گفت: واسم پیامک اومده "این عید تنها نیستی". باز کردم دیدم تبلیغه!
گفتم: خب از کجا میفهمن کی تنهاس بهش از این پیامکا میدن؟ پسر، اینا همش کار هوش مصنوعیه‌ها.
گفت: نه احمق جان! توو این مملکت، نصف ملت تنهان. اونایی که تنها نیستن هم نصفشون طلاق‌عاطفی هستن. یعنی بصورت رندوم به چهارنفر پیامک بدی "این عید تنها نیستی" توی دل سه‌تاشون قند آب میشه!
گفتم: ای بابا. کی فکرشو میکرد ملتی که زیباترین عاشقانه‌ها رو مینویسن و میخونن کارشون به اینجا بکشه.
گفت: مشکل دقیقا از همینجا شروع شد که جای اینکه مثل آدم با همدیگه سکس کنن واسه همدیگه فقط عاشقانه نوشتن! اینجوری شد که از جفتشم موندن.

@Radioloo حمید باقرلو
شاید اگه فقط یه‌بار خوب پیش میرفت، خیلی‌چیزا جور دیگه‌ای میشد

@Radioloo حمید باقرلو
حسم به این بهار، شبیه حال آدمیه که بهش گفتن "اگه اومدنی شدم خبر میدم"... شبیهِ وقتی گوشی زنگ میخوره و یهو بیخودی بعدچندسال توو دلت میگی "کاش فلانی دلش واسه ما تنگ شده باشه"... شبیه وقتی منتظر هستی ببینی توی لحظه‌ی آخر، قبل از گم شدنش توی پیچ خیابون، برمیگرده نگاهت کنه یا نه... شبیه حال عمران صلاحی توی اون شعرش که با بادبادک دردودل میکنه. همونقدر غمگین ولی امیدوار که یه آدم میتونه از یه بادبادک بپرسه "بادبادک جان، ببین آیا بهاری هست؟"...

"بادبادک جان، چه می‏‌بینی از آن بالا؟
در میان جاده‌ها آیا غباری هست؟
بر فراز تخته‌سنگ
آیا نشان از نعل اسب تک‌سواری هست؟
بادبادک جان
ببین پیک امید آیا
روی دوشش کوله‌باری هست؟
بادبادک جان، ببین آیا بهاری هست؟"...

@Radioloo حمید باقرلو
گفتم: نظرت درباره‌ی این جمله چیه که میگه "اگه کسی رو سرزنش کنی نمیمیری تا خودتم همون کار رو انجام بدی".
گفت: نمیدونم. ولی اگه واقعا کار دنیا انقدر حساب‌‌کتاب داره، کاش با حسرتهای آدما هم همینجوری تا میکرد. اینجوری که اگه حسرت چیزی به دلت بود، نمیمردی تا وقتی تجربه‌اش کنی.

@Radioloo حمید باقرلو
Ala Ei Ahooi Vahshi Kojaei [musiceto.com]
Faramarz Aslani
"دلمشغولی‌ها"، آلبوم غریبی‌ست. احتمالا تا وقتی هنوز آدمی در این خاک عاشق میشود "اگه یه روز" و "دیوار" و "دل اسیره" و "عبور" بر لبهایی زمزمه خواهد شد، و من هربار از فکر کردن به این حیرت خواهم کرد که چطور همه‌ی اینها را سال56، وقتی فقط بیست‌وسه‌ساله بوده‌ای خوانده‌ای... و "الا ای آهوی وحشی" را... که هنوز مرا میخکوب میکند که چطور جوانی در آن سن میتواند شعر حافظ را با چنان تسلط و حس و حضوری بخواند که انگار پیری‌‌ست سپیدموی‌، نشسته بر گوشه‌ی حافظیه...


روحت شاد فرامرز اصلانی عزیز... بابت تمام لحظه‌های قشنگی که با آهنگهایت داشتیم ممنون... دوستت دارم، اندازه‌ی همان نوار کاستِ سونی سبزرنگی که اولین نواری بود که داشتم، که همین "اگه یه روز" بود و شاه‌نشینِ جعبه‌ی نوارهایم در روزگار جوانی... الهی جایی که میروی مثل آهنگها و صدای جادویی گیتارت، لطیف و دل‌انگیز باشد...


"چو آن سرو روان شد کاروانی
ز شاخِ سرو می‌کن سایبانی
لب سرچشمه‌ای و طرف جویی
نم اشکی و با خود گفتگویی
به یاد رفتگان و دوستداران
موافق گرد با ابر بهاران"...

@Radioloo حمید باقرلو
ذهن عزیزم، وقتی ساعت پنج عصر یه‌مشت قرص میخورم تا خوابم ببره و یه‌چیزی از یادم بره، منطقی نیست هنوز چشمم باز نشده دوباره یاد همون بیفتم. الان هم ساعت‌خوابم به ملاقات‌شرعی سگ رفته، هم هنوز یادمه. ببین کاراتو

@Radioloo حمید باقرلو
پست بعدی رو از کانال "آقشام گَلَن" فوروارد میکنم. مدل نوشته‌ها‌ش منو یاد زمان وبلاگ‌‌ میندازه. اونزمون که هرکی مدل خودش مینوشت
Forwarded from آقشام گَلَن
دختر پنج‌ساله زیر گنبد مسجد جامع عباسی صدا زد "تو کی هستی؟" و صدا هفت‌بار تکرار شد.
باید عشق گرفته باشی که بتونی عشق بدی. از کیسه‌ی خالی نمیشه چیزی بخشید

@Radioloo حمید باقرلو
گفتم: چته باز!؟
گفت: تازگیا دیگه نمیتونم خودمو گول بزنم.
گفتم: خب این که خیلی خوبه.
گفت: نه اگه تمام عمر اینکارو کرده باشی.

@Radioloo حمید باقرلو
کجای دنیا آدمی که پشت مسافرش آب ریخته صبحش را با خبر شلیک پدافند آغاز میکند؟ کجای دنیا کسی که قرار است تا ساعتی دیگر عزیزانش سوار طیاره شوند، یادش میاید که هجده دی نودوهشت، روزی که هواپیمای اوکراینی را زدند هم روزی درست شبیه امروز بود؟ روزی که چشمهای هراسانت ترسیده بود از هجوم خبرهایی که بوی مرگ میداد...

کجای دنیا پروازی که قرار بود صبح بپرد تا ساعت سیزده کش میاید و آخر در میان انبوهی از شایعات میپرد و دیگر فقط تو میمانی و صفحه‌ای که نشان میدهد عزیزانت الان کجای آسمانند؟ کجای دنیا آدم پنجاه‌وهفت‌دقیقه به نقشه‌ی پروازهای روی صفحه‌ی گوشی خیره میشود و مسافرانش را با چشمانی نگران تا گوش گربه‌ای که وطن است بدرقه میکند؟ کجای دنیا توی مرزها ترسناکتر است؟

کجای دنیا وقتی غول‌آهنی به‌سلامت از مرزهای کشورت میگذرد قطره اشکی از صورتت سُر میخورد پایین، که نمیدانی اشک دلتنگیست یا اشک تمام شدنِ این دلشوره‌ی هشت‌ساعته؟ کجای دنیا جمله‌ی "مامان، محسنینا از مرز رد شدن" اینهمه بغض دارد؟ کجای دنیا چیزهای ساده اینهمه سخت است؟...

@Radioloo حمید باقرلو
یه لحظه‌هایی هم هست که دیگه هیچ‌جوره نمیتونی خودتو گول بزنی. اون لحظه‌ی رهاییِ شیرینِ تلخ، هزار بار تقدیم تو باد!

@Radioloo حمید باقرلو
یه‌چیزایی هم بود که مطمئن بودم میشه و نشد. از اون‌به‌بعد تصمیم گرفتم دیگه به هیچی مطمئن نباشم

@Radioloo حمید باقرلو
شد شد، نشد به خدا ایمان میارم و همه‌چی رو میندازم گردن اون

@Radioloo حمید باقرلو
خوش‌به‌حالتون که نجات‌دهنده‌تون توی آینه‌اس. توی آینه‌ی من، یکیه که ریشهای یکی‌درمیون سفید‌شده‌ و چشمهای یخ‌زده‌اش خون رو توی رگهام منجمد میکنه

@Radioloo حمید باقرلو
اینروزا یجوریم که "الا به دیازپام ده تطمئن القلوب"

پی‌نوشت: الان یکی پیدا میشه میگه "عربها پ ندارن". میشناسمتون دیگه

@Radioloo حمید باقرلو
گفت: یعنی وقتی دیدی کلی آدمِ کندذهن، ‌در همه‌ی آیتمهای زندگی از تو جلوتر هستن، یه‌ذره هم شک نکردی؟
گفتم: به این‌که کندذهن‌تر از اونا هستم!؟
گفت: نه، به این‌که قفل سنگینتری روی این در هست... مسابقه‌ی قوی‌ترین مردان ایران رو یادته؟
گفتم: آره. خب؟
گفت: بعضی آیتم‌ها بود که یارو بعدش نفس‌نفس‌زنان میگفت "این آیتمِ من نیست". حس میکنم عمدا یجوری زندگی میکنی که زندگی آیتمِ تو نباشه.
گفتم: بابا واللا عامدانه نیست! خب زندگی آیتمِ من نیست دیگه. مثل اینه که یه پروانه رو به گاوآهن ببندی و کرنومتر بزنی! یا یه گاو رو مجبور کنی از حلقه‌ی آتیش بپره.
گفت: یا یه الاغی که فقط بهونه میاره رو مجبور کنی دست از بهونه آوردن برداره.
گفتم: مرسی، آره اینم مثال خوبی بود!
کمی در سکوت نگاهم کرد. بعد آرام گفت: نکن همچین. آخه لعنتی مگه قراره چندبار زندگی کنی که یه‌بارشو اینجوری هدر میکنی؟
گفتم: الهی که همین یه‌بار!

نگاهش کردم و توی دلم گفتم "کاش میشد دلم رو نشونت بدم تا ببینی پشت این هراس از شروع‌کردن، چندتا شروعِ امیدوارانه‌ی توی‌ذوق‌خورده‌ی به‌‌هیچ‌کجانرسیده هست، چندتا 'بالاخره نوبت ما هم رسید' که نرسیده بود. تا ببینی این آرزوی مرگ، چقدر حسرتِ زندگی کردن توی دلش هست"...
گفت: چرا اینجوری نگاه میکنی؟ بیا ما رو بخور!
خندیدم...

شب شده بود. فقط من مانده بودم و فرامرز خودنگاه. صدایی توی گوشم پیچید "متاسفانه در این آیتم هم امتیازی کسب نکردن"... سکوهای خالی هو کشیدند. گاوآهن را از بالهایم باز کردم. به جای حلقه‌ی آتش روی شاخهای سوخته‌ام دست کشیدم. دست گاو و پروانه را گرفتم و گفتم "فردا هم روز خداست". گاو اشکی که از شاخهایش میچکید را پاک کرد و گفت "خب امروز هم روز خدا بود". پروانه شانه‌های خسته‌اش را به دیوار تکیه داد و گفت "کاش خدای فردا یه خدای دیگه بود"...

@Radioloo حمید باقرلو
2024/05/04 06:52:45
Back to Top
HTML Embed Code: