتدای مطلب نوشتم که یکی از مترادف‌های شانه‌بینی «کَت‌بینی» است. تا جایی که فهمیده‌ام کت‌بینی واژه‌ای عامیانه بوده و علی‌الخصوص از دورانِ قاجار تا اواسطِ سلسله‌ی پهلوی بین مردم رواج داشته. در روزگارِ ما، خودِ کلمه‌ی کَت در «کت و کول» و «کت‌بسته» و بین کفتربازها در عبارت‌هایی مثل کت‌گرفتگی و کت‌گیر و کت‌سیاه باقی مانده. بگذریم. کلمه‌ی کت‌بینی را یک بار در نوشته‌های تقی‌زاده دیده‌ام (در دو خطابه‌ی آقاى سیدحسن تقى‌زاده در موضوعِ اخذِ تمدنِ خارجى ) که آن را از جمله‌ی موهومات و خرافاتِ وارداتی به فرهنگِ ایران شمرده که باید کنار گذاشته شود. دومی هم در شعری است که دانش خراسانی (بزرگ‌نیا) به استقبال از ممنوعیتِ برقع در دورانِ رضاشاه و برضد چادر و روبنده سروده و گفته که اینها باعث می‌شده‌اند مردم خرافه‌پرست بمانند و دکّه‌ی جن‌گیر و رمال شلوغ شود: طلسم و کت‌بینی و جادوگری / داشت ز هر چیز فُزون مشتری // دستِ توسّل به‌سوی شانه‌بین / غرقِ خرافات و ضَلالِ مُبین [=گمراهیِ آشکار]. (راز دانش، ص119). کلمه‌ی کت‌بینی در یکی دو متنِ دیگر هم هست که اهمیتی ندارند و اطلاعاتِ خاصی نمی‌دهند. اما این دو منبع نشان می‌دهند که گویا کارِ شانه‌بین‌ها در آن روزگار رونق داشته.
@PersianSFF
‌ادامه در ⬇️
4 از 5 #شانه‌بینی
بدون احتسابِ ادعای خاقانی بر تسلطش بر علمِ شانه، مشهورترین شخصِ شانه‌بین در تاریخِ ایران که فعلاً یافته‌ام دست‌برقضا او هم شاعر است، اما بیش‌وکم ناشناخته: مُصاحبِ نایینی. مصاحب شاعری بوده معاصرِ شاه سلیمان صفوی (سده‌ی 11 قمری) که اکثرِ تذکره‌ها گفته‌اند رمّالی می‌دانسته. اما یکی دو منبع (مثل ریاض العارفینِ آفتاب رای لکهنوی، ج2 ص210) نوشته‌اند «رمال و شانه‌بین» بوده. شهرتِ مختصرش را در ادبیاتِ فارسی بیشتر مدیونِ قصیده‌ای هَزلی و اروتیک است که (به قولِ ادیبانِ فارسی‌دانِ هندوستان) در زمینِ یک قصیده‌ی معروفِ سوزنی سمرقندی سروده و سکسِ خود را با دختری شرح داده: به کوچه‌ای گذرم بود چون نسیمِ سحر / فتاده در رهِ من عکسِ ماهی از منظر... الی آخر. صورتِ کاملِ شعر در تذکره‌ی سخنورانِ یزد (ج1 ص280 به بعد) آمده. از زندگیِ او چیزی نمانده جز همین چهل پنجاه بیت و شغلِ عجیبش. یک شاعرِ فارسی‌سرای هندوستانی، به نامِ انسان مرادآبادی، هم گویا شانه‌بینی بلد بوده؛ هرچند احتمالاً نوعِ هندی‌اش (نگاه کنید به مدخلِ اسمش در دانشنامۀ ادبیات فارسی جلد شبه‌قاره). به‌جز این دو نفر، از نامِ یکی دیگر هم باخبریم: یکی از شاطرهای [یعنی پیک یا جلودارِ] عبیدخان ازبک که نامش «حسن» بوده «در فنِ شانه‌بینی ماهر بود»؛ عبیدخان از او می‌خواهد در شانه ببیند عاقبتِ جنگِ او با شاه اسماعیل چه می‌شود و او هم می‌گوید که بهتر است فعلاً بزند به چاک. (عالم‌آرای شاه اسماعیل؛ صفحه‌اش را توی یادداشت‌هایم یادم رفته بوده بنویسم. شرمنده.)

بعضی فرهنگ‌های فارسی نوشته‌اند که مغول‌ها به ساحر و فالگیر «قام» می‌گفته‌اند. گویا شانه‌بینی از کارهای مهمِ قام‌ها بوده. یک شاهد از جامع التواریخ در ابتدای متن آوردم که می‌گفت قام‌ها به شانه نظر کردند و فلان و بهمان. یکی هم در مجمل التواریخ و القصص (ص103) نوشته شده که: «جماعتی از آن چینیان به علم در شانه‌ی گوسفند نگریدند و فال و زَجر [=تفأل با پروازِ پرندگان] بگرفتند ... ایشان را قام خواندندی.» نویسنده‌ی جهانگشای جوینی می‌گوید قام‌ها از مردمِ ایغور بوده‌اند (ج1 ص43 چاپ لیدن)، اما اشاره‌ای به شانه‌بینی ندارد. شاید منظورِ نویسنده‌ی اول از چین همین ترکستانِ قدیم و اویغورستان بوده، نه چین در معنای امروزی‌اش. البته چینی‌ها هم اهلِ جادو با شانه بوده‌اند. اطلاعاتم فعلاً کافی نیست.

کلمه‌ی «شاریل» هم در چند متنِ فارسی هست که نویسنده‌ی د.ب.ا را به غلط انداخته و خیال کرده شاریل نامِ فنِ شانه‌بینی نزدِ مغول‌هاست. گویا حدسِ بی‌اساسی است یا حداقل من فعلاً نشانی از صحتِ این حرف ندیده‌ام. «شاریل» واژه‌ای مغولی است اما ریشه‌ی کلمه سنسکریت است و معنایش می‌شود «یادگارِ مقدس». به‌طور خاص به استخوان‌ها یا دندان‌های بازمانده از بودا می‌گویند. در جامع التواریخ (ج2 ص1028) نوشته که هفتم ربیع‌الاول سال 687 قمری، استخوانِ شاریلِ «شِگَموُنی بُرخان» را پیش غازان‌خان آوردند (گویا غازان آن زمان بودایی بود و هنوز مسلمان نشده بود)؛ او هم به این مناسبت دستور می‌دهد جشن و سرورِ مفصلی در ایران برپا کنند. نویسنده می‌گوید «نزدِ بت‌پرستان [=بوداییان] چنان است که چون شِگَموُنی بُرخان را می‌سوختند، پیشِ دلِ او استخوانی شفّاف مانندِ مهره [بود که] نسوخت؛ و آن را شاریل خوانند. و زعمِ ایشان آن است که هر کس که به مرتبه‌ی بزرگ رسیده باشد مانند شِگَموُنی بُرخان، چون او را بسوزانند شاریلِ او نسوزد.» این «شگمونی» همان [بودای] «شامکونی/شاکمونی» (به انگلیسی: Buddha Shakyamuni) در بعضی دیگر از متن‌های فارسی است (مثل تاریخ بناکتی یا مجالس علاءالدوله‌ی سمنانی). بُرخان هم در مغولی و ترکیِ قدیم به‌معنای «بودا» و «حضرت بودا» است.

[حضورِ دندانِ مقدسِ بودا در ایران باعث شد یادِ ماجرای دندانِ بودا در رمانِ نغمه‌های زمین دوردستِ آرتور سی کلارک بیفتم (ترجمه‌ی چاپ‌شده در ایران با اسم: «عملیات آخر، تالاسا»). بااینکه ماجرای مهمی در آن رمان نبود، لطافتِ به‌یادماندنیِ غریبی داشت. کسی یادش هست؟ از سرنوشتِ آن استخوانِ بودا در ایران که به غازان‌خان هدیه داده بودند چیزی پیدا نکردم. احتمالاً گم شده یا به مغولستان و جاهای دیگر برده‌اند. ایرانی‌ها یدِ طولایی در به‌دست‌آوردنِ این‌جور یادگارهای مقدس از دین‌های مختلف داشته‌اند. یک بار در قرن هفتم میلادی در جنگ با رومی‌ها اورشلیم را غارت کردند و صلیبِ راستینِ مسیح را دزدیدند و به ایران آوردند. یک بار هم ابوطاهر قرمطی (که ایرانی‌تبار بود) بعد از چپاولِ مکه و سوزاندنِ کعبه و حاجی‌کُشیِ بی‌امان، حجر الاسود را شکست و با خود به پایتختش برد.]

@PersianSFF

ادامه در ⬇️
5 از 5 #شانه‌بینی
آن‌طور که در لغتنامه‌ی دهخدا آمده یک کلمه‌ی دیگر هم در فارسی برای کت/شانه داریم: پارو. اما نمونه‌ای از کاربردِ آن در متن‌ها پیدا نکردم. در د.ب.ا نوشته در اطراف گرمسار کلمه‌ی «پاروئک» رایج است. گویا بعضی قصاب‌های آن نواحی وقتی گوسفند را ذبح می‌کرده‌اند بلافاصله پاروئک را درمی‌آوردند و می‌شکستند که مبادا کسی آن را بردارد و جادویی روی آن بنویسد. کلمه‌های «هُوَینه» و «هویه» و «هوبه» هم در لغتنامه آمده که شاید اصلاً از واژه‌های جعلیِ لغتنامه‌های قدیمی باشند. نمی‌دانم.

این هم آخرین بخشِ نوشته که شایع‌ترین متنِ شانه‌بینی در کتاب‌های فارسی است. همان‌طور که نوشتم در اصل خلاصه‌ای از متنِ فرخنامه است که در نفائس الفنون آمده و از آنجا با تغییراتی از کتاب‌های دیگر سر درآورده. ستارَک در کنار بعضی کلمه‌ها یعنی بعد از اتمامِ متن معنایشان را نوشته‌ام یا توضیحِ مختصری داده‌ام. همین.

بعضی از اهلِ طبایع* در وقتِ افزونیِ* ماه، گوسفندِ میشینه* را بکشند و از شانه استدلال بر وقایعِ امور و احوالِ سال کنند و آن را معتبر دانند و با علمِ نجوم برابر گیرند و از قبیلِ کهانت* شمرند. طریقه‌اش این است: [آن] بلندی که بر شانه باشد «کوه»* خوانند.
پس اگر برای مال و سود و زیان احتیاط* کنند و در کوه سیاهی بینند دلیلِ افزونیِ مال و کدخدایی* بُوَد و آبادیِ* علف و چهارپایان. و اگر سیاهی یا سفیدی آمیخته باشد گویند دلیلِ نقصانِ آن است.
و اگر در پسِ کوه، آنجا که به پهنا نزدیک‌تر است، سیاهی باشد گویند دلیلِ مخاطره است از لشکر و جستنِ بادها. و اگر سیاهی اندک بُوَد خطر زیاد نرسانَد. و اگر به‌جای سیاهی سرخی باشد دلیلِ خون‌ریختن است در آن لشکر* و شهر.
و اگر دسته‌ی شانه، آنجا که مغاکی دارد، سیاه بُوَد گویند دلیلِ آبادانی و شادی است. و اگر در او زخم‌ها و اثرِ سودگی* باشد گویند دلیل بر خرابی و فتنه [است]. و اگر در آنجا سوراخی باشد گویند که از اهلِ خانه‌ی او زندگانیِ بد کند(؟).
و اگر از شانه، آنجا که فراخ است، مایل [به] کوه، قدری سیاهی باشد دلیل بر رسیدنِ غایب به‌سلامت [است]؛ و اگر سفیدی باشد گویند زحمت بدو رسد.
و اگر بر کنارهای شانه سوراخ‌های خوُرد* باشد گویند دلیل بر قحط و تنگیِ سال بُوَد. و اگر بر کنارها به مقدارِ دو انگشت سیاهی باشد گویند آن سال بارانِ بسیار آید، لیکن طعام تنگ باشد. و اگر سیاهی اندک باشد اما پهنِ بازشده (؟) گویند در این سال برف و باران بسیار باشد.
و امثالِ این کلمات بسیار گفته‌اند و چون نزد اهلِ علم اعتباری ندارد آن‌همه نوشته نشد*.
والله تعالی اعلم بحقایق الأمور


شرحِ واژه‌های دشوارِ متن به ترتیبی که آمده‌اند:
‌1) اهلِ طبایع: معنای اصلیِ این عبارت گویا گروهی از فیلسوفان است که به قدمت، یعنی ازلی‌بودنِ جهان، اعتقاد داشته‌اند؛ چیزی مثل نظریه‌ی منسوخِ حالتِ پایدار (steady-state model) در کیهان‌شناسی مدرن. از یک طرف، شاید اینجا معنایی کلی داشته باشد مثل دانایان و فرزانگان. از طرف دیگر، از آنجا که نویسنده‌ی نفائس الفنون عالمِ مذهبی بوده، شاید بشود احتمال داد که منظورش از اهلِ طبایع چیزی شبیه به طبیعت‌گراها بوده؛ یعنی کسانی که به امور و علومِ غیردینی خودشان را مشغول می‌کنند. (آیا مثلِ تقابلِ بین مسیحیتِ شهری و پاگانیسمِ روستایی در اروپای اوایلِ گسترشِ مسیحیت؟) 2) وقتِ افزونیِ ماه طبق بعضی منابع یعنی شبِ بدر/پُرماه؛ اما گویا منظور نیمه‌ی اولِ ماهِ قمری است. 3) میشینه شاید در اینجا گوسفندِ پشم‌دار باشد. نگاه کنید به مدخل میش و میشینه در لغتنامه‌ی دهخدا. 4) کهانت (مرتبط با واژه‌ی کاهن) یعنی غیب‌گویی و آینده‌بینی. 5) همان‌طور که نوشته بودم، حدس می‌زنم «کوه» در اینجا «گَوِه» باشد که امروزه‌روز «گُوِه» می‌گوییم. 6) احتیاط اینجا انگار به‌معنای «نگریستن» است برای فال‌زدن و آینده‌بینی. 7) کدخدایی یعنی تمکّن و ثروت. 8) آبادی وقتی صفتِ علف و چهارپا بشود یعنی فراوانیِ اولی و سلامتِ دومی. آبادی به‌معنای سلامت شواهدِ قدیمیِ زیادی دارد. 9) لشکر: نمی‌دانم چرا احساس می‌کنم اینجا لشکر یعنی لشکرگاه، نه خودِ قشون. 10) سودگی: خراش و ساییدگی. 11) در خیلی از متن‌های قدیمی، «خُرد» را به همین شکلِ «خورد» می‌نوشته‌اند. 12) عبارتِ ایرانیک در آخرِ متن ناخواناست؛ از چیزی که نوشته‌ام مطمئن نیستم. در متنِ اصلیِ نفائس نوشته: «در آن اِطناب نرفت».

@PersianSFF

2025/07/04 10:36:50
Back to Top
HTML Embed Code: