وزارت ترس
جنگ جهانی دوم است. لندن زیر بمباران بمب افکن های آلمان است. آرتور رو، که تازه از ندامتگاه مرخص شده، گرفتار یک گروه جاسوسی به نام وزارت ترس میشود. رو آنجا دلبستۀ زنی اتریشی به نام کارلا میشود، که از دست نازیها از کشورش گریخته و به لندن آمده، و حالا در وزارت ترس کار میکند. رو شخصیت اصلی یکی از رمانهای گراهام گرین به نام وزارت ترس است، که او آن را در ١٩۴٣نوشت و در ١٩۴۴ هم فریتس لانگ فیلمی از روی آن ساخت.
«آمدن با پای پیاده از پَدینگتُن تا بات۫رِسی فرصتی برایش ایجاد میکند تا فکر کند. وقتی شروع کرد پله ها را بالا رفتن، دیگر میدانست چه کار باید بکند. یکی از حرفهای جان دربارۀ وزارت ترس به یادش آمد. حالا احساس میکرد عضو دائمی این وزارتخانه شده است. اما این وزارت ترس، آن وزاتخانۀ کوچکی نبود که منظور جان بود، و اهداف کوچکی مثل پیروزی در جنگ یا تغییر قانون اساسی داشت. این یکی وزارتخانهای به بزرگی زندگی بود و همۀ عاشقها عضوش بودند. هرکس عاشق بود میترسید.»
عباس پژمان
@apjmn
جنگ جهانی دوم است. لندن زیر بمباران بمب افکن های آلمان است. آرتور رو، که تازه از ندامتگاه مرخص شده، گرفتار یک گروه جاسوسی به نام وزارت ترس میشود. رو آنجا دلبستۀ زنی اتریشی به نام کارلا میشود، که از دست نازیها از کشورش گریخته و به لندن آمده، و حالا در وزارت ترس کار میکند. رو شخصیت اصلی یکی از رمانهای گراهام گرین به نام وزارت ترس است، که او آن را در ١٩۴٣نوشت و در ١٩۴۴ هم فریتس لانگ فیلمی از روی آن ساخت.
«آمدن با پای پیاده از پَدینگتُن تا بات۫رِسی فرصتی برایش ایجاد میکند تا فکر کند. وقتی شروع کرد پله ها را بالا رفتن، دیگر میدانست چه کار باید بکند. یکی از حرفهای جان دربارۀ وزارت ترس به یادش آمد. حالا احساس میکرد عضو دائمی این وزارتخانه شده است. اما این وزارت ترس، آن وزاتخانۀ کوچکی نبود که منظور جان بود، و اهداف کوچکی مثل پیروزی در جنگ یا تغییر قانون اساسی داشت. این یکی وزارتخانهای به بزرگی زندگی بود و همۀ عاشقها عضوش بودند. هرکس عاشق بود میترسید.»
عباس پژمان
@apjmn
نگاههایی که زمان را متوقف میکنند
همه میدانیم گاهی که چشممان به بعضی نگاهها میافتد چه اتفاقی در درونمان میافتد و در آن لحظه چه احساسی به ما دست میدهد. انگار لحظهای دست و پای خود را گم میکنیم. پریشان میشویم. مضطرب میشویم. آن لحظه معمولاً مثل این است که از خود بیخود میشویم. حتی از اطراف خود بیخبر میشویم. درواقع به جز اشخاص اسکیزوفرن و بعضی اوتیستیکها، که مبتلایان به بعضی انواع اختلالات رشد مغزی هستند، بعید است کسی از افراد معمولی باشد که این را هیچ وقت تجربه نکرده باشد. مدارهای مربوط به این تجربه از کی در مغز به وجود آمد؟ در مغز کدام یک از اجداد دور ما به وجود آمد و برای ما به یادگار ماند؟ آیا حیوانات هم این حالت را با دیدن بعضی نگاهها احساس میکنند؟ راز فرگشتی این حالت چیست؟
نیکولا بورا Nicolas Burra و درک کرتسل Dirk Kerzel پژوهشی را در مورد این تجربه در دانشگاه ژُنِو سوئیس آغاز کردهاند که گزارشی از آن در آخرین شماره کاگنیشن منتشر شده است. در اولین پژوهش، ۲۲ نفر انتخاب شدهاند تا ۳۰۰ عکس متحرک از چهرههای ۴۰ ناشناس را، که غم یا شادی خاصی در آنها نبوده است، نگاه کنند. بعضی از این کلیپها به این صورت بود که عکسی که در آن بود ابتدا داشت کجکی نگاه میکرد اما بلافاصله نگاهش را بر میگرداند، به طوری که تا آخر کلیپ انگار داشت تماشاگر را نگاه میکرد. از نوع همان نگاهی که در زندگی واقعی هنگام رو در رو حرف زدن با کسی به کار میرود. این کلیپها طولانیتر بودند. تقریباً ۱/۵ ثانیه طول میکشیدند. اما کلیپهای دیگر عکسشان جز در لحظه شروع که روبرو را نگاه میکرد در بقیه کلیپ نگاهش با نگاه تماشاگر تلاقی نداشت. اینها کوتاهتر هم بودند. تقریباً ۱ ثانیه یا کمتر طول میکشیدند. کاری که آزمایششوندگان میبایست بکنند فقط این بود که بعد از دیدن هر کلیپ بگویند طولش کم بود یا زیاد. نتیجه این بود: همهی آزمایششوندگان طول کلیپهایی را که نگاه عکسشان با نگاه آنها تلاقی کرده بود کوتاه ارزیابی کردند! گفتند طولش کم بود. در حالی که باید میگفتند طولش بیشتر بود. به جایش آن یکیها را گفتند طولشان بیشتر بود.
آنوقت این آزمایش را به چند صورت دیگر هم تکرار کردند. وقتی حرکت را از نگاهها حذف کردند، نگاهها دیگر نتوانستند گذشت زمان را حس کنند. بنابراین میتوان نتیجه گرفت که با نگاهکردن به عکس یک نفر، که نگاهش طوری است که انگار او هم دارد تو را نگاه میکند، ظاهراً حس زمانات بهم میریزد. اما اگر فیلم همین نگاه را که حرکتی در آن باشد نگاه کنی حس زمانات بهم نمیریزد. در آزمایش دیگری هم وقتی عکسها را چرخاندند تا سر و ته شود، که درواقع برای این بود که خود صورت از نگاهش حذف شود، دیدند نگاه کماکان توانست حس زمان را بهم بریزد! از این هم میشود این را نتیجه گرفت: چهرههای ماسکدار هم میتوانند با نگاهشان حس زمان را بهم بریزند.
همچنانکه گفتم، عکسهایی برای این آزمایشها انتخاب شده بود که غم یا شادی خاصی در آنها نباشد، به طوری که نتوانند احساس خاصی را در آزمایششوندهها ایجاد کنند. میخواستند ببینند آیا توجهکردن به نگاه یک نفر هم میتواند در بهم ریختن زمان نقش داشته باشد، یا نگاهها فقط با برانگیختن احساسات دیگران است که میتوانند حس زمان آنها را بهم بریزند. دیدند نگاه کردن به صورت کسی هم میتواند حس زمان او را بهم بریزد.
عباس پژمان
منبع: Cognition 212
@apjmn
همه میدانیم گاهی که چشممان به بعضی نگاهها میافتد چه اتفاقی در درونمان میافتد و در آن لحظه چه احساسی به ما دست میدهد. انگار لحظهای دست و پای خود را گم میکنیم. پریشان میشویم. مضطرب میشویم. آن لحظه معمولاً مثل این است که از خود بیخود میشویم. حتی از اطراف خود بیخبر میشویم. درواقع به جز اشخاص اسکیزوفرن و بعضی اوتیستیکها، که مبتلایان به بعضی انواع اختلالات رشد مغزی هستند، بعید است کسی از افراد معمولی باشد که این را هیچ وقت تجربه نکرده باشد. مدارهای مربوط به این تجربه از کی در مغز به وجود آمد؟ در مغز کدام یک از اجداد دور ما به وجود آمد و برای ما به یادگار ماند؟ آیا حیوانات هم این حالت را با دیدن بعضی نگاهها احساس میکنند؟ راز فرگشتی این حالت چیست؟
نیکولا بورا Nicolas Burra و درک کرتسل Dirk Kerzel پژوهشی را در مورد این تجربه در دانشگاه ژُنِو سوئیس آغاز کردهاند که گزارشی از آن در آخرین شماره کاگنیشن منتشر شده است. در اولین پژوهش، ۲۲ نفر انتخاب شدهاند تا ۳۰۰ عکس متحرک از چهرههای ۴۰ ناشناس را، که غم یا شادی خاصی در آنها نبوده است، نگاه کنند. بعضی از این کلیپها به این صورت بود که عکسی که در آن بود ابتدا داشت کجکی نگاه میکرد اما بلافاصله نگاهش را بر میگرداند، به طوری که تا آخر کلیپ انگار داشت تماشاگر را نگاه میکرد. از نوع همان نگاهی که در زندگی واقعی هنگام رو در رو حرف زدن با کسی به کار میرود. این کلیپها طولانیتر بودند. تقریباً ۱/۵ ثانیه طول میکشیدند. اما کلیپهای دیگر عکسشان جز در لحظه شروع که روبرو را نگاه میکرد در بقیه کلیپ نگاهش با نگاه تماشاگر تلاقی نداشت. اینها کوتاهتر هم بودند. تقریباً ۱ ثانیه یا کمتر طول میکشیدند. کاری که آزمایششوندگان میبایست بکنند فقط این بود که بعد از دیدن هر کلیپ بگویند طولش کم بود یا زیاد. نتیجه این بود: همهی آزمایششوندگان طول کلیپهایی را که نگاه عکسشان با نگاه آنها تلاقی کرده بود کوتاه ارزیابی کردند! گفتند طولش کم بود. در حالی که باید میگفتند طولش بیشتر بود. به جایش آن یکیها را گفتند طولشان بیشتر بود.
آنوقت این آزمایش را به چند صورت دیگر هم تکرار کردند. وقتی حرکت را از نگاهها حذف کردند، نگاهها دیگر نتوانستند گذشت زمان را حس کنند. بنابراین میتوان نتیجه گرفت که با نگاهکردن به عکس یک نفر، که نگاهش طوری است که انگار او هم دارد تو را نگاه میکند، ظاهراً حس زمانات بهم میریزد. اما اگر فیلم همین نگاه را که حرکتی در آن باشد نگاه کنی حس زمانات بهم نمیریزد. در آزمایش دیگری هم وقتی عکسها را چرخاندند تا سر و ته شود، که درواقع برای این بود که خود صورت از نگاهش حذف شود، دیدند نگاه کماکان توانست حس زمان را بهم بریزد! از این هم میشود این را نتیجه گرفت: چهرههای ماسکدار هم میتوانند با نگاهشان حس زمان را بهم بریزند.
همچنانکه گفتم، عکسهایی برای این آزمایشها انتخاب شده بود که غم یا شادی خاصی در آنها نباشد، به طوری که نتوانند احساس خاصی را در آزمایششوندهها ایجاد کنند. میخواستند ببینند آیا توجهکردن به نگاه یک نفر هم میتواند در بهم ریختن زمان نقش داشته باشد، یا نگاهها فقط با برانگیختن احساسات دیگران است که میتوانند حس زمان آنها را بهم بریزند. دیدند نگاه کردن به صورت کسی هم میتواند حس زمان او را بهم بریزد.
عباس پژمان
منبع: Cognition 212
@apjmn
از ماسک و اوتیستیکهای دیگر
[بخش ۱] آن چیزی که آن را به نام اوتیسم میشناسیم، اختلالی است که به رشد مغز افراد اوتیستیک یا مبتلا به اوتیسم مربوط میشود. شکلهای مختلفی دارد. در بعضی از مبتلایان خیلی شدید و آشکار است، در بعضیها هم اینقدر خفیف است که فقط پزشکان میتوانند آن را تشخیص دهند. سه تا علامت مهم دارد، که از این قرارند:
۱- مشکل در برقراری رابطه و تعامل با دیگران.
۲- علایق محدود و رفتارهای تکراری. یعنی اینکه برعکس افراد عادی، اینها فقط به چیزهای بسیار محدود و مشخصی علاقه دارند. مثلاً از میان هنرها ممکن است فقط به نقاشی یا فقط به موسیقی علاقه داشته باشند. یا از میان همهی بازیها همیشه فقط یک یا دو تا از آنها را انجام دهند.
۳- محدود بودن قدرت یادگیری، که مخصوصاً در مدرسه خودش را نشان میدهد. اگر اختلالشان خیلی شدید باشد که اصلاً نمیتوانند به مدرسههای معمولی بروند. در شکلهای خفیفش هم معمولاً به این صورت است که از میان همهی درسها ممکن است در یکی از آنها خوب یا خیلی باشند، و در بقیه ضعیف یا خیلی ضعیف هستند. اینکه احتمال می دهند اینشتین هم اوتیستیک بوده باشد، در واقع به خاطر این است که فقط فیزیک و ریاضیاش خیلی خوب بوده. بقیهی درسهایش تعریفی نداشتهاند.
همه چیز در واقع به رشد مناسب قسمتهای مختلف مغز مربوط میشود. برای برقراری یک ارتباط طبیعی با دیگران، بخشهای بسیاری از مغز باید با هم همکاری کنند. اما همیشه قسمتهایی از مغز اوتیستیکها رشد کافی نکردهاند. بنابراین اینها همیشه در ارتباطشان با دیگران مشکل دارند. علایق محدود و قدرت یادگیریشان هم باز به همین مسئله مربوط میشود. از آنجا که قسمتهایی در مغزشان هست که خوب رشد نکردهاند، به هر چیزی نمیتوانند علاقه پیدا کنند، یا هر چیزی را مثل افراد عادی یاد بگیرند. اما گاهی همین مسئله باعث تواناییهای منحصر به فردی برای اینها میشود! برای اینکه مغز خاصیتی دارد که وقتی یک قسمتش خوب رشد نکرد، ممکن است قسمت دیگری از آن بیش از حد رشد کند! آن وقت این قسمتی که بیش از حد رشد کرده است، علاقه، رفتار یا استعداد خاصی برای او ایجاد میکند. مثل همان استعداد ریاضی و فیزیک اینشتین. در واقع دانشمندان و هنرمندان بسیاری بودهاند که اوتیستیک بودهاند. اوتیسم بعضی از آنها تأیید شده هست. بعضیها هم احتمال داده میشود که اوتیستیک بوده باشند. دو بخش بعدی این جستارها، دربارهی بعضی از دانشمندان و هنرمندان بزرگی خواهد بود که اوتیستیک بودهاند.
عباس پژمان
@apjmn
[بخش ۱] آن چیزی که آن را به نام اوتیسم میشناسیم، اختلالی است که به رشد مغز افراد اوتیستیک یا مبتلا به اوتیسم مربوط میشود. شکلهای مختلفی دارد. در بعضی از مبتلایان خیلی شدید و آشکار است، در بعضیها هم اینقدر خفیف است که فقط پزشکان میتوانند آن را تشخیص دهند. سه تا علامت مهم دارد، که از این قرارند:
۱- مشکل در برقراری رابطه و تعامل با دیگران.
۲- علایق محدود و رفتارهای تکراری. یعنی اینکه برعکس افراد عادی، اینها فقط به چیزهای بسیار محدود و مشخصی علاقه دارند. مثلاً از میان هنرها ممکن است فقط به نقاشی یا فقط به موسیقی علاقه داشته باشند. یا از میان همهی بازیها همیشه فقط یک یا دو تا از آنها را انجام دهند.
۳- محدود بودن قدرت یادگیری، که مخصوصاً در مدرسه خودش را نشان میدهد. اگر اختلالشان خیلی شدید باشد که اصلاً نمیتوانند به مدرسههای معمولی بروند. در شکلهای خفیفش هم معمولاً به این صورت است که از میان همهی درسها ممکن است در یکی از آنها خوب یا خیلی باشند، و در بقیه ضعیف یا خیلی ضعیف هستند. اینکه احتمال می دهند اینشتین هم اوتیستیک بوده باشد، در واقع به خاطر این است که فقط فیزیک و ریاضیاش خیلی خوب بوده. بقیهی درسهایش تعریفی نداشتهاند.
همه چیز در واقع به رشد مناسب قسمتهای مختلف مغز مربوط میشود. برای برقراری یک ارتباط طبیعی با دیگران، بخشهای بسیاری از مغز باید با هم همکاری کنند. اما همیشه قسمتهایی از مغز اوتیستیکها رشد کافی نکردهاند. بنابراین اینها همیشه در ارتباطشان با دیگران مشکل دارند. علایق محدود و قدرت یادگیریشان هم باز به همین مسئله مربوط میشود. از آنجا که قسمتهایی در مغزشان هست که خوب رشد نکردهاند، به هر چیزی نمیتوانند علاقه پیدا کنند، یا هر چیزی را مثل افراد عادی یاد بگیرند. اما گاهی همین مسئله باعث تواناییهای منحصر به فردی برای اینها میشود! برای اینکه مغز خاصیتی دارد که وقتی یک قسمتش خوب رشد نکرد، ممکن است قسمت دیگری از آن بیش از حد رشد کند! آن وقت این قسمتی که بیش از حد رشد کرده است، علاقه، رفتار یا استعداد خاصی برای او ایجاد میکند. مثل همان استعداد ریاضی و فیزیک اینشتین. در واقع دانشمندان و هنرمندان بسیاری بودهاند که اوتیستیک بودهاند. اوتیسم بعضی از آنها تأیید شده هست. بعضیها هم احتمال داده میشود که اوتیستیک بوده باشند. دو بخش بعدی این جستارها، دربارهی بعضی از دانشمندان و هنرمندان بزرگی خواهد بود که اوتیستیک بودهاند.
عباس پژمان
@apjmn
از ماسک و اوتیستیکهای دیگر
[بخش ۲] اولین بار در سال ۱۹۱۱ بود که دکتر اُیْگِن بلویْلِر سوئیسی واژهی اوتیسم را در توصیف حالت کسانی به کار برد که تمایل به تنهایی و در خود فرو رفتن شدید دارند. اسم همهشان را هم شیزوفرن گذاشت. این بود که از آن پس، تا سی سال، اوتیستیکها هم به غلط شیزوفرن تشخیص داده میشدند! اما در سال ۱۹۴۳، دکتر لئو کَنِر امریکایی متوجه شد که همهی آنهایی که اوتیسم دارند شیزوفرن نیستند. او مشخصاً یازده کودک را که اوتیستیک بودند در یک مقالهی دورانساز معرفی کرد. اینها اولین اوتیستیکهای تاریخ پزشکی هستند که اوتیسمشان با روشهای پزشکی تشخیص داده شده است. پیش از آن، هیچ اوتیستیکی نیست که اختلالش به اسم اوتیسم ثبت شده باشد. اما بعضی از آنها که از بزرگان علم و هنر بودهاند، شرح حالشان باقی مانده. و شرح حالشان نشان میدهد که اوتیستیک بودهاند. همچنان که بعد از ۱۹۴۳ هم باز هستند کسانی که به احتمال زیاد این اختلال را داشتهاند اما نمیدانیم تأیید پزشکی هم برای اوتیسمشان هست یا نه. از قدیمیها آنهایی که مشهور اند اینها هستند:
سر آیزاک نیوتون- بسیار گوشهگیر و مردمگریز بوده است. دائم دلش میخواسته است در دنیای خودش باشد. در برقرار کردن ارتباط با دیگران سخت مشکل داشته است. مخصوصاُ نمیتوانسته است با دیگران خوب حرف بزند.
ولفگانگ آمادئوس موتسارت- اصلا نمیتوانسته برای هیچ چیز یا هیچ کسی احساسات مناسب ابراز کند. در چهرهاش همیشه یک حالت ثابت و تکراری بوده است.
میکل آنژ- هیچ توجهی به دنیای اطرافش نداشته است. فقط به کارش میتوانسته است توجه کند. همچنین، هیچ وقت نمیتوانسته در مورد هیچ کس یا هیچ چیزی احساسات مناسب از خودش ابراز کند. اصلا توانایی تعاملات اجتماعی نداشته است.
چارلز داروین- بسیار ساکت و گوشهگیر بوده و از تعامل با دیگران فرار میکرده. همیشه سرش به کار خودش بوده. همیشه ترجیح میداده است با نوشتن با دیگران ارتباط برقرار کند تا با حرف زدن.
نیکولا تسلا- ترجیح میداده است همیشه تنها باشد. وسواس عجیبی به عدد ۳ داشته است.
امیلی دیکنسون- بسیار خجالتی بوده. همیشه با یک سبک ثابت لباس میپوشیده. فقط با کودکان میتوانسته است ارتباط برقرار کند.
آلبرت اینشتین- علاوه بر اینکه فقط در فیزیک نابغه بود، ظاهراً تمایلی وسواسی هم به جنس مخالف داشته است.
همچنین اینها هم هر کدام علامتهایی از اوتیسم را داشتهاند: بتهوون، لئوناردو داوینچی، جین اوستین، ونسان ونگوگ، کارل گوستاو یونگ، آلفرد هیچکاک، تامس ادیسون، گراهام بل، هنری فورد، بنجامین فرانکلین، جرج ارول... [ادامه دارد]
عباس پژمان
@apjmn
[بخش ۲] اولین بار در سال ۱۹۱۱ بود که دکتر اُیْگِن بلویْلِر سوئیسی واژهی اوتیسم را در توصیف حالت کسانی به کار برد که تمایل به تنهایی و در خود فرو رفتن شدید دارند. اسم همهشان را هم شیزوفرن گذاشت. این بود که از آن پس، تا سی سال، اوتیستیکها هم به غلط شیزوفرن تشخیص داده میشدند! اما در سال ۱۹۴۳، دکتر لئو کَنِر امریکایی متوجه شد که همهی آنهایی که اوتیسم دارند شیزوفرن نیستند. او مشخصاً یازده کودک را که اوتیستیک بودند در یک مقالهی دورانساز معرفی کرد. اینها اولین اوتیستیکهای تاریخ پزشکی هستند که اوتیسمشان با روشهای پزشکی تشخیص داده شده است. پیش از آن، هیچ اوتیستیکی نیست که اختلالش به اسم اوتیسم ثبت شده باشد. اما بعضی از آنها که از بزرگان علم و هنر بودهاند، شرح حالشان باقی مانده. و شرح حالشان نشان میدهد که اوتیستیک بودهاند. همچنان که بعد از ۱۹۴۳ هم باز هستند کسانی که به احتمال زیاد این اختلال را داشتهاند اما نمیدانیم تأیید پزشکی هم برای اوتیسمشان هست یا نه. از قدیمیها آنهایی که مشهور اند اینها هستند:
سر آیزاک نیوتون- بسیار گوشهگیر و مردمگریز بوده است. دائم دلش میخواسته است در دنیای خودش باشد. در برقرار کردن ارتباط با دیگران سخت مشکل داشته است. مخصوصاُ نمیتوانسته است با دیگران خوب حرف بزند.
ولفگانگ آمادئوس موتسارت- اصلا نمیتوانسته برای هیچ چیز یا هیچ کسی احساسات مناسب ابراز کند. در چهرهاش همیشه یک حالت ثابت و تکراری بوده است.
میکل آنژ- هیچ توجهی به دنیای اطرافش نداشته است. فقط به کارش میتوانسته است توجه کند. همچنین، هیچ وقت نمیتوانسته در مورد هیچ کس یا هیچ چیزی احساسات مناسب از خودش ابراز کند. اصلا توانایی تعاملات اجتماعی نداشته است.
چارلز داروین- بسیار ساکت و گوشهگیر بوده و از تعامل با دیگران فرار میکرده. همیشه سرش به کار خودش بوده. همیشه ترجیح میداده است با نوشتن با دیگران ارتباط برقرار کند تا با حرف زدن.
نیکولا تسلا- ترجیح میداده است همیشه تنها باشد. وسواس عجیبی به عدد ۳ داشته است.
امیلی دیکنسون- بسیار خجالتی بوده. همیشه با یک سبک ثابت لباس میپوشیده. فقط با کودکان میتوانسته است ارتباط برقرار کند.
آلبرت اینشتین- علاوه بر اینکه فقط در فیزیک نابغه بود، ظاهراً تمایلی وسواسی هم به جنس مخالف داشته است.
همچنین اینها هم هر کدام علامتهایی از اوتیسم را داشتهاند: بتهوون، لئوناردو داوینچی، جین اوستین، ونسان ونگوگ، کارل گوستاو یونگ، آلفرد هیچکاک، تامس ادیسون، گراهام بل، هنری فورد، بنجامین فرانکلین، جرج ارول... [ادامه دارد]
عباس پژمان
@apjmn
از ماسک و اوتیستیکهای دیگر
[بخش ۳] بعضی دانشمندان و هنرمندانی که اوتیسمشان تأیید شده است:
آنتونی هاپکینز- بازیگر سینماست. وقتی کودک بود اوتیسمش تشخیص داده شد. وسواس فکری دارد. با هیچ کس نمیتواند رابطهی دوستی برقرار کند. حالت ثابتی در نگاهش است که به هر کس که نگاه کند آن حالت هیچ تغییری نمیکند.
جری سینفلد- گفته میشود که یکی از مشهورترین کمدینهای همهی دورانهاست. سینفلد ظاهراً از هر حرفی فقط معنی ظاهری یا تحتاللفظیاش را میتواند بفهمد. نه کنایه میفهمد، نه استعاره، نه چیزی!
دارلی هانا- بازیگر است. علاوه بر اینکه فوقالعاده خجالتی است، وقتی بچه بوده فقط به دیدن فیلم علاقه داشته است. همین باعث شد که خودش هم آخرش بازیگر شد. هانا وقتی کودک بود اوتیسمش تشخیص داده شد.
هیذر کوزمیچ- بازیگر سینماست و اصلاً نمیتواند معنی جکها و متلکها را بفهمد.
کلی مارزو- اهل هاوائی و قهرمان موجسواری است. وقتی بچه بود اوتیسمش تشخیص داده شد.
دکتر ورنون اسمیت- استاد دانشگاه چپمن و بنیانگذار اقتصاد تجربی است. او، به خاطر همین اقتصاد تجربیاش، برندهی جایزهی نوبل در رشتهی اقتصاد هم بوده است.
بابارا مکلینتاک- از بزرگان علم ژنتیک و برندهی جایزهی نوبل است. میگویند میتواند ساعتهای طولانی بدون اینکه هیچ توجهی به اطرافش داشته باشد کار کند. و چنان از روابط اجتماعی گریزان است که حتی نرفت جایزهی نوبلش را بگیرد.
و اما ایلان ماسک. او که این روزها بهخاطر حمایت مؤثرش از دانلد ترامپ بیش از پیش مورد توجه قرار گرفته است، یکی دیگر از اوتیستیکهای دنیاست که به موفقیت کمنظیری دست یافته است. هم اکنون بیش از ۴۷۰۰ ماهوارهاش به دور زمین میگردند و برای زمینیان خدمات گوناگون انجام میدهند! او بدون شک از بنیانگذاران دنیایی است که به زودی تولد خواهد یافت و فرق زیادی با دنیای فعلی خواهد داشت. دنیایی که مهمانانش انسانهای نویی خواهند بود، و ایلان ماسک یکی از میزبانان بزرگ آن دنیا خواهد بود.
ایلان ماسک در ماه مه ۲۰۲۱، در حالی که میزبان برنامه "لایو شنبه شب" بود، اعلام کرد که در طیف اوتیسم قرار دارد. آنچه گفت، بهطور مشخص، به این صورت بود: «من اولین فرد با سندرم اسپرگر هستم که این برنامه را میزبانی میکنم.» اسپرگر، یا سندرم اسپرگر، یکی از انواع اوتیسم است. اسپرگریها اوتیستیکهایی هستند که معمولاً هوش بالایی دارند، با بعضی علائم دیگری که اوتیستکهای دیگر هم دارند: علایق محدود، رفتارهای تکراری و ناتوانی در برقراری ارتباط با دیگران.
عباس پژمان
@apjmn
[بخش ۳] بعضی دانشمندان و هنرمندانی که اوتیسمشان تأیید شده است:
آنتونی هاپکینز- بازیگر سینماست. وقتی کودک بود اوتیسمش تشخیص داده شد. وسواس فکری دارد. با هیچ کس نمیتواند رابطهی دوستی برقرار کند. حالت ثابتی در نگاهش است که به هر کس که نگاه کند آن حالت هیچ تغییری نمیکند.
جری سینفلد- گفته میشود که یکی از مشهورترین کمدینهای همهی دورانهاست. سینفلد ظاهراً از هر حرفی فقط معنی ظاهری یا تحتاللفظیاش را میتواند بفهمد. نه کنایه میفهمد، نه استعاره، نه چیزی!
دارلی هانا- بازیگر است. علاوه بر اینکه فوقالعاده خجالتی است، وقتی بچه بوده فقط به دیدن فیلم علاقه داشته است. همین باعث شد که خودش هم آخرش بازیگر شد. هانا وقتی کودک بود اوتیسمش تشخیص داده شد.
هیذر کوزمیچ- بازیگر سینماست و اصلاً نمیتواند معنی جکها و متلکها را بفهمد.
کلی مارزو- اهل هاوائی و قهرمان موجسواری است. وقتی بچه بود اوتیسمش تشخیص داده شد.
دکتر ورنون اسمیت- استاد دانشگاه چپمن و بنیانگذار اقتصاد تجربی است. او، به خاطر همین اقتصاد تجربیاش، برندهی جایزهی نوبل در رشتهی اقتصاد هم بوده است.
بابارا مکلینتاک- از بزرگان علم ژنتیک و برندهی جایزهی نوبل است. میگویند میتواند ساعتهای طولانی بدون اینکه هیچ توجهی به اطرافش داشته باشد کار کند. و چنان از روابط اجتماعی گریزان است که حتی نرفت جایزهی نوبلش را بگیرد.
و اما ایلان ماسک. او که این روزها بهخاطر حمایت مؤثرش از دانلد ترامپ بیش از پیش مورد توجه قرار گرفته است، یکی دیگر از اوتیستیکهای دنیاست که به موفقیت کمنظیری دست یافته است. هم اکنون بیش از ۴۷۰۰ ماهوارهاش به دور زمین میگردند و برای زمینیان خدمات گوناگون انجام میدهند! او بدون شک از بنیانگذاران دنیایی است که به زودی تولد خواهد یافت و فرق زیادی با دنیای فعلی خواهد داشت. دنیایی که مهمانانش انسانهای نویی خواهند بود، و ایلان ماسک یکی از میزبانان بزرگ آن دنیا خواهد بود.
ایلان ماسک در ماه مه ۲۰۲۱، در حالی که میزبان برنامه "لایو شنبه شب" بود، اعلام کرد که در طیف اوتیسم قرار دارد. آنچه گفت، بهطور مشخص، به این صورت بود: «من اولین فرد با سندرم اسپرگر هستم که این برنامه را میزبانی میکنم.» اسپرگر، یا سندرم اسپرگر، یکی از انواع اوتیسم است. اسپرگریها اوتیستیکهایی هستند که معمولاً هوش بالایی دارند، با بعضی علائم دیگری که اوتیستکهای دیگر هم دارند: علایق محدود، رفتارهای تکراری و ناتوانی در برقراری ارتباط با دیگران.
عباس پژمان
@apjmn
دنیل تامت Daniel Tammet اوتیستکی انگلیسی است. او در مسابقهای در سال ٢٠٠۴ توانست رقمهای بعد از ممیز عدد پی را تا ٢٢۵١۴ رقم از حفظ بشمرد!
@apjmn
@apjmn
از ماسک و اوتیستیکهای دیگر
۴ـ دنیل تامت اوتیستیکی انگلیسی است که حسآمیزی هم دارد. کسی که حسآمیزی دارد، کلمهها برایش رنگ، بو، طعم، پیدا میکنند. بوهایی که استشمام میکند، شکل و صدا دارند. صداهایی که میشنود، رنگ و بو و طعم دارند. وغیره. کسانی که حسآمیزی دارند معمولاً حافظههای بسیار عجیب و قوی هم دارند. چون حسآمیزی در واقع یک جور تداعی است، و تداعیها نقش مهمی در حافظه بازی میکنند. مثلاً گاهی مدتهاست اسم کسی را فراموش کردهایم. اما ناگهان با دیدن یکی از دوستان او، آن اسم به یادمان میآید. اینجا در واقع یک تداعی اتفاق میافتد. هر چیزی هر چیز دیگری را که به یاد ما بیاورد، میگوییم آن را برایمان تداعی کرده است. بنابراین تداعیها میتوانند بسیار گوناگون باشند.
دنیل تامت که حسآمیزی دارد، رقمها برایش همان رقمهایی نیستند که برای ما هستند. ظاهراً آنها برای او شکل، طعم، بو و صدا دارند. او در مسابقهای در سال ٢٠٠۴ توانست رقمهای بعد از ممیز عدد پی را تا ٢٢۵١۴ رقم از حفظ بشمرد! اکنون کامپیوترها رقمهای بعد از ممیز عدد پی را تا ده تریلیون رقم مشخص کردهاند! هیچ «الگوی تکرار» در میان این رقمها یافت نشده است. یعنی اینطور نیست که این رقمها طبق یک الگو تکرار بشوند. بنابراین نمیشود گفت که ممکن است تامت الگویی را در ارقام اعشاری عدد پی کشف کرده باشد که به کمک آن بود که توانست آنها را یک ضرب تا ٢٢۵١۴ رقم از حفظ بشمرد! در نظر بگیرید که بیست و دو هزار و پانصد و چهارده رقم بدون هیچ الگو یا نظم و ترتیبی به دنبال هم قرار گرفتهاند. آن وقت کسی اینها را تند تند، بدون هیچ اشتباهی، از حفظ میشمرد! واقعاً حیرتانگیز است! ظاهراً رقمهای بعد از ممیز عدد پی هر کدام با شکل خاصی به ترتیب در کنار هم در حافظهی او صف کشیدهاند. او در واقع آنها را میبیند. به خاطر همین است که میتواند تند تند اسمشان را بگوید: ۱، ۴، ۱، ۵، ۵ ...
واقعاً چه قدرتهای بالقوهای دارد این دستگاهی که اسمش مغز است! اگر روزی برسد که بشر بتواند تعمیرات و آپدیتهایی در ساختار آن انجام دهد، چه اتفاقهایی که ممکن است بیفتد!
@apjmn
۴ـ دنیل تامت اوتیستیکی انگلیسی است که حسآمیزی هم دارد. کسی که حسآمیزی دارد، کلمهها برایش رنگ، بو، طعم، پیدا میکنند. بوهایی که استشمام میکند، شکل و صدا دارند. صداهایی که میشنود، رنگ و بو و طعم دارند. وغیره. کسانی که حسآمیزی دارند معمولاً حافظههای بسیار عجیب و قوی هم دارند. چون حسآمیزی در واقع یک جور تداعی است، و تداعیها نقش مهمی در حافظه بازی میکنند. مثلاً گاهی مدتهاست اسم کسی را فراموش کردهایم. اما ناگهان با دیدن یکی از دوستان او، آن اسم به یادمان میآید. اینجا در واقع یک تداعی اتفاق میافتد. هر چیزی هر چیز دیگری را که به یاد ما بیاورد، میگوییم آن را برایمان تداعی کرده است. بنابراین تداعیها میتوانند بسیار گوناگون باشند.
دنیل تامت که حسآمیزی دارد، رقمها برایش همان رقمهایی نیستند که برای ما هستند. ظاهراً آنها برای او شکل، طعم، بو و صدا دارند. او در مسابقهای در سال ٢٠٠۴ توانست رقمهای بعد از ممیز عدد پی را تا ٢٢۵١۴ رقم از حفظ بشمرد! اکنون کامپیوترها رقمهای بعد از ممیز عدد پی را تا ده تریلیون رقم مشخص کردهاند! هیچ «الگوی تکرار» در میان این رقمها یافت نشده است. یعنی اینطور نیست که این رقمها طبق یک الگو تکرار بشوند. بنابراین نمیشود گفت که ممکن است تامت الگویی را در ارقام اعشاری عدد پی کشف کرده باشد که به کمک آن بود که توانست آنها را یک ضرب تا ٢٢۵١۴ رقم از حفظ بشمرد! در نظر بگیرید که بیست و دو هزار و پانصد و چهارده رقم بدون هیچ الگو یا نظم و ترتیبی به دنبال هم قرار گرفتهاند. آن وقت کسی اینها را تند تند، بدون هیچ اشتباهی، از حفظ میشمرد! واقعاً حیرتانگیز است! ظاهراً رقمهای بعد از ممیز عدد پی هر کدام با شکل خاصی به ترتیب در کنار هم در حافظهی او صف کشیدهاند. او در واقع آنها را میبیند. به خاطر همین است که میتواند تند تند اسمشان را بگوید: ۱، ۴، ۱، ۵، ۵ ...
واقعاً چه قدرتهای بالقوهای دارد این دستگاهی که اسمش مغز است! اگر روزی برسد که بشر بتواند تعمیرات و آپدیتهایی در ساختار آن انجام دهد، چه اتفاقهایی که ممکن است بیفتد!
@apjmn
زندگی
هیچ توجه کردی، کانی؟ که زندگی همهاش حافظه است. به جز این دمی که آنقدر سریع از کنارت میگذرد که حتی نمیفهمی کی گذشت! واقعاً همهاش حافظه است، کانی! به جز این دمی که میگذرد.
تنسی ویلیامز
[قطار شیر اینجا توقف نمیکند]
ترجمهٔ عباس پژمان
واقعاً همین است! ما هیچ گاه بیشتر از یک «دَم» از زندگیمان را نمیتوانیم به شکل «لایو» تجربه کنیم. از آغاز تا پایان زندگیمان، فقط یک دم است که آن را زندگی میکنیم. اما تصوری که از زندگیمان داریم ظاهراً یکجور دیگر است. یعنی این دم را دم احساس نمیکنیم. دم را در واقع خیلی بیشتر از یک دم احساس میکنیم. چرا؟ این هم بدون شک یکی از توهماتی است که مغزمان برایمان ساخته است. حتی گذشته را هم که میخواهیم حس یا ادراک کنیم، مثل این است که به حال، یا دم، تبدیلش میکنیم و ادراکش میکنیم. وقتی به گذشته سفر میکنیم، در واقع مثل این است که از نو لایوش میکنیم. زندهاش میکنیم. در حالی که تنسی ویلیامز راست میگوید: زندگی واقعاً از حافظه ساخته شده است. زندگی از گذشته ساخته شده است، نه از دم.
@apjmn
هیچ توجه کردی، کانی؟ که زندگی همهاش حافظه است. به جز این دمی که آنقدر سریع از کنارت میگذرد که حتی نمیفهمی کی گذشت! واقعاً همهاش حافظه است، کانی! به جز این دمی که میگذرد.
تنسی ویلیامز
[قطار شیر اینجا توقف نمیکند]
ترجمهٔ عباس پژمان
واقعاً همین است! ما هیچ گاه بیشتر از یک «دَم» از زندگیمان را نمیتوانیم به شکل «لایو» تجربه کنیم. از آغاز تا پایان زندگیمان، فقط یک دم است که آن را زندگی میکنیم. اما تصوری که از زندگیمان داریم ظاهراً یکجور دیگر است. یعنی این دم را دم احساس نمیکنیم. دم را در واقع خیلی بیشتر از یک دم احساس میکنیم. چرا؟ این هم بدون شک یکی از توهماتی است که مغزمان برایمان ساخته است. حتی گذشته را هم که میخواهیم حس یا ادراک کنیم، مثل این است که به حال، یا دم، تبدیلش میکنیم و ادراکش میکنیم. وقتی به گذشته سفر میکنیم، در واقع مثل این است که از نو لایوش میکنیم. زندهاش میکنیم. در حالی که تنسی ویلیامز راست میگوید: زندگی واقعاً از حافظه ساخته شده است. زندگی از گذشته ساخته شده است، نه از دم.
@apjmn
کتابهای امسال
۷- سلاوی- سلاوی (زندگی این است) مجموعهٔ تقریباً صد شعر از هفتاد شاعر جهان است. زیبایی شعرها چنان است که کم و بیش هر خوانندهای را میتوانند تحت تأثیر قرار دهند. بسیاری از آنها وقتی برای بار اول خوانده شدند بعداً هم گاهبهگاهی خوانده خواهند شد. یا در ذهنها تکرار خواهند شد.
تو آن سان بهارانه از راه میرسی
که راهها میدوند و از پاهایت گل میخواهند
بر فراز درخت پُر رازی که تو خود هستی
عشق از بالها آشیانها علم میکند...
@apjmn
۷- سلاوی- سلاوی (زندگی این است) مجموعهٔ تقریباً صد شعر از هفتاد شاعر جهان است. زیبایی شعرها چنان است که کم و بیش هر خوانندهای را میتوانند تحت تأثیر قرار دهند. بسیاری از آنها وقتی برای بار اول خوانده شدند بعداً هم گاهبهگاهی خوانده خواهند شد. یا در ذهنها تکرار خواهند شد.
تو آن سان بهارانه از راه میرسی
که راهها میدوند و از پاهایت گل میخواهند
بر فراز درخت پُر رازی که تو خود هستی
عشق از بالها آشیانها علم میکند...
@apjmn
عباس پژمان
کتابهای امسال ۷- سلاوی- سلاوی (زندگی این است) مجموعهٔ تقریباً صد شعر از هفتاد شاعر جهان است. زیبایی شعرها چنان است که کم و بیش هر خوانندهای را میتوانند تحت تأثیر قرار دهند. بسیاری از آنها وقتی برای بار اول خوانده شدند بعداً هم گاهبهگاهی خوانده خواهند…
ظهور
[روزی که] ماه غمگین بود، و سرافیمها آرشه در دست،
در سکوتِ گلهای مِهگون در خود فرو رفته بودند و گریه میکردند،
و هقهقهای سفید از ویولاهای میرنده بیرون میکشیدند
تا بر لاجوردِ جامهای گلها بلغزند،
آن روز، روز مبارک اولین بوسهات بود که دادی.
خیالات من که خوش داشتند تا عذابم دهند،
خود را حکیمانه از عطر غم سرمست میساختند،
غمی که بدون پشیمانی و تلخکامی،
میگذارد تا خودِ قلب چیدنِ رویا را انجام دهد.
این بود که چشم بر سنگفرشِ کهنه در خیابان راه میرفتم.
و هنگام غروب بود که تو، خندان، و آفتاب در موهایت،
در خیابان بر من ظاهر شدی.
خیال کردم آن پریزاد را میبینم که کلاهی از روشنایی برسر
در کودکیِ پر ناز و نعمتم به خوابهای زیبایم میآمد.
و همیشه میگذاشت از مشتهای نیمبستهاش
دسته دسته ستارگان سفید معطر برایم بریزد.
استفان مالارمه
در کتاب اشعیا، از کتابهای عهد قدیم یا تورات، سرافیمها ملائکی توصیف میشوند که در روز خاصی در عرش در حال پرواز هستند و میخوانند: مقدس، مقدس، مقدس... در واقع آواز شادمانهای است که میخوانند، و آن روز را دارند میگویند مقدس. آن روز هم روزی است که پادشاهی به نام عُزیا فوت کرده است که حاضر نبوده از کاهنان معبد اطاعت کند. اما مالارمه در سطرهای اول این شعرش روزی را توصیف میکند که آن روز او سخت غمگین بوده است. در واقع شدت غمش را در آن روز بیان میکند، و آن را با غمگین شدن ماه، و گریه کردن سرافیمها به تصویر میکشد. آنگاه غروب میشود و آن اتفاق رمانتیک برایش میافتد که در ادامهی سطرهای اول آمده است، و آن روز را به روز مقدس تبدیل میکند. ع. پ
[ویولاهای میرنده، یعنی ویولنهایی که صدایشان طوری بود که انگار داشتند میمردند.]
@apjmn
[روزی که] ماه غمگین بود، و سرافیمها آرشه در دست،
در سکوتِ گلهای مِهگون در خود فرو رفته بودند و گریه میکردند،
و هقهقهای سفید از ویولاهای میرنده بیرون میکشیدند
تا بر لاجوردِ جامهای گلها بلغزند،
آن روز، روز مبارک اولین بوسهات بود که دادی.
خیالات من که خوش داشتند تا عذابم دهند،
خود را حکیمانه از عطر غم سرمست میساختند،
غمی که بدون پشیمانی و تلخکامی،
میگذارد تا خودِ قلب چیدنِ رویا را انجام دهد.
این بود که چشم بر سنگفرشِ کهنه در خیابان راه میرفتم.
و هنگام غروب بود که تو، خندان، و آفتاب در موهایت،
در خیابان بر من ظاهر شدی.
خیال کردم آن پریزاد را میبینم که کلاهی از روشنایی برسر
در کودکیِ پر ناز و نعمتم به خوابهای زیبایم میآمد.
و همیشه میگذاشت از مشتهای نیمبستهاش
دسته دسته ستارگان سفید معطر برایم بریزد.
استفان مالارمه
در کتاب اشعیا، از کتابهای عهد قدیم یا تورات، سرافیمها ملائکی توصیف میشوند که در روز خاصی در عرش در حال پرواز هستند و میخوانند: مقدس، مقدس، مقدس... در واقع آواز شادمانهای است که میخوانند، و آن روز را دارند میگویند مقدس. آن روز هم روزی است که پادشاهی به نام عُزیا فوت کرده است که حاضر نبوده از کاهنان معبد اطاعت کند. اما مالارمه در سطرهای اول این شعرش روزی را توصیف میکند که آن روز او سخت غمگین بوده است. در واقع شدت غمش را در آن روز بیان میکند، و آن را با غمگین شدن ماه، و گریه کردن سرافیمها به تصویر میکشد. آنگاه غروب میشود و آن اتفاق رمانتیک برایش میافتد که در ادامهی سطرهای اول آمده است، و آن روز را به روز مقدس تبدیل میکند. ع. پ
[ویولاهای میرنده، یعنی ویولنهایی که صدایشان طوری بود که انگار داشتند میمردند.]
@apjmn
آکینهتوپسیا
بعضی اختلالات مغزی هستند که خیلی عجیب و غریباند. اختلالی هست که یک نوع کوری اختصاصی است. در واقع کوری حرکت است. آکینهتوپسیا یعنی همین. یعنی کوری حرکت. کسی که این اختلال را داشته باشد مغزش حرکتها را نمیتواند پردازش کند.
مسئله در واقع از این قرار است که وقتی اطلاعات مربوط به یک شیء وارد مغز میشوند، هر بخش از این اطلاعات در نورونهای مخصوصی از ناحیهٔ بیناییاش ادراک میشوند. مثلاً لبههایش، خطهایش، جهتهای قسمتهای مختلفش و غیره. حرکتش هم در نورونهای بخش گیجگاهی میانی، یا میدل تمپورال لُب MT، ادراک میشود. حالا اگر این بخش از مغز کسی در هر دو نیمکرهٔ آن تخریب شده باشد، او دیگر نمیتواند هیچ حرکتی را ادراک کند. دنیا برایش مثل یکجور دیسکو میشود! همچنانکه نورها در دیسکوها هی روشن و خاموش میشوند، و این باعث میشود که حرکتهای رقاصها هی ظاهر و ناپدید شوند، برای بعضی از اینها هم حرکتها یک چنین حالتی پیدا میکنند. حرکتها هی ظاهر میشوند و هی ناپدید میشوند. برای بعضیها هم تا چشمشان به هر حرکتی میافتد آن حرکت در همان لحظه حالت سکون پیدا میکند. گویا زنی هست که هر دو ناحیهٔ میانی گیجگاهیاش تخریب شدهاند. برای همین است که او هیچگاه نمیتواند به تنهایی از خیابان رد شود. چون نمیتواند تشخیص دهد ماشینهایی که در حرکت هستند کی به او میرسند. او حتی قهوه هم نمیتواند در فنجان بریزد. چون بالا آمدن سطح قهوه را نمیتواند ادراک کند. قهوه در فنجان بالا میآید و بیرون میریزد.
عباس پژمان
@apjmn
بعضی اختلالات مغزی هستند که خیلی عجیب و غریباند. اختلالی هست که یک نوع کوری اختصاصی است. در واقع کوری حرکت است. آکینهتوپسیا یعنی همین. یعنی کوری حرکت. کسی که این اختلال را داشته باشد مغزش حرکتها را نمیتواند پردازش کند.
مسئله در واقع از این قرار است که وقتی اطلاعات مربوط به یک شیء وارد مغز میشوند، هر بخش از این اطلاعات در نورونهای مخصوصی از ناحیهٔ بیناییاش ادراک میشوند. مثلاً لبههایش، خطهایش، جهتهای قسمتهای مختلفش و غیره. حرکتش هم در نورونهای بخش گیجگاهی میانی، یا میدل تمپورال لُب MT، ادراک میشود. حالا اگر این بخش از مغز کسی در هر دو نیمکرهٔ آن تخریب شده باشد، او دیگر نمیتواند هیچ حرکتی را ادراک کند. دنیا برایش مثل یکجور دیسکو میشود! همچنانکه نورها در دیسکوها هی روشن و خاموش میشوند، و این باعث میشود که حرکتهای رقاصها هی ظاهر و ناپدید شوند، برای بعضی از اینها هم حرکتها یک چنین حالتی پیدا میکنند. حرکتها هی ظاهر میشوند و هی ناپدید میشوند. برای بعضیها هم تا چشمشان به هر حرکتی میافتد آن حرکت در همان لحظه حالت سکون پیدا میکند. گویا زنی هست که هر دو ناحیهٔ میانی گیجگاهیاش تخریب شدهاند. برای همین است که او هیچگاه نمیتواند به تنهایی از خیابان رد شود. چون نمیتواند تشخیص دهد ماشینهایی که در حرکت هستند کی به او میرسند. او حتی قهوه هم نمیتواند در فنجان بریزد. چون بالا آمدن سطح قهوه را نمیتواند ادراک کند. قهوه در فنجان بالا میآید و بیرون میریزد.
عباس پژمان
@apjmn
وه که در این خیالِ کج، عمرِ عزیز شد تلف!
طالع اگر مدد کند دامنش آورم به کف،
گر بکَشم زهی طَرَب، ور بکَشد زهی شرف!
ابروی دوست کِی شود، دستکشِ منِ ضعیف؟
کس نزدهست از این کمان، تیرِ مراد بر هدف.
از خَمِ ابروی ویاَم، هیچ گشایشی نشد.
وه که در این خیالِ کج، عمرِ عزیز شد تلف!
طَر۫فِ کَرَم ز کس نبست، این دلِ پر امیدِ من،
گر چه سخن همیبَرَد، قصۀ من به هر طرف.
من به کدام خوشدلی می خورم و طرب کنم؟
کز پس و پیشِ خاطرم، لشکر غم کشیده صف؟
بیخبرند زاهدان. نقش بخوان و لاتَقُل!
مستِ ریاسْت محتسب. باده بخواه و لاتَخَف!
صوفیِ شهر بین که چون، لقمۀ شُبهه میخورَد.
پاردُمش دراز باد، این حَیَوانِ خوش علف!
حافظ
اگر بختم یاری کند تا دستم به دامنش برسد، اگر بگذارد با دامنش بازی کنم چه شادمانیای خواهد بود، و اگر نگذارد این کار را بکنم [باز هم] چه افتخاری خواهد بود [که دستم به دامنش رسیده است]! کجا خیال همچون منی میتواند صورت واقعیت پیدا کند و دستم بر ابروی دوست کشیده شود، وقتی که هیچ کس نتوانسته است از این کمان، تیرِ مرادی به هدف بزند! [منظورش از این کمان همان ابروی دوست است]. هیچ نشد که با ابروی تُرُش نکرده به من نگاه کند! واقعاً که چه عمری را با این آرزوی بیجا تلف کردم.
هرچند شعرم آوازهام را به هر جا برده و رسانده است، اما این دلِ پر از آرزویم هیچ بزرگواری و لطفی از کسی ندید. من به کدام دلخوشی شراب بخورم و شادی بکنم، در حالی که غمهای گذشته از یک سو و غمهای آینده از سوی دیگر در سرم صف کشیدهاند! [البته بیت «من به کدام خوشدلی می خورم و طرب کنم...، ظاهراً مال شاعر دیگری به نام حکیم نزاری است.]
پرهیزکاران چیزی سرشان نمیشود! بردار ترانه بخوان برای خودت! جفنگیات آنها را برای خودت تکرار نکن! نترس، بردار شراب بریز! محتسب اینقدر از ریاهای خودش سرمست است که چیزی نخواهد فهمید. صوفیِ شهر را نگاه کن! ببین چطور لقمۀ حرام می لُمبانَد، که الهی پاردُمش درازتر بشود این حیوانِ خوش علف! پاردُم، چرمی به صورت یک نوار بوده که دو سرش را به دو طرف پالان الاغ و قاطر میدوختهاند، و از زیر دُم آنها رد میشده است تا پالان را بر پشتِ آنها محکم نگه دارد. بدیهی است که هر چه آن حیوان فربهتر بود، قطر ماتحتش هم بیشتر بود. آنوقت لازم میشد پاردُمش هم درازتر بشود. حافظ مثلاً دارد دعا به جان صوفی میکند! میگوید فربهتر بشود الهی.
عباس پژمان
شب یلدای ۱۴۰۳
@apjmn
طالع اگر مدد کند دامنش آورم به کف،
گر بکَشم زهی طَرَب، ور بکَشد زهی شرف!
ابروی دوست کِی شود، دستکشِ منِ ضعیف؟
کس نزدهست از این کمان، تیرِ مراد بر هدف.
از خَمِ ابروی ویاَم، هیچ گشایشی نشد.
وه که در این خیالِ کج، عمرِ عزیز شد تلف!
طَر۫فِ کَرَم ز کس نبست، این دلِ پر امیدِ من،
گر چه سخن همیبَرَد، قصۀ من به هر طرف.
من به کدام خوشدلی می خورم و طرب کنم؟
کز پس و پیشِ خاطرم، لشکر غم کشیده صف؟
بیخبرند زاهدان. نقش بخوان و لاتَقُل!
مستِ ریاسْت محتسب. باده بخواه و لاتَخَف!
صوفیِ شهر بین که چون، لقمۀ شُبهه میخورَد.
پاردُمش دراز باد، این حَیَوانِ خوش علف!
حافظ
اگر بختم یاری کند تا دستم به دامنش برسد، اگر بگذارد با دامنش بازی کنم چه شادمانیای خواهد بود، و اگر نگذارد این کار را بکنم [باز هم] چه افتخاری خواهد بود [که دستم به دامنش رسیده است]! کجا خیال همچون منی میتواند صورت واقعیت پیدا کند و دستم بر ابروی دوست کشیده شود، وقتی که هیچ کس نتوانسته است از این کمان، تیرِ مرادی به هدف بزند! [منظورش از این کمان همان ابروی دوست است]. هیچ نشد که با ابروی تُرُش نکرده به من نگاه کند! واقعاً که چه عمری را با این آرزوی بیجا تلف کردم.
هرچند شعرم آوازهام را به هر جا برده و رسانده است، اما این دلِ پر از آرزویم هیچ بزرگواری و لطفی از کسی ندید. من به کدام دلخوشی شراب بخورم و شادی بکنم، در حالی که غمهای گذشته از یک سو و غمهای آینده از سوی دیگر در سرم صف کشیدهاند! [البته بیت «من به کدام خوشدلی می خورم و طرب کنم...، ظاهراً مال شاعر دیگری به نام حکیم نزاری است.]
پرهیزکاران چیزی سرشان نمیشود! بردار ترانه بخوان برای خودت! جفنگیات آنها را برای خودت تکرار نکن! نترس، بردار شراب بریز! محتسب اینقدر از ریاهای خودش سرمست است که چیزی نخواهد فهمید. صوفیِ شهر را نگاه کن! ببین چطور لقمۀ حرام می لُمبانَد، که الهی پاردُمش درازتر بشود این حیوانِ خوش علف! پاردُم، چرمی به صورت یک نوار بوده که دو سرش را به دو طرف پالان الاغ و قاطر میدوختهاند، و از زیر دُم آنها رد میشده است تا پالان را بر پشتِ آنها محکم نگه دارد. بدیهی است که هر چه آن حیوان فربهتر بود، قطر ماتحتش هم بیشتر بود. آنوقت لازم میشد پاردُمش هم درازتر بشود. حافظ مثلاً دارد دعا به جان صوفی میکند! میگوید فربهتر بشود الهی.
عباس پژمان
شب یلدای ۱۴۰۳
@apjmn
کتابهای امسال
۸ بوی خوش عشق- جسدی که متعلق به دختری است که در سحرگاهی در یکی از روستاهای مکزیک به قتل رسیده است، شروع کرده است بوهای مخصوص جسدها را دادن. اما انگار بوی خوشی هم در میانشان هست که کم کم تبدیل به داستان این کتاب خواهد شد. صحبت از داستانی از عشق است که این بار مرگ آن را مینویسد، نه زندگی. گذشته را تغییر میدهد تا داستان عاشقانهای از آن سر برآورد، که در واقع اتفاق نیفتاده بود!
... درهمبرهمیها [در نامهها] اینقدر زیاد بودند که مثل پيامهاى رمزدارى براى عاشق به نظر میرسیدند، كه ممكن بود همان كولى باشد. چيزى نمانده بود رامون اين را باور كند، اما پنجتا سطر پيدا كرد كه اين احتمال را بالكل رد كرد:
امروز در دكان ديدمت. تو مرد سپيدهدمم هستى. خيلى دوستت دارم. صد بار به دكان باز خواهم گشت، فقط براى اينكه تو را ببينم. دلم مىخواهد جز من هيچكس در [داخل] مرزهای عشقت نباشد.
@apjmn
۸ بوی خوش عشق- جسدی که متعلق به دختری است که در سحرگاهی در یکی از روستاهای مکزیک به قتل رسیده است، شروع کرده است بوهای مخصوص جسدها را دادن. اما انگار بوی خوشی هم در میانشان هست که کم کم تبدیل به داستان این کتاب خواهد شد. صحبت از داستانی از عشق است که این بار مرگ آن را مینویسد، نه زندگی. گذشته را تغییر میدهد تا داستان عاشقانهای از آن سر برآورد، که در واقع اتفاق نیفتاده بود!
... درهمبرهمیها [در نامهها] اینقدر زیاد بودند که مثل پيامهاى رمزدارى براى عاشق به نظر میرسیدند، كه ممكن بود همان كولى باشد. چيزى نمانده بود رامون اين را باور كند، اما پنجتا سطر پيدا كرد كه اين احتمال را بالكل رد كرد:
امروز در دكان ديدمت. تو مرد سپيدهدمم هستى. خيلى دوستت دارم. صد بار به دكان باز خواهم گشت، فقط براى اينكه تو را ببينم. دلم مىخواهد جز من هيچكس در [داخل] مرزهای عشقت نباشد.
@apjmn
کتابهای امسال
۹ موز وحشی- موز وحشی داستانی است که در منطقهای به همین نام در برزیل در معادن الماس میگذرد. در میان مردمی که برای پیدا کردن الماس به زمینهای منطقه هجوم آوردهاند و به هیچ چیز و هیچ کس رحم نمیکنند. آنگاه، از اعماق آن خشونت، داستانی به غایت لطیف وعاطفی سر برمیآورد.
... دختر دستش را به آرامى و مهربانى توی موهاى او فرو برد. انگشتان کشيدهاش مثل سوسنهاى صحرا بودند که باد به ميانشان افتاده است. دستانى مثل سوسن.
ــ تو دستانى از جنس ناقوس دارى...
ــ دستانى از جنس ناقوس؟ تا حالا همچین چيزى نشنيده بودم...
ــ تو دستانى از جنس ناقوس دارى. الآن برايت توضيح مىدهم. ناقوسها صدايى دارند که حسرت را در دل آدم بيدار مىکند. از معصوميت حرف مىزنند و از دورى. اين صدا، صداى قلبى از برنز است که براى قلبى از گوشت حرف مىزند. يادم مىآيد يک شاعر مىگفت:
قلب، يعنى ناقوس دهکده،
ناقوس، يعنى قلب انسان.
این وقتى که مىزند دلتنگ میشوی،
آن وقتى که دلتنگی مىزند.
ژوئل خاموش شد. ژنووِوا گفت:
ــ باز هم حرف بزن. چقدر خوب حرف مىزنى...
@apjmn
۹ موز وحشی- موز وحشی داستانی است که در منطقهای به همین نام در برزیل در معادن الماس میگذرد. در میان مردمی که برای پیدا کردن الماس به زمینهای منطقه هجوم آوردهاند و به هیچ چیز و هیچ کس رحم نمیکنند. آنگاه، از اعماق آن خشونت، داستانی به غایت لطیف وعاطفی سر برمیآورد.
... دختر دستش را به آرامى و مهربانى توی موهاى او فرو برد. انگشتان کشيدهاش مثل سوسنهاى صحرا بودند که باد به ميانشان افتاده است. دستانى مثل سوسن.
ــ تو دستانى از جنس ناقوس دارى...
ــ دستانى از جنس ناقوس؟ تا حالا همچین چيزى نشنيده بودم...
ــ تو دستانى از جنس ناقوس دارى. الآن برايت توضيح مىدهم. ناقوسها صدايى دارند که حسرت را در دل آدم بيدار مىکند. از معصوميت حرف مىزنند و از دورى. اين صدا، صداى قلبى از برنز است که براى قلبى از گوشت حرف مىزند. يادم مىآيد يک شاعر مىگفت:
قلب، يعنى ناقوس دهکده،
ناقوس، يعنى قلب انسان.
این وقتى که مىزند دلتنگ میشوی،
آن وقتى که دلتنگی مىزند.
ژوئل خاموش شد. ژنووِوا گفت:
ــ باز هم حرف بزن. چقدر خوب حرف مىزنى...
@apjmn
هندوستان بوف کور
«دستم بدون اراده این تصویر را میکشید و غریبتر آنکه برای این نقش مشتری پیدا میشد و حتا بهتوسط عمویم از این جلد قلمدانها به هندوستان میفرستادم که میفروخت و پولش را میفرستاد.» بوف کور
«ننجون برایم گفت که پدر و عمویم دوقلو بودهاند... به قول مردم مثل سیبی که نصف کرده باشند... هر دو آنها شغل تجارت پیش میگیرند و در سن بیست سالگی به هندوستان میروند و اجناس را از قبیل پارچههای مختلف مثل منیره، پارچهٔ گلدار، پارچهٔ پنبهای، جبه، شال سوزن، ظروف سفالی، گل سرشور و جلد قلمدان به هندوستان میبردند و میفروختند.»
در نظریۀ خوابهای فروید، خوابها آرزوهای ممنوعه را بیان میکنند و سانسور یکی از ویژگیهای مهم آنهاست. هرچیزی که از نظر اخلاقی مذموم باشد در خوابها تغییر میکند تا از حالت زنندگی خود دربیاید. چون فقط در این صورت است که میتواند خود را به خودآگاه برساند. مثلاً مردی که میخواهد با دختری همبستر شود، اگر خوابها بخواهند چنین چیزی را بیان کنند، آن مرد را مثلاً پدر آن دختر جا میزنند! و حتا تبدیل به پیرمردش هم میکنند همچنانکه در داستان گجسته دژ اتفاق میافتد. خشتون آن داستان، که به صورت پیرمردی توصیف میشود که پدر دخترکی به نام کیمیاست، در واقع نه پیرمرد است، نه پدر آن دخترک است، و نه اصلاً کیمیا دختر بچه است! کیمیا دختری روسپی است. از آنجا که آن داستان با تکنیکهای سوررئالیستی یا به زبان خوابها نوشته شده است، این سانسورها روی شخصیتها اعمال شده است تا صورت آبرومند پیدا کنند. هندوستان بوف کور هم همینطور است. حتماً دایی جان ناپلئون را خواندهاید، یا فیلمش را دیدهاید. هندوستان در بوف کور دقیقاً همان معنی را میدهد که سانفرانسیسکوی اسدالله میرزا در دائیجان ناپلئون میدهد. به این تکه از توصیفات هدایت در بوف کور دقت کنید: «هر دو آنها [پدر و عمویم] شغل تجارت پیش میگیرند و در سن بیست سالگی به هندوستان میروند و اجناس را از قبیل پارچههای مختلف مثل منیره، پارچهٔ گلدار، پارچهٔ پنبهای، جبه، شال سوزن، ظروف سفالی، گل سرشور و جلد قلمدان به هندوستان میبردند و میفروختند...» این اجناسی که توصیف میکند، همهٔ آنها در نظریهٔ خوابهای فروید میتوانند تصویری از آلت جنسی زن یا بعضی اعمال مربوط به آن باشند! ضمناً پدر و عمو هم در بوف کور یک نفرند!
عباس پژمان
@apojmn
«دستم بدون اراده این تصویر را میکشید و غریبتر آنکه برای این نقش مشتری پیدا میشد و حتا بهتوسط عمویم از این جلد قلمدانها به هندوستان میفرستادم که میفروخت و پولش را میفرستاد.» بوف کور
«ننجون برایم گفت که پدر و عمویم دوقلو بودهاند... به قول مردم مثل سیبی که نصف کرده باشند... هر دو آنها شغل تجارت پیش میگیرند و در سن بیست سالگی به هندوستان میروند و اجناس را از قبیل پارچههای مختلف مثل منیره، پارچهٔ گلدار، پارچهٔ پنبهای، جبه، شال سوزن، ظروف سفالی، گل سرشور و جلد قلمدان به هندوستان میبردند و میفروختند.»
در نظریۀ خوابهای فروید، خوابها آرزوهای ممنوعه را بیان میکنند و سانسور یکی از ویژگیهای مهم آنهاست. هرچیزی که از نظر اخلاقی مذموم باشد در خوابها تغییر میکند تا از حالت زنندگی خود دربیاید. چون فقط در این صورت است که میتواند خود را به خودآگاه برساند. مثلاً مردی که میخواهد با دختری همبستر شود، اگر خوابها بخواهند چنین چیزی را بیان کنند، آن مرد را مثلاً پدر آن دختر جا میزنند! و حتا تبدیل به پیرمردش هم میکنند همچنانکه در داستان گجسته دژ اتفاق میافتد. خشتون آن داستان، که به صورت پیرمردی توصیف میشود که پدر دخترکی به نام کیمیاست، در واقع نه پیرمرد است، نه پدر آن دخترک است، و نه اصلاً کیمیا دختر بچه است! کیمیا دختری روسپی است. از آنجا که آن داستان با تکنیکهای سوررئالیستی یا به زبان خوابها نوشته شده است، این سانسورها روی شخصیتها اعمال شده است تا صورت آبرومند پیدا کنند. هندوستان بوف کور هم همینطور است. حتماً دایی جان ناپلئون را خواندهاید، یا فیلمش را دیدهاید. هندوستان در بوف کور دقیقاً همان معنی را میدهد که سانفرانسیسکوی اسدالله میرزا در دائیجان ناپلئون میدهد. به این تکه از توصیفات هدایت در بوف کور دقت کنید: «هر دو آنها [پدر و عمویم] شغل تجارت پیش میگیرند و در سن بیست سالگی به هندوستان میروند و اجناس را از قبیل پارچههای مختلف مثل منیره، پارچهٔ گلدار، پارچهٔ پنبهای، جبه، شال سوزن، ظروف سفالی، گل سرشور و جلد قلمدان به هندوستان میبردند و میفروختند...» این اجناسی که توصیف میکند، همهٔ آنها در نظریهٔ خوابهای فروید میتوانند تصویری از آلت جنسی زن یا بعضی اعمال مربوط به آن باشند! ضمناً پدر و عمو هم در بوف کور یک نفرند!
عباس پژمان
@apojmn
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
لری الیسون از شرکتِ [کامپیوتری] آرِکِل پیشبینی میکند
این شوخی نیست: قدرت آیندهٔ ایالات متحده روی قابلیتهای هوش مصنوعی بنا خواهد شد. در آینده، ایالتها نخواهند بود که با هم معامله میکنند، بلکه هر معاملهای مستقیماً بین افراد انجام خواهد شد. سلامت، آموزش و غیره تحت کنترل هوش مصنوعی خواهند رفت. مثلاً ریزتراشههایی خواهند بود که یک عمرِ طولانی را برای هر کس تضمین خواهند کرد. هوش مصنوعی در عرض فقط چهل و هشت ساعت واکسنهای مخصوص هر کس را برای همهٔ سرطانها برایش تولید خواهد کرد.
@apjmn
این شوخی نیست: قدرت آیندهٔ ایالات متحده روی قابلیتهای هوش مصنوعی بنا خواهد شد. در آینده، ایالتها نخواهند بود که با هم معامله میکنند، بلکه هر معاملهای مستقیماً بین افراد انجام خواهد شد. سلامت، آموزش و غیره تحت کنترل هوش مصنوعی خواهند رفت. مثلاً ریزتراشههایی خواهند بود که یک عمرِ طولانی را برای هر کس تضمین خواهند کرد. هوش مصنوعی در عرض فقط چهل و هشت ساعت واکسنهای مخصوص هر کس را برای همهٔ سرطانها برایش تولید خواهد کرد.
@apjmn
الّاکلنگ درد و لذت
پژوهشهای جدید عصبشناسی نشان دادهاند که بخشهایی از مغز در هیپوتالاموس که لذت و درد را تجربه میکنند، درست در کنار هم هستند. جالبتر اینکه دقیقاً مثل الاکلنگ هم عمل میکنند. هر وقت بخش مربوط به درد فعالتر باشد، بخش مربوط به لذت خاموش میشود، و هر وقت بخش مربوط به لذت فعال باشد بخش مربوط به درد خاموش میشود. بهطوری که میشود آنها را به دو بازوی یک الاکلنگ تشبیه کرد، که هر وقت یک بازو سنگینتر شود، بازوی دیگر بالا میرود. مثلاً کار سخت و خستهکنندهای انجام میدهیم بخش مربوط به درد فعال است و بخش مربوط به لذت خاموش میشود، اما وقتی در همان کار سخت موفق میشویم ناگهان بخش مربوط به درد خاموش میشود و بخش روبهرویش که مربوط لذت است فعال میشود.
عباس پژمان
پژوهشهای جدید عصبشناسی نشان دادهاند که بخشهایی از مغز در هیپوتالاموس که لذت و درد را تجربه میکنند، درست در کنار هم هستند. جالبتر اینکه دقیقاً مثل الاکلنگ هم عمل میکنند. هر وقت بخش مربوط به درد فعالتر باشد، بخش مربوط به لذت خاموش میشود، و هر وقت بخش مربوط به لذت فعال باشد بخش مربوط به درد خاموش میشود. بهطوری که میشود آنها را به دو بازوی یک الاکلنگ تشبیه کرد، که هر وقت یک بازو سنگینتر شود، بازوی دیگر بالا میرود. مثلاً کار سخت و خستهکنندهای انجام میدهیم بخش مربوط به درد فعال است و بخش مربوط به لذت خاموش میشود، اما وقتی در همان کار سخت موفق میشویم ناگهان بخش مربوط به درد خاموش میشود و بخش روبهرویش که مربوط لذت است فعال میشود.
عباس پژمان
الّاکلنگبازی فرگشت با درد و لذت
در مورد الاکلنگ درد و لذت یک فرضیهٔ جالب تکاملی یا فرگشتی هم هست، که توضیح میدهد چهطور شده است که این الاکلنگ به وجود آمده است. اول در نظر داشته باشیم که وقتی صحبت از درد میکنیم منظورمان فقط درد جسمانی نیست، بلکه درد عاطفی هم هست. در واقع، هم درد جسمانی هست، هم آن حس ناخوشایندی که میتوانیم اسمش را درد عاطفی بگذاریم. و بیخود هم نیست که اسم این حس عاطفی ناگوار را هم درد گذاشتهاند. عکسهایی که اخیراً از مغز گرفتهاند نشان میدهند که دردِ عاطفی هم در همان قسمتهایی از مغز تولید میشود که درد جسمانی را تولید میکنند! یعنی این که آن حس ناگواری هم که مثلاً با شنیدن بعضی حرفهای ناخوشایند و آزارنده در ما ایجاد میشود واقعاً از نوعِ درد است. گاهی هم این دو جور درد میتوانند با هم باشند. مثلاً کسی که شکنجه میشود علاوه بر درد جسمانی درد دیگری هم احساس میکند که به خاطر تحقیر شدنش است، و از نوع عاطفی است. بعد هم باید در نظر داشته باشیم که اولین مدارهایی که در مغز نیاکان بسیار دور ما به وجود آمدند بیشتر به حرکت های او در محیط زندگیاش و کارهایی مربوط میشدند که برای بقای زندگی او و نسل او لازم بودند. میتوان گفت که اولین دردها و لذتها هم مربوط به همینجور فعالیتها میشدند. حالا در نظر بگیرید که مثلاً یکی از نیاکان خیلی دور ما دارد در جنگلی دنبال غذا یا شکار میگردد. شدیداً خسته است، پاهایش بهخاطر دویدن در میان بوتههای خار زخم شدهاند و درد میکنند، و فکر گرسنه یا بیمار بودن بچههایش هم یک درد عاطفی برای برایش ایجاد میکند. اگر این فعالیتش فقط این حس ناخوشایند را برایش ایجاد میکرد، ممکن بود او کمکم از ادامهٔ آن منصرف شود. آن وقت بعید بود زندگی و بقای نسلش ادامه پیدا کنند. اما این فعالیتها در همان حال که آن حس بد را برایش ایجاد میکردند، با یک حس خوش هم میتوانستند همراه شوند. چون فعالیتهایی بودند که به او کمک میکردند تا او و فرزندانش زنده بمانند. این بود که در همان حال که حس درد ایجاد میکردند حس خوش هم ایجاد کردند. پس لابد بهخاطر این است که مدارهای این دو حسی که در واقع عکس هم هستند، چنان در مجاورت هم قرار گرفتهاند که انگار یکی هستند! انگار دو بازوی یک الاکلنگ هستند. حتی گاهی انگار دو روی یک سکه هستند! [ادامه دارد] عباس پژمان
@apjmn
در مورد الاکلنگ درد و لذت یک فرضیهٔ جالب تکاملی یا فرگشتی هم هست، که توضیح میدهد چهطور شده است که این الاکلنگ به وجود آمده است. اول در نظر داشته باشیم که وقتی صحبت از درد میکنیم منظورمان فقط درد جسمانی نیست، بلکه درد عاطفی هم هست. در واقع، هم درد جسمانی هست، هم آن حس ناخوشایندی که میتوانیم اسمش را درد عاطفی بگذاریم. و بیخود هم نیست که اسم این حس عاطفی ناگوار را هم درد گذاشتهاند. عکسهایی که اخیراً از مغز گرفتهاند نشان میدهند که دردِ عاطفی هم در همان قسمتهایی از مغز تولید میشود که درد جسمانی را تولید میکنند! یعنی این که آن حس ناگواری هم که مثلاً با شنیدن بعضی حرفهای ناخوشایند و آزارنده در ما ایجاد میشود واقعاً از نوعِ درد است. گاهی هم این دو جور درد میتوانند با هم باشند. مثلاً کسی که شکنجه میشود علاوه بر درد جسمانی درد دیگری هم احساس میکند که به خاطر تحقیر شدنش است، و از نوع عاطفی است. بعد هم باید در نظر داشته باشیم که اولین مدارهایی که در مغز نیاکان بسیار دور ما به وجود آمدند بیشتر به حرکت های او در محیط زندگیاش و کارهایی مربوط میشدند که برای بقای زندگی او و نسل او لازم بودند. میتوان گفت که اولین دردها و لذتها هم مربوط به همینجور فعالیتها میشدند. حالا در نظر بگیرید که مثلاً یکی از نیاکان خیلی دور ما دارد در جنگلی دنبال غذا یا شکار میگردد. شدیداً خسته است، پاهایش بهخاطر دویدن در میان بوتههای خار زخم شدهاند و درد میکنند، و فکر گرسنه یا بیمار بودن بچههایش هم یک درد عاطفی برای برایش ایجاد میکند. اگر این فعالیتش فقط این حس ناخوشایند را برایش ایجاد میکرد، ممکن بود او کمکم از ادامهٔ آن منصرف شود. آن وقت بعید بود زندگی و بقای نسلش ادامه پیدا کنند. اما این فعالیتها در همان حال که آن حس بد را برایش ایجاد میکردند، با یک حس خوش هم میتوانستند همراه شوند. چون فعالیتهایی بودند که به او کمک میکردند تا او و فرزندانش زنده بمانند. این بود که در همان حال که حس درد ایجاد میکردند حس خوش هم ایجاد کردند. پس لابد بهخاطر این است که مدارهای این دو حسی که در واقع عکس هم هستند، چنان در مجاورت هم قرار گرفتهاند که انگار یکی هستند! انگار دو بازوی یک الاکلنگ هستند. حتی گاهی انگار دو روی یک سکه هستند! [ادامه دارد] عباس پژمان
@apjmn
چرا جای خنده را گریه میگیرد
بدن ما مستقل از محیط اطرافش نیست. در واقع دائم در معرض عواملی هستیم که از محیط وارد بدن ما میشوند و بدیهی است که این عوامل در محیط داخلی بدن ما هم تأثیر میگذارند و میتوانند آن را تغییر دهند. اما این بدن میتواند محیط داخلیاش را دوباره به حالت قبل برگرداند و شرایط فیزیکی و شیمایی خود را همیشه در یک حالت نسبتاً پایدار نگه دارد. اسم این کارش هم هومئوستازی است. هومئوستازی معمولاً مربوط به دمای بدن، سطح قند خون، پی اچ مایعات برون سلولی و میزان الکترولیتهای خون میشود. اما انگار درد و لذت را هم شامل میشود. در واقع متعادل نگه داشتن درد و لذت هم جزوی از هومئوستازی ما است. بدن معمولاً نه درد و غم شدید را اجازه میدهد زیاد طول بکشد، نه لذت شدید را. و ظاهراً الاکلنگ درد و لذت هم بهخاطر همین است که به وجود آمده است. کارش در واقع این است که نگذارد هیچ کدام اینها کاملاً بر دیگری غلبه کنند و مخصوصاً نگذارد زیاد طول بکشند. چون طول کشیدنشان انرژی زیادی از انرژی بدن را مصرف میکند. در هر حال، اگر هر کدام از درد یا لذت چنان شدید شود که همیشه بر دیگری غلبه داشته باشد، حتماً اختلالاتی در کارهای بدن ایجاد میکند. همچنانکه در بعضی حالتهای روانی دیده میشود. مثلاً افزایش ادراک لذت که در اشخاص مانیاک و بعضی دیگر از اختلالات روانی هست، یا افسردگی شدید و مزمن که در افسردهها هست. خلاصه اینکه انگار الاکلنگ درد و لذت برای این به وجود آمده است که بدن بتواند این دو تا احساس را کنترل کند و تعادلی بین آنها برقرار سازد. در واقعیت هم همینطور است. مثلاً اینکه طول ارگاسم چند لحظه بیشتر نیست و همیشه هم یک رخوت و ارضا به دنبال خود دارد. یا معمولاً هیچ غمی نیست که آدم در آن تسلایی پیدا نکند.
اما اینها را نوشتم تا، در پست بعدی، به یک سؤال مهم و بسیار قدیمی جواب بدهم. [ادامه دارد]
@apjmn
بدن ما مستقل از محیط اطرافش نیست. در واقع دائم در معرض عواملی هستیم که از محیط وارد بدن ما میشوند و بدیهی است که این عوامل در محیط داخلی بدن ما هم تأثیر میگذارند و میتوانند آن را تغییر دهند. اما این بدن میتواند محیط داخلیاش را دوباره به حالت قبل برگرداند و شرایط فیزیکی و شیمایی خود را همیشه در یک حالت نسبتاً پایدار نگه دارد. اسم این کارش هم هومئوستازی است. هومئوستازی معمولاً مربوط به دمای بدن، سطح قند خون، پی اچ مایعات برون سلولی و میزان الکترولیتهای خون میشود. اما انگار درد و لذت را هم شامل میشود. در واقع متعادل نگه داشتن درد و لذت هم جزوی از هومئوستازی ما است. بدن معمولاً نه درد و غم شدید را اجازه میدهد زیاد طول بکشد، نه لذت شدید را. و ظاهراً الاکلنگ درد و لذت هم بهخاطر همین است که به وجود آمده است. کارش در واقع این است که نگذارد هیچ کدام اینها کاملاً بر دیگری غلبه کنند و مخصوصاً نگذارد زیاد طول بکشند. چون طول کشیدنشان انرژی زیادی از انرژی بدن را مصرف میکند. در هر حال، اگر هر کدام از درد یا لذت چنان شدید شود که همیشه بر دیگری غلبه داشته باشد، حتماً اختلالاتی در کارهای بدن ایجاد میکند. همچنانکه در بعضی حالتهای روانی دیده میشود. مثلاً افزایش ادراک لذت که در اشخاص مانیاک و بعضی دیگر از اختلالات روانی هست، یا افسردگی شدید و مزمن که در افسردهها هست. خلاصه اینکه انگار الاکلنگ درد و لذت برای این به وجود آمده است که بدن بتواند این دو تا احساس را کنترل کند و تعادلی بین آنها برقرار سازد. در واقعیت هم همینطور است. مثلاً اینکه طول ارگاسم چند لحظه بیشتر نیست و همیشه هم یک رخوت و ارضا به دنبال خود دارد. یا معمولاً هیچ غمی نیست که آدم در آن تسلایی پیدا نکند.
اما اینها را نوشتم تا، در پست بعدی، به یک سؤال مهم و بسیار قدیمی جواب بدهم. [ادامه دارد]
@apjmn
چرا آهنگهای غمگین را دوست داریم
عاشقِ رویِ جوانی خوش و نوخاستهام
وز خدا دولتِ این غم به دعا خواستهام
خوش بسوز از غَمَش ای شمع که اینک من نیز
هم بدین کار کمربسته و برخاستهام
با چُنین حیرتم از دست بِشُد صرفهٔ کار
در غم افزودهام، آنچ از دل و جان کاستهام
عاشقِ صورتِ جوانی شاد و نوبالغ هستم و این غم برایم نعمتی است که آن را با دعا از خدا خواستهام. چه خوش میسوزی از [برکت] غمش، ای شمع! خود من هم قصد کردهام همین کار را بکنم. با این حیرانی که دارم دیگر حساب سود و زیان از دستم دررفته است. آنچه از دل و جانم مایه گذاشتهام برای این بوده است که به این غم زیبا بیفزایم.
حافظ در این سه بیت از یکی از غزلهایش از غمی صحبت میکند که در زیباییها و در عشق هست. یا برعکس هم میشود گفت. از غمی صحبت میکند که لذتبخش است! اما واقعاً چرا اینطور است؟ وقتی تراژدی به وجود آمد، چنین سؤالی هم در بین اندیشمندان پیدا شد. تراژدی داستانی است پر از اتفاقات ناگوار و غمانگیز. بعضی شخصیتهایش شکست میخورند. بعضی به دست دشمن کشته میشوند. با این حال غمی که در تراژدی هست لذتبخش است. وقتی ما تراژدی را میخوانیم یا فیلم و تئاترش را میبینیم شدیداً غمگین میشویم. اما این غم فوقالعاده لذتبخش هم هست! به قول دیوید هیوم، این دیگر چه لذتی است که از بطنِ بدبختی زاییده میشود؟ لذتی که در عین حال همۀ خصوصیات درد و غم را در خود دارد! واقعاً مگر غیر از این است که تراژدی در همان حال که شدیداً غمگینمان میکند، برایمان زیبا هم هست؟ حقیقت این است که تا کنون کسی جواب درست این سؤال را نداده است! حتی جوابهایی که یکی از آنها را خود هیوم داده است و دیگری را زیگموند فروید درست نیستند. هیوم از فصاحت یا بیان فاخر در تراژدیها صحبت کرد. گفت زیبایی تراژدیها، که باعث میشود ما از آنها لذت ببریم، بهخاطر فصاحت آنهاست. فصاحت است که باعث میشود غم آنها استحاله یابد و زیبا شود! فروید هم گفت تراژدیها مرگ را همیشه در شکل زنی زیبا تصویر میکنند. بهخاطر این است که زیبا هستند. در هر حال، جوابهای آنها درست هم که باشند، فقط برای تراژدی میتوانند صدق کنند، نه مثلاً برای غروب، عشق و آهنگهای غمگین. جواب درست در خود مغز است. در همان الاکلنگ درد و لذت. درد و لذت برای مغز ما مثل دو بازوی یک الاکلنگ هستند! در هر لحظه میتوانند جای همدیگر را بگیرند. بهطوری که انگار یک چیز هستند، نه دو چیز. در پست بعدی با شرح بیشتر خواهم نوشت.
#چرا_آهنگهای_غمگین_را_دوست_داریم
#عباس_پژمان
عاشقِ رویِ جوانی خوش و نوخاستهام
وز خدا دولتِ این غم به دعا خواستهام
خوش بسوز از غَمَش ای شمع که اینک من نیز
هم بدین کار کمربسته و برخاستهام
با چُنین حیرتم از دست بِشُد صرفهٔ کار
در غم افزودهام، آنچ از دل و جان کاستهام
عاشقِ صورتِ جوانی شاد و نوبالغ هستم و این غم برایم نعمتی است که آن را با دعا از خدا خواستهام. چه خوش میسوزی از [برکت] غمش، ای شمع! خود من هم قصد کردهام همین کار را بکنم. با این حیرانی که دارم دیگر حساب سود و زیان از دستم دررفته است. آنچه از دل و جانم مایه گذاشتهام برای این بوده است که به این غم زیبا بیفزایم.
حافظ در این سه بیت از یکی از غزلهایش از غمی صحبت میکند که در زیباییها و در عشق هست. یا برعکس هم میشود گفت. از غمی صحبت میکند که لذتبخش است! اما واقعاً چرا اینطور است؟ وقتی تراژدی به وجود آمد، چنین سؤالی هم در بین اندیشمندان پیدا شد. تراژدی داستانی است پر از اتفاقات ناگوار و غمانگیز. بعضی شخصیتهایش شکست میخورند. بعضی به دست دشمن کشته میشوند. با این حال غمی که در تراژدی هست لذتبخش است. وقتی ما تراژدی را میخوانیم یا فیلم و تئاترش را میبینیم شدیداً غمگین میشویم. اما این غم فوقالعاده لذتبخش هم هست! به قول دیوید هیوم، این دیگر چه لذتی است که از بطنِ بدبختی زاییده میشود؟ لذتی که در عین حال همۀ خصوصیات درد و غم را در خود دارد! واقعاً مگر غیر از این است که تراژدی در همان حال که شدیداً غمگینمان میکند، برایمان زیبا هم هست؟ حقیقت این است که تا کنون کسی جواب درست این سؤال را نداده است! حتی جوابهایی که یکی از آنها را خود هیوم داده است و دیگری را زیگموند فروید درست نیستند. هیوم از فصاحت یا بیان فاخر در تراژدیها صحبت کرد. گفت زیبایی تراژدیها، که باعث میشود ما از آنها لذت ببریم، بهخاطر فصاحت آنهاست. فصاحت است که باعث میشود غم آنها استحاله یابد و زیبا شود! فروید هم گفت تراژدیها مرگ را همیشه در شکل زنی زیبا تصویر میکنند. بهخاطر این است که زیبا هستند. در هر حال، جوابهای آنها درست هم که باشند، فقط برای تراژدی میتوانند صدق کنند، نه مثلاً برای غروب، عشق و آهنگهای غمگین. جواب درست در خود مغز است. در همان الاکلنگ درد و لذت. درد و لذت برای مغز ما مثل دو بازوی یک الاکلنگ هستند! در هر لحظه میتوانند جای همدیگر را بگیرند. بهطوری که انگار یک چیز هستند، نه دو چیز. در پست بعدی با شرح بیشتر خواهم نوشت.
#چرا_آهنگهای_غمگین_را_دوست_داریم
#عباس_پژمان