پست بعدی رو از کانال "آقشام گَلَن" فوروارد میکنم. مدل نوشتههاش منو یاد زمان وبلاگ میندازه. اونزمون که هرکی مدل خودش مینوشت
Forwarded from آقشام گَلَن
دختر پنجساله زیر گنبد مسجد جامع عباسی صدا زد "تو کی هستی؟" و صدا هفتبار تکرار شد.
کجای دنیا آدمی که پشت مسافرش آب ریخته صبحش را با خبر شلیک پدافند آغاز میکند؟ کجای دنیا کسی که قرار است تا ساعتی دیگر عزیزانش سوار طیاره شوند، یادش میاید که هجده دی نودوهشت، روزی که هواپیمای اوکراینی را زدند هم روزی درست شبیه امروز بود؟ روزی که چشمهای هراسانت ترسیده بود از هجوم خبرهایی که بوی مرگ میداد...
کجای دنیا پروازی که قرار بود صبح بپرد تا ساعت سیزده کش میاید و آخر در میان انبوهی از شایعات میپرد و دیگر فقط تو میمانی و صفحهای که نشان میدهد عزیزانت الان کجای آسمانند؟ کجای دنیا آدم پنجاهوهفتدقیقه به نقشهی پروازهای روی صفحهی گوشی خیره میشود و مسافرانش را با چشمانی نگران تا گوش گربهای که وطن است بدرقه میکند؟ کجای دنیا توی مرزها ترسناکتر است؟
کجای دنیا وقتی غولآهنی بهسلامت از مرزهای کشورت میگذرد قطره اشکی از صورتت سُر میخورد پایین، که نمیدانی اشک دلتنگیست یا اشک تمام شدنِ این دلشورهی هشتساعته؟ کجای دنیا جملهی "مامان، محسنینا از مرز رد شدن" اینهمه بغض دارد؟ کجای دنیا چیزهای ساده اینهمه سخت است؟...
@Radioloo حمید باقرلو
کجای دنیا پروازی که قرار بود صبح بپرد تا ساعت سیزده کش میاید و آخر در میان انبوهی از شایعات میپرد و دیگر فقط تو میمانی و صفحهای که نشان میدهد عزیزانت الان کجای آسمانند؟ کجای دنیا آدم پنجاهوهفتدقیقه به نقشهی پروازهای روی صفحهی گوشی خیره میشود و مسافرانش را با چشمانی نگران تا گوش گربهای که وطن است بدرقه میکند؟ کجای دنیا توی مرزها ترسناکتر است؟
کجای دنیا وقتی غولآهنی بهسلامت از مرزهای کشورت میگذرد قطره اشکی از صورتت سُر میخورد پایین، که نمیدانی اشک دلتنگیست یا اشک تمام شدنِ این دلشورهی هشتساعته؟ کجای دنیا جملهی "مامان، محسنینا از مرز رد شدن" اینهمه بغض دارد؟ کجای دنیا چیزهای ساده اینهمه سخت است؟...
@Radioloo حمید باقرلو
گفت: یعنی وقتی دیدی کلی آدمِ کندذهن، در همهی آیتمهای زندگی از تو جلوتر هستن، یهذره هم شک نکردی؟
گفتم: به اینکه کندذهنتر از اونا هستم!؟
گفت: نه، به اینکه قفل سنگینتری روی این در هست... مسابقهی قویترین مردان ایران رو یادته؟
گفتم: آره. خب؟
گفت: بعضی آیتمها بود که یارو بعدش نفسنفسزنان میگفت "این آیتمِ من نیست". حس میکنم عمدا یجوری زندگی میکنی که زندگی آیتمِ تو نباشه.
گفتم: بابا واللا عامدانه نیست! خب زندگی آیتمِ من نیست دیگه. مثل اینه که یه پروانه رو به گاوآهن ببندی و کرنومتر بزنی! یا یه گاو رو مجبور کنی از حلقهی آتیش بپره.
گفت: یا یه الاغی که فقط بهونه میاره رو مجبور کنی دست از بهونه آوردن برداره.
گفتم: مرسی، آره اینم مثال خوبی بود!
کمی در سکوت نگاهم کرد. بعد آرام گفت: نکن همچین. آخه لعنتی مگه قراره چندبار زندگی کنی که یهبارشو اینجوری هدر میکنی؟
گفتم: الهی که همین یهبار!
نگاهش کردم و توی دلم گفتم "کاش میشد دلم رو نشونت بدم تا ببینی پشت این هراس از شروعکردن، چندتا شروعِ امیدوارانهی تویذوقخوردهی بههیچکجانرسیده هست، چندتا 'بالاخره نوبت ما هم رسید' که نرسیده بود. تا ببینی این آرزوی مرگ، چقدر حسرتِ زندگی کردن توی دلش هست"...
گفت: چرا اینجوری نگاه میکنی؟ بیا ما رو بخور!
خندیدم...
شب شده بود. فقط من مانده بودم و فرامرز خودنگاه. صدایی توی گوشم پیچید "متاسفانه در این آیتم هم امتیازی کسب نکردن"... سکوهای خالی هو کشیدند. گاوآهن را از بالهایم باز کردم. به جای حلقهی آتش روی شاخهای سوختهام دست کشیدم. دست گاو و پروانه را گرفتم و گفتم "فردا هم روز خداست". گاو اشکی که از شاخهایش میچکید را پاک کرد و گفت "خب امروز هم روز خدا بود". پروانه شانههای خستهاش را به دیوار تکیه داد و گفت "کاش خدای فردا یه خدای دیگه بود"...
@Radioloo حمید باقرلو
گفتم: به اینکه کندذهنتر از اونا هستم!؟
گفت: نه، به اینکه قفل سنگینتری روی این در هست... مسابقهی قویترین مردان ایران رو یادته؟
گفتم: آره. خب؟
گفت: بعضی آیتمها بود که یارو بعدش نفسنفسزنان میگفت "این آیتمِ من نیست". حس میکنم عمدا یجوری زندگی میکنی که زندگی آیتمِ تو نباشه.
گفتم: بابا واللا عامدانه نیست! خب زندگی آیتمِ من نیست دیگه. مثل اینه که یه پروانه رو به گاوآهن ببندی و کرنومتر بزنی! یا یه گاو رو مجبور کنی از حلقهی آتیش بپره.
گفت: یا یه الاغی که فقط بهونه میاره رو مجبور کنی دست از بهونه آوردن برداره.
گفتم: مرسی، آره اینم مثال خوبی بود!
کمی در سکوت نگاهم کرد. بعد آرام گفت: نکن همچین. آخه لعنتی مگه قراره چندبار زندگی کنی که یهبارشو اینجوری هدر میکنی؟
گفتم: الهی که همین یهبار!
نگاهش کردم و توی دلم گفتم "کاش میشد دلم رو نشونت بدم تا ببینی پشت این هراس از شروعکردن، چندتا شروعِ امیدوارانهی تویذوقخوردهی بههیچکجانرسیده هست، چندتا 'بالاخره نوبت ما هم رسید' که نرسیده بود. تا ببینی این آرزوی مرگ، چقدر حسرتِ زندگی کردن توی دلش هست"...
گفت: چرا اینجوری نگاه میکنی؟ بیا ما رو بخور!
خندیدم...
شب شده بود. فقط من مانده بودم و فرامرز خودنگاه. صدایی توی گوشم پیچید "متاسفانه در این آیتم هم امتیازی کسب نکردن"... سکوهای خالی هو کشیدند. گاوآهن را از بالهایم باز کردم. به جای حلقهی آتش روی شاخهای سوختهام دست کشیدم. دست گاو و پروانه را گرفتم و گفتم "فردا هم روز خداست". گاو اشکی که از شاخهایش میچکید را پاک کرد و گفت "خب امروز هم روز خدا بود". پروانه شانههای خستهاش را به دیوار تکیه داد و گفت "کاش خدای فردا یه خدای دیگه بود"...
@Radioloo حمید باقرلو
گفت: اگه آدم فقط یکی از کارایی که در طول روز انجام میده رو دوست داشته باشه، بقیهی کارایی که دوست نداره هم قابلتحمل میشن.
گفتم: بهنظرم یهسری کارایی هست که واقعا دوستشون داریم، یهسری کارایی هم هست که صرفا چون بهشون عادت کردیم فکر میکنیم دوستشون داریم. و ایندوتا انقدر شبیه هستن که نمیشه بهاینراحتیا فرقشونو فهمید.
گفت: اگه آدم با خودش روراست باشه، فهمیدنش سخت نیست. لذت واقعی، آدم رو جادو میکنه. وقتی مشغولش هستی متوجه گذر زمان نمیشی. انقدر آشکاره که هیچچیزی نمیتونه خودش رو بهجاش جا بزنه.
@Radioloo حمید باقرلو
گفتم: بهنظرم یهسری کارایی هست که واقعا دوستشون داریم، یهسری کارایی هم هست که صرفا چون بهشون عادت کردیم فکر میکنیم دوستشون داریم. و ایندوتا انقدر شبیه هستن که نمیشه بهاینراحتیا فرقشونو فهمید.
گفت: اگه آدم با خودش روراست باشه، فهمیدنش سخت نیست. لذت واقعی، آدم رو جادو میکنه. وقتی مشغولش هستی متوجه گذر زمان نمیشی. انقدر آشکاره که هیچچیزی نمیتونه خودش رو بهجاش جا بزنه.
@Radioloo حمید باقرلو
توی سریال کمدی ساینفلد، یه قسمتی هست که خیلی بامزه و در عینحال حزنانگیزه. جرج که آدم بیدستوپایی هست، دوباره یه شغل بهدردنخورِ دیگه رو از دست داده. مثل تمام زندگیش، زنها دوباره نادیده گرفتنش. ناامید و در مرز فروپاشیه. یهچیزی پیش میاد و تصمیم میگیره حالا که چیزی برای از دست دادن نداره ادای آدمای قوی و بااعتمادبهنفس رو دربیاره. میزنه و جواب میده! خوشش میاد و ادامه میده و در کمالتعجب میبینه که کاراش یکییکی داره ردیف میشه. شبش توی کافه به جری یهچیزی شبیه این میگه: بعد از اینهمه سال، فهمیدم تنها کاری که لازم بود بکنم "جرج نبودن" بود.
اگه یهروزی بفهمیم تنها کاری که باید میکردیم همین بوده چی؟
@Radioloo حمید باقرلو
اگه یهروزی بفهمیم تنها کاری که باید میکردیم همین بوده چی؟
@Radioloo حمید باقرلو
گفتم: چته باز!؟
گفت: یه بیانصافیای در حق یکی کردم. دلشوره دارم که همینروزا کجا قراره دهنم سرویس بشه.
گفتم: خیالت راحت. چیزی نمیشه. دنیا پُر از آدماییه که هر غلطی خواستن کردن و هیچطوریشون هم نشده.
گفت: نه فرق میکنه. دنیا برای بعضیا حسابدفتری باز میکنه. با بعضیا هم نقد حساب میکنه.
گفتم: و حتما از بدشانسیت تو جزو اون دستهی دومی!
گفت: شایدم از خوششانسیم.
@Radioloo حمید باقرلو
گفت: یه بیانصافیای در حق یکی کردم. دلشوره دارم که همینروزا کجا قراره دهنم سرویس بشه.
گفتم: خیالت راحت. چیزی نمیشه. دنیا پُر از آدماییه که هر غلطی خواستن کردن و هیچطوریشون هم نشده.
گفت: نه فرق میکنه. دنیا برای بعضیا حسابدفتری باز میکنه. با بعضیا هم نقد حساب میکنه.
گفتم: و حتما از بدشانسیت تو جزو اون دستهی دومی!
گفت: شایدم از خوششانسیم.
@Radioloo حمید باقرلو