چه باید کرد؟ بیآنکه اسپینوزایی باشیم، چگونه میتوانیم از نو به امیدِ زندگی و فلسفه آریگو باشیم؟ اسپینوزایی بودن نه یک تعیُّن، بلكه «یک شرط» است. تفکر مستلزمِ اسپینوزاییبودن است.
@Spaph
آنتونیو نگری
@Spaph
آنتونیو نگری
👌3💯1
«اسپینوزا بدن را چگونه تعریف میکند؟ اسپینوزا بدن را، از هر نوعی، همزمان به دو شیوه تعریف میکند. در وهلهی اول، بدن، هر قدر هم که کوچک باشد، مرکب از تعداد بیشماری از ذرات است؛ این روابط حرکت و سکون، به سرعتها و آهستگیهای مابین ذرات است که بدن، فردیت بدن را تعریف میکنند. در ثانی، هر بدن بر بدنهای دیگر تأثیر میگذارد، یا از بدنهای دیگری متأثر میشود؛ همین ظرفیت تأثیرگذاری و تأثیرپذیری است که بدن را در فردیتش نیز تعریف میکند. این دو قضیه به نظر بسیار ساده می رسند، قضایایی که یکی جنبشی است و دیگری دینامیک. اما اگر کسی خودش را در میانهی این قضایا قرار دهد، اگر آنها را زندگی کند، چیزها بسی پیچیدهتر میشوند و شخص پی می برد که اسپینوزیست است، پیش از آنکه بفهمند چرا.»
@Spaph
ژیل دلوز
@Spaph
ژیل دلوز
👍4
«ما با خواندن آثار اسپینوزا از احساسی آگاه میشویم نظیر آنچه که با دیدن طبیعت بزرگ در زندهمانندترین حالت آرامشاش ما را فرامیگیرد؛ ما به نظارۀ جنگلی از افکار آسمانی مینشینیم که بلندترین شاخههای پرشکوفهشان همچون امواج دریا این سو و آن سو میروند، در حالی که ساقههای بیحرکتشان در خاکی جاودانه ریشه دارند. رایحۀ خاص و وصفناپذیری از نوشتههای اسپینوزا به مشام میرسد. چنان مینماید که درآنها هوای آینده را تنفس میکنیم.»
@Spaph
هاینریش هاینه
@Spaph
هاینریش هاینه
«نویسندگان، شاعران، موزیسینها، فیلمسازان _ نقاشان نیز، و حتی خوانندگان تصادفی ـ میتوانند خود را اسپینوزیست بدانند؛ در واقع، چنین چیزی برای آنها بیش از فیلسوفان حرفهای محتمل است. این مسئله به برداشت عملی شخص از ″طرح″ مربوط میشود. مسئله این نیست که شخص میتواند بدون اینکه بداند اسپینوزیست باشد، بلکه مسئله آن است که امتیاز شگرفی وجود دارد که اسپینوزا از آن برخوردار است، چیزی که به نظر میرسد، تنها وی موفق به انجام دادن آن شده و نه هیچکس دیگری.»
@Spaph
ژیل دلوز
@Spaph
ژیل دلوز
👍5
«اگر آدمیان همیشه میتوانستند امور خود را با تشخیصی مطمئن رتق و فتق کنند، یا اگر بخت همیشه بر آنان لبخند میزد، آنگاه هرگز به دام هیج خرافاتی نمیافتادند. اما از آنجا که مردم اغلب دچار چنان تنگناهایی میشوند که از رسیدن به قضاوتی محکم درمیمانند و از آنجا که نمیتوان روی خوبیهای بخت که ایشان برایشان اشتهایی سیری ناپذیر دارند چندان حساب کرد، در میان بیم و امید اسیر تلاطم میشوند. از همین رو است که بیشتر مردم آمادهاند تا به هرچیزی ایمان بیآورند. هنگامی که ذهن دستخوش شک شود خفیفترین رانشی آن را به آسانی به هر سو خواهد کشید، به ویژه آن زمان که میان بیم و امید به دستوپا زدن افتاده باشد، گرچه در دیگر اوقات به خود مطمئن، و سرشار از غرور و تکبر باشد.»
@Spaph
اسپینوزا
@Spaph
اسپینوزا
👍9👌2💯1
«باروخ اسپینوزا از در نظر گرفتن خدا به مثابهی موجودی بیرونیای که جهانی مجزا را آفریده، سرباز زد. اگر ما به خدا به مثابهی آفرینش بیرونی بیاندیشیم، چیزی جز خدا میتواند وجود داشته باشد و در این صورت خدا نمیتواند مطلق باشد. بنابراین، برای اسپینوزا خدا چیزی جز جوهر بیانی نیست و جوهر چیزی جز بیان نیست. اینگونه نیست که ابتدا جوهری وجود داشته باشد که بعداً خود را به شیوههایی متفاوت بیان کند. اینجا تنها تفاوتهای بیان وجود دارد، بدون آنکه هیچ بیانی به امری خارجی مرتبط باشد یا برای بیانهایی دیگر زمینهای فراهم کند. به زعم اسپینوزا، این تنها به سبب ایدههای محدود ماست که مجبوریم جهان را همچون چیزی که بر جوهرهای مجزا و متمایز بنیان گرفته در نظر بگیریم. این تصور محدود ماست که به خدا همچون پیرمردی با شمایل پدرانه در بهشت میاندیشیم. ایدههای بسنده و کامل نیز میتوانند تمام حیات را به عنوان یک بیان مطلق در نظر بگیرد که زمینهای خارج از خود ندارد. خدا نمیتواند تجسمی مجزا و عینی باشد، بل خدا نیروی بینهایتی است که تمام حیات است.»
@Spaph
کلر کولبروک
@Spaph
کلر کولبروک
👌8
«چگونه است که افراد در مسند قدرت، در هر حوزهای که باشند، نیاز دارند که ما را دچار غم کنند؟ انفعالهای حزنآمیز چون یک ضرورت.
القای انفعالهای حزنآمیز برای اعمال قدرت ضروری است. اسپینوزا در رساله الهیاتی-سیاسی میگوید که کشیش و حاکم، هر دو، به اندوه سوژهها نیاز دارند، و این بیانگر ارتباط ژرفی میان کشیش و حاکم است. در اینجا به خوبی درمییابید که غم در معنایی گنگ به کار نمیرود، او غم را در معنای دقیقی که به آن داده بود به کار می برد: غم عاطفه است از آن حیث که مشتمل بر کاهش توان عمل کردن است.»
@Spaph
ژیل دلوز
القای انفعالهای حزنآمیز برای اعمال قدرت ضروری است. اسپینوزا در رساله الهیاتی-سیاسی میگوید که کشیش و حاکم، هر دو، به اندوه سوژهها نیاز دارند، و این بیانگر ارتباط ژرفی میان کشیش و حاکم است. در اینجا به خوبی درمییابید که غم در معنایی گنگ به کار نمیرود، او غم را در معنای دقیقی که به آن داده بود به کار می برد: غم عاطفه است از آن حیث که مشتمل بر کاهش توان عمل کردن است.»
@Spaph
ژیل دلوز
👌22👍9💯7👏3
«به زعم اسپینوزا طبیعتْ سطحی بدون ژرفاست؛ کتاب مقدس در مقام بخشی از طبیعت هیچچیزی را [در خودش] مستور نداشته است، هیچچیزی که در چنته پنهان کرده باشد. باید به جای سخن گفتن از معنای کتاب مقدس، از پیامدهایی صحبت کنیم که متن مزبور در مقام بدنی در میان بدنهایی دیگر به تولید آنها میپردازد.»
@Spaph
وارن مونتاگ
@Spaph
وارن مونتاگ
👍16👏4
«فلسفه جغد مینروایی نیست که پس از تحقق تاریخ، به منظور تجلیل و تکریم پایان خوش آن به پرواز در آمده باشد؛ بلکه گزاره سوبژکتیو، میل و عملی است که در رخداد به کار میرود.»
@Spaph
مایکل هارت و آنتونیو نگری
@Spaph
مایکل هارت و آنتونیو نگری
👍15👌4
«در فرانسه کافی است هر کس چیزی باشد تا بخواهد همهچیز باشد. در آلمان هیچکس حق ندارد چیزی باشد مگر از همهچیز چشم بپوشد. در فرانسه رهاییِ جزئی زمینهی رهایی کلی است؛ در آلمان رهایی کلی شرط لازم هر رهایی جزئی است. در فرانسه آزادی کامل از دل واقعیت آزادی تدریجی حاصل میشود و در آلمان از ناممکن بودن آزادی تدریجی.
تنها آزادی ممکن عملی برای آلمان، آزادی مبتنیبر آن دیدگاه نظری است که انسان را والاترین موجود برای انسان میداند. در آلمان، رهایی از قرون وسطا نیز فقط با رهایی از پیروزیهای جزئی بر قرون وسطا امکانپذیر است. در آلمان هیچ نوعی از بندگی درهم شکسته نمیشود، مگر همهی انواع بندگی درهم شکسته شود. آلمانِ مشتاق بنیادها نمیتواند انقلاب کند مگر از بنیاد انقلاب کند. رهایی آلمان، رهایی انسان است.»
@Spaph
- کارل مارکس، ادای سهمی در نقد فلسفهی حق هگل
تنها آزادی ممکن عملی برای آلمان، آزادی مبتنیبر آن دیدگاه نظری است که انسان را والاترین موجود برای انسان میداند. در آلمان، رهایی از قرون وسطا نیز فقط با رهایی از پیروزیهای جزئی بر قرون وسطا امکانپذیر است. در آلمان هیچ نوعی از بندگی درهم شکسته نمیشود، مگر همهی انواع بندگی درهم شکسته شود. آلمانِ مشتاق بنیادها نمیتواند انقلاب کند مگر از بنیاد انقلاب کند. رهایی آلمان، رهایی انسان است.»
@Spaph
- کارل مارکس، ادای سهمی در نقد فلسفهی حق هگل
👏15👍7👌2
اسپینوزا منبع فلاکت انسان را در این واقعیت میداند که ما نوعاً و به نحوی مفرط به چیزهایی عشق میورزیم که نمیتوانیم به تملک درآوريم (اخلاق، بخش پنجم، تبصرهی قضیهی ۲۰). زیرا چیزهایی که ما معمولاً بدانها عشق میورزیم بر اساس طبیعتشان تابع تغییرات بسیارند، فاسد شدنیاند، و نمیتوان آنها را با دیگران شریک شد، [لذا] میل ما به تملک آنها ناکام میماند. ذهن و بدنی که وابسته چیزهای تغییر پذیر - به تعبیری دیگر، حالتهای متناهی - شده باشد تابع همان خشونت نهفته در محدودیتهای خاص ابژههایشان است. بدان سبب که این ابژهی عشق باید به صورت پیوسته به موجب وجود متناهی و حالتمندش تغییر کند، عاشقی که تملک و اتحاد با چنین ابژهی عشقی را هدف قرار داده است رنج می برد؛ و شادی او همواره با میزانی از اندوه همراه است.
@Spaph
هاسانا شارپ
@Spaph
هاسانا شارپ
👏18👍8
«نویسندگان، شاعران، موزیسینها، فیلمسازان _ نقاشان نیز، و حتی خوانندگان تصادفی ـ میتوانند خود را اسپینوزیست بدانند؛ در واقع، چنین چیزی برای آنها بیش از فیلسوفان حرفهای محتمل است. این مسئله به برداشت عملی شخص از ″طرح″ مربوط میشود. مسئله این نیست که شخص میتواند بدون اینکه بداند اسپینوزیست باشد، بلکه مسئله آن است که امتیاز شگرفی وجود دارد که اسپینوزا از آن برخوردار است، چیزی که به نظر میرسد، تنها وی موفق به انجام دادن آن شده و نه هیچکس دیگری.»
@Spaph
ژیل دلوز
@Spaph
ژیل دلوز
👍15
«اگر بستن ذهن مردم به همان آسانی بستن زبانشان میبود، آنگاه هر حاکمی به امنيت حکمرانی میکرد و حکومت سرکوبگری هم وجود نمیداشت. چون آنگاه جملهی آدمیان مطابق اذهان کسانی که حکمرانی میکنند به سر میکردند و تنها به صلاحدید آنان درست را از نادرست، یا خوب را از بد، تمییز میدادند. اما چنانچه در ابتدای فصل هفدم یادآور شديم، غير ممکن است که ضمیر کسی مطلقاً به فرمان کسی دیگر درآید. زیرا هیچکس نمیتواند حق با توانایی طبیعی خویش برای آزادانه اندیشیدن و قضاوت دربارهی نیک و بد را به دیگری واگذارد، و نمیتوان کسی را به این کار واداشت. از این رو است که دولتی که بخواهد ضماير مردم را تحت تحكم خویش درآورد ستمگر دانسته میشود، و هر قدرت حاکمهای آنگاه که بخواهد به رعایای خویش املاء کند که باید چه چیزی را به عنوان حقیقت بپذیرند و چه چیزی را به عنوان ناصواب طرد کنند و چه عقایدی باید پرستش خدا را در دل هایشان برانگیزانند، زیانبار و غاصب حقوق ایشان دیده میشود. زیرا اینها چیزهایی هستند که درون حق هر شخصی واقعاند، که او نمیتواند از خود سلب کند حتی اگر بخواهد چنین کند.»
@Spaph
بندیکت اسپینوزا، رسالهی الهیاتی-سیاسی
@Spaph
بندیکت اسپینوزا، رسالهی الهیاتی-سیاسی
👌12👍4👏2
«اسپینوزا در پیشگفتار خویش بر "رساله الهیاتی ـ سیاسی" به طرزی درخشان پرسشی آشفتهکننده را مطرح میکند. او در شگفت است که چگونه امکان دارد انسانها همواره ″چنان در راه بندگیشان بجنگند که گویی در راه رهاییشان میجنگند، و به مخاطره افکندن زندگی خود برای غرور و تفرعن یک نفر را نه مایه شرم که سبب والاترین افتخار به شمار آورند″؟ به زعم اسپینوزا این ″راز اعلای حکومت پادشاهی و عمده امر مورد علاقهی آن″ است. همانگونه که ژیل دلوز و فلیکس گتاری زمانی اشاره کردند، اسپینوزا در این قطعه ″مسئله بنیادین فلسفه سیاسی″ را پیش میکشد.»
@Spaph
تد استولز
@Spaph
تد استولز
👍15
«نتیجهی این حقیقت که خدا هیچ چیز بجز طبیعت نیست و اینکه این طبیعت حاصل جمع نامتناهی شماری نامتناهی از صفات موازی است، فقط این نیست که هیچ حرفی برای گفتن دربارهی خدا نمیماند، بلکه این هم هست که هیچ حرفی برای گفتن دربارهی مشکل بزرگی باقی نمیماند که کل فلسفهی غرب را از ارسطو تا، بالاخص، دکارت به خود مشغول داشته است: مسألهی معرفت، و همبستهی دوگانهی آن، یعنی سوژه و ابژه یا عالم و معلوم. این مرافعههای بزرگ، که این همه بحث برانگیختهاند، به هیچ کاهش مییابند. هومو کوگیتات، ″انسان فکر میکند″، همین و بس؛ این مشاهدهی یک واقعبودگی است، واقعبودگی ″این همین است که هست″، واقع بودگی قسمی es gibt که پیش از هایدگر مطرح شده است و واقعبودگی اتمهای فروآیندهی اپیکورس را به یاد میآورند. فکر چیزی نیست جز توالی حالات صفت ″فکر″، و ما را نه به یک سوژه یا ذهن شناسنده، بلکه چونان که توازی خوب ایجاب میکند، به توالی حالات صفت ″بُعد″ ارجاع میدهد.»
@Spaph
لویی آلتوسر
@Spaph
لویی آلتوسر
👏21👍1👌1💯1
«یک انسان به شرطی انسان دیگری را تحت قدرت خویش دارد که او را به الزاماتی مقید کند، یا او را از سلاح یا ابزار دفاع از خود یا گریز محروم سازد، یا او را مرعوب کند، یا او را با منفعتبخشی به خود چنان وابسته کند که وی از رضایتِ ولینعمتش خرسند شود و نه از رضایتِ خویش، و آن طور که دیگری میخواهد زندگی کند و نه به انتخاب خودش. کسی که دیگری را به شیوه اول یا دوم تحت قدرت خویش در میآورد فقط بدن وی را به چنگ میآورد و نه ذهنش را؛ او به شیوه سوم یا چهارم بدن و ذهن دیگری را نیز تابع حق خویش کرده است، اما فقط تا آنجا که ترس یا امید استمرار مییابند. وقتی یکی از آنها حذف میشود، دیگری اختیار خویش را به دست میگیرد.»
@Spaph
بندیکت اسپینوز
@Spaph
بندیکت اسپینوز
👍26👏1
جهان، امر مطلق است. ما با طیب خاطر غرق در این سرشاری هستیم و کاری نمیتوان کرد جز گره زدن خود بدین چرخۀ وفورِ معنا و وجود. «تو همه چیز را میبخشی چون همه چیز از آن توست، ای پروردگار عاشق زندگی، ای تو که روح زوالناپذیرت در همه چیز حاضر است.» سطح همان ژرفای ماست. دیالکتیک آلمانی و مدیریت فرانسوی نمیتوانند این شادمانی بلافصلِ آزاد از محرومیت یا این تکینگی خاص ما را از بین ببرند. جهان بهطور فزایندهای با نوعی تکینگی فروکاستناپذیر و جمعی تعریف میشود. این همانا معنای هستی و انقلاب است. و تنها با دست زدن به عمل است که میتوان در دل این سرشاری به ایجاد تمایز پرداخت؛ تنها با قدم نهادن در راه است که مسیرهایی را در این طبیعت متراکم حارهای میگشاییم؛ و تنها با ناوبری است که خطسیرهایی را در این دریا پی میگیریم. اخلاق کلیدی غیردیالکتیکی است که راه را به رویمان میگشاید و تمایزات ما را مشخص میسازد. خطای دیالکتیک، خطای آن کلیدی است که همهٔ درها را باز میکند، در حالی که اخلاق کلیدی است درخور تکینگی.
@Spaph
آنتونیو نگری
@Spaph
آنتونیو نگری
👍20
اسپینوزا میگفت نمیدانیم بدن انسان اگر از انضباطهای انسان آزاد شود، چه میتواند بکند. و فوکو میگوید نمیدانیم انسان «از این لحاظ که زنده است»، یعنی به منزلهی مجموعهای از «نیروهایی که مقاومت می کنند»، چه میتواند بکند.
@Spaph
ژیل دلوز
@Spaph
ژیل دلوز
👏17👍7💯3
اسپینوزا، در سرتاسر اخلاق، از نکوهش سه نوع شخصیت دست نمیکشد: انسانی با انفعالات اندوهناک؛ انسانی که این انفعالات را به کار میگیرد و بدانها به منظور تقویم قدرت خویش نیاز دارد؛ و انسانی که وضع بشر و انفعالات انسانی او را بالکل اندوهگین میسازد: بنده، خودکامه و کشیش.
@Spaph
ژیل دلوز
@Spaph
ژیل دلوز
👌34👍11👏2💯1