مرگ برای ضعیف
قصهای شنیدم که میگفت ابوالعلا معری [شاعر نابینای عرب] گوشت نخورد و حیواناتی را که گوشت در بدن خود دارند آزرده نکرد. وقتی که بیمار شد و به بستر مرگ افتاد نوکرش به دستور پزشک آشی با گوشت جوجه برایش درست کرد و برد. ابوالعلا وقتی فهمید گوشت پرندهی کشته شدهای در برابرش است چشمهایش پر از اشک شد. خطاب به جوجهی کشته شده گفت: چرا ماکیان شدی؟ چرا شیر نشدی تا کسی نتواند خونت را بریزد و بکشدت؟
مرگ برای موجود ضعیف یک چیز طبیعی است. حتی موجود قوی هم اول ضعیف میشود و بعد میمیرد.
قصه شنیدم که بوال۫عَلا به همه عمر
لَح۫م۫ نخورد و ذَواتِ لَح۫م۫ نیازرد
در مرضِ موت با اجازهی دستور
خادمِ او جوجهبا به محضرِ او برد
خواجه چو آن طِی۫ر۫ کشته دید برابر
اشک تحسّر ز هر دو دیده بیفشرد
گفت چرا ماکیان شدی نشدی شیر
تا نتواند کَسَت به خون کشد و خور۫د۫
مرگ برای ضعیف، امرِ طبیعی است
هر قوی اول ضعیف گشت و سپس مرد
ایرج میرزا
telegram: www.tg-me.com/apjmn
telegram: www.tg-me.com/Quantum_by_Abbas_Pejman
instagram.com/pejman_abbas
قصهای شنیدم که میگفت ابوالعلا معری [شاعر نابینای عرب] گوشت نخورد و حیواناتی را که گوشت در بدن خود دارند آزرده نکرد. وقتی که بیمار شد و به بستر مرگ افتاد نوکرش به دستور پزشک آشی با گوشت جوجه برایش درست کرد و برد. ابوالعلا وقتی فهمید گوشت پرندهی کشته شدهای در برابرش است چشمهایش پر از اشک شد. خطاب به جوجهی کشته شده گفت: چرا ماکیان شدی؟ چرا شیر نشدی تا کسی نتواند خونت را بریزد و بکشدت؟
مرگ برای موجود ضعیف یک چیز طبیعی است. حتی موجود قوی هم اول ضعیف میشود و بعد میمیرد.
قصه شنیدم که بوال۫عَلا به همه عمر
لَح۫م۫ نخورد و ذَواتِ لَح۫م۫ نیازرد
در مرضِ موت با اجازهی دستور
خادمِ او جوجهبا به محضرِ او برد
خواجه چو آن طِی۫ر۫ کشته دید برابر
اشک تحسّر ز هر دو دیده بیفشرد
گفت چرا ماکیان شدی نشدی شیر
تا نتواند کَسَت به خون کشد و خور۫د۫
مرگ برای ضعیف، امرِ طبیعی است
هر قوی اول ضعیف گشت و سپس مرد
ایرج میرزا
telegram: www.tg-me.com/apjmn
telegram: www.tg-me.com/Quantum_by_Abbas_Pejman
instagram.com/pejman_abbas
👍19❤15
سال ۱۴۰۲
وقتی که سال کهنه رفت و سال نو آمد،
فقط تو را تبریک گفتنش خوب است.
جز این چه چیز دیگری
برای تبریک گفتن
دارد!
عباس پژمان
telegram: www.tg-me.com/apjmn
telegram: www.tg-me.com/Quantum_by_Abbas_Pejman
instagram.com/pejman_abbas
وقتی که سال کهنه رفت و سال نو آمد،
فقط تو را تبریک گفتنش خوب است.
جز این چه چیز دیگری
برای تبریک گفتن
دارد!
عباس پژمان
telegram: www.tg-me.com/apjmn
telegram: www.tg-me.com/Quantum_by_Abbas_Pejman
instagram.com/pejman_abbas
❤24👍4🔥1
عموهای بوف کور
سلام قرار است برای عید در روزنامه شرق ویژه نامه ای درباره کتاب منتشر کنیم .تمام این ویژه نامه به کتاب در حوزه های فرهنگی می پردازد.سه آیتم از این ویژه نامه به نظرات نویسندگان اختصاص دارد هر سه آیتم خدمتتان تقدیم می شود،سپاسگزار خواهم شد به یکی از آنها به انتخاب خودتان در حد ۵۰۰ کلمه پاسخ داده وتا ۲۲ بهمن برایم ارسال کنید.با ارادت تمام، احمدغلامی
این هم گویا چارهای برایش نیست. همیشه وقتی سال میخواهد به پایان برسد، باید کتاب یا کتابهایی هم باشد که میخواستی بخوانی اما نخواندی، یا میخواستی بنویسی اما ننوشتی. این هم مثل خود زندگی کردن ما بود که همیشه نصفش یا حتی همهاش از این سال به سال دیگری موکول شد!
در چند سال گذشته چندتایی کتاب علمی نوشتهام، اما هر کدام آنها هنوز یک دو ماهی وقت میبرد تا شکل نهایی پیدا کند. دو سه دههای است که نوروساینس یا علم مغز و اعصاب مجهز به تکنیکهای پیشرفتهای شده است. اکنون به کمک این تکنیکها پژوهشگران این رشته میتوانند مثلاً مغز را هنگام عملکردهای آن مشاهده کنند. شناختهای علمی جالب و گاهی حیرتانگیزی از ماهیت بسیاری از تولیدات مغز به دست آمده است. این کتابهایم دربارهی این نوع شناختها خواهد بود. آنچه تا کنون نوشتهام شامل این موضوعات است: حافظه، زیبایی، چهرهی زیبا، عشق رمانتیک، رویاهای خواب، ادبیات، متافور، وابستگی یا عدم وابستگی تفکر به زبان، دروغ، تجربههای دم مرگ، حس زمان، توهمات کنترلشدهی مغز از قبیل رنگها، ارادهی آزاد، خود (سلف) یا من، آگاهی و غیره.
اما امسال شروع کردم کتابی را هم که فکر نوشتنش از سالها پیش در سرم بود بنویسم؛ کتابی دیگر دربارهی بوف کور. تقریباً دو سومش را هم نوشتم. اما ناگهان جو عوض شد و امسال دیگر نمیرسم تمامش کنم. اسم کتاب عموهای بوف کور، یا شاید هم زخمهای بوف کور، خواهد بود. قضیهی این کتاب از این قرار است: خود هدایت با دستخط خود نوشته است بوف کور از چه سخن میگوید! درواقع هم سبک و زبان بوف کور را مشخص کرده است، هم گفته است این کتاب از چه سخن میگوید! این کتابی که مینویسم همهی تصویرها و نمادهای بوف کور را طبق آنچه خود هدایت گفته است با ارجاعات دقیق هر یک از آنها معنی خواهد کرد. نمونههایی از آن را در اینستاگرام و کانال تلگرامم منتشر کردهام.
در بخش اول بوف کور عشق مرد به زن یا غریزهی اروس است که روایت میشود. اما در بخش دوم، حس مرگ یا غریزهی تاناتوس است که تصویر میشود. در این بخش، با آنکه همچنان سخن از عشق مرد به زن یا اروس هم هست اما واقعاً در برابر حس مرگ رنگ میبازد. این دو حس در واقع حس غالب آثار اوست! منتهی نگاه هدایت به اروس بسیار بدبینانه است. او معتقد بود غریزهی جنسیِ انسان جهنمی به نام زندگی برای او درست کرده است! انسان هیچ راهی برای رهایی از دست این غریزه ندارد، مگر با توسل به مرگ. او پیش از بوف کور دقیقاً همین را در سه قطره خون نوشته بود. حتی آن شعری که شخصیت دیوانهی سه قطره خون میخواند، همین را میگوید:
جهان را نباشد خوشی در مزاج
به جز مرگ نَبْوَد غمم را علاج
ولیکن در آن گوشه در زیر کاج
چکیدهست بر خاک سه قطره خون
در نظریهی ناخودآگاه فروید درخت کاج- و اصلاً هر درختی- سمبلی از آلت جنسی مرد است. همچنین است عدد سه، که سمبل سهگانهی پنیس و تستیسهاست. خون هم میتواند، مثل هر کدام از مایعات بدن، یعنی بزاق، آب دماغ و غیره، سمبلی از سیمن یا منی باشد. مخصوصاً اگر از دماغ یا گربه یا چیزهایی از این قبیل بریزد. فروید همهی اینها را با صراحت در آثارش گفته است. بنابراین، ریختن «سه» قطره «خون» در زیر «کاج» میتواند سمبلی از انزال منی باشد، که با لذت خاصی همراه است. معنی شعری که شخصیت سه قطره خون میخواند این است: طبیعت این جهان طوری نیست که انسان بتواند در آن خوش باشد. فقط مرگ میتواند این غمی را که دارم علاج کند. اما سه قطره خون در زیر کاج بر خاک چکیده است [که نمیگذارد انسان از این دنیا دل بکند و او را وا میدارد زندگیاش را در چنین دنیایی ادامه دهد]... عباس پژمان
@apjmn
سلام قرار است برای عید در روزنامه شرق ویژه نامه ای درباره کتاب منتشر کنیم .تمام این ویژه نامه به کتاب در حوزه های فرهنگی می پردازد.سه آیتم از این ویژه نامه به نظرات نویسندگان اختصاص دارد هر سه آیتم خدمتتان تقدیم می شود،سپاسگزار خواهم شد به یکی از آنها به انتخاب خودتان در حد ۵۰۰ کلمه پاسخ داده وتا ۲۲ بهمن برایم ارسال کنید.با ارادت تمام، احمدغلامی
این هم گویا چارهای برایش نیست. همیشه وقتی سال میخواهد به پایان برسد، باید کتاب یا کتابهایی هم باشد که میخواستی بخوانی اما نخواندی، یا میخواستی بنویسی اما ننوشتی. این هم مثل خود زندگی کردن ما بود که همیشه نصفش یا حتی همهاش از این سال به سال دیگری موکول شد!
در چند سال گذشته چندتایی کتاب علمی نوشتهام، اما هر کدام آنها هنوز یک دو ماهی وقت میبرد تا شکل نهایی پیدا کند. دو سه دههای است که نوروساینس یا علم مغز و اعصاب مجهز به تکنیکهای پیشرفتهای شده است. اکنون به کمک این تکنیکها پژوهشگران این رشته میتوانند مثلاً مغز را هنگام عملکردهای آن مشاهده کنند. شناختهای علمی جالب و گاهی حیرتانگیزی از ماهیت بسیاری از تولیدات مغز به دست آمده است. این کتابهایم دربارهی این نوع شناختها خواهد بود. آنچه تا کنون نوشتهام شامل این موضوعات است: حافظه، زیبایی، چهرهی زیبا، عشق رمانتیک، رویاهای خواب، ادبیات، متافور، وابستگی یا عدم وابستگی تفکر به زبان، دروغ، تجربههای دم مرگ، حس زمان، توهمات کنترلشدهی مغز از قبیل رنگها، ارادهی آزاد، خود (سلف) یا من، آگاهی و غیره.
اما امسال شروع کردم کتابی را هم که فکر نوشتنش از سالها پیش در سرم بود بنویسم؛ کتابی دیگر دربارهی بوف کور. تقریباً دو سومش را هم نوشتم. اما ناگهان جو عوض شد و امسال دیگر نمیرسم تمامش کنم. اسم کتاب عموهای بوف کور، یا شاید هم زخمهای بوف کور، خواهد بود. قضیهی این کتاب از این قرار است: خود هدایت با دستخط خود نوشته است بوف کور از چه سخن میگوید! درواقع هم سبک و زبان بوف کور را مشخص کرده است، هم گفته است این کتاب از چه سخن میگوید! این کتابی که مینویسم همهی تصویرها و نمادهای بوف کور را طبق آنچه خود هدایت گفته است با ارجاعات دقیق هر یک از آنها معنی خواهد کرد. نمونههایی از آن را در اینستاگرام و کانال تلگرامم منتشر کردهام.
در بخش اول بوف کور عشق مرد به زن یا غریزهی اروس است که روایت میشود. اما در بخش دوم، حس مرگ یا غریزهی تاناتوس است که تصویر میشود. در این بخش، با آنکه همچنان سخن از عشق مرد به زن یا اروس هم هست اما واقعاً در برابر حس مرگ رنگ میبازد. این دو حس در واقع حس غالب آثار اوست! منتهی نگاه هدایت به اروس بسیار بدبینانه است. او معتقد بود غریزهی جنسیِ انسان جهنمی به نام زندگی برای او درست کرده است! انسان هیچ راهی برای رهایی از دست این غریزه ندارد، مگر با توسل به مرگ. او پیش از بوف کور دقیقاً همین را در سه قطره خون نوشته بود. حتی آن شعری که شخصیت دیوانهی سه قطره خون میخواند، همین را میگوید:
جهان را نباشد خوشی در مزاج
به جز مرگ نَبْوَد غمم را علاج
ولیکن در آن گوشه در زیر کاج
چکیدهست بر خاک سه قطره خون
در نظریهی ناخودآگاه فروید درخت کاج- و اصلاً هر درختی- سمبلی از آلت جنسی مرد است. همچنین است عدد سه، که سمبل سهگانهی پنیس و تستیسهاست. خون هم میتواند، مثل هر کدام از مایعات بدن، یعنی بزاق، آب دماغ و غیره، سمبلی از سیمن یا منی باشد. مخصوصاً اگر از دماغ یا گربه یا چیزهایی از این قبیل بریزد. فروید همهی اینها را با صراحت در آثارش گفته است. بنابراین، ریختن «سه» قطره «خون» در زیر «کاج» میتواند سمبلی از انزال منی باشد، که با لذت خاصی همراه است. معنی شعری که شخصیت سه قطره خون میخواند این است: طبیعت این جهان طوری نیست که انسان بتواند در آن خوش باشد. فقط مرگ میتواند این غمی را که دارم علاج کند. اما سه قطره خون در زیر کاج بر خاک چکیده است [که نمیگذارد انسان از این دنیا دل بکند و او را وا میدارد زندگیاش را در چنین دنیایی ادامه دهد]... عباس پژمان
@apjmn
❤20
کاکتوس صورتیام احتمالاً میخواهد گل بدهد
یکی از رمانهای زیبایی که خواندهام و داستانش گاهی به یادم میآید رمانی از خانم سیدونی گابریل کولِت نویسندهی فرانسوی است. اسم رمان تولد روز است. داستانی از «دو رابطهی عاشقانه و یک حسادت». نقاشِ جوانی است به نام ویال، که هم خانم جوانی به نام هلن عاشق اوست، هم خودِ خانم کولت، که در این داستان در سن میانسالگی است. آنچنان که در داستان احساس میشود حسادتی شدید اما کنترلشده بین دوتا معشوقه هست. ویال هم ظاهراً هر دوی آنها را دوست دارد.
هلن، در این میان هرچند زیبا و جوان است، دختری سطحی است. اما خانمِ کولت خانم کولت است- زنی اندیشمند، با شخصیت و مغرور. برای همین است که در نهایت تصمیم میگیرد هر جور که هست دیگر از مصاحبتِ ویال دل بکَنَد و بقیهی عمرش را به تنهاییاش پناه ببرد.
هرچند که خود مادام کولت یکی از شخصیتهای داستان است، خیلی معلوم نیست داستان واقعاً چقدر شرح حال میتواند باشد. در هر حال، کتاب با یکی از نامههای مادرِ کولت شروع میشود که به دامادش یعنی شوهر خانم کولت نوشته است. شوهر خانم کولت از مادرخانمش خواسته بود بیاید مدتی پیش آنها بماند، اما مادرخانم دعوت او را رد میکند و علتِ آن را این چنین شرح میدهد:
«کاکتوس صورتی ام احتمالاً میخواهد گل بدهد. این یکی از گیاهان بسیار کمیابی است که به من هدیه دادهاند. گفتهاند در آب و هوای ما فقط هر چهار سال یک بار گل میکند. میدانید که من دیگر خیلی پیر هستم. اگر وقتی کاکتوسم گل میکند اینجا نباشم، مطمئن هستم دیگر هیچ وقت گل کردنِ آن را نمیبینم...»
مادرِ کولت درآستانهی پیریاش از چیزهایی که دیگر برای او زائد محسوب میشدند دست کشیده بود و هر روز سپیدهدم از خواب بر میخاست و منتظر میمانْد تا طلوع خورشید یا تولد روز را تماشا بکند.
خانم کولتی هم که در «تولد روز» هست آخرسر تصمیم میگیرد به راهی برود که آن خانم کاکتوسدوست رفته بود. بنابراین ویال را برای هلن رها میکند و به تنهاییِ خانه اش پناه میبرد. خانه ای که باغِ رو به دریایی دارد. او میتواند هر روز از آنجا سپیده و طلوع خورشید در دریا را تماشا بکند.
@apjmn
یکی از رمانهای زیبایی که خواندهام و داستانش گاهی به یادم میآید رمانی از خانم سیدونی گابریل کولِت نویسندهی فرانسوی است. اسم رمان تولد روز است. داستانی از «دو رابطهی عاشقانه و یک حسادت». نقاشِ جوانی است به نام ویال، که هم خانم جوانی به نام هلن عاشق اوست، هم خودِ خانم کولت، که در این داستان در سن میانسالگی است. آنچنان که در داستان احساس میشود حسادتی شدید اما کنترلشده بین دوتا معشوقه هست. ویال هم ظاهراً هر دوی آنها را دوست دارد.
هلن، در این میان هرچند زیبا و جوان است، دختری سطحی است. اما خانمِ کولت خانم کولت است- زنی اندیشمند، با شخصیت و مغرور. برای همین است که در نهایت تصمیم میگیرد هر جور که هست دیگر از مصاحبتِ ویال دل بکَنَد و بقیهی عمرش را به تنهاییاش پناه ببرد.
هرچند که خود مادام کولت یکی از شخصیتهای داستان است، خیلی معلوم نیست داستان واقعاً چقدر شرح حال میتواند باشد. در هر حال، کتاب با یکی از نامههای مادرِ کولت شروع میشود که به دامادش یعنی شوهر خانم کولت نوشته است. شوهر خانم کولت از مادرخانمش خواسته بود بیاید مدتی پیش آنها بماند، اما مادرخانم دعوت او را رد میکند و علتِ آن را این چنین شرح میدهد:
«کاکتوس صورتی ام احتمالاً میخواهد گل بدهد. این یکی از گیاهان بسیار کمیابی است که به من هدیه دادهاند. گفتهاند در آب و هوای ما فقط هر چهار سال یک بار گل میکند. میدانید که من دیگر خیلی پیر هستم. اگر وقتی کاکتوسم گل میکند اینجا نباشم، مطمئن هستم دیگر هیچ وقت گل کردنِ آن را نمیبینم...»
مادرِ کولت درآستانهی پیریاش از چیزهایی که دیگر برای او زائد محسوب میشدند دست کشیده بود و هر روز سپیدهدم از خواب بر میخاست و منتظر میمانْد تا طلوع خورشید یا تولد روز را تماشا بکند.
خانم کولتی هم که در «تولد روز» هست آخرسر تصمیم میگیرد به راهی برود که آن خانم کاکتوسدوست رفته بود. بنابراین ویال را برای هلن رها میکند و به تنهاییِ خانه اش پناه میبرد. خانه ای که باغِ رو به دریایی دارد. او میتواند هر روز از آنجا سپیده و طلوع خورشید در دریا را تماشا بکند.
@apjmn
❤22👍1
مغز احساسی
اوضاعی که اکنون [بر مغز] حاکم است از این قرار است که آمیگدال [هستهای که احساسها را تولید میکند] بر قشر خاکستری [که تفکر را تولید میکند] بیشتر تأثیر میگذارد تا قشر خاکستری بر آمیگدال، و در چنین اوضاعی انگیزههای احساسی است که بر تفکر غلبه خواهد داشت و آن را کنترل خواهد کرد. در همهی پستانداران اطلاعاتی که از آمیگدال برای قشر مغز میآید بیشتر از اطلاعاتی است که از قشر مغز برای آمیگدال میرود. هرچند تفکر میتواند [تولید] احساسها را با فعال ساختن آمیگدال به کار اندازد، اما اگر بخواهیم احساسها را با غیر فعال کردن آمیگدال خاموش کنیم، چندان تأثیری نخواهد داشت. اینکه هی به خودت بگویی نباید نگران یا افسرده باشم کمک چندانی به حال تو نمیکند.
دکتر جوزف لُدوز استاد دانشکدهی پزشکی دانشگاه نیویورک است و سالهاست که دربارهی احساسها، مخصوصاً ترس و اضطراب، پژوهش و مطالعه می کند. این سطرها را در آخرین صفحهی کتابش مغز احساسی نوشته است.
@apjmn
اوضاعی که اکنون [بر مغز] حاکم است از این قرار است که آمیگدال [هستهای که احساسها را تولید میکند] بر قشر خاکستری [که تفکر را تولید میکند] بیشتر تأثیر میگذارد تا قشر خاکستری بر آمیگدال، و در چنین اوضاعی انگیزههای احساسی است که بر تفکر غلبه خواهد داشت و آن را کنترل خواهد کرد. در همهی پستانداران اطلاعاتی که از آمیگدال برای قشر مغز میآید بیشتر از اطلاعاتی است که از قشر مغز برای آمیگدال میرود. هرچند تفکر میتواند [تولید] احساسها را با فعال ساختن آمیگدال به کار اندازد، اما اگر بخواهیم احساسها را با غیر فعال کردن آمیگدال خاموش کنیم، چندان تأثیری نخواهد داشت. اینکه هی به خودت بگویی نباید نگران یا افسرده باشم کمک چندانی به حال تو نمیکند.
دکتر جوزف لُدوز استاد دانشکدهی پزشکی دانشگاه نیویورک است و سالهاست که دربارهی احساسها، مخصوصاً ترس و اضطراب، پژوهش و مطالعه می کند. این سطرها را در آخرین صفحهی کتابش مغز احساسی نوشته است.
@apjmn
❤22👍3
پانزده میلیارد «نفر-سال»
کانکتوم connectome یعنی مجموعهی پیوندهایی که بین نورونهای مغز برقرار است. چه مغز انسان باشد چه هر مغز دیگری. مثلاً مغز مگس میوه ۳۰۱۶ تا نورون دارد و این نورونها ۵۴۸۰۰۰ پیوند بین خودشان دارند. برای اینکه تصور روشنی از این پیوندها داشته باشیم، مثلاً این نورونها را از یک تا ۳۰۱۶ شمارهگذاری میکنیم. آن وقت مثلاً فرض کنید نورون شمارهی ۱ با پنجاه تا نورون پیوند دارد. نورون شمارهی ۴۰ با هفتاد تا نورون پیوند دارد. نورون شمارهی ۱۰۰۰ با سی تا نورون پیوند دارد و الی آخر. در واقع همهی این ۳۰۱۶ تا نورون با همدیگر پیوند دارند. منتهی بعضی از این پیوندها مستقیم است و بعضیها با واسطهی یک یا چند نورون دیگر. مثلاً نورون شمارهی ۱ ممکن است با نورون شمارهی ۴۰ پیوند مستقیم داشته باشد، اما با نورون شمارهی ۱۰۰ پیوند مستقیم نداشته باشد، بلکه از طریق یک یا چند نورون دیگر پیوند داشته باشد. این هم درواقع چیزی مثل خیابانهای یک شهر است. اگر دقت کنیم مثلاً همهی خیابانهای تهران به هم وصل هستند. برای اینکه از هر خیابان آن میشود به هر خیابان دیگرش رفت. منتهی بعضی خیابان هایش مستقیم به هم وصل هستند، بعضی های دیگر با واسطهی یک یا چند خیابان دیگر به همدیگر راه دارند. پیوندهای نورونهای مغز با یکدیگر هم به همین شکل است.
و تازگیها دانشمندان دانشگاه کمبریج و دانشگاه جان هاپکینز با همکاری یکدیگر توانستند نقشهی کانکتوم مگس میوه را تهیه کنند. اکنون این نقشه چهارمین و بزرگترین نقشهای است که دانشمندان توانستهاند از یک مغز موجود در دنیا تهیه کنند. قبلاً نقشهی کانکتوم سه تا کرم مختلف را هم تهیه کرده بودند. اما مغز آنها خیلی کوچکتر از مغز مگس میوه بود. هر کدام فقط چند صدتا نورون داشت. تهیهی نقشه از کانکتوم را شبیهسازی از مغز هم میگویند. شبیه سازی از مغز مگس میوه دوازده سال برای دانشمندان کمبریج و جان هاپکینز زمان برد. با این حساب اگر بخواهند مغز انسان را شبیهسازی کنند که تقریباً ۱۰۰ میلیارد نورون با ۱۰۰ تریلیون سیناپس دارد، چقدر زمان خواهد برد؟ به طور تقریبی حساب کردهاند اگر با امکانات و تکنولوژی فعلی بخواهند پیش بروند، ۱۵ میلیارد نفر-سال زمان لازم است تا مغز انسان شبیه سازی شود. برای این که تصور روشنتری از این عدد داشته باشید، آن را من به این صورت مینویسم: با امکانات و تکنولوژی فعلی، باید یک میلیارد متخصص هر کدام ۱۵ سال کار کنند تا نقشهای از کانکتوم انسان تهیه شود. ۳۱ فروردین ۱۴۰۲
@apjmn
کانکتوم connectome یعنی مجموعهی پیوندهایی که بین نورونهای مغز برقرار است. چه مغز انسان باشد چه هر مغز دیگری. مثلاً مغز مگس میوه ۳۰۱۶ تا نورون دارد و این نورونها ۵۴۸۰۰۰ پیوند بین خودشان دارند. برای اینکه تصور روشنی از این پیوندها داشته باشیم، مثلاً این نورونها را از یک تا ۳۰۱۶ شمارهگذاری میکنیم. آن وقت مثلاً فرض کنید نورون شمارهی ۱ با پنجاه تا نورون پیوند دارد. نورون شمارهی ۴۰ با هفتاد تا نورون پیوند دارد. نورون شمارهی ۱۰۰۰ با سی تا نورون پیوند دارد و الی آخر. در واقع همهی این ۳۰۱۶ تا نورون با همدیگر پیوند دارند. منتهی بعضی از این پیوندها مستقیم است و بعضیها با واسطهی یک یا چند نورون دیگر. مثلاً نورون شمارهی ۱ ممکن است با نورون شمارهی ۴۰ پیوند مستقیم داشته باشد، اما با نورون شمارهی ۱۰۰ پیوند مستقیم نداشته باشد، بلکه از طریق یک یا چند نورون دیگر پیوند داشته باشد. این هم درواقع چیزی مثل خیابانهای یک شهر است. اگر دقت کنیم مثلاً همهی خیابانهای تهران به هم وصل هستند. برای اینکه از هر خیابان آن میشود به هر خیابان دیگرش رفت. منتهی بعضی خیابان هایش مستقیم به هم وصل هستند، بعضی های دیگر با واسطهی یک یا چند خیابان دیگر به همدیگر راه دارند. پیوندهای نورونهای مغز با یکدیگر هم به همین شکل است.
و تازگیها دانشمندان دانشگاه کمبریج و دانشگاه جان هاپکینز با همکاری یکدیگر توانستند نقشهی کانکتوم مگس میوه را تهیه کنند. اکنون این نقشه چهارمین و بزرگترین نقشهای است که دانشمندان توانستهاند از یک مغز موجود در دنیا تهیه کنند. قبلاً نقشهی کانکتوم سه تا کرم مختلف را هم تهیه کرده بودند. اما مغز آنها خیلی کوچکتر از مغز مگس میوه بود. هر کدام فقط چند صدتا نورون داشت. تهیهی نقشه از کانکتوم را شبیهسازی از مغز هم میگویند. شبیه سازی از مغز مگس میوه دوازده سال برای دانشمندان کمبریج و جان هاپکینز زمان برد. با این حساب اگر بخواهند مغز انسان را شبیهسازی کنند که تقریباً ۱۰۰ میلیارد نورون با ۱۰۰ تریلیون سیناپس دارد، چقدر زمان خواهد برد؟ به طور تقریبی حساب کردهاند اگر با امکانات و تکنولوژی فعلی بخواهند پیش بروند، ۱۵ میلیارد نفر-سال زمان لازم است تا مغز انسان شبیه سازی شود. برای این که تصور روشنتری از این عدد داشته باشید، آن را من به این صورت مینویسم: با امکانات و تکنولوژی فعلی، باید یک میلیارد متخصص هر کدام ۱۵ سال کار کنند تا نقشهای از کانکتوم انسان تهیه شود. ۳۱ فروردین ۱۴۰۲
@apjmn
❤18👍1🔥1
کشف امواج جدیدی در مغز اختاپوس
گفته میشود یک بار در یک آزمایشگاه میبینند تعداد ماهیهای تانک هر روز کم می شود. وقتی سر در نمی آرند علت چیست، یک دوربین مخفی در سالن میگذارند. آن وقت معلوم میشود کار اختاپوسی است که در یکی از تانکهاست: وقتی شب است و کسی در سالن نیست از تانک خودش بیرون میآید و بعد از آنکه رفت سروقت تانک ماهیها و درِ آن را باز کرد و چندتایی از آنها را خورد، در تانکشان را میبندد و برمیگردد تانک خودش. بدون اینکه هیچ اثر جرمی از خودش باقی بگذارد.
اختاپوس یکی از عجیب ترین و باهوشترین موجوداتی است که در دنیا هست! عوض یک مغز نُه تا مغز دارد! یک مغز مرکزی دارد که دور مری اش پیچیده شده است و هشت تا مغز دیگر دارد که هر کدام در یکی از بازوهای هشتگانهاش قرار دارند. هر کدام از این هشت تا مغزش هم میتوانند مستقل عمل کنند. به طوری که هر بازویش میتواند هم با مغز داخل خودش اطرافش را ببیند، بو یا صداهایش را بشنود، تحت فرمان آن حرکت کند، هم میتواند تحت فرمان مغز مرکزی عمل کند!
و یک ماه پیش گزارشی در مجله ی cell منتشر شد که میگفت پژوهشگران توانستهاند الکترودهایی را با عمل جراحی به داخل مغز اختاپوس وصل کنند و اموج مغزش را ثبت کنند. آن ها در این مطالعه امواج جدیدی را دیدهاند که تا حالا ندیده بودند مغز هیچ حیوانی یا همچنین مغز انسان آن را تولید کند. امواج مغز از هر نوعی که باشند نشانهی فعالیت و توانایی خاصی در مغز هستند. بنابراین این امواج جدید هم که از مغز اختاپوس ثبت شده است باید نشانه ی این باشد که مدارهای خاصی در مغز این حیوان عجیب هست که عمل خاصی را می توانند انجام دهند. ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
@apjmn
گفته میشود یک بار در یک آزمایشگاه میبینند تعداد ماهیهای تانک هر روز کم می شود. وقتی سر در نمی آرند علت چیست، یک دوربین مخفی در سالن میگذارند. آن وقت معلوم میشود کار اختاپوسی است که در یکی از تانکهاست: وقتی شب است و کسی در سالن نیست از تانک خودش بیرون میآید و بعد از آنکه رفت سروقت تانک ماهیها و درِ آن را باز کرد و چندتایی از آنها را خورد، در تانکشان را میبندد و برمیگردد تانک خودش. بدون اینکه هیچ اثر جرمی از خودش باقی بگذارد.
اختاپوس یکی از عجیب ترین و باهوشترین موجوداتی است که در دنیا هست! عوض یک مغز نُه تا مغز دارد! یک مغز مرکزی دارد که دور مری اش پیچیده شده است و هشت تا مغز دیگر دارد که هر کدام در یکی از بازوهای هشتگانهاش قرار دارند. هر کدام از این هشت تا مغزش هم میتوانند مستقل عمل کنند. به طوری که هر بازویش میتواند هم با مغز داخل خودش اطرافش را ببیند، بو یا صداهایش را بشنود، تحت فرمان آن حرکت کند، هم میتواند تحت فرمان مغز مرکزی عمل کند!
و یک ماه پیش گزارشی در مجله ی cell منتشر شد که میگفت پژوهشگران توانستهاند الکترودهایی را با عمل جراحی به داخل مغز اختاپوس وصل کنند و اموج مغزش را ثبت کنند. آن ها در این مطالعه امواج جدیدی را دیدهاند که تا حالا ندیده بودند مغز هیچ حیوانی یا همچنین مغز انسان آن را تولید کند. امواج مغز از هر نوعی که باشند نشانهی فعالیت و توانایی خاصی در مغز هستند. بنابراین این امواج جدید هم که از مغز اختاپوس ثبت شده است باید نشانه ی این باشد که مدارهای خاصی در مغز این حیوان عجیب هست که عمل خاصی را می توانند انجام دهند. ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
@apjmn
❤23👍7🔥1
منشأ مغز به روایت دکتر ییناس
دکتر رودلفو ییناس استاد فیزیولوژی و نوروساینس در دانشکدهی پزشکی کالیفرنیاست. دکتر ییناس تقریباً نیم قرن است که دارد امواج الکتریکی مغز و سیناپسهایش را مطالعه میکند. کتابی هم دارد به نام I of the Vortex ، که معنیاش می شود «منِ گرداب». منظورش از «من» همان من یا «خود» است که هر کس دارد و منظورش از گرداب هم گرداب امواج الکتریکی است که نورونهای مغز آن را تولید میکنند. «من» در واقع از دل این گرداب سر برآورده است. ییناس در این کتاب دربارهی ذهن صحبت میکند- این که ذهن چگونه در مغز به وجود آمده است و بدیهی است که من هم جزئی از آن است. اما ییناس دربارهی خود مغز و منشأ آن هم عقیدهی جالبی دارد.
مبنای عقیدهاش این است که مغز مختص جانوران یا موجودات پرسلولیای است که حرکت میکنند. گیاهان که پرسلولی هستند اما حرکت ندارند، مغز هم ندارند. گیاهان موجوداتی هستند که در یک جا ساکن میمانند و محیط اطرافشان است که به طرف آنها میرود. مثلاً به صورت آب، هوای گرم، هوای سرد و غیره. از خطر هم نمیتوانند فرار کنند. اما جانوران موجودات پرسلولیای هستند که خودشان میروند غذایشان را از محیط میگیرند. هر وقت هم با خطری مواجه شدند ازش فرار میکنند یا به سویش حملهور میشوند. ییناس میگوید به خاطر همین است که اینها مغز پیدا کردهاند. به خاطر این که حرکت دارند. آن وقت یک شاهد واقعاً معتبر هم از خود موجودات میآرد. بعضی موجودات دریایی هستند به نام اسیدییسیا Ascidiacea یا کوزهداران که تا وقتی که بالغ نشده اند متحرک هستند و مغز دارند. درواقع حیوان محسوب میشوند. اما وقتی بالغ شدند میچسبند به یک جای مناسبی در دریا و آن وقت گیاه میشوند. از این پس دیگر حرکت هم ندارند. اما وقتی غیرمتحرک شدند یک اتفاق جالب هم میافتد. شروع میکنند مغز خود را می خورند و جایش را به یک چیزی مثل روده تبدیل میکنند. تبدیل به احسن می کنند!
دکتر ییناس میگوید وقتی موجودات تک سلولی پس از سه میلیارد سال شروع کردند به موجودات پرسلولی تبدیل شدن، فرگشت دو امکان در برابرشان قرار میداد. یا باید در یک جا ساکن میشدند و محیط اطرافشان به طرف آنها میرفت و غذایشان را در اختیارشان میگذاشت، یا خود آنها در اطراف خود میگشتند و غذایشان را پیدا میکردند. بعضی از آنها اولی نصیبشان شد و بیحرکت شدند. بعضیهای دیگر دومی نصیبشان شد و متحرک شدند. اما حرکت احتیاج به سه چیز اساسی دارد. نخست این که باید توانایی رفتن از جایی به جای دیگر را داشته باشی. دوم این که توانایی مقداری پیشبینی داشته باشی. یعنی بتوانی محیط را تا حدی بشناسی. سومی هم داشتن قصد حرکت پیش از حرکت است. پس این موجودات کم کم اندامهایی پیدا کردند که میتوانستند به وسیلهی آنها جابجا شوند. اندامهای دیگری پیدا کردند که میتوانست اطلاعاتی از محیط جمع کند. و مغز پیدا کردند که میتوانست سه کار انجام دهد: ۱- از روی آن اطلاعات محیط را شناسایی کند. ۲- تصمیم بگیرد موجود باید کجا و از چه راهی برود. ۳- با ارسال دستور برای اندام ها تصمیم را عملی کند.
مغزهای اولیه در واقع همین سه کار را انجام میدهند.
@apjmn
دکتر رودلفو ییناس استاد فیزیولوژی و نوروساینس در دانشکدهی پزشکی کالیفرنیاست. دکتر ییناس تقریباً نیم قرن است که دارد امواج الکتریکی مغز و سیناپسهایش را مطالعه میکند. کتابی هم دارد به نام I of the Vortex ، که معنیاش می شود «منِ گرداب». منظورش از «من» همان من یا «خود» است که هر کس دارد و منظورش از گرداب هم گرداب امواج الکتریکی است که نورونهای مغز آن را تولید میکنند. «من» در واقع از دل این گرداب سر برآورده است. ییناس در این کتاب دربارهی ذهن صحبت میکند- این که ذهن چگونه در مغز به وجود آمده است و بدیهی است که من هم جزئی از آن است. اما ییناس دربارهی خود مغز و منشأ آن هم عقیدهی جالبی دارد.
مبنای عقیدهاش این است که مغز مختص جانوران یا موجودات پرسلولیای است که حرکت میکنند. گیاهان که پرسلولی هستند اما حرکت ندارند، مغز هم ندارند. گیاهان موجوداتی هستند که در یک جا ساکن میمانند و محیط اطرافشان است که به طرف آنها میرود. مثلاً به صورت آب، هوای گرم، هوای سرد و غیره. از خطر هم نمیتوانند فرار کنند. اما جانوران موجودات پرسلولیای هستند که خودشان میروند غذایشان را از محیط میگیرند. هر وقت هم با خطری مواجه شدند ازش فرار میکنند یا به سویش حملهور میشوند. ییناس میگوید به خاطر همین است که اینها مغز پیدا کردهاند. به خاطر این که حرکت دارند. آن وقت یک شاهد واقعاً معتبر هم از خود موجودات میآرد. بعضی موجودات دریایی هستند به نام اسیدییسیا Ascidiacea یا کوزهداران که تا وقتی که بالغ نشده اند متحرک هستند و مغز دارند. درواقع حیوان محسوب میشوند. اما وقتی بالغ شدند میچسبند به یک جای مناسبی در دریا و آن وقت گیاه میشوند. از این پس دیگر حرکت هم ندارند. اما وقتی غیرمتحرک شدند یک اتفاق جالب هم میافتد. شروع میکنند مغز خود را می خورند و جایش را به یک چیزی مثل روده تبدیل میکنند. تبدیل به احسن می کنند!
دکتر ییناس میگوید وقتی موجودات تک سلولی پس از سه میلیارد سال شروع کردند به موجودات پرسلولی تبدیل شدن، فرگشت دو امکان در برابرشان قرار میداد. یا باید در یک جا ساکن میشدند و محیط اطرافشان به طرف آنها میرفت و غذایشان را در اختیارشان میگذاشت، یا خود آنها در اطراف خود میگشتند و غذایشان را پیدا میکردند. بعضی از آنها اولی نصیبشان شد و بیحرکت شدند. بعضیهای دیگر دومی نصیبشان شد و متحرک شدند. اما حرکت احتیاج به سه چیز اساسی دارد. نخست این که باید توانایی رفتن از جایی به جای دیگر را داشته باشی. دوم این که توانایی مقداری پیشبینی داشته باشی. یعنی بتوانی محیط را تا حدی بشناسی. سومی هم داشتن قصد حرکت پیش از حرکت است. پس این موجودات کم کم اندامهایی پیدا کردند که میتوانستند به وسیلهی آنها جابجا شوند. اندامهای دیگری پیدا کردند که میتوانست اطلاعاتی از محیط جمع کند. و مغز پیدا کردند که میتوانست سه کار انجام دهد: ۱- از روی آن اطلاعات محیط را شناسایی کند. ۲- تصمیم بگیرد موجود باید کجا و از چه راهی برود. ۳- با ارسال دستور برای اندام ها تصمیم را عملی کند.
مغزهای اولیه در واقع همین سه کار را انجام میدهند.
@apjmn
👍27❤10🔥5
کالوباپسیس اکسپلودنس Colobopsis explodens
مورچهای هست که دانشمندان اسمش را کالوباپسیس اکسپلودنس Colobopsis explodens گذاشتهاند. فارسیاش چیزی مثل مورچهی انتحاری میشود. در برونئو و روی درختان زندگی میکند. جثهاش معمولی و رنگش سرخ مایل به قهوهای است. آروارههاش هم نسبتاً ضعیف است و حتی نمیتواند نیش بزند. کلاً گویا ظاهر توسری خوری دارد و به خاطر این است که شکارچیهای مورچه را خیلی به هوس میاندازد که بی هیچ احتیاطی به سراغش بروند. اما راز مهلکی را با خود حمل میکند! و آن اینکه خیلی راحت می تواند خودش را منفجر کند. وقتی با شکارچیاش درگیر میشود ناگهان آنچنان عضلات شکمش را منقبض میکند که دیوارهی شکمش جر میخورد. و در این لحظه مادهی لزجی از شکمش به بیرون میپاشد که مادهای سمی و فوقالعاده کشنده است. دانشمندان میگویند سمش بوی کاری میدهد. شبها که مورچهها خواب هستند همیشه چندتا کالوباپسیس اکسپلودنس در اطراف خوابگاهشان در حال کشیک هستند.
وقتی رمان جوانیام را مینوشتم روی این مسائل خیلی فکر کردم. در صحنهای از آن رمان باید عملیات انتحاری یک دختر چریک را مینوشتم که در شبی از شبهای اردیبهشت ۵۵ انجام داده بود. آن شب که مأموران سازمان امنیت و شهربانی به خانهی تیمی چریکهای فدایی خلق در تهران نو حمله کردند، آن دختر خودش را جلو خانه در کوچه منفجر کرد تا فرماندهشان حمید اشرف بتواند در استتار دودش از مهلکه فرار کند. آن شب دوتا دختر چریک در آن خانه بودند، مهوش خاتمی و لادن آلآقا. اما معلوم نشد کدامشان بود آن کار را کرد. بعداً خود حمید اشرف قسمتی از این عملیات را برای رفقایش تعریف کرده بود.
[ماندن در خانه فايده نداشت. دير يا زود فشنگها و نارنجهامان تمام مىشد. رگبار مسلسلهاى دشمن يك لحظه قطع نمىشد.
ماندن داخل خانه هيچ فايدهاى نداشت. اين بود كه تصميم آخر را گرفتند. رفیق دختر چادرى را برداشت و سرش كرد. نارنجكش را كه با كمربندى به كمرش بسته بود باز كرد. رفت پشت در. ديگر غير از من هيچ كس زنده نيست، فقط من ماندهام، مىخواهم تسليم شوم. بيا بيرون. هر دو دستت را بگير بالا بيا بيرون. مأموران از فاصلههای نسبتاً دوری، از پشت درختها و ماشينهای دو سمت کوچه، در را با مسلسلهاشان نشانه رفتند. پين نارنجك را كشيد. لبههاى چادر را با هر دو دستش طورى گرفت كه وقتى دستهايش را بالا آورد نارنجك زير چادر توى دستش باشد. آن وقت لاى در را باز كرد و بیرون آمد. آهسته آمد وسط كوچه. در حالی که مسلسلها از فاصلهی نسبتاً دوری نشانهاش رفتهاند. ناگهان کوچه پر شد از آتش، از گوشت، از خون، كه از ارتفاع درختها رد شد، و بعد ريخت روى شاخهها، ديوارها، آسفالت كوچه. آنگاه دود غليظى كوچه را پر كرد. دود و تاريكى نگذاشت مأموران ببینند در این لحظه دو مردِ مسلسل به دست از خانه بيرون زدند و مثل برق از ميان دود گذشتند تا از ديوار خانهی روبرو بالا روند.
رفيق فرهاد فوراً از ديوار مقابل درب پايگاه بالا رفت. اما من نمىتوانستم خودم را بالا بكشم. مدتى همانطور آويزان ماندم. وضعيت بسيار ناجورى بود. نهايت سعيم را كردم تا اين كه خودم را بالا كشيدم.]
وقتی رمان جوانیام را مینوشتم روی این اتفاق خیلی فکر کردم. آخرش فهمیدم ما ۳۳ درصد با مورچهها اشتراک ژنی داریم. و در مواقعی که پای بقای قبیله در میان است، ژنهای مربوط به کورتکسمان که مرکز تفکر و تصمیم گیریمان است خاموش میشود و بخش مشترک با کالوباپسیس اکسپلودنس و غیره است که فرماندهی عملیاتمان را به دست میگیرد. با آن که اکنون دهها هزار سال است صاحب کورتکسی قوی شده ایم اما همچنان آن بخش مشترک با مورچهها و غیره است که بر مقدراتمان فرمان میراند. و هنوز هم این بخش است که تاریخمان را برایمان میسازد!
@apjmn
مورچهای هست که دانشمندان اسمش را کالوباپسیس اکسپلودنس Colobopsis explodens گذاشتهاند. فارسیاش چیزی مثل مورچهی انتحاری میشود. در برونئو و روی درختان زندگی میکند. جثهاش معمولی و رنگش سرخ مایل به قهوهای است. آروارههاش هم نسبتاً ضعیف است و حتی نمیتواند نیش بزند. کلاً گویا ظاهر توسری خوری دارد و به خاطر این است که شکارچیهای مورچه را خیلی به هوس میاندازد که بی هیچ احتیاطی به سراغش بروند. اما راز مهلکی را با خود حمل میکند! و آن اینکه خیلی راحت می تواند خودش را منفجر کند. وقتی با شکارچیاش درگیر میشود ناگهان آنچنان عضلات شکمش را منقبض میکند که دیوارهی شکمش جر میخورد. و در این لحظه مادهی لزجی از شکمش به بیرون میپاشد که مادهای سمی و فوقالعاده کشنده است. دانشمندان میگویند سمش بوی کاری میدهد. شبها که مورچهها خواب هستند همیشه چندتا کالوباپسیس اکسپلودنس در اطراف خوابگاهشان در حال کشیک هستند.
وقتی رمان جوانیام را مینوشتم روی این مسائل خیلی فکر کردم. در صحنهای از آن رمان باید عملیات انتحاری یک دختر چریک را مینوشتم که در شبی از شبهای اردیبهشت ۵۵ انجام داده بود. آن شب که مأموران سازمان امنیت و شهربانی به خانهی تیمی چریکهای فدایی خلق در تهران نو حمله کردند، آن دختر خودش را جلو خانه در کوچه منفجر کرد تا فرماندهشان حمید اشرف بتواند در استتار دودش از مهلکه فرار کند. آن شب دوتا دختر چریک در آن خانه بودند، مهوش خاتمی و لادن آلآقا. اما معلوم نشد کدامشان بود آن کار را کرد. بعداً خود حمید اشرف قسمتی از این عملیات را برای رفقایش تعریف کرده بود.
[ماندن در خانه فايده نداشت. دير يا زود فشنگها و نارنجهامان تمام مىشد. رگبار مسلسلهاى دشمن يك لحظه قطع نمىشد.
ماندن داخل خانه هيچ فايدهاى نداشت. اين بود كه تصميم آخر را گرفتند. رفیق دختر چادرى را برداشت و سرش كرد. نارنجكش را كه با كمربندى به كمرش بسته بود باز كرد. رفت پشت در. ديگر غير از من هيچ كس زنده نيست، فقط من ماندهام، مىخواهم تسليم شوم. بيا بيرون. هر دو دستت را بگير بالا بيا بيرون. مأموران از فاصلههای نسبتاً دوری، از پشت درختها و ماشينهای دو سمت کوچه، در را با مسلسلهاشان نشانه رفتند. پين نارنجك را كشيد. لبههاى چادر را با هر دو دستش طورى گرفت كه وقتى دستهايش را بالا آورد نارنجك زير چادر توى دستش باشد. آن وقت لاى در را باز كرد و بیرون آمد. آهسته آمد وسط كوچه. در حالی که مسلسلها از فاصلهی نسبتاً دوری نشانهاش رفتهاند. ناگهان کوچه پر شد از آتش، از گوشت، از خون، كه از ارتفاع درختها رد شد، و بعد ريخت روى شاخهها، ديوارها، آسفالت كوچه. آنگاه دود غليظى كوچه را پر كرد. دود و تاريكى نگذاشت مأموران ببینند در این لحظه دو مردِ مسلسل به دست از خانه بيرون زدند و مثل برق از ميان دود گذشتند تا از ديوار خانهی روبرو بالا روند.
رفيق فرهاد فوراً از ديوار مقابل درب پايگاه بالا رفت. اما من نمىتوانستم خودم را بالا بكشم. مدتى همانطور آويزان ماندم. وضعيت بسيار ناجورى بود. نهايت سعيم را كردم تا اين كه خودم را بالا كشيدم.]
وقتی رمان جوانیام را مینوشتم روی این اتفاق خیلی فکر کردم. آخرش فهمیدم ما ۳۳ درصد با مورچهها اشتراک ژنی داریم. و در مواقعی که پای بقای قبیله در میان است، ژنهای مربوط به کورتکسمان که مرکز تفکر و تصمیم گیریمان است خاموش میشود و بخش مشترک با کالوباپسیس اکسپلودنس و غیره است که فرماندهی عملیاتمان را به دست میگیرد. با آن که اکنون دهها هزار سال است صاحب کورتکسی قوی شده ایم اما همچنان آن بخش مشترک با مورچهها و غیره است که بر مقدراتمان فرمان میراند. و هنوز هم این بخش است که تاریخمان را برایمان میسازد!
@apjmn
👍15❤9🔥2
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
دِرِک آماتو پیش از چهل سالگیاش آشنایی خاصی با موسیقی نداشت. فقط در کودکیاش گیتاری داشته که با آن بازی میکرده است. تعلیم موسیقی هیچ گاه ندیده بود. مخصوصاً پیانو هیچ گاه ننواخته بود. اما وقتی که در چهل سالگیاش سرش در استخر ضربه خورد علاقهی عجیبی به پیانو پیدا کرد. آن چنان که ناگهان با مهارت حیرتانگیزی شروع به نواختن پیانو کرد. بدون آن که حتی بداند نت چیست یا حتی کلیدها را بشناسد. او که یکی از موارد تأییدشدهی سندرم ساوانت اکتسابی است در این فیلم دربارهی ساوانت شدن خود صحبت می کند.
telegram: www.tg-me.com/apjmn
telegram: www.tg-me.com/Quantum_by_Abbas_Pejman
instagram.com/pejman_abbas
telegram: www.tg-me.com/apjmn
telegram: www.tg-me.com/Quantum_by_Abbas_Pejman
instagram.com/pejman_abbas
👍15❤4
مغز احساسی
اوضاعی که اکنون [بر مغز] حاکم است از این قرار است که آمیگدال [هستهای که احساسها را تولید میکند] بر قشر خاکستری [که تفکر را تولید میکند] بیشتر تأثیر میگذارد تا قشر خاکستری بر آمیگدال، و در چنین اوضاعی انگیزههای احساسی است که بر تفکر غلبه خواهد داشت و آن را کنترل خواهد کرد. در همهی پستانداران اطلاعاتی که از آمیگدال برای قشر مغز میآید بیشتر از اطلاعاتی است که از قشر مغز برای آمیگدال میرود. هرچند تفکر میتواند [تولید] احساسها را با فعال ساختن آمیگدال به کار اندازد، اما اگر بخواهیم احساسها را با غیر فعال کردن آمیگدال خاموش کنیم، چندان تأثیری نخواهد داشت. اینکه هی به خودت بگویی نباید نگران یا افسرده باشم کمک چندانی به حال تو نمیکند.
دکتر جوزف لُدوز استاد دانشکدهی پزشکی دانشگاه نیویورک است و سالهاست که دربارهی احساسها، مخصوصاً ترس و اضطراب، پژوهش و مطالعه می کند. این سطرها را در آخرین صفحهی کتابش مغز احساسی نوشته است.
@apjmn
اوضاعی که اکنون [بر مغز] حاکم است از این قرار است که آمیگدال [هستهای که احساسها را تولید میکند] بر قشر خاکستری [که تفکر را تولید میکند] بیشتر تأثیر میگذارد تا قشر خاکستری بر آمیگدال، و در چنین اوضاعی انگیزههای احساسی است که بر تفکر غلبه خواهد داشت و آن را کنترل خواهد کرد. در همهی پستانداران اطلاعاتی که از آمیگدال برای قشر مغز میآید بیشتر از اطلاعاتی است که از قشر مغز برای آمیگدال میرود. هرچند تفکر میتواند [تولید] احساسها را با فعال ساختن آمیگدال به کار اندازد، اما اگر بخواهیم احساسها را با غیر فعال کردن آمیگدال خاموش کنیم، چندان تأثیری نخواهد داشت. اینکه هی به خودت بگویی نباید نگران یا افسرده باشم کمک چندانی به حال تو نمیکند.
دکتر جوزف لُدوز استاد دانشکدهی پزشکی دانشگاه نیویورک است و سالهاست که دربارهی احساسها، مخصوصاً ترس و اضطراب، پژوهش و مطالعه می کند. این سطرها را در آخرین صفحهی کتابش مغز احساسی نوشته است.
@apjmn
❤18👍6
بازسازی آجری در دیوار از روی امواج مغز
دانشمندان سخت مشغول پژوهش در مغز هستند. اکنون سالهاست که بیشترین پژوهشهای علمی معطوف به مغز شده است! نوروساینس یا علم مغز درواقع رشتهی مشترکی بین بسیاری از شاخههای علم شده. دانشمندانی که اکنون در دانشگاهها و آزمایشگاههای مختلف در سرتاسر دنیا در نوروساینس پژوهش میکنند، نورولوژیست و جراح مغز بینشان هست، فیزیکدان و ریاضیدان هست، متخصص کامپیوتر و هوش مصنوعی هست، بیولوژیست و متخصص تکامل هست، نوروسایکولوژیست هست، زبانشناس و موسیقیدان هست... در یکی از آخرین پژوهشهایی که مقالهاش دو روز پیش درBiology PLOS منتشر شده است، دانشمندان دانشگاه کالیفرنیا توانستهاند تمام جزئیات یکی از آهنگهای مشهور پیک فلوید را از امواج مغزی بیمارانی که این آهنگ را زیر عمل جراحی میشنیدهاند استخراج کنند. و آهنگ را به طور کامل، از روی این جزئیات، بازسازی کنند! این بیماران، ۲۹ تا بیمار صرعی بودهاند که مغزشان جراحی میشده است و امواج مغزیشان هم که باید در طول جراحی تحت مشاهده باشد ضبط میشده. اما در همان حال که تحت جراحی بودند آهنگ آجر دیگری در دیوار قسمت یک را هم که برایشان پخش میشده است میشنیدهاند. دانشمندان آمدهاند این امواج ضبط شده را به هوش مصنوعی دادهاند تا آنها را رمز گشایی کند. هوش مصنوعی هم تمام جزئیات آهنگ را از روی هر کدام از امواج مغزی این بیستونه بیمار استخراج کرده است. از نتها و کلمهها بگیر تا حتی تکیهها، لحنها، ریتمها، فاصلهها، زیر و بم صداها وغیره. به طوری که عین آهنگ را میشود، در هر کدام از امواج مغزی آن بیستونه بیمار، از روی این جزئیات بازسازی کرد.
@apjmn
دانشمندان سخت مشغول پژوهش در مغز هستند. اکنون سالهاست که بیشترین پژوهشهای علمی معطوف به مغز شده است! نوروساینس یا علم مغز درواقع رشتهی مشترکی بین بسیاری از شاخههای علم شده. دانشمندانی که اکنون در دانشگاهها و آزمایشگاههای مختلف در سرتاسر دنیا در نوروساینس پژوهش میکنند، نورولوژیست و جراح مغز بینشان هست، فیزیکدان و ریاضیدان هست، متخصص کامپیوتر و هوش مصنوعی هست، بیولوژیست و متخصص تکامل هست، نوروسایکولوژیست هست، زبانشناس و موسیقیدان هست... در یکی از آخرین پژوهشهایی که مقالهاش دو روز پیش درBiology PLOS منتشر شده است، دانشمندان دانشگاه کالیفرنیا توانستهاند تمام جزئیات یکی از آهنگهای مشهور پیک فلوید را از امواج مغزی بیمارانی که این آهنگ را زیر عمل جراحی میشنیدهاند استخراج کنند. و آهنگ را به طور کامل، از روی این جزئیات، بازسازی کنند! این بیماران، ۲۹ تا بیمار صرعی بودهاند که مغزشان جراحی میشده است و امواج مغزیشان هم که باید در طول جراحی تحت مشاهده باشد ضبط میشده. اما در همان حال که تحت جراحی بودند آهنگ آجر دیگری در دیوار قسمت یک را هم که برایشان پخش میشده است میشنیدهاند. دانشمندان آمدهاند این امواج ضبط شده را به هوش مصنوعی دادهاند تا آنها را رمز گشایی کند. هوش مصنوعی هم تمام جزئیات آهنگ را از روی هر کدام از امواج مغزی این بیستونه بیمار استخراج کرده است. از نتها و کلمهها بگیر تا حتی تکیهها، لحنها، ریتمها، فاصلهها، زیر و بم صداها وغیره. به طوری که عین آهنگ را میشود، در هر کدام از امواج مغزی آن بیستونه بیمار، از روی این جزئیات بازسازی کرد.
@apjmn
👍30❤4🔥1
آشناپنداری
آشناپنداری همان احساسی است که گاهی شخصی یا چیزی را برای اولین بار میبینی اما احساس میکنی قبلاً هم دیده ای. در حالی که ندیدهای. چون برای اولین بار است که میبینی. مثلاً وارد عمارتی میشوی و ناگهان احساس میکنی قبلاً هم در این عمارت بودهای، در حالی که نبودهای. گفته می شود ۷۰ درصد مردم هر کدام دست کم یک بار در عمرشان چنین چیزی را تجربه میکنند. هنوز مشخص نیست دقیقاً چه اتفاقی در مغزمان میافتد که این احساس برایمان ایجاد میشود. اما این طور هم نیست که هیچ چیزی دربارهاش ندانیم.
بخشی در قشر خاکستری مغز هست به نام لب گیجگاهی. اینجا جایی است که نقش مهمی در حافظهی بلند مدت ما دارد. وقتی خاطرهی دوری را به خاطر میآوریم لب گیجگاهی است که نقش اصلی را در این میان بازی میکند. اما این لب یک نقش مهم دیگر هم دارد. وقتی چیزی یا شخصی را میبینیم آشنا بودن یا نبودنش را هم این لب برای ما تشخیص میدهد. این است که گفته میشود احتمالاً آشناپنداری اختلالی است که در کار لب گیجگاهی اتفاق میافتد. مثلاً اطلاعاتی که از شیء یا شخصی آمده است که ما تازه داریم با او آشنا میشویم، در واقع این اطلاعات مربوط به حافظهی کوتاه مدتمان میشود، اما ناگهان به حافظهی بلند مدتمان میرود. آن وقت مغز «خیال میکند» اینها مال حافظهی بلند است نه حافظهی کوتاه مدت. درواقع آن دسته از نورونهای لب گیجگاهی که مخصوص حافظهی بلند مدت هستند و در این هنگام نباید فعال شوند، به دلیل بعضی اختلالات ناگهان آتش میکنند و چنین تصوری را به وجود میآورند. از قضا آشناپنداری در بیمارانی هم که صرع گیجگاهی دارند خیلی شایع است. بسیاری از این صرعیها وقتی صرعشان میخواهد شروع شود با یک آشناپنداری شروع میشود. صرع بیماریای است که به خاطر همین تحریکپذیر شدن نورونها در نقطهای از مغز به وجود میآید. عدهای از نورونها به علتهای معلوم یا نامعلوم ناگهان شروع میکنند به آتش کردن و با آتش آنها عدهی زیادی از نورونهای دیگر هم شروع میکنند آتش کردن. در حالی که بسیاری از آنها نباید آتش میکردند. در دژاوو هم ظاهراً همین طور میشود. با آتش کردن نورونهایی که مربوط به تشخیص آشنا بودن یا نبودن شخص یا شیئ است ناگهان نورونهای مربوط به حافظهی بلند مدت هم فعال میشوند، در حالی که نباید بشوند. آن وقت خیال میکنیم خاطرهی آن شخص یا شیء را در حافظهی بلند مدتمان داشتیم. به خاطر این است که آشنا به نظرمان میآید. [ادامه دارد]
آشناپنداری همان احساسی است که گاهی شخصی یا چیزی را برای اولین بار میبینی اما احساس میکنی قبلاً هم دیده ای. در حالی که ندیدهای. چون برای اولین بار است که میبینی. مثلاً وارد عمارتی میشوی و ناگهان احساس میکنی قبلاً هم در این عمارت بودهای، در حالی که نبودهای. گفته می شود ۷۰ درصد مردم هر کدام دست کم یک بار در عمرشان چنین چیزی را تجربه میکنند. هنوز مشخص نیست دقیقاً چه اتفاقی در مغزمان میافتد که این احساس برایمان ایجاد میشود. اما این طور هم نیست که هیچ چیزی دربارهاش ندانیم.
بخشی در قشر خاکستری مغز هست به نام لب گیجگاهی. اینجا جایی است که نقش مهمی در حافظهی بلند مدت ما دارد. وقتی خاطرهی دوری را به خاطر میآوریم لب گیجگاهی است که نقش اصلی را در این میان بازی میکند. اما این لب یک نقش مهم دیگر هم دارد. وقتی چیزی یا شخصی را میبینیم آشنا بودن یا نبودنش را هم این لب برای ما تشخیص میدهد. این است که گفته میشود احتمالاً آشناپنداری اختلالی است که در کار لب گیجگاهی اتفاق میافتد. مثلاً اطلاعاتی که از شیء یا شخصی آمده است که ما تازه داریم با او آشنا میشویم، در واقع این اطلاعات مربوط به حافظهی کوتاه مدتمان میشود، اما ناگهان به حافظهی بلند مدتمان میرود. آن وقت مغز «خیال میکند» اینها مال حافظهی بلند است نه حافظهی کوتاه مدت. درواقع آن دسته از نورونهای لب گیجگاهی که مخصوص حافظهی بلند مدت هستند و در این هنگام نباید فعال شوند، به دلیل بعضی اختلالات ناگهان آتش میکنند و چنین تصوری را به وجود میآورند. از قضا آشناپنداری در بیمارانی هم که صرع گیجگاهی دارند خیلی شایع است. بسیاری از این صرعیها وقتی صرعشان میخواهد شروع شود با یک آشناپنداری شروع میشود. صرع بیماریای است که به خاطر همین تحریکپذیر شدن نورونها در نقطهای از مغز به وجود میآید. عدهای از نورونها به علتهای معلوم یا نامعلوم ناگهان شروع میکنند به آتش کردن و با آتش آنها عدهی زیادی از نورونهای دیگر هم شروع میکنند آتش کردن. در حالی که بسیاری از آنها نباید آتش میکردند. در دژاوو هم ظاهراً همین طور میشود. با آتش کردن نورونهایی که مربوط به تشخیص آشنا بودن یا نبودن شخص یا شیئ است ناگهان نورونهای مربوط به حافظهی بلند مدت هم فعال میشوند، در حالی که نباید بشوند. آن وقت خیال میکنیم خاطرهی آن شخص یا شیء را در حافظهی بلند مدتمان داشتیم. به خاطر این است که آشنا به نظرمان میآید. [ادامه دارد]
❤20👍11🔥2
آشناپنداری ۲
کار سیستم بینایی مغز ما به این صورت است که اطلاعاتی که از دنیای بیرون وارد این سیستم میشود اول در مراکز اولیهی این سیستم یک پردازش اولیه میشود. مثلاً مشخص میشود آن اشیا یا اشخاصی که این اطلاعات از آنها آمده است چه رنگی دارند، چه شکلی هستند، آیا ساکن هستند یا متحرک، جهت حرکتشان به کدام سمت است و غیره. آن وقت این تشخیصها با هم ترکیب میشوند و از مسیرهای مختلف به مراکز بالاتر در کورتکس یا قشر خاکستری مغز میروند. این مراکز بالاتر مراکزی هستند که هر کدام نقش مهمی در یکی از کارهای عالی مغز دارند. مثلاً خاطرات موجود دربارهی اشیا و اشخاص دیده شده را فرا میخوانند، کارهای مربوط به فکرها و خیالهایی را که دیدار یک شخص یا یک شیء ایجاد میکند مدیریت میکنند، آگاهی مربوط به آن دیدار را پردازش میکنند و غیره. یکی از نظریههای مهم علمی در مورد آشناپنداری هم به همین مسیرها مربوط میشود. یعنی مسیرهایی که اطلاعات بینایی را از مراکز اولیهی بینایی به مراکز عالی مغز میبرند. مسئله این است که اطلاعات بیناییای که از مراکز اولیه به مراکز بالاتر میرود باید تقریباً همزمان به همهی آنها برسد. اما گاهی ممکن است اختلالی در بعضی مسیرها اتفاق بیفتد و آن اطلاعات کمی دیرتر به بعضی مراکز بالاتر برود. آن وقت به بعضیها در زمان خودش خواهد رفت، به بعضی های دیگر با تأخیر خواهد رفت. مثلاً به مرکز مربوط به آگاهی در لحظهی معین میرسد، اما به مرکز مربوط به حافظه دیرتر میرسد. آن وقت لب فرونتال مغز که باید تصمیم بگیرد این شخص یا این چیزی که الان دیده شده است آشناست یا ناآشنا، گیج میشود! از یک طرف میبیند چیزهایی که برای اولین بار دیده میشوند به این صورت دیده نمیشوند. پس این باید جزء چیزهای قبلاً دیده شده باشد. آن وقت از خودش میپرسد آیا من واقعاً این شخص را قبلاً دیدهام؟ یا قبلاً هم به این خانه یا این باغ آمدهام؟ اما هر چه زور میزند چیزی در حافظه پیدا نمیشود این را تأیید کند. پس در نهایت تصمیم میگیرد قبلاً آن شخص را ندیده است. یا قبلاً به آن باغ نرفته است. حس دژاوو یا آشناپنداری واقعاً همین جور است. آدم احساس میکند آن چیزی که میبیند انگار قبلاً هم آن را دیده است. اما هر کاری میکند به اصطلاح تو کتش نمیرود که قبلاً هم دیده باشد! در همان حال که احساس میکند آن را قبلاً هم دیده است، میداند که ندیده است. [ادامه دارد]
کار سیستم بینایی مغز ما به این صورت است که اطلاعاتی که از دنیای بیرون وارد این سیستم میشود اول در مراکز اولیهی این سیستم یک پردازش اولیه میشود. مثلاً مشخص میشود آن اشیا یا اشخاصی که این اطلاعات از آنها آمده است چه رنگی دارند، چه شکلی هستند، آیا ساکن هستند یا متحرک، جهت حرکتشان به کدام سمت است و غیره. آن وقت این تشخیصها با هم ترکیب میشوند و از مسیرهای مختلف به مراکز بالاتر در کورتکس یا قشر خاکستری مغز میروند. این مراکز بالاتر مراکزی هستند که هر کدام نقش مهمی در یکی از کارهای عالی مغز دارند. مثلاً خاطرات موجود دربارهی اشیا و اشخاص دیده شده را فرا میخوانند، کارهای مربوط به فکرها و خیالهایی را که دیدار یک شخص یا یک شیء ایجاد میکند مدیریت میکنند، آگاهی مربوط به آن دیدار را پردازش میکنند و غیره. یکی از نظریههای مهم علمی در مورد آشناپنداری هم به همین مسیرها مربوط میشود. یعنی مسیرهایی که اطلاعات بینایی را از مراکز اولیهی بینایی به مراکز عالی مغز میبرند. مسئله این است که اطلاعات بیناییای که از مراکز اولیه به مراکز بالاتر میرود باید تقریباً همزمان به همهی آنها برسد. اما گاهی ممکن است اختلالی در بعضی مسیرها اتفاق بیفتد و آن اطلاعات کمی دیرتر به بعضی مراکز بالاتر برود. آن وقت به بعضیها در زمان خودش خواهد رفت، به بعضی های دیگر با تأخیر خواهد رفت. مثلاً به مرکز مربوط به آگاهی در لحظهی معین میرسد، اما به مرکز مربوط به حافظه دیرتر میرسد. آن وقت لب فرونتال مغز که باید تصمیم بگیرد این شخص یا این چیزی که الان دیده شده است آشناست یا ناآشنا، گیج میشود! از یک طرف میبیند چیزهایی که برای اولین بار دیده میشوند به این صورت دیده نمیشوند. پس این باید جزء چیزهای قبلاً دیده شده باشد. آن وقت از خودش میپرسد آیا من واقعاً این شخص را قبلاً دیدهام؟ یا قبلاً هم به این خانه یا این باغ آمدهام؟ اما هر چه زور میزند چیزی در حافظه پیدا نمیشود این را تأیید کند. پس در نهایت تصمیم میگیرد قبلاً آن شخص را ندیده است. یا قبلاً به آن باغ نرفته است. حس دژاوو یا آشناپنداری واقعاً همین جور است. آدم احساس میکند آن چیزی که میبیند انگار قبلاً هم آن را دیده است. اما هر کاری میکند به اصطلاح تو کتش نمیرود که قبلاً هم دیده باشد! در همان حال که احساس میکند آن را قبلاً هم دیده است، میداند که ندیده است. [ادامه دارد]
👍15❤5🔥2
آشناپنداری ۳
گویا پای یکی از نوروترانسیمترهای مهم هم در آشناپنداری در میان است. این نوروترانسمیتر همان دوپامین معروف است، که یکی از کارهایش، یا درواقع مهمترین کارش، تولید همهی لذتهایی است که در زندگی هست. شواهدی که برای نقش داشتن دوپامین در آشناپنداری هست از این قرار است:
در بعضی بیماران صرعی که مبتلا به نوع خاصی از صرع به نام صرع پارشیال یا کانونی هستند، یعنی صرعشان فقط مربوط به قسمت محدودی از مغز است، حملههای تشنجشان معمولاً با دژاووهای خیلی مشخصی شروع میشود. مثلاً مریض دارد فیلمی را در تلویزیون میبیند. فیلم هم اولین بار است که دارد پخش میشود. اما او ناگهان صحنهای را در فیلم میبیند که احساس میکند قبلا هم آن را دیده است! و چند لحظه بعد هم دچار تشنج میشود. یا مثلاً خوابیده است در بیمارستان. یکدفعه پرستاری وارد اتاقش میشود که مریض قبلاً هیچ گاه او را ندیده است. اما ناگهان احساس میکند قبلاً هم این پرستار را دیده است! چند لحظه بعد هم شروع میکند تشنج کردن. تشنجهای اینها معمولاً این جوری شروع میشود. البته با علامتهای دیگر هم میتواند شروع شود، مثلا با بعضی توهمها و غیره. اما یکیش هم همین دژاووهاست. اکنون اف ام آر آی نشان میدهد وقتی این دژاووها به این بیماران دست میدهد در قسمتهایی از مغزشان که در ایجاد دژاوو شرکت دارند نورونها فعالیت دوپامینرژیک دارند. یعنی در نورونهاشان دوپامین وارد عمل شده است.
علاوه بر یافتههای اف ام آر آی بعضی یافتههای کلینیکی هم بوده است که باز حکایت از نقش دوپامین در آشناپنداری دارد. فنیل پروپانولامین دارویی است که ضد احتقان است و در سرماخوردگی مصرف میشود. منتهی دوپامینرژیک هم هست. دست کم دو مورد گزارش هست از دو مریضی که وقتی این دارو را مصرف میکردهاند آشناپنداری به آنها دست داده است. باز یک داروی دیگر هست به نام آمانتادین، که داروی ضد پارکینسون است، اما قبلاً برای درمان یا پیشگیری آنفلوآنزا هم مصرف میشد. این دارو هم، که باز دوپامینرژیک است، آشناپنداری هم ایجاد میکند. مخصوصاً اگر با فنیل پروپانولامین با هم مصرف شوند. گویا یکی از همان دو مریضی که گفتم، یک بار که آنفلوآنزا داشته این دو دارو را با هم مصرف کرده بود. این مریض خودش پزشک هم بوده است. گویا ۲۴ ساعت پی در پی احساس آشناپنداری داشته است. بعد داروها را قطع کرده بود و دژاووها هم قطع شده بود. [ادامه دارد]
عباس پژمان
@apjmn
گویا پای یکی از نوروترانسیمترهای مهم هم در آشناپنداری در میان است. این نوروترانسمیتر همان دوپامین معروف است، که یکی از کارهایش، یا درواقع مهمترین کارش، تولید همهی لذتهایی است که در زندگی هست. شواهدی که برای نقش داشتن دوپامین در آشناپنداری هست از این قرار است:
در بعضی بیماران صرعی که مبتلا به نوع خاصی از صرع به نام صرع پارشیال یا کانونی هستند، یعنی صرعشان فقط مربوط به قسمت محدودی از مغز است، حملههای تشنجشان معمولاً با دژاووهای خیلی مشخصی شروع میشود. مثلاً مریض دارد فیلمی را در تلویزیون میبیند. فیلم هم اولین بار است که دارد پخش میشود. اما او ناگهان صحنهای را در فیلم میبیند که احساس میکند قبلا هم آن را دیده است! و چند لحظه بعد هم دچار تشنج میشود. یا مثلاً خوابیده است در بیمارستان. یکدفعه پرستاری وارد اتاقش میشود که مریض قبلاً هیچ گاه او را ندیده است. اما ناگهان احساس میکند قبلاً هم این پرستار را دیده است! چند لحظه بعد هم شروع میکند تشنج کردن. تشنجهای اینها معمولاً این جوری شروع میشود. البته با علامتهای دیگر هم میتواند شروع شود، مثلا با بعضی توهمها و غیره. اما یکیش هم همین دژاووهاست. اکنون اف ام آر آی نشان میدهد وقتی این دژاووها به این بیماران دست میدهد در قسمتهایی از مغزشان که در ایجاد دژاوو شرکت دارند نورونها فعالیت دوپامینرژیک دارند. یعنی در نورونهاشان دوپامین وارد عمل شده است.
علاوه بر یافتههای اف ام آر آی بعضی یافتههای کلینیکی هم بوده است که باز حکایت از نقش دوپامین در آشناپنداری دارد. فنیل پروپانولامین دارویی است که ضد احتقان است و در سرماخوردگی مصرف میشود. منتهی دوپامینرژیک هم هست. دست کم دو مورد گزارش هست از دو مریضی که وقتی این دارو را مصرف میکردهاند آشناپنداری به آنها دست داده است. باز یک داروی دیگر هست به نام آمانتادین، که داروی ضد پارکینسون است، اما قبلاً برای درمان یا پیشگیری آنفلوآنزا هم مصرف میشد. این دارو هم، که باز دوپامینرژیک است، آشناپنداری هم ایجاد میکند. مخصوصاً اگر با فنیل پروپانولامین با هم مصرف شوند. گویا یکی از همان دو مریضی که گفتم، یک بار که آنفلوآنزا داشته این دو دارو را با هم مصرف کرده بود. این مریض خودش پزشک هم بوده است. گویا ۲۴ ساعت پی در پی احساس آشناپنداری داشته است. بعد داروها را قطع کرده بود و دژاووها هم قطع شده بود. [ادامه دارد]
عباس پژمان
@apjmn
👍29❤4
آشناپنداری ۴
و اما دژاوو نشانهی چیست؟ آیا باید آن را نشانهی نوعی اختلال در کار مغز دانست؟ گویا خوشبختانه این چنین نیست! گویا فقط نشانهی این است که مغز میتواند اشتباهات خودش را بشناسد و آنها را تصحیح کند. درواقع نشانهی این است که لب پیشانی مغز که مرکز نظارت بر کارهای مغز است میتواند اشتباهات مربوط به حافظه را شناسایی کند. بنابراین حتی میشود گفت نشانهای از سالم بودن مغز است. مخصوصاً که بیشتر هم در سنین پایین و در مغزهای جوان اتفاق میافتد. هرچه سن بالاتر رود کمتر اتفاق میافتد. در پیری هم که گویا دیگر اصلاً اتفاق نمیافتد! بنابراین اگر قبلاً زیاد این حس را تجربه میکردید و حالا دیگر تجربه نمیکنید، احتمالاً دارید به مرحلههای بالاتر زندگیتان میروید. وقتی سن بالا میرود بعضی چیزها دیگر کم کم از اهمیت میافتد. یکیش هم ظاهراً همین اشتباهاتی است که در سیستم حافظه اتفاق میافتد و لب پیشانی به خودش زحمت نمیدهد آنها را راستیآزمایی کند. بنابراین وقتی کسی را برای اولین بار میبینیم و حافظهمان به غلط به ما میگوید او را قبلاً هم دیدهایم، لب پیشانیمان به جای اینکه برایمان حس دژاوو ایجاد کند خیلی راحت قبول میکند واقعاً او را دیدهایم اما حافظهمان نمیتواند بگوید کجا بود یا کی بود که دیدیم!
خلاصه اینکه آشناپنداری چیز بدی نیست. اما گویا یک نوع عجیبتری هم دارد که این دیگر نمیتواند خوب باشد. این حتی اسمش هم در زبان فرانسه کمی فرق میکند. همچنانکه میدانیم نوع معمولی را در فرانسه دژا وو میگویند، که معنیاش میشود قبلاً دیدهشده. اما این یکی را چون خیلی تکرار میشود دیگر نمیگویند دژاوو، بلکه میگویند دژا وِکو. یعنی قبلاً زندگیشده! چون اینجا دیگر صحبت یک شخص یا یک خانه و غیره نیست، که وقتی میبینی احساس کنی انگار آن را قبلاً هم دیدهای. دژا وِکو یعنی اینکه مثلاً شخص شروع میکند فیلمی را ببیند، اما احساس میکند انگار همه چیز فیلم را قبلاً دیده است و حالا دارد یک فیلم تکراری میبیند! بنابراین چند دقیقه که دید دیگر از دیدن بقیهاش صرف نظر میکند! حتی گویا کار بعضی از اینها به جایی میرسد که دیگر هیچ چیزی در زندگی نخواهد بود که برایشان نو باشد. مثل این خواهد بود که انگار کل زندگی را که دارند زندگی میکنند قبلاً زندگی کردهاند! این را از قول دکتر آکیرا رابرت اوکانر نقل کردم. او پژوهشگر حافظهی اپیزودیک در دانشگاه سنت اندروز است و این را در برنامهای در بیبیسی میگفت.
عباس پژمان
@apjmn
و اما دژاوو نشانهی چیست؟ آیا باید آن را نشانهی نوعی اختلال در کار مغز دانست؟ گویا خوشبختانه این چنین نیست! گویا فقط نشانهی این است که مغز میتواند اشتباهات خودش را بشناسد و آنها را تصحیح کند. درواقع نشانهی این است که لب پیشانی مغز که مرکز نظارت بر کارهای مغز است میتواند اشتباهات مربوط به حافظه را شناسایی کند. بنابراین حتی میشود گفت نشانهای از سالم بودن مغز است. مخصوصاً که بیشتر هم در سنین پایین و در مغزهای جوان اتفاق میافتد. هرچه سن بالاتر رود کمتر اتفاق میافتد. در پیری هم که گویا دیگر اصلاً اتفاق نمیافتد! بنابراین اگر قبلاً زیاد این حس را تجربه میکردید و حالا دیگر تجربه نمیکنید، احتمالاً دارید به مرحلههای بالاتر زندگیتان میروید. وقتی سن بالا میرود بعضی چیزها دیگر کم کم از اهمیت میافتد. یکیش هم ظاهراً همین اشتباهاتی است که در سیستم حافظه اتفاق میافتد و لب پیشانی به خودش زحمت نمیدهد آنها را راستیآزمایی کند. بنابراین وقتی کسی را برای اولین بار میبینیم و حافظهمان به غلط به ما میگوید او را قبلاً هم دیدهایم، لب پیشانیمان به جای اینکه برایمان حس دژاوو ایجاد کند خیلی راحت قبول میکند واقعاً او را دیدهایم اما حافظهمان نمیتواند بگوید کجا بود یا کی بود که دیدیم!
خلاصه اینکه آشناپنداری چیز بدی نیست. اما گویا یک نوع عجیبتری هم دارد که این دیگر نمیتواند خوب باشد. این حتی اسمش هم در زبان فرانسه کمی فرق میکند. همچنانکه میدانیم نوع معمولی را در فرانسه دژا وو میگویند، که معنیاش میشود قبلاً دیدهشده. اما این یکی را چون خیلی تکرار میشود دیگر نمیگویند دژاوو، بلکه میگویند دژا وِکو. یعنی قبلاً زندگیشده! چون اینجا دیگر صحبت یک شخص یا یک خانه و غیره نیست، که وقتی میبینی احساس کنی انگار آن را قبلاً هم دیدهای. دژا وِکو یعنی اینکه مثلاً شخص شروع میکند فیلمی را ببیند، اما احساس میکند انگار همه چیز فیلم را قبلاً دیده است و حالا دارد یک فیلم تکراری میبیند! بنابراین چند دقیقه که دید دیگر از دیدن بقیهاش صرف نظر میکند! حتی گویا کار بعضی از اینها به جایی میرسد که دیگر هیچ چیزی در زندگی نخواهد بود که برایشان نو باشد. مثل این خواهد بود که انگار کل زندگی را که دارند زندگی میکنند قبلاً زندگی کردهاند! این را از قول دکتر آکیرا رابرت اوکانر نقل کردم. او پژوهشگر حافظهی اپیزودیک در دانشگاه سنت اندروز است و این را در برنامهای در بیبیسی میگفت.
عباس پژمان
@apjmn
👍22❤3
یون فوسه برندهی نوبل ۲۰۲۳
بیا دوباره میروی
و پسرک دوباره میخوانَد:
اگر قلبم را میشنوی بیا
بعدش دوباره بگذارش برو:
بگذار باران بارشش را بکند
بگذار خورشید نگاهش را بکند
بگذار باد وزشش را بکند
بگذار قلبم تپشش را بکند
یون فوسه
ترجمهی عباس پژمان
telegram: www.tg-me.com/apjmn
telegram: www.tg-me.com/Quantum_by_Abbas_Pejman
instagram.com/pejman_abbas
بیا دوباره میروی
و پسرک دوباره میخوانَد:
اگر قلبم را میشنوی بیا
بعدش دوباره بگذارش برو:
بگذار باران بارشش را بکند
بگذار خورشید نگاهش را بکند
بگذار باد وزشش را بکند
بگذار قلبم تپشش را بکند
یون فوسه
ترجمهی عباس پژمان
telegram: www.tg-me.com/apjmn
telegram: www.tg-me.com/Quantum_by_Abbas_Pejman
instagram.com/pejman_abbas
❤19👍9
در میان دروغها
هر روز صبح که از خواب بر میخیزم تا گشتی در فضای مجازی بزنم، احساس میکنم دارم دوشِ دروغ میگیرم! حالا دیگر دوشهای دروغم را بیشتر در همین حمام میگیرم! چون همه نوع دروغ در یک چشم بهمزدن میتواند به سرت بریزد. عمرمان در میان دروغها گذشت! حقیقت چنان از یادها رفته است که دیگر کمتر کسی میتواند وقتی با آن روبرو شد بشناسدش. یا حتی کمتر کسی جرئت میکند چیزی از حقیقت بگوید! دقیقاً کی بود تصمیم گرفتی با دروغها زندگی کنی، ایران کهن! همه جایت بوی دروغ گرفته است.
عباس پژمان
telegram: www.tg-me.com/apjmn
هر روز صبح که از خواب بر میخیزم تا گشتی در فضای مجازی بزنم، احساس میکنم دارم دوشِ دروغ میگیرم! حالا دیگر دوشهای دروغم را بیشتر در همین حمام میگیرم! چون همه نوع دروغ در یک چشم بهمزدن میتواند به سرت بریزد. عمرمان در میان دروغها گذشت! حقیقت چنان از یادها رفته است که دیگر کمتر کسی میتواند وقتی با آن روبرو شد بشناسدش. یا حتی کمتر کسی جرئت میکند چیزی از حقیقت بگوید! دقیقاً کی بود تصمیم گرفتی با دروغها زندگی کنی، ایران کهن! همه جایت بوی دروغ گرفته است.
عباس پژمان
telegram: www.tg-me.com/apjmn
👍50❤9🔥3