"خواهرِ غم"
اینهمه گفتند و دیگر بود عشق
خواهرِ غم را برادر بود عشق
بر دریچه، چشم و ابرویی و ... آه!
ناگهان دیدیم بر در بود عشق
هر کسی را جرعهای در کام ریخت
بام و شامِ او، سراسر بود عشق
هرکه لافِ عقل زد، ما دیدهایم
در دلش مهری و در سر بود عشق
ای شمایان! نوش بادا عشقتان
گرچه با زهرم برابر بود عشق
@azgozashtevaaknoon
اینهمه گفتند و دیگر بود عشق
خواهرِ غم را برادر بود عشق
بر دریچه، چشم و ابرویی و ... آه!
ناگهان دیدیم بر در بود عشق
هر کسی را جرعهای در کام ریخت
بام و شامِ او، سراسر بود عشق
هرکه لافِ عقل زد، ما دیدهایم
در دلش مهری و در سر بود عشق
ای شمایان! نوش بادا عشقتان
گرچه با زهرم برابر بود عشق
@azgozashtevaaknoon
"خودرنگ: صبغهالله؟" (در شعر سعدی)
ملامت از دلِ سعدی فرونشوید عشق
سیاهی از حبشی چون رود که خودرنگ است!
در این بیتِ سعدی به شیوهای هنری از ازلی_ابدی بودنِ عشق سخنرفته. شاعر، محالبودنِ ترکِ عشق را بهسببِ سرزنشِ ملامتگران، احاله/تعلیق به محال کرده:
همانطورکه رنگِ پوستِ سیاهان با شستوشو سفید نمیشود، ملامتِ سرزنشگران نیز در ترکِ عشقکردنِ سعدی، هیچ اثری ندارد.
اینجا سعدی "خودرنگ" را در معنای آنچه/آنکه رنگش ذاتی و سرشتین یا طبیعی است بهکاربرده.
گویا خودرنگ ترکیب نادری هم هست. تاآنجا که جستجوکردهام در اغلبِ لغتنامهها نیامده. البته در "فرهنگِ بزرگِ سخن" با شاهدی از سفرنامهی امینالدوله آمده: "قبای حریرِ بنفش و سفید درهم و زیرجامهی پشمینِ خودرنگ پوشیده [بود]".
روشن است که مراد زیرجامهای است پشمین و بهرنگِ طبیعی.
با اندک تفاوتی در ساخت و صورت میتوان ترکیبهای "خودتراش"، خودنویس"، "خودرو" و "خودرَو" را نیز مشابهِ خودرنگ دانست. تنها واژهی کمکاربردی که با همین ساختار بهیادمیآورم "خودیسوز" است. البته تفاوتِ این نمونهها با خودرنگ آن است که اینجا دو طرفِ ترکیب، اسم است. ازاینمنظر "خودمختار" ساختی مشابه با ساختِ "خودرنگ" دارد.
نظامی "خودیسوز" را جایی از اسکندرنامه دراشارهبه کوهی که از منافذِ آن شعلههایی طبیعی بیرون میزده (امروزه نیز در نواحی جنوبِ ایران که گاز طبیعی متصاعد است، نمونه دارد) بهکار برده. البته این نکته و ناحیه را در متونِ جغرافیایی نیز مکرر دیدهام. اشارهی نظامی نشانمیدهد زرتشتیها که میدانیم در آتشکدهها به "آتشی که نمیرد همیشه" نیازداشتند، هوشمندانه در امثالِ چنین نقاطی آتشکده برپامیکردند! و با این ترفند در تامینِ سوختِ آن آتشکده، مشکلی نداشتند:
در آن خطّه بود آتشی سنگبست
که خواندی "خودیسوز"ش آتشپرست
در زبانِ امروز نیز ترکیبی همچون "آستینسرخود" به همین شکل و ساخت نزدیکیهایی دارد.
اشاره شد که "خودرنگ" ترکیبی نادر هست اما در "گنجور" آن را در بیتی از انوری و نیز بیتی از آشفتهی شیرازی یافتم. اگر پساز جستجوی بیشتر، خودرنگ را بهویژه در آثارِ شاعران و نویسندگانِ ناحیهی فارس نیابیم احتمالاً آن را نیز باید به حسابِ تاثیرپذیریهای شیخِ شیراز از زبانِ شعرِ انوری گذاشت. همانگونه که ممکن است آشفتهی شیرازی نیز آن را متأثر از همشهریِ خویش (سعدی) در شعرش بهکاربردهباشد:
انوری:
رخم از خون چو لالهی خودرنگ
اشکام از غم چو لولوی شهوار
(دیوان انوری، به کوشش استاد مدرس رضوی، ج ۱، ص ۱۹۲).
آشفتهی شیرازی:
با مهرِ علی میروی آشفته چو در خاک
چون لالهی خودرنگ هم از خاک برآیی
(به نقل از "گنجور")
آیا ممکن است سعدی "خودرنگ" را متاثّر از ترکیبِ "صِبغهالله" (رنگ خدا[یی]) که در قرآن آمده، ساخته باشد؟ تعبیری که او خود نیز آن را در شعرش بهکاربرده:
ور به صدپارهام کنی، زین رنگ
بنگردم که صِبغهالله ام
@azgozashtevaaknoon
ملامت از دلِ سعدی فرونشوید عشق
سیاهی از حبشی چون رود که خودرنگ است!
در این بیتِ سعدی به شیوهای هنری از ازلی_ابدی بودنِ عشق سخنرفته. شاعر، محالبودنِ ترکِ عشق را بهسببِ سرزنشِ ملامتگران، احاله/تعلیق به محال کرده:
همانطورکه رنگِ پوستِ سیاهان با شستوشو سفید نمیشود، ملامتِ سرزنشگران نیز در ترکِ عشقکردنِ سعدی، هیچ اثری ندارد.
اینجا سعدی "خودرنگ" را در معنای آنچه/آنکه رنگش ذاتی و سرشتین یا طبیعی است بهکاربرده.
گویا خودرنگ ترکیب نادری هم هست. تاآنجا که جستجوکردهام در اغلبِ لغتنامهها نیامده. البته در "فرهنگِ بزرگِ سخن" با شاهدی از سفرنامهی امینالدوله آمده: "قبای حریرِ بنفش و سفید درهم و زیرجامهی پشمینِ خودرنگ پوشیده [بود]".
روشن است که مراد زیرجامهای است پشمین و بهرنگِ طبیعی.
با اندک تفاوتی در ساخت و صورت میتوان ترکیبهای "خودتراش"، خودنویس"، "خودرو" و "خودرَو" را نیز مشابهِ خودرنگ دانست. تنها واژهی کمکاربردی که با همین ساختار بهیادمیآورم "خودیسوز" است. البته تفاوتِ این نمونهها با خودرنگ آن است که اینجا دو طرفِ ترکیب، اسم است. ازاینمنظر "خودمختار" ساختی مشابه با ساختِ "خودرنگ" دارد.
نظامی "خودیسوز" را جایی از اسکندرنامه دراشارهبه کوهی که از منافذِ آن شعلههایی طبیعی بیرون میزده (امروزه نیز در نواحی جنوبِ ایران که گاز طبیعی متصاعد است، نمونه دارد) بهکار برده. البته این نکته و ناحیه را در متونِ جغرافیایی نیز مکرر دیدهام. اشارهی نظامی نشانمیدهد زرتشتیها که میدانیم در آتشکدهها به "آتشی که نمیرد همیشه" نیازداشتند، هوشمندانه در امثالِ چنین نقاطی آتشکده برپامیکردند! و با این ترفند در تامینِ سوختِ آن آتشکده، مشکلی نداشتند:
در آن خطّه بود آتشی سنگبست
که خواندی "خودیسوز"ش آتشپرست
در زبانِ امروز نیز ترکیبی همچون "آستینسرخود" به همین شکل و ساخت نزدیکیهایی دارد.
اشاره شد که "خودرنگ" ترکیبی نادر هست اما در "گنجور" آن را در بیتی از انوری و نیز بیتی از آشفتهی شیرازی یافتم. اگر پساز جستجوی بیشتر، خودرنگ را بهویژه در آثارِ شاعران و نویسندگانِ ناحیهی فارس نیابیم احتمالاً آن را نیز باید به حسابِ تاثیرپذیریهای شیخِ شیراز از زبانِ شعرِ انوری گذاشت. همانگونه که ممکن است آشفتهی شیرازی نیز آن را متأثر از همشهریِ خویش (سعدی) در شعرش بهکاربردهباشد:
انوری:
رخم از خون چو لالهی خودرنگ
اشکام از غم چو لولوی شهوار
(دیوان انوری، به کوشش استاد مدرس رضوی، ج ۱، ص ۱۹۲).
آشفتهی شیرازی:
با مهرِ علی میروی آشفته چو در خاک
چون لالهی خودرنگ هم از خاک برآیی
(به نقل از "گنجور")
آیا ممکن است سعدی "خودرنگ" را متاثّر از ترکیبِ "صِبغهالله" (رنگ خدا[یی]) که در قرآن آمده، ساخته باشد؟ تعبیری که او خود نیز آن را در شعرش بهکاربرده:
ور به صدپارهام کنی، زین رنگ
بنگردم که صِبغهالله ام
@azgozashtevaaknoon
"سالِ نو"
یکطرف، بوی جنگ
یکطرف، بوی تو
نیمی از دلم دراضطراب
نیمِ دیگرش
در انتظارِ سالِ نو!
@azgozashtevaaknoon
یکطرف، بوی جنگ
یکطرف، بوی تو
نیمی از دلم دراضطراب
نیمِ دیگرش
در انتظارِ سالِ نو!
@azgozashtevaaknoon
"پزشکیان و لُمپنیزم!"
در رفتار و گفتارِ پزشکیان، مایههایی از فرهنگ یا خردهفرهنگِ داشی و جاهلی نمایان است. بیهوده نبود که برخی رندان و طنّازان این حالات و حرکاتِ او را با رفتارِ قهرمانانِ فیلمفارسی میسنجیدند. شاید این اقبالِ نسبیِ ایرانیان به این جانب از شخصیتِ پزشکیان، واکنشی باشد به چند دهه عصاقوردادگی و دکمهی یقهولایتی برحلقومفشردنِ مسوولین.
اما رئیسجمهوری که مدعی فرهیختگی و نمایندگی از طیفِ فرهیختهترِ مملکت است، باید با ظرافت و درایت، از همینمایه محبوبیتِ خویش مراقبتکند. او باید در بهکارگیریِ چاشنیِ فرهنگِ داشی و جاهلی حدبشناسد و حتیالامکان تعابیری همچون "هیچ غلطینمیتوانندکنند" را بهکارنبرد!
تعبیری که متاسفانه رئیسجمهور امروز هم آن را تکرارکرد.
@azgozashtevaaknoon
در رفتار و گفتارِ پزشکیان، مایههایی از فرهنگ یا خردهفرهنگِ داشی و جاهلی نمایان است. بیهوده نبود که برخی رندان و طنّازان این حالات و حرکاتِ او را با رفتارِ قهرمانانِ فیلمفارسی میسنجیدند. شاید این اقبالِ نسبیِ ایرانیان به این جانب از شخصیتِ پزشکیان، واکنشی باشد به چند دهه عصاقوردادگی و دکمهی یقهولایتی برحلقومفشردنِ مسوولین.
اما رئیسجمهوری که مدعی فرهیختگی و نمایندگی از طیفِ فرهیختهترِ مملکت است، باید با ظرافت و درایت، از همینمایه محبوبیتِ خویش مراقبتکند. او باید در بهکارگیریِ چاشنیِ فرهنگِ داشی و جاهلی حدبشناسد و حتیالامکان تعابیری همچون "هیچ غلطینمیتوانندکنند" را بهکارنبرد!
تعبیری که متاسفانه رئیسجمهور امروز هم آن را تکرارکرد.
@azgozashtevaaknoon
"درختِ آلوچه"
امروز
چشمکِ شکوفهای
فردا لبخندِ برگی
روزی هم
نوبرانهای که فکرش
لبخندی آبدار مینشانَد
کنجِ چشمانات.
@azgozashtevaaknoon
امروز
چشمکِ شکوفهای
فردا لبخندِ برگی
روزی هم
نوبرانهای که فکرش
لبخندی آبدار مینشانَد
کنجِ چشمانات.
@azgozashtevaaknoon
"گرانیِ پستهی عید" (بیتی از کمال خجندی)
سالها پیش در بیتی از کمال خجندی، این شاعرِ باریکبین و نکتهسنج، اشارهای دربارهی گرانیِ پسته و قدر و قیمتِ بادام در عید (عید فطر البته) نظرم را جلبکرد. سالها گذشت اما در دیگر متون، نمونههای دیگری در تاییدِ گرانیِ پستهی عید، ندیدهام. تنها در سفرنامهی ناصرخسرو ضمنِ "صفتِ شهرِ مصر" ازجمله آمده:
"و پسته گرانتر از بادام است" (با حواشی و تعلیقات استاد محمد دبیرسیاقی، سلسله انتشارات انجمن آثار ملی، ۱۳۵۴، ص ۹۵).
اما آن بیتِ کمالِ خجندی:
پسته هر عید گران بودی و بادام بقدر
از لب و چشمِ تو این عید همه ارزان شد!
(دیوان، تصحیح عزیز دولتآبادی، مجمع بزرگداشت شیخ کمال خجندی، انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، ۱۳۷۵، ص ۱۶۲).
@azgozashtevaaknoon
سالها پیش در بیتی از کمال خجندی، این شاعرِ باریکبین و نکتهسنج، اشارهای دربارهی گرانیِ پسته و قدر و قیمتِ بادام در عید (عید فطر البته) نظرم را جلبکرد. سالها گذشت اما در دیگر متون، نمونههای دیگری در تاییدِ گرانیِ پستهی عید، ندیدهام. تنها در سفرنامهی ناصرخسرو ضمنِ "صفتِ شهرِ مصر" ازجمله آمده:
"و پسته گرانتر از بادام است" (با حواشی و تعلیقات استاد محمد دبیرسیاقی، سلسله انتشارات انجمن آثار ملی، ۱۳۵۴، ص ۹۵).
اما آن بیتِ کمالِ خجندی:
پسته هر عید گران بودی و بادام بقدر
از لب و چشمِ تو این عید همه ارزان شد!
(دیوان، تصحیح عزیز دولتآبادی، مجمع بزرگداشت شیخ کمال خجندی، انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، ۱۳۷۵، ص ۱۶۲).
@azgozashtevaaknoon
"بهار"
برگذشتنی بههنگام
آخرین دانههای اسفند هم
دود میشود
و بهار
پشتِ دروازههای شهر
منتظر است.
@azgozashtevaaknoon
برگذشتنی بههنگام
آخرین دانههای اسفند هم
دود میشود
و بهار
پشتِ دروازههای شهر
منتظر است.
@azgozashtevaaknoon
هنر را الزاماً اخلاقگرا دانستن همانقدر اشتباه است که خوشاخلاقها را الزاماً هنرمند دانستن!
@azgozashtevaaknoon
@azgozashtevaaknoon
"شرایطِ شکوفایی" (در بیتی از سنایی)
هرگاه بهمناسبتی از چگونگیِ پدیدآمدنِ "احجارِ کریمه" (لعل و عقیق ...) در متونِ کهن و باورِ قدما سخنبهمیانمیآید، این بیتِ سنایی را مثالمیزنم:
سالها باید که تا یک سنگِ اصلی ز آفتاب
لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن
سنایی در این بیت شرایطِ تبدیلِ سنگ به لعل و عقیق را بهدقت برشمرده:
_ گذشتِ زمان و صبوری (پایداری و استمرار): "سالها باید"
_ استعداد یا جوهر و جنم: "سنگِ اصلی"
_ پرورش و تربیت: "ز آفتاب"
_ بستر یا محیط و جغرافیای مناسب:
"بدخشان و یمن"
میتوان به این موارد نکاتی دیگر را نیز افزود؛ مثلاً اینکه در هر محیطی محصولی متفاوت (لعل در بدخشان/ عقیق در یمن) عملمیآید. حتی امروز نیز این نگاه، همهجانبهنگر و دقیق بهنظرمیرسد.
اما حالا دیدم جلالِ عضدِ یزدی گویا همین بیت سنایی را از اشاره و اجمال درآورده، و به قصدِ دریافتِ صله یا مستمرّی (با شگردِ "حسنِ طلب") چنین سروده یا بازسراییکرده:
چهار چیز است که در سنگ اگر جمع شود
لعل و یاقوت شود سنگ بدان خارایی
پاکیِ طینت و اصل و گهر و استعداد
تربیتکردنِ خور از فلکِ مینایی
بنده را این سه صفت هست ولی میباید
تربیت از تو که خورشیدِ جهانآرایی
(تذکرهی صبح گلشن، سیدمحمدعلی حسنخان بهوپالی، تصحیح مجتبی بُرزآبادی فراهانی، تذکرهی صبح گلشن، انتشارات اوستا فراهانی، ۱۳۹۰، ج ۱، ۲۷۰).
@azgozashtevaaknoon
هرگاه بهمناسبتی از چگونگیِ پدیدآمدنِ "احجارِ کریمه" (لعل و عقیق ...) در متونِ کهن و باورِ قدما سخنبهمیانمیآید، این بیتِ سنایی را مثالمیزنم:
سالها باید که تا یک سنگِ اصلی ز آفتاب
لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن
سنایی در این بیت شرایطِ تبدیلِ سنگ به لعل و عقیق را بهدقت برشمرده:
_ گذشتِ زمان و صبوری (پایداری و استمرار): "سالها باید"
_ استعداد یا جوهر و جنم: "سنگِ اصلی"
_ پرورش و تربیت: "ز آفتاب"
_ بستر یا محیط و جغرافیای مناسب:
"بدخشان و یمن"
میتوان به این موارد نکاتی دیگر را نیز افزود؛ مثلاً اینکه در هر محیطی محصولی متفاوت (لعل در بدخشان/ عقیق در یمن) عملمیآید. حتی امروز نیز این نگاه، همهجانبهنگر و دقیق بهنظرمیرسد.
اما حالا دیدم جلالِ عضدِ یزدی گویا همین بیت سنایی را از اشاره و اجمال درآورده، و به قصدِ دریافتِ صله یا مستمرّی (با شگردِ "حسنِ طلب") چنین سروده یا بازسراییکرده:
چهار چیز است که در سنگ اگر جمع شود
لعل و یاقوت شود سنگ بدان خارایی
پاکیِ طینت و اصل و گهر و استعداد
تربیتکردنِ خور از فلکِ مینایی
بنده را این سه صفت هست ولی میباید
تربیت از تو که خورشیدِ جهانآرایی
(تذکرهی صبح گلشن، سیدمحمدعلی حسنخان بهوپالی، تصحیح مجتبی بُرزآبادی فراهانی، تذکرهی صبح گلشن، انتشارات اوستا فراهانی، ۱۳۹۰، ج ۱، ۲۷۰).
@azgozashtevaaknoon
"گُل" در ادبِ کهن یعنی"گلِ سرخ"
چندینبار اشارهشد که در متونِ کهن "اغلب" مراد از مطلقِ "گل"، گلِ سرخ (سوری، آتشی، ورد، حمرا و رُز) است. پیشینیان دراشارهبه دیگر انواعِ گل، معمولاً به نامِ خاص آن گل (بنفشه، سوسن، سنبل، نرگس و ...) اشارهمیکردند. نمونههایی که بهروشنی این تمایزِ معنایی و مصداقی را تاییدمیکند، فراوان است. مشهورترین شاهد نیز همانی که در شعرِ شهید بلخی آمده:
دانش و خواسته است نرگس و گل
که بهیکجای نشکفند بههم
هرکه را دانش است خواسته نیست
وانکه را خواسته است دانش کم*
در این بیتِ حافظ نیز همانند بیتِ پیشین که اشارهداشت به تفاوتِ فصل و ماهِ شکفتن گل سرخ (اواخر بهار) و نرگس (اسفند)، مراد از گل (در تقابلِ با بنفشه که معمولاً اسفندماه میشکفد) گل سرخ است:
کنون که در چمن آمد گل از عدم به وجود
بنفشه در قدمِ او نهاد سر به سجود
این بیتِ خاقانی نیز دقیقاً به همین مساله اشاره دارد:
چون به پایان شد ریاحین، گل بزاد
چون سرآمد صبحِ صادق، خور بزاد
این توجه به زمانِ تقریبیِ شکفتنِ گل سرخ (اواخرِ بهار)، در سرآغاز ایدئال یا سه تابلوِ میرزاده عشقی نیز دیدهمیشود:
اوایلِ گل سرخ است و انتهای بهار
نشستهام سرِ سنگی کنارِ یک دیوار
گاه مراد از "گل" گل محمدی و گونههای مختلف آن است که از آن گلاب میگیرند. بدینترتیب گل محمدی نیز در شمارِ "گل" (سرخ) قرارمیگیرد! ماءالورد و گلشکر نیز مصداقهایی دیگری است که نشانمیدهد "ورد" و "گل" یعنی گل سرخ:
گل در میانِ کوره بسی دردسر کشید
تا بهرِ دفعِ دردِ سر آخر گلاب شد (خاقانی)
قندِ آمیختهبا گل نه علاجِ دلِ ما است
بوسهای چند برآمیز به دشنامی چند (حافظ)
البته حافظ "سرخگل" را نیز در شعرش بهکاربرده:
به عشقِ روی تو روزی که از جهان بروم
ز تربتم بدمد سرخگل بهجای گیاه
دیگر نشانههای این نکته را در واژههایی همچون "گلگون" و "گلرنگ" (سرخ) میتوان دید. این معنی در ترکیبِ "دوا گلی" که نامِ عامیانهی مِرکورکُروم (مادهای ضدعفونیکننده) است نیز دیدهمیشود. گل در ترکیبِ "گل و مرغ**" که در مینیاتورهای ایرانی مورد توجه بوده نیز در این زمره است. و اینکه در ادب فارسی اغلب رنگِ رخسارِ محبوب به گل تشبیه میشود بهخاطرِ همین سرخی و شادابیِ روی سرخ در زیباییشناسیِ کهن است. حتی میتوانگفت اینکه معمولاً از تقابلِ "گل" و "خار" در ادبِ فارسی یادمیشود خود بیانگرِ همین نکته است، چراکه دیگر گونههای گل، کمتر خار دارد:
_ گنج و مار و گل و خار و غم و شادی بههم اند (سعدی)
_ من اگر خار ام گر گل، چمنآرایی هست (حافظ)
جالب آنکه نیمای نوگرا نیز در رباعیاتش همچنان به این سنتِ زبانی و ادبی پایبند بودهاست:
_ گل با گلِ زرد گفت: زرد ارچه نکوست
سرخی دهمت که جلوهگیرد رگ و پوست
گفتش گل زرد: راستگفتی اما
من جامهی عاریت نمیدارمدوست! (مجموعهی کامل اشعار، بهکوشش سیروس طاهباز،انتشارات نگاه، چ چهارم، ۱۳۷۵، ص ۵۲۹)
_ گفتم ز چه در رخِ گل افروختگی است؟
آیا چه در این بزمش آموختگی است؟
گل این بشنید خندهزد بر من و گفت:
آنی که نکو بزیست در سوختگی است! (همان، ص ۵۳۱)
* "کم": باتوجه به "نیستِ" مصراع قبل، یعنی "(هیچ) نیست": ... هیچ دانشی ندارد. در شاهنامه نیز گاه "اندکی" البته همراهبا فعل منفی، به معنی "هیچ" بهکارمیرود.
** "مرغ": در متون کهن، یعنی پرندهی زینتی و خوشصدا (بلبل، مرغِ عشق و ...)
@azgozashtevaaknoon
چندینبار اشارهشد که در متونِ کهن "اغلب" مراد از مطلقِ "گل"، گلِ سرخ (سوری، آتشی، ورد، حمرا و رُز) است. پیشینیان دراشارهبه دیگر انواعِ گل، معمولاً به نامِ خاص آن گل (بنفشه، سوسن، سنبل، نرگس و ...) اشارهمیکردند. نمونههایی که بهروشنی این تمایزِ معنایی و مصداقی را تاییدمیکند، فراوان است. مشهورترین شاهد نیز همانی که در شعرِ شهید بلخی آمده:
دانش و خواسته است نرگس و گل
که بهیکجای نشکفند بههم
هرکه را دانش است خواسته نیست
وانکه را خواسته است دانش کم*
در این بیتِ حافظ نیز همانند بیتِ پیشین که اشارهداشت به تفاوتِ فصل و ماهِ شکفتن گل سرخ (اواخر بهار) و نرگس (اسفند)، مراد از گل (در تقابلِ با بنفشه که معمولاً اسفندماه میشکفد) گل سرخ است:
کنون که در چمن آمد گل از عدم به وجود
بنفشه در قدمِ او نهاد سر به سجود
این بیتِ خاقانی نیز دقیقاً به همین مساله اشاره دارد:
چون به پایان شد ریاحین، گل بزاد
چون سرآمد صبحِ صادق، خور بزاد
این توجه به زمانِ تقریبیِ شکفتنِ گل سرخ (اواخرِ بهار)، در سرآغاز ایدئال یا سه تابلوِ میرزاده عشقی نیز دیدهمیشود:
اوایلِ گل سرخ است و انتهای بهار
نشستهام سرِ سنگی کنارِ یک دیوار
گاه مراد از "گل" گل محمدی و گونههای مختلف آن است که از آن گلاب میگیرند. بدینترتیب گل محمدی نیز در شمارِ "گل" (سرخ) قرارمیگیرد! ماءالورد و گلشکر نیز مصداقهایی دیگری است که نشانمیدهد "ورد" و "گل" یعنی گل سرخ:
گل در میانِ کوره بسی دردسر کشید
تا بهرِ دفعِ دردِ سر آخر گلاب شد (خاقانی)
قندِ آمیختهبا گل نه علاجِ دلِ ما است
بوسهای چند برآمیز به دشنامی چند (حافظ)
البته حافظ "سرخگل" را نیز در شعرش بهکاربرده:
به عشقِ روی تو روزی که از جهان بروم
ز تربتم بدمد سرخگل بهجای گیاه
دیگر نشانههای این نکته را در واژههایی همچون "گلگون" و "گلرنگ" (سرخ) میتوان دید. این معنی در ترکیبِ "دوا گلی" که نامِ عامیانهی مِرکورکُروم (مادهای ضدعفونیکننده) است نیز دیدهمیشود. گل در ترکیبِ "گل و مرغ**" که در مینیاتورهای ایرانی مورد توجه بوده نیز در این زمره است. و اینکه در ادب فارسی اغلب رنگِ رخسارِ محبوب به گل تشبیه میشود بهخاطرِ همین سرخی و شادابیِ روی سرخ در زیباییشناسیِ کهن است. حتی میتوانگفت اینکه معمولاً از تقابلِ "گل" و "خار" در ادبِ فارسی یادمیشود خود بیانگرِ همین نکته است، چراکه دیگر گونههای گل، کمتر خار دارد:
_ گنج و مار و گل و خار و غم و شادی بههم اند (سعدی)
_ من اگر خار ام گر گل، چمنآرایی هست (حافظ)
جالب آنکه نیمای نوگرا نیز در رباعیاتش همچنان به این سنتِ زبانی و ادبی پایبند بودهاست:
_ گل با گلِ زرد گفت: زرد ارچه نکوست
سرخی دهمت که جلوهگیرد رگ و پوست
گفتش گل زرد: راستگفتی اما
من جامهی عاریت نمیدارمدوست! (مجموعهی کامل اشعار، بهکوشش سیروس طاهباز،انتشارات نگاه، چ چهارم، ۱۳۷۵، ص ۵۲۹)
_ گفتم ز چه در رخِ گل افروختگی است؟
آیا چه در این بزمش آموختگی است؟
گل این بشنید خندهزد بر من و گفت:
آنی که نکو بزیست در سوختگی است! (همان، ص ۵۳۱)
* "کم": باتوجه به "نیستِ" مصراع قبل، یعنی "(هیچ) نیست": ... هیچ دانشی ندارد. در شاهنامه نیز گاه "اندکی" البته همراهبا فعل منفی، به معنی "هیچ" بهکارمیرود.
** "مرغ": در متون کهن، یعنی پرندهی زینتی و خوشصدا (بلبل، مرغِ عشق و ...)
@azgozashtevaaknoon
"Spring"
سالِ نخستِ دانشجویی، استادی داشتیم که واحدِ زبانِ عمومی (انگلیسی) را دانشجوپسند و روان درسمیداد. شیوهای ابداعی در آموزش لغات داشت و معنای لغات را تصویری و توصیفی جلوِ چشمِ ما مجسممیساخت. دهها بلکه صدها واژه را به همین سیاق، سریع و آسان آموختیم. برخی از آنها را هنوز هم بهیاددارم. یکی از آنها spring بود. استادمان میگفت: این واژه با مفاهیمی همچون جهش، پریدن و بالاآمدن، مرتبط است. برای همین، ازجمله در معنای چشمه، فنر و بهار بهکارمیرود. آنگاه معانیِ ضمنی و کناییِ آن را (نشاط و سرزندگی) یادآور میشد.
سال ۲۰۱۱ که "بهار عربی" Arab Spring رخداد و معنای خیزش نیز از آن فهمیدهمیشد، به یادِ حرفِ آن استاد افتادم. نامِ ایشان را نیاوردم چون فراموشکردهام!
@azgozashtevaaknoon
سالِ نخستِ دانشجویی، استادی داشتیم که واحدِ زبانِ عمومی (انگلیسی) را دانشجوپسند و روان درسمیداد. شیوهای ابداعی در آموزش لغات داشت و معنای لغات را تصویری و توصیفی جلوِ چشمِ ما مجسممیساخت. دهها بلکه صدها واژه را به همین سیاق، سریع و آسان آموختیم. برخی از آنها را هنوز هم بهیاددارم. یکی از آنها spring بود. استادمان میگفت: این واژه با مفاهیمی همچون جهش، پریدن و بالاآمدن، مرتبط است. برای همین، ازجمله در معنای چشمه، فنر و بهار بهکارمیرود. آنگاه معانیِ ضمنی و کناییِ آن را (نشاط و سرزندگی) یادآور میشد.
سال ۲۰۱۱ که "بهار عربی" Arab Spring رخداد و معنای خیزش نیز از آن فهمیدهمیشد، به یادِ حرفِ آن استاد افتادم. نامِ ایشان را نیاوردم چون فراموشکردهام!
@azgozashtevaaknoon
"از کاریکلماتورها" [۷۴]
_ ناتو سازمانِ خبیثی است.
_ عصبانیشدن، صورتِ خوشی ندارد.
_ تنها سرپناهِ پیکموتوری، کلاهکاسکت است.
_ نارساناترین چیز، فریادِ مظلوم است.
_ ترازوی دیجیتال ابزاری نکتهسنج است.
_ بینالمللیترین زبان، زبانِ زور است.
_ پرمصرفترین حبوبات، نخودسیاه است.
_ فکرِ بکر، شوهرکردن است.
_ سرِ همهی مکلّاها، کلاهرفته.
_ قشرِ ضعیف، توانِ بالاکشیدنِ دماغِ خودش را هم ندارد.
@azgozashtevaaknoon
_ ناتو سازمانِ خبیثی است.
_ عصبانیشدن، صورتِ خوشی ندارد.
_ تنها سرپناهِ پیکموتوری، کلاهکاسکت است.
_ نارساناترین چیز، فریادِ مظلوم است.
_ ترازوی دیجیتال ابزاری نکتهسنج است.
_ بینالمللیترین زبان، زبانِ زور است.
_ پرمصرفترین حبوبات، نخودسیاه است.
_ فکرِ بکر، شوهرکردن است.
_ سرِ همهی مکلّاها، کلاهرفته.
_ قشرِ ضعیف، توانِ بالاکشیدنِ دماغِ خودش را هم ندارد.
@azgozashtevaaknoon
"محمد قاضی و برگردانِ ضربالمثلها" (در ترجمهی "حلقهی سوم")
بعضی از مترجمها چنان با اثری که ترجمهاش میکنند و گاه با زبانی که اثر در آن خلق شده یگانه میشوند که گویی در آن زیستهاند. مرادم کسانی همچون زندهیادان محمد قاضی و نجفِ دریابندری است. یکی از هنرهای مترجمانِ زبده، توفیقشان در برگردانِ تعابیر و ضربالمثلها است. خوشبختانه ازآنجاکه عباراتِ عامیانه و ضربالمثلها اغلب براساسِ تجربههای عام و زیستهی آدمها ساختهمیشود، در زبانهای گوناگون یافتنِ معادلهای مناسب، ممکن است.
قاضی شاید بهسببِ قرابتهای تاریخی و اجتماعی و فرهنگی، به رمانهای سرزمینهای غرب و جنوبِ غربِ اروپا (ایتالیا، اسپانیا و یونان) شیفته بود. او چندین رمان از این فرهنگها (آثاری از سروانتس، کازانتزاکیس، سیلونه و بوکاچیو) را به فارسی برگردانده و حتی در مقدمهی "زوربای یونانی" خود را نیز "زوربای ایرانی" خواندهاست.
از جملهی توفیقهای قاضی در این ترجمهها، چیرگیِ رشکبرانگیزِ او بر زبانِ فارسی و گزینشِ ضربالمثلهای مناسب است. در بسیاری از صفحاتِ ترجمهی دن کیشوت ذوقورزیهای قاضی را در تطبیقِ ضربالمثلهای اسپانیایی با فارسی میتواندید؛ چراکه سانچو این مهترِ بذلهگو و باتجربه و درحقیقت ندای خردِ دنکیشوت، از این ساحتِ زبان بسیار بهرهمیبرد.
این روزها که برگردانِ "حلقهی سوم" اثرِ کوستاس تاکتِسیسِ (۱۹۸۸_۱۹۲۷) یونانی را میخواندم، تلاشِ قاضی در بهکارگیریِ ضربالمثلها و تعابیرِ فارسی و پانوشتهای گوناگونِ کتاب نظرم را جلبکرد. رمان روایتِ تراژیکِ زندگیِ زنی است به نامِ اِکاوی. زندگیِ خانوادهای یونانی با نقلِ همه مصائبی که تاریخِ معاصرِ یونان به آن دچار بودهاست. قاضی در مقدمهی کوتاهِ خود، این اثر را ازمنظر تصویرگریِ تیرهگیها و تباهیهای حاکمبر زندگیِ انسانِ معاصر، همانندِ آثارِ ژان ژنه و سلین دانستهاست.
نمونههایی از این موارد را نقلمیکنم:
_ مگسِ تسهتسه کسی را گزیدن: از دندهی چپ بلندشدن (فرهنگِ جاوید، ۱۳۹۸، ص ۳۵).
_ آبِ دریا مثلِ ماست شدن: حضورِ خانمها در آبِ دریا (ص ۷۰).
_ مارماهی زیرِ سنگ بودن: کاسهای زیرِ نیمکاسه بودن (ص ۱۲۰).
_ مثلِ گلِ خطمیِ درختی شدن: مثلِ لبو شدن (ص ۱۴۵).
_ گوشِ ساعت یا زمان کر!: گوشِ شیطان کر! (ص ۱۴۷).
_ زبانات را قورتبده: زبانات را گازبگیر (ص ۲۶۸).
_ تهِ چرخ بودن: کفگیر به تهِ دیگ خوردن (ص ۳۰۸).
_ فقط پای درختِ سیب میتوان سیب جمعکرد: گندم از گندم بروید جو ز جو (صد۳۲۲).
_ آب در شرابِ خود ریختن: از خرِ شیطان پایینآمدن (ص ۳۴۲).
_ نمیگذاشت حتی انگشتِ کوچکاش را بلندکند: نمیگذاشت دست به سیاه و سفید بزند (ص ۳۶۵).
_ از چیزهای کوچک وحشتنمیکرد: بیدی نبود که از این بادها بلرزد (ص ۳۷۷).
_ بهاصطلاح خودشان را خنککنند: بهاصطلاح نفسیبکشند (ص ۳۷۹).
_ به مگس هم بدینکردن: به مورچه هم آزارنرساندن (۴۲۸).
_ چه کسی چشمانِ تو را از تَه کندهاست؟: گفتا ز که نالیم که از ما است که بر ما است! (ص ۴۳۰).
البته قاضی گاه ضربالمثلهای موازیِ موجود در دو زبان را با اندکتغییری جایگزین کردهاست. مثلاً جایی در متن فقط آمده: "دیوارها گوش دارند!"، و مترجم در متن آورده: "دیوارها موش دارند و موشها گوش!" (ص ۳۶۳). جایی نیز در متن آمدهبود: "او همان چیزی را میدروَد که کاشته"، و مترجم در متن این مصراع را آورده: هرکسی آن درود عاقبتِ کار که کِشت".
گاه نیز مترجم بهجای برگزیدنِ معادلی مناسب، توضیحی روشنگرانه در پانویس آورده. مثلاً جایی خانمی که آرزومیکند مرگِ همسرِ خود را نبیند، میگوید: "امیدوارم که خداوند قرصِ تلخِ سومی به من نخورانَد"، و قاضی در پانوشت توضیحداده: "یعنی "انشاءالله که مرگِ شوهرِ سومام را نبینم". جایی دیگر نیز با لحنی اهانتبار ایتالیاییها "ماکارونیخور" خواندهمیشوند؛ قاضی عینِ همان تعبیر را به فارسی برگردانده. شاید بهسببِ شهرتِ جهانیِ مصرفِ ماکارونی در فرهنگِ ایتالیاییها، مترجم تلاشنکرده حتماً معادلی فارسی جای آن بنشانَد (ص ۳۱۵).
در سراسرِ رمان، این شیرینزبانیهای قاضی است که بهموازاتِ ماجرا خواننده را به دنبالِکردنِ اثر سوقمیدهد.
@azgozashtevaaknoon
بعضی از مترجمها چنان با اثری که ترجمهاش میکنند و گاه با زبانی که اثر در آن خلق شده یگانه میشوند که گویی در آن زیستهاند. مرادم کسانی همچون زندهیادان محمد قاضی و نجفِ دریابندری است. یکی از هنرهای مترجمانِ زبده، توفیقشان در برگردانِ تعابیر و ضربالمثلها است. خوشبختانه ازآنجاکه عباراتِ عامیانه و ضربالمثلها اغلب براساسِ تجربههای عام و زیستهی آدمها ساختهمیشود، در زبانهای گوناگون یافتنِ معادلهای مناسب، ممکن است.
قاضی شاید بهسببِ قرابتهای تاریخی و اجتماعی و فرهنگی، به رمانهای سرزمینهای غرب و جنوبِ غربِ اروپا (ایتالیا، اسپانیا و یونان) شیفته بود. او چندین رمان از این فرهنگها (آثاری از سروانتس، کازانتزاکیس، سیلونه و بوکاچیو) را به فارسی برگردانده و حتی در مقدمهی "زوربای یونانی" خود را نیز "زوربای ایرانی" خواندهاست.
از جملهی توفیقهای قاضی در این ترجمهها، چیرگیِ رشکبرانگیزِ او بر زبانِ فارسی و گزینشِ ضربالمثلهای مناسب است. در بسیاری از صفحاتِ ترجمهی دن کیشوت ذوقورزیهای قاضی را در تطبیقِ ضربالمثلهای اسپانیایی با فارسی میتواندید؛ چراکه سانچو این مهترِ بذلهگو و باتجربه و درحقیقت ندای خردِ دنکیشوت، از این ساحتِ زبان بسیار بهرهمیبرد.
این روزها که برگردانِ "حلقهی سوم" اثرِ کوستاس تاکتِسیسِ (۱۹۸۸_۱۹۲۷) یونانی را میخواندم، تلاشِ قاضی در بهکارگیریِ ضربالمثلها و تعابیرِ فارسی و پانوشتهای گوناگونِ کتاب نظرم را جلبکرد. رمان روایتِ تراژیکِ زندگیِ زنی است به نامِ اِکاوی. زندگیِ خانوادهای یونانی با نقلِ همه مصائبی که تاریخِ معاصرِ یونان به آن دچار بودهاست. قاضی در مقدمهی کوتاهِ خود، این اثر را ازمنظر تصویرگریِ تیرهگیها و تباهیهای حاکمبر زندگیِ انسانِ معاصر، همانندِ آثارِ ژان ژنه و سلین دانستهاست.
نمونههایی از این موارد را نقلمیکنم:
_ مگسِ تسهتسه کسی را گزیدن: از دندهی چپ بلندشدن (فرهنگِ جاوید، ۱۳۹۸، ص ۳۵).
_ آبِ دریا مثلِ ماست شدن: حضورِ خانمها در آبِ دریا (ص ۷۰).
_ مارماهی زیرِ سنگ بودن: کاسهای زیرِ نیمکاسه بودن (ص ۱۲۰).
_ مثلِ گلِ خطمیِ درختی شدن: مثلِ لبو شدن (ص ۱۴۵).
_ گوشِ ساعت یا زمان کر!: گوشِ شیطان کر! (ص ۱۴۷).
_ زبانات را قورتبده: زبانات را گازبگیر (ص ۲۶۸).
_ تهِ چرخ بودن: کفگیر به تهِ دیگ خوردن (ص ۳۰۸).
_ فقط پای درختِ سیب میتوان سیب جمعکرد: گندم از گندم بروید جو ز جو (صد۳۲۲).
_ آب در شرابِ خود ریختن: از خرِ شیطان پایینآمدن (ص ۳۴۲).
_ نمیگذاشت حتی انگشتِ کوچکاش را بلندکند: نمیگذاشت دست به سیاه و سفید بزند (ص ۳۶۵).
_ از چیزهای کوچک وحشتنمیکرد: بیدی نبود که از این بادها بلرزد (ص ۳۷۷).
_ بهاصطلاح خودشان را خنککنند: بهاصطلاح نفسیبکشند (ص ۳۷۹).
_ به مگس هم بدینکردن: به مورچه هم آزارنرساندن (۴۲۸).
_ چه کسی چشمانِ تو را از تَه کندهاست؟: گفتا ز که نالیم که از ما است که بر ما است! (ص ۴۳۰).
البته قاضی گاه ضربالمثلهای موازیِ موجود در دو زبان را با اندکتغییری جایگزین کردهاست. مثلاً جایی در متن فقط آمده: "دیوارها گوش دارند!"، و مترجم در متن آورده: "دیوارها موش دارند و موشها گوش!" (ص ۳۶۳). جایی نیز در متن آمدهبود: "او همان چیزی را میدروَد که کاشته"، و مترجم در متن این مصراع را آورده: هرکسی آن درود عاقبتِ کار که کِشت".
گاه نیز مترجم بهجای برگزیدنِ معادلی مناسب، توضیحی روشنگرانه در پانویس آورده. مثلاً جایی خانمی که آرزومیکند مرگِ همسرِ خود را نبیند، میگوید: "امیدوارم که خداوند قرصِ تلخِ سومی به من نخورانَد"، و قاضی در پانوشت توضیحداده: "یعنی "انشاءالله که مرگِ شوهرِ سومام را نبینم". جایی دیگر نیز با لحنی اهانتبار ایتالیاییها "ماکارونیخور" خواندهمیشوند؛ قاضی عینِ همان تعبیر را به فارسی برگردانده. شاید بهسببِ شهرتِ جهانیِ مصرفِ ماکارونی در فرهنگِ ایتالیاییها، مترجم تلاشنکرده حتماً معادلی فارسی جای آن بنشانَد (ص ۳۱۵).
در سراسرِ رمان، این شیرینزبانیهای قاضی است که بهموازاتِ ماجرا خواننده را به دنبالِکردنِ اثر سوقمیدهد.
@azgozashtevaaknoon
از گذشته و اکنون
@azgozashtevaaknoon
"چراغِ خانه"*
غروب شد
و بادبادکِ سرگردان
به روی خانه و کاشانههای بیگانه
هنوز میچرخد
(مرا به خانهی من برگردان!
مرا به خانهی من برگردان!)
تو دیدهای که چگونه قامتِ ماهی
به روی خاک گر افتد به خویش میپیچد
تو دیدهای که چگونه
(مرا به خانهی من برگردان!
مرا به خانهی من برگردان!)
و اسب گر شکند پای خویش را بر سنگ
تو دیدهای که چگونه نفسزند بر خاک
تو دیدهای که چگونه
(مرا به خانهی من برگردان!
مرا به خانهی من برگردان!) [...]
* بخشی از شعرِ "چراغِ خانه"ی رضا براهنی: ظلّالله، انتشارات امیرکبیر، ۱۳۵۸، چ دوم، ص ۵۸.
@azgozashtevaaknoon
غروب شد
و بادبادکِ سرگردان
به روی خانه و کاشانههای بیگانه
هنوز میچرخد
(مرا به خانهی من برگردان!
مرا به خانهی من برگردان!)
تو دیدهای که چگونه قامتِ ماهی
به روی خاک گر افتد به خویش میپیچد
تو دیدهای که چگونه
(مرا به خانهی من برگردان!
مرا به خانهی من برگردان!)
و اسب گر شکند پای خویش را بر سنگ
تو دیدهای که چگونه نفسزند بر خاک
تو دیدهای که چگونه
(مرا به خانهی من برگردان!
مرا به خانهی من برگردان!) [...]
* بخشی از شعرِ "چراغِ خانه"ی رضا براهنی: ظلّالله، انتشارات امیرکبیر، ۱۳۵۸، چ دوم، ص ۵۸.
@azgozashtevaaknoon
"شیرِ شکوفه زهرِ هوا را شکسته است" (صائب)
هرگاه به یادِ این مصراعِ صائب میافتم و به کیمیاگریِ حافظانهاش به مددِ درهمتنیدگیِ شبکهی ایهامها و تعددِ تناسبها میاندیشم، شگفتزدهمیشوم. کلّ بیت را الآن بهیادندارم و حتی نمیخواهم که بیابماش و اینجا نقلکنم. معنای مصراع روشن است: بهار شده و سوزِ سرما ازبینرفته. اما شاعر درعینحال از چندین ترفندِ طرفه نیز بهره برده. در این لحظه تنها این چند نکته بهنظرمرسیده امااحتمالاً ظرافتهای بیشتری نیز در کار باشد:
_ در ادبیات فارسی شکوفه غالباً سفیدرنگ است. وجه شبهِ میانِ شیر و شکوفه در همین نکته نهفته. ضمناینکه در فصل بهار درختها از خوابِ زمستانی بیدارمیشوند و گل و گیاه شیرهدار میشوند.
_ زَهرَه در عربی یعنی شکوفه و گاه نیز گل. مثلاً کتابی مشهور داریم با عنوانِ "زَهرُالرّبیع" ("شکوفهی بهاری/گلِ نوروزی"). اینجا "زهر" با "زَهره" (شکوفه) نسبتی مییابد.
_ ضمناً یکی از معانیِ "شکوفه" قَی یا غَثَیان و استفراغ است. بهویژه که میدانیم به فردِ مسموم، شیر میخوراندند. خاصیت سمزدایندهی شیر بسیار مشهور است.
_ همچنین "شکستن" فعلی است که به معنای شکارکردن، بهویژه هنگامِ اشارهبه شیوهی شکارِ شیر و پلنگ بهکارمیرفته. این درندگان با ضربهی دست یا فشارِ آرواره، استخوانِ گردن یا کمر صید را درهممیشکنند. این معنی و کاربرد در متون کهن ازجمله شاهنامه آمده. مازندرانیها هنوز از همین فعل برای توصیفِ چنین شیوهای استفاده میکنند. مثلاً میگویند: پلنگ گو رِ بشکنیه (پلنگ گاو را شکست/شکاند). قدرتِ بهار و شکوفه به شیری تشبیه شده که سرما را درهمشکستهاست.
@azgozashtevaaknoon
هرگاه به یادِ این مصراعِ صائب میافتم و به کیمیاگریِ حافظانهاش به مددِ درهمتنیدگیِ شبکهی ایهامها و تعددِ تناسبها میاندیشم، شگفتزدهمیشوم. کلّ بیت را الآن بهیادندارم و حتی نمیخواهم که بیابماش و اینجا نقلکنم. معنای مصراع روشن است: بهار شده و سوزِ سرما ازبینرفته. اما شاعر درعینحال از چندین ترفندِ طرفه نیز بهره برده. در این لحظه تنها این چند نکته بهنظرمرسیده امااحتمالاً ظرافتهای بیشتری نیز در کار باشد:
_ در ادبیات فارسی شکوفه غالباً سفیدرنگ است. وجه شبهِ میانِ شیر و شکوفه در همین نکته نهفته. ضمناینکه در فصل بهار درختها از خوابِ زمستانی بیدارمیشوند و گل و گیاه شیرهدار میشوند.
_ زَهرَه در عربی یعنی شکوفه و گاه نیز گل. مثلاً کتابی مشهور داریم با عنوانِ "زَهرُالرّبیع" ("شکوفهی بهاری/گلِ نوروزی"). اینجا "زهر" با "زَهره" (شکوفه) نسبتی مییابد.
_ ضمناً یکی از معانیِ "شکوفه" قَی یا غَثَیان و استفراغ است. بهویژه که میدانیم به فردِ مسموم، شیر میخوراندند. خاصیت سمزدایندهی شیر بسیار مشهور است.
_ همچنین "شکستن" فعلی است که به معنای شکارکردن، بهویژه هنگامِ اشارهبه شیوهی شکارِ شیر و پلنگ بهکارمیرفته. این درندگان با ضربهی دست یا فشارِ آرواره، استخوانِ گردن یا کمر صید را درهممیشکنند. این معنی و کاربرد در متون کهن ازجمله شاهنامه آمده. مازندرانیها هنوز از همین فعل برای توصیفِ چنین شیوهای استفاده میکنند. مثلاً میگویند: پلنگ گو رِ بشکنیه (پلنگ گاو را شکست/شکاند). قدرتِ بهار و شکوفه به شیری تشبیه شده که سرما را درهمشکستهاست.
@azgozashtevaaknoon
"سلخِ رمضان"
"سهشنبه ۱۰ [محرم ۱۳۰۸]: ازجملهی بینظمیها یکی عملِ تقویم است که همهوقت غُرّهی* عاشورا و سلخِ** رمضان را مغشوشمیکند. چنانکه عاشورای امسال هم مشکوک است" (روزنامهی خاطراتِ اعتمادالسلطنه، بهکوشش استاد ایرج افشار، انتشارات امیرکبیر، چ هفتم، ۱۳۸۹، ص ۷۱۳).
* اولِ ماهِ قمری
** آخرِ ماهِ قمری
@azgozashtevaaknoon
"سهشنبه ۱۰ [محرم ۱۳۰۸]: ازجملهی بینظمیها یکی عملِ تقویم است که همهوقت غُرّهی* عاشورا و سلخِ** رمضان را مغشوشمیکند. چنانکه عاشورای امسال هم مشکوک است" (روزنامهی خاطراتِ اعتمادالسلطنه، بهکوشش استاد ایرج افشار، انتشارات امیرکبیر، چ هفتم، ۱۳۸۹، ص ۷۱۳).
* اولِ ماهِ قمری
** آخرِ ماهِ قمری
@azgozashtevaaknoon
