Telegram Web Link
"دستت درست!" (در فیروزشاه‌نامه)

پیش‌تر درباره‌ی تعبیرِ "دست مریزاد!" یادداشتی کوتاه نوشتم. دست‌مریزاد تعبیری است کهن اما گمان‌نمی‌کردم "دستت درست!" که بسیار امروزی می‌نماید در متنی (دست‌کم) پرداخته‌شده در سرآغازِ سده‌ی ۱۳ قمری به‌کاررفته‌باشد. "فیروزشاه‌نامه" دنباله‌ی داراب‌نامه‌ی بیغمی و نوشته‌ی هم‌او است. روایتِ موجود البته سال ۱۲۰۵هجری قمری و براساسِ اثرِ بیغمی پرداخته‌شده. در این داستانِ عامیانه اما کهن، چندبار تعبیرِ "دستت درست!" به‌کاررفته. چنان‌که آمد گرچه ممکن است این تعبیر در روایت‌ها و بازنویس‌های متأخر (۱۲۰۵) به متن راه‌یافته‌باشد اما رواجِ چنین تعبیری حتی در دوسه‌سده‌ی پیش نیز خالی از غرابتی نیست:

_ "آشوبِ عیار چون آن ضربِ تیغ را بدید آفرین‌کرد و گفت دستت درست!"
(فیروزشاه‌نامه: دنباله‌ی داراب‌نامه به روایت محمد بیغمی، به کوشش ایرج افشار، مهران افشاری، نشر چشمه، ۱۳۸۶، ص ۴۹۱).

_ "گفت این دیو را که کشت؟
ملک بهمن گفت من کشتم.
آشوب گفت دستت درست!" (ص ۴۹۳).

@azgozashtevaaknoon
"تخمدان: صُلب یا تیره‌ی پشت" (در "فیروزشاه‌نامه")

امروزه "تخمدان" را در معنیِ اندامی از جنسِ ماده‌ی جانوران که سلول‌ها و هورمون‌های جنسی در آن تولیدمی‌شود، به‌کارمی‌بریم. تخمدان در گیاه‌شناسی نیز به بخشی از ماده‌ی گل که تخمک‌ها در آن تولیدمی‌شود، اطلاق‌می‌شود؛ این عضو پس‌از لقاح به میوه تبدیل‌می‌شود. ("فرهنگِ بزرگِ سخن")
هنگامِ مطالعه‌ی "فیروزشاه‌نامه" (که دنباله‌ی "داراب‌نامه‌ی" بیغمی است) کاربردی نادر از این واژه نظرم را جلب‌کرد: "مگر تو از نسلِ جمشیدی و یا از تخمدانِ کیکاووسی؟". و مصححانِ اثر در پانوشت یادآورشدند: "کذا*. به معنیِ صُلب است. در مجلّدهای تصحیح مرحوم صفا نیز ذکر شده‌است" (فیروزشاه‌نامه: دنباله‌ی داراب‌نامه‌ی محمد بیغمی، به اهتمام ایرج افشار_مهران افشاری، نشر چشمه، ۱۳۸۶، ص ۴۰۰). این کاربرد و معنی نادر را در ده‌ها لغت‌نامه‌‌ای که به آن‌ها مراجعه‌کردم، نیافتم.

نکته‌ی آخر آن‌که در برخی از لغت‌نامه‌های عهدِ صفوی به این‌سو (برهان قاطع، چراغِ هدایت، بهار عجم و ...) "تخمدان" در معنایی که امروزه در باغداری و گلکاری "خزانه" یا محلِ تکثیرِ نهال‌ می‌نامیم، به‌کار‌رفته‌است: "تخمدان: زمینی را گویند که در آن شاخه‌های درختان فروبرده‌باشند یا چیزی کاشته‌باشند که بعد از سبزشدن به‌جای دیگر نقل‌کنند" (برهان قاطع، محمدحسین بن خلف تبریزی، به اهتمام استاد محمد معین، انتشارات امیرکبیر، ج ۱، ص ۴۷۷).
و لاله‌تیک‌چند بهار در بهارِ عجم نکته‌ای به آن افزوده و ابیاتی را نیز شاهد آورده:
"[....] و این زبانِ اهلِ شیراز است و در هند کهیتا نامند.

ز جمعِ مال ممسک چون زمینِ تخمدان باشد
که یک‌جا مالِ او آخر نصیبِ دیگران باشد (محسن تاثیر)

چشمم به یادِ قد تو ای سروِ خوش‌خرام
از گریه تخمدانِ نهالِ صنوبر است
(میرنجات)
(تصحیح دکتر کاظم دزفولیان، انتشارات طلایه، ۱۳۸۵، ص ۴۹۸)


* "کذا" یعنی در اصلِ نسخه چنین بوده.
** "صُلب": تیره‌ی پشت. قدما جایگاهِ تولیدِ سلول جنسیِ جنسِ نرِ جانوران را کمرگاه می‌دانستند. تعبیرِ تبارِ فلانی پشت‌درپشت به بهمان‌کس می‌رسد، از همین‌جا می‌آید.
*** مراد "داراب‌نامه" مصحَّحِ استاد ذبیح‌الله صفا است.

@azgozashtevaaknoon
Audio
" یادی از استاد سعید نفیسی"

در این یادداشتِ کوتاه قصد‌دارم بدونِ مدد از کتابی و بی مراجعه‌ به منبعی، قلم‌انداز آن‌چه را که از استاد نفیسی طیّ سالیان در ذهن‌ام نقش‌بسته، بازگوکنم.
بیش‌از سه‌ دهه‌ی پیش در دوران دبیرستان نخستین‌بار با نامِ استاد نفیسی آشنا‌شدم. مطلبی کوتاه اما بسیار تاثیرگذار از نفیسی را درباره‌ی نسیم شمال در یکی از کتاب‌هامان گنجانده‌‌بودند. بعدها دانستم نفیسی دستی توانا داشته در ثبتِ دیدارها و خاطراتش با بزرگانِ عرصه‌ی ادب و فرهنگ. هنوز زنده‌ترین روایت‌ها و صحنه‌های دیدارش را با عارف و نیما و دیگران درخاطردارم. چندی بعد در دانشگاه سروکارم با سرچشمه‌های تصوف افتاد و یکی از منابعِ مهم، به‌خصوص در آن سال‌ها اثری از ایشان بود. استادان نیز در زمینه‌های گوناگونِ مطالعاتِ ادبی گاه و بی‌گاه به آثارِ ایشان استنادمی‌کردند: سرِ کلاسِ رودکی، تاریخِ بیهقی، قابوس‌نامه یا نقلِ زندگی‌ِ نظامی و خاندانِ مولوی و سلسله‌ی مولویّه و نیز درباره‌ی شعر و حالات و مقاماتِ عراقی و شیخ بهایی. سپس‌ دانستم دو مکتب و رویکردِ شناخته در تحقیق به‌ترتیب به نام ایشان و علامه قزوینی سکه‌خورده: مکتبِ سرعت و مکتبِ دقت. پس پرکاریِ نفیسی خالی از آفاتی هم نبوده. به تعبیرِ آیزایا برلین در (گویا) "مجوس شمال" و به نقل از آثارِ فیلسوفان یونانی، روباه چیزهای زیادی می‌داند و خارپشت فقط یک چیز، اما بزرگ. نفیسی استاد دانشگاه تهران بود؛ در فرهنگستانِ زبانِ ایران و مجامعِ بین‌المللی فعالیتی چشم‌گیر داشت؛ داستان‌نویسی به‌نسبت مهم بود؛ فرهنگ‌نویسی*می‌کرد؛ درباره‌ی زبانِ فارسی و لغات و تعابیرِ بحث‌برانگیز، در رادیو سخن‌می‌گفت؛ و مهم‌تر ازهمه آن‌که ده‌ها بلکه صدها مقدمه و تقریظ بر دیوان و دفتر و کتاب‌های گوناگون نوشت. کاش پژوهشگری باهمت روزی این مقدمه‌ها را گردآورَد؛ این کوشش ازمنظرِ بررسی‌های تاریخِ ادبی خالی از اهمیتی نیست؛ چراکه می‌توان در آیینه‌ی آن از ذوق‌زدگی‌های احتمالی و درست و نادرستِ داوری‌های ادیبی برجسته آگاه شد. ازاین‌منظر شاید تنها بتوان ایشان را با استاد باستانیِ پاریزی سنجید.
نکته‌ی دیگر آن‌که استاد نفیسی گویا دست‌کم در برخی از آثارش پروایی‌نداشته سخنی از منابعِ کارش به‌میان‌نیاورد. نمونه‌ها فراوان است و "تاریخِ سیاسی و اجتماعیِ ایران" گواهی روشن. به‌یاددارم ایشان اثری درباره‌ی مسیحیت در عصر ساسانی نیز منتشرکرده‌بودند. روشن است که سراسرِ اثر، به‌ویژه متکی به منابع غربی است اما تاجایی که به‌یاددارم، هیچ‌جا ردّی از مآخدِ نویسنده نمی‌توان‌یافت. هم‌چنین است کتابِ "تاریخِ ادبیاتِ روس".

بیش‌از نیم‌قرن از درگذشتِ استاد نفیسی گذشته‌است. آثارِ ایشان را که می‌نگرم گرچه از هر دری سخنی (اغلب شنیدنی) گفته‌اند اما این وجوه هم‌چنان در نگاهم پررنگ‌ است: نخست در تصحیحِ متن و حاشیه‌نویسی، به‌ویژه آن‌چه درباره‌ی رودکی و اعلامِ تاریخی و جعرافیاییِ تاریخِ بیهقی نوشته‌اند؛ و دیگر، خاطره‌نگاری‌ها و مقالاتِ ادبی‌شان. خوش‌بختانه خاطراتِ ادبی استاد نفیسی با عنوان "به روایتِ سعیدِ نفیسی" به‌کوششِ علی‌رضا اعتصام" (نشرِ مرکز) منتشرشده. سلسله‌مقالاتِ چندجلدیِ ایشان نیز به همت پژوهشگرانی هم‌چون جناب محمدرسولِ دریاگشت و دکتر جوادِ بشری منتشرشده‌است.
نفیسی گرچه در نثر صاحب‌سبک نیست اما قلمی دلنشین و جذاب داشته. گویا از استاد مینوی پرسیده‌بودند نظرتان درباره‌ی نثرِ نفیسی چیست؟ پاسخ‌دادند، هر روزی متأثر از کتابی بوده که شبِ قبل می‌خوانده!


* نفیسی خاندانی فرهنگ‌نگار داشته. خودِ ایشان جز فرهنگی (فرانسه به فارسی) که حدودِ یک سده‌ی پیش نوشته لغت‌نامه‌ای به فارسی را نیز آغازکرده‌بود که البته به سرانجامی نرسید. نفیسی در این عرصه‌ گویا منافسه‌‌ و رقابت‌گونه‌ای با علامه دهخدا نیز داشته. تاآن‌جاکه به‌یاددارم ایشان در خاطراتِ خویش از علامه دهخدا، به این ماجرا اشارتی نیز کرده‌است.

@azgozashtevaaknoon
"گلایه‌گونه‌‌ی نفیسی از دهخدا"

"آن مرحوم با همه‌ی بزرگی که داشت در خوب و بد همیشه مبالغه می‌کرد، چنان‌که‌ عددِ فیش‌هایی را که ترتیب‌داده‌بود یک‌میلیون قلمدادمی‌کرد، حال‌آن‌که مجموعه‌ی لغاتِ عربی و فارسی باهمه‌ی مرکّباتِ آن‌ها از صدهزار تجاوزنمی‌کرد [...] کسانی که اهلِ فن هستند می‌دانند رقمِ یک‌میلیون باورکردنی نیست. [...]
سرانجام مرحوم اسماعیل مرآت، وزیرِ فرهنگ که از دوستانِ بسیار نزدیکِ چندین‌ساله‌ی من بود در‌صدد‌ برآمد لغت‌نامه‌ی دهخدا را چاپ‌کند. [...] پس‌ازمدتی دراز تنها ۴۸۶ صفحه از حرفِ الف به خرجِ وزارتِ فرهنگ چاپ شد که آن را انتشارندادند؛ و تنها آقای اسماعیلِ مرآت که عشقِ مفرطی داشت هرچه زودتر کتابِ جامعی در لغتِ فارسی آماده‌شود مرا به‌اصرار وادار به این کار کرد. [...] من هم زمینه‌ی یک کتابِ متوسط (نه جامع و نه مختصر) را باکمالِ شتاب چیدم و فیش‌هایی تا پایانِ کار فراهم‌کردم که سال‌ها است قسمتِ عمده‌ی آن گردوخاک‌ می‌خورَد و نمی‌دانم سرانجامِ آن چه خواهدشد. [...]
مجلّدِ اولِ آن به نامِ فرهنگ‌نامه‌ی پارسی انتشاریافته. [...] این کتابِ من که منتشرشد مرحوم دهخدا را به‌هوس‌انداخت که با آن رقابت‌کند و آن مجلدی را که وزارتِ فرهنگ چاپ‌کرده‌بود دورانداخت و خود را مقیدکرد ‌که بالادستِ مرا بگیرد و هرچه از اسامیِ جغرافیایی و تاریخی در هرجا می‌یابد حتی نام‌های کوچک‌ترین آبادی‌های اروپا و مردانِ گمنام را که تنها ذکری از آن‌ها در کتاب‌ها رفته‌است، در آن داخل‌کند. این بود که هواخواهانِ وی در مجلس قانونی گذراندند و اساسِ کارِ لغت‌نامه را ریختند و در بودجه‌ی مجلس اعتباری برای آن منظورکردند و پس‌از مرگِ وی کار را به‌عهده‌ی دانشگاهِ تهران گذاشتند. [...]
هنگامی که مجلّدِ اولِ فرهنگ‌نامه‌ی پارسیِ من منتشرشد و نزدیک‌ به هشتاد صفحه از مجلدِ دوم هم چاپ شد و هنوز در انبارِ چاپخانه بی‌سامان مانده‌است، ناگهان دیدم مرحوم مرآت در این کار باآن‌همه‌ی شوری که داشت سست شد. پس‌از مرگِ مرحوم مرآت اتفاقاً دانستم که مرحوم دهخدا باآن‌همه جلالتِ قدر، وی را از چاپ‌کردنِ بقیه‌ی کتابِ من منصرف‌کرده‌است. نتیجه آن شد که نه کارِ وی تا زنده‌بود به‌پایان‌رسید نه کارِ من. من هم کسی نبودم که هیاهویی دراین‌زمینه بکنم و تملّقِ این و آن را برای چاپ‌شدنِ بازمانده‌ی این کتابِ دربه‌در بگویم. اگر روزی کسی خواست بازمانده‌ی آن را چاپ‌بکند فیش‌های آن حاضر است و با کسی سرِ معارضه و رقابت ندارم" (به روایتِ سعیدِ نفیسی: خاطراتِ ادبی، سیاسی و جوانی، به کوشش علی‌رضا اعتصام، نشر مرکز، ۱۳۸۴، صص ۵_۳۹۲).

@azgozashtevaaknoon
"سالمندیِ ناوگانِ هوایی"

زبانِ فارسی ظرفیتِ غریبی دارد برای تعمیمِ دلالت‌ها و شناوریِ کاربردِ معناییِ واژگان. نخستین‌بار که تعابیر و ترکیب‌هایی هم‌چون "مزرعه‌ی ماهی/زنبور"، "کلینیکِ زیباییِ اتومبیل"، اورژانسِ کرکره‌برقی، پیکرتراشی (جراحی‌ِ زیبایی)، و این اواخر "مزرعه‌ی ارزِ دیجیتال"، "مزرعه‌ی استخراجِ ماینر" و "مزرعه‌ی بیت‌کوین" را شنیدم گویی با ساحتِ ادبی یا ادبیّتِ زبان مواجه‌شدم. این‌گونه کاربردها در مشاغل و حوزه‌های گوناگونِ سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی نمونه‌های فراوان دارد.
پیش‌تر تعابیری هم‌چون "سنّ بالای ناوگانِ هوایی/دریایی"، "پیریِ ناوگانِ هوایی/دریایی" و "افزایشِ سنّ ناوگانِ هوایی/دریایی/حمل‌و‌نقلِ شهری" را شنیده‌بودم. گرچه اطلاقِ "سن" به چنین حوزه‌هایی خود واجدِ درجه‌ای از ادبیّت است، اما امروز که در خبرها "سالمندیِ ناوگانِ هوایی" و "آسمانِ پیرِ ایران" را شنیدم، دانستم غرابت و غافل‌گیرکنندگیِ کاربردها حتی در زبانِ روزمرّه، حدّومرزی نمی‌شناسد.

@azgozashtevaaknoon
"سانسورِ اندیشه، یعنی در قفس افکندنِ آفتاب!"

@azgozashtevaaknoon
"سایه هرچه‌ دارد از آفتاب است!"

@azgozashtevaaknoon
"بعضی‌ها فقط به‌خاطرِ این‌که پرویزِ شاپور کاریکلماتور می‌گفت و شوهرِ خوبی برای فروغ نبود، از من بدشان‌می‌آید!"

۲۱ خرداد، روزِ کاریکلماتور بر همه‌ی کلمه‌اندیشان مبارک!
گویا شاملو در چنین روزی، عنوانِ کاریکلماتور را بر آثارِ پرویزِ شاپور نهاد.

@azgozashtevaaknoon
"رسمی نادرست در کانال‌های کتاب‌فروشی"

بارها دیده‌ام کانال‌هایی که کتابِ دست‌دوم می‌فروشند برای تبلیغ و بازارگرمیِ کارشان، آثارِ امضادار و اهداشده را با نام و امضای مولف و نیز نامِ دریافت‌کننده، به‌نمایش‌می‌گذارند.
گمان‌می‌کنم دست‌کم در مواردی، شیوه‌ی چندان درستی نباشد. شما اگر کتابی را "با مِهر" به کسی اهداکنید و بعد ببینید چوبِ حراج بر آن می‌زنند، چه احساسی خواهیدداشت؟ بسا که روحِ فردِ دریافت‌کننده نیز از این اتفاق بی‌خبر باشد.
البته این را هم می‌دانم که در پاره‌ای اوقات، کتابی "ابتیاعی"، صرفاً به امضای مولف آراسته‌ می‌شود! اما من نوعِ نخست‌اش را (اهداییِ واقعی) نیز کم ندیده‌ام.
درست‌تر و اخلاقی‌ترش آن است که دست‌کم نام دریافت‌کننده را به‌نمایش‌نگذارند.

@azgozashtevaaknoon
"فالِ دایی‌جان ناپلئونی"

درست است که ایرانیان عمدتاً به دیوانِ خواجه تفأّل‌‌می‌زنند اما روزگارانی حتی به دیوانِ سیدحسنِ غزنوی نیز فال‌می‌گرفتند. بمانَد که گاه شاهنامه نیز همین کارکرد را داشته. از شما چه پنهان یک‌بار به دیوانِ ناصرخسرو فال‌زدم و چنان پاسخِ نغزی دریافت‌کردم که هنوز در سُکرِ به‌جاگویی‌ِ لعلِ بدخشان به‌سرمی‌برم. و شگفت‌تر آن‌که می‌دانیم غربی‌ها در روزگارانِ گذشته بیش از هر اثری با انه‌ایدِ ویرژیل فال‌می‌گرفتند.

امشب درمیانِ کتاب‌ها، ناخواسته چشم‌ام به دایی‌جان ناپلئونِ ایرج‌میرزای نثرِ فارسی افتاد. سال‌ها است هرازگاهی بخشی از این کتابِ مستطاب را می‌خوانم و به ناخوشی‌های زمانه و زندگی خوش‌خوش‌می‌خندم. امشب نیز چنین کردم. چهره‌‌ی شوخ و شنگ‌ِ پزشکزاد را با آن روی سرخ و سبیلِ سپیدش در ذهن مجسّم‌کردم و صفحه‌ای را گشودم. گویا آن‌چه آمد چندان هم بی‌‌ربط به رویدادهای دیروز و امروز نبود:

"مش‌قاسم باعجله به حیاط دوید. من خود را در گوشه‌ای پنهان‌کردم تا او کاسه‌ی آب را به اتاق برد. یک جرعه آب حالِ دایی‌جان را به‌جاآورد.* درحالی‌که به پشتی تکیه‌کرده و چشم‌ها را بسته‌بود، زیرِ لب خواند:

_ در کفِ شیرِ نرِ خون‌خواره‌ای
غیرِ تسلیم و رضا کو چاره‌ای

آقاجان بالحنِ ملامت گفت:
_ این تسلیم و رضا از شما بعید است. شما که یک‌عمر مبارزه‌کرده‌اید نباید خودتان را بیندازید و به دستِ امواج بسپارید. مردانِ بزرگ در لحظاتِ سخت شناخته‌می‌شوند ...

اندر بلای سخت پدید آرند
فضل و بزرگمردی و سالاری

دایی‌جان سر راست‌کرد و با قیافه‌ی متفکری گفت:
_ حق با شما است جای عقب‌نشینی نیست، یعنی راهِ عقب‌نشینی هم نیست. باید به مبارزه ادامه‌داد. ولی اولین مساله این است که من برای ادامه‌ی مبارزه باید زنده‌بمانم و انگلیسی‌ها با وحشتی که از من دارند محال است مرا به حالِ خودم بگذارند"

* البته آب، حالِ کسی را "به‌جا نمی‌آورَد" بلکه "جامی‌آورَد".

@azgozashtevaaknoon
"تن‌فروشی بهتر از وطن‌فروشی است."

@azgozashtevaaknoon
"آتش‌بس"

می‌دانیم که "آتش‌بس" به معنای پایانِ جنگ نیست، بلکه بیانگرِ تعلیقِ عملیّات و اقداماتِ جنگی است. پیشینه‌ی کاربردِ این واژه یا بهتر است بگوییم اصطلاح، نیاز به پژوهشِ بیش‌تری دارد اما گمان‌می‌کنم فارسی‌زبان‌ها این ترکیب را براساسِ تعبیرِ "دختربس" یا "خون‌بس" ساخته‌باشند. "دختربس" عنوانی است که برخی اقوام، به‌خصوص در نواحیِ غرب و شمالِ غربیِ ایران، بر دختری که پس‌از چندین شکم دختر در خانواده‌ای به‌دنیاآمده‌می‌آمده‌، می‌گذاشته‌اند. در فرهنگِ مردسالار و تاریخِ مذکّرِ ما، مردمان با چنین نامگذاری‌‌هایی، به زبانِ ساده‌ آرزو می‌کردند فرزندِ دیگرشان پسر باشد. شاید هم روی سخنشان با پروردگارشان بوده! آذربایجانی‌ها نیز "قیزبس" (قزبس) و حتی "قیزتمام" را در همین‌ معنی به‌کارمی‌برده‌اند.
"خون‌بس" نیز رسمی بوده به‌خصوص در لرستان و خوزستان و دیگر نواحیِ شرق و غرب ایران (و حتی عراق و پاکستان) برای پایان‌دادن به کین‌کشی و انتقام‌جویی. خانواده‌ی قاتل برای ختمِ غائله دختری از خانواده یا خاندانِ قاتل را به عقدِ فرزند، برادر و یا دیگر کسانِ مقتول درمی‌آوردند. بقایای این رسمِ قبیله‌ای و عشیره‌ای، هنوز هم رایج است و برخی آن را از نمادهای صلح‌‌جویی می‌دانند. برخی مراجع دینی نیز به‌شرطِ رضایتِ دختر، آن را "بلااشکال" دانسته‌اند. چند دهه‌ی پیش فیلمی نیز به زبانِ لری یا لکی، برپایه‌ی همین رسم ساخته‌شد. گفتنی است در متونِ کهن (ازجمله خسرو و شیرین و مرصادالعباد) نیز رسمی آمده با عنوانِ "تیغ و کفن". نزدیکان و ریش‌سفیدانِ قاتل، درحالی‌که کفن بر تن‌اش می‌کردند و تیغی (گاه با قرآن) بر‌کف‌داشتند، نزدِ خانواده‌ی مقتول می‌رفتند. آنان با این تشریفات، به زبانِ بی‌زبانی می‌گفتند قاتل تسلیمِ شما است؛ و اگر می‌خواهید انتقام‌بگیرید، حق به دستِ شما است. گرچه عاقبتِ کار نه به انتقام و عقوبت که اغلب به عفو و بخشودگی می‌انجامید.

و نکته‌ی آخر که چندان‌هم به بحثِ ما نامربوط نیست: زنده‌یاد امیری فیروزکوهی که به صائب‌دوستی و حتی صائب‌پرستی مشهور بودند، گویا از وفورِ تصحیحِ دیوانِ حافظ و کم‌توجی به شاعرِ محبوب‌شان به‌تنگ‌آمده‌بودند. ایشان به‌سببِ توجهِ بیش‌ازحدّ پژوهشگران به شعرِ حافظ، سال ۱۳۵۲ مطلبی در مجله‌ی "یغما" منتشرکردند. عنوانِ مقاله‌ "حافظ‌بس" بود. روشن است که ایشان نیز این عنوانِ زیبا را براساسِ تعبیرِ "دختر‌بس" ساختند.

@azgozashtevaaknoon
"مرتضی کاخی و آسیب‌شناسیِ شعرِ شفیعیِ کدکنی"

"شعرِ شفیعی محصولِ خالصِ طبع و طبیعت است. او مثلِ نیما، صدای سنگ و کوه و بیابان و ابر و باد را شنید و به گوشِ واژه‌ها رساند. شعرِ او فرزندِ برومندِ "دیدن" و "گفتن" است. چشمِ بدش دور، از بلای بسیار خواندن و نوشتن. [...]
شعرش، چونان خودش منزّه است که خواننده از خواندنش منزّه می‌شود و اعتلامی‌یابد. استادیِ ادبیات و گذرانِ زندگی از این رهگذر و حفظِ قواعدِ روابطِ عمومی با فاضلان و فسیلان، مجموعاً زاغِ گندنای گرانجانی است که مرگِ فجیعِ شعرِ پرطراوتِ او را در کمینگاه، به بیضه‌ نشسته‌است. از ما گفتن بود که حیف از چنو شاعری است." (روشن‌تر از خاموشی: برگزیده‌ی شعرِ امروز ایران، به انتخاب و مقدمه‌ی مرتضی کاخی، انتشارات آگاه، چ هفتم، ۱۳۸۵، صص ۶_۵۵).

هرکه طراوت، شکفتگی و تپندگیِ اغلبِ قطعاتِ دفترهای پیش‌از انقلابِ استاد شفیعیِ کدکنی را با آگاهانه‌سرایی‌های غالبِ قطعاتِ دهه‌های اخیرِ ایشان بسنجد، بر درستیِ داوریِ زنده‌یاد کاخی گواهی خواهدداد. جدااز استثناها، و در مقامِ مقایسه، آن آبِ چشمه است و این آبِ چاه. حال ممکن است این ضعف، پیامدِ افولِ عمومیِ شعرِ امروز باشد و یا به‌سببِ آن‌چه کاخی هوشیارانه دیده و هشدارداده؛ و چه بسا ناشی‌از هر دو عامل!

@azgozashtevaaknoon
Audio
Forwarded from Samane Rezaei
دوره حافظ اندیشکده مهرگان

«مونالیزای غزل»
دریچه‌ای به شعر حافظ
سه‌شنبه‌ها از ساعت ۱۶:۳۰ الی ۱۸:۳۰
(شروع دوره از ۱۷ تیر)

این دوره به صورت حضوری و مجازی برگزار می‌شود.
برای کسب اطلاعات بیشتر درباره دوره و ثبت نام با ما در ارتباط باشید.
@mehrganac  09113531401
"نام‌آوایی نانوشتنی!"

نام‌آواها در زبان جایگاهی ویژه دارند. این ساحتِ از زبان، در متونِ رسمی و کهنِ فارسی حضوری کم‌رنگ دارند. مثلا در غزلِ فارسی، ازجمله در شعر سعدی و حافظ، نام‌آوا حضوری پررنگ ندارد و به‌ندرت هی‌هی و هوهویی در بیتی به‌کارگرفته‌است. اما در آثارِ صوفیانه به‌ویژه در غزلیاتِ مولوی که می‌دانیم همه‌ عناصرِ شعرِ او معطوف به موسیقی است، صداها و آواها هم‌چون اشارات و ایماها، پربسامد اند.
در شعرِ امروز نیز گویا شاملو به این جنبه از زبان توجهی ویژه داشته. به‌یاددارم زنده‌یاد مجتبی عبدالله‌نژاد ازاین‌منظر برگردانِ به‌آذین و شاملو از دُن‌ آرام را با هم سنجیدند و به تفاوت‌های معناداری رسیدند. شاملو چندبرابرِ به‌آذین از نام‌آواها بهره‌برده‌بود. ضمناً او درست‌تر و دقیق‌تر از به‌آذین اصوات و آواها را به‌خدمت‌گرفته‌بود. نتیجه‌ی آن پژوهشِ از گوشِ حسّاسِ شاملو نسبت به صداهای طبیعت و جهانِ پیرامون‌اش حکایات‌داشت.
در زبانِ فارسی کاربردِ برخی نام‌آواها شاذّ و نادر است. مثلا صدای پا هنگامِ قدم‌زدن به‌ویژه روی فرش یا در طبیعت. یا صدای حرکتِ مار. و نیز صدای شعله‌ی آتش و ازاین‌قبیل. یکی از این مواردِ نادر که نام و نام‌آوا دارد اما میانِ این نام‌آوا و صدایِ محسوس و واقعی‌اش چندان تطابقی دیده یا بهتر است بگوییم شنیده‌نمی‌شود "نُچ" (به معنای "نه") است. اگر دقت‌کنید نچی که ما می‌گوییم دقیقاً همانی نیست که می‌نویسیمش. همان صدایی عجیب که از برخوردِ بخشی از زبان با قسمتی از سقفِ دهان که به دندان می‌پیوندد، تولیدمی‌شود. شاید هم شکلِ دقیق‌ترش جایی به‌کاررفته‌باشد اما من تابه‌حال ندیده‌ام.

@azgozashtevaaknoon
"آبدان: آبادان"

انیس‌الناس اثرِ شجاع، نویسنده‌ی سده‌های هشتم و نهم و چنان‌که خود تصریح‌کرده منتسب‌ به خاندانِ شیخ ابواسحق اینجو، اثری است پندواندرزی. تاریخِ تالیف کتاب، سال ۸۳۰ هجری قمری است. استاد ایرج افشار در مقدمه‌‌، به‌درستی کتاب را متاثّر از آثاری هم‌چون قابوس‌نامه، کلیله‌و‌دمنه و گلستان دانستند. البته ردّ مطالبِ اخلاق ناصری نیز در اثر بسیار پررنگ است.
جایی که سخن از آدابِ جمع‌کردن اموال است، آمده: "کوشا باش تا آبدان(؟) گردی. فروتن باش تا بسیاردوست باشی. خرسند باش تا توانگر شوی ..." (انتشاراتِ علمی و فرهنگی، چ دوم، ۱۳۷۴، ص ۸۴).

استاد افشار چنان‌که شیوه‌ی مرضیه‌ی محققانِ اصیلی هم‌چون ایشان است، با نشاندنِ نشانه‌ی پرسش پس‌از "آبدان" تردیدِ خود را از درستیِ ضبط، یا بی‌اطلاعیِ خویش را از معنای واژه، ابرازداشتند. یادآورمی‌شوم ایشان در چاپ‌ِ دوم ‌کتاب که به مقدمه‌ای تازه آراسته‌ شده نیز متن را تغییرندادند.
از فحوای کلام کاملاً آشکار است که آبدان این‌جا مخفّفِ "آبادان" است. اگر لغزشِ کاتب دخیل نبوده‌باشد، احتمال‌می‌دهم نویسنده متاثّر از لهجه یا گویشِ محلیِ (شیرازی‌) خویش آن را چنین به‌کاربرده‌باشد.
البته در فرهنگِ بزرگِ سخن ذیلِ آبدان (=آبادان) بیتی از مختاری "غزنوی" شاهدآمده. گفتنی است استعمالِ "آبدان" آن‌هم در اثری منثور، نشان‌‌می‌دهد این کلمه به ضرورتِ شعر و تنگنای وزن و قافیه، چنین به‌کارنرفته:

تیغِ محمودی که اسلام آبدان از آبِ او است
بود سالی‌صد که آن بی‌کار بود از کارزار

ضمناً مطابق‌با مطالبِ همین فرهنگ، "آبدان" در زبانِ فارسی، جز این کاربردِ نادر، در معنای "مثّانه"، "برکه یا آبگیر" و "ظرفِ آب" نیز به‌کاررفته‌است.

@azgozashtevaaknoon
"سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل"

"حکما عشق را به دو قسم گردانیده‌اند: فاجئ و اُنسی. فاجئ آن‌که به رویتِ اول محبت حاصل‌آید؛ و اُنسی آن‌که به نظرِ اول و دوم محبت فی‌الجمله حاصل‌آید و به کثرتِ مصاحبت و تکرارِ اختلاط مُفضی* به تعلّق تامّ و افراطِ محبت شود. و این قسم متعذّرالزّوال است، به‌خلافِ قسمِ اول. و او نیز استمرار و تاکید به اُنس یابد و از آن است که صاحبِ این تحقیق شیخ سعدی علیه‌الرحمه، گفته:

سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل
بیرون نمی‌توان‌کرد الّا به روزگاران"

* منجر، ختم‌شونده به

(انیس‌الناس، شجاع، به کوشش ایرج افشار، انتشارات علمی و فرهنگی، چ دوم، ۱۳۷۴، ص ۱۴۵).

@azgozashtevaaknoon
"اُقعُد/اِجلِس"

در معجم‌الادباء ذیلِ نام "حسین به احمد‌بن خالَوَیه‌بن حمدان" مشهور به ابن خالویه، لغوی و نحویِ سده‌ی چهارم و پنجم، آمده:

"روزی بر سیف‌الدوله داخل شد. سیف‌الدوله او را گفت: اُقعُد و نگفت اِجلس. ابن خالویه گوید که دانستم که او را بر اسرارِ کلامِ عرب آگاهی است. زیرا اگر کسی ایستاده‌باشد، به او می‌گویند: اُقعُد و اگر خوابیده‌باشد می‌گویند اِجلِس" (معجم‌الادباء، یاقوت حَمَوی، ترجمه و پیرایش عبدالمحمد آیتی، انتشارات سروش، چ دوم ۱۳۹۱، پاره‌ی نخست، ص ۴۵۱).

@azgozashtevaaknoon
2025/10/22 19:38:29
Back to Top
HTML Embed Code: