Telegram Web Link
حافظه‌های عجیب

سندرم عجیب و غریبی هست به نام سندرم کاپگرا یا سندرم کاپگراس، که ماهیت هذیانی دارد. سندرمش از این قرار است که کسی که دچارش می‌شود ناگهان احساس می‌کند بعضی اشخاص آشنا هر کدام یک همزاد پیدا کرده‌اند! مثلاً احساس می‌کند شخصی پیدا شده است که با مادرش مو نمی‌زند اما مادرش نیست! در حالی که آن همزاد درواقع همان خود مادر است که ناگهان آن شخص او را دیگر به عنوان مادر نمی‌تواند بشناسد! اولین موردش را روانپزشکی فرانسوی به نام دکتر ژوزف کاپگرا در سال ۱۹۲۳ کشف کرد. تا این اواخر هم تصور می‌شد سندرم کاپگرا باید از نوع اختلالات روانی مثل اسکیزوفرنی و غیره باشد. اما این اواخر که دکتر راما چاندران و همکارانش یک مورد از آن را مورد مطالعه قرار دادند معلوم شد یک نوع اختلال حافظه است و به یک ضایعه‌ی خاص مغزی مربوط می‌شود. درواقع یک سندرم نورولوژیک است نه سندرم روانی.

احساس‌ها در شناخت‌های ما نقش مهمی بازی می‌کنند. مثلاً وقتی صورت مادرمان را می‌بینیم اتفاقات بسیار پیچیده‌ای در مغزمان می‌افتد تا تشخیص می‌دهیم این صورتی که می‌بینیم صورت مادرمان است. مرحله‌ی نهایی این تشخیص در سیستم لیمبیک اتفاق می‌افتد، که احساسات مربوط به هر اتفاق را تولید می‌کند. مثلاً برای صورت مادرمان احساسات خاصی مثل دوست داشتن، صمیمیت، احترام و غیره تولید می‌کند. اما آن شخصی که راماچاندران مشکلش را گزارش کرد بیماری بوده است که مغزش در یک تصادف ضربه خورد بود و دو هفته در کوما بوده است. بعد به هوش آمده بود. اما تا مادرش را دیده بود گفته بود این زن چرا عین مادر من است؟! و دیگر هم نتوانسته بود مادرش را به عنوان مادر خودش بشناسد. مادرش برایش به زنی تبدیل شده بود که فقط «عین مادرش» بوده. اما جالب اینجاست که هروقت ‌با تلفن با مادرش صحبت می‌کرده صدایش را می‌شناخته. هیچ مشکلی در این‌که دارد با مادرش حرف می‌زند نداشته است. مشکلش فقط این بوده که صورت مادرش برایش بیگانه شده بود. و این توضیح پذیر می‌تواند باشد. اطلاعات مربوط به صداهایی که می‌شنویم از یک مسیر دیگری به سیستم لیمبیک ما می‌رود تا برایشان احساسات مربوطه تولید شود، نه از همان مسیری که اطلاعات مربوط به صورت‌ها به این سیستم می‌روند، تا برایشان احساسات مربوطه ایجاد شود. در مورد بیمار دکتر راماچاندران هم ظاهراً ضربه‌ی مغزی‌اش فقط مسیر اطلاعات مربوط به چهره را در قسمتی از آمیگدالش تخریب کرده بود. آمیگدال درواقع دروازه‌ی سیستم لیمبیکمان است.

عباس پژمان

@apjmn
👍2715
اگر اسم‌ها را زیاد فراموش می‌کنید نگران نباشید

[جولیت خطاب به رومئو]: مگر چه هست در یک اسم؟ آن چیزی که آن را گل می‌گوییم با هر اسم دیگر هم می‌تواند بوی خوشش را بدهد.

یکی از شایع‌ترین فراموشی‌ها فراموشی مربوط به اسم اشخاص است. واقعاً برای هر کس اتفاق می‌افتد که گاهی اسم شخصی را فراموش می‌کند و هر کاری می‌کند نمی‌تواند آن را به خاطر بیاورد. سن هم معمولاً نمی‌شناسد. برای هر کس در هر سنی می‌تواند اتفاق بیفتد. اما معمولاً فراموشی بد یا بدخیمی نیست. نشان از فراموشی‌های نگران کننده نمی‌دهد. حتی می‌تواند پدیده‌ای عادی یا طبیعی تلقی شود. مسئله این است که ما چندین نوع حافظه داریم، و گاهی بعضی از این‌ها بعضی‌های دیگر را که ضعیف‌ترند خاموش می‌کنند. حافظه‌ی مربوط به اسم‌های اشخاص هم معمولاً از ضعیف‌ترین حافظه‌هاست. این است که خیلی اتفاق می‌افتد که تا حافظه‌ای فعال می‌شود فوراً این بیچاره را هم خاموش می‌کند. دکتر ریچارد رستاک، که از پژوهشگران بزرگ و مرجع حافظه است، علت ضعف حافظه‌ی اسم‌ها را به این صورت توضیح می‌دهد:

اگر یک لحظه در موردش فکر کنید، می‌بینید که یک اسم را خیلی راحت می‌شود با یک اسم دیگر جایگزین کرد. من اسمم ریچارد رستاک است، اما خیلی راحت می‌توانستم دیوید رستاک یا جاستین رستاک یا حتی یک چیز شیک‌تری مثل سباستین رستاک باشم. نکته اینجاست که الزاماً هیچ ارتباطی بین یک اسم و یک چهره نیست! به خاطر همین است که به خاطر آوردن اسم‌ها سخت است.

بنابراین اگر اسم‌ها را زیاد فراموش می‌کنید نگران نباشید. فراموش کردن اسم‌ها معمولاً علامت آلزایمر نمی‌تواند باشد. حتی روش‌هایی هست که می‌شود به کمک آن‌ها این حافظه را تقویت کرد.

و اما آنچه باعث شد امروز این یادداشت را بنویسم، شخصی بود که سال‌های سال پیش در اعماق زمان ماند. آن روزها نمی‌توانستم باور کنم ممکن است یک روزی، در سال‌های خیلی دوری، ناگهان خودش به یادم بیاید و اسمش نیاید. اما امروز این واقعاً چند دقیقه‌ای برایم اتفاق افتاد. گاهی هیچ چیز مثل فراموش کردن یک اسم نمی‌تواند بگوید زندگی چه تغییراتی می‌تواند بکند.

عباس پژمان
@apjmn
👍5013
نمایشگاه کتاب تهران
غرفه‌ی انتشارات نگاه
@apjmn
👍2413
نمایشگاه کتاب تهران
غرفه‌ی نشر هرمس
@apjmn
👍2615
فصلی در دوزخ
[صفحه‌ی آغازین]

خیلی وقت پیش، اگر خوب به خاطر بیاورم، زندگی‌ام ضیافتی بود که همه‌‏ی دل‏‌ها خود را آنجا می‏‌گشودند، همه‏‌ی شراب‌ها آنجا جاری می‌‏شد.

شبی زیبایی را بر زانویم نشاندم. _ و دیدم تلخ است. _ و دشنامش دادم.

خود را علیه معصومیت مسلح ساختم.

گریختم. ای جادوگرها، ای فلاکت، ای نفرت، گنجینه‏‌ام را به شما سپردم!

توانستم همه‌‏ی امیدهای انسانی را در دلم نابود سازم. هر شادی که دیدم، بی‌صدا مثل درنده‏‌ای خشمگین بر سرش جستم تا خفه‌اش کنم.

جلادان را صدا کردم تا هنگام جان کندن دندان بر قنداق تفنگشان فرو کنم. بلاها را صدا کردم تا مرا در خون و شن خفه کنند. خدایم بختِ بدم بود. خودم را درون گل‏‌و‏لای انداختم. تنم را در هوای جنایت خشکاندم. سورها به دیوانگی زدم.

و بهار، خنده‏‌ی وحشتناک احمق را برایم آورد.

باری، تازگی‏‌ها که دیدم می‌‏خواهم آخرین قارقار را سربدهم، به فکر افتادم کلیدی برای ضیافت قدیم بیابم، تا مگر آنجا اشتهایم را برگردانم.

ندا آمد کلیدش عشق نزدیکان است. ـ همین الهام گواهی می‏‌دهد خواب دیده‌ام!

شیطان که تاجی از گل‌‏های ‏خشخاشِ بس زیبا بر سرم نهاد، فریاد برمی‌‏دارد تو همین کفتاری خواهی ماند که هستی، و غیره. بهتر است با همه‌‏ی اشتهایت، خودخواهی‌‏ات، و همه‌‏ی گناهان کبیره‌ات، خود را به آغوش مرگ بیندازی.»

اوه، از این‏‌ها که زیاد با خود برداشته‌ام: _ اما، شیطان عزیز، تمنا می‏‌کنم این‌چنین رنجیده نگاهم نکن! و شما، که منتظر چند عمل ننگین کوچک هستید که به تأخیر افتاده است، و فقدان استعداد توصیف یا تعلیم را در نویسنده دوست دارید، برای شماست که این چند برگ شرم‏‌آور از دفتر لعنت‌‏شدگی‌م را جدا می‏‌کنم.

نمونه‌ای از شرح‌ها:

زندگی‌­ام ضیافتی بود که همه­‌ی دل­‌ها خود را آنجا می‌گشودند، همه­‌ی شراب­‌ها آنجا جاری می‌­شد. این تقریباً چنین معنایی می‌­دهد: زندگی‌ام آنچنان زندگی شاد و سرمست­‌کننده بود که [گویی] از همه‌­ی دل‌­هایی که شاد بودند و از همه‌­ی شراب­‌ها تشکیل شده بود.

معصومیت، در متن اصلی justice است، که یکی از معناهای آن معصومیت پیش از اولین گناه است (دیکسیونر لیتره):

Première innocence de l'homme avant son péché.

عباس پژمان
@apjmn
👍2116🔥1
گَلّه‌ی حقارت

حال چمنی را دارم
وانهاده به دست فراموشی،
که بلند می‌‏شود، گل می‌‏دهد،
با چمچم‌‏ها و رزین‌هایش‌،
چمنی که در دست مگس‌‏های کثیف
با وزوزهای بیرحم است.

اوه! مگس کوچولوهایی که در مستراح مسافرخانه مست می‌شوید، و به گل گاو زبان عشق می‌ورزید، با اشعه‌‏ای از خورشید مضمحل شده و رفته‌اید.

فصلی در دوزخ
@apjmn
19👍11
حس‌آمیزی

حس‌آمیزی، با اسم علمی سینستیزیا synesthesia، به این صورت است که تحريك مدار مربوط به یک حس مى‏تواند حس یا حس‌های ديگری را هم تحريك كند. مثلاً با شنيدن يك صدا بويى هم احساس مى‏شود. یا دیدن بعضی رنگ‌ها با احساس طعمی هم همراه می‌شود. یعنی بعضی رنگ‌ها دارای طعم می‌شوند. درحالی‌که مى‏دانيم نه صداها در عالم واقع بو دارند نه رنگ‌ها طعم دارند. اختلال چندان شایعی نیست. گفته می‌شود از هر هزار نفر، دو نفر ممکن است این اختلال را داشته باشند. اما معمولاُ با هوش بالایی همراه است. و این قابل تصور هم هست. برای این‌که بعضی مناطق مغز این‌ها ارتباط‌های غیرعادی با مناطق دیگر آن دارند و خیلی فعال‌اند. در خانم‌ها هم بیشتر از آقایان است. در مطالعه‌ای که یک دو سال پیش درباره‌ی حس‌آمیزی انجام شد، ۱۷ نفر با این اختلال را پیدا کرده بودند تا مغزشان را بررسی کنند. از این ۱۷ نفر، ۱۴ نفرشان زن بوده‌اند.

گفته می‌شود تا کنون ۵۰ نوع حس‌آمیزی شناخته شده است. شایع‌ترینش ظاهراً از همان نوع است که آرتور رمبو هم در فصلی در دوزخش درباره‌اش می‌گوید: «برای اصوات رنگ اختراع می‌کردم. A سیاه می‌شد، E سفید، I قرمز، O آبی، U سبز.» شخصی که این حس‌آمیزی را دارد، بعضی‌ حروف را رنگی می‌بیند. در یک نوع دیگرش وقتی مثلاً دری بسته می‌شود و صدا می‌دهد، شخص با شنیدن آن صدا به یاد یک رنگ خاصی می‌افتد. یا طعم خاصی در دهانش احساس می‌کند، یا بوی خاصی می‌شنود. و همه‌ی این پنجاه نوع به دو دسته تقسیم می‌شوند:

۱- پروجکتیو projective یعنی فرا فکنانه، یا بیرونی.
۲- اسوشیتیو associative یعنی متداعی (=تداعی کننده)، یا درونی.

در نوع اول، یا بیرونی، حس‌آمیزی طوری است که انگار در بیرون مغز اتفاق می‌افتد. مثل همان که حرف A برای شخص به رنگ سیاه در می‌آید. اما نوع دوم فقط در داخل مغز و در ذهن شخص اتفاق می‌افتد. مثل همان که شخص صدایی را که می‌شنود، بویی هم احساس می‌کند

اف ام آر آی نشان می‌دهد که دو بخش از مغز حس‌آمیزنده‌ها خیلی فعال‌تر از حد عادی است. یکی از این‌ها قشر بینایی است، دیگری قشر حسی. این دو بخش در مغزهای حس‌آمیزنده‌ها ارتباط‌هایی با دیگر بخش‌های قشر مغز دارند که در مغزهای عادی نیست. کلاُ هرچه ارتباط‌هایی که بخش‌های مختلف مغز با هم می‌سازند بیشتر و پیچیده‌تر باشد، مغز فعال‌تر می‌شود، و ممکن است توانایی‌های خارق‌العاده پیدا کند.

اوایل قرن نوزدهم بود که یک پزشک آلمانی برای اولین بار یک مورد از حس‌آمیزی را در یکی از بیمارانش گزارش کرد. اما خود واژه‌ی حس‌آمیزی در دهه‌ی ۱۹۹۰ بود که ابداع شد. و باید یادمان باشد که حس‌آمیزی بیماری نیست. حتی امتیاز است. برای این‌که معمولاُ با توانایی‌های ذهنی عجیب و غریبی همراه است. این‌ها بعضی از نوابغی هستند که سینستزیا داشتند:

سلیمان شرشوسکی- این شرشوسکی واقعاً آدم عجیب‌و غریبی بوده. هیچ چیز را‌، حتی کوچک‌ترین جزء هیچ چیز را، نمی‌توانسته فراموش کند!

ولادیمیر نابوکف- سینستزیا را در همه‌ی رمان‌های نابوکف کم و بیش می‌شود دید. در کتاب خاطراتش هم خودش از حس‌آمیزی‌اش حرف زده است. شاید آن بعضی چیزها را با جزئیات دقیق شرح‌دادنش هم از اثرات همین حس‌آمیزی‌اش بوده است.

نیکولا تسلا- دانشمند و مخترع نابغه.

ریچارد فاینمن- فیزیکدان مشهور.

شارل بودلر، آرتور رمبو و ویرجینا وولف هم در آثارشان به این مسئله توجه داشته‌اند. اما معلوم نیست تجربه‌ی آن را هم داشته‌اند یا فقط به عنوان تکنیک ازش استفاده کرده‌اند.

عباس پژمان
۵ خرداد ۱۴۰۳

[و یادداشت‌های آگاهی را از پست بعدی ادامه می‌دهم.]
@apjmn
👍227🔥2
حس‌آمیزی

هر روز صبح، جلسه‌ای در یکی از اتاق‌های یک روزنامه‌ی روسی برگزار می‌شد، و مدیر روزنامه برای خبرنگارانش توضیح می‌داد چه گزارش‌هایی باید تهیه کنند، با چه کسانی باید صحبت کنند، کلی آدرس می‌گفت، کلی سؤال می‌گفت که باید هر کدامشان از اشخاص بخصوصی پرسیده می‌شدند، و چیزهای دیگر. یک روز مدیر متوجه شد همه‌ی خبرنگاران دارند صحبت‌هایش را در دفترچه‌هایشان یادداشت می‌کنند، به جزیکی از آن‌ها. او همین‌جور نشسته بود و هیچ کاری نمی‌کرد. وقتی جلسه تمام شد، مدیر آن خبرنگار را کشید کنار و گفت: باید کارت را جدی ‌بگیری. این چیزها را که من برای خودم نمی‌گفتم. این آدرس‌هایی که گفتم، اشخاصی که اسم بردم، و همه‌ی چیزهایی که گفتم باید یادت بماند. وقتی یادداشت نمي کنی چطور همه‌ی این‌ها یادت می‌ماند؟ آن وقت از کجا می‌خواهی بدانی که چه آدرس‌هایی باید بروی، با چه کسانی صحبت کنی، چه سؤال‌هایی از هرکس بکنی! خبرنگار شروع کرد همه‌ی صحبت‌های مدیر را کلمه به کلمه از اول تا آخر برایش گفت. نه فقط مدیر شوکه شد، بلکه خود خبرنگار هم شوکه شد. چون ظاهراً فکر می‌کرده بقیه هم مثل خود او هستند، و هر کس هر چیزی که شنید مو به مو در یادش می‌ماند. بنابراین، آن یادداشت‌ها را هم، که بقیه برمی‌داشتند، محض تفریح و سرگرمی برمی‌داشتند.

در یکی از روزهای ماه مه ۱۹۲۸ بود که این خبرنگار به مطب دکتر الکساندر لوریا، دانشمند بزرگ روسی، مراجعه کرد. همان مدیر او را فرستاده بود تا دکتر لوریا ببیندش. اسم خبرنگار سلیمان شِرْشِوْسْکی Solomon Shereshevsky بود. دکتر لوریا سی سال حافظه‌ی او را مطالعه کرد، و کتابی درباره‌ی آن حافظه نوشت که اسمش است:

ذهن یک نمانیست: کتابی کوچک درباره‌ی حافظه‌ای بزرگ

نمانیست، یعنی شخصی که حافظه‌ی قوی دارد.

شِرٰشِوْسْکی می‌خواسته است موزیسین شود، نتوانسته بود. بعد خواسته بود ژورنالیست شود، نتوانسته بود. حافظه‌ی عجیبش فرصت تأمل و تفکر به او نمی‌داده است! تا می‌خواسته چیزی را به یاد بیاورد، ناگهان همه‌ی جزئیات مربوط به آن شروع می‌کرده تند تند به یادش می‌آمده. آن هم بیشتر به صورت تصویر و کلمه، بدون این‌که بتواند آن‌ها را تبدیل به فکر کند. شِرٰشِوْسْکی حس‌آمیزی یا سینستزیای شدیدی داشته است. تداعی‌ها نقش مهمی در حافظه دارند. حس‌آمیزی هم تداعی‌های قوی ایجاد می‌کند.

عباس پژمان
۶ خرداد ۱۴۰۳

@apjmn
👍207🔥1
کتاب‌های امسال

۶- تالار فرهاد. تالار فرهاد تصویری از دهه‌ی شصت را به نمایش می‌گذارد، که حال‌وهوا همچنان «پنجاه‌وهفتی» است، و با سرگذشت پزشک جوانی روایت می‌شود که چند ماهی را برای انجام تعهدات خدمتی خودش در سنندج ساکن شده است. بعضی قسمت‌های رمان با تکنیک‌های سوررئالیستی روایت می‌شود، و حالت عاطفی دارد.

از متن رمان: تنها نكته‏‌هايى كه از مطالعاتم درباره‌ی آن خاطراتِ عجيبش دستگيرم شد، چند مورد بيشتر نبود. اين اواخر يك شب من هم نشستم و آن‌ها را در برگ‌‏هاى سفيدى كه در آخر دفترچه‌‏اش مانده بود نوشتم. دفترچه‏‌اى كه او در همان روزهاى اول آشنايى‌‏مان به من داد و تویش حرف‏‌هاى خود نيچه درباره‌ی باز گشت ابدى و نكته‌‏هايى از بعضى شارحان اين انديشه را يادداشت كرده بود. مقدر بود دخترى كه وهم‌آلود به زندگى‏‌ام آمد، و وهم‏‌آلود از آن خارج شد، وصلش هم برايم به صورتِ خاص خودش اتفاق بيفتد. وصلى كه در دفترچه‌‏اى اتفاق افتاد. هنوز هم هر وقت آن دفترچه را به دستم می‌گیرم برایم مثل این است که عقدنامه‌مان را به دست گرفته‌ام.
@apjmn
👍168
بوی بیماری پارکینسون- در اسکاتلند، زنی هست که می‌تواند بیماری پارکینسون را، پیش از آن که علائمش ظاهر شود، بو بکشد! اسم این زن جوی ملن است. او اولین بار این بو را در بدن شوهرش لس ملن شنید. شش سال بعد از پیدا شدن این بو در بدن لس بود که علائم پارکینسونیسمش ظاهر شد. اکنون پژوهشگران توانسته‌اند ملکولی را بشناسند که در چربی پوست کسانی شروع می‌کند به تولید شدن که قرار است سال‌ها بعد بیماری پارکینسون بگیرند. و تا حالا در ٪۹۵ موارد این آزمایش راست گفته است. یعنی در ۹۵٪ کسانی که برای این ملکول آزمایش شده‌اند، این آزمایش توانسته است بگوید آن شخص پارکینسون خواهد گرفت یا نخواهد گرفت. و این ملکول بویی هم دارد که ظاهراً فقط یک زن در دنیا هست که می‌تواند آن را بشنود.
عباس پژمان
@apjmn
18👍9
بوی پارکینسونیسم

در اسکاتلند، زنی هست که می‌تواند بیماری پارکینسون را، پیش از آن که علائمش ظاهر شود، بو بکشد! اسم این زن جوی ملن است. او اولین بار این بو را در بدن شوهرش لس ملن شنید. شش سال بعد از پیدا شدن این بو در بدن لس بود که علائم پارکینسونیسمش ظاهر شد، و پزشکان تشخیص این بیماری را برایش گذاشتند. عجیب این بود که آن بو را فقط خود جوی می‌توانست بشنود. لس برای هیچ کس دیگری آن بو را نمی‌داد. آن وقت یک روز که جوی و لس به جمع تعدادی از بیماران پارکینسونی رفته بودند، جوی ناگهان احساس کرد که آن بویی که در تن لس می‌شنید اینجا شدتش چندین برابر شده است!

بعد از آن بود که شوهرش به جوی گفت این را با پزشکان در میان بگذارد. اما پزشکان ادعای جوی را جدی نگرفتند. تا این‌که هیجده ماه بعد از آن اولین شرکت جوی و لس در جمع بیماران پارکینسونی، آن‌ها دوباره به یک مرکز خیریه رفتند که برای کمک به بیماران پارکینسونی تشکیل شده بود. این بار جوی پژوهشگرانی از دانشگاه ادینبورا را آنجا دید، و درباره‌ی آن بو، که آن‌جا را هم پر کرده بود، با آن‌ها صحبت کرد. آن‌ها گفتند، باشد! امتحانت می‌کنیم. آن‌وقت یک روز دعوتش کردند به دانشگاه، و شش تا تی‌شرت از شش بیمار پارکینسونی را آوردند، با شش تا تی‌شرت از اشخاص سالم، تا جوی بگوید در کدام یک از این تی‌شرت‌ها آن بو را می‌شنود. جوی در هفت تا از آن تی‌شرت‌ها آن بو را شنید. یعنی ظاهراً فقط یک اشتباه کرد. در یکی از تی‌شرت‌ها هم که ظاهراً نمی‌بایست آن بو را بشنود، آن را شنید. اما بعد معلوم شد اشتباه نکرده بود. چون نه ماه که گذشت، ناگهان صاحب آن تی‌شرت با پژوهشگران تماس گرفت و گفت پزشکان برایش تشخیص پارکینسونیسم گذاشته‌اند!

شوهر جوی ملن، نه سال پیش در گذشت. اما پژوهشگران بویی را که جوی‌ می‌تواند در تن بیماران پارکینسونی بشنود جدی گرفتند، و اکنون توانسته‌اند ملکولی را بشناسند که در چربی پوست کسانی شروع می‌کند به تولید شدن که قرار است سال‌ها بعد بیماری پارکینسون بگیرند. و تا حالا در ٪۹۵ موارد این آزمایش راست گفته است. یعنی در ۹۵٪ کسانی که برای این ملکول آزمایش شده‌اند، این آزمایش توانسته است بگوید آن شخص پارکینسون خواهد گرفت یا نخواهد گرفت. و این ملکول بویی هم دارد که ظاهراً فقط یک زن در دنیا هست که می‌تواند آن را بشنود.

عباس پژمان
@apjmn
26👍21
خیابان صفا

دیروز صبح وقتی وارد زنجان شدم، مثل این بود که وارد شهر غریبه‌ای شده‌ام که قبلاً هیچ گاه آن را ندیده بودم. سی سال آن‌قدر طولانی هست که چهره‌ی هر شهری را چنان تغییر دهد که آن را به شهر دیگری تبدیل کند. سی سال بود که دیگر زنجان را ندیده بودم! اولین خیابانی که در آن توقف کردم، خیابان صفا بود، که با یکی از عزیزترین دوستانم آنجا قرار گذاشته بودیم. اما عجیب این‌‌که نه خیابان را شناختم، نه اسمش هیچ به نظرم آشنا آمد!

از آنجا که زودتر به سر قرار رسیده بودم، با خودم گفتم یک چند قدمی در آن اطراف راه بروم. پس خیابان صفا را کمی به سمت جنوبش رفتم. به یک خیابان باریکی رسید که همدیگر را قطع می‌کردند. آن را به سمت غربش رفتم، و به یک خیابان دیگر رسیدم، که موازی صفا می‌شد. آن وقت تا واردش شدم، همه چیز یادم آمد. با آن که شاید دیگر هیچ نشانی از آن نشان‌های سی سال پیشش را در خود نداشت، اما حافظه‌ی ناخودآگاهم سعدی شمالی را شناخته بود. شاید حتی خودش بود که مسیر را برایم انتخاب کرد. با خودم گفتم چند قدم که بالاتر بروی باید به درمانگاه دکتر سوسن علیمرادیان برسی. آنجا حتماً باقی مانده است. وقفیات خوبیشان این است که باقی می‌مانند. همین‌طور شد. پس اولین «آشنا»یی که دوباره دیدمش درمانگاه سوسن علیمرادیان شد، که آن سال‌ها کلینیک شبانه‌روزی بود، و من هفته‌ای یک دو شب آنجا کشیک می‌دادم. حالا دیگر مثل این بود که مرجعی کشف کرده‌ام، و از رویش می‌توانم بقیه‌ی جاها را کشف کنم. این بود که تصمیم گرفتم خیابان صفا را هم حتماً آن روز دوباره بالا بروم. شاید آن کوچه و خانه‌هایش، که من از پاییز ۶۸ تا آخر بهار ۶۹ در یکی از آن‌ها ساکن بودم، هنوز در انتهایش سر جایشان باشند. مکان یکی از رمان‌هایم را از آن‌ها الگو گرفته‌ام.

و اتفاق بزرگ دیروز، یا حتی بزرگ‌ترین اتفاق امسال، این شد که دوست عزیزی را ببینم که ۳۷ سال بود ندیده بودمش! قرارمان برای ساعت هشت صبح بود. بنابراین به محل قرارمان در خیابان صفا برگشتم. مثل این بود که در یک داستان دارد اتفاق می‌افتد! چند دقیقه که گذشت، ساعت هشت شد، و دوستم آمد. علیرضا کمالی دوباره آمد. و خیلی چیزها با خودش آورد! همه زیبا! در واقع همه‌ی سال‌های دانشجویی‌مان را، از ۵۶ تا ۶۵، با خودش آورده بود! و من از دیروز دوباره دارم آن‌ها را دوره می‌کنم.

عصر با علیرضا رفتیم دوباره آن خانه‌ها را هم دیدم. دوباره برف سنگینی باریده بود، و من از خانه بیرون آمدم و داشتم از برابر پنجره‌هایش رد می‌شدم. و دختری پشت یکی از پنجره‌ها موهایش را شانه می‌کرد.

عباس پژمان
۱۲ مرداد ۱۴۰۳
@apjmn
49👍14
عباس پژمان
خیابان صفا دیروز صبح وقتی وارد زنجان شدم، مثل این بود که وارد شهر غریبه‌ای شده‌ام که قبلاً هیچ گاه آن را ندیده بودم. سی سال آن‌قدر طولانی هست که چهره‌ی هر شهری را چنان تغییر دهد که آن را به شهر دیگری تبدیل کند. سی سال بود که دیگر زنجان را ندیده بودم! اولین…
پاراگراف آخر پست قبلی، خیابان صفا، اشاره به این تکه از تالار فرهاد است:

ديشب برف سنگينى باريده است. بعيد است تاكسىی‌‏ها بتوانند به اين زودى در خیابان‌ها تردد كنند. مخصوصاً در خیابان اعتماد، كه خیابان کم رفت و آمدی است. حتماً چند ساعتى طول خواهد كشيد تا لودرهاى شهردارى راه خیابان را باز كنند. احتمالاً بايد از خانه تا بیمارستان را پياده طى كنم. وقتى واردِ كوچه مى‌‏شوم پاهايم تا نيم متر در برف فرو مى‌‏روند. چه صداى قشنگى دارد برف وقتى كه زير پوتين‌‏هايت ناله مى‏‌كند. خرررت. اما وقتى به چند قدمىِ خانه‌ی آن‌ها مى‌‏رسم، كه اولين خانه‌ی جنوبىِ كوچه است، صداى ضعيف آهنگى به گوشم مى‌‏خورَد. خررررت. نگاهم را به سمت خانه برمى‌‏گردانم. خررر. پنجره‌ی اين سمت در روشن است. ديگر صداى برف در زير پوتين‌‏هايم را نمى‌‏شنوم. سايه‌ی دخترى بر پرده‌ی پنجره افتاده است كه موهايش را شانه مى‏‌كند. آينه‌‏اى كوچك را هم يك لحظه مى‌‏بينم كه تهش به لبه‌ی پنجره و سرش به قابِ آن تكيه داده شده است. موها لخت و صاف از جلوی صورت پايين ریخته است و شانه مى‌‏خورد، و من از جلوی پنجره رد مى‌‏شوم.

@apjmn
30👍7
دژا وِکو

دژاوو چیز بدی نیست. اما گویا یک نوع عجیب‌تر هم دارد که این دیگر نمی‌تواند خوب باشد. این حتی اسمش هم در زبان فرانسه کمی فرق می‌کند. این را دیگر دژا وو هم نمی‌گویند، که معنی‌اش می‌شود قبلاً دیده‌شده، بلکه چون خیلی تکرار می‌شود، می‌گویند دژا وِکو. یعنی قبلاً زندگی‌شده! چون اینجا دیگر صحبت یک شخص یا یک خانه و غیره نیست، که وقتی می‌بینی احساس کنی انگار آن را قبلاً هم دیده‌ای. دژا وِکو یعنی این‌که مثلاً شخص شروع می‌کند فیلمی را ببیند، اما احساس می‌کند انگار همه چیز فیلم را قبلاً دیده است و حالا دارد یک فیلم تکراری می‌بیند! بنابراین چند دقیقه که دید دیگر از دیدن بقیه‌اش صرف نظر می‌کند! حتی گویا کار بعضی از این‌ها به جایی می‌رسد که دیگر هیچ چیزی در زندگی نخواهد بود که برایشان نو باشد. مثل این خواهد بود که انگار کل زندگی را که دارند زندگی می‌کنند قبلاً زندگی کرده‌اند! این را از قول دکتر آکیرا رابرت اوکانر نقل کردم. او پژوهشگر حافظه‌ی اپیزودیک در دانشگاه سنت اندروز است، و این را در برنامه‌ای در بی‌بی‌سی می‌گفت. عباس پژمان
@apjmn
👍3716🔥1
همه چیز می‌چرخد
[پانتا کوکلِئی]

کِنِت ویلیام فورد [دنیای کوانتوم]: در دنیا تقریباً هر چیزی در حال چرخش است. از فوتون‌ها و نوترینوها بگیر تا کهکشان‌ها و خوشه‌های کهکشانی. زمین هر روز یک بار به دور خود و هر سال یک بار به دور خورشید می‌چرخد. خود خورشید، هر ٢۶ روز یک بار به درور خود می‌چرخد و هر ٢٣٠ میلیون سال یک بار کهکشان [راه شیری] را دور می‌زند. همچنین است برای کهکشان‌ها، که دارند به دور همدیگر می‌چرخند. منتهی هر یک بار گردش آن‌ها در زمان‌هایی بسیار بزرگ‌تر صورت می‌گیرد. آیا خود دنیا هم می‌چرخد؟ این سؤال در واقع سؤال بی معنایی است! چون مجبوری بپرسی دور چه چیزی؟ یک بار ریاضیدان مشهور کورت گودِل به سؤالی مرتبط با این سؤال علاقمند شد: آیا بیشتر کهکشان‌ها در یک جهت خاص می‌چرخند تا در جهت دیگر؟ تا آنجا که او توانست از روی اطلاعات موجود بگوید این بود که محورهای چرخش کهکشان‌ها بی‌هیچ نظم‌و‌ترتیبی در همۀ جهت‌ها پراکنده هستند. این یعنی این که خود دنیا ظاهراً نمی‌چرخد- دست کم چرخیدنش آن چنان نیست تا ما بتوانیم متوجه آن شویم.

در دنیای مقیاس‌ها که پایین‌تر برویم، مولکول‌ها می‌چرخند (در سرعت‌هایی که بستگی به دما دارد)، الکترون‌ها در داخل اتم با سرعت‌هایی از ١ تا ١٠ درصد سرعت نور دور هسته می‌چرخند. خود هسته می‌تواند بچرخد- بسیاری از آن‌ها می‌چرخند-، و پروتون‌ها، نوترون‌ها، کوارک‌ها و گلوئون‌های داخل هسته همگی می‌چرخند. درواقع، بیشتر ذرات، اعم از بنیادی و ترکیبی، این خاصیتِ چرخیدن را دارند. ترجمه عباس پژمان
@apjmn
👍3712
شهرکتاب قزوین برگزار می‌کند:
نشست فرهنگی با موضوع آرتور رمبو، فصلی در دوزخ و فرزندانش (شازده کوچولو - نادیا)
باحضور عباس پژمان (مترجم - نویسنده)
زمان: چهارشنبه ۲۱ شهریور / ساعت ۱۶ تا ۱۸

آدرس:
قزوین- میدان نخبگان- شهر کتاب قزوین
28👍12
تکه‌هایی از صحبت‌هایم در شهر کتاب قزوین ۱

سوررآلیست‌ها در بیانیه‌ی سوررآلیسم تعدادی از شاعران و نویسندگان پیش از خود را سوررآلیست اعلام کردند:
مارکی دو ساد را در سادیسمش،
شاتوبریان را در غیرمتعارف بودنش،
هوگو را، به‌قول آن‌ها هر وقت حماقتش را کنار می‌گذاشت،
دبورد-والمور را در عشقش،
ادگار الن پو را در ماجراهایش،
بودلر را در اخلاقیاتش،
استفان مالارمه را در راز گفتن‌هایش،
آرتور رمبو را هم در زندگی‌اش و جاهای دیگر.

آن‌ها در جاهای دیگر هم به تأثیراتی که رمبو روی آن‌ها گذاشته بود اشاره کرد‌ه‌اند. آندره برتون در پیشگفتاری که در ۱۹۶۲ برای نادیا نوشت، به دو نفر ادای دین کرد. یکی آرتور رمبو بود.

آنجا که برتون در آن پیشگفتار درباره‌ی نادیا می‌گوید «متن عاری از هر نوع توصیف است، یعنی از چیزی که در بیانیه‌ی سوررآلیسم حکم بر بیهودگی‌اش صادر شد..»، این در واقع اشاره به آرتور رمبو است که خطاب به خوانندگان فصلی در دوزخ می‌گوید: «... شما که فقدان استعداد توصیف یا تعلیم را در نویسنده دوست دارید، برای شماست که این چند برگ شرم‌آور از دفتر لعنت‌زدگی‌ام را جدا می‌کنم.»

آندره برتون آخرین جمله‌ی همان پیشگفتار را هم با نقل یکی از جمله‌های فصلی در دوزخ تمام کرد: «کتاب‌های اروتیک با املاهای نادرست.« رمبو در در فصلی در دوزخ گفته بود:
«آنچه دوست می‌داشتم، نقاشی‌های احمقانه بر سردر ساختمان‌ها بود، و دکورهای صحنه، پس‌آویز کارناوال‌ها، آگهی‌های شهرداری، تذهیب‌کاری‌ها؛ و ادبیات از مد افتاده، [دعاهای لاتین] کلیساها، و کتاب‌های اروتیک بدون املاهای درست.»

سوررآلیست‌ها گروهی نویسنده، شاعر، نقاش و غیره بودند که بعد از جنگ جهانی اول در فرانسه ظهور کردند و می‌خواستند انسان را از هر قراردادی که از آزادی محروم می‌کرد رها سازند. این بود که علیه همه‌يقراردادهای اخلاقی، هنری اجتماعی و غیره عصیان کردند.

در همان بیانیه‌ی سوررآلیسم، اولین چیزی که ازش ستایش می‌شود تخیل است: «تخیل محبوبم! مخصوصاً این خصلتت را دوست دارم که هیچ چیز را از قلم نمی‌اندازی.» آزادی هم در شکل کاملش واقعاً فقط در دنیای تخیل برای انسان ممکن می‌شود. انسان فقط در دنیای تخیل است که می‌تواند به هر جا سر بزند، هر کاری دلش خواست بکند و هر چیزی را برای خود ممکن سازد. در بیانیه نوشته بودند: «کودکان هر روز بدون هیچ غمی در دنیا راه می‌افتند. همه چیز کاملاً در دسترس است. بدترین شرایط مادی هم عالی هستند. جنگل‌ها سفید و سیاه هستند. آدم‌ها هیچ وقت نمی‌خوابند.» سوررآلیست‌ها کلا برگشتن به دوران کودکی را تبلیغ می‌کردند.


اما آرتور نیکولا رمبو، ۵۰ سال پیش از سوررآلیست‌ها چنین چیزهایی را در فصلی در دوزخ نوشت. شروع فصلی در دوزخ را با هم مرور کنیم. [ادامه دارد]
@apjmn
23👍7
تکه‌هایی از صحبت‌هایم در شهر کتاب قزوین ۲

فصلی در دوزخ با این جمله شروع می‌شود: «خیلی وقت پیش، اگر خوب به خاطر بیاورم، زندگی‌ام ضیافتی بود که همه‌ی دل‌ها خود را آنجا می‌گشودند، همه‌ی شراب‌ها آنجا جاری می‌شدند.»

رمبو فصلی در دوزخ را در هیجده سالگی نوشت. این که می‌گوید «خیلی وقت پیش»، یعنی این که وقتی که هنوز خیلی خردسال سال بودم. در بقیه‌ی جمله‌اش هم این را می‌گوید:
زندگی‌ام مثال ضیافتی بود که از همه‌ی دل‌های شاد تشکیل شده باشد، و چنان سرمستی عاری از غمی داشت که انگار همه‌ی شراب‌ها آنجا جاری بودند.

آن‌وقت قراردادها سر برمی‌دارند. البته از سر برداشتن قراردادها چیزی نمی‌گوید. اما مشخص است که سر برداشته بودند. آن ضیافت دیگر نبوده است. آن سرمستی، و آن بیغمی به پایان آمده بود. چون از جمله‌ی بعد دارد از عصیان‌هایش می‌گوید. اولین عصیانش هم علیه زیبایی است!

«شبی زیبایی را بر زانویم نشاندم، و تلخش یافتم، و دشنامش دادم.»
کانتکست یا قرائنی در کتاب هست که می‌گوید که منظورش زیبایی زن است، که یکی از قوی‌ترین بندها را برای مرد ایجاد می‌کند. یکی از این قرائن همین است که کتاب از دیدگاه مرد روایت می‌شود. فصلی در دوزخ اعتراف‌نامه‌ی خود رمبو است. یکی دیگر هم خود لابوته است که هم به معنی زیبایی است، هم گاهی به معنی زن زیبا می‌تواند باشد. قرائنی دیگر هم در فصل عروس و دادماد دوزخی هست. اما مهم‌ترینشان جمله‌ی آخر کتاب است، که می‌گوید دوزخ زن را آنجا دیدم، و بنابراین برایم مجاز خواهد بود که حقیقت را در یک جان و تن دارا باشم. منظورش از حقیت، حقیقت زندگی است. حقیقت را در یک جان و تن دارا باشم، یعنی این‌که مجرد بمانم. حقیقت زندگی را، هر چیزی که هست، خودم به تنهایی اجرا کنم، یا به منصه‌ی ظهور برسانم.

اما من هنوز نفهمیده‌ام چه اتفاقی برایش افتاده بود که در همان نوجوانی‌اش به چنین عصیانی رسید! مثلاً شکست عشقی، خیانت و غیره. در هر حال، هنوز نتوانسته‌ام در شرح حالش چیزی در این مورد پیدا کنم. شاید هم فقط به‌خاطر همان بندی باشد که مخصوصا این نوع زیبایی به پای مرد می‌بیند. فقط یک شعر دارد که آنجا هم ظاهرا از همین موضوع صحبت می‌کند. در هر حال، من وقتی آن شعر را خواندم به یاد این جمله‌ی فصلی در دوزخ افتادم. این شعر را هم در یک کتاب دیگر ترجمه کرده‌ام، که به زودی چاپ خواهد شد. [ادامه دارد]
@apjmn
18👍8
تکه‌هایی از صحبت‌هایم در شهر کتاب قزوین ۳

دومین عصیانش، عصیان علیه بیگناهی است: «خود را علیه معصویت مسلح کردم.» واقعا گناه کردن‌هایش را خیلی زود شروع کرد. از مصرف مواد مخدر بگیر تا فرار از خانه وغیره.

سومین عصیانش، عصیان علیه امید است: «توانستم همه‌ی امیدهای انسانی را در دلم نابود سازم.»

این را واقعاً راست می‌گوید. و با زندگی خودش هم نشان داد که به هیچ چیزی نمی توانسته امید داشته باشد. در فصلی در دوزخ گاهی یک امیدهای کوچکی در دلش پیدا می‌شود. اما زیاد دوام نمی‌آورد. این را مشخصاً در فصل‌های آخر کتاب می‌شود احساس کرد.

چهارمین عصیانش، عصیان علیه شادی و لذت: «هر شادی که دیدم، مثل درنده‌ای خشمگین بر سرش جستم تا خفه‌اش کنم.»

و صادقانه می‌گوید. این را در سرتاسر عمرش نشان داد. واقعاً یک بودای دیگر! بودای عصر مدرن. بیخود نبوده است که در آن زمان‌ها که در میان یکی از قبایل آفریقا بود، افراد قبیله گمان کرده بودند پیغمبر است که ظهور کرده.

پنجمین عصیانش، عصیان علیه عقل: «جلادان را صدا کردم تا هنگام جان دادن دندان بر قنداق تفنگشان فرو کنم. بلاها را صدا کردم تا مرا در خون و شن خفه کنند. خدایم بخت بدم بود. خودم را درون گل و لای انداختم. تنم را در هوای جنایت خشکاندم. سورها به دیوانگی زدم.»

ششمین عصیانش ظاهرا یک مقدار برایش سخت بوده است. این یکی، عصیان علیه عشق به نزدیکان است. علیه خانواده‌اش است: تازگی‌ها که دیدم می‌خواهم آخرین قارقارم را سر دهم، به فکر افتادم کلیدی برای ضیافت قدیم بیابم، تا مگر اشتهایم را برگردانم. ندا آمد کلیدش عشق نزدیکان است. همین الهام گواهی می‌دهد که خواب دیده‌ام.»

اینجا یک بگومگوی خیالی هم بین او و شیطان درمی‌گیرد. وقتی رمبو به موضوع خانواده‌اش و برگشتن پیش آن‌ها فکر می‌کند، شیطان خشمگین می‌شود، و به رمبو می‌گوید این گناهان کبیره‌ات هم به درد خودت می‌خورد! وردار همه را با خودت ببر و بمیر: «شیطان، که تاجی از گل‌های خشخاشِ بس زیبا بر سرم نهاد، فریاد برمی‌دارد تو همین کفتاری خواهی ماند که هستی، وغیره. بهتر است با همه‌ی اشتهایت، خودخواهی‌ات، و همه‌ی گناهان کبیره‌ات، خود را به آغوش مرگ بیندازی.»

بعد رمبو کوتاه می‌آید. موضوع برگشتن به خانواده را هم فراموش می‌کند.

و بالاخره، هفتمین عصیانش، عصیان علیه اخلاق است: «و شما که منتظر چند عمل ننگین کوچک هستید که به تأخیر افتاده است، این چند برگ شرم‌آور از دفتر لعنت‌زدگی‌ام را برای شما جدا می‌کنم..»

واقعاً هم همه‌ی این‌ها را با زندگی خودش اجرا کرد.
@apjmn
21👍8🔥1
سه فرشته‌ی تبعیدی

آندره برتون وقتی که نادیا را اول بار در خیابان دید احساس کرد انگار آن دختر در هوا راه می‌رود نه بر زمین. و گفته است: «از روز اول تا آخر، نادیا چیزی مثل یک پریزاده‌ی آزاد بود برای من.» شازده‌ ‏كوچولو هم درواقع پرى آسمانى است. چون هم از نوع موجوداتى است كه فقط در قصه‏‌هاى پريان وجود دارند، هم اين‌‏كه اصلاً از آسمان آمده بود. پل ورلن هم دوازده سال بعد از اولین دیدارش با رمبو او را به این صورت به خاطر می‌اورد: «پسری قد بلند، خوش اندام، تقریباً ورزشکار، با چهره‌ی بیضی‌شکل فرشته‌ای در تبعید، موهای شاه بلوطی روشن و سرکش، و چشمان آبی آرامش‌بهم‌زن.»

نشانه‌های بسیاری در کتاب شازده کوچولو هست که از روی آن‌ها تقریباً با قطعیت می‌توان گفت که آنتوان دو سنت اگزوپری این کتاب را برای ادای احترام به نادیای آندره برتون نوشته است. این‌ها را در مؤخره‌ی ترجمه‌ی خودم از شازده کوچولو شرح داده‌ام. اما این‌که آیا در شازده کوچولو ادای احترام به آرتور رمبو هم هست یا نه، شاید با قطعیت نتوان این را گفت. هرچند که شازده کوچولو بدون شباهت به رمبو هم نیست!

هر دوی آن‌ها، هم رمبو هم شازده کوچولو، موجوداتی به شدت وارسته هستند. هیچ کدامشان هیچ قید و بندی را قبول نمی‌کند.

هم شازده کوچولو خودش را از سیاره‌اش به جای دوری تبعید می‌کند، هم آرتور رمبو خودش را به آفریقا تبعید کرد. [از قضا نادیا هم خودش را از شهر کوچک خودشان به پاریس تبعید کرده بود، و در پاریس مثل یک تبعیدی زندگی می‌کرد.]

هر دو فوق‌العاده باهوش‌اند! شازده کوچولو همان‌طور حرف می‌زند که رمبو در فصلی در دوزخ حرف می‌زند. هیچ کدامشان تقریباُ هیچ جمله‌ای را با اجزای کاملش نمی‌گویند! هر دوی‌آن‌ها از هر جمله‌ای فقط یک تکه یا دو تکه‌اش را می‌گویند. و هر دو در سرتاسر کتابشان با زبان تصویری حرف می‌زنند

شازده کوچولو سرگذشتی از خودش را می‌گوید که او را مجبور به تبعد کرده است، و رمبو هم تصمیم دارد بعد از آن‌که سرگذشتش را گفت، یا به قول خودش آخرین قارقارش را سر داد، خودش را به آفریقا تبعید کند.

اما، هنوز یک تشابه مهم دیگر هست.

اولین عصیان آرتور رمبو، عصیان علیه زیبایی بوده است. همچنان که قبلاً گفته‌ام، قرائن موجود در فصلی در دوزخ نشان می‌دهند که این زیبایی می‌تواند زیبایی زن، یا حتی خود یک زن یا دختر، بوده باشد. مخصوصا که شعری هم دارد که آنجا ظاهراً از عاشق شدن خود به یک دختر در دوران بلوغش می‌گوید. و چیزی هم که باعث می‌شود شازده کوچولو سیاره‌اش را ترک کند، بگومگویش با یک گل بوده است.

عباس پژمان
@apjmn
29👍2🔥2
2025/07/10 09:04:03
Back to Top
HTML Embed Code: