Telegram Web Link
تا این اواخر فقط فیلسوفان بودند که سعی می‌کردند ماهیت زیبایی و عشق را بشناسند. آن هم فقط با تفکر این کار را می‌کردند. می‌خواستند با فکر کردن دربارهٔ زیبایی ماهیتش را بشناسند. یا با فکر کردن دربارهٔ رفتارها و حالت‌های عاشق به ماهیت عشق پی ببرند. مغز که تولید کننده یا پردازش کنندهٔ همهٔ رفتارها، حالت‌ها و احساس‌های ما است،  نقشی در تفکرات و پژوهش‌های آن‌ها نداشت. اما اکنون دانشمندان برای مطالعهٔ زیبایی و عشق هم به میدان آمده‌اند. این‌ها اتفاقات مغز را وقتی با زیبایی‌ها روبه‌رو می‌شویم مطالعه می‌کنند. یا وقتی که عاشقی عکس معشوقه را می‌بیند، یا صدایش را می‌شنود، عشق را با مشاهدهٔ اتفاقات مغز او مطالعه می‌کنند. این کتاب دربارهٔ این نوع مطالعات و نقش فرگشت یا تکامل در پیدایش زیبایی و عشق است.  همهٔ مطالب کتاب، همین‌طور کتاب‌های دیگر مجموعه،  مستند به منابع علمی معتبر هستند و به زبانی نوشته شده‌اند که مطالعهٔ آن‌ها تا آنجا که ممکن است، و به دقت علمی آسیب نمی‌زند، ساده و روشن باشد. و لذت‌بخش هم باشد.
@apjmn
خیلی وقت است که علم می‌گوید مغز نمی‌تواند واقعیت را آن چنان که هست ادراک کند. بنابراین آن را جوری ادراک می‌کند که مثل خود واقعیت نیست! فقط در واقع «توهم»ی از آن است. مثلاً این رنگ‌هایی که ما در همه جا می‌بینیم، این‌ها فقط در مغز ما هستند. این‌ها در عالم واقع وجود ندارند. در عالم واقع فقط امواج الکترومغناطیس هستند، که اسمشان فوتون است، و از سطح اشیای مختلف منعکس می‌شوند. منتهی مغز این‌ها را به صورت امواج الکترو مغناطیس ادراک نمی‌کند، بلکه به صورت رنگ‌های مختلف ادراک می‌کند. همین‌طور هستند همهٔ احساس‌ها یا هیجان‌ها که دائم آن‌ها را تجربه می‌کنیم. مثلاً خوشحال هستیم، غمگین هستیم، درد می‌کشیم، خشمگین می‌شویم و غیره. اما این احساس‌ها فقط در مغز ما هستند. این‌ها در واقع تفسیر مغز ما از بعضی واقعیت‌ها و اتفاقات هستند. منظور از توهم های کنترل شده هم این نوع توهم ها هستند. نه آن توهم هایی که موضوع روان‌شناسی و روانپزشکی هستند و اختلال محسوب می شوند.
@apjmn
نبوغ در برنامهٔ فرگشت نیست

بیماری در سانفرانسیسکو دچار زوال عقل پیشرونده می‌شود. اما با شروع زوال عقل شروع به نقاشی می‌کند. در حالی که قبلاً نقاشی نمی‌کرده است. و نقاشی‌هایی با زیبای‌های حیرت‌انگیز می‌کشد! آیا ممکن است تخریب مغزش استعداد نهفته‌ای را در مغزش رها ساخته باشد؟

و در طرف دیگر دنیا، در کشور استرالیا، یک دانشجوی کاملاً معمولی به نام جان داوطلب می‌شود تا یک آزمایش غیرعادی رویش انجام شود. می‌نشانندش روی یک صندلی و کلاه‌خودی به سرش می‌گذارند. این کلاه‌خود پالس‌هایی مغناطیسی به مغز جان می‌فرستد. یا در واقع جریان برقی می‌فرستد. چون هر وقت میدانی مغناطیسی جریان بیابد، یک میدان الکتریکی هم دور خودش تولید می‌کند، که مجموعشان می‌شود جریان برق. این برعکسش هم درست است. هر میدان الکتریکی هم که جریان یابد یک میدان مغناطیسی دور خودش تولید می‌کند. در هر حال، جریان برقی که با کلاه‌خود جان تولید می‌شود، وارد مغز جان می‌شود. نورون‌هایی که این‌ پالس‌ها تحریکشان می‌کنند، شروع می‌کنند به آتش‌ کردن. یعنی شروع می‌کنند کارهای مربوطهٔ خود را انجام دادن. در این حال، جان هم شروع می‌کند به نقاشی کشیدن، و چنان نقاشی‌های زیبایی می‌کشد که پیش از آن هیچ وقت نکشیده بود!


این نقاش‌ها ناگهان از کجا ظهور کردند؟ آیا حقیقت دارد که می‌گویند ما فقط از ده درصد توانایی‌های مغزمان استفاده می‌کنیم؟ و نود درصد توانایی‌هایش نهفته هستند؟ آیا ممکن است در سر هر یک از ما یک موزارت، یک پیکاسو، یک نابغهٔ ریاضی مثل سرینی‌واسا رامانوجان باشد که همیشه منتظرند ظهور کنند، اما فقط در بعضی‌ها این فرصت را پیدا می‌کنند؟ چیزی که هست فرگشت یا تکاملی که ما را تا اینجا رسانده است ما را برای هنرمند یا دانشمند شدن نساخته است. فقط یرای این ساخته است که بتوانیم غذای خود را به دست بیاوریم و تولید مثلی بکنیم تا ژن‌هایمان تکثیر شوند. نبوغ‌هایی را که ظاهراً بر اثر بعضی از جهش‌های ژنتیکی در مغز به وجود آمده‌اند، یا شاید هم به خاطر رشد قسمت‌های مختلف و پیچیده شدن سیستم‌هایش پیدا شده‌اند، مهار کرده است! اما گاه‌به‌گاهی در رشد بعضی مغز‌ها اتفاقی می‌افتد که مهار بعضی از این استعدادها برداشته می‌شود. آن وقت اشخاصی با توانایی‌های غیرعادی ظهور می‌کنند. عباس پژمان

منبع: دکتر راما چاندران
@apjmn
کتابهای امسالم (۱۴۰۳)

۱-همهٔ نام‌ها / ژوزه ساراماگو
۲-سال مرگ ریکاردو ریش / ژوزه ساراماگو
۳-کاپیتان و دشمن / گراهام گرین
۴-ماشنکا / ولادیمیر نابوکف
۵-فصلی در دوزخ / آرتور رمبو
۶- تالار فرهاد / عباس پژمان
۷- سلاوی / عباس پژمان (برگردانی از شعرهای جهان)
۸- بوی خوش عشق / گییرمو آریاگا
۹- موز وحشی / ژوزه مارو د واسکونسلوس
۱۰- مغز وقتی رازهایش را آشکار می‌کند- کتاب یکم / عباس پژمان
۱۱- مغز وقتی رازهایش را آشکار می‌کند- کتاب دوم / عباس پژمان
۱۲- مغز وقتی رازهایش را آشکار می‌کند- کتاب سوم / عباس پژمان

#نشر_نگاه
#نشر_شباهنگ
@apjmn
نوروز به روایت شاهنامه

جمشید پس از مرگ پدرش طهمورث تاج کیانی را به سر گذاشت و بر تخت پدر نشست، و چهارمین شاه کیانی شد. اسطوره می‌گوید او فره ایزدی با خود داشت. منم، گفت، با فرهِ ایزدی / همَم شهریاری‌و هم موبدی [گفت من فره ایزدی با خودم دارم. هم شهریاری در ذاتم هست، هم موبدی]. آن‌گاه ساختن تمدن ایرانی را آغاز کرد. اول آهن را در آتش نرم کرد و برای پاسداری از ایران زمین سلاح‌های آهنین و جامه‌های رزمی مثل زره و جوشن ساخت. پنجاه سال نخستِ شهریاری‌اش در این کارها گذشت. آن‌گاه تولید لباس معمولی را آغاز کرد. نخ‌ریسی و بافتن پارچه را به ملتش یاد داد. سپس آن‌ها را برحسب استعدادهایی که داشتند، به چهار گروه تقسیم کرد: گروه نخست موبدان شدند، که فرهنگ‌سازی و تولید دانش را آغاز کردند، و گروه‌های بعدی هم جنگاوران، کشاورزان و صنعتگران را تشکیل دادند. کار بعدی‌اش ساختن خانه بود. به دیوهایی که در خدمتش بودند گِل درست کردن، خشت زدن، آجر پختن و سنگتراشی آموخت تا خانه و بناهای با عظمت بسازند. استخراج سنگ‌ها و فلزات قیمتی از معادن را راه انداخت. پزشکی و درمان دردها را آغاز کرد. کشتی را اختراع کرد. و پنجاه سال دوم پادشاهی‌اش هم صرف این کارهایش شد. آن‌گاه برای این دستاوردهایش جشنی به پا کرد تا مردم در آن جشن به شادمانی بپردازند. دستور داد تخت جواهرنشانی ساختند که دیوها روی دست خود بلندش کردند و به آسمان بردند، در حالی که او در آن تخت نشسته بود و مثل خورشید می‌درخشید. مردم از هر سو شگفت‌زده آمدند و دور او جمع شدند، و جواهر به پایش ریختند. و آن روز را، که روز نخست سال بود، و روز نخست فروردین می‌شد، نوروز اسم گذاشتند. روزی بود که جمشید از کارهای طاقت‌فرسا خلاص شده بود و همهٔ دشمنانش را بخشیده بود. بزرگان دربارش آن روز را با شادی‌ها تزیین کردند. شراب خواستند و در جام‌ها خوردند. خواننده و نوازنده خواستند. این چنین جشن مبارکی که اکنون داریم از آن روزگاران و آن بزرگان برای‌مان به یادگار مانده است.

سرِ سالِ نو، هُرمزِ فروَدین،
بر آسوده از رنجْ تن، دل ز کین،
بزرگان به شادی بیاراستند،
می و جام و رامشگران خواستند.
چنین جشن فرخ از آن روزگار
به ما مانْد از آن خسروان یادگار.

[هُرمُزِ فروَدین، یعنی نخستین روز فروردین. هرمز به معنی نخستین روز هر ماه هم هست.]

عباس پژمان
اول فروردین ۱۴۰۴
@apjmn
شبانِ سیه بر تو نوروز باد همه ساله بخت تو پیروز باد
@apjmn
کاری که ما ایرانی‌ها می‌کنیم

معمولاً وقتی که می‌خندیم به خاطر این است که خوشحال هستیم. اما خنده در واقع خودِ خوشحالی نیست. فقط زبانی برای بیانِ خوشحالی است. خنده و خوشحالی در واقع دو چیز هستند نه یک چیز. خیلی وقت‌ها هست که خوشحال هستیم اما نمی‌خندیم. یعنی آن را بیان نمی‌کنیم. گاهی هم هست می‌خندیم، اما این خنده‌مان علاوه بر خوشحالی احساس دیگری هم در خود دارد. مثلاً غمی، یا نفرتی. یا حتی گاهی ممکن است خنده‌هایی بکنیم که مطلقاً از روی خوشحالی نیستند.

یافته‌های نورولوژی نشان می‌دهند وقتی احساسِ خوشحالی می‌خواهد به وجود بیاید، یک گروه مخصوص از مدارهای مغز این کار را انجام می‌دهند، و هنگامی که می‌خندیم تا این خوشحالی را بیان هم بکنیم، یا نشان هم بدهیم، یک گروه مخصوص دیگر از آن‌ها این کار را انجام می‌دهند. بیانی که به صورتِ حرکت‌های عضلات صورت و بعضی عضلات دیگر است، و اسمش را همان خنده گذاشته‌اند. از نظرِ فرگشتی هم گویا اول این مدارهای حرکتی یا مدارهای بیان‌کنندۀ خنده پیدا شده‌اند. مدارهایی که احساسِ خوشحالی را تولید می‌کنند بعداً به وجود آمده‌اند. این را اول بار داروین، در یکی از کتاب‌هایش به نام بیانِ احساس‌ها، گفته است. باری، اکنون یافته‌های نورولوژی به روشنی نشان می‌دهند که خودِ خنده مستقل از آن احساسی است که خوشحالی نام دارد. یعنی این‌که احساس خوشحالی یک چیز است و خنده یک چیز دیگر. و تنها رابطه‌ای که بینشان هست این است که هر گاه خوشحالی می‌خواهد خودش را بیان هم بکند، به وسیلۀ خنده این کار را می‌کند. در واقع به خاطر همین مستقل بودنِ خنده از خوشحالی است که وقتی هم که خوشحال نیستی می‌توانی بخندی و ادای خوشحال بودن را دربیاوری. کاری که ما ایرانی‌ها زیاد می‌کنیم. باز هم به خاطر همین مستقل بودن خنده از خوشحالی است که خنده‌ات می‌تواند علاوه بر خوشحالی حس دیگری مثل غم یا نفرت را هم با آن بیان کند.

در واقع مدارهایی که خنده را ایجاد می‌کنند، اسمشان مدارهای حرکتی است. مدارهای حرکتی مدارهایی در مغز هستند که کنترل عضلات و حرکت‌های آن‌ها را به عهده دارند. نحوۀ فعال شدن این مدارها هم به سه صورت است. یکی این است که با خواست یا ارادۀ شخص فعال می‌شوند. مثلاً وقتی که شکلک در می‌آوریم. دومی این است که به طریق نیمه‌ارادی فعال می‌شوند. مثلاً موقعی که خنده‌مان می‌گیرد اما تا حدی می‌توانیم آن را کنترل کنیم. سومی هم این‌که به صورت غیر‌ارادی و رفلکسی فعال می‌شوند. مثل موقعی که بی‌اختیار می‌زنیم زیر خنده. یعنی نمی‌توانیم جلوی خندیدن خود را بگیریم. خنده‌هایی که لطیفه‌ها و کمدی‌ها در ما ایجاد می‌کنند، از نوع دوم یا سوم هستند. وقتی اجرای کمدی‌ای را تماشا می‌کنیم، ممکن است در بعضی صحنه‌ها، یا با شنیدن بعضی حرف‌هایی که شخصیت‌های کمدی می‌زنند، خنده‌مان بگیرد اما تا حدی جلوی آن را بگیریم. اما گاهی هم ممکن است نتوانیم خنده‌مان را کنترل کنیم و بی‌اختیار بزنیم زیر خنده. اول فروردین ۱۴۰۴

عباس پژمان
@apjmn
هیچ درد، گرسنگی و خستگی احساس نمی‌کند

اولیویا فارنسورث وقتی هفت سالش بود ماشینی به او زد و او چندین متر روی آسفالت کشیده شد. وقتی بلند شد، پوست انگشت پا و باسنش کننده شده بود، پوست سینه‌اش کبود بود، اما عین خیالش نبود. برای این‌که او هیچ دردی احساس نمی‌کند. او مطلقاً احساس گرسنگی هم نمی‌کند. فقط چون می‌داند غذا چیزی است که باید خورد، آن را می‌خورد. بدون این‌که هیچ لذتی از غذا احساس کند. خسته‌اش هم نمی‌شود. در شبانه روز فقط تا دو ساعت می‌تواند بخوابد. آن هم به زور داروهای خواب‌آور. و همین دو ساعت برایش کافی است تا هیچ احساس خستگی نکند. اگر دارو نخورد تا سه روز می‌تواند بیدار بماند.

او دچار یک نوع سندرم ژنتیکی است. تا حالا فقط ۱۰۰ نفر شناسایی شده‌اند که این سندرم را داشته‌اند. اما ۹۹ نفرشان مشکلشان خفیف بوده است. ظاهراً هر کدام فقط یک یا دو تا از آن سه‌تا علامت را داشته‌اند. آن هم نه به‌طور کامل. اما الیویا هر سه علامت را، آن هم به طور کامل، دارد. اسم این سندرم «حذف شدگی ناقص کروموزوم ۶» است. اگر نقصی در بازوی کوتاه کروموزوم شش کسی باشد، دچار این سندرم می‌شود. کروموزوم شش الیویا بازوی کوتاه ندارد.
@apjmn
نظمی که از دل بی‌نظمی سر برمی‌آورد

یکی از کشفیات مهم نوروساینس در دهه‌های اخیر این است که مغز ما در واقع در لبهٔ بی‌نظمی مطلق کار می‌کند، اما در همین حال موفق می‌شود نظم ایجاد کند!

حتماً گاهی متوجه شده‌اید که ناگهان، بدون هیچ مقدمه‌ای، فکری از سرتان می‌گذرد، یا چیزی به یادتان می‌آید، یا مثلاً غمی یا احساس دیگری در سرتان سر برمی‌دارد، و غیره. این‌ها چیستند؟ خیلی‌ها ممکن است فکر کنند وقتی مغز می‌خواهد کار مشخصی را انجام دهد، فقط مدارهای مخصوص آن کار فعال می‌شوند. اما این‌طور نیست. فرض کنید که مثلاً گوشی‌تان زنگ می‌خورد و شما تصمیم می‌گیرید و جواب می‌دهید. اما این‌طور نیست که، در فاصلهٔ شنیدن صدای زنگ و شروع کردن به صحبت، فقط مدارهای مربوط به شنیدن صدای زنگ، دیدن اسم کسی بر صفحهٔ گوشی و بعد هم گرفتن تصمیم برای صحبت کردن با او در مغزتان فعال شده باشند! الان دیگر مشخص شده است که در این میان هزاران مدار دیگر هم در مغز روشن و خاموش می‌شوند! در واقع بلبشوی بزرگی راه می‌افتد. بعضی مدارها روشن نشده خاموش می‌شوند. بدون این‌که توانسته باشند چیزی پردازش کنند. بعضی‌ها هم ممکن است وقتی فعال شدند تصادفاً چیزی هم پردازش کنند. آن وقت مثلاً یک‌دفعه، یدون هیچ مقدمه‌ای، فکری از سرتان می‌گذرد، یا بیخود و بیجهت یک لحظه غمگین می‌شوید، خوشحال می‌شوید، و غیره. و همهٔ این‌ها فقط در کسری از ثانیه اتفاق می‌افتند. اما عجیب این‌که در میان چنین بلبشوی عظیمی مغز آخرسر موفق می‌شود همان کاری را انجام دهد که باید می‌داد! اما راز این کارش هنوز آشکار نشده است. یعنی هنوز معلوم نیست چطور می‌شود که این چنین بی‌نظمی عظیمی در نهایت به نظم می‌رسد. یعنی به فعال شدن همان مدارهایی می‌رسد که باید کار اصلی را، طبق مدل‌هایی مشخص، انجام دهند. و عجیب‌تر این‌که این بی‌نظمی عظیم مزایای فراوانی هم برای مغز دارد. اگر با نوروساینس محاسباتی و ساختار شبکه‌های مغز آشنا باشید، حتماً می‌دانید که این بی‌نظمی در واقع نشانهٔ این است که مغز دارد به شکل غیرخطی محاسباتش را انجام می‌دهد، نه به شکل خطی. این‌جوری در واقع سریع‌تر می‌تواند هر کاری را انجام دهد. مخصوصاً سریع‌تر می‌تواند به اطلاعات حافظه‌اش دسترسی پیدا کند، که برای انجام هر کاری به آن‌ها احتیاج دارد. همچنین خیلی سریع‌تر می‌تواند به راه حل‌های یک مسئله یا مشکل فکر کند. یا در مواقعی که ناگهان با خطری مواجه می‌شویم، سریع‌تر می‌تواند واکنش‌های مختلف را در نظر بگیرد و یکی را انتخاب کند. آن بی‌نظمی را هم در واقع نحوهٔ تحریک شدن و فعال شدن نورون‌هاست که ایجاد می‌کند.

در واقع تا وقتی که مغز می‌تواند خودش را در لبهٔ این بی‌نظمی نگه دارد، و نظم‌های لازم را برای زندگی ایجاد کند، زندگی‌ به شکل طبیعی‌اش ادامه خواهد داشت. در نظر داشته باشید که منظور از نظم همان تصمیم یا کار اصلی است که مغز در نهایت موفق می‌شود آن را از دل بی‌نظمی بیرون بکشد. اما چون همیشه آن را طبق مدلی مشخص صورت می‌دهد، پس نوعی نظم است. خلاصه این که این بی‌نظمی، که بر فضای مغز حاکم است، چنان حیاتی است که نبودنش مساوی با کوما یا مرگ خواهد بود! البته غیر قابل کنترل هم نباید بشود. وگرنه شخص دچار اختلالات روانی، و مخصوصاً صرع می‌شود.

اخیراً زوج پژوهشگری به نام‌های دکتر انویل گومان و دکتر ماکسول ونگ در دانشگاه پیتزبورگ به مدت یک هفته این بی‌نظمی را در مغزهای بیست نفر از بیماران داوطلب مطالعه کردند. این‌ها بیماران صرعی بودند و قرار بود قسمتی از مغزشان برای درمان صرعشان برداشته شود. جراحان مغز و اعصاب چند روز پیش از عمل این‌جور بیماران الکترودهایی در مغز آن‌ها می‌گذارند تا مشخص شود دقیقاً کجای مغزشان است که صرع را ایجاد می‌کند و آنجا را عمل کنند. گومان و ونگ همراه تیمشان در آن روزهایی که این بیماران روی تخت خوابیده بودند، و الکترودهایی در مغزشان داشتند، مغز آن‌ها را در دستگاه اف ام آر آی مطالعه کردند. بیماران کارهای عادی خود را انجام می‌داند، مثلاً در حال صحبت کردن با دوستانشان بودند، تلویزیون تماشا می‌کردند، کتاب می‌خواندند و غیره، و پژوهشگرها هم فعالیت‌های مغزهای آن‌ها را مشاهده می‌کردند. اینجا بود که دیدند مغز وقتی می‌خواهد از یک حالت به حالت دیگر برود، این‌طور نیست که این انتقال به طور مستقیم اتفاق بیفتد. در واقع، در این میان بسیاری حالت‌های دیگر هم اتفاق می‌افتند، که قاعدتاً نباید اتفاق بیفتند. حالت‌هایی که پیش‌بینی هم نمی‌شود کرد چه حالت‌هایی می‌توانند باشند. در واقع فقط از روی تصادف اتفاق می‌افتند. یعنی دقیقاً همان کی‌آس یا بی‌نظمی، که بر فضای هر مغزی حکم می‌راند.

عباس پژمان
۸ فروردین ۱۴۰۴
@apjmn
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
این صدای خورشید است که می‌شنوید

خورشیدمان مرتباً جریان‌های قدرتمندی از الکترون‌های پرانرژی ساطع می‌کند. هنگامی که این الکترون‌ها با ذرات باردار دیگر برخورد می‌کنند، امواجی رادیویی تولید می‌شود. امواجی که می‌توانند به صدا تبدیل شوند.

فضاپیمای سولار اُربیتر که مجهزترین فضاپیمایی است که تا کنون برای عکس‌برداری از خورشید به فضا فرستاده شده است، توانسته است مقداری از این امواج را ثبت کند. در این ویدیو، این امواج به صدای قابل شنیدن برای گوش انسان تبدیل شده‌اند. بله، این صدای وهم‌آور صدای خورشیدمان است که در این ویدیو می‌شنوید.

عباس پژمان

@apjmn
نوروساینس حسادت

۱-  دیو سبز چشم


ایاگو: اوه، از حسد برحذر باش، سرورم! حسد آن دیو سبز چشم است که قربانی‌اش را زجر می‌دهد. مردی که دیگر امیدی به وفای همسر ندارد و مهر همسر را هم از دلش بیرون انداخته است، او همچنان می‌تواند زندگی را خوش بگذراند. اما چه حکایت تلخی می‌گوید حال آن مرد که دوست می‌دارد اما مشکوک است، شک دارد اما شدیداً عاشق است.

اتللو: ای فغان از این محنت!

ایاگو: آن فقیری که خرسند باشد توانگر است، حتی هر چه‌قدر که بخواهد. اما توانگری که می‌ترسد ثروت از دست دهد حتی با ثروت بیکران هم مثل زمستان بی‌برگ و نوا است. ای خدای مهربان، قلب همهٔ قبیله‌ام را از حسد ایمن بدار...

اتللو / شکسپیر / ترجمهٔ پژمان


حسد از احساس‌ها یا هیجان‌های بسیار قوی است که از چند احساس یا هیجان تشکیل می‌شود، و دو نوع است. در انگلیسی آن‌ها را جیلِسی و اِنوی می‌گویند jealousy and envy . در فارسی اما چندان نمی‌شود این‌ها را با دو واژهٔ کاملاً مختلف بیان کرد. مثلاً مولوی در یکی از ابیات مثنوی رشک را دقیقاً در معنای انوی به کار می‌برد:

یک دهان خواهم به پهنای فلک
تا بگویم وصف آن رشک ملک

اما حسد هم این معنی را می‌تواند بدهد. مثلاً در این بیت حافظ دقیقاً معنی انوی می‌دهد:

حسد چه می‌بری ای سست‌نظم بر حافظ!
قبول خاطر و لطفِ سخن خداداد است

تازگی‌ها هم جیلسی را معمولاً حسادت زناشویی، حسادت عشقی و غیرت‌ورزی می‌نویسند، انوی را هم حسد یا رشک. به نظر من بهتر است جیلسی حسادت نوشته شود، انوی هم رشک. در هر حال، مهم فرق این دو احساس است، که این را در یادداشت بعدی شرح خواهم داد. اما فرق این‌ها را در دیالوگ‌های ایاگو هم می‌توان تشخیص داد. او در دیالوگ اولش از جیلسی  می‌گوید، در دیالوگ دومش از انوی.

عباس پژمان
@apjmn
نوروساینس حسادت

۲- اول شمع را خاموش کنم، سپس خاموشش کنم [اتللو]. یک چیز اساسی هست که حسادت و رشک هر دو در آن مشترک هستند، و آن عبارت از خواستن چیزی است که شخص احساس می‌کند آن را ندارد، یا آن‌طور که دلش می‌خواهد ندارد، و این به شدت او را زجر می‌دهد. «حسد آن دیو سبزچشم است که قربانی‌اش را زجر می‌دهد.» اما هیجان‌هایی که حسادت را می‌سازند فرق دارند با هیجان‌هایی که رشک را می‌سازند. هیجان‌های حسادت یکی‌ش کینه است، دیگری شک و سومی مراقبت. اما هیجان‌های رشک یکی‌ش تحسین است و دیگری ناخشنودی. البته یک هیجان مشترک هم دارند که به چشم نمی‌آید و آن را بعداً توضیح می‌دهم.

حسادت در مواقعی به وجود می‌آید که شخص می‌ترسد چیزی را که دارد از دست بدهد، و کس دیگری آن را تصاحب کند. این است که یک حس مراقبت شدید از آن دارایی‌اش در او به وجود می‌آید. یا اصلاً شخص دیگری آن چیزی را که او دوست دارد تصاحب کرده است. در این صورت احساس کینهٔ شدیدی خواهد داشت. گاهی هم کسی را دوست دارد اما از وفاداری او به خودش مشکوک است. می‌ترسد او دلش پیش کس دیگری باشد. خلاصه این‌که در حسادت همیشه پای یک شخص سوم هم به یک شکلی در میان است.

اما در رشک پای شخص سومی در میان نیست. فقط مثلاً چیزی در شما هست که شخص دیگری سخت آن را دوست دارد و تحسین می‌کند، و دلش می‌خواهد او به جای شما بود و دارای آن بود. مثلاً زیبایی شما، شخصیت شما، ثروتتان و غیره. اما چنین چیزی برای او ممکن نیست. این است که از وضع خودش ناخشنود است و زجر می‌کشد. در واقع شما باعث می‌شوید او خود را حقیر احساس کند. اما حتی اگر شما را در ظاهر نادیده بگیرد، یا پشت سرتان از شما بدگویی کند، باز آن چیزی را که در شما هست و در او نیست تحسین می‌کند. حتی ممکن است در مواردی از شما کینه به دل داشته باشد، اما حتی کینه‌اش هم خالی از این تحسین شما نیست. این را اکنون مطالعات مغزی نشان می‌دهند. جایی در مغز هست که پردازش کنندهٔ پاداش است. یعنی وقتی که چیزی مورد تحسین شما قرار می‌گیرد، این قسمت از مغز که اسمش استریاتوم است فعال می‌شود. فعال می‌شود تا حس خوشی برایتان ایجاد کند. یکی از سیستم‌هایی که رشک آن را فعال می‌کند همین استریاتوم است.

مطالعات مغز نشان می‌دهند قسمت‌هایی از مغز هستند که فقط رشک آن‌ها را فعال می‌کند. این‌ها مشخصاً مربوط به پردازش روابط اجتماعی و ایجاد احساسات در تماس‌های اشخاص با یکدیگر هستند. قسمت‌هایی هم هستند که فقط حسادت آن‌ها را فعال می‌کند. مشخصاً قسمت‌هایی که مربوط به پردازش احساس خجالت، عشق رمانتیک و روابط عاطفی می‌شوند. اما قسمت‌هایی هستند که در هر دوی آن‌ها فعال می‌شوند. هم در حسادت، هم در رشک. یکی از این‌ها سیستمی در لُب پیشاپیشانی است که در گرفتن تصمیم نقش دارد. شخصی که دچار حسدورزی یا رشک‌ورزی شده است دائم باید تصمیم بگیرد چه رفتاری از خودش نشان دهد. سیستم دیگر هم آمیگدال است که در تولید احساسات نقش دارد. مثلاً آن دردی که این‌ها می‌کشند در آمیگدال تولید می‌شود. اما جالب اینجاست که استریاتوم هم، که در تولید پاداش نقش دارد، در هر دوی آن‌ها فعال است. یعنی حتی حسادت هم خالی از حس خوشی نیست! البته آن را آن شخص یا آن چیزی برای او ایجاد می‌کند که سخت مورد علاقهٔ او است. اتللو وقتی می‌خواهد دزدومونا را در خواب بکشد، اول او را می‌بوسد و بعد می‌کشد. و دیالوگی در این لحظه‌ها می‌گوید که در عین حال که از دردناک‌ترین دیالوگ‌های دنیا است، از زیباترین آن‌ها هم هست، و حس بسیار خوشی در خود دارد.

آه، ای قلب من، علتش این است، این! نخواهید نامش را بگویم، ای ستارگان پاکدامن! با این حال خونش را نخواهم ریخت. زخمی بر آن پوست سپیدتر از برف و صاف‌تر از مرمرهای گورها نخواهم زد. اما باید بمیرد، وگرنه بر مردان بیشتری خیانت خواهد کرد. اول شمع را خاموش کنم، سپس خاموشش کنم. [خطاب به شمع]اگر تو را خاموش کنم و پشیمان شوم، ای خادم روشنایی، دوباره می‌توانم روشنایی‌ات را به تو بازگردانم. [خطاب به دزدمونا] اما تو را که خاموش کنم، ای بدیع‌ترین نسخه از طبیعت والا، نمی‌دانم کجایست آن آتش زندگی‌بخش پرومته تا دوباره روشنت گرداند. وقتی گل را از شاخه بچینم، مگر می‌شود دوباره به شاخه برگردانمش. گل دیگر خواهد پژمرد. پس هنوز که بر شاخه هستی بویت کنم [می‌بوسدش]...

عباس پژمان
@apjmn
مغزهای باورمندان و ناباوران

۱- ظاهراً همه چیز می‌تواند به جواب این سؤال برگردد: اساس باور به‌طور کلی چیست؟ یعنی اصلاً باور از کجا پیدا شده است. آنچنان که از نوروساینس می‌شود فهمید باور چیزی است که مغز آن را برای گرفتن تصمیم‌هایش لازم دارد. می‌دانیم که یکی از کارهای مهم مغز گرفتن تصمیم است. این مغز در واقع هر روز هزار تا تصمیم می‌گیرد. این تصمیم‌ها هم بسیار متنوع می‌توانند باشند. مثلاً در پایمان احساس خارش می‌کنیم. اطلاعات این خارش به مغز می‌آید. مغز آن اطلاعات را پردازش می‌کند. آن وقت تصمیم می‌گیرد که مثلاً برای انگشتان یکی از دست‌ها دستور بفرستد تا جایی از پا را که به خارش افتاده است بخارند. اما اگر دقت کنیم این تصمیم را در واقع بر اساس یک باور گرفته است. باور به این‌که خاراندن آن نقطه‌ای از بدن که به خارش افتاده است می‌تواند خارشش را برطرف کند. هر تصمیم دیگری هم که مغز بگیرد یک عنصر باور در آن هست. معمولاً هم این باور بر اساس بعضی تجربه‌ها برایش به وجود آمده است. خلاصه این که باور چیزی است که جزئی از عملکرد این مغز است. و مسئله اینجاست که در بیشتر موارد هم این باورهایش درست از کار درمی‌آیند!

ظاهراً این درست درآمدن باورهای مغز در بیشتر موارد، باور را دارای اهمیت ویژه‌ای برای مغز کرده است. به قول معروف، کار دست مغز داده است! مخصوصاً که مسئلهٔ دیگری هم در این میان می‌تواند باشد. مسئله‌ای که مربوط به نوع باور باشد. مثلاً باور به این‌که چیزی یا چیزهایی هستند که می‌توانند زندگی و سرنوشت ما را کنترل کنند! آن وقت بدیهی است که چنین باوری می‌تواند اهمیت ویژه‌ای در پیش مغز پیدا کند.

مدتی است که دانشمندان شروع کرده‌اند این مسائل را هم در مغز مطالعه می‌کنند. یکی از این‌ها دکتر جوردن گرفمن است. دکتر گرفمن نوروسایکولوجیست و استاد دانشکدهٔ‌پزشکی فاینبرگ در شیکاگو است، و مدیریت پژوهش آسیب‌های مغزی در آزمایشگاه شرلی رایان را به عهده دارد. هرچند که عمر چندانی از پژوهش‌های دکتر گرفمن نمی‌گذرد، اما چیزهای جالبی در مورد این‌جور مسائل در مغز پیدا کرده است. عباس پژمان [ادامه دارد]
@apjmn
Forwarded from Ghassem Ahmadzadeh
مغزهای باورمندان و ناباوران

۲- وقتی می‌گوییم «باور»، معمولاً فقط به مفهوم مذهبی یا سیاسی آن فکر می‌کنیم. اما مفهوم باور خیلی گسترده‌تر و مخصوصاً ساده‌تر و ابتدایی‌تر از این حرف‌ها است. دانشمندان حتی آن را به دنیای حیوانات هم گسترش می‌دهند. و درست هم هست. در مغز حیوانات هم باورهایی اتفاق می‌افتند که در اساس خود هیچ فرقی با باورهای مذهبی و سیاسی ندارند. در واقع تنها فرقی که باورها با هم دارند فقط به نوع شناخت‌هایی مربوط می‌شود که آن‌ها را به وجود می‌آورند. در واقع همهٔ حیوانات می‌توانند یک شناخت ابتدایی به چیزهایی از دنیای اطراف خود داشته باشند. مثلاً حتی ساده‌ترین حیوانات هم می‌توانند غذاهای خود یا بعضی خطرها را بشناسند. بنابراین  باورهایی هم که مغز آن‌ها می‌تواند بسازد متناسب با همین اندازه از شناخت خواهد بود. مثلاً پرنده‌ای دانه‌ای را می‌بیند و مغزش از روی اطلاعاتی که از آن دانه دریافت می‌کند، تشخیص می‌دهد این دانه می‌تواند ارزش غذایی برایش داشته باشد. آن وقت دستور صادر می‌کند تا بعضی عضلاتش به کار بیفتند، به‌طوری که منقارش آن حشره را بگیرد. اینجا این دستور بر اساس یک باور صادر می‌شود. باور به این‌که آن دانه می‌تواند به عنوان غذا برای آن پرنده عمل کند. این باور در واقع بر اساس یک شناخت بسیار ابتدایی از آن دانه، که جزئی از دنیای اطرافش است، برایش به وجود می‌آید. این جور باورها در همهٔ حیوانات هستند. حتی در انسان هم هستند.

اما حیوانات هر چه تکامل یافته‌تر شده‌اند، توانایی شناخت‌های پیچیده‌تری پیدا کرده‌اند. مثلاً بسیاری از آن‌ها می‌توانند حیوانات دیگر را از راه تماس با آن‌ها یا مشاهدهٔ آن‌ها بشناسند. آن‌ها بر اساس این شناخت‌ها به باورهایی می‌رسند. به‌طوری که نوع رابطه و رفتارشان با هر کدام از آن‌ها را بر اساس آن باورها تنظیم می‌کنند. مثلاً  سگ، گربه، کلاغ و هزاران حیوان دیگر باورهایی از این نوع دارند. مثلاً سگ باور دارد که انسان می‌تواند دوست او باشد و به خاطر این است که رابطهٔ دوستی با او برقرار می‌کند.

و بالاخره، مغزی که می‌تواند مفاهیم انتزاعی بسازد و شناخت‌های مخصوصی بر اساس این‌جور مفهوم‌ها ایجاد می‌کند. این مغز باورهایی بر اساس این شناخت‌ها ایجاد کرده است که اسمشان را باورهای مذهبی، سیاسی و غیره گذاشته‌ایم. ظاهراً فقط مغز انسان است که می‌تواند این‌جور باورها را بسازد.

فصلی هست در کتابی به نام وقتی که روانشناسی تکاملی و نوروساینس اجتماعی به هم می‌رسند، به قلم دکتر آنابلا پینتو، از دانشگاه انگلیا راسکین در کمبریج انگلیس،‌ که اختصاص به همین موضوع دارد. کسانی که می‌خواهند مبحث انواع باورها را به شکل مشروح‌تری از دیدگاه علمی مطالعه کنند، می‌توانند آن را بخوانند. من فقط خلاصه‌ای از یک بخش از آن را به زبان ساده و روشن نوشتم. عباس پژمان [ادامه دارد]
@apjmn
مغزهای باورمندان و ناباوران

۳- علاوه بر باور، یک چیز دیگر هم هست که جزئی از عملکرد و ساختار مغز است، و این همان یار همیشگی و محبوبی است که اسمش را خیال یا تخیل گذاشته ایم. شاید بتوان گفت که حتی مغزهای ساده و ابتدایی هم باید درجات ضعیفی از تخیل را داشته باشند تا بتوانند کار کنند. چون درواقع هر حیوانی یک نوع شناخت از محیط زندگی‌اش دارد. و هر شناختی از محیط زندگی متضمن یک جور تخیل است. هیچ شناختی نیست که مقداری تخیل در آن نباشد. مثلاً همان لانه‌هایی را که حیوانات برای خودشان می‌سازند در نظر بگیرید. اول باید نقشهٔ آن لانه در تخیل حیوان باشد تا لانه را طبق آن نقشه بسازد. مخصوصاً که هر حیوانی لانه‌اش را همیشه یک جور یا به یک شکل می‌سازد. این هم قاعدتاً خودش حکایت از دخالت یک نوع تخیل در این ساخت‌وسازها می‌کند! بعضی حیوانات هم هستند که حتی ابزار می‌سازند. دلفین‌ها، کلاغ‌ها، چرخ‌ریسک‌ها و میمون‌ها بلدند از بعضی اشیا به عنوان ابزار استفاده کنند. قاعدتاً بدون داشتن تخیل نباید بشود ابزار ساخت. چون باید قبلاً شکل آن ابزاری که می‌خواهی بسازی یک جورهایی در سرت باشد تا بتوانی آن شکل را خلق کنی! یا حتی بتوانی از میان اشیای گوناگونی که در اختیارت هستند آن را انتخاب کنی که به خاطر شکل خاصی که دارد می‌تواند برای انجام کار مشخصی مثل یک ابزار برایت عمل کند. آن شکل خاص قبلاً باید در سرت یا ذهنت باشد! کلاغ‌ها برای این‌که صدف حلزون‌ها را باز کنند از یک تکه سنگ نوک تیز استفاده می‌کنند. چرخ‌ریسک‌ها برای این‌که در شیشه‌های شیر را سوراخ کنند از یک تکه چوب کوتاه با یک سر نسبتاً تیز استفاده می‌کنند. در انسان هم که قدرت تخیلش سر به بینهایت می‌زند! او با تخیلش حتی چیزهایی را می‌تواند اختراع کند که هیچ وقت نمی‌توانند در عالم واقعیت وجود داشته باشند. در  هر حال، استعداد مغز در خیال‌پردازی، از ابزارهای ساختاری یا ذاتی آن است. یعنی وقتی که مغز در هر کس به وجود می‌آید این استعداد هم در آن تعبیه می‌شود. اکنون بسیاری از شبکه‌های مرتبط با این استعداد در مغز شناسایی شده‌اند. تا کنون مشخص شده است این سیستم‌ها در تولید خیال یا تخیل‌ نقش اساسی بازی می‌کنند:

۱-هیپوکامپوس ۲- شبکه‌ی کنترلی پیشانی‌آهیانه‌ای ۳- شبکه‌ی حالت پیش‌فرض. عباس پژمان [ادامه دارد]

@apjmn
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خانم دکتر نیلوفر خیرخواه در جشن روپوش سپیدشان، در دانشکدهٔ علوم پزشکی تهران، بُرشی از رمان «تالار فرهاد» من را‌ خوانده‌اند. آنجا که می‌گویند «از تالار فرهاد به تالار عزلت، از پنجاه سال پیش تا به امروز سفر کردیم»، به دانشجویان دانشکدهٔ پزشکی دانشگاه تهران در رمان تالار فرهاد اشاره می‌کنند. آن‌ها یک روز در بهار پنجاه و هفت در تالاری از آن دانشکده جمع شده‌اند که اسمش تالار فرهاد است. اما طولی نمی‌کشد که انقلاب می‌آید و آن تالار هم اسمش تغییر می‌کند و عزلت می‌شود. حالا اسمش عزلت است.

وقتی این فیلم را دیدم خاطرات بسیاری برایم زنده شد. ناگهان یک زمانی را دیدم که من هم در آن دانشکده اینترنی‌ام را شروع می‌کردم و حالا چهل سال از آن زمان گذشته بود، و دیدم نیلوفر و همکلاسانش همسن دختران من هستند. حافظه دنیای عجیبی است. حتی پس از چهل سال هم می‌تواند چیزهایی را که دیگر نیستند جلوی چشمت بیاورد، و تو دلت به شدت هوای آن‌ها را بکند. با خودت می‌گویی کاش می‌شد یک بار دیگر تکرار شوند. حتی اگر مربوط به دورانی بوده باشند که سرتاسرش در ترس و اضطراب، و بدون حتی یک جشن، گذشت و رفت. عباس پژمان

@apjmn
در جشن روپوش‌های سفید

در تاریخ بیست و هفتم فروردین ماه، ملّبس به جامهٔ سپید پزشکی، یک صدا سوگند یاد کردیم، که همهٔ همّت و سرمایهٔ وجودی‌مان را در راه کسب صلاحیّت و شایستگی‌های لازم، برای خدمت‌رسانی در این عرصهٔ شریف به‌کار گیریم. از تالار فرهاد به تالار عزلت، از پنجاه سال پیش تا به امروز سفر کردیم، و خواندیم: «هیچ چیز نیست که بتواند عیناً تکرار شود.» مثل همین لحظات، همین روزهایی که دیگر تکرار نخواهند شد. «خورشیدی که امروز طلوع کرد همان خورشیدی نیست که صبح قبلش طلوع کرده بود. وقتی دوباره آن‌ها را دیدم این هم ناگهان یادم آمد. دیدم از وقتی که از هم دور افتاده‌ایم سی سال از دیروزهایمان آمده و رفته‌اند و دیگر هیچ وقت نخواهند آمد.» نیلوفر خیرخواه

خانم دکتر نیلوفر خیرخواه دانشجوی پزشکی در دانشکدهٔ علوم پزشکی تهران هستند و به زودی دوران اینترنی‌شان را در آن دانشکده شروع خواهند کرد. متن فوق را برای من در شرح فیلمی نوشته‌اند که اینجا می‌بینید، و مربوط به «جشن روپوش سفید پزشکی ۱۴۰۰» در آن دانشکده است. این جشن در زمان ما نبود. گویا تازگی‌هاست که برگزار می‌شود، و هر سال دانشجویان یک دوره‌ آن را برگزار می‌کنند. امسال نوبت ورودی‌های ۱۴۰۰ بوده است.

خانم دکتر نیلوفر در این جشن بُرشی از رمان «تالار فرهاد» من را‌ خوانده‌اند. فیلم این پست برش کوتاهی از سخنرانی او در آن جشن است که برای من فرستاده‌اند. آنجا که می‌گویند «از تالار فرهاد به تالار عزلت، از پنجاه سال پیش تا به امروز سفر کردیم»، به دانشجویان دانشکدهٔ پزشکی دانشگاه تهران در رمان تالار فرهاد اشاره می‌کنند. آن‌ها یک روز در بهار پنجاه و هفت در تالاری از آن دانشکده جمع شده‌اند که اسمش تالار فرهاد است. اما طولی نمی‌کشد که انقلاب می‌آید و آن تالار هم اسمش تغییر می‌کند و عزلت می‌شود. حالا اسمش عزلت است.

وقتی این فیلم را دیدم خاطرات بسیاری برایم زنده شد. ناگهان یک زمانی را دیدم که من هم در آن دانشکده اینترنی‌ام را شروع می‌کردم و حالا چهل سال از آن زمان گذشته بود، و دیدم نیلوفر و همکلاسانش همسن دختران من هستند. حافظه دنیای عجیبی است. حتی پس از چهل سال هم می‌تواند چیزهایی را که دیگر نیستند جلوی چشمت بیاورد، و تو دلت به شدت هوای آن‌ها را بکند. با خودت می‌گویی کاش می‌شد یک بار دیگر تکرار شوند. حتی اگر مربوط به دورانی بوده باشند که سرتاسرش در ترس و اضطراب، و بدون حتی یک جشن، گذشت و رفت. برای خانم دکتر نیلوفر و همهٔ دانشجویان وطنم آینده‌ای خوش و زندگی سراسر جشن آرزو می‌کنم. عباس پژمان
@apjmn
مغزهای باورمندان و ناباوران

۴- اما نکته‌ای هم در مورد خیال یا تخیل هست که خیلی جالب است، و این نکته نقش مهمی در این مبحث ما بازی می‌کند. الان نوروساینس نشان می‌دهد که خود یک عمل هیچ فرقی با خیال آن برای مغز ندارد. مثلاً اگر بیماری که در بستر افتاده است فکر کند که پزشکی به بالین او می‌آید، مغز او این فکر یا خیال او را در همان مدارهایی پردازش می‌کند که آمدن واقعی یک دکتر به بالین او را پردازش خواهد کرد. یعنی خیال این اتفاق و خودش هیچ فرقی برای مغز ما ندارند. و این استعداد مغز هم که می‌تواند خیال یک واقعیت را با خود آن واقعیت یکی بداند یکی دیگر از ابزارهای ساختاری مغز است. حقیقت این است که مغز بدون خیال‌پردازی نمی‌تواند وظایفش را انجام دهد! یعنی این‌جوری به وجود آمده است. یا در واقع این‌جوری تکامل پیدا کرده است. همچنان‌که در یادداشت پیشین گفتم، حتی مغزهای ابتدایی هم درجات ساده‌ای از خیال‌پردازی را رادارند. مغز دستگاهی است که دائم اطلاعاتی را که از بدن مربوطهٔ خود و محیط اطرافش واردش می‌شوند باید پردازش کند. بعد هم بر اساس این اطلاعاتی که دریافت کرده است پیش‌بینی‌هایی بکند. هر نوع پیش‌بینی هم یک‌جور «سناریو» است! یک نوع روایت عمل یا در واقع یک داستان یا خیال‌پردازی است. و برای ساختن یا خلق کردن آن احتیاج به مقداری تخیل هست. حالا در نظر بگیرید که این مغز در طی تکامل خودش، که میلیون‌ها سال طول کشیده است، میلیاردها بار با تخیل خودش روایت یا داستانی از آینده ساخته است و این روایت یا داستان  درست هم درآمده است! یعنی بر واقعیت منطبق شده است. این در واقع زیاد اتفاق می‌افتد. مثلاً حتی مغز تقریباً سادهٔ کلاغ را در نظر بگیرید. اجداد این کلاغ‌ها میلیون‌ها بار بوی خاصی در هوا شنیده‌اند و «پیش‌بینی کرده‌اند» که ممکن  است این بو از میوهٔ خاصی باشد که می‌تواند غذای خوشمزه‌ای برای آن‌ها باشد.» آن وقت به دنبال آن بو رفته‌اند و پیش‌بینی‌شان منطبق بر واقعیت شده است. یعنی مثلاً رفته‌اند و به درخت‌هایی پر از گردو رسیده‌اند. چنین مثالی را برای همهٔ موجودات دیگر هم می‌توان زد. حالا در نظر بگیریم که این مغز در طی تکامل خود میلیاردها میلیارد بار خیال‌پردازی کرده است و خیال‌پردازی‌اش درست از کار درآمده است. بنابراین می‌توان تصور کرد که باید اعتقاد راسخی به خیال‌های خودش د اشته باشد. اما یک سیستم دیگر هم در مغز هست که مخصوصاً بعضی  خیال‌های آن را سخت تشویق و تقویت می‌کند. این سیستم هم باز جزئی از ساختار این مغز است. عباس پژمان [ادامه دارد]
@apjmn
2025/07/03 20:46:10
Back to Top
HTML Embed Code: