بدترین حسِ دنیا وقتیه که میفهمی بهت دروغ گفته، بعد میشینی فک میکنی یعنی دیگه راجع به چه چیزهایی ممکنه دروغ گفته باشه.
ای قصه‌ی دور و دراز
ای سر به مهر عین یه راز
این انتهای ماجراست
عشق منو و تو اشتباست.
حدس یک زن دقیقتر از یقین یک مرد است ...
رودیارد کیپلینگ
اورینک،اضطراب و حمله پنیک آخرش به مرحله‌‌ای میرسه که وقتی میری جلوی آینه‌و خودتو میبینی به خودت میگی"توروخدا ببخشید...میدونم حسابی خسته ای...کاش میشد کمکت کنم.."
نه عزیز من، انتظار نداشتم همه‌چیز درست و بهتر بشه، اما انتظار روزهایی به این تلخی رو هم نداشتم.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
یه روزی خاک قدر بارونُ میدونه ولی اون روز دیگه بارون نمیباره.
نمیدونم چطور بگم ولی یه روزایی دلم میخواد وجود نداشته باشم. نه غمگینم، نه ناراحت، نه ناامید و نه هیچ چیزی شبیه به اینها. صرفا تحمل وجود داشتن رو از دست میدم انگار.
امیدوارم با شروع سال جدید، شکفتن شکوفه‌های قلبت‌رو هم حس کنی. امیدوارم بدون هیچ کینه، حسد، سیاهی، نفرت و حس‌ وُ حال بد و مرده‌ای وارد فصل جدید بشی. امیدوارم امسال، ترازوی خاطرات خوب و قشنگت سنگین‌تر از خاطرات تلخ و آزاردهنده‌ت باشه. خدا بهتر از هرکسی به قلب و خواسته‌های تو اِشراف داره؛ اما من ازش خنده‌های از تهِ دل، شادی، قلب صاف، چشمای خندون، سلامتی و بودن کنار هرکسی‌که برات عزیز و دلچسبه‌رو آرزو میکنم.. امیدوارم امسال، واقعا سالِ تو باشه. ازونا که با یادآوریش به خودت افتخار کنی.سالِ نویِ همتون مبارک.💚
هدف از خلقت من این بوده که خدا تست کنه ببینه یه آدم تا چه حد می‌تونه دهن سرویسی رو تحمل کنه.
می‌دونی بیشترین شناخت اطرافیانت رو کی پیدا میکنی،زمانی که روی مود خوبی نیستی و بیشتر به مراقبت و توجه نیاز داری،رفتار و برخوردی که اون زمان با تو دارن نشون میده در واقعیت چقد براشون مهم هستی و ارزش داری...
متاسفانه حس ششم، از بویایی سگ پلیسم قوی‌تره
‌‌آرزویِ آزادیِ روح از کالبدِ انسانی.
|طنین|
Moein – Sobhet Bekheyr Azizam
ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ.
ﺷﺨﺼﯽ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮐﻪ ۱۶ ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻋﺎﺷﻖ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺷﺪﻡ، ﭼﻨﺎﻥ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﻋﺎﺷﻖ آﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻭ ﭘﺎﻓﺸﺎﺭﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ ﺗﻮانستم ‏ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺳﻦ ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﺭﺍﺿﯽ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺩﺧﺘﺮه ﺑﺮﻭﯾﻢ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮه ﺑﻨﺎﯼ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺮﺍ بپیچاند،ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺭﺱ بخوانم.
‏من هم ﭘﺲ ﺍﺯ آﻥ ﺑﺎ ﺟﺪﯾﺖ ﺩﺭﺱ ﺭﺍ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ ﺗﺎ ﺩﯾﭙﻠﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ. ﺑﻌﺪ از گرفتن دیپلم ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﻭﻟﯽ ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮه ﮔﻔﺖ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ بروم
‏ﺩﺭ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺑﯿﺴﺖ ﻭ ﺩﻭ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮه ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎﺭ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ.‏ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﺑﻌﺪ از ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﺎﺭ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﻦ ﻭ آﻣﺪﻥ ﻫﺎﯾﻢ ﻭ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯿﺸﺪ ﮐﻪ ﺑﺮﻭﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪء ﺟﺪﯾﺪ ﻋﻤﻞ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﯿﺎﯾﻢ.
ﺟﺎﻟﺐ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ آﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﻫﻢ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺶ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺭﺩ ﻣﯿﮑﺮﺩ.
آﻥ ﺷﺨﺺ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﻦ ﻫﺎ ﻭ ﻧﺎ ﺍﻣﯿﺪ ﺷﺪﻥ بلخره پدر در ۳۲ سالگی
‏ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺟﻤﺎﻥ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ.
ﺟﺸﻦ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺮ ﭘﺎ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺗﺮﯾﻦ آﺩﻡ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯿﺪﺍﻧﺴﺘﻢ،‏به خانه خودمان رفتیم.
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻣﺒﻞ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺫﯾﺖ ﻧﺸﻮﺩ ﻓﻘﻂ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ أﺵ ﺭﺍ ﺑﻮﺳﯿﺪﻡ ﻭ ﺩﺭ ﯾﮏ ﮔﻮشهﺧﻮﺍﺑﻢ ﺑﺮﺩ.
ﺻﺒﺢ ﺍﻭﻝ ﻭﻗﺖ ﺷﺎﺩ ﻭ ﺳﺮﺧﻮﺵ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﻣﯿﺒﯿﻨﻢ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ، ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪﻡ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﺗﻬﯿﻪ،ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﻡ. ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺗﻬﯿﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﺪﺗﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻧﺶ ﺑﻮﺩﻡ ولی همسرم بیدار شدنش خیلی طول کشید و من ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺷﺪﻡ. ﮐﻤﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﻭﻟﯽ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐﻪ ﺷﺪﻡ ﺩﯾﺪﻡ همسرم ﻧﻔﺲ ﻧﻤﯿﮑﺸﺪ.‏ﺳﺮﯾﻌﺎ ﭘﺰﺷﮑﯽ آﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﭘﺰﺷﮏ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﻌﺎﯾﻨﻪ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺐ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﺯ ﻓﺮﻁ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺩﭼﺎﺭ ﺣﻤﻠﻪ ﻗﻠﺒﯽ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺍﯾﺴﺖ ﻗﻠﺒﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.‏و من ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺪﺳﺖ آﻭﺭﺩﻧﺶ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻡ:)
نمیدونم شما هم تجربش کردین یا نه ،
ولی یه سری چیزها هست که آدم نمیتونه در موردشون
با کسی صحبت کنه
نه به خاطر اینکه نمیتونه اون حسو بیان کنه ها،نه!
به خاطر اینکه اون مسئله شاید برای دیگران مسخره
به نظر بیاد ،
حالا هر چقدر که برای تو مهم باشه،
هرچقدر باعث شه نتونی شبا بخوابی،
هرچقدر باعث شه بابتش اشک بریزی،
هرچقدر ذهنتو درگیر خودش کنه،
برای آدمای دیگه مسخره به نظر میاد و بی اهمیت.
پس همین باعث میشه لب باز نکنی و اجازه بدی
همه چیز خودش پیش بره حتی اگه اون موضوعِ
کوچیک بعد مدتی تبدیل به یه هیولا تو مغزت بشه.
کسی که جوابتو با سردی می ده،
یه خوبی داره، اینکه می‌فهمی ازت دلخوره.
با سرد بودنش داره می گه ازت ناراحتم.
ولی وقتی بعد از اینکه کلی ناراحتش کردی و
اون دیگه ناراحت نبود و جوابتو مثل همیشه داد،
این یعنی بدترین اتفاقی که می تونه بیفته.
یعنی دیگه تورو از قلبش انداخته بیرون
و دیگه حتی نمی‌تونی ناراحتش کنی و
درواقع دیگه حرفات براش مهم نیست.
مواظب باشین هیچوقت کار به این مرحله نرسه
چون هیچگونه راه برگشتی وجود نداره.
2024/05/03 20:52:52
Back to Top
HTML Embed Code: