مغز و نوستالژی
شاید یک مقدار آشنایی با کارهای مغز بتواند چیزی از ماهیت نوستالژی را روشن کند. نوستالژی چیست؟ نوستالژی خاطرهای اپیزودیک یا قطعهای از شرح حال ماست که وقتی به یادمان میآید حس خاصی با آن همراه است که حس خوشی است، زیباست. حتی اگر غمی هم در آن هست بسیار خوشایند است. اگر بدانیم خاطرات اپیزودیک چگونه ساخته میشود شاید دست کم یک مقدار از راز نوستالژی هم برای ما آشکار شود. اتفاقاتی که برای ما میافتد فقط اتفاقات خالص نیستند. معمولاً هر کدام آنها با حس یا هیجانهایی هم همراه میشوند. نوع و شدت این حسها هم بستگی به نوع و اهمیت آن اتفاقات دارد. بعضی اتفاقات با حسهای خوش و بعضی با حسها ی ناگوار همراهاند. شدت این حسها هم بستگی دارد به این که اتفاق مربوطهشان چقدر برای ما مهم باشد. دستگاهی در مغز است به نام آمیگدال که حسها یا هیجانها را تولید میکند و دستگاه دیگری هست به نام هیپوکامپوس که اتفاقات مربوط به خاطرات اپیزودیک را میسازد. از قضا این دوتا در کنار هم هستند. اخیراً حتی مداری را هم که بین آمیگدال و هیپوکامپوس هست و حسها را به اتفاقات متصل میسازد شناسایی کردهاند. حتی در ام آی تی آزمایشهایی هم روی موشها انجام دادهاند و توانستهاند دستکاریهایی در نوستالژی صورت دهند! یعنی توانستهاند کاری کنند اتفاقاتی که قاعدتاً باید با حس خوش نوستالژی همراه شوند، با حسهای ناگوار همراه شوند، و اتفاقاتی که باید با حسهای ناگوار همراه باشند، با حس خوش نوستالژی همراه شوند! اما دکتر جوزف لُدوز- دانشمند بزرگ حسها و هیجانها- میگوید نوستالژی همچنان یک مقدار رازآلودگی با خود دارد. احتمالاً منظورش این است اتفاقی که در قدیم برای ما افتاد و آن هنگام فقط با حس خوشی همراه بود، چرا اکنون که به یادمان میآید علاوه بر آن حس خوش با غمی هم همراه است! آن هم با غمی زیبا. البته بعضیها برای این هم توضیحاتی میدهند. اما این توضیحات همگی از نوع فلسفی، روانشناسی و اندیشههای ادبی است تا توضیح علمی. [بخش اول: https://bit.ly/3Bd5xvT]
عباس پژمان
@apjmn
شاید یک مقدار آشنایی با کارهای مغز بتواند چیزی از ماهیت نوستالژی را روشن کند. نوستالژی چیست؟ نوستالژی خاطرهای اپیزودیک یا قطعهای از شرح حال ماست که وقتی به یادمان میآید حس خاصی با آن همراه است که حس خوشی است، زیباست. حتی اگر غمی هم در آن هست بسیار خوشایند است. اگر بدانیم خاطرات اپیزودیک چگونه ساخته میشود شاید دست کم یک مقدار از راز نوستالژی هم برای ما آشکار شود. اتفاقاتی که برای ما میافتد فقط اتفاقات خالص نیستند. معمولاً هر کدام آنها با حس یا هیجانهایی هم همراه میشوند. نوع و شدت این حسها هم بستگی به نوع و اهمیت آن اتفاقات دارد. بعضی اتفاقات با حسهای خوش و بعضی با حسها ی ناگوار همراهاند. شدت این حسها هم بستگی دارد به این که اتفاق مربوطهشان چقدر برای ما مهم باشد. دستگاهی در مغز است به نام آمیگدال که حسها یا هیجانها را تولید میکند و دستگاه دیگری هست به نام هیپوکامپوس که اتفاقات مربوط به خاطرات اپیزودیک را میسازد. از قضا این دوتا در کنار هم هستند. اخیراً حتی مداری را هم که بین آمیگدال و هیپوکامپوس هست و حسها را به اتفاقات متصل میسازد شناسایی کردهاند. حتی در ام آی تی آزمایشهایی هم روی موشها انجام دادهاند و توانستهاند دستکاریهایی در نوستالژی صورت دهند! یعنی توانستهاند کاری کنند اتفاقاتی که قاعدتاً باید با حس خوش نوستالژی همراه شوند، با حسهای ناگوار همراه شوند، و اتفاقاتی که باید با حسهای ناگوار همراه باشند، با حس خوش نوستالژی همراه شوند! اما دکتر جوزف لُدوز- دانشمند بزرگ حسها و هیجانها- میگوید نوستالژی همچنان یک مقدار رازآلودگی با خود دارد. احتمالاً منظورش این است اتفاقی که در قدیم برای ما افتاد و آن هنگام فقط با حس خوشی همراه بود، چرا اکنون که به یادمان میآید علاوه بر آن حس خوش با غمی هم همراه است! آن هم با غمی زیبا. البته بعضیها برای این هم توضیحاتی میدهند. اما این توضیحات همگی از نوع فلسفی، روانشناسی و اندیشههای ادبی است تا توضیح علمی. [بخش اول: https://bit.ly/3Bd5xvT]
عباس پژمان
@apjmn
❤15
داستانهایی از مغز
یک کارگر راهآهن در آمریکا بود به نام فینئاس گِیج که یک روز اتفاقی برایش افتاد که بدون شک یکی از عجیبترین اتفاقات دنیا میتواند باشد. در ۱۳ سپتامبر ۱۸۴۸، گیج و چند کارگر دیگر میخواستند صخرهای را با دینامیت منفجر کنند. گیج میلهی آهنی بلندی در دستش بود و داشت اطراف فیوز را در داخل صخره پر میکرد. با نوک میله خاک و شن را میداد اطراف فیوز و بعد فشارش میداد پایین تا سفت و محکم شود. ظاهراً برای این که نیروی انفجار تماماً به صخره وارد شود لازم است چنین کاری صورت بگیرد. چون نباید هیچ منفذی بین دینامیت و هوای آزاد باشد. کارگرهای زیردستش هم پشت سرش بودند. اما گویا در یک لحظه یکی از آنها شروع میکند چیزی بگوید و گیج هم ناغافل سرش را از روی شانهی راستش به عقب برمیگرداند. و این حرکت باعث میشود نوک میله در نزدیکی فیوز به صخره برخورد کند و جرقهای تولید شود. دینامیت منفجر میشود! نیروی انفجار که به نوک میله وارد شده است ته آن را چنان به گونه ی چپ گیج میکوبد که از زیر استخوان گونه از پشت چشم چپ میگذرد و از داخل جمجمه اش از سمت چپ و بالای پیشانی بیرون میزند!
اما گویی این اندازه عجیب بودن هم برای آن تصادف بس نبوده باشد، خود گیج هم نمرد و زنده ماند! درواقع مثل این بود که فقط یک عمل جراحی مغز را از سر گذراند. عملی که در طی آن مقداری از مغزش برداشته شد. شرح واقعه به این صورت است که بر اثر انفجار با پشت خورد به زمین، دستها و پاهایش چند بار تشنج کردند، اما چند دقیقه بعد حرف زد و با کمک کارگرها شروع کرد راه رفتن! آن وقت نشست در گاریای که گاوی آن را میکشید و به محل اقامتشان که ۱.۲ کیلومتر با محل انفجار فاصله داشت رفت. نیم ساعت بعد بود که نخست دکتر ادوارد ویلیام خودش را به او رساند و سپس دکتر هارلو آمد و کارهای لازم را برایش انجام دادند. ۱۲ سال هم پس از آن حادثه زنده ماند و جز این که بینایی چشم چپش را از دست داده بود مشکل دیگری نداشت. اما گویا شخصیتش از این رو به آن رو شد. گویا پیش از حادثه بسیار خوشبرخورد و باوجدان بوده است، اما پس از حادثه بسیار بداخلاق، بیوجدان و از زیرکار دررو شد و به عرقخوری افتاد.
اکنون استخوانهای صورت و جمجمهی فینئاس گیج در موزهی دانشکدهی پزشکی دانشگاه هاروارد است. بیست و چند سال پیش تیمی از نوروسایکولوجیستها به سرپرستی هانا و آنتونیو داماسیو آن را در دانشگاه آیوآ مطالعه کردند. نتیجه ی مطالعه این بود که آن قسمت از مغز گیج که در آن حادثه از بین رفته بود قسمت پیشاپیشانی قشر مغز او در نیمکرهی چپ بوده است. اکنون دیگر پزشکان میدانند بیمارانی که این بخش از مغز آنها آسیب دیده باشد دچار همان تغییراتی در شخصیت خود میشوند که فینئاس گیج شده بود. آن تیم، که نتیجهی مطالعهی خود از جمجمهی گیج را در نیچر منتشر کرد، دربارهی نوروبیولوژی اخلاق مطالعه میکرد.
عباس پژمان
@apjmn
یک کارگر راهآهن در آمریکا بود به نام فینئاس گِیج که یک روز اتفاقی برایش افتاد که بدون شک یکی از عجیبترین اتفاقات دنیا میتواند باشد. در ۱۳ سپتامبر ۱۸۴۸، گیج و چند کارگر دیگر میخواستند صخرهای را با دینامیت منفجر کنند. گیج میلهی آهنی بلندی در دستش بود و داشت اطراف فیوز را در داخل صخره پر میکرد. با نوک میله خاک و شن را میداد اطراف فیوز و بعد فشارش میداد پایین تا سفت و محکم شود. ظاهراً برای این که نیروی انفجار تماماً به صخره وارد شود لازم است چنین کاری صورت بگیرد. چون نباید هیچ منفذی بین دینامیت و هوای آزاد باشد. کارگرهای زیردستش هم پشت سرش بودند. اما گویا در یک لحظه یکی از آنها شروع میکند چیزی بگوید و گیج هم ناغافل سرش را از روی شانهی راستش به عقب برمیگرداند. و این حرکت باعث میشود نوک میله در نزدیکی فیوز به صخره برخورد کند و جرقهای تولید شود. دینامیت منفجر میشود! نیروی انفجار که به نوک میله وارد شده است ته آن را چنان به گونه ی چپ گیج میکوبد که از زیر استخوان گونه از پشت چشم چپ میگذرد و از داخل جمجمه اش از سمت چپ و بالای پیشانی بیرون میزند!
اما گویی این اندازه عجیب بودن هم برای آن تصادف بس نبوده باشد، خود گیج هم نمرد و زنده ماند! درواقع مثل این بود که فقط یک عمل جراحی مغز را از سر گذراند. عملی که در طی آن مقداری از مغزش برداشته شد. شرح واقعه به این صورت است که بر اثر انفجار با پشت خورد به زمین، دستها و پاهایش چند بار تشنج کردند، اما چند دقیقه بعد حرف زد و با کمک کارگرها شروع کرد راه رفتن! آن وقت نشست در گاریای که گاوی آن را میکشید و به محل اقامتشان که ۱.۲ کیلومتر با محل انفجار فاصله داشت رفت. نیم ساعت بعد بود که نخست دکتر ادوارد ویلیام خودش را به او رساند و سپس دکتر هارلو آمد و کارهای لازم را برایش انجام دادند. ۱۲ سال هم پس از آن حادثه زنده ماند و جز این که بینایی چشم چپش را از دست داده بود مشکل دیگری نداشت. اما گویا شخصیتش از این رو به آن رو شد. گویا پیش از حادثه بسیار خوشبرخورد و باوجدان بوده است، اما پس از حادثه بسیار بداخلاق، بیوجدان و از زیرکار دررو شد و به عرقخوری افتاد.
اکنون استخوانهای صورت و جمجمهی فینئاس گیج در موزهی دانشکدهی پزشکی دانشگاه هاروارد است. بیست و چند سال پیش تیمی از نوروسایکولوجیستها به سرپرستی هانا و آنتونیو داماسیو آن را در دانشگاه آیوآ مطالعه کردند. نتیجه ی مطالعه این بود که آن قسمت از مغز گیج که در آن حادثه از بین رفته بود قسمت پیشاپیشانی قشر مغز او در نیمکرهی چپ بوده است. اکنون دیگر پزشکان میدانند بیمارانی که این بخش از مغز آنها آسیب دیده باشد دچار همان تغییراتی در شخصیت خود میشوند که فینئاس گیج شده بود. آن تیم، که نتیجهی مطالعهی خود از جمجمهی گیج را در نیچر منتشر کرد، دربارهی نوروبیولوژی اخلاق مطالعه میکرد.
عباس پژمان
@apjmn
👍12
من و احساسهایم
علم میگوید از میان بیست و شش حس، یا احساس، یا اموشنی که مغز ما برای ما میسازد ۴ تای آنها اصلی است و بقیه را با ترکیبی از آن ۴ تا میسازد. اصلیها عبارت است از خوشحالی، ترس، غم و خشم. بقیه هم، از قبیل یأس، امید، عشق، نفرت، کینه، شکست، پیروزی، انتقام و غیره هر کدام ترکیبی از دو یا سه یا هر چهارتای آنها هستند. این روزها مغز من هم مثل مغز همهی شما سخت مشغول اموشن ساختن است برایم. سخت در کارِ «حسآمیزی» و حسپردازی. و من عادت دارم به این کارش. عادت دارم به کارت! حالا هم هر چه میخواهی بساز، اما بالاغیرتاً آخرش را خوب بساز!
عباس پژمان
telegram: www.tg-me.com/apjmn
telegram: www.tg-me.com/Quantum_by_Abbas_Pejman
instagram.com/pejman_abbas
علم میگوید از میان بیست و شش حس، یا احساس، یا اموشنی که مغز ما برای ما میسازد ۴ تای آنها اصلی است و بقیه را با ترکیبی از آن ۴ تا میسازد. اصلیها عبارت است از خوشحالی، ترس، غم و خشم. بقیه هم، از قبیل یأس، امید، عشق، نفرت، کینه، شکست، پیروزی، انتقام و غیره هر کدام ترکیبی از دو یا سه یا هر چهارتای آنها هستند. این روزها مغز من هم مثل مغز همهی شما سخت مشغول اموشن ساختن است برایم. سخت در کارِ «حسآمیزی» و حسپردازی. و من عادت دارم به این کارش. عادت دارم به کارت! حالا هم هر چه میخواهی بساز، اما بالاغیرتاً آخرش را خوب بساز!
عباس پژمان
telegram: www.tg-me.com/apjmn
telegram: www.tg-me.com/Quantum_by_Abbas_Pejman
instagram.com/pejman_abbas
❤25👍3
حکیم ابوالقاسم ایران
هر چه میخواهم بنویسم، فوراً در برابر واقعیت رنگ میبازد! وقتی حماسه و تراژدی به خود زندگی میآیند و در اتفاقات واقعی ظهور میکنند، کار هنر زار است! امروز خیابانها هستند هنرمندان ایران. امروز خود شهرها حماسه میسازند و تراژدی مینویسند. امروز فردوسی در کالبد ایرانش ظهور کرده است. ایران، امروز، حکیم فردوسی شده است.
عباس پژمان
عکس: منظره دماوند
[از پلور جاده هراز]
تاریخ: ۱۳۸۴
عکاس: دکتر غلامعلی شهیدی
telegram: www.tg-me.com/apjmn
telegram: www.tg-me.com/Quantum_by_Abbas_Pejman
instagram.com/pejman_abbas
هر چه میخواهم بنویسم، فوراً در برابر واقعیت رنگ میبازد! وقتی حماسه و تراژدی به خود زندگی میآیند و در اتفاقات واقعی ظهور میکنند، کار هنر زار است! امروز خیابانها هستند هنرمندان ایران. امروز خود شهرها حماسه میسازند و تراژدی مینویسند. امروز فردوسی در کالبد ایرانش ظهور کرده است. ایران، امروز، حکیم فردوسی شده است.
عباس پژمان
عکس: منظره دماوند
[از پلور جاده هراز]
تاریخ: ۱۳۸۴
عکاس: دکتر غلامعلی شهیدی
telegram: www.tg-me.com/apjmn
telegram: www.tg-me.com/Quantum_by_Abbas_Pejman
instagram.com/pejman_abbas
👍23
جایزه نوبل ادبیات - ۲۰۲۲
همهی تصویرها ناپدید خواهند شد... هزارها لغت ناگهان پاک خواهد شد، که برای نامیدن اشیاء، چهرهها، عملها و احساسها به کار میرفتند تا به دنیا نظم بدهند، قلب را به تپش بیندازند، خیسات کنند...
آنی ارنو
سالها
عباس پژمان
telegram: www.tg-me.com/apjmn
telegram: www.tg-me.com/Quantum_by_Abbas_Pejman
instagram.com/pejman_abbas
همهی تصویرها ناپدید خواهند شد... هزارها لغت ناگهان پاک خواهد شد، که برای نامیدن اشیاء، چهرهها، عملها و احساسها به کار میرفتند تا به دنیا نظم بدهند، قلب را به تپش بیندازند، خیسات کنند...
آنی ارنو
سالها
عباس پژمان
telegram: www.tg-me.com/apjmn
telegram: www.tg-me.com/Quantum_by_Abbas_Pejman
instagram.com/pejman_abbas
❤12👍3
بختآزمایی
این روزها یاد چه چیزهایی می افتم؟ هر وقت خبر مرگی از خیابان میآید یاد یک داستان کوتاه از شرلی جکسن میافتم. داستانی به نام بختآزمایی.
روز بیستوهفت ماه ژوئن است. مردم یک روستا در یک سرزمین بینام در میدان روستا جمع میشوند تا مثل همهی روستاها و شهرهای سرزمینشان آیین سالانهای را برگزار کنند که از اجداد دورشان به آنها به ارث رسیده است. دیشب به تعداد خانوادههای روستا برگههای تاشده در یک صندوق گذاشتهاند. در میان برگهها فقط یک برگه است که نقطهی سیاهی رویش هست. بقیه همه سفید است. صندوق را در وسط میدان گذاشتهاند. آیین شروع میشود. سرپرست هر خانواده میآید و از سوراخی که در صندوق هست دستش را میبرد توی آن و بدون اینکه برگهها را ببیند یکی از آنها را بر میدارد. وقتی همهی سرپرستها هرکدام برگهای را از داخل صندوق برداشتند، آنوقت همه باهم برگهها را باز میکنند. برگهای که نقطهی سیاه در آن بود مال خانوادهی هاچینسون شده است. تسی، زن خانواده، در عالم بهت خود میگوید: این منصفانه نیست! این منصفانه نیست! اما اجرای آیین باید ادامه پیدا کند. ادامه پیدا میکند. چون که برای روستا فراوانی و خوشبختی میآورد! در بخش بعدی پنج برگه به تعداد هاچینسونها در صندوق گذاشته میشود. حتی برای نانسی دوازده ساله. حتی برای دیوی خردسال، که وقتی با دست کوچکش برگهاش را از داخل صندوق برداشت، آن را کس دیگری برایش نگه میدارد تا بعد هم برایش بازش کند. در میان این پنج برگه هم فقط یک برگه است که رویش نقطهی سیاه هست. وقتی اعضای خانواده هر کدام یک برگه از داخل صندوق برداشتند و برگهها باز شد، برگهای که رویش نقطهی سیاه است مال تسی میشود. منصفانه نیست!
منصفانه نیست! بچههای روستا، پیش از انجام مراسم، سنگ کافی در میدان جمع کردهاند. تعداد سنگها آنقدر هست که به هر نفر از جمعیت روستا، که سیصد نفراند، چند سنگی برسد و قربانی بتواند بمیرد. منصفانه نیست! منصفانه نیست! و بخش پایانی اجرا میشود.
هر وقت خبر میآید امروز یکی دیگر کشته شد یا چند نفر دیگر کشته شدند، مثل این است که یک بار دیگر، یا چند بار دیگر، بختآزمایی شرلی جکسون است که دوره میکنم. کی همهی این آیینهایت را دور خواهی ریخت ایران کهنسال؟ اُلد گود پرشای سابق!
نویسنده: عباس پژمان
@apjmn
این روزها یاد چه چیزهایی می افتم؟ هر وقت خبر مرگی از خیابان میآید یاد یک داستان کوتاه از شرلی جکسن میافتم. داستانی به نام بختآزمایی.
روز بیستوهفت ماه ژوئن است. مردم یک روستا در یک سرزمین بینام در میدان روستا جمع میشوند تا مثل همهی روستاها و شهرهای سرزمینشان آیین سالانهای را برگزار کنند که از اجداد دورشان به آنها به ارث رسیده است. دیشب به تعداد خانوادههای روستا برگههای تاشده در یک صندوق گذاشتهاند. در میان برگهها فقط یک برگه است که نقطهی سیاهی رویش هست. بقیه همه سفید است. صندوق را در وسط میدان گذاشتهاند. آیین شروع میشود. سرپرست هر خانواده میآید و از سوراخی که در صندوق هست دستش را میبرد توی آن و بدون اینکه برگهها را ببیند یکی از آنها را بر میدارد. وقتی همهی سرپرستها هرکدام برگهای را از داخل صندوق برداشتند، آنوقت همه باهم برگهها را باز میکنند. برگهای که نقطهی سیاه در آن بود مال خانوادهی هاچینسون شده است. تسی، زن خانواده، در عالم بهت خود میگوید: این منصفانه نیست! این منصفانه نیست! اما اجرای آیین باید ادامه پیدا کند. ادامه پیدا میکند. چون که برای روستا فراوانی و خوشبختی میآورد! در بخش بعدی پنج برگه به تعداد هاچینسونها در صندوق گذاشته میشود. حتی برای نانسی دوازده ساله. حتی برای دیوی خردسال، که وقتی با دست کوچکش برگهاش را از داخل صندوق برداشت، آن را کس دیگری برایش نگه میدارد تا بعد هم برایش بازش کند. در میان این پنج برگه هم فقط یک برگه است که رویش نقطهی سیاه هست. وقتی اعضای خانواده هر کدام یک برگه از داخل صندوق برداشتند و برگهها باز شد، برگهای که رویش نقطهی سیاه است مال تسی میشود. منصفانه نیست!
منصفانه نیست! بچههای روستا، پیش از انجام مراسم، سنگ کافی در میدان جمع کردهاند. تعداد سنگها آنقدر هست که به هر نفر از جمعیت روستا، که سیصد نفراند، چند سنگی برسد و قربانی بتواند بمیرد. منصفانه نیست! منصفانه نیست! و بخش پایانی اجرا میشود.
هر وقت خبر میآید امروز یکی دیگر کشته شد یا چند نفر دیگر کشته شدند، مثل این است که یک بار دیگر، یا چند بار دیگر، بختآزمایی شرلی جکسون است که دوره میکنم. کی همهی این آیینهایت را دور خواهی ریخت ایران کهنسال؟ اُلد گود پرشای سابق!
نویسنده: عباس پژمان
@apjmn
👍9
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
بر پای دل مسکین، این بندِ گران تا کی
[آواز شاگرد شجریان وقتی خبر فوت او را شنید]
جانا ز فراق تو این محنت جان تا کی
دل در غم عشق تو رسوای جهان تا کی
چون جان و دلم خون شد در درد فراق تو
بر بوی وصال تو دل بر سر جان تا کی
بشکن به سر زلفت این بند گران از دل
بر پای دل مسکین، این بندِ گران تا کی ...
عطار
telegram: www.tg-me.com/apjmn
telegram: www.tg-me.com/Quantum_by_Abbas_Pejman
instagram.com/pejman_abbas
[آواز شاگرد شجریان وقتی خبر فوت او را شنید]
جانا ز فراق تو این محنت جان تا کی
دل در غم عشق تو رسوای جهان تا کی
چون جان و دلم خون شد در درد فراق تو
بر بوی وصال تو دل بر سر جان تا کی
بشکن به سر زلفت این بند گران از دل
بر پای دل مسکین، این بندِ گران تا کی ...
عطار
telegram: www.tg-me.com/apjmn
telegram: www.tg-me.com/Quantum_by_Abbas_Pejman
instagram.com/pejman_abbas
❤9👍3
۲۵ مهر ۱۴۰۱- دیشب خواب صادق هدایت را دیدم. جمع کوچکی بودیم در حیاط خانه. زیر درخت گردو ایستاده بودیم. از لحظه ای به بعد صادق هدایت شروع کرده بود شادی کردن. میرقصید و میخندید. جور خاصی هم میرقصید. فقط تنه و سرش را تکان میداد. کت نپوشیده بود. یک پیراهن چهارخانه و خیلی شیک تنش بود. خیلی قشنگ میرقصید.
عباس پژمان
telegram: www.tg-me.com/apjmn
telegram: www.tg-me.com/Quantum_by_Abbas_Pejman
instagram.com/pejman_abbas
عباس پژمان
telegram: www.tg-me.com/apjmn
telegram: www.tg-me.com/Quantum_by_Abbas_Pejman
instagram.com/pejman_abbas
❤27👍4
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هفت آبان روز کوروش
در ۷ آبان ۱۴۰۱، که ورود به پاسارگارد ممنوع اعلام شده بود، زنی خود را به آرامگاه کوروش رساند و از جانب ملت دسته گلی برای او افکند.
و چه شد سرزمینات به این روز افتاد، بزرگمرد؟ دقیقاً در چه هنگامی بود که شروع کرد خود را به فاک دادن؟ کهاند اینها در میان ملتت، با اسمهای گوناگون، که بزرگ داشتنِ تو را ننگ میدانند اما فراموش کردنت را هنر میشمارند! عباس پژمان
telegram: www.tg-me.com/apjmn
telegram: www.tg-me.com/Quantum_by_Abbas_Pejman
instagram.com/pejman_abbas
در ۷ آبان ۱۴۰۱، که ورود به پاسارگارد ممنوع اعلام شده بود، زنی خود را به آرامگاه کوروش رساند و از جانب ملت دسته گلی برای او افکند.
و چه شد سرزمینات به این روز افتاد، بزرگمرد؟ دقیقاً در چه هنگامی بود که شروع کرد خود را به فاک دادن؟ کهاند اینها در میان ملتت، با اسمهای گوناگون، که بزرگ داشتنِ تو را ننگ میدانند اما فراموش کردنت را هنر میشمارند! عباس پژمان
telegram: www.tg-me.com/apjmn
telegram: www.tg-me.com/Quantum_by_Abbas_Pejman
instagram.com/pejman_abbas
👍12❤7🔥2
کیاوش انوری [نویسنده و موسیقیدان]:
#در_جست_و_جوی_زمان_از_دست_رفته؛ شاهکارِ بیمانندِ #مارسل_پروست که هر علاقهمندِ به ادبیّات و زیبایی را شیفته و فریفتهی خود میسازد. این رمانِ خوشاقبال، که تا کنون ضمنِ ورود به زبانها و فرهنگهای گوناگون(از جمله فارسی) عمیقاً موردِ توجهِ هنرمندان و اندیشمندان قرار گرفته، دستمایهی آفرینشِ آثارِ برجستهی ادبی و هنریِ دیگري هم شده است.
تاکنون تلاشهای بسیاري برای خلاصه کردنِ این رمانِ شگفتانگیز شده است. لورانی گروسیه و آلن دوباتن از این جمله افراد هستند. امّا حقیقت این است که این رمانِ سترگ را به هیچ عنوان نمیتوان خلاصه کرد. نه به این دلیل که بزرگ و طولانی ست و در ۷ جلد نوشته شده. بلکه این کار از این رو نشدنیست که رمانِ پروست روایتي روشن و سرراست نیست. بلکه اتفاقاً جنبهی رواییِ داستان اهمّیّتِ فرعی دارد. کتاب لبریز است از توصیفها و سنجشگریهای ژرفنگرانه از هنر و ادبیّات، از حالتهای روانشناختی، از موقعیتها و حالاتِ متغیّرِ انسان، مسائلِ مربوط به زبان، خودشناسی، جامعهشناسی، وصفِ حالِ اشرافِ جامعه -که اغلب برای مردمِ عادّی در حبابهای برتری، دستنیافتنی بودن و شکوه و ارجمندی ظاهر میشوند- رنجها و ملالها، زیباییها و لذّتهای زندگی و خلاصه بیشمار مشاهده و نکتهسنجی از چیزها، طبیعت و زندگی. تمامیِ اینها با داستانِ زندگیِ راوی در پیوندي ژرف و تنگاتنگ قرار دارند. بنابراین هرگونه تلاش برای خلاصه کردنِ این رمان نتیجهاي جز مثله کردنِ آن نخواهد داشت. فقط میتوان دربارهی بخش یا بخشهایي از آن بطورِ جداگانه سخن گفت. تنها راهِ فهم، و درکِ اهمّیّت و مقصودِ پروست خواندنِ خودِ رمان است.
امّا کاري که پینتر و ترویس انجام دادهاند از نوعي دیگر است؛ بازنویسیِ رمانِ جستوجو برای تئاتر. به نظرِ من آنها با این کارشان -اگر بیراه نگفته باشم- یک اثرِ سورئال پدید آورده اند! به گمانِ من این اثر برای مخاطبي که رمانِ پروست را نخوانده، بسیار عجیب و غریب به نگر آید و شاید اصلاً هیچ از آن نفهمد. امّا یک مخاطبِ فهیم به سیّالیّت و خوابآلودگیِ عمیقي که بر کلِ اثر سایه انداخته پی خواهد برد.
در هر حال چیزي که بیشتر از همه خواندنِ آن را برای خوانندهی فارسیزبان توجیه [بلکه واجب] میکند، ترجمهی درخشان و استادانهی #عباس_پژمان است. همانگونه که از پژمان انتظار میرود، همچون دیگر کارهایش با متني روان، روشن، دقیق و قابلِ اعتماد روبرو هستیم.
اگرچه بعید میدانم اجرای چنین تئاتري [بویژه در ایران] کارِ سادهاي باشد، ولی خیلی علاقه دارم که موسیقیِ آن را من بنویسم.
کیاوش انوری آذر ۱۴۰۰
@apjmn
@KiawaschAnwarie
#در_جست_و_جوی_زمان_از_دست_رفته؛ شاهکارِ بیمانندِ #مارسل_پروست که هر علاقهمندِ به ادبیّات و زیبایی را شیفته و فریفتهی خود میسازد. این رمانِ خوشاقبال، که تا کنون ضمنِ ورود به زبانها و فرهنگهای گوناگون(از جمله فارسی) عمیقاً موردِ توجهِ هنرمندان و اندیشمندان قرار گرفته، دستمایهی آفرینشِ آثارِ برجستهی ادبی و هنریِ دیگري هم شده است.
تاکنون تلاشهای بسیاري برای خلاصه کردنِ این رمانِ شگفتانگیز شده است. لورانی گروسیه و آلن دوباتن از این جمله افراد هستند. امّا حقیقت این است که این رمانِ سترگ را به هیچ عنوان نمیتوان خلاصه کرد. نه به این دلیل که بزرگ و طولانی ست و در ۷ جلد نوشته شده. بلکه این کار از این رو نشدنیست که رمانِ پروست روایتي روشن و سرراست نیست. بلکه اتفاقاً جنبهی رواییِ داستان اهمّیّتِ فرعی دارد. کتاب لبریز است از توصیفها و سنجشگریهای ژرفنگرانه از هنر و ادبیّات، از حالتهای روانشناختی، از موقعیتها و حالاتِ متغیّرِ انسان، مسائلِ مربوط به زبان، خودشناسی، جامعهشناسی، وصفِ حالِ اشرافِ جامعه -که اغلب برای مردمِ عادّی در حبابهای برتری، دستنیافتنی بودن و شکوه و ارجمندی ظاهر میشوند- رنجها و ملالها، زیباییها و لذّتهای زندگی و خلاصه بیشمار مشاهده و نکتهسنجی از چیزها، طبیعت و زندگی. تمامیِ اینها با داستانِ زندگیِ راوی در پیوندي ژرف و تنگاتنگ قرار دارند. بنابراین هرگونه تلاش برای خلاصه کردنِ این رمان نتیجهاي جز مثله کردنِ آن نخواهد داشت. فقط میتوان دربارهی بخش یا بخشهایي از آن بطورِ جداگانه سخن گفت. تنها راهِ فهم، و درکِ اهمّیّت و مقصودِ پروست خواندنِ خودِ رمان است.
امّا کاري که پینتر و ترویس انجام دادهاند از نوعي دیگر است؛ بازنویسیِ رمانِ جستوجو برای تئاتر. به نظرِ من آنها با این کارشان -اگر بیراه نگفته باشم- یک اثرِ سورئال پدید آورده اند! به گمانِ من این اثر برای مخاطبي که رمانِ پروست را نخوانده، بسیار عجیب و غریب به نگر آید و شاید اصلاً هیچ از آن نفهمد. امّا یک مخاطبِ فهیم به سیّالیّت و خوابآلودگیِ عمیقي که بر کلِ اثر سایه انداخته پی خواهد برد.
در هر حال چیزي که بیشتر از همه خواندنِ آن را برای خوانندهی فارسیزبان توجیه [بلکه واجب] میکند، ترجمهی درخشان و استادانهی #عباس_پژمان است. همانگونه که از پژمان انتظار میرود، همچون دیگر کارهایش با متني روان، روشن، دقیق و قابلِ اعتماد روبرو هستیم.
اگرچه بعید میدانم اجرای چنین تئاتري [بویژه در ایران] کارِ سادهاي باشد، ولی خیلی علاقه دارم که موسیقیِ آن را من بنویسم.
کیاوش انوری آذر ۱۴۰۰
@apjmn
@KiawaschAnwarie
👍10❤6
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
۲۵ آبان
دوباره، امروز صبح که از خواب بیدار شدم، ۲۵ آبان مشغول نوشتن شعرهایی در دفتر زندگیام بود. دیدم این بار یک شعر بلند حماسی هم مینویسد. شعری مثل شاهنامهی فردوسی، که قهرمانانش مرگ را به شگفتی واداشتهاند! شعرهایش را تا آنجایی که نوشته بود خواندم. شاد شدم، غمگین شدم، احساس غرور کردم، به عمر از دست رفتهام تأسف خوردم، حتی به حال وطنم و خودم گریه کردم. منتظرم شعرهایت را به پایان آوری، آبان! [٢۵ آبا ن ۱۴۰۱]
پست مرتبط:
https://www.tg-me.com/apjmn/3426
عباس پژمان
telegram: www.tg-me.com/apjmn
telegram: www.tg-me.com/Quantum_by_Abbas_Pejman
instagram.com/pejman_abbas
دوباره، امروز صبح که از خواب بیدار شدم، ۲۵ آبان مشغول نوشتن شعرهایی در دفتر زندگیام بود. دیدم این بار یک شعر بلند حماسی هم مینویسد. شعری مثل شاهنامهی فردوسی، که قهرمانانش مرگ را به شگفتی واداشتهاند! شعرهایش را تا آنجایی که نوشته بود خواندم. شاد شدم، غمگین شدم، احساس غرور کردم، به عمر از دست رفتهام تأسف خوردم، حتی به حال وطنم و خودم گریه کردم. منتظرم شعرهایت را به پایان آوری، آبان! [٢۵ آبا ن ۱۴۰۱]
پست مرتبط:
https://www.tg-me.com/apjmn/3426
عباس پژمان
telegram: www.tg-me.com/apjmn
telegram: www.tg-me.com/Quantum_by_Abbas_Pejman
instagram.com/pejman_abbas
❤11👍6🔥4
فصلهایی از دوزخ
میبایست سفر کنم تا سِحرها را که در سرم جمع شده بود بتارانم. بر دریا، که چنان دوستش میداشتم که گویی قرار بود لکهای را از دامنم بشوید، صلیب آرامشبخش را دیدم بالا میآید. رنگینکمان لعنتم کرده بود.
آرتور رمبو
فصلی در دوزخ
ترجمهی عباس پژمان
رمبو این شعر را هنوز چندان از دوران کودکیاش دور نشده بود که نوشت. به خاطر همین است که سرشار از تصویرهایی است که فقط تخیل کودکانه میتواند آنها را بیافریند! آن «صلیب آرامشبخش» هم که میگوید، منظورش مرگ است. صلیب مرگ. وقتی فیلمی از کیان پیرفلک دیدم که در آن از خدای رنگینکمان خود یاد میکرد، بیاختیار یاد رمبو در این تکه از فصلی در دوزخش افتادم. احساس میکردم بیشباهت به همدیگر نیستند. اولی را رنگینکمانش لعنت کرد، دومی را رنگینکمانش فراموش کرد! غضب کرد!
telegram: www.tg-me.com/apjmn
telegram: www.tg-me.com/Quantum_by_Abbas_Pejman
instagram.com/pejman_abbas
میبایست سفر کنم تا سِحرها را که در سرم جمع شده بود بتارانم. بر دریا، که چنان دوستش میداشتم که گویی قرار بود لکهای را از دامنم بشوید، صلیب آرامشبخش را دیدم بالا میآید. رنگینکمان لعنتم کرده بود.
آرتور رمبو
فصلی در دوزخ
ترجمهی عباس پژمان
رمبو این شعر را هنوز چندان از دوران کودکیاش دور نشده بود که نوشت. به خاطر همین است که سرشار از تصویرهایی است که فقط تخیل کودکانه میتواند آنها را بیافریند! آن «صلیب آرامشبخش» هم که میگوید، منظورش مرگ است. صلیب مرگ. وقتی فیلمی از کیان پیرفلک دیدم که در آن از خدای رنگینکمان خود یاد میکرد، بیاختیار یاد رمبو در این تکه از فصلی در دوزخش افتادم. احساس میکردم بیشباهت به همدیگر نیستند. اولی را رنگینکمانش لعنت کرد، دومی را رنگینکمانش فراموش کرد! غضب کرد!
telegram: www.tg-me.com/apjmn
telegram: www.tg-me.com/Quantum_by_Abbas_Pejman
instagram.com/pejman_abbas
❤17👍3🔥1
لعنتِ رنگینکمان و نفرینِ پروانه
نخستین ترجمهی ادبی که از من چاپ شد بخشهایی از فصلی در دوزخ آرتور رمبو بود که در فصلنامهای به نام کتاب صبح، از نشریههای تالار وحدت، چاپ شد. آن بخشها را اخوان ثالث به سردبیر آن فصلنامه داده بود چاپش کند. چند ماه بعد هم چند بخش دیگرش در ماهنامهی دنیای سخن چاپ شد. آنها را هم باز اخوان به سیروس علینژاد سردبیر آن ماهنامه داده بود. فصلی در دوزخ را در دوران انترنیام ترجمه کرده بودم. وقتی که در اواخر آن دوران با اخوان ثالث آشنا شدم آن ترجمه را دادم او بخواند و اگر ویرایشی لازم دید انجام دهد. یک روز که من هم در منزلش بودم او آن شعر را که هنوز چند صفحهای از خواندنش مانده بود برداشت و شروع به خواندن کرد. رسید به آنجایی که رمبو میگوید رنگین کمان لعنتم کرده بود. گفت: «اِه! این چقدر شبیه یکی از شعرهای من است!» گفتم کدام شعرتان؟ آن وقت شعر را خواند:
پسینی میسپردم در چمن راه
فضا تاریک شد ناگاه و بیگاه
گل پژمردهای میگفت و میریخت
یقین پروانهای غمگین کشد آه!
منظورش غمگین آه کشیدنِ پروانه بود که درواقع گل را دارد نفرین میکند. رنگینکمان، رمبو را لعنت کرده بود، پروانه هم گل را نفرین میکند. دیروز که از رنگینکمانِ رمبو و او را لعنت کردنش نوشتم، امروز با خودم گفتم یک چیزی هم از پروانهی اخوان و گل را نفرین کردنش بنویسم، تا از او هم یادی کرده باشم. هم از او یادی کرده باشم هم از این گلهایی که این روزها آواز میخوانند و بر خاک میریزند. اما اینها از نفرین دیگری بر خاک میریزند.
عباس پژمان
@apjmn
نخستین ترجمهی ادبی که از من چاپ شد بخشهایی از فصلی در دوزخ آرتور رمبو بود که در فصلنامهای به نام کتاب صبح، از نشریههای تالار وحدت، چاپ شد. آن بخشها را اخوان ثالث به سردبیر آن فصلنامه داده بود چاپش کند. چند ماه بعد هم چند بخش دیگرش در ماهنامهی دنیای سخن چاپ شد. آنها را هم باز اخوان به سیروس علینژاد سردبیر آن ماهنامه داده بود. فصلی در دوزخ را در دوران انترنیام ترجمه کرده بودم. وقتی که در اواخر آن دوران با اخوان ثالث آشنا شدم آن ترجمه را دادم او بخواند و اگر ویرایشی لازم دید انجام دهد. یک روز که من هم در منزلش بودم او آن شعر را که هنوز چند صفحهای از خواندنش مانده بود برداشت و شروع به خواندن کرد. رسید به آنجایی که رمبو میگوید رنگین کمان لعنتم کرده بود. گفت: «اِه! این چقدر شبیه یکی از شعرهای من است!» گفتم کدام شعرتان؟ آن وقت شعر را خواند:
پسینی میسپردم در چمن راه
فضا تاریک شد ناگاه و بیگاه
گل پژمردهای میگفت و میریخت
یقین پروانهای غمگین کشد آه!
منظورش غمگین آه کشیدنِ پروانه بود که درواقع گل را دارد نفرین میکند. رنگینکمان، رمبو را لعنت کرده بود، پروانه هم گل را نفرین میکند. دیروز که از رنگینکمانِ رمبو و او را لعنت کردنش نوشتم، امروز با خودم گفتم یک چیزی هم از پروانهی اخوان و گل را نفرین کردنش بنویسم، تا از او هم یادی کرده باشم. هم از او یادی کرده باشم هم از این گلهایی که این روزها آواز میخوانند و بر خاک میریزند. اما اینها از نفرین دیگری بر خاک میریزند.
عباس پژمان
@apjmn
👍7❤6🔥1
حافظ در این کانال
بوی خوش یار
وقتی که من مردم
یار اگر ننشست با ما
عشق تو سرنوشت من
بهار عمر خواه ای دل
حال پریشان تو
خیال کج
غلام چشم آن ترکم
حافظ شاملو
چشمِ غمپرستم
با صبا در چمن لاله
زلف تو بی گفتگو
telegram: www.tg-me.com/apjmn
telegram: www.tg-me.com/Quantum_by_Abbas_Pejman
instagram.com/pejman_abbas
بوی خوش یار
وقتی که من مردم
یار اگر ننشست با ما
عشق تو سرنوشت من
بهار عمر خواه ای دل
حال پریشان تو
خیال کج
غلام چشم آن ترکم
حافظ شاملو
چشمِ غمپرستم
با صبا در چمن لاله
زلف تو بی گفتگو
telegram: www.tg-me.com/apjmn
telegram: www.tg-me.com/Quantum_by_Abbas_Pejman
instagram.com/pejman_abbas
❤5👍3
لیستهای کانال
یکی از کمبودهای کانالهای تلگرامی این است که نمیشود مطالب آنها را در یک نگاه کلی دید! به راحتی نمیشود دانست چه مطالبی در کانال هست تا از میان آنها مطالب دلخواهت را بخوانی. یا مطالب قدیمی را به راحتی پیدا کنی. برای جبران این کمبود سعی کرده ام مطالب این کانال را دستهبندی کنم و برای هر دستهای لیستی بنویسم تا از روی آنها بشود یک دید کلی نسبت به مطالب هر دسته پیدا کرد. البته هنوز مطالبی هست که جزء هیچ کدام از این لیستها نیست. اما تعداد آنها چندان زیاد نیست. شاید حداکثر ده درصد کل پستها را شامل شود. سعی میکنم آنها را هم بعداً دستهبندی کرده لیست کنم. بعضی لیستها هم، مثلاً «من و احساسهایم»، هنوز کامل نیست. شاید هنوز پستهایی باشد که میتواند در این لیست قرار بگیرد. اما بقیهی لیستها کامل است. در هر حال، از این پس میتوانید با مراجعه به پست لینکهای این لیستها، که همیشه در بالای کانال در معرض دید خواهد بود، ببینید چه مطالبی در کانال هست و به راحتی به آنها دسترسی پیدا کنید.
و امروز کانالمان ۶ ساله شد. چه زود گذشت! از فردا هفتمین سالش را شروع خواهد کرد. باری، لیست مطالبی را هم که در هفتمین سال خواهم نوشت در پایان سال با نام لیست مطالب ۲۰۲۳ ، یا لیست سال هفتم، به لیستهای قبلی خواهم افزود. ۳۰ آذر ۱۴۰۱ عباس پژمان
لینکهای لیستها:
جستارهای علمی دربارهی مغز و تولیدات آن
من و احساس هایم
مقالههای بلند (تئوری های ادبی، هنری وغیره)
فردوسی
حافظ
صادق هدایت
نوشتههای دیگران دربارهی من و کتابهایم
telegram: www.tg-me.com/apjmn
telegram: www.tg-me.com/Quantum_by_Abbas_Pejman
instagram.com/pejman_abbas
یکی از کمبودهای کانالهای تلگرامی این است که نمیشود مطالب آنها را در یک نگاه کلی دید! به راحتی نمیشود دانست چه مطالبی در کانال هست تا از میان آنها مطالب دلخواهت را بخوانی. یا مطالب قدیمی را به راحتی پیدا کنی. برای جبران این کمبود سعی کرده ام مطالب این کانال را دستهبندی کنم و برای هر دستهای لیستی بنویسم تا از روی آنها بشود یک دید کلی نسبت به مطالب هر دسته پیدا کرد. البته هنوز مطالبی هست که جزء هیچ کدام از این لیستها نیست. اما تعداد آنها چندان زیاد نیست. شاید حداکثر ده درصد کل پستها را شامل شود. سعی میکنم آنها را هم بعداً دستهبندی کرده لیست کنم. بعضی لیستها هم، مثلاً «من و احساسهایم»، هنوز کامل نیست. شاید هنوز پستهایی باشد که میتواند در این لیست قرار بگیرد. اما بقیهی لیستها کامل است. در هر حال، از این پس میتوانید با مراجعه به پست لینکهای این لیستها، که همیشه در بالای کانال در معرض دید خواهد بود، ببینید چه مطالبی در کانال هست و به راحتی به آنها دسترسی پیدا کنید.
و امروز کانالمان ۶ ساله شد. چه زود گذشت! از فردا هفتمین سالش را شروع خواهد کرد. باری، لیست مطالبی را هم که در هفتمین سال خواهم نوشت در پایان سال با نام لیست مطالب ۲۰۲۳ ، یا لیست سال هفتم، به لیستهای قبلی خواهم افزود. ۳۰ آذر ۱۴۰۱ عباس پژمان
لینکهای لیستها:
جستارهای علمی دربارهی مغز و تولیدات آن
من و احساس هایم
مقالههای بلند (تئوری های ادبی، هنری وغیره)
فردوسی
حافظ
صادق هدایت
نوشتههای دیگران دربارهی من و کتابهایم
telegram: www.tg-me.com/apjmn
telegram: www.tg-me.com/Quantum_by_Abbas_Pejman
instagram.com/pejman_abbas
❤26👍6
عباس پژمان pinned «لیستهای کانال یکی از کمبودهای کانالهای تلگرامی این است که نمیشود مطالب آنها را در یک نگاه کلی دید! به راحتی نمیشود دانست چه مطالبی در کانال هست تا از میان آنها مطالب دلخواهت را بخوانی. یا مطالب قدیمی را به راحتی پیدا کنی. برای جبران این کمبود سعی کرده…»
از بختت نرنج
ای در رُخِ تو پیدا انوارِ پادشاهی،
در فکرتِ تو پنهان صد حکمتِ الاهی،
تیغی که آسمانش از فیض خود دهد آب،
تنها جهان بگیرد بی مِنَّتِ سپاهی.
بر اهرِمن نتابد انوارِ اسمِ اعظم،
مُلک آنِ توست و خاتم، فرمای هر چه خواهی!
باز ارچه گاهگاهی، بر سر نهد کلاهی،
مرغانِ قاف دانند آیینِ پادشاهی.
عمریست، پادشاها، کز مِی تهیست جامم؛
اینک ز بنده دعوی، وز محتسب گواهی!
دانم دلت ببخشد بر اشکِ شبنشینان
گر حالِ ما بپرسی از بادِ صبحگاهی.
حافظ چو دوست از تو گهگاه میبَرَد نام
رنجش ز بخت منمای، بازآ به عذرخواهی!
ای که در چهرهات فرّه ِ ایزدی میدرخشد و در اندیشهات صد حکمت الاهی پنهان است، شمشیری که آن را آسمان از لطف خود آبدار کرده باشد، همان خودش میتواند دنیا را بگیرد، بدون این که منت لشکر بکشی. حمایت آسمان شامل حال دیو نمیشود [این فقط مخصوص کسانی مثل سلیمان و توست]، هم مُلک، هم مُهرِ فرمانروایی بر مُلک، متعلق به تو است، هرچه بخواهی اجرا میشود. باز شکاری هرچند که گاهگاهی کلاهی به سر میگذارد، اما آیین پادشاهی چیزی است که فقط مرغان قاف، مرغانی مثل سیمرغ، آن را میدانند. فقط با کلاه یا تاجی به سر گذاشتن نمیشود پادشاه شد. [در قدیم گویا وقتی باز شکاری را برای شکار به صحرا میبردند، کلاهی به سرش میگذاشتند که چشمانش اطراف را نبیند. بعد وقتی که شکاری در آسمان ظاهر میشد کلاه را از سرش برمیداشتند و به سوی آن رهایش میکردند. کلاه را به این خاطر به سرش میگذاشتند که نگذارند قبل از ظاهرشدنِ شکار مورد نظرشان، چشمش به پرنده یا شکار دیگری افتاده باشد. چون ممکن بود وقتی رهایش میکنند، به جای رفتن به سروقت شکار مورد نظر، به سراغ شکاری برود که قبلاً خودش دیده بود. کلاه به معنی تاج هم هست. برای همین است که تاجبهسرگذاشتن را هم تداعی میکند. وقتی بازی کلاهی به سرش هست، میشود آن را به شاه تشبیه کرد، که تاج به سرش میگذارد. سیمرغ هم پرندهای افسانهای است که در کوهی افسانهای به نام قاف مسکن دارد و در ادبیات قدیم ایران، مخصوصاً در منطقالطیر عطار، پادشاه مرغان است.]
پادشاها، عمریست من جامِ شرابم شرابی به خود ندیده است. مُحتسب [رئیس منکرات] میتواند این ادعای بنده را تأیید کند. میدانم اگر از نسیم صبحگاهی حال من شبزندهدار را بپرسی دلت به حالش خواهد سوخت.
حافظ، وقتی دوستت گاهگاهی از تو اسم میبَرَد، دیگر از بختت نرنج! بیا بابت این رنجشهایت عذرخواهی بکن!
شب یلدای ۱۴۰۱
@apjmn
ای در رُخِ تو پیدا انوارِ پادشاهی،
در فکرتِ تو پنهان صد حکمتِ الاهی،
تیغی که آسمانش از فیض خود دهد آب،
تنها جهان بگیرد بی مِنَّتِ سپاهی.
بر اهرِمن نتابد انوارِ اسمِ اعظم،
مُلک آنِ توست و خاتم، فرمای هر چه خواهی!
باز ارچه گاهگاهی، بر سر نهد کلاهی،
مرغانِ قاف دانند آیینِ پادشاهی.
عمریست، پادشاها، کز مِی تهیست جامم؛
اینک ز بنده دعوی، وز محتسب گواهی!
دانم دلت ببخشد بر اشکِ شبنشینان
گر حالِ ما بپرسی از بادِ صبحگاهی.
حافظ چو دوست از تو گهگاه میبَرَد نام
رنجش ز بخت منمای، بازآ به عذرخواهی!
ای که در چهرهات فرّه ِ ایزدی میدرخشد و در اندیشهات صد حکمت الاهی پنهان است، شمشیری که آن را آسمان از لطف خود آبدار کرده باشد، همان خودش میتواند دنیا را بگیرد، بدون این که منت لشکر بکشی. حمایت آسمان شامل حال دیو نمیشود [این فقط مخصوص کسانی مثل سلیمان و توست]، هم مُلک، هم مُهرِ فرمانروایی بر مُلک، متعلق به تو است، هرچه بخواهی اجرا میشود. باز شکاری هرچند که گاهگاهی کلاهی به سر میگذارد، اما آیین پادشاهی چیزی است که فقط مرغان قاف، مرغانی مثل سیمرغ، آن را میدانند. فقط با کلاه یا تاجی به سر گذاشتن نمیشود پادشاه شد. [در قدیم گویا وقتی باز شکاری را برای شکار به صحرا میبردند، کلاهی به سرش میگذاشتند که چشمانش اطراف را نبیند. بعد وقتی که شکاری در آسمان ظاهر میشد کلاه را از سرش برمیداشتند و به سوی آن رهایش میکردند. کلاه را به این خاطر به سرش میگذاشتند که نگذارند قبل از ظاهرشدنِ شکار مورد نظرشان، چشمش به پرنده یا شکار دیگری افتاده باشد. چون ممکن بود وقتی رهایش میکنند، به جای رفتن به سروقت شکار مورد نظر، به سراغ شکاری برود که قبلاً خودش دیده بود. کلاه به معنی تاج هم هست. برای همین است که تاجبهسرگذاشتن را هم تداعی میکند. وقتی بازی کلاهی به سرش هست، میشود آن را به شاه تشبیه کرد، که تاج به سرش میگذارد. سیمرغ هم پرندهای افسانهای است که در کوهی افسانهای به نام قاف مسکن دارد و در ادبیات قدیم ایران، مخصوصاً در منطقالطیر عطار، پادشاه مرغان است.]
پادشاها، عمریست من جامِ شرابم شرابی به خود ندیده است. مُحتسب [رئیس منکرات] میتواند این ادعای بنده را تأیید کند. میدانم اگر از نسیم صبحگاهی حال من شبزندهدار را بپرسی دلت به حالش خواهد سوخت.
حافظ، وقتی دوستت گاهگاهی از تو اسم میبَرَد، دیگر از بختت نرنج! بیا بابت این رنجشهایت عذرخواهی بکن!
شب یلدای ۱۴۰۱
@apjmn
❤19
کتاب بختِ عبوس
چهلو پنج سال پیش در چنین روزهایی دکتر ژیواگو میخواندم. کلاسهای دانشکده تعطیل بود. کوی دانشگاه را هم بسته بودند. به خانهمان برگشته بودم. رادیو تلویزیون ایران تقریباً فقط موسیقی پخش میکرد. همهاش هم آهنگهای آرشیوی. مخصوصاً برنامهی گلها. اینجا تهران است، رادیو ایران. گاهگاهی اخباری هم از رادیو یا از تلویزیون پخش میشد. اما خبرها را از رادیو بی بی سی گوش میکردیم. بی آنکه هیچ شناخت قبلی از دکتر ژیواگو و موضوع آن داشته باشم شروع کرده بودم دکتر ژیواگو میخواندم! بعدازظهر روز بیستودوم رسیدم به جایی که دکتر و لارا با هم حرف میزنند. فصل سیزده، قسمت سیزده. لارا شوهری دارد به نام پاشا که ایمان شدیدی به کمونیسم دارد. برای همین است که در راه خدمت به انقلاب اکتبر حتی زنش را هم رها کرده و رفته است. آن هم درحالیکه از کودکیاش این زن را دوست میداشته. لارا هم که دیگر امیدی به بازگشت او ندارد، معشوقهی دکتر ژیواگو شده. از آن کتاب، این گفتگوی دکتر و لارا بیش از هر چیز دیگرش در یادم ماند. هیچ گاه از یادم نرفت.
«از شوهرت بیشتر برایم بگو. او کسی است که کتاب بختِ عبوس من و او را همسرنوشت کرده است. شکسپیر گفته.»
«این در کدام کتابش است؟»
«رومئو و ژولیت.»
«آن وقتها که در مِلییوزیفو دنبالش میگشتم خیلی چیزها ازش برایت گفتم. بعد هم در همینجا گفتم، وقتی ازت شنیدم افرادش تو را بازداشت میکنند و به قطارش میبرند. فکر کنم این را هم گفتم، یا شاید هم نگفته باشم، اینکه یک بار که داشت سوار ماشینش میشد از یک فاصلهای دیدمش. اما میتوانی که تصور کنی چندتا محافظ دورش را گرفته بودند. تقریباً هیچ تغییری نکرده بود. چهره همان چهرهی زیبا، بیشیلهپیله و مصمم. بیشیلهپیلهترین چهرهای که در عمرم دیدهام. شخصیت همان شخصیت مردانه، بدون کوچکترین اثری از تظاهر، عاری از هر نوع ادا و اصول. با این حال احساس کردم یک چیزی تغییر کرده است و این وحشتزدهام کرد. مثل این بود یک چیز انتزاعی رفته بود تو چهرهاش رنگش را زایل کرده بود. انگار یک چهرهی انسانی تجسمی از یک اصل شده بود، تصویری از یک آرمان. وقتی این را دیدم قلبم فروریخت.
«شما که آنقدر همدیگر را دوست داشتید، چه چیزی باعث شد زندگی مشترکتان از هم پاشید؟»
«همهی رسمها و سنتها، همهی آنچه به شیوهی زندگی، خانواده و نظم آن مربوط میشود، با برهم زدن کل جامعه و از نو ساختنش لرزید و تخریب شد. همهی آن مثل انسان زندگی کردنها باطل شد. از بین رفت. آنچه باقی ماند فقط روح عریان شدهی انسانی بود که همهی پوششها را ازش گرفتهاند. فقط آن است که هیچ تغییری نکرد. همانطور که قبلاً کارش همیشه این بود که از سرما بلرزد و با نزدیکترین همسایهای که مثل خودش عریان و تنها باشد ارتباط برقرار کند، بعداً هم این چنین ماند. تو و من مثل آدم و حوا هستیم، اولین انسانهایی که وقتی دنیا شروع شد چیزی نداشتند خود را بپوشانند، و ما الان مثل آنها هستیم. در نهایتِ عریانی و بیخانمانی. تو و من آخرین یادگارهایی هستیم از همهی آن چیزهای با عظمتی که به شمار درنمیآید، و در فاصلهی هزاران سال، از زمان آنها تا زمان ما، در دنیا اتفاق افتاد، و به یاد آن اتفاقات شگفت است که نفس میکشیم، عشق میورزیم، گریه میکنیم، همدیگر را در آغوش میکشیم.»
منظور لارا از روح عریان، روحی است که هنوز هیچ رسم و سنت و ارزشی برای خود ایجاد نکرده بود، تا برای تحمل سرماهای گزندهی زندگی به آنها پناه ببرد. منظور از پوششهای روح، همین است. رسمها، سنتها و همهی ارزشهایی که انسان در طول تاریخ برای خود ایجاد کرده است. اما این پوشش به معنی پوشش حقیقی یا لباس هم هست. طبق اسطورهها، آدم و حوا وقتی زندگی را در این دنیا شروع کردند نه هنوز هیچ رسمو سنت و شیوهی خاصی برای زندگی داشتند نه لباسی. هر دوی اینها به مرور زمان در طول تاریخ به وجود آمده است. لارا میخواهد بگوید انقلاب اکتبر روسیه همهی رسمها و سنتها را از مردم آن سرزمین گرفت و آنچنان همهی ارزشهای انسانی را نابود کرد که گویی جامعه را تا زمان آدم و حوا به عقب برد. اما با همهی اینها یک چیز را نتوانست از بین ببرد. و آن یاد آن رسمها و سنتها بود که با مردم باقی ماند. هرچه هم تخریبش کردند برای مردم تخریب نشد. خلاصه تخریب نشد و باقی ماند.
عباس پژمان
@apjmn
چهلو پنج سال پیش در چنین روزهایی دکتر ژیواگو میخواندم. کلاسهای دانشکده تعطیل بود. کوی دانشگاه را هم بسته بودند. به خانهمان برگشته بودم. رادیو تلویزیون ایران تقریباً فقط موسیقی پخش میکرد. همهاش هم آهنگهای آرشیوی. مخصوصاً برنامهی گلها. اینجا تهران است، رادیو ایران. گاهگاهی اخباری هم از رادیو یا از تلویزیون پخش میشد. اما خبرها را از رادیو بی بی سی گوش میکردیم. بی آنکه هیچ شناخت قبلی از دکتر ژیواگو و موضوع آن داشته باشم شروع کرده بودم دکتر ژیواگو میخواندم! بعدازظهر روز بیستودوم رسیدم به جایی که دکتر و لارا با هم حرف میزنند. فصل سیزده، قسمت سیزده. لارا شوهری دارد به نام پاشا که ایمان شدیدی به کمونیسم دارد. برای همین است که در راه خدمت به انقلاب اکتبر حتی زنش را هم رها کرده و رفته است. آن هم درحالیکه از کودکیاش این زن را دوست میداشته. لارا هم که دیگر امیدی به بازگشت او ندارد، معشوقهی دکتر ژیواگو شده. از آن کتاب، این گفتگوی دکتر و لارا بیش از هر چیز دیگرش در یادم ماند. هیچ گاه از یادم نرفت.
«از شوهرت بیشتر برایم بگو. او کسی است که کتاب بختِ عبوس من و او را همسرنوشت کرده است. شکسپیر گفته.»
«این در کدام کتابش است؟»
«رومئو و ژولیت.»
«آن وقتها که در مِلییوزیفو دنبالش میگشتم خیلی چیزها ازش برایت گفتم. بعد هم در همینجا گفتم، وقتی ازت شنیدم افرادش تو را بازداشت میکنند و به قطارش میبرند. فکر کنم این را هم گفتم، یا شاید هم نگفته باشم، اینکه یک بار که داشت سوار ماشینش میشد از یک فاصلهای دیدمش. اما میتوانی که تصور کنی چندتا محافظ دورش را گرفته بودند. تقریباً هیچ تغییری نکرده بود. چهره همان چهرهی زیبا، بیشیلهپیله و مصمم. بیشیلهپیلهترین چهرهای که در عمرم دیدهام. شخصیت همان شخصیت مردانه، بدون کوچکترین اثری از تظاهر، عاری از هر نوع ادا و اصول. با این حال احساس کردم یک چیزی تغییر کرده است و این وحشتزدهام کرد. مثل این بود یک چیز انتزاعی رفته بود تو چهرهاش رنگش را زایل کرده بود. انگار یک چهرهی انسانی تجسمی از یک اصل شده بود، تصویری از یک آرمان. وقتی این را دیدم قلبم فروریخت.
«شما که آنقدر همدیگر را دوست داشتید، چه چیزی باعث شد زندگی مشترکتان از هم پاشید؟»
«همهی رسمها و سنتها، همهی آنچه به شیوهی زندگی، خانواده و نظم آن مربوط میشود، با برهم زدن کل جامعه و از نو ساختنش لرزید و تخریب شد. همهی آن مثل انسان زندگی کردنها باطل شد. از بین رفت. آنچه باقی ماند فقط روح عریان شدهی انسانی بود که همهی پوششها را ازش گرفتهاند. فقط آن است که هیچ تغییری نکرد. همانطور که قبلاً کارش همیشه این بود که از سرما بلرزد و با نزدیکترین همسایهای که مثل خودش عریان و تنها باشد ارتباط برقرار کند، بعداً هم این چنین ماند. تو و من مثل آدم و حوا هستیم، اولین انسانهایی که وقتی دنیا شروع شد چیزی نداشتند خود را بپوشانند، و ما الان مثل آنها هستیم. در نهایتِ عریانی و بیخانمانی. تو و من آخرین یادگارهایی هستیم از همهی آن چیزهای با عظمتی که به شمار درنمیآید، و در فاصلهی هزاران سال، از زمان آنها تا زمان ما، در دنیا اتفاق افتاد، و به یاد آن اتفاقات شگفت است که نفس میکشیم، عشق میورزیم، گریه میکنیم، همدیگر را در آغوش میکشیم.»
منظور لارا از روح عریان، روحی است که هنوز هیچ رسم و سنت و ارزشی برای خود ایجاد نکرده بود، تا برای تحمل سرماهای گزندهی زندگی به آنها پناه ببرد. منظور از پوششهای روح، همین است. رسمها، سنتها و همهی ارزشهایی که انسان در طول تاریخ برای خود ایجاد کرده است. اما این پوشش به معنی پوشش حقیقی یا لباس هم هست. طبق اسطورهها، آدم و حوا وقتی زندگی را در این دنیا شروع کردند نه هنوز هیچ رسمو سنت و شیوهی خاصی برای زندگی داشتند نه لباسی. هر دوی اینها به مرور زمان در طول تاریخ به وجود آمده است. لارا میخواهد بگوید انقلاب اکتبر روسیه همهی رسمها و سنتها را از مردم آن سرزمین گرفت و آنچنان همهی ارزشهای انسانی را نابود کرد که گویی جامعه را تا زمان آدم و حوا به عقب برد. اما با همهی اینها یک چیز را نتوانست از بین ببرد. و آن یاد آن رسمها و سنتها بود که با مردم باقی ماند. هرچه هم تخریبش کردند برای مردم تخریب نشد. خلاصه تخریب نشد و باقی ماند.
عباس پژمان
@apjmn
👍14❤8