عزیزتر از جانم؛
شنیدهام که زندگی بر وفق مرادت است.
شنیدهام که میخندی حتی اگر من نباشم،
و من دیگر نمیخواهم جلوی شادیت ایستادگی کنم.
حس میکنم دیگر دوست داشتن من فایدهای ندارد.
اگرچه در دل هنوز جا دارم برای تو،
اما شاید بهتر باشد که تو به راه خودت بروی
و من هم به دنبالش راهی دیگر پیدا کنم.
گاهی به خودم میگویم شاید این پایان خوبی باشد
برای عشقی که روزی شاید آیندهای داشت، اما حالا دیگر نه.
— شقایق مهری
شنیدهام که زندگی بر وفق مرادت است.
شنیدهام که میخندی حتی اگر من نباشم،
و من دیگر نمیخواهم جلوی شادیت ایستادگی کنم.
حس میکنم دیگر دوست داشتن من فایدهای ندارد.
اگرچه در دل هنوز جا دارم برای تو،
اما شاید بهتر باشد که تو به راه خودت بروی
و من هم به دنبالش راهی دیگر پیدا کنم.
گاهی به خودم میگویم شاید این پایان خوبی باشد
برای عشقی که روزی شاید آیندهای داشت، اما حالا دیگر نه.
— شقایق مهری
چقدر دلم میخواست که همهی این روزها را به یاد تو بنویسم و از احساسم برایت بگویم. اما گاهی یادم میرود که احساسات بیجواب، مثل گلی هستند که هیچگاه در زمین کسی ریشه نمیزنند. وقتی که به تو فکر میکنم، یاد آن روزهایی میافتم که همه چیز ساده و بیدغدغه بود، اما حالا فقط لبخندهایی باقی ماندهاند که هیچگاه از آنها خبری نمیشود
— شقایق مهری
— شقایق مهری
میدونی؟ آدم یه جاهایی از دوست داشتنش خسته میشه.
نه که کم بشه، نه که از بین بره… فقط حس میکنه دیگه فایدهای نداره.
مثل وقتی که هی صدای یکی رو صدا میزنی، ولی اون حتی برنمیگرده نگاهت کنه.
یه جایی میرسی که میفهمی باید ساکت شی، باید بری، باید تمومش کنی…
و من، فکر کنم به همونجا رسیدم.
— شقایق مهری
نه که کم بشه، نه که از بین بره… فقط حس میکنه دیگه فایدهای نداره.
مثل وقتی که هی صدای یکی رو صدا میزنی، ولی اون حتی برنمیگرده نگاهت کنه.
یه جایی میرسی که میفهمی باید ساکت شی، باید بری، باید تمومش کنی…
و من، فکر کنم به همونجا رسیدم.
— شقایق مهری
کاش یه روزی برسه که دیگه بهت فکر نکنم…
کاش صبح که بیدار میشم، اسم تو اولین چیزی نباشه که میاد تو ذهنم.
کاش دیگه دوست نداشته باشم، دیگه مهم نباشی، دیگه یادگاریاتو نبوسم.
کاش اون آهنگی که دوست داشتی رو رد کنم، نه اینکه صداشو کم کنم و بغضمو قورت بدم.
کاش یه روزی برسه که وقتی اسمت میاد، دلم نلرزه.
کاش بیخیالت بشم…
و کاش های زیادی که دیگه خودمم از شمردنشون خسته شدم.
— شقایق مهری
کاش صبح که بیدار میشم، اسم تو اولین چیزی نباشه که میاد تو ذهنم.
کاش دیگه دوست نداشته باشم، دیگه مهم نباشی، دیگه یادگاریاتو نبوسم.
کاش اون آهنگی که دوست داشتی رو رد کنم، نه اینکه صداشو کم کنم و بغضمو قورت بدم.
کاش یه روزی برسه که وقتی اسمت میاد، دلم نلرزه.
کاش بیخیالت بشم…
و کاش های زیادی که دیگه خودمم از شمردنشون خسته شدم.
— شقایق مهری
حالم خیلی بده، یه جور خستگی که توی تکتک سلولام نشسته. احساس میکنم اگه گریه کنم، توی اشکام غرق میشم، یه غرق شدن بیبرگشت. انگار هیچ راهی برای نفس کشیدن نمونده، هیچ دستی برای گرفتن، هیچ صدایی برای آرامش. فقط یه منِ خسته که داره توی خودش فرو میره…
— شقایق مهری
— شقایق مهری
ببخشید، اما فکر میکنم فعلاً توان نوشتن ندارم.
رنج و عذابی که روی شونههام سنگینی میکنه، دیگه توی هیچ کلمهای جا نمیشه. انگار هر جملهای که مینویسم، از شدت درد تهی و بیاثر میشه.
پس فعلاً سکوت میکنم، شاید یه روز، وقتی که زخمهام کمی کهنهتر شدن، وقتی که بتونم بدون لرزش دستام کلمهها رو کنار هم بچینم، برگردم… شاید.
دوستون دارم/ شقایق.
رنج و عذابی که روی شونههام سنگینی میکنه، دیگه توی هیچ کلمهای جا نمیشه. انگار هر جملهای که مینویسم، از شدت درد تهی و بیاثر میشه.
پس فعلاً سکوت میکنم، شاید یه روز، وقتی که زخمهام کمی کهنهتر شدن، وقتی که بتونم بدون لرزش دستام کلمهها رو کنار هم بچینم، برگردم… شاید.
دوستون دارم/ شقایق.
بعضی وقتها، بیدلیل، بیرحمانه، باید بخندم.
انگار که دارن با تیغ، لبخند رو روی صورتم حک میکنن.
از تو، پوسیدهام.
یه زخم باز، عمیق، که هر بار خنده میزنم، چرک میکنه، گند میکشه.
مردم خیال میکنن خوشحالم…
چه سادهلوحانه.
اونا صدای نالههای بیصدای شبهامو نمیشنون.
نمیدونن چطور این جسم متعفن رو با لبخند حمل میکنم،
نمیدونن هر لبخند، یه میخ دیگهست که توی روحم فرو میره.
زندگی برام شبیه یه جوک بیمزه شده.
خنده دارم، اما تهش بوی گند مرگ میده.
— شقایق مهری
انگار که دارن با تیغ، لبخند رو روی صورتم حک میکنن.
از تو، پوسیدهام.
یه زخم باز، عمیق، که هر بار خنده میزنم، چرک میکنه، گند میکشه.
مردم خیال میکنن خوشحالم…
چه سادهلوحانه.
اونا صدای نالههای بیصدای شبهامو نمیشنون.
نمیدونن چطور این جسم متعفن رو با لبخند حمل میکنم،
نمیدونن هر لبخند، یه میخ دیگهست که توی روحم فرو میره.
زندگی برام شبیه یه جوک بیمزه شده.
خنده دارم، اما تهش بوی گند مرگ میده.
— شقایق مهری
خستم… نه از اون خستگیایی که با یه خواب خوب درست بشه، نه.
یه جور خستگیه که انگار استخونامم دیگه نمیکشن، روحمم دیگه پا نمیده.
کلافم… از فکرای بیسروته، از آدمای دور و بر، از خودم حتی.
حوصله هیچچی رو ندارم، نه حرف، نه لبخند، نه توضیح دادن که چرا اینجام و چرا حالم اینه.
فقط میخوام ساکت باشم، دور باشم، نباشم شاید.
این خستگی دیگه از جنس جسم نیست، از اون خستگیاش که ته ته دله، جایی که دستم بهش نمیرسه، اما زهرشو میپاشه به همهی وجودم.
همه چی برام سنگین شده؛ حتی نفس کشیدن
— شقایق مهری
یه جور خستگیه که انگار استخونامم دیگه نمیکشن، روحمم دیگه پا نمیده.
کلافم… از فکرای بیسروته، از آدمای دور و بر، از خودم حتی.
حوصله هیچچی رو ندارم، نه حرف، نه لبخند، نه توضیح دادن که چرا اینجام و چرا حالم اینه.
فقط میخوام ساکت باشم، دور باشم، نباشم شاید.
این خستگی دیگه از جنس جسم نیست، از اون خستگیاش که ته ته دله، جایی که دستم بهش نمیرسه، اما زهرشو میپاشه به همهی وجودم.
همه چی برام سنگین شده؛ حتی نفس کشیدن
— شقایق مهری
خلیج پارس…
اسمی که با استخونهای اجدادم تنیده شده، با خون شیرمردان و زنانی که تاریخ رو ساختن.
اسمی که نه با پول عوض میشه، نه با جعل، نه با نقشههایی که پشت درهای بسته کشیده میشه.
این آب، بوی عطر پارسی میده؛ نه بوی دلارهای پوسیده، نه بوی خیانت.
خلیج پارس، مثل خنجر، میشینه تو گلوی هر خائنی که بخواد اسمش رو ببره به تاراج.
لعنت به اون دستهای کثیفی که فکر میکنن میشه تاریخ رو شخم زد، هویت رو دزدید، ریشه رو برید.
لعنت به اون زبونهایی که میخوان «پارس» رو قورت بدن، ولی خودشون در لجن غرقن.
ما ایرانیایم؛ نسلِ کوروش، نسلِ آریو برزن، نه نسلِ بردههایی که خودشون رو به باد فروختن.
خلیج پارس، نه فقط دریاست؛ قبله غرور ماست، ستون شرف ماست، نبض ایران ماست.
هرکس دست دراز کنه سمتش، باید از روی جنازه هشتاد میلیون ایرانی رد شه.
هر چی میخوای اسم روش بذار؛ اسمت گم میشه، خاک میشی، اما پارس میمونه.
هزار ساله مونده، هزار سال دیگه هم میمونه.
و ما؟
ما هر بار که بگیم «خلیج پارس»، داریم فریاد میزنیم که اینجا سرزمین شیرانه، نه شغالها.
بشنو، و بفهم:
اسمش پارسه، و هر بار که غرشش بلند میشه، یه تیکه از دشمناشو خاک میکنه.
اسمی که با استخونهای اجدادم تنیده شده، با خون شیرمردان و زنانی که تاریخ رو ساختن.
اسمی که نه با پول عوض میشه، نه با جعل، نه با نقشههایی که پشت درهای بسته کشیده میشه.
این آب، بوی عطر پارسی میده؛ نه بوی دلارهای پوسیده، نه بوی خیانت.
خلیج پارس، مثل خنجر، میشینه تو گلوی هر خائنی که بخواد اسمش رو ببره به تاراج.
لعنت به اون دستهای کثیفی که فکر میکنن میشه تاریخ رو شخم زد، هویت رو دزدید، ریشه رو برید.
لعنت به اون زبونهایی که میخوان «پارس» رو قورت بدن، ولی خودشون در لجن غرقن.
ما ایرانیایم؛ نسلِ کوروش، نسلِ آریو برزن، نه نسلِ بردههایی که خودشون رو به باد فروختن.
خلیج پارس، نه فقط دریاست؛ قبله غرور ماست، ستون شرف ماست، نبض ایران ماست.
هرکس دست دراز کنه سمتش، باید از روی جنازه هشتاد میلیون ایرانی رد شه.
هر چی میخوای اسم روش بذار؛ اسمت گم میشه، خاک میشی، اما پارس میمونه.
هزار ساله مونده، هزار سال دیگه هم میمونه.
و ما؟
ما هر بار که بگیم «خلیج پارس»، داریم فریاد میزنیم که اینجا سرزمین شیرانه، نه شغالها.
بشنو، و بفهم:
اسمش پارسه، و هر بار که غرشش بلند میشه، یه تیکه از دشمناشو خاک میکنه.
فقط نگاه میکنم. همین.
نه دیگه قلبم تندتر میزنه، نه چشمام برق داره.
یه وقته که فهمیدم، هیچی قراره عوض نشه.
نه آدمها، نه دنیا، نه من.
همه چی داره رد میشه، بیصدا، بیمعنی.
منم فقط نشستم، با یه دل خسته، با یه روحی که انگار دیگه جونی براش نمونده.
بیحسی… مثل یه پتوی سنگین، افتاده روم.
نه میتونم بلندش کنم، نه میخوام.
فقط میخوام تموم شه این کش اومدنِ بیدلیل.
— شقایق مهری
نه دیگه قلبم تندتر میزنه، نه چشمام برق داره.
یه وقته که فهمیدم، هیچی قراره عوض نشه.
نه آدمها، نه دنیا، نه من.
همه چی داره رد میشه، بیصدا، بیمعنی.
منم فقط نشستم، با یه دل خسته، با یه روحی که انگار دیگه جونی براش نمونده.
بیحسی… مثل یه پتوی سنگین، افتاده روم.
نه میتونم بلندش کنم، نه میخوام.
فقط میخوام تموم شه این کش اومدنِ بیدلیل.
— شقایق مهری
الهه حسیننژاد…
فقط سوار تاکسی خطی شده بود.
نه دنبال دردسر بود، نه تو خیابون فریاد زده بود.
فقط یه دختر بود که داشت میرفت سر زندگیش.
بعد… گوشیشو خواستن.
چاقو زدن.
کُشتنش.
آره، همینقدر راحت، همینقدر وحشیانه.
و میدونی چی بیشتر از همه آزارم میده؟
اینکه این اولین بار نیست.
دومین هم نیست.
ما زنیم، هر روز، هر لحظه، با ترس زندگی میکنیم.
از سایه پشت سر، از دستهایی که بیاجازه نزدیک میشن، از حرفهایی که مثل چاقو توی دل آدم میشینه،
و حالا… از چاقویی که تو تاکسی فرود میاد، فقط چون یه دختری گوشیشو نمیخواست بده.
من خستهم.
از خبرهای مرگ.
از شنیدن اینکه “باز یکی دیگه کشته شد.”
از اینکه یه روز رومینا، یه روز غزاله، حالا الهه… و فردا شاید نوبت یکی دیگهست.
نمیدونم قراره چندبار دیگه عزادار بشیم، چندبار دیگه با بغض یه اسم جدیدو تو ذهنمون حک کنیم.
فقط میدونم…
الهه دیگه نیست.
ولی من هنوز دارم بهش فکر میکنم.
به چشماش، به ترسی که لحظه آخر کشید، به مادری که منتظر بود دخترش برگرده خونه…
ما زندهایم، ولی امن نیستیم.
و این از مرگ، دردناکتره.
فقط سوار تاکسی خطی شده بود.
نه دنبال دردسر بود، نه تو خیابون فریاد زده بود.
فقط یه دختر بود که داشت میرفت سر زندگیش.
بعد… گوشیشو خواستن.
چاقو زدن.
کُشتنش.
آره، همینقدر راحت، همینقدر وحشیانه.
و میدونی چی بیشتر از همه آزارم میده؟
اینکه این اولین بار نیست.
دومین هم نیست.
ما زنیم، هر روز، هر لحظه، با ترس زندگی میکنیم.
از سایه پشت سر، از دستهایی که بیاجازه نزدیک میشن، از حرفهایی که مثل چاقو توی دل آدم میشینه،
و حالا… از چاقویی که تو تاکسی فرود میاد، فقط چون یه دختری گوشیشو نمیخواست بده.
من خستهم.
از خبرهای مرگ.
از شنیدن اینکه “باز یکی دیگه کشته شد.”
از اینکه یه روز رومینا، یه روز غزاله، حالا الهه… و فردا شاید نوبت یکی دیگهست.
نمیدونم قراره چندبار دیگه عزادار بشیم، چندبار دیگه با بغض یه اسم جدیدو تو ذهنمون حک کنیم.
فقط میدونم…
الهه دیگه نیست.
ولی من هنوز دارم بهش فکر میکنم.
به چشماش، به ترسی که لحظه آخر کشید، به مادری که منتظر بود دخترش برگرده خونه…
ما زندهایم، ولی امن نیستیم.
و این از مرگ، دردناکتره.
برای اولین بار نیست.
و متأسفانه، آخرین بار هم نخواهد بود.
ماجرای قتل دلخراش الهه، بار دیگه نشون داد که بیتوجهی به امنیت مسافران، فقط یه اشتباه کوچیک نیست.
رانندهی اسنپ بوده، با هویت مشخص، اما مثل همیشه شرکت اسنپ سکوت کرده.
نه بیانیهای، نه مسئولیتی، نه حتی یه عذرخواهی ساده.
سؤالم اینه:
تا کی باید رانندههاتون با اسناد تأییدشده تبدیل بشن به عامل جرم و جنایت، و باز هم بگین «ما بیخبریم»؟
تا کی قراره مردم هزینهی بیمسئولیتی شما رو بدن؟
و متأسفانه، آخرین بار هم نخواهد بود.
ماجرای قتل دلخراش الهه، بار دیگه نشون داد که بیتوجهی به امنیت مسافران، فقط یه اشتباه کوچیک نیست.
رانندهی اسنپ بوده، با هویت مشخص، اما مثل همیشه شرکت اسنپ سکوت کرده.
نه بیانیهای، نه مسئولیتی، نه حتی یه عذرخواهی ساده.
سؤالم اینه:
تا کی باید رانندههاتون با اسناد تأییدشده تبدیل بشن به عامل جرم و جنایت، و باز هم بگین «ما بیخبریم»؟
تا کی قراره مردم هزینهی بیمسئولیتی شما رو بدن؟
سختیهای دختر بودن؟
اینکه از همون بچگی بهت میگن:
«نکن! زشته برای دختر!»
«بشین درست، پا رو پا ننداز.»
«بلند نخند، صدات نره هوا.»
«این کارا پسرونهست.»
و تو از همون اول یاد میگیری که خودت نباشی.
که نقش بازی کنی.
که چیزی بشی که “بقیه” راحتتر هضمش کنن.
سختشه که به جای «تو کیای و چی بلدی»، بپرسن «چند سالته؟ متأهلی؟ چطور هنوز مجردی؟»
و موفقیتت رو با حلقهی دستت اندازه بگیرن، نه با رویاهات.
سخته که همیشه باید زیبا باشی، ولی نه خیلی.
آراسته باشی، ولی نه جلب توجهکننده.
خوشلباس باشی، ولی مراقب باشی کسی فکر بد نکنه.
زن بودن مثل راه رفتن روی لبهی تیغه.
یک اشتباه کوچیک، یک نگاه طولانی، یک لباس باز…
و همه چیز گردن خودته.
سخته که همیشه یه ترسی همراهته.
ترس از خیابون خلوت.
ترس از تاکسی.
ترس از مدیر شرکت.
ترس از تنها موندن.
ترس از انتخاب اشتباه.
ترس از قضاوت، قضاوت، قضاوت…
سخته که عشق رو زندگی بدونی، ولی بعدش همون عشق بشه زندونت.
سخته که دل ببازی، اما محکوم بشی به ساده بودن.
سخته که بخوای جدا شی، ولی بگن «تحمل میکردی، همه این مشکلارو دارن.»
و هیچکس اشکات رو جدی نگیره.
سخته که درد بکشی، خونریزی کنی، تغییرات هورمونی رو تاب بیاری،
ولی موقع کار، امتحان، رانندگی، یا حتی یه دعوای ساده، بگن:
«لابد پریودیه، ولش کن.»
سخته که باید تو رابطه هم مادر باشی، هم معشوق، هم روانشناس، هم تکیهگاه…
و آخرش بگن: «همهاش توقع داره.»
سخته که حتی وقتی موفق میشی، باز میگن:
«پشتش کیه؟ پارتی داشته؟ زن تنهایی که نمیتونه به اینجا برسه.»
سخته که روزهایی هست که از زن بودن خستهای، ولی نمیتونی بگی.
چون میدونی پشت این خستگی، یه دنیا قضاوت نشسته.
تو باید بجنگی، با لبخند.
ببازی، ولی نجیب بمونی.
بترسی، ولی نترس نشون بدی.
خسته باشی، ولی بگی: “خوبم.”
اینکه از همون بچگی بهت میگن:
«نکن! زشته برای دختر!»
«بشین درست، پا رو پا ننداز.»
«بلند نخند، صدات نره هوا.»
«این کارا پسرونهست.»
و تو از همون اول یاد میگیری که خودت نباشی.
که نقش بازی کنی.
که چیزی بشی که “بقیه” راحتتر هضمش کنن.
سختشه که به جای «تو کیای و چی بلدی»، بپرسن «چند سالته؟ متأهلی؟ چطور هنوز مجردی؟»
و موفقیتت رو با حلقهی دستت اندازه بگیرن، نه با رویاهات.
سخته که همیشه باید زیبا باشی، ولی نه خیلی.
آراسته باشی، ولی نه جلب توجهکننده.
خوشلباس باشی، ولی مراقب باشی کسی فکر بد نکنه.
زن بودن مثل راه رفتن روی لبهی تیغه.
یک اشتباه کوچیک، یک نگاه طولانی، یک لباس باز…
و همه چیز گردن خودته.
سخته که همیشه یه ترسی همراهته.
ترس از خیابون خلوت.
ترس از تاکسی.
ترس از مدیر شرکت.
ترس از تنها موندن.
ترس از انتخاب اشتباه.
ترس از قضاوت، قضاوت، قضاوت…
سخته که عشق رو زندگی بدونی، ولی بعدش همون عشق بشه زندونت.
سخته که دل ببازی، اما محکوم بشی به ساده بودن.
سخته که بخوای جدا شی، ولی بگن «تحمل میکردی، همه این مشکلارو دارن.»
و هیچکس اشکات رو جدی نگیره.
سخته که درد بکشی، خونریزی کنی، تغییرات هورمونی رو تاب بیاری،
ولی موقع کار، امتحان، رانندگی، یا حتی یه دعوای ساده، بگن:
«لابد پریودیه، ولش کن.»
سخته که باید تو رابطه هم مادر باشی، هم معشوق، هم روانشناس، هم تکیهگاه…
و آخرش بگن: «همهاش توقع داره.»
سخته که حتی وقتی موفق میشی، باز میگن:
«پشتش کیه؟ پارتی داشته؟ زن تنهایی که نمیتونه به اینجا برسه.»
سخته که روزهایی هست که از زن بودن خستهای، ولی نمیتونی بگی.
چون میدونی پشت این خستگی، یه دنیا قضاوت نشسته.
تو باید بجنگی، با لبخند.
ببازی، ولی نجیب بمونی.
بترسی، ولی نترس نشون بدی.
خسته باشی، ولی بگی: “خوبم.”