Forwarded from کانون نبض اندیشه
📖سلسله جلسات «فلسفه علم»
•با تدریس علی سلطانزاده
•۲۷ آبان - ۹ دی
#گزارش_تصویری📸
@nabzeandisheh_javaneh📚
@javaneh_club🌱
•با تدریس علی سلطانزاده
•۲۷ آبان - ۹ دی
#گزارش_تصویری📸
@nabzeandisheh_javaneh📚
@javaneh_club🌱
❤12👏2👍1
🗯 ژان ژاک روسو کتاب معروفی داره به اسم «قرارداد اجتماعی» که سال 1762 میلادی به زبان فرانسوی منتشر شد. عنوان فرعی این کتاب «در باب حق سیاسی» هست و اولین بار غلامحسین زیرکزاده اون رو به فارسی ترجمه کرد (دربارۀ آشنایی با زیرکزاده شاید همین یک جمله بس باشه که بدونیم بعد از ماجرای 28 مرداد 1332 و به خاطر شکست پروژۀ مصدق، خودکشی کرد!). دغدغۀ روسو توی این کتاب اینه که چطور میشه یه اقتدار سیاسی مشروع رو ایجاد کرد که از طرفی با آزادیهای فردی سازگار باشه و از طرف دیگه به مشکلات یه جامعۀ مبتنی بر تجارت و بازرگانی که توی کتاب «گفتاری در باب نابرابری» بهشون پرداخته، دچار نشه. کتاب «قرارداد اجتماعی» الهامبخش خیلی از اصلاحات و انقلابها توی اروپا، و به خصوص توی فرانسه بوده.
🗯 روسو توی کتاب «قرارداد اجتماعی» با این ایده که اون چیزی که باعث مشروعیت قدرت پادشاهان میشه، از طرف خداوند میاد، مخالفت میکنه. تأکید روسو اینه که تنها چیزی که میتونه باعث مشروعیت یه حکومت بشه، «ارادۀ عمومی» هست. دلیل روسو اینه که فقط وقتی که مردم تحت حاکمیت ارادۀ عمومی باشن، میشه گفت که دارن از خودشون پیروی میکنن و در نتیجه آزاد هستن. اما ارادۀ عمومی چیه؟ این یکی از مسائلیه که بعد از روسو خیلی از اندیشمندها بر سرش بحث کردن و تفسیرهای متفاوتی از این مفهوم به ظاهر ساده وجود داره. برای اینکه با مفهوم «ارادۀ عمومی» بهتر آشنا بشیم، باید مفهوم «قرارداد اجتماعی» رو بدونیم. روسو توی فصل ششم کتاب اول «قرارداد اجتماعی» توضیح داده که چی میشه چیزی به اسم قرارداد اجتماعی شکل میگیره.
🗯 روسو معتقده انسان به این دلیل از وضع طبیعی خارج و وارد وضع اجتماعی و مدنی شد که نمیتونست به تنهایی از پس موانع بربیاد و به همین دلیل با بقیۀ انسانها متحد شد. اگه انسان همچنان توی وضع طبیعی باقی میموند، بقاش با خطر روبهرو میشد و به همین دلیل مجبور بود که یه تغییر اساسی توی زندگی خودش ایجاد کنه. این تغییر اساسی همون اتحاد با انسانهای دیگه بود که باعث شد انسانها وارد مرحلۀ جدیدی از زندگی بشن که با وضع طبیعی فرق میکنه. توی این مرحلۀ جدید، مفاهیم جدیدی خلق شدن: قرارداد اجتماعی، ارادۀ عمومی و آزادی مدنی. طبق قرارداد اجتماعی، افراد همۀ منافع و حقوق خودشون رو به جامعۀ کل واگذار میکنن و دیگه چیزی به اسم «شخصی» که بیرون جامعه قرار میگیره ندارن.
🗯 روسو روی این نکته تأکید داره که هر فرد خودش را «تماماً» به جامعه واگذار میکنه. دلیل روسو برای این تأکید اینه که نباید چیزی از وضع طبیعی باقی بمونه و اگه چیزی از وضع طبیعی باقی بمونه، دوباره شاهد نابرابری و بیعدالتی خواهیم بود. روسو مینویسه اگه اضافات قرارداد اجتماعی رو حذف کنیم، به یه اصل اساسی میرسیم که طرفین این قرارداد قبولش دارن و اون اصل اینه: «هر یک از ما، شخص خود و تمام تواناییهای خود را تحت فرمان ارادۀ عمومی به مشارکت میگذاریم.» بر طبق قرارداد اجتماعی هیچ کدوم از افراد جامعه حق ندارن که قوانین پایۀ جامعه رو نقض کنن. حالا این سؤال پیش میاد که قدرت قانونی ارادۀ عمومی چقدره؟ اگه فردی از ارادۀ عمومی سرپیچی کنه چی میشه؟
📢 پاسخ روسو اینه که برای اینکه قرارداد اجتماعی صرفاً یه مشت جملۀ توخالی و فرمالیته نباشه، باید این حق رو به ارادۀ عمومی داد که اجازۀ استفاده از زور رو داشته باشه و اگه عضوی از جامعه نخواست به ارادۀ عمومی تن بده، میشه اون رو به اجبار به این کار وادار کرد. روسو معتقده این شرط (یعنی حق استفادۀ ارادۀ عمومی از زور) مهمترین اصلیه که آزادی عمومی رو تأمین میکنه. چون هر فرد به این خاطر که انسانه، یه ارادۀ خصوصی هم داره که ممکنه این ارادۀ خصوصی با ارادۀ عمومی سازگار نباشه و حتی باهاش در تضاد باشه. اون چیزی که انسان توی وضع طبیعی داشت، «آزادی طبیعی» بود که با ورود به قرارداد اجتماعی اون نوع آزادی رو از دست میده و تن به آزادی جدیدی میده که روسو اسمش رو «آزادی مدنی» میذاره. حدود آزادی طبیعی رو قدرت دیگران تعیین میکرد، در حالی که حدود آزادی مدنی رو ارادۀ عمومی تعیین میکنه.
✅ نقد و نظر: @Ali_soltanzadeh
همساده: «ژان ژاک روسو میگه که عید بسیار زیباست.» مجری: «راجع به عید ژان ژاک روسو چیزی نگفته اصلاً.» همساده: «حالا به هر حال توی یکی از مقالاتش، یه اشارۀ گذرایی کرده بود.» مجری: «خیله خب.» (مجموعۀ «کلاهقرمزی»)
@philosophycafe
🗯 روسو توی کتاب «قرارداد اجتماعی» با این ایده که اون چیزی که باعث مشروعیت قدرت پادشاهان میشه، از طرف خداوند میاد، مخالفت میکنه. تأکید روسو اینه که تنها چیزی که میتونه باعث مشروعیت یه حکومت بشه، «ارادۀ عمومی» هست. دلیل روسو اینه که فقط وقتی که مردم تحت حاکمیت ارادۀ عمومی باشن، میشه گفت که دارن از خودشون پیروی میکنن و در نتیجه آزاد هستن. اما ارادۀ عمومی چیه؟ این یکی از مسائلیه که بعد از روسو خیلی از اندیشمندها بر سرش بحث کردن و تفسیرهای متفاوتی از این مفهوم به ظاهر ساده وجود داره. برای اینکه با مفهوم «ارادۀ عمومی» بهتر آشنا بشیم، باید مفهوم «قرارداد اجتماعی» رو بدونیم. روسو توی فصل ششم کتاب اول «قرارداد اجتماعی» توضیح داده که چی میشه چیزی به اسم قرارداد اجتماعی شکل میگیره.
🗯 روسو معتقده انسان به این دلیل از وضع طبیعی خارج و وارد وضع اجتماعی و مدنی شد که نمیتونست به تنهایی از پس موانع بربیاد و به همین دلیل با بقیۀ انسانها متحد شد. اگه انسان همچنان توی وضع طبیعی باقی میموند، بقاش با خطر روبهرو میشد و به همین دلیل مجبور بود که یه تغییر اساسی توی زندگی خودش ایجاد کنه. این تغییر اساسی همون اتحاد با انسانهای دیگه بود که باعث شد انسانها وارد مرحلۀ جدیدی از زندگی بشن که با وضع طبیعی فرق میکنه. توی این مرحلۀ جدید، مفاهیم جدیدی خلق شدن: قرارداد اجتماعی، ارادۀ عمومی و آزادی مدنی. طبق قرارداد اجتماعی، افراد همۀ منافع و حقوق خودشون رو به جامعۀ کل واگذار میکنن و دیگه چیزی به اسم «شخصی» که بیرون جامعه قرار میگیره ندارن.
🗯 روسو روی این نکته تأکید داره که هر فرد خودش را «تماماً» به جامعه واگذار میکنه. دلیل روسو برای این تأکید اینه که نباید چیزی از وضع طبیعی باقی بمونه و اگه چیزی از وضع طبیعی باقی بمونه، دوباره شاهد نابرابری و بیعدالتی خواهیم بود. روسو مینویسه اگه اضافات قرارداد اجتماعی رو حذف کنیم، به یه اصل اساسی میرسیم که طرفین این قرارداد قبولش دارن و اون اصل اینه: «هر یک از ما، شخص خود و تمام تواناییهای خود را تحت فرمان ارادۀ عمومی به مشارکت میگذاریم.» بر طبق قرارداد اجتماعی هیچ کدوم از افراد جامعه حق ندارن که قوانین پایۀ جامعه رو نقض کنن. حالا این سؤال پیش میاد که قدرت قانونی ارادۀ عمومی چقدره؟ اگه فردی از ارادۀ عمومی سرپیچی کنه چی میشه؟
📢 پاسخ روسو اینه که برای اینکه قرارداد اجتماعی صرفاً یه مشت جملۀ توخالی و فرمالیته نباشه، باید این حق رو به ارادۀ عمومی داد که اجازۀ استفاده از زور رو داشته باشه و اگه عضوی از جامعه نخواست به ارادۀ عمومی تن بده، میشه اون رو به اجبار به این کار وادار کرد. روسو معتقده این شرط (یعنی حق استفادۀ ارادۀ عمومی از زور) مهمترین اصلیه که آزادی عمومی رو تأمین میکنه. چون هر فرد به این خاطر که انسانه، یه ارادۀ خصوصی هم داره که ممکنه این ارادۀ خصوصی با ارادۀ عمومی سازگار نباشه و حتی باهاش در تضاد باشه. اون چیزی که انسان توی وضع طبیعی داشت، «آزادی طبیعی» بود که با ورود به قرارداد اجتماعی اون نوع آزادی رو از دست میده و تن به آزادی جدیدی میده که روسو اسمش رو «آزادی مدنی» میذاره. حدود آزادی طبیعی رو قدرت دیگران تعیین میکرد، در حالی که حدود آزادی مدنی رو ارادۀ عمومی تعیین میکنه.
✅ نقد و نظر: @Ali_soltanzadeh
همساده: «ژان ژاک روسو میگه که عید بسیار زیباست.» مجری: «راجع به عید ژان ژاک روسو چیزی نگفته اصلاً.» همساده: «حالا به هر حال توی یکی از مقالاتش، یه اشارۀ گذرایی کرده بود.» مجری: «خیله خب.» (مجموعۀ «کلاهقرمزی»)
@philosophycafe
❤8👍1
🖋 خاصبودگی نظام جهانی سرمایهداری از رهگذر مقایسهای سلبی با صورت اجتماعی مقدم بر آن، یعنی امپراتوریهای جهانی، تبیین میشود. امپراتوریهای جهانی نظامهای یکپارچۀ فرمانرواییِ سیاسی بودند که بر مبنای منطقهای، و گاهی بینامنطقهای، اجتماعات تفکیکیافته را کنترل و استثمار میکردند. طبق نظر والرشتاین، علت محدود کردن توسعۀ اقتصادی از سوی امپراتوریهای جهانی این است که بوروکراسیهای دولتی بزرگ با جذب مازادهای تصاحبشده از تولید کشاورزی، در انباشت سرمایه و سرمایهگذاری (مجدد) در تولید اختلال ایجاد میکنند یا مانع آن میشوند.
🖋 سقوط امپراتوریهای جهانی پیششرطی بود برای پیدایش سرمایهداری، چرا که فعالیتهای تجاری سودجویانه را از قیودِ بیش از حد گسترشیافتۀ دولتهای امپراتوری رها ساخت. حال، تولید که از محدودیتها رها شده بود میتوانست «مادامی که بیشتر سودآور است، دائماً گسترش یابد» و سرمایهداران میتوانستند «دائماً شیوههای تازهای برای تولید چیزها ابداع کنند که حاشیۀ سودشان را گسترش میداد.» ... زیرنهشتن [= تبعیت] «مناطق غیرسرمایهداری» به درون نظام جهانی سرمایهداری «از طریق مستعمرهسازی، فتح یا سلطۀ اقتصادی و سیاسی» به وقوع پیوست.
📚 از کتاب «غرب چگونه حاکم شد؟»، نوشتۀ الکساندر آنیهواس و کرم نیشانجی اوغلو، ترجمۀ علیرضا خزائی 📚
@philosophycafe
🖋 سقوط امپراتوریهای جهانی پیششرطی بود برای پیدایش سرمایهداری، چرا که فعالیتهای تجاری سودجویانه را از قیودِ بیش از حد گسترشیافتۀ دولتهای امپراتوری رها ساخت. حال، تولید که از محدودیتها رها شده بود میتوانست «مادامی که بیشتر سودآور است، دائماً گسترش یابد» و سرمایهداران میتوانستند «دائماً شیوههای تازهای برای تولید چیزها ابداع کنند که حاشیۀ سودشان را گسترش میداد.» ... زیرنهشتن [= تبعیت] «مناطق غیرسرمایهداری» به درون نظام جهانی سرمایهداری «از طریق مستعمرهسازی، فتح یا سلطۀ اقتصادی و سیاسی» به وقوع پیوست.
📚 از کتاب «غرب چگونه حاکم شد؟»، نوشتۀ الکساندر آنیهواس و کرم نیشانجی اوغلو، ترجمۀ علیرضا خزائی 📚
@philosophycafe
👍7❤3💩1
🖋 والرشتاین مؤکداً ضرورت جنبۀ کار مزدی در رابطۀ سرمایه را برای تعریفش از خودِ سرمایهداری نفی میکند، و برای مثال چنین مینویسد:
«نکته این است که «مناسبات تولید» که معرف یک نظام است «مناسبات تولید» کل نظام است و نظام در این مقطع از زمان، اقتصاد جهانی اروپایی است. مسلماً کار آزاد یکی از ویژگیهای معرف سرمایهداری است، اما نه کار آزاد در تمامی بنگاههای تولیدی. کار آزاد شکلی از کنترل کار است که برای کارهای ماهرانه در کشورهای مرکزی به کار میرود، در حالی که برای کارهای کمتر ماهرانه در مناطق پیرامونی از کار اجباری استفاده میشود. از این رو، ماهیت سرمایهداری ترکیب بین این دو است». [از کتاب «نظام جهانی مدرن»، نوشتۀ امانوئل والرشتاین]
🖋 تنها در نظام جهانی سرمایهداری است که میتوانیم مناطق محلی متفاوتی را بیابیم که در یک نظام جهانی تکین اما تفکیکیافته -یعنی تقسیم کاری وحدتیافته که به موازاتِ محورهای سلسلهمراتبی مرکز، نیمه پیرامونی و پیرامونی تفکیک شده است- ادغام شده باشند. برای والرشتاین، این رابطۀ نابرابر شرط لازمِ سرمایهداری است که در آن تفاوتهای بین دولتهای مرکز (غربی) و پیرامون (غیرغربی) انتقال مازاد از دومی به اولی را تعیین میکند.
📚 از کتاب «غرب چگونه حاکم شد؟»، نوشتۀ الکساندر آنیهواس و کرم نیشانجی اوغلو، ترجمۀ علیرضا خزائی 📚
@philosophycafe
«نکته این است که «مناسبات تولید» که معرف یک نظام است «مناسبات تولید» کل نظام است و نظام در این مقطع از زمان، اقتصاد جهانی اروپایی است. مسلماً کار آزاد یکی از ویژگیهای معرف سرمایهداری است، اما نه کار آزاد در تمامی بنگاههای تولیدی. کار آزاد شکلی از کنترل کار است که برای کارهای ماهرانه در کشورهای مرکزی به کار میرود، در حالی که برای کارهای کمتر ماهرانه در مناطق پیرامونی از کار اجباری استفاده میشود. از این رو، ماهیت سرمایهداری ترکیب بین این دو است». [از کتاب «نظام جهانی مدرن»، نوشتۀ امانوئل والرشتاین]
🖋 تنها در نظام جهانی سرمایهداری است که میتوانیم مناطق محلی متفاوتی را بیابیم که در یک نظام جهانی تکین اما تفکیکیافته -یعنی تقسیم کاری وحدتیافته که به موازاتِ محورهای سلسلهمراتبی مرکز، نیمه پیرامونی و پیرامونی تفکیک شده است- ادغام شده باشند. برای والرشتاین، این رابطۀ نابرابر شرط لازمِ سرمایهداری است که در آن تفاوتهای بین دولتهای مرکز (غربی) و پیرامون (غیرغربی) انتقال مازاد از دومی به اولی را تعیین میکند.
📚 از کتاب «غرب چگونه حاکم شد؟»، نوشتۀ الکساندر آنیهواس و کرم نیشانجی اوغلو، ترجمۀ علیرضا خزائی 📚
@philosophycafe
👍2🔥1
🗯 چند روز پیش فصل اول سریال «هانیبال» رو تموم کردم؛ یه سریال آمریکایی در ژانر وحشت روانشناختی که شبکۀ انبیسی پخش کرد. این سریال بر اساس شخصیتها و مؤلفههای سه تا رمان ساخته شده: «اژدهای سرخ» (1981)، «هانیبال» (1999) و «هانیبال برمیخیزد» (2006). فصل اول سریال سال 2013 منتشر شده و روی ارتباط بین ویل گراهام، مأمور ویژۀ افبیآی، و هانیبال لکتر، روانپزشک جنایی، تمرکز داره؛ ارتباطی که در نهایت تبدیل به دشمنی میشه. ارتباط بین گراهام و لکتر از جنس عجیبیه. لکتر از یک طرف با حیلهگری گراهام رو توی مخمصه قرار میده، و از طرف دیگه تنها کسیه که در بین اطرافیان گراهام، اون رو به خوبی میفهمه. این سریال که هر فصلش 13 قسمت داره، طرفدارهای سرسخت خودش رو داره و بعضی از منتقدها معتقدن که یکی از بهترین سریالهای ژانر وحشته.
🗯 داستان فصل اول از این قراره که جک کرافورد (با بازی لارنس فیشبرن، بازیگر نقش «مورفیوس» توی فیلم «ماتریکس») که رئیس بخش علوم رفتاری افبیآی هست، ویل گراهام رو استخدام میکنه تا توی تحقیقات دربارۀ یه قاتل سریالی توی مینهسوتا کمک کنه. وقتی که فشار کار روی گراهام زیاد میشه و تا حدودی سلامت روان گراهام تحتالشعاع پروندههای قتل عجیب و غریب قرار میگیره، کرافورد تصمیم میگیره که گراهام رو پیش یه روانپزشک بفرسته که توی جرمشناسی تخصص داره: هانیبال لکتر! ویژگی شخصیتی عجیب لکتر اینه که خودش یه قاتل سریالیه و ویژگی عجیبترش اینه که آدمهایی رو که میکشه، میخوره. به نظرم طراحی این شخصیت فوقالعاده ست: روانپزشکی که قاتل سریالیه و کسی نمیدونه.
🗯 از اونجایی که بعضی از قتلهایی که افبیآی به دنبال قاتلشه، کار خود لکتره، لکتر بعضی از شواهد و اسناد رو به طور ماهرانه تغییر میده تا افبیآی نتونه قاتل رو پیدا کنه. ولی ویل گراهام یه مأمور معمولی یا حتی باهوش نیست که به دنبال سرنخها فقط بگرده. گراهام یه توانایی خاص داره که به نظرم اون رو به شخصیت جذابتری نسبت به هانیبال تبدیل میکنه. گراهام دارای ویژگی روانشناختی «همدلی» هست؛ اون میتونه به خوبی خودش رو بذاره جای افراد دیگه و از منظر اونها به رویدادها و پدیدهها نگاه کنه. به همین دلیل وقتی سر صحنۀ قتل میرسه، با دیدن وضعیت صحنه، خودش رو میتونه جای قاتل بذاره که چطور این آدمها رو کشته و از اون مهمتر اینکه چرا این آدمها رو کشته و اونجاست که با انگیزههای عجیب قاتلها آشنا میشیم.
🗯 این ویژگی گراهام که میشه اون رو نوعی نبوغ دونست، مثل بقیۀ انواع نبوغ که برای فرد نابغه دردسر ایجاد میکنن، به تدریج برای ویل گراهام دردسرساز میشه و نوعی جنون به اون دست میده. گراهام به تدریج به مرحلهای میرسه که بعضی اوقات نمیتونه هویت خودش رو تشخیص بده و مثلاً متوجه نیست که ویل گراهام، مأمور افبیآی، هست یا مثلاً گرت جیکوب هابز، قاتل دخترهای نوجوون. اون اونقدر با قاتلها همدلی میکنه که گاهی اوقات برای خودش سخت میشه که یادش بیاد هویتش اون فرد قاتل نیست. شاید بشه هم لکتر و هم گراهام رو نابغه دونست؛ دو نابغه که ارتباطشون شبیه به روابط عاشقانهست: منتها یه عشق سمی! هانیبال یه جایی به گراهام میگه «تو بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی، شبیه منی.»
📢 خالق شخصیت هانیبال یه نویسندهای به اسم توماس هریس هست که احتمالاً به خاطر سابقۀ کارش به عنوان خبرنگار جنایی و دیدن کلی پروندۀ قتل واقعی، تونست چنین رمانهایی بنویسه. ولی برای من هانیبالی که توی این سریال میبینم، صرفاً یه بخشی از یه داستان جنایی نیست. شخصیت هانیبال برای من استعاره و نمادی کامل از یه انسان متمدنه. هانیبال خیلی باشخصیت و مؤدبه، خوشتیپه، مهموننوازه، اطلاعات عمومی خوبی داره، خوب بلده غذاهای خوشطعم درست کنه و بارها شخصیتهای مختلف سریال از دستپختش تعریف کردن؛ اما در عین حال میل به قتل و آدمخواری داره. فروید معتقد بود که تمدن با چندین هزار سال سابقه، فقط یه روکش نازک روی غرایز ریشهدار انسانیه. فروید سه تا غریزه رو ریشهدار میدونست که تمدن سعی کرده در ظاهر اون رو کنترل کنه: میل به قتل، میل به آدمخواری و میل به رابطۀ جنسی با محارم. هانیبال دو تا از این سه تا رو داره.
✅ نقد و نظر: @Ali_soltanzadeh
«خسته از جسارت؛ یه شهر بعد غارت؛ تلاش میکنم انتخاب رو اما؛ یه کوهِ غم توم دَفنه از شرارت» (شعر بیداری / سورنا)
@philosophycafe
🗯 داستان فصل اول از این قراره که جک کرافورد (با بازی لارنس فیشبرن، بازیگر نقش «مورفیوس» توی فیلم «ماتریکس») که رئیس بخش علوم رفتاری افبیآی هست، ویل گراهام رو استخدام میکنه تا توی تحقیقات دربارۀ یه قاتل سریالی توی مینهسوتا کمک کنه. وقتی که فشار کار روی گراهام زیاد میشه و تا حدودی سلامت روان گراهام تحتالشعاع پروندههای قتل عجیب و غریب قرار میگیره، کرافورد تصمیم میگیره که گراهام رو پیش یه روانپزشک بفرسته که توی جرمشناسی تخصص داره: هانیبال لکتر! ویژگی شخصیتی عجیب لکتر اینه که خودش یه قاتل سریالیه و ویژگی عجیبترش اینه که آدمهایی رو که میکشه، میخوره. به نظرم طراحی این شخصیت فوقالعاده ست: روانپزشکی که قاتل سریالیه و کسی نمیدونه.
🗯 از اونجایی که بعضی از قتلهایی که افبیآی به دنبال قاتلشه، کار خود لکتره، لکتر بعضی از شواهد و اسناد رو به طور ماهرانه تغییر میده تا افبیآی نتونه قاتل رو پیدا کنه. ولی ویل گراهام یه مأمور معمولی یا حتی باهوش نیست که به دنبال سرنخها فقط بگرده. گراهام یه توانایی خاص داره که به نظرم اون رو به شخصیت جذابتری نسبت به هانیبال تبدیل میکنه. گراهام دارای ویژگی روانشناختی «همدلی» هست؛ اون میتونه به خوبی خودش رو بذاره جای افراد دیگه و از منظر اونها به رویدادها و پدیدهها نگاه کنه. به همین دلیل وقتی سر صحنۀ قتل میرسه، با دیدن وضعیت صحنه، خودش رو میتونه جای قاتل بذاره که چطور این آدمها رو کشته و از اون مهمتر اینکه چرا این آدمها رو کشته و اونجاست که با انگیزههای عجیب قاتلها آشنا میشیم.
🗯 این ویژگی گراهام که میشه اون رو نوعی نبوغ دونست، مثل بقیۀ انواع نبوغ که برای فرد نابغه دردسر ایجاد میکنن، به تدریج برای ویل گراهام دردسرساز میشه و نوعی جنون به اون دست میده. گراهام به تدریج به مرحلهای میرسه که بعضی اوقات نمیتونه هویت خودش رو تشخیص بده و مثلاً متوجه نیست که ویل گراهام، مأمور افبیآی، هست یا مثلاً گرت جیکوب هابز، قاتل دخترهای نوجوون. اون اونقدر با قاتلها همدلی میکنه که گاهی اوقات برای خودش سخت میشه که یادش بیاد هویتش اون فرد قاتل نیست. شاید بشه هم لکتر و هم گراهام رو نابغه دونست؛ دو نابغه که ارتباطشون شبیه به روابط عاشقانهست: منتها یه عشق سمی! هانیبال یه جایی به گراهام میگه «تو بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی، شبیه منی.»
📢 خالق شخصیت هانیبال یه نویسندهای به اسم توماس هریس هست که احتمالاً به خاطر سابقۀ کارش به عنوان خبرنگار جنایی و دیدن کلی پروندۀ قتل واقعی، تونست چنین رمانهایی بنویسه. ولی برای من هانیبالی که توی این سریال میبینم، صرفاً یه بخشی از یه داستان جنایی نیست. شخصیت هانیبال برای من استعاره و نمادی کامل از یه انسان متمدنه. هانیبال خیلی باشخصیت و مؤدبه، خوشتیپه، مهموننوازه، اطلاعات عمومی خوبی داره، خوب بلده غذاهای خوشطعم درست کنه و بارها شخصیتهای مختلف سریال از دستپختش تعریف کردن؛ اما در عین حال میل به قتل و آدمخواری داره. فروید معتقد بود که تمدن با چندین هزار سال سابقه، فقط یه روکش نازک روی غرایز ریشهدار انسانیه. فروید سه تا غریزه رو ریشهدار میدونست که تمدن سعی کرده در ظاهر اون رو کنترل کنه: میل به قتل، میل به آدمخواری و میل به رابطۀ جنسی با محارم. هانیبال دو تا از این سه تا رو داره.
✅ نقد و نظر: @Ali_soltanzadeh
«خسته از جسارت؛ یه شهر بعد غارت؛ تلاش میکنم انتخاب رو اما؛ یه کوهِ غم توم دَفنه از شرارت» (شعر بیداری / سورنا)
@philosophycafe
👍5😈1
نامه-به-کودکی-که-هرگز-زاده-نشد.pdf
2.5 MB
کتابی که این هفته برای خواندن انتخاب کردم
نامه به کودکی که هرگز زاده نشد
اوریانا فالاچی
مانی ارژنگی
نامه به کودکی که هرگز زاده نشد
اوریانا فالاچی
مانی ارژنگی
👍1
🖋 یکی از مزایای تأکید والرشتاین بر نظام جهانی به عنوان واحد تحلیل مناسب و بسنده این است که مطالعۀ جوامع خارج از اروپا را ضرورت بخشیده است. نظریۀ نظام جهانی در این رابطه نظریۀ زایا و بارآوری است که کاربستهای متنوعی را دربر میگیرد، از امپراتوری عثمانی و ترکیه، افریقا، جنوب آسیا و شرق آسیا گرفته تا امریکای لاتین. اما به رغم تأکید والرشتاین بر نظام جهانی به عنوان واحد تحلیل، کماکان در روایت او از نظریۀ نظام جهانی میتوان درونگرایی فراگیری یافت که -گرچه غیرعامدانه- برخی انگارههای اروپامحور نامیمون را تقویت میکنند. بیش و پیش از هر چیز، مفاهیم عملیاتیِ در نظریۀ نظام جهانی، از جمله «تقسیم کار» و «تخصصی شدن» برگرفته از یک نظریۀ اجتماعیِ کلاسیک و درونگرای برجسته، یعنی «ثروت ملل» آدام اسمیت است.
🖋 بنابراین، این مفاهیم عملیاتی بدون میانجی در مقیاسِ بینالمللی نتیجهگیری شدهاند، آن هم بدون درنظر گرفتن اینکه این کار میتواند موجب تغییر آنها شود. نظریۀ نظام جهانی با افتادن به دام «مغالطۀ شباهت داخلی» [مغالطهای که روابط بین دولتها را همچون روابط بین افراد در یک جامعه فرض میگیرد] موفق نمیشود به نظریهپردازیِ تعیّنهای مشخص بپردازد که از همزیستی و برهمکنشگری مجموعهای متکثر از جوامع تمایزیافته («امر بینالمللی») برآمدهاند، و آنها را صرفاً حیطۀ منحصر به فرد برهمکنشِ اجتماعی خود این جوامع محسوب میکند.
📚 از کتاب «غرب چگونه حاکم شد؟»، نوشتۀ الکساندر آنیهواس و کرم نیشانجی اوغلو، ترجمۀ علیرضا خزائی 📚
@philosophycafe
🖋 بنابراین، این مفاهیم عملیاتی بدون میانجی در مقیاسِ بینالمللی نتیجهگیری شدهاند، آن هم بدون درنظر گرفتن اینکه این کار میتواند موجب تغییر آنها شود. نظریۀ نظام جهانی با افتادن به دام «مغالطۀ شباهت داخلی» [مغالطهای که روابط بین دولتها را همچون روابط بین افراد در یک جامعه فرض میگیرد] موفق نمیشود به نظریهپردازیِ تعیّنهای مشخص بپردازد که از همزیستی و برهمکنشگری مجموعهای متکثر از جوامع تمایزیافته («امر بینالمللی») برآمدهاند، و آنها را صرفاً حیطۀ منحصر به فرد برهمکنشِ اجتماعی خود این جوامع محسوب میکند.
📚 از کتاب «غرب چگونه حاکم شد؟»، نوشتۀ الکساندر آنیهواس و کرم نیشانجی اوغلو، ترجمۀ علیرضا خزائی 📚
@philosophycafe
👍3❤2
🖋 این نظریه [= نظریۀ نظام جهانی از امانوئل والرشتاین] به رغم تأکید فراوانی که بر عوامل برونزاد و جهانی دارد موفق نمیشود از «منطق درونماندگارِ» اروپامحور و از لحاظ هستیشناختی تکین رهایی یابد. سپس، والرشتاین همان دیدگاه سنخنمای اروپامحور را بازتولید میکند که از آن منظر، گذار از فئودالیسم به سرمایهداری به شکلی بیهمتا و خودمختار درون سرحدات مکانی کاملاً روشن و مشخص اروپا رخ داده است. گرچه امپراتوریهای آسیایی نشانههایی از توسعۀ بالقوه به سوی سرمایهداری را به نمایش گذاشتند، این بحران فئودالیسم در حدود 1300 یا 1450 [میلادی] در اروپا بود که «رفع آن منجر به پیدایش دورانسازِ یک اقتصاد جهانیِ سرمایهداری شد که مشخصاً در آن ناحیۀ جغرافیایی واقع شده بود.»
🖋 به این ترتیب، تاریخ جهان به تاریخی بدل میشود که موضوع آن عبارت است از چگونگی انتشار این مخلوق اروپایی به بیرون و «نهایتاً گسترش آن تا جایی که تمامی پهنۀ گیتی را دربر بگیرد و در این فرایند، تمامی دیگر اقتصادهای جهانی بازتوزیعگر و خردهنظامهای دوسویه را از میان بردارد.» خلاصه، دگرگونیهای اجتماعی از سدۀ شانزدهم به بعد بر مبنای معیارهای اروپامحور توسعهگرایی خطی درک میشد که در آن صورتهای اجتماعی اروپایی به «شرق» سرایت میکرد.
📚 از کتاب «غرب چگونه حاکم شد؟»، نوشتۀ الکساندر آنیهواس و کرم نیشانجی اوغلو، ترجمۀ علیرضا خزائی 📚
@philosophycafe
🖋 به این ترتیب، تاریخ جهان به تاریخی بدل میشود که موضوع آن عبارت است از چگونگی انتشار این مخلوق اروپایی به بیرون و «نهایتاً گسترش آن تا جایی که تمامی پهنۀ گیتی را دربر بگیرد و در این فرایند، تمامی دیگر اقتصادهای جهانی بازتوزیعگر و خردهنظامهای دوسویه را از میان بردارد.» خلاصه، دگرگونیهای اجتماعی از سدۀ شانزدهم به بعد بر مبنای معیارهای اروپامحور توسعهگرایی خطی درک میشد که در آن صورتهای اجتماعی اروپایی به «شرق» سرایت میکرد.
📚 از کتاب «غرب چگونه حاکم شد؟»، نوشتۀ الکساندر آنیهواس و کرم نیشانجی اوغلو، ترجمۀ علیرضا خزائی 📚
@philosophycafe
👍3
142. اگر قاعده استثنا میشد و استثنا قاعده؛ یا هر دو پدیدارهایی می شدند که تقریبا یکسان تکرار می شدند به این ترتیب بازی های زبانی عادی ما نکته شان را از دست می دادند.جریانِ گذاشتن تکه ای پنیر روی ترازو و تعیین قیمت بر اساس نوسان ترازو اهمیت و نکته اش را از دست می داد اگر زیاد پیش می آمد که چنین تکههایی بدون علتی آشکار ناگهان رشد کنند یا کوچک شوند. (Pi)
#ویتگنشتاین
هنر خوار شد جادویی ارجمند
نهان راستی آشکارا گزند
#فردوسی
@PhilosophyCafe ♨️
#ویتگنشتاین
هنر خوار شد جادویی ارجمند
نهان راستی آشکارا گزند
#فردوسی
@PhilosophyCafe ♨️
👍2
👍2💩1