Telegram Web Link
صندلی‌های ایستگاهِ اتوبوس پر بود. ایستادم و منتظرِ آمدنِ اتوبوس شدم. مثل وقتهایی که نمیبینی ولی سنگینیِ نگاهی را روی خودت حس میکنی سرچرخاندم ببینم کی دارد نگاهم میکند. مرد میانسالی بود. پشت سرم روی صندلیِ ایستگاه نشسته بود. یک عصای زیر بغل هم مقابلش بود. مضطرب و آشفته بود. آرام و با شرمندگی گفت "ببخشید میشه پاتونو از روی سایه‌ام بردارید؟". پایم را نگاه کردم. روی سایه‌اش بود. جابجا شدم و نگاهش کردم. با سر تشکر کرد و بعد انگار که آرام گرفته باشد سرش را به عصایش تکیه داد و چشمهایش را بست... و من دلم خواست بمیرم برای رنجِ آدمی که هیچ از او نمیدانم جز این‌که یک عصا دارد و ماشین ندارد و باید پیاده بچرخد و سایه‌اش هی درد بگیرد در شهری که ده میلیون آدم دارد...

اساسا آدمیزاد، طفلکی است. ولی بعضی‌ها طفلکی‌ترند. دنیا پُر از آدمهایی‌ست که از چیزهایی رنج میکشند که حقِ هیچ آدمی نیست از آن رنج بکشد. کاش اگر از دستمان برنمی‌آید که سرِ سایه‌‌هایشان را روی شانه بگیریم تا یک دل سیر گریه کند، لااقل روی سایه‌هایشان پا نگذاریم. کاش اصلا به ترسهای مسخره بیشتر احترام بگذاریم. ترس هرچه مسخره‌تر باشد یعنی دردِ بزرگتری پشتش هست.

@RadioLoo حمید باقرلو
69😢36👍2
اکثرمان یک مشکل اصلی داریم که هیچوقت حلش نمیکنیم. چون دلمان نمیخواهد وقتی حلش کردیم بفهمیم مشکل اصلیمان آن نبوده.

@RadioLoo حمید باقرلو
👍4416😢8
نوشت: تو شایسته‌ی حل شدن مشکلاتت هستی.

و منی که سالهاست به سختی گریه‌ام میگیرد همینجوری گوله‌گوله اشک از چشمهایم سرازیر شد... مثل نامه‌ای که سالها در انتظار باز شدن بوده باشد... یا مثل لوحی که قرنها در انتظار خوانده شدن... مثل کودک لالی که زبان باز کند پای ضریحی شش‌کلمه‌ای، صبحدمی میان نوای نقاره‌ها و صدای بال کبوتران در آسمانِ صحن گوهرشاد...

اگر تو هم یکی از آنهایی هستی که کسی هرگز این را به تو نگفته است، تمام قلبم را در این جمله جمع میکنم و تقدیم تو میکنم... "تو شایسته‌ی حل شدن مشکلاتت هستی"...

@RadioLoo حمید باقرلو
61😢20👍4
در تمام رنجهای خودساخته، نقطه‌ای هست که اگر قبل از آن توقف کنی هرگز آن رنج را تجربه نخواهی کرد. ولی آدم همیشه دیر میفهمد...

اگر زد و آن نقطه را دیدی و باز هم گذشتی، شرافتمندانه‌تر آنست که هرچه شد بپذیری و تقصیر آن را بر گُرده‌ی دیگران نیندازی. متواضعانه قوانین عالم را محترم داری، صبورانه رنجت را بکشی، و فروتنانه درس‌ت را بگیری.

@RadioLoo حمید باقرلو
35👍12😢1
میگویی بیا به پیش از این واقعه برگردیم. و من با خود می‌اندیشم چگونه میتوان قطره‌ای را به ابر برگرداند. به پیش از لحظه‌ی باریدن.

@RadioLoo حمید باقرلو
33👍11😢1
- پنج حرفی. عمودی. ایستاده.

+ کدام حرفش درامده؟

- حرفِ میانه‌اش. شیری و شمشیری و خورشیدی. خون میرود از پایش گمانم. چنان که زمین، زیرِ پایش، سرخ است.

+ آسمانِ بالای سرش سبزست؟

- آری.

+ آه این ایرانِ عزیزِ منست.

- نه. من ایران را دیده‌ام. یک زندان وسطش دارد با پنجِ میله‌ی درهم‌تنیده.

+ عمرِ آن پنج میله‌ی درهم‌تنیده‌ی میانه‌ی پرچم، از عمرِ میانسالان این خاک هم کمتر است... به من اعتماد کن. بنویس... این سه رنگ تا همیشه ایران است... و ما روزی دوباره شیر و شمشیر و خورشیدهایمان را از سیه‌دستاران بازخواهیم ستاند...

@RadioLoo حمید باقرلو
72👍7😢6👎3
سالها پیش، یکی از دوستانم سرِ یک قضیه‌ای گفت: "ایناف ایز اینافِ خودت را بشناس!"... آن‌موقع به‌نظرم حرفش خیلی‌ ادایی‌ آمد. حالا میفهمم چه حرفِ حکیمانه‌ای بوده! حقیقتا گاهی زندگیِ آدم میتواند به قبل و بعد از یک "دیگه کافیه" تقسیم شود. و کاش آدم این را با خِرَدش بفهمد، نه با دیدنِ نتیجه‌اش در آینه‌‌اش و جلساتِ تراپی‌اش و آزمایشِ خونش و اوضاعِ خوابش و وضعِ زندگی‌اش...

حالا من خودم فهمیده‌ام؟ خب نه راستش! ولی همین که بعد از سالها دارم به این‌چیزها فکر میکنم برایم جالب است. مثل تکان خوردنِ انگشت، بعد از یک کمای طولانی، که شاید آدم را راه نبرد، ولی دلش را گرم میکند.

@RadioLoo حمید باقرلو
35👍18
هرکس که کمی به کارِ دنیا دقت کرده باشد حتما این را دیده که گاهی تمام درهای زندگی به روی بعضی آدمها بسته میشود و هیچ توضیحی هم برای آن وجود ندارد. و انقدر بسته میماند تا چیزی شبیهِ یک مُهر روی برگه‌ی آن آدم بخورد. مهری که بر آن نوشته است "بالاخره فهمیدی و دیگر نیازی نیست در این رنج بمانی. خوش آمدی"...

@RadioLoo حمید باقرلو
43😢15👍5
بدترین کاری که میشود با یک غمِ تازه‌زاده‌شده کرد اینست که رهایش کنی... غم‌ را تا نوزاد است باید به آغوش بگیری و انقدر در سکوت قدم بزنی تا آرام شود... این را کسی میگوید که غمهای زیادی را در زندگی‌اش رها کرده و حالا دیوهایی شده‌اند و بازگشته‌اند تا گلویش را بدرند...

@RadioLoo حمید باقرلو
😢3821👍15
مهم نیست چه میگویی، مهم اینست چه سکوتی را میشکنی. گاهی خاموشی، مرزِ باریکِ بینِ "ایستادن در نقطه‌ی شیرینِ چیزها" و "قدم گذاشتن به بُعدِ جهنمِ سوزانِ همان چیز" است... به ندرت پیش آمده حرفی نجاتم دهد، ولی سکوت‌های زیادی بوده‌اند که نجاتم داده‌اند.

@RadioLoo حمید باقرلو
35👍18😢5
گفت: جدی حکمتش چیه که تا عهدی نکردی دنیا باهات کاری نداره، ولی تا عهد کنی زمین و زمان احساس وظیفه میکنه که استواریِ عهدت رو امتحان کنه!؟

گفتم: چی مثلا؟

گفت: مثلا یه شبی در تذکرة‌الاولیا میخونی که فلان اولیای خدا عهد میکنه چشمش رو مراقبت کنه و دروازه‌های رحمت به روش باز میشه. یه حالِ معنوی‌ای دست میده و با خودت یه عهدی میبندی. بعد، صبحش یکی که تا حالا به اسم کوچیک صدات نکرده پیام میده "سلام آقای فلانی. مطلبی که هشت‌سال‌پیش راجع به رنگهای مسجد نصیرالملک نوشته بودید بسیار تامل‌برانگیز بود و نشان از درک بالای شما در کشف معانیِ رنگها و هماهنگی آنها داشت. میشه محبت کنید این عکسی که میفرستم رو ملاحظه کنید و بگید رنگِ این بیکینی با پوست بنده سازگاری داره یا خیر. با سپاس از وقت ارزشمندِ جنابعالی".

گفتم: خب حالا هماهنگی داشت با پوستش؟

گفت: نه احمق دارم مثال میزنم!

گفتم: آها. خب حالا تصمیمت چیه؟

خیلی جدی سر تکون داد و زیر لب گفت: عهد کردم دیگه عهد نکنم.

@RadioLoo حمید باقرلو
😁5313👍12
اینجا هم مینویسم:
@RadioLooPlus

احساس میکنم چندسالیه به اندازه‌ی کافی به اون قسمتی از وجودم که دلش فان میخواد نپرداختم. دلم میخواد یه‌جایی غیر از اینجا هم باشه که توش فقط شوخی بنویسم.
47👍20
و من زنی را میشناسم که هر صبح تکه‌های تنش را از هر گوشه‌ی اتاق جمع میکند و درونِ یکپارچگیِ ساختگیِ تنش میریزد و زیپ آن را میکشد و به خیابان میرود، فقط به این امید که عاقبت روزی یکی پیدا شود و بگوید "های قبرِ ایستاده‌، های خرده‌تن‌های غمگین، میانِ تنِ یکپارچه‌ای غمگینتر، من دیدمت، نزدیکتر بیا تا به بوسه‌ای زنده‌ات کنم"... که هر آدمی عیسایی‌ست و هر بوسه‌ای دمی مسیحایی...

من مردی را میشناسم که زندگی نمیکند. گویی فقط زندگی‌ای را امانت گرفته‌ که هنوز موعد پس دادنش نرسیده...

من آدمهای زیادی را میشناسم که نسخه‌های شکسته‌ی آن آدمی هستند که روزی دلشان میخواسته بشوند. تو آشکاری. اگر نمیگویمت، برای این نیست که نمیبینم. نمیگویم چون من آن دستِ نجاتبخشِ تو نیستم. و نمیخواهم رنجی که من کشیده‌ام را بکشی. نمیخواهم مانند من، زیپِ تنت را جای اشتباهی باز کنی و بعد حتی نتوانی دوباره جمعش کنی. مرا ببخش که نمیخواهم بیش از این بمیری...

@RadioLoo حمید باقرلو
😢5924👍6
هزارپای هزاردلی را میمانم که تمامِ وجودش شوقِ راه رفتن است، ولی ایستاده، از بس که هر پایش میلی به رفتن دارد و هر دلش ترسی از رفتن.

@RadioLoo حمید باقرلو
55😢19👍15
برای بیزاری‌ام از جنگی که از ابتدا مشخص بود پیروزِ قطعی نخواهد داشت، هزار دلیل داشتم. و حالا یکی به آنها اضافه شده: جنگِ بی‌نتیجه، ابهام میاورد...

دیگر به هیچ خبری اعتماد ندارم. هیچ تحلیلی نه ترسانم میکند، نه امیدوار. دیگر حتی به حرفهایی که در خلوتم به خودم میگویم ایمان ندارم. کولیِ پیری شده‌ام که یکبار کفِ دستِ خودش را نگاه کرده و گفته "مسافری در راه داری" و نیامده... مبهم است سرنوشتِ وطنم. مثل خطوطِ کفِ دستِ سربازی که دستش را در جنگ از دست داده است.

@RadioLoo حمید باقرلو
😢64👍2019
گفتم: چه کنم؟

گفت: رهایش کن. و بعد که دیدی هیچ آسمانی به زمین نیامد، جای غصه خوردن که چرا زودتر رهایش نکرده بودی، یک نفس عمیق بکش و برو سراغ غولِ کهنه‌ی بعدی.

@RadioLoo حمید باقرلو
👍7320😢13
با خودمان شبیهِ حیواناتِ آزمایش‌ها رفتار میکنیم. از آن آزمایش‌هایی که مثلا جانورِ بینوا حتما باید فلان دکمه را فشار دهد تا پاداش دریافت کند. بی‌‌آنکه بپرسیم "آیا آن پاداشِ لعنتی، ارزشِ فشردنِ آن دکمه‌ی لعنتی را دارد؟"...

صف‌بسته‌های میزهای شلوغِ "کازینو باخت". همیشه پشیمانیم. آن‌که فشرده است و گرفته، یکجور. آن‌که نفشرده است و نگرفته، یکجور... و حتی از آن آزمایشهای جانوری هم نامنصفانه‌تر است. لااقل آنجا به هر جانوری آن خوراکی را پاداش میدهند که مشتاقِ آنست. پلنگها و یاکریمان و نهنگ‌هایی هستیم که مقابل تماممان کاه ریخته‌اند... کاش از فشردن دکمه‌ها دست برداریم، از قفس بیرون آییم و روزیِ بی‌همتای خود را از آن رزاقِ یگانه طلب کنیم.

@RadioLoo حمید باقرلو
36👍8😢7
تار عنکبوتی بود تنیده بر نازکترین شاخه‌ی درختی.
درختی که بر لبه‌ی پرتگاهی.
پرتگاهی که در انتهای جهانی.

پشه‌ای در تار عکنبوت گیر افتاده بود و وهمِ ثبات داشت.

@RadioLoo حمید باقرلو
33😢10👍5
از سال84 تا دیشب، تمام هزینه‌هایی که میکردم را مینوشتم. بیست سال... با دقت و وسواسی بیمارگونه! دیشب که داشتم یک هزینه‌ای را مینوشتم یک لحظه انگار یکی دستم را گرفت و نگهداشت. با خودم فکر کردم تا حالا واقعا چندبار جوری لازم شده به اینها برگردم که اگر نمیبودند دچار مشکلِ جدی‌ای میشدم؟ جواب این بود: هیچ بار...

شبانه همه را دور ریختم. و چقدر حس سبکیِ خوبی داشت... خدا میداند هرکداممان چندتا عادتِ این‌شکلی داریم که صدها ساعت از عمرمان را تا الان بلعیده‌اند (و قرار است صدها ساعت دیگرش را نیز ببلعند)، در حالی که فقط یک تصمیمِ کوچک با خلاص شدن از آنها فاصله داریم.

@RadioLoo حمید باقرلو
55👍47👎3
قصرهایی هستیم که از هراسِ شکوهمان به یک اتاقِ خود پناه برده‌ایم. خدایانِ دریاها، ماهیانِ پناهنده به تُنگهای کوچک از ترسِ عظمتِ اقیانوس. اورست‌های خزیده به سایه‌ی تل‌ماسه‌ها. شاهین‌های اسیرِ قفسی به اندازه‌‌ی استخوانهایشان. غنچه‌های فروبسته‌ی ترسیده از بوییده شدن. پرچمهای مرده‌ی ترسیده از اهتزاز... مثل همین‌ کلمه‌ها که میتواند تا ابد ادامه یابد تا آن حرف اصلی را نزده باشد...

@RadioLoo حمید باقرلو
34👍6😢6
2025/10/18 06:49:39
Back to Top
HTML Embed Code: