This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
- یک ساعت چند دقیقس؟
+ بستگی داره کنار کی باشی!


@TTANHAMNAZAR
#عکس#شخصیت#ایسان‌♡


@TTANHAMNAZAR
‌Et tout à coup tu es devenu mon tout
و ناگهان تو همه چیز من شدی... 💍♥️


@TTANHAMNAZAR
‏لم تكن آخر أحزاني، لكنك كنت أكبرها

تو آخرین اندوهم نبودی، ولی بزرگترینشان بودی.
It is during our darkest moments that we must focus to see the light.
 
توی تاریک ترین لحظاتِ که باید حواسمونو برای دیدن نور جمع کنیم ..
دوست دارید آهنگ هم براتون بزاریم قشنگا ؟؟
Anonymous Poll
86%
Yes
14%
No
Your attitude is like a pricetag, it shows how valuable you are.

طرز رفتار تو مثل برچسب‌ قیمته، نشون میده چقدر ارزش داری ..
آموزگارِ زندگی
خیلی از درس‌هایِ زندگی را
در سکوت به تو می‌آموزد،
گاه درس زندگی
در سخاوتِ دستانی است که
به سمتت دراز شده
تا از آن دلت گرم شود و
کامت شیرین،
و تو می‌آموزی که حتی در سکوت هم می‌شود مهربانی را فریاد زد...

سلام ؛
صبح‌تون بخیر🌤


@TTANHAMNAZAR
وسیع باش و تنها، سر به زیر و سخت ..
دلم میخواد سرمو بزارم رو شونه هات و بگم حرف بزن، صدات پر از فرکانس آرامشه.
من با دستای خودم آرزوهامو گذاشتم تو قبر،
منو از رفتن نترسون ..
At the end :
Your friends; 3 days
Your love; 7 days
You relatives; 40 days
Your family; 1 year
Got it?

ته تهش:
دوستات؛ سه روز
عشقت؛ هفت روز
فامیلات؛ یه هفته
خانواده‌ت؛ یه سال
گرفتی چی میگم؟
کافه رمان
#پارت269 #تنهام_نزار پرستار اومد داخل با صدای تو دماغیش گفت..لطفا همگی برید بیرون مادر باید به بچش شیر بده و وقت ملاقات تموم شده . همگی خدافظی کردن رفتن من موندم و ایهان . نگاهم سمت ایهان بود ایهانم داشت بع پسرمون نگاه میکرد وقتی سرشو بالا گرفت نگاهمو…
#پارت270
#تنهام_نزار




اومده بودیم خونه همگی اینجا بودن چند روز دیگ اسباب کشی داشتیم ایهان میگفت خونه ویلایی برای ما بهتره اینجا هم باشه ولی خونه ویلایی بهتره .
من نمیتونستم راه برم و کمک کنم همگی دست ب دست هم داده بودن داشتن وسایل رو جمع میکردن حتی پسرا رو هم به کار گرفته بود ایهان .

با صدای یاسین از صورت ارکا چشم برداشتم گفتم ..جانم داداش ؟.
نزدیک تر بهم نشست دست ارکارو گرفت گفت..چند روز دیگ شقایق مرخص میشه ارکارو ببینه چقد ذوق میکنه .
لبخندی زدم خم شدم گونشو بوسیدم گفتم..انشاالله بچه ی خودتونو بغل بگیرید ذوق کنید .

لبخندی زد خم شد دست ارکارو بوسید یه انشاالله گفت پاشد رفت کمک ایهان .
فکر نمیکردم انقد زود وسایلو جمع کنن .
خندیدم رو به ایهان گفتم..فک کنم زیادی عجله داری ها من دیروز از بیمارستان مرخص شدم حداقل میزاشتی چند روز بگزره خب .
ایهان زیر لب نچی کرد و بچه رو از بغلم گرفت.
کم کم همگی خوابشون گرفت به قول فواد کنار هم خیاری خوابیدیم .
ارکا بین من ایهان بود کم کم چشام خمار شد تا خواستم بخابم صدای گریه ارکا بلند شد .
سینمو توی دهنش گذاشتم که ساکت شد کم کم منم خواب رفتم . صبح با صدای ایهان بیدار شدم که ارکا توی بغلش بود اخم کرده به من نگاه میکرد .
خمیازه ایی کشیدم گفتم..چیه چرا اینجوری نگام میکنی .
بچه رو توی بغلش جا ب جا کرد گفت..وقتی میخای بخوابی حواست باشه جاییت لخت نباشه .
تعجب کرده به خودم نگاه کردم هیچ جاییم لخت نبود گفتم..مگه چیشده؟ ‌.
بلند شد گفت..صبح بلند شدم دیدم پیراهنت تا گلوت رفته بالا سینه هات بیرونه.
خجالت زده گفتم..اصن حواسم نبود ایهان دیشب به ارکا شیر دادم خواب رفتم نفهمیدم لباسم رفته بالا .
بلند شدم که گفت..عیب نداره حواست باشه از این به بعد حالاهم پاشو خودتو جمع کن که میان وسایل رو ببرن .





@TTANHAMNAZAR
+ جالبیِ زندگی اینه، چیزایی که براش برنامه داری هیچوقت اتفاق نمیفتن!
و چیزایی که براشون برنامه نداری یهو اتفاق میفتن ...!
انسان که غرق شود قطعا میمیرد
چه در دریا چه در رویا
چه در دروغ چه درانکار
چه درخوشی چه درقدرت
چه درحسدچه دربخل
چه در کینه چه درانتقام
مواظب باشیم غرق نشویم


@TTANHAMNAZAR
کافه رمان
#پارت270 #تنهام_نزار اومده بودیم خونه همگی اینجا بودن چند روز دیگ اسباب کشی داشتیم ایهان میگفت خونه ویلایی برای ما بهتره اینجا هم باشه ولی خونه ویلایی بهتره . من نمیتونستم راه برم و کمک کنم همگی دست ب دست هم داده بودن داشتن وسایل رو جمع میکردن حتی پسرا…
#پارت271
#تنهام_نزار




چند روز مثل برق و باد گذشت خونه دقیقا همون خونه ایی بود ک دوست داشتم .
ایهان چندتا کارگر گرفت خونه رو درست حسابی جمع کردن .
با صدای زنگ در خونه به خودم اومدم ارکا رو گذاشتم رو مبل رفتم در رو باز کردم .
ایهان با یه دسته گل قشنگ وارد شد گفت..شما که هنوز حاضر نشدی .
گل رو از دستش گرفتم گفتم.. علیک سلام اگر زودتر میومدی ارکا رو میگرفتی منم حاضر بودم .
گل رو گذاشتم روی میز ایهانم هم رفت سمت ارکا .
از پله ها رفتم بالا صدای ایهان میومد که با ارکا حرف میزد .
تند تند شروع کردم به ارایش کردن ، ارایشم که تموم شد موهام رو باز گذاشتم و اتو کردم .
در کمد رو باز کردم یه شلوار بگ ابی روشن با تیشرت تنگ صورتی پوشیدم با رنگ رژم یکی بود .
همونجور که جورابام پام میکردم ایهان رو صدا زدم که بیاد حاضر بشه .
ایهان با چهره ی خندون با پسرش اومد بالا گفت ..جانم ؟.
بهترین تصویر زندگیم بود پر از ارامش شدم رفتم طرفش یه بوس کوچولو از لپ ارکا و لبای ایهان رو بوسیدم .

ایهان خندید گفت .. عجب سوپرایزی .
اراکا رو گذاشت روی تخت برگشت طرف من منو کشید توی بغل دستاش دور کمرم بود .
صورتشو خم کرد سمت صورتم .





@TTANHAMNAZAR
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
2024/05/08 17:51:41
Back to Top
HTML Embed Code: