"از کاریکلماتورها" [۷۷]
آدمِ زیادیحسابگر، شبِ یلدا هتل میگیرد.
فوتبالیستِ بیاخلاق بهجای یک_دوکردن، یکیبهدومیکند.
وقتی گوشت را در پیاز میخوابانم، سکوت پیشهمیکنم.
فوتبالیستِ سهلانگار، بهجای یکپا_دوپاکردن، اینپا_اونپا میکند.
کلاغ به آدمی که سنگِکلیه دارد با سوءظن مینگرد.
قاتلِ حرفهای هنگامِ بیکاری وقتکُشیمیکند.
دوستندارم در وقتِاضافه بمیرم.
برای تماشای آبشارهای طبیعی به سالنِ والیبال میروم.
وامنگیرید تا منقرِض نشوید.
الاغی کرّهی متفاوت خواهدداشت که جفتی نجیب داشتهباشد.
@azgozashtevaaknoon
آدمِ زیادیحسابگر، شبِ یلدا هتل میگیرد.
فوتبالیستِ بیاخلاق بهجای یک_دوکردن، یکیبهدومیکند.
وقتی گوشت را در پیاز میخوابانم، سکوت پیشهمیکنم.
فوتبالیستِ سهلانگار، بهجای یکپا_دوپاکردن، اینپا_اونپا میکند.
کلاغ به آدمی که سنگِکلیه دارد با سوءظن مینگرد.
قاتلِ حرفهای هنگامِ بیکاری وقتکُشیمیکند.
دوستندارم در وقتِاضافه بمیرم.
برای تماشای آبشارهای طبیعی به سالنِ والیبال میروم.
وامنگیرید تا منقرِض نشوید.
الاغی کرّهی متفاوت خواهدداشت که جفتی نجیب داشتهباشد.
@azgozashtevaaknoon
"غزلِ سیمین بهبهانی"
سیمینِ بهبهانی در شعرِ امروز نامِ ارجمندی است و غزلش نیز میانِ غزلدوستان جایگاهی ممتاز دارد. سیمین درقیاسبا دیگر شاعرانِ زنِ معاصر، بختیار نیز بودهاست. گرچه او نیز تلخکامیهایی در زندگی داشته، اما نه همچون ژاله قائممقامی، در پستو سرود و گمنامماند؛ نه همچون پروین به "تهمتِ شاعری" و سرقتِ آثارِ دیگران منتسب شد؛ و نه همچون فروغ به داغِ ننگ و "گناه" آلوده گشت؛ فروغی که بیپرواییهایش حرفها پراکند و حدیثها برانگیخت. سیمین همچنین بهخلافِ پروین و فروغ، دیرسال زیست و تا واپسین سالها شعر سرود و پیمانهی زندگیاش پُر شد.
سیمین از همان ایامِ جوانی، روایتهای نوگرایانهتری را درسنجشِبا شعرِ پروین، خلقکرد. فرقِ فارقِ شخصیتِ سیمین با پروین، در فردیّتِ بهبهانی و ازخودسراییهای او نهفته است. ازهمینرو ستایندگانِ پروین، اغلب* سنتگرایان بودند، اما شعرِ سیمین میانِ هر دو جناحِ نوگرایان و سنتگرایان، مخاطبانی یافت. او پیشتر درعینِ جوانی، در مسابقهای که نیما و نفیسی از جملهی داوراناش بودند (و اخوان در آن خوشدرخشید)، بهسببِ نگاهِ شاگردنوازانهی نیما، جایزهای نیز کسبکرد.
سیمین رقیبی سرسخت همچون فروغ داشت. او خود در نوشتههایش به این مطلب اشارهکرده و این احساسِ رقابت را نیروبخش و برانگیزانندهی طبعِ شاعریِ خویش ارزیابیکرده. فروغ چه در زندگی و چه در عرصهی شعر، تجربهگر و سرکش و بیپروا بود اما سیمین احتمالاً بهسببِ پیشینهی فرهنگیِ پدر و مادر و نیز پیشهی آموزگاریاش، محتاطتر بود و سنجیدهتر گامبرمیداشت. او اگر نگوییم محافظهکار اما کموبیش مآلاندیش و اهلِ پروا و پرهیز بود. در قالب، وزن و حتی محتوای شعرش، و نیز سلوکِ اجتماعیاش، بهویژه درقیاسبا فروغ، این حسابگریها و دوراندیشیها هویدا است.
در کارنامهی شعریِ سیمین، غزل از هر سبک و سیاقی و در هر زبان و بیانی یافت میشود. از قدمایی و مقلّدانه (مولویانه، سعدیوار و ...) گرفته تا امروزین (سایهوار و رمانتیک و ...) و نو، و گاه حتی خیلی نو. و این نوگرایی، بهویژه در گزینشِ اوزانِ ناهموار و زبانِ سخت و نحوِ صُلب، و نیز بازتابِ خشونتهای مفاهیمِ سیاسی و آلامِ اجتماعی، غزلش را تاحدی دشوارخوان نیز کردهاست. در اینگونه آثارِ او، از ترنّم و تغزّل و ترانگی که میراثِ هزارسالهی غزلِ فارسی بوده، کمتر نشانی میتوانجست. و این تجربهی ناکام در شعرِ مشروطه نیز در غزلِ چند شاعرِ شوریدهسر و انقلابی، آزمودهشدهبود.
سیمین را بیشتر بهسببِ بدعتهایش در اوزانِ نو و نیز روایتگریهای تازه در غزل، "نیمای غزلِ" معاصر خواندهاند. و این عنوان و ادّعای آوردنِ طرزی نو در وزن، بهویژه بر حسینِ منزوی که خود تجربههایی در این عرصه داشت، بسیار گرانآمد. هرچند عنوانِ "نیمای غزل" نیز خود مدافعان و مخالفانی دارد. ضمناً اصرار بر سرودن در اوزانِ نادر یا تازهیاب، همواره نیز به نفعِ غزلِ سیمین تمامنشده. اکنون که سهچهار دهه از آن تاریخ گذشته، میبینیم که این تجربهها، البته جز مواردی نادر که در آنها وزن در خدمتِ محتوا و موضوع بوده، چندانهم توفیقآمیز نبوده. ازهمینرو غالبِ بدعتهای وزنیِ شعرِ سیمین از جانبِ مخاطبان هم چندان جدی گرفتهنشده و در حافظهها نیز ماندگار نشدهاست.
گاه زبانِ کوبنده و بیانِ عتابیخطابی پارهای از غزلهای سیمین و نیز نستوهی و ستیهندگیهایش در مقامِ روشنفکری جامعهاندیش، مرا به یادِ سرسختیها و پایداریهای ناصرخسرو میاندازد. جستجونکردهام اما گمانمیکنم او به دیوانِ شاعرِ یمگان، توجهی ویژه داشتهاست.
هرکسی ذوقِ گزینشی دارد و من نقطهی تکاملِ غزلِ سیمین را در چنین نمونههایی میدانم:
_ چون درختِ فروردین پرشکوفه شد جانم
دامنی ز گل دارم بر چه کس بیفشانم؟!
_ وقتی که سیم حکمکند زر خدا شود
وقتی دروغ داورِ هر ماجرا شود
_ خطّی ز سرعت و از آتش در آبگینهسرا بشکن
بانگِ بنفشِ یکی تندر در خوابِ آبیِ ما بشکن
_ شلوارِ تاخورده دارد مردی که یک پا ندارد
خشم است و آتش نگاهش یعنی تماشا ندارد
_ دوباره میسازمت وطن! اگرچه با خشتِ جانِ خویش
ستون به سقفِ تو میزنم اگرچه با استخوانِ خویش
_ آوای شما حیف که از نای شما نیست
وز نای شما گر بوّد آوای شما نیست
_ ای کودکِ امروزین دلخواهِ تو گر جنگ است
من کودکِ دیروزم کز جنگ مرا ننگ است
_ بنویس بنویس بنویس، اسطورهی پایداری
تاریخ! ای فصلِ روشن، زین روزگاران تاری
_ این حریفان همه هرجایی و مستند و تو نه
کم ز پتیاره و پتیارهپرستند و تو نه
_ هنوز دستِ مرا جراتِ ستیزی هست
هنوز پای مرا قدرتِ گریزی هست
* از میان نوگرایان، نیما و بهخصوص محمدضیاء هشترودی (گردآورندهی "منتخباتِ آثار") از نخستین ستایندگانِ شعرِ پروین بودند.
@azgozashtevaaknoon
سیمینِ بهبهانی در شعرِ امروز نامِ ارجمندی است و غزلش نیز میانِ غزلدوستان جایگاهی ممتاز دارد. سیمین درقیاسبا دیگر شاعرانِ زنِ معاصر، بختیار نیز بودهاست. گرچه او نیز تلخکامیهایی در زندگی داشته، اما نه همچون ژاله قائممقامی، در پستو سرود و گمنامماند؛ نه همچون پروین به "تهمتِ شاعری" و سرقتِ آثارِ دیگران منتسب شد؛ و نه همچون فروغ به داغِ ننگ و "گناه" آلوده گشت؛ فروغی که بیپرواییهایش حرفها پراکند و حدیثها برانگیخت. سیمین همچنین بهخلافِ پروین و فروغ، دیرسال زیست و تا واپسین سالها شعر سرود و پیمانهی زندگیاش پُر شد.
سیمین از همان ایامِ جوانی، روایتهای نوگرایانهتری را درسنجشِبا شعرِ پروین، خلقکرد. فرقِ فارقِ شخصیتِ سیمین با پروین، در فردیّتِ بهبهانی و ازخودسراییهای او نهفته است. ازهمینرو ستایندگانِ پروین، اغلب* سنتگرایان بودند، اما شعرِ سیمین میانِ هر دو جناحِ نوگرایان و سنتگرایان، مخاطبانی یافت. او پیشتر درعینِ جوانی، در مسابقهای که نیما و نفیسی از جملهی داوراناش بودند (و اخوان در آن خوشدرخشید)، بهسببِ نگاهِ شاگردنوازانهی نیما، جایزهای نیز کسبکرد.
سیمین رقیبی سرسخت همچون فروغ داشت. او خود در نوشتههایش به این مطلب اشارهکرده و این احساسِ رقابت را نیروبخش و برانگیزانندهی طبعِ شاعریِ خویش ارزیابیکرده. فروغ چه در زندگی و چه در عرصهی شعر، تجربهگر و سرکش و بیپروا بود اما سیمین احتمالاً بهسببِ پیشینهی فرهنگیِ پدر و مادر و نیز پیشهی آموزگاریاش، محتاطتر بود و سنجیدهتر گامبرمیداشت. او اگر نگوییم محافظهکار اما کموبیش مآلاندیش و اهلِ پروا و پرهیز بود. در قالب، وزن و حتی محتوای شعرش، و نیز سلوکِ اجتماعیاش، بهویژه درقیاسبا فروغ، این حسابگریها و دوراندیشیها هویدا است.
در کارنامهی شعریِ سیمین، غزل از هر سبک و سیاقی و در هر زبان و بیانی یافت میشود. از قدمایی و مقلّدانه (مولویانه، سعدیوار و ...) گرفته تا امروزین (سایهوار و رمانتیک و ...) و نو، و گاه حتی خیلی نو. و این نوگرایی، بهویژه در گزینشِ اوزانِ ناهموار و زبانِ سخت و نحوِ صُلب، و نیز بازتابِ خشونتهای مفاهیمِ سیاسی و آلامِ اجتماعی، غزلش را تاحدی دشوارخوان نیز کردهاست. در اینگونه آثارِ او، از ترنّم و تغزّل و ترانگی که میراثِ هزارسالهی غزلِ فارسی بوده، کمتر نشانی میتوانجست. و این تجربهی ناکام در شعرِ مشروطه نیز در غزلِ چند شاعرِ شوریدهسر و انقلابی، آزمودهشدهبود.
سیمین را بیشتر بهسببِ بدعتهایش در اوزانِ نو و نیز روایتگریهای تازه در غزل، "نیمای غزلِ" معاصر خواندهاند. و این عنوان و ادّعای آوردنِ طرزی نو در وزن، بهویژه بر حسینِ منزوی که خود تجربههایی در این عرصه داشت، بسیار گرانآمد. هرچند عنوانِ "نیمای غزل" نیز خود مدافعان و مخالفانی دارد. ضمناً اصرار بر سرودن در اوزانِ نادر یا تازهیاب، همواره نیز به نفعِ غزلِ سیمین تمامنشده. اکنون که سهچهار دهه از آن تاریخ گذشته، میبینیم که این تجربهها، البته جز مواردی نادر که در آنها وزن در خدمتِ محتوا و موضوع بوده، چندانهم توفیقآمیز نبوده. ازهمینرو غالبِ بدعتهای وزنیِ شعرِ سیمین از جانبِ مخاطبان هم چندان جدی گرفتهنشده و در حافظهها نیز ماندگار نشدهاست.
گاه زبانِ کوبنده و بیانِ عتابیخطابی پارهای از غزلهای سیمین و نیز نستوهی و ستیهندگیهایش در مقامِ روشنفکری جامعهاندیش، مرا به یادِ سرسختیها و پایداریهای ناصرخسرو میاندازد. جستجونکردهام اما گمانمیکنم او به دیوانِ شاعرِ یمگان، توجهی ویژه داشتهاست.
هرکسی ذوقِ گزینشی دارد و من نقطهی تکاملِ غزلِ سیمین را در چنین نمونههایی میدانم:
_ چون درختِ فروردین پرشکوفه شد جانم
دامنی ز گل دارم بر چه کس بیفشانم؟!
_ وقتی که سیم حکمکند زر خدا شود
وقتی دروغ داورِ هر ماجرا شود
_ خطّی ز سرعت و از آتش در آبگینهسرا بشکن
بانگِ بنفشِ یکی تندر در خوابِ آبیِ ما بشکن
_ شلوارِ تاخورده دارد مردی که یک پا ندارد
خشم است و آتش نگاهش یعنی تماشا ندارد
_ دوباره میسازمت وطن! اگرچه با خشتِ جانِ خویش
ستون به سقفِ تو میزنم اگرچه با استخوانِ خویش
_ آوای شما حیف که از نای شما نیست
وز نای شما گر بوّد آوای شما نیست
_ ای کودکِ امروزین دلخواهِ تو گر جنگ است
من کودکِ دیروزم کز جنگ مرا ننگ است
_ بنویس بنویس بنویس، اسطورهی پایداری
تاریخ! ای فصلِ روشن، زین روزگاران تاری
_ این حریفان همه هرجایی و مستند و تو نه
کم ز پتیاره و پتیارهپرستند و تو نه
_ هنوز دستِ مرا جراتِ ستیزی هست
هنوز پای مرا قدرتِ گریزی هست
* از میان نوگرایان، نیما و بهخصوص محمدضیاء هشترودی (گردآورندهی "منتخباتِ آثار") از نخستین ستایندگانِ شعرِ پروین بودند.
@azgozashtevaaknoon
«علّامه همایی و صائب»
بخشی از دستاوردهای تاریخادبیاتنویسیِ دورانِ جدید، مرهونِ برنامهریزی برای تدوینِ کتبِ وزارتِ معارف، در سرآغازِ سدهٔ اخیر بودهاست. این آثار را، که اغلب متأثّر از سنتِ تذکرهنویسانِ زبانِ فارسی است، بزرگانی همچون فروزانفر (تألیف ۱۳۰۹) همایی (تألیفِ ۹_۱۳۰۸) و رضازادهٔ شفق (۱۳۱۳) تدوینکردهاند. و البته که ادبیاتِ کهنِ ایران در کانونِ توجّهِ این گونه آثار بوده است. گرچه در اثرِ فروزانفر («منتخباتِ ادبیاتِ فارسی») اساساً سخنی از ادبیاتِ پساز عصرِ تیموری بهمیان نیامده، اما همایی و بهخصوص رضازادهٔ شفق، تاحدی به شعرِ سبکِ هندی و بهویژه صائب توجهداشتند. رضازادهٔ شفق، بهخلافِ همایی، از ستایشگرانِ شعرِ بیدل در دورانِ اخیر نیز بودهاست.
و این درحالی است که پساز عصرِ مشروطه، نخستینبار (۱۳۰۱) محمدعلیِ تربیت (درگذشته در ۱۳۱۸ ه. ش) نخست در مقالهٔ «صائبِ تبریزی» (منتشرشده در مجلهٔ «معارف») و بعدها (۱۳۱۱) در مقالهٔ «یک صفحهٔ مختصر در رسالهٔ قرنِ حادیعَشَر» به معرفی و ستایش از شعرِ صائب پرداخت. حیدرعلیِ کمالیِ اصفهانی (۱۳۲۵_۱۲۵۰ ه. ش) نیز سالِ ۱۳۰۵ گلچینی از شعر صائب را («منتخباتِ صائب» چاپِ «موسسهٔ خاور») منتشرکرد. نیما در نامههایش از این اثرِ کمالی یادکردهاست. کمالی البته درکنارِ معرفی و ستایشِ از شعرِ صائب، نگاهی آسیبشناسانه به بیان و بلاغتِ شعرِ او دارد.
اگر اصالتاً تبریزی و اصفهانیبودنِ صائب، در تلاشهای تربیت و کمالی برای شناخت و معرفیِ او بیتأثیری نبودهباشد، احتمالاً اصفهانیبودنِ علّامه همایی نیز در این تعلقِخاطر، چندان بیتأثیر نبودهاست.
علامه همایی گرچه در «تاریخِ ادبیاتِ ایرانِ» (دو جلد، ۹_۱۳۰۸)، همچون ملکالشعراء بهار، «شعر و فلسفه و عرفانِ» عصرِ صفوی را «منحط» ارزیابیمیکند، اما همچنان مولفههایی از شعرِ عصرِ تیموری را در شعرِ سبکِ هندی ساری و جاری، و بههمینسبب، شعرِ شاعرانِ این عهد را تاحدی قابلِتوجه میداند. همایی شعرِ صائب را «لااقل» بهسببِ «استحکامِ الفاظ» قابلِ ستایش میداند؛ حالآنکه به باورِ او، شعرِ بیدل از همینمایه امتیاز نیز بیبهره است. و گویا این نخستینباری است که از میانِ ادبای معاصر (البته در ایران) کسی نامی از بیدلِ دهلوی بهمیانمیآورَد. و از نمونههایی که همایی، در بخشِ «تعقیدهای لفظی و معنویِ» کتابِ «فنونِ بلاغت و صناعاتِ ادبیِ» خویش، از شعرِ صائب برمیگزیند (صص ۱۹ و ۳۲) آشکار است که او نیز همچون کمالی، مضمونپردازیها و نازکخیالیهای مفرطِ صائب را در شعر نمیپسندیدهاست.
نکتهٔ دیگر که شاید برای جوانترها جالب باشد، شناساییِ سنگِ قبرِ این شاعرِ «خلّاقالمضامین» از سوی علامه همایی است. همایی سالِ ۱۳۱۷ این سنگِ قبر را در باغی مشهور به «قبرِ آقا» که آن سالها جهتِ موقوفاتِ مسجدِ لنبان، اجارهدادهمیشد، بهاتفاقِ باغبانِ همان باغ، شناساییکرد. ازقضا این باغ در محلهٔ عباسآباد، که سکونتگاهِ تبارزهٔ (تبریزیهای) اهلِ اصفهان بود، واقعشدهاست. در این باغ، دو فرزند و یکی از نوادگانِ صائب نیز مدفون اند. تاریخِ ساختِ سنگِ قبرِ صائب سالِ ۱۰۸۷ ه. ش (درست یکسال پس از درگذشتِ او) است و این بیت صائب نیز بر آن حک شده:
محو کی از صفحهٔ دلها شود آثارِ من؟!
من همان ذوق ام که مییابند از گفتارِ من
زندهیاد گلچینِ معانی، که او نیز از نخستین ستایشگرانِ ادبیاتِ عصرِ صفوی در دورهٔ حاضر بود، حدودِ دهسالِ بعد، با پیگیریهای فراوان توجه مدیرانِ فرهیخته و ادیبانِ بزرگِ پایتخت را به خاکجای صائب برانگیخت. درنهایت، سالِ ۱۳۴۲ ساختِ این آرامگاه آغازشد و سالِ ۱۳۴۷ بهسامانرسید و افتتاح شد. علامه همایی که خود شعر نیز میسرودند و «سنا» تخلص میکردند، مادّهتاریخی برای مقبرهٔ صائب سرودند:
بهنامایزد که با تأییدِ الطافِ خداوندی
مرادِ اهلِ دل حاصل به کرداری مناسب شد
«سنا» پادرمیانبنهاد و گفت از بهرِ تاریخش
اساسِ طرحِ این آرامگه از فکرِ صائب شد
مادّهتاریخِ مصراعِ پایانیِ شعر، برابر است با سال ۱۳۸۴ ه. ق (= ۱۳۴۲ شمسی)؛ که مصادف است با سالِ آغازِ بنای مقبرهٔ صائب.
درادامهٔ همین تلاشها است که دهههای چهل وپنجاه، شاهدِ توجهِ روزافزون به شعر صائب هستیم؛ اندکاندک ادیبان و شاعرانِ فراوانی به پژوهش دربارهٔ صائب میپردازند و به پیرویِ از شعرِ او شعر نیز میسرایند؛ و بهتدریج بخشی از غزل امروز، رنگی از بلاغتِ شعرِ صائب و بعدها بیدل را بهخود میگیرد.
@azgozashtevaaknoon
بخشی از دستاوردهای تاریخادبیاتنویسیِ دورانِ جدید، مرهونِ برنامهریزی برای تدوینِ کتبِ وزارتِ معارف، در سرآغازِ سدهٔ اخیر بودهاست. این آثار را، که اغلب متأثّر از سنتِ تذکرهنویسانِ زبانِ فارسی است، بزرگانی همچون فروزانفر (تألیف ۱۳۰۹) همایی (تألیفِ ۹_۱۳۰۸) و رضازادهٔ شفق (۱۳۱۳) تدوینکردهاند. و البته که ادبیاتِ کهنِ ایران در کانونِ توجّهِ این گونه آثار بوده است. گرچه در اثرِ فروزانفر («منتخباتِ ادبیاتِ فارسی») اساساً سخنی از ادبیاتِ پساز عصرِ تیموری بهمیان نیامده، اما همایی و بهخصوص رضازادهٔ شفق، تاحدی به شعرِ سبکِ هندی و بهویژه صائب توجهداشتند. رضازادهٔ شفق، بهخلافِ همایی، از ستایشگرانِ شعرِ بیدل در دورانِ اخیر نیز بودهاست.
و این درحالی است که پساز عصرِ مشروطه، نخستینبار (۱۳۰۱) محمدعلیِ تربیت (درگذشته در ۱۳۱۸ ه. ش) نخست در مقالهٔ «صائبِ تبریزی» (منتشرشده در مجلهٔ «معارف») و بعدها (۱۳۱۱) در مقالهٔ «یک صفحهٔ مختصر در رسالهٔ قرنِ حادیعَشَر» به معرفی و ستایش از شعرِ صائب پرداخت. حیدرعلیِ کمالیِ اصفهانی (۱۳۲۵_۱۲۵۰ ه. ش) نیز سالِ ۱۳۰۵ گلچینی از شعر صائب را («منتخباتِ صائب» چاپِ «موسسهٔ خاور») منتشرکرد. نیما در نامههایش از این اثرِ کمالی یادکردهاست. کمالی البته درکنارِ معرفی و ستایشِ از شعرِ صائب، نگاهی آسیبشناسانه به بیان و بلاغتِ شعرِ او دارد.
اگر اصالتاً تبریزی و اصفهانیبودنِ صائب، در تلاشهای تربیت و کمالی برای شناخت و معرفیِ او بیتأثیری نبودهباشد، احتمالاً اصفهانیبودنِ علّامه همایی نیز در این تعلقِخاطر، چندان بیتأثیر نبودهاست.
علامه همایی گرچه در «تاریخِ ادبیاتِ ایرانِ» (دو جلد، ۹_۱۳۰۸)، همچون ملکالشعراء بهار، «شعر و فلسفه و عرفانِ» عصرِ صفوی را «منحط» ارزیابیمیکند، اما همچنان مولفههایی از شعرِ عصرِ تیموری را در شعرِ سبکِ هندی ساری و جاری، و بههمینسبب، شعرِ شاعرانِ این عهد را تاحدی قابلِتوجه میداند. همایی شعرِ صائب را «لااقل» بهسببِ «استحکامِ الفاظ» قابلِ ستایش میداند؛ حالآنکه به باورِ او، شعرِ بیدل از همینمایه امتیاز نیز بیبهره است. و گویا این نخستینباری است که از میانِ ادبای معاصر (البته در ایران) کسی نامی از بیدلِ دهلوی بهمیانمیآورَد. و از نمونههایی که همایی، در بخشِ «تعقیدهای لفظی و معنویِ» کتابِ «فنونِ بلاغت و صناعاتِ ادبیِ» خویش، از شعرِ صائب برمیگزیند (صص ۱۹ و ۳۲) آشکار است که او نیز همچون کمالی، مضمونپردازیها و نازکخیالیهای مفرطِ صائب را در شعر نمیپسندیدهاست.
نکتهٔ دیگر که شاید برای جوانترها جالب باشد، شناساییِ سنگِ قبرِ این شاعرِ «خلّاقالمضامین» از سوی علامه همایی است. همایی سالِ ۱۳۱۷ این سنگِ قبر را در باغی مشهور به «قبرِ آقا» که آن سالها جهتِ موقوفاتِ مسجدِ لنبان، اجارهدادهمیشد، بهاتفاقِ باغبانِ همان باغ، شناساییکرد. ازقضا این باغ در محلهٔ عباسآباد، که سکونتگاهِ تبارزهٔ (تبریزیهای) اهلِ اصفهان بود، واقعشدهاست. در این باغ، دو فرزند و یکی از نوادگانِ صائب نیز مدفون اند. تاریخِ ساختِ سنگِ قبرِ صائب سالِ ۱۰۸۷ ه. ش (درست یکسال پس از درگذشتِ او) است و این بیت صائب نیز بر آن حک شده:
محو کی از صفحهٔ دلها شود آثارِ من؟!
من همان ذوق ام که مییابند از گفتارِ من
زندهیاد گلچینِ معانی، که او نیز از نخستین ستایشگرانِ ادبیاتِ عصرِ صفوی در دورهٔ حاضر بود، حدودِ دهسالِ بعد، با پیگیریهای فراوان توجه مدیرانِ فرهیخته و ادیبانِ بزرگِ پایتخت را به خاکجای صائب برانگیخت. درنهایت، سالِ ۱۳۴۲ ساختِ این آرامگاه آغازشد و سالِ ۱۳۴۷ بهسامانرسید و افتتاح شد. علامه همایی که خود شعر نیز میسرودند و «سنا» تخلص میکردند، مادّهتاریخی برای مقبرهٔ صائب سرودند:
بهنامایزد که با تأییدِ الطافِ خداوندی
مرادِ اهلِ دل حاصل به کرداری مناسب شد
«سنا» پادرمیانبنهاد و گفت از بهرِ تاریخش
اساسِ طرحِ این آرامگه از فکرِ صائب شد
مادّهتاریخِ مصراعِ پایانیِ شعر، برابر است با سال ۱۳۸۴ ه. ق (= ۱۳۴۲ شمسی)؛ که مصادف است با سالِ آغازِ بنای مقبرهٔ صائب.
درادامهٔ همین تلاشها است که دهههای چهل وپنجاه، شاهدِ توجهِ روزافزون به شعر صائب هستیم؛ اندکاندک ادیبان و شاعرانِ فراوانی به پژوهش دربارهٔ صائب میپردازند و به پیرویِ از شعرِ او شعر نیز میسرایند؛ و بهتدریج بخشی از غزل امروز، رنگی از بلاغتِ شعرِ صائب و بعدها بیدل را بهخود میگیرد.
@azgozashtevaaknoon
Audio
سخنان ِ استاد شفیعی کدکنی در بارهی کاربرد ِ غلط ِ یک حرف ِ اضافه در شعر ِ #فروغ_فرخزاد
@Haftrangmagazine
@Haftrangmagazine
Forwarded from از گذشته و اکنون (احمدرضا بهرامپور عمران)
"دربارهی "پسرانی که به من عاشق بودند" (در شعر فروغ)
آقای دکتر محسن احمدوندی یادداشتی دربارهی سطرِ "پسرانی که به من عاشق بودندِ"، فروغ نوشتهاند. ایشان با ذکرِ شواهدِ متعدد، آوردهاند: فروغ اینجا متاثر از زبانِ روز، حرفِ "به" را (که کارکردی فکّ اضافهای دارد)، بهکاربرده: پسرانی که عاشقِ من بودند.
و درست میگویند. فروغ اینجاها، به تعبیرِ نیما، دارد از طبیعتِ زبانِ امروز تبعیتمیکند. و میدانیم که فروغ از بهکارگیری زبانِ "پاستوریزه" و پیراسته، پرهیزداشت.
استاد شمیسا نیز در "نگاهی به فروغ" به اینگونه کاربردهای زبانی در شعر فروغ اشارهمیکنند. ایشان ازقضا، البته بیآنکه مطلب را تحلیل و توصیفکنند، به همین نمونه در شعرِ فروغ نیز اشارهکردند. و نیز این سطر از شعر فروغ که در آن "را" "در" معنیمیدهد:
آیا دوباره باغچهها را بنفشه خواهمکاشت؟
(انتشارات مروارید، ۱۳۷۲، ص ۲۵۹).
پژوهشگران بهدرستی معتقدند بخشی از اینگونه کاربردها به مسالهی ترجمهی عبارات و تعابیر از دیگر زبانها و گویشها یا همان مشکلاتِ دوزبانگی و چندزبانگی بازمیگردد. مثلاً بعضی از ایرانیانِ بهفرنگرفته، چنین میگویند: "این فیلمها را روی تلویزیون دیدم" (زبان و مهاجرت، دکتر یحیی مدرسی، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، ۱۳۹۳، ص ۲۵۱).
استاد سمیعیِ گیلانی نیز در بخشی از کتاب "نگارش و ویرایش" با عنوانِ "کاربردِ حرف اضافهی نامناسب و حذفِ حرفِ اضافه"، به برخی از چنین نادرستیها که متأثر از نحوِ زبانِ ترکی است، اشارهکردهاند: "ادیانِ باطل به قوای طبیعت، الوهیّت قائلمیشوند" (سمت، چ نوزدهم، ۱۳۹۹، صص ۱_۲۲۰).
استاد باستانی پاریزی نیز جایی، ضمن نقل عباراتی مغشوش از سیدحسن تقیزاده، مینویسند:
"ببخشید که جملات کمی زیروبالا دارد؛ انشای تقیزاده است. تقیزاده به فرنگی فکرمیکرد، به ترکی صحبتمیکرد و به فارسی مقاله مینوشت. بنابراین ممکن است بعضی جملات یکدست نباشد. ولی ازجهتِ اندیشه درحدّ کمال است" (شمعی در طوفان، نشر علم، چ دوم، ۱۳۸۳، ص ۴۱۰).
به نمونهای از آثارِ شاهزاده ظلالسلطان فرزند ناصرالدینشاه که اصالتاً ترکزبان بوده، بنگرید:
"جمیعِ علمای اصفهان [...] از من ملاقاتکردند".
او ازقضا خودش درادامه اشارهمیکند که "حاجی آبادهای" [...] "زبان ترکی را نمیدانم از کجا تحصیلکردهبود که در کمال فصاحت و لهجهی خوب با من گفتگومیکرد" (خاطرات ظلالسلطان [سرگذشت مسعودی]، مسعودمیرزا ظلالسلطان، به اهتمام حسین خدیو جم، انتشارات اساطیر، ۱۳۶۸، ج اول، ص ۱۹۸).
و این هم نمونهای که در آن ابوالحسنخانِ ایلچیِ مشهور، دقیقاً همچون فروغ "به کسی عاشق شدن" را بهجای "عاشقِ کسی شدن"، بهکاربرده: "میگفت ایلچی به شما عاشق شدهاست" ( حیرتنامه [سفرنامهی ابوالحسنخان ایلچی به لندن]، به کوشش حسن مرسلوند، موسسهی خدمات فرهنگی رسا، ۱۳۶۴، ص ۲۱۱).
و نکتهی آخر آنکه چندی پیش فایل یا پوشهای شنیداری از هما ناطقِ آذریزبان میشنیدم. ایشان در گفتگو با مسعود بهنود، ازجمله میگوید: "الآن من به شما یک مثالی میزنم ...".
@azgozashtevaaknoon
آقای دکتر محسن احمدوندی یادداشتی دربارهی سطرِ "پسرانی که به من عاشق بودندِ"، فروغ نوشتهاند. ایشان با ذکرِ شواهدِ متعدد، آوردهاند: فروغ اینجا متاثر از زبانِ روز، حرفِ "به" را (که کارکردی فکّ اضافهای دارد)، بهکاربرده: پسرانی که عاشقِ من بودند.
و درست میگویند. فروغ اینجاها، به تعبیرِ نیما، دارد از طبیعتِ زبانِ امروز تبعیتمیکند. و میدانیم که فروغ از بهکارگیری زبانِ "پاستوریزه" و پیراسته، پرهیزداشت.
استاد شمیسا نیز در "نگاهی به فروغ" به اینگونه کاربردهای زبانی در شعر فروغ اشارهمیکنند. ایشان ازقضا، البته بیآنکه مطلب را تحلیل و توصیفکنند، به همین نمونه در شعرِ فروغ نیز اشارهکردند. و نیز این سطر از شعر فروغ که در آن "را" "در" معنیمیدهد:
آیا دوباره باغچهها را بنفشه خواهمکاشت؟
(انتشارات مروارید، ۱۳۷۲، ص ۲۵۹).
پژوهشگران بهدرستی معتقدند بخشی از اینگونه کاربردها به مسالهی ترجمهی عبارات و تعابیر از دیگر زبانها و گویشها یا همان مشکلاتِ دوزبانگی و چندزبانگی بازمیگردد. مثلاً بعضی از ایرانیانِ بهفرنگرفته، چنین میگویند: "این فیلمها را روی تلویزیون دیدم" (زبان و مهاجرت، دکتر یحیی مدرسی، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، ۱۳۹۳، ص ۲۵۱).
استاد سمیعیِ گیلانی نیز در بخشی از کتاب "نگارش و ویرایش" با عنوانِ "کاربردِ حرف اضافهی نامناسب و حذفِ حرفِ اضافه"، به برخی از چنین نادرستیها که متأثر از نحوِ زبانِ ترکی است، اشارهکردهاند: "ادیانِ باطل به قوای طبیعت، الوهیّت قائلمیشوند" (سمت، چ نوزدهم، ۱۳۹۹، صص ۱_۲۲۰).
استاد باستانی پاریزی نیز جایی، ضمن نقل عباراتی مغشوش از سیدحسن تقیزاده، مینویسند:
"ببخشید که جملات کمی زیروبالا دارد؛ انشای تقیزاده است. تقیزاده به فرنگی فکرمیکرد، به ترکی صحبتمیکرد و به فارسی مقاله مینوشت. بنابراین ممکن است بعضی جملات یکدست نباشد. ولی ازجهتِ اندیشه درحدّ کمال است" (شمعی در طوفان، نشر علم، چ دوم، ۱۳۸۳، ص ۴۱۰).
به نمونهای از آثارِ شاهزاده ظلالسلطان فرزند ناصرالدینشاه که اصالتاً ترکزبان بوده، بنگرید:
"جمیعِ علمای اصفهان [...] از من ملاقاتکردند".
او ازقضا خودش درادامه اشارهمیکند که "حاجی آبادهای" [...] "زبان ترکی را نمیدانم از کجا تحصیلکردهبود که در کمال فصاحت و لهجهی خوب با من گفتگومیکرد" (خاطرات ظلالسلطان [سرگذشت مسعودی]، مسعودمیرزا ظلالسلطان، به اهتمام حسین خدیو جم، انتشارات اساطیر، ۱۳۶۸، ج اول، ص ۱۹۸).
و این هم نمونهای که در آن ابوالحسنخانِ ایلچیِ مشهور، دقیقاً همچون فروغ "به کسی عاشق شدن" را بهجای "عاشقِ کسی شدن"، بهکاربرده: "میگفت ایلچی به شما عاشق شدهاست" ( حیرتنامه [سفرنامهی ابوالحسنخان ایلچی به لندن]، به کوشش حسن مرسلوند، موسسهی خدمات فرهنگی رسا، ۱۳۶۴، ص ۲۱۱).
و نکتهی آخر آنکه چندی پیش فایل یا پوشهای شنیداری از هما ناطقِ آذریزبان میشنیدم. ایشان در گفتگو با مسعود بهنود، ازجمله میگوید: "الآن من به شما یک مثالی میزنم ...".
@azgozashtevaaknoon
"کاریکلماتور و مخاطباناش"
کاریکلماتور قالبِ مهجور و کممخاطبی است. بسیاری از اهالیِ ادب ناماش را هم حتی نشنیدهاند. بههمیننسبت کم اند کسانی که فوت و فنهای این فرم و ظرافتهایش را بشناسند. حتی استادانِ سرشناسِ ادبیات را میشناسم که کاریکلماتورنشناس اند! و درست گفتهاند که "کاریکلماتور خیابانِ خلوتی است". ازهمینرو کاریکلماتورپردازان باید صبوری پیشهکنند و به مخاطبانِ معدود قناعتکنند.
امروز اما اتفاقی خوشحالامکرد. به سلمانی که رفتم استاد سلمانی از من خواست عبارتی پیشنهادکنم تا تابلوکند. عبارتی از خودم که با شغلاش تناسبداشت پیشنهاددادم: زندگیِ آرایشگر به مویی بند است! و گفتم این یک کاریکلماتور است. بیآنکه چنین عنوانی به گوشاش خوردهباشد، گفت برخی از عبارات خیلی زیبا اند؛ بعد این نمونه را شاهدآورد:
بیچاره فرهاد که نانوا هم جوشِ شیرین میزند!
شگفتزده و درعینحال خوشحال شدم. این عبارت از کاریکلماتورهای مهدیِ فرجاللهی است. و اصلاش هم اینگونه:
نانوا هم جوشِ شیرین میزند، بیچاره فرهاد!
فرجاللهی از انگشتشمار کسانی است که پساز شاپور، میتوان ناماش را در این عرصه، برزبانآورد.
@azgozashtevaaknoon
کاریکلماتور قالبِ مهجور و کممخاطبی است. بسیاری از اهالیِ ادب ناماش را هم حتی نشنیدهاند. بههمیننسبت کم اند کسانی که فوت و فنهای این فرم و ظرافتهایش را بشناسند. حتی استادانِ سرشناسِ ادبیات را میشناسم که کاریکلماتورنشناس اند! و درست گفتهاند که "کاریکلماتور خیابانِ خلوتی است". ازهمینرو کاریکلماتورپردازان باید صبوری پیشهکنند و به مخاطبانِ معدود قناعتکنند.
امروز اما اتفاقی خوشحالامکرد. به سلمانی که رفتم استاد سلمانی از من خواست عبارتی پیشنهادکنم تا تابلوکند. عبارتی از خودم که با شغلاش تناسبداشت پیشنهاددادم: زندگیِ آرایشگر به مویی بند است! و گفتم این یک کاریکلماتور است. بیآنکه چنین عنوانی به گوشاش خوردهباشد، گفت برخی از عبارات خیلی زیبا اند؛ بعد این نمونه را شاهدآورد:
بیچاره فرهاد که نانوا هم جوشِ شیرین میزند!
شگفتزده و درعینحال خوشحال شدم. این عبارت از کاریکلماتورهای مهدیِ فرجاللهی است. و اصلاش هم اینگونه:
نانوا هم جوشِ شیرین میزند، بیچاره فرهاد!
فرجاللهی از انگشتشمار کسانی است که پساز شاپور، میتوان ناماش را در این عرصه، برزبانآورد.
@azgozashtevaaknoon
سر که نه در پای عزیزان روَد
بارِ گرانی است کشیدن به دوش (سعدی)
"العِلاوَه: سرِ مردم مادام که بر دوش است؛ و سرباری*."
(مهذبالاسماء، محمودبن الزّنجی السَنجری، تصحیح محمدحسینِ مصطفوی، انتشارات علمی و فرهنگی، ۱۳۶۴، ص ۲۳۶).
* سرباری: بارِ اضافه که بر چهارپا نهند.
@azgozashtevaaknoon
بارِ گرانی است کشیدن به دوش (سعدی)
"العِلاوَه: سرِ مردم مادام که بر دوش است؛ و سرباری*."
(مهذبالاسماء، محمودبن الزّنجی السَنجری، تصحیح محمدحسینِ مصطفوی، انتشارات علمی و فرهنگی، ۱۳۶۴، ص ۲۳۶).
* سرباری: بارِ اضافه که بر چهارپا نهند.
@azgozashtevaaknoon
Forwarded from چشموچراغ
🟢🔴 سبز و سرخ دو رنگ مکملاند. از ترکیب این دو رنگ در شعر #صائب_تبریزی و دیگر شاعران سبک هندی رنگی بهدست میآید که «سبز تهگلگون» نام میگیرد. یکی از رنگهایی که از دیرباز در توصیف شمشیر بهکار رفته سبز است؛ صائب در اینجا شمشیر سبز را به خون آغشته توصیف میکند: «نیست بر سبزان گلشن دیدۀ پرخون ما/ تیغ خونخوار تو باشد سبز تهگلگون ما». یکی از کاربردهای این رنگ توصیف چهرۀ سبز معشوق است که به سرخی میزند: «دلبر محبوب میخواهد دل پرخون ما/ غنچۀ نشکفته باشد سبز تهگلگون ما». از ابیات صائب پیداست که این رنگ ربطی به ترکیب سبز و سرخ، یعنی قهوهای، ندارد و از قرار گرفتن سبز با اندکی سرخی حاصل میشود؛ بهگونهای که نه چنان با هم آمیخته باشند که رنگ تازهای پدید آورند و نه چنان جدا که گویی متمایزند. صائب این نوع ترکیب رنگها را که بیشباهت به نقاشیهای مکتب امپرسیونیسم نیست «رنگ اتحاد» مینامد: «میپذیرد چون گلاب از کوره رنگ اتحاد/ گرچه باشد برگبرگ گلْسِتان از هم جدا».
🎨 خلاصهشده از: پرستو کریمی، مقالۀ «دو نکتۀ لغوی»، در: نامۀ سروشیار (یادنامۀ استاد جمشید مظاهری)، قم: انتشارات ادبیات، ۱۴۰۱، ج ۱، ص ۱۲۵.
#رنگ_واژه
#گروه_واژه_گزینی_فرهنگستان_زبان_و_ادب_فارسی
@cheshmocheragh
🎨 خلاصهشده از: پرستو کریمی، مقالۀ «دو نکتۀ لغوی»، در: نامۀ سروشیار (یادنامۀ استاد جمشید مظاهری)، قم: انتشارات ادبیات، ۱۴۰۱، ج ۱، ص ۱۲۵.
#رنگ_واژه
#گروه_واژه_گزینی_فرهنگستان_زبان_و_ادب_فارسی
@cheshmocheragh
"رندانهگوییِ حافظ"
دو یارِ زیرک و از بادهی کهن دو منی
فراغتی و کتابی و گوشهی چمنی
رندانهگویی بخشِ مهمی از مضمون و معنا و نیز ظرافتهای لفظیِ غزلِ حافظ را تشکیلمیدهد. بخشی از این رندانهگوییها و دوپهلوسراییها هنوز هم که هنوز است از چشمِ پژوهشگران پنهان مانده. تاآنجاکه جُستهام و دیدهام از میانِ شارحان، استادان خرمشاهی، هروی، حمیدیان و استعلامی، بیش از دیگر حافظپژوهان به طنزها، تعریضها و رندانهگوییهای خواجه پیبردهاند. بااینهمه گاه هنوز نیز به ابیاتی برمیخورم که هیچ شارحی به ظرافتِ آن پینبرده و به رندانگیِ آن توجهنکردهاست. و پژوهشگران بیهوده از "ماجرای پایانناپذیرِ حافظ" سخننگفتهاند.
در همین بیتی که نقل شد توجه کنید. شاعر با ناچیزانگاریِ خواستههای بلندپروازانهی خود، وانمودمیکند فردی چشمودلسیر است و بهخلافِ دیگران یا همگان، به حداقلها بسندهمیکند. حال آنکه همین خواستهی درظاهر ناچیز، منتهای آرزو و کعبهی آمال هر رند و زیرکی است: نخست آنکه همنشینی همدل و حریفی زیرک نصیبات شود؛ دیگر آنکه باده، آنهم کهناش و تازه نه یکدو پیک و پیاله، بلکه دو منی* مهیّاباشد؛ و درکنار همهی این مقدماتِ دلخواه، فراغتی و خاطری آسوده که همگان در سراسرِ عمر حسرتاش را میخورند نیز، فراهم باشد. هنوز مانده تا بزمِ محقّرِ خواجه کامل شود. او دیگر چه خردهفرمایشی دارد؟ اینکه کتابی یا سفینهی غزلی آنهم در گوشهی دلانگیزِ چمنی در دسترسشان باشد. و برای شاعرجماعت و معنیگرایان، چه چیزی دلخواهتر از این؟!
باید پرسید حافظ جان! کم و کسری اگر هست، خجالتنکش!
شاعر دیدهبودید اینقدر کمتوقع؟!
*"من" واحدِ وزنی بوده که در زمانها و مکانهای گوناگون، اندازهاش متغیر بوده. بنابر پژوهشِ دقیقِ استاد محمدامین ریاحی در شیراز عصرِ حافظ هر من ۸۳۵ گرم وزن داشته. (گلگشت در شعر و اندیشهی حافظ، انتشارات علمی، چ دوم، ۱۳۷۴، ص ۳۵۲). تصدیقمیفرمایید که بزمی که در آن دو تن نزدیک به دو لیتر باده آنهم کهن بنوشند، چندان هم درویشانه نبوده!
@azgozashtevaaknoon
دو یارِ زیرک و از بادهی کهن دو منی
فراغتی و کتابی و گوشهی چمنی
رندانهگویی بخشِ مهمی از مضمون و معنا و نیز ظرافتهای لفظیِ غزلِ حافظ را تشکیلمیدهد. بخشی از این رندانهگوییها و دوپهلوسراییها هنوز هم که هنوز است از چشمِ پژوهشگران پنهان مانده. تاآنجاکه جُستهام و دیدهام از میانِ شارحان، استادان خرمشاهی، هروی، حمیدیان و استعلامی، بیش از دیگر حافظپژوهان به طنزها، تعریضها و رندانهگوییهای خواجه پیبردهاند. بااینهمه گاه هنوز نیز به ابیاتی برمیخورم که هیچ شارحی به ظرافتِ آن پینبرده و به رندانگیِ آن توجهنکردهاست. و پژوهشگران بیهوده از "ماجرای پایانناپذیرِ حافظ" سخننگفتهاند.
در همین بیتی که نقل شد توجه کنید. شاعر با ناچیزانگاریِ خواستههای بلندپروازانهی خود، وانمودمیکند فردی چشمودلسیر است و بهخلافِ دیگران یا همگان، به حداقلها بسندهمیکند. حال آنکه همین خواستهی درظاهر ناچیز، منتهای آرزو و کعبهی آمال هر رند و زیرکی است: نخست آنکه همنشینی همدل و حریفی زیرک نصیبات شود؛ دیگر آنکه باده، آنهم کهناش و تازه نه یکدو پیک و پیاله، بلکه دو منی* مهیّاباشد؛ و درکنار همهی این مقدماتِ دلخواه، فراغتی و خاطری آسوده که همگان در سراسرِ عمر حسرتاش را میخورند نیز، فراهم باشد. هنوز مانده تا بزمِ محقّرِ خواجه کامل شود. او دیگر چه خردهفرمایشی دارد؟ اینکه کتابی یا سفینهی غزلی آنهم در گوشهی دلانگیزِ چمنی در دسترسشان باشد. و برای شاعرجماعت و معنیگرایان، چه چیزی دلخواهتر از این؟!
باید پرسید حافظ جان! کم و کسری اگر هست، خجالتنکش!
شاعر دیدهبودید اینقدر کمتوقع؟!
*"من" واحدِ وزنی بوده که در زمانها و مکانهای گوناگون، اندازهاش متغیر بوده. بنابر پژوهشِ دقیقِ استاد محمدامین ریاحی در شیراز عصرِ حافظ هر من ۸۳۵ گرم وزن داشته. (گلگشت در شعر و اندیشهی حافظ، انتشارات علمی، چ دوم، ۱۳۷۴، ص ۳۵۲). تصدیقمیفرمایید که بزمی که در آن دو تن نزدیک به دو لیتر باده آنهم کهن بنوشند، چندان هم درویشانه نبوده!
@azgozashtevaaknoon
دربارهی "دیدنِ عکسِ رخِ یار در پیاله"
ما در پیاله عکسِ رخِ یار دیدهایم
ای بیخبر ز لذتِ شربِ مدامِ ما
محتوای این بیت را، هم میتوان به شرابی انگوری و عشقی زمینی تعبیرکرد و هم میتوان اشاراتش را به ساحتهای معنوی و عوالمِ ملکوتی، معطوف دانست. گویی حافظ اینجا کارکردِ آگاهیبخشی و رازورانهی شراب را با جامِ کیخسرو/جم و آیینهی اسکندری سنجیدهاست.
اما نکتهای که باید بهخاطرداشت: گاه حافظ در برخی ابیات همزمان به عینیترین مسائلِ زندگی و ملموسترین تصاویرِ پیرامونِ خویش توجهدارد. و گمانمیکنم در این بیت نیز همینگونه است. اگرچه ممکن است او به شرابخوریهای بیحسابِ خویش، در فراقِ یار نظرداشتهباشد اما تصویرِ بیت چنین برداشتی را نیز ممکنمیسازد:
من و یار سرگرمِ بادهنوشی و مستیِ مدام هستیم؛ بهویژه هنگامی که من پیاله در دست میگیرم و چهرهی زیبایش در آن منعکس و لذتِ من دوچندان میشود. و چه عیشی مهنّاتر از این؟! ازاینمنظر، ضمیرِ "ما" در مصراعِ دوم یعنی من و معشوق.
و چنین برداشتی، از شاعری که مردمکِ دیدهاش، تصویرِ خود را در چهرهی لطیفِ معشوق، همچون "خال"ی تصورکند، چندان غریب نیست:
مردمِ دیده ز لطفِ رخِ او در رخِ او
عکسِ خود دید گمانکرد که مشکین خالی است
@azgozashtevaaknoon
ما در پیاله عکسِ رخِ یار دیدهایم
ای بیخبر ز لذتِ شربِ مدامِ ما
محتوای این بیت را، هم میتوان به شرابی انگوری و عشقی زمینی تعبیرکرد و هم میتوان اشاراتش را به ساحتهای معنوی و عوالمِ ملکوتی، معطوف دانست. گویی حافظ اینجا کارکردِ آگاهیبخشی و رازورانهی شراب را با جامِ کیخسرو/جم و آیینهی اسکندری سنجیدهاست.
اما نکتهای که باید بهخاطرداشت: گاه حافظ در برخی ابیات همزمان به عینیترین مسائلِ زندگی و ملموسترین تصاویرِ پیرامونِ خویش توجهدارد. و گمانمیکنم در این بیت نیز همینگونه است. اگرچه ممکن است او به شرابخوریهای بیحسابِ خویش، در فراقِ یار نظرداشتهباشد اما تصویرِ بیت چنین برداشتی را نیز ممکنمیسازد:
من و یار سرگرمِ بادهنوشی و مستیِ مدام هستیم؛ بهویژه هنگامی که من پیاله در دست میگیرم و چهرهی زیبایش در آن منعکس و لذتِ من دوچندان میشود. و چه عیشی مهنّاتر از این؟! ازاینمنظر، ضمیرِ "ما" در مصراعِ دوم یعنی من و معشوق.
و چنین برداشتی، از شاعری که مردمکِ دیدهاش، تصویرِ خود را در چهرهی لطیفِ معشوق، همچون "خال"ی تصورکند، چندان غریب نیست:
مردمِ دیده ز لطفِ رخِ او در رخِ او
عکسِ خود دید گمانکرد که مشکین خالی است
@azgozashtevaaknoon
"جورابِ پارهی عباس کیارستمی"
روزی استاد شفیعیِ کدکنی ضمنِ سخن از سادهزیستی و صمیمیّتِ عاطفیِ برخی از عرفا، خاطرهای از عباسِ کیارستمی تعریفکردند. بهگمانام شنیدنی است. کیارستمی به مجلسی دعوت بود. همینکه از در وارد شد، با صدای بلند گفت:
دوستان همگی توجهکنند! جورابِ من پاره است. این را گفتم تا خیالِ خودم را راحت کردهباشم!
@azgozashtevaaknoon
روزی استاد شفیعیِ کدکنی ضمنِ سخن از سادهزیستی و صمیمیّتِ عاطفیِ برخی از عرفا، خاطرهای از عباسِ کیارستمی تعریفکردند. بهگمانام شنیدنی است. کیارستمی به مجلسی دعوت بود. همینکه از در وارد شد، با صدای بلند گفت:
دوستان همگی توجهکنند! جورابِ من پاره است. این را گفتم تا خیالِ خودم را راحت کردهباشم!
@azgozashtevaaknoon
"خرافات و خنده"
شاید در ادبِ فارسی هیچ شاعری همچون ناصرخسرو، هنگامِ ستایش از خردورزی و خداباوری، در نکوهشِ خرافات و زرق و مُحالات سخن نگفتهباشد. اما بیتی از او که در آن از "خرافاتِ خندهناکِ جُحی" سخن گفته، نظرم را جلبکرد. خرافه یعنی سخنان بیاساس و پوچ و افسانهآمیز. ثعالبی در ثمارالقلوب فی مضاف و المنسوب، ذیلِ ترکیبِ "حدیثُ خرافه" آورده:
"خرافه نامِ مردی بود از قبیلهی بنیعمره. پریان او را دیوانه کردند، و چون او را رهاکردند، او پیش کساناش بازگشت؛ ازآنهنگامباز از شگفتیهای احوالِ پریان سخنمیگفت. بدینروی چون عرب سخنی میشنیدند که دور از حقیقت و راستی بود، میگفتند: این سخن از داستانهای خرافه است. پسازآن این اصطلاح در گفتارِ عرب بسیار بهکارمیرفت تاآنجاکه به سخنانِ یاوه و ناراست میگفتند: خرافات." (پارسیگردان: دکتر رضا انزابینژاد، انتشارات دانشگاه فردوسی مشهد، ۱۳۷۶، ص ۱۴۴).
چنانکه ملاحظهمیشود در سخنِ ثعالبی از خندهآوربودنِ خرافات سخنیبهمیاننیامده. شاید بتوانگفت سخنانِ خرافهآمیز در نظرِ خردمندان آنقدر بیاعتبار و بیاساس بوده که خندهآور و مضحک بهنظرمیرسیده:
تو را سخن نه بدان دادهاند تا تو زبان
برافکنی به خرافاتِ خندهناکِ جُحی (ناصر خسرو)
یادآورمیشوم که "جُحی" در متونِ کهن، بهویژه مثنویِ مولوی، بیشتر نمادِ زیرکی و رندی و گربزی است تا بلاهت و جهالت.
در این بیتِ سنایی نیز خرافات در کنارِ هزل آمده:
ماند سنایی را در دل هوس
صومعه پُر هزل و خرافات کرد
بهنظرمیرسد در این نمونهها خرافات یعنی هزل و نه صرفِ سخنانِ افسانهآمیز.
در مهذَّبالاسماء که لغتنامهای است ارزشمند و احتمالاً تالیفشده در سدهی هشتم، ذیلِ "الخرافه" آمده:
"سخنِ خوش که از آن خنده آید" (محمود بن عمرالزّنجی السّجزی، تصحیح محمدحسین مصطفوی، انتشارات علمی و فرهنگی، ۱۳۶۴، ج ۱، ص ۱۰۹).
@azgozashtevaaknoon
شاید در ادبِ فارسی هیچ شاعری همچون ناصرخسرو، هنگامِ ستایش از خردورزی و خداباوری، در نکوهشِ خرافات و زرق و مُحالات سخن نگفتهباشد. اما بیتی از او که در آن از "خرافاتِ خندهناکِ جُحی" سخن گفته، نظرم را جلبکرد. خرافه یعنی سخنان بیاساس و پوچ و افسانهآمیز. ثعالبی در ثمارالقلوب فی مضاف و المنسوب، ذیلِ ترکیبِ "حدیثُ خرافه" آورده:
"خرافه نامِ مردی بود از قبیلهی بنیعمره. پریان او را دیوانه کردند، و چون او را رهاکردند، او پیش کساناش بازگشت؛ ازآنهنگامباز از شگفتیهای احوالِ پریان سخنمیگفت. بدینروی چون عرب سخنی میشنیدند که دور از حقیقت و راستی بود، میگفتند: این سخن از داستانهای خرافه است. پسازآن این اصطلاح در گفتارِ عرب بسیار بهکارمیرفت تاآنجاکه به سخنانِ یاوه و ناراست میگفتند: خرافات." (پارسیگردان: دکتر رضا انزابینژاد، انتشارات دانشگاه فردوسی مشهد، ۱۳۷۶، ص ۱۴۴).
چنانکه ملاحظهمیشود در سخنِ ثعالبی از خندهآوربودنِ خرافات سخنیبهمیاننیامده. شاید بتوانگفت سخنانِ خرافهآمیز در نظرِ خردمندان آنقدر بیاعتبار و بیاساس بوده که خندهآور و مضحک بهنظرمیرسیده:
تو را سخن نه بدان دادهاند تا تو زبان
برافکنی به خرافاتِ خندهناکِ جُحی (ناصر خسرو)
یادآورمیشوم که "جُحی" در متونِ کهن، بهویژه مثنویِ مولوی، بیشتر نمادِ زیرکی و رندی و گربزی است تا بلاهت و جهالت.
در این بیتِ سنایی نیز خرافات در کنارِ هزل آمده:
ماند سنایی را در دل هوس
صومعه پُر هزل و خرافات کرد
بهنظرمیرسد در این نمونهها خرافات یعنی هزل و نه صرفِ سخنانِ افسانهآمیز.
در مهذَّبالاسماء که لغتنامهای است ارزشمند و احتمالاً تالیفشده در سدهی هشتم، ذیلِ "الخرافه" آمده:
"سخنِ خوش که از آن خنده آید" (محمود بن عمرالزّنجی السّجزی، تصحیح محمدحسین مصطفوی، انتشارات علمی و فرهنگی، ۱۳۶۴، ج ۱، ص ۱۰۹).
@azgozashtevaaknoon
"دربارهی "گاوهاشان شیرافشان باد!" (در شعرِ سهراب سپهری)
سهراب سپهری در سطرهایی از شعرِ طبیعتستایانه و بدویّتگرایانهی "آب را گل نکنیم" میگوید:
مردمِ بالادست چه صفایی دارند
چشمههاشان جوشان
گاوهاشان شیرافشان باد!
شاید برخی از مخاطبان ندیدهباشند و ندانند که گاو بهخصوص پساز زایمان و بهویژه در فصل بهار که علوفهی تر یا سبز میخورَد، شیر از پستاناش میچکد و گاه حتی جاری یا "افشان" میشود. من خود در روزگارِ کودکی چنین لحظاتی را دیدهام.
گمانمیکنم سهراب در روستای "چنار" و اطرافِ "گلستانه" چنین حالتی را دیدهبوده که برای مردمِ دهِ بالادست، چنین آرزوییکرده.
@azgozashtevaaknoon
سهراب سپهری در سطرهایی از شعرِ طبیعتستایانه و بدویّتگرایانهی "آب را گل نکنیم" میگوید:
مردمِ بالادست چه صفایی دارند
چشمههاشان جوشان
گاوهاشان شیرافشان باد!
شاید برخی از مخاطبان ندیدهباشند و ندانند که گاو بهخصوص پساز زایمان و بهویژه در فصل بهار که علوفهی تر یا سبز میخورَد، شیر از پستاناش میچکد و گاه حتی جاری یا "افشان" میشود. من خود در روزگارِ کودکی چنین لحظاتی را دیدهام.
گمانمیکنم سهراب در روستای "چنار" و اطرافِ "گلستانه" چنین حالتی را دیدهبوده که برای مردمِ دهِ بالادست، چنین آرزوییکرده.
@azgozashtevaaknoon
"الوَطَن: آرامگاه"
(مهذَّب الاسماء، محمودبن عمر الزّنجی السّجزی، تصحیح محمدحسین مصطفوی، انتشارات علمی و فرهنگی، ۱۳۶۴، ج ۱، ص ۳۷۲).
@azgozashtevaaknoon
(مهذَّب الاسماء، محمودبن عمر الزّنجی السّجزی، تصحیح محمدحسین مصطفوی، انتشارات علمی و فرهنگی، ۱۳۶۴، ج ۱، ص ۳۷۲).
@azgozashtevaaknoon
"حمیدرضا صدر"
عجب قلمی دارد این حمیدرضا صدر! دوسه دههی پیش جستهگریخته تحلیلهایش را از فوتبال در تلویزیون میشنیدم؛ تحلیلگری که بیشاز هرچیزی نگرشِ بینارشتهایاش به فوتبال، در سخنانش میدرخشید.
اما بعدها کتابهایش را که دنبالکردم، شگفتیام دوچندان شد. و سبب هم آن بود که برای من اغلب همهچیز از منظرِ و زاویهی ادبیات آنهم ادبیاتِ مکتوب معنامییابد و رخ نشانمیدهد. کتابهای خوشخوانی همچون "پسری روی سکوها" (چهلسال وقایعنگاری فوتبال ایران) و "روزی روزگاری فوتبال" (تحلیلِ جامعهشناسیکِ فوتبال) و درنهایت "از قیطریه تا اورنج کانتی" (وقایعنگاری بیماریِ سرطانِ نویسنده) جانِ شیفته و باریکبینانه، اخلاقی و انسانیِ نویسنده را بر مخاطب آشکار میسازد.
امروز بارِ دیگر و البته فقط بهقصد تفرّج و تماشا "پسری روی سکوها" را از کتابخانه بیرونکشیدم. بازکردنِ کتاب همان و از صبح تا همین ساعت غرقشدن در آن، همان. این اثرِ خواندنی، نگاهی است توصیفی و درعینحال انتقادی و از منظری شخصی و خاطرهنگارانه به تاریخِ فوتبالِ ایران.
زندهیاد صدر جدااز نگاهِ جامعهشناسانهاش به ورزش و فوتبالِ ایران، مردِ پُرخوان و بسیاردانی بوده. او قلمش را هنرمندانه از مبحثی به مبحثی میکشانَد و استادانه سخنِ خود را از تاریخی به تاریخی و از جغرافیایی به جغرافیایی دیگر درمیغلتانَد.
بهراستی که قلمِ حمیدرضا صدر در "پسری روی سکوها"، بهویژه آنجاها که از خاستگاه و کودکی و خانوادهاش و نیز تهرانِ دهههای سی تا پنجاه مینویسد، رشکبرانگیز است. بهخصوص آنجاها که از فحّاشی و دشنامبارگی در زبانِ اهالی و طرفدارانِ فوتبال مینویسد؛ یا آنجا که از ادبیّت و آرایههای ادبی در عالمِ فوتبال میگوید؛ و یا مثلاً بخشی که در آن فوتبالیستها را با گلادیاتورها میسنجد و یا وقتی که از جهانِ فوتبال به عالمِ سیاست پُلمیزند. از سطرسطرِ کتاب پیدا است که نویسنده جز ورزش و فوتبال و جامعهشناسی، مطالعاتی گسترده یا درخور، ازجمله در حیطهی تاریخ، روانشناسی، فلسفه، سینما و حتی پزشکی نیز دارد.
حمیدرضا صدر از آزادگیهای محمدعلی کلی، از داستانِ پرآبِ چشمِ خودکشیِ تختی، از تواناییهای فردی حجازی در دروازهبانی، از علی پروین و شگردها و شیرینکاریهایش در زمین و اثرِ فوتبالیِ ویگن که مینویسد، مسحورتمیکند. و اینهمه، جز نگرش و بینشِ او، بهخاطرِ زبانِ پرورده و پختهای است که دارد. صدر پیراسته و ویراسته* و موجز مینویسد. گاه جملهاش یک کلمه دارد. آری فقط یک کلمه که گاه حتی اسم است. زبانش سرزنده و قلمش چست و چابک است. گویی نویسنده درحالِ یکدوکردن با کلمات است. آیا او ازاینمنظر تاحدی وامدارِ سرعت و تحرّکِ عالمِ فوتبال نبوده؟! صدر گهگاه مرا یادِ رضا براهنی میاندازد. براهنیِ مجلهی "روشنفکر". البته صدر بهمراتب مبادیآدابتر و مأخوذبهحیاتر از براهنی است.
یادت گرامی نویسندهی برجستهی فوتبالِ ایران!
* گرچه گاه "توسّط" هم در نوشتههایش دیدهام و یا "ناجی" بهجای "منجی".
@azgozashtevaaknoon
عجب قلمی دارد این حمیدرضا صدر! دوسه دههی پیش جستهگریخته تحلیلهایش را از فوتبال در تلویزیون میشنیدم؛ تحلیلگری که بیشاز هرچیزی نگرشِ بینارشتهایاش به فوتبال، در سخنانش میدرخشید.
اما بعدها کتابهایش را که دنبالکردم، شگفتیام دوچندان شد. و سبب هم آن بود که برای من اغلب همهچیز از منظرِ و زاویهی ادبیات آنهم ادبیاتِ مکتوب معنامییابد و رخ نشانمیدهد. کتابهای خوشخوانی همچون "پسری روی سکوها" (چهلسال وقایعنگاری فوتبال ایران) و "روزی روزگاری فوتبال" (تحلیلِ جامعهشناسیکِ فوتبال) و درنهایت "از قیطریه تا اورنج کانتی" (وقایعنگاری بیماریِ سرطانِ نویسنده) جانِ شیفته و باریکبینانه، اخلاقی و انسانیِ نویسنده را بر مخاطب آشکار میسازد.
امروز بارِ دیگر و البته فقط بهقصد تفرّج و تماشا "پسری روی سکوها" را از کتابخانه بیرونکشیدم. بازکردنِ کتاب همان و از صبح تا همین ساعت غرقشدن در آن، همان. این اثرِ خواندنی، نگاهی است توصیفی و درعینحال انتقادی و از منظری شخصی و خاطرهنگارانه به تاریخِ فوتبالِ ایران.
زندهیاد صدر جدااز نگاهِ جامعهشناسانهاش به ورزش و فوتبالِ ایران، مردِ پُرخوان و بسیاردانی بوده. او قلمش را هنرمندانه از مبحثی به مبحثی میکشانَد و استادانه سخنِ خود را از تاریخی به تاریخی و از جغرافیایی به جغرافیایی دیگر درمیغلتانَد.
بهراستی که قلمِ حمیدرضا صدر در "پسری روی سکوها"، بهویژه آنجاها که از خاستگاه و کودکی و خانوادهاش و نیز تهرانِ دهههای سی تا پنجاه مینویسد، رشکبرانگیز است. بهخصوص آنجاها که از فحّاشی و دشنامبارگی در زبانِ اهالی و طرفدارانِ فوتبال مینویسد؛ یا آنجا که از ادبیّت و آرایههای ادبی در عالمِ فوتبال میگوید؛ و یا مثلاً بخشی که در آن فوتبالیستها را با گلادیاتورها میسنجد و یا وقتی که از جهانِ فوتبال به عالمِ سیاست پُلمیزند. از سطرسطرِ کتاب پیدا است که نویسنده جز ورزش و فوتبال و جامعهشناسی، مطالعاتی گسترده یا درخور، ازجمله در حیطهی تاریخ، روانشناسی، فلسفه، سینما و حتی پزشکی نیز دارد.
حمیدرضا صدر از آزادگیهای محمدعلی کلی، از داستانِ پرآبِ چشمِ خودکشیِ تختی، از تواناییهای فردی حجازی در دروازهبانی، از علی پروین و شگردها و شیرینکاریهایش در زمین و اثرِ فوتبالیِ ویگن که مینویسد، مسحورتمیکند. و اینهمه، جز نگرش و بینشِ او، بهخاطرِ زبانِ پرورده و پختهای است که دارد. صدر پیراسته و ویراسته* و موجز مینویسد. گاه جملهاش یک کلمه دارد. آری فقط یک کلمه که گاه حتی اسم است. زبانش سرزنده و قلمش چست و چابک است. گویی نویسنده درحالِ یکدوکردن با کلمات است. آیا او ازاینمنظر تاحدی وامدارِ سرعت و تحرّکِ عالمِ فوتبال نبوده؟! صدر گهگاه مرا یادِ رضا براهنی میاندازد. براهنیِ مجلهی "روشنفکر". البته صدر بهمراتب مبادیآدابتر و مأخوذبهحیاتر از براهنی است.
یادت گرامی نویسندهی برجستهی فوتبالِ ایران!
* گرچه گاه "توسّط" هم در نوشتههایش دیدهام و یا "ناجی" بهجای "منجی".
@azgozashtevaaknoon
"کمال و زوال!"
به این بیتِ حافظ دقتکنید:
بگرفت کارِ حسنت چون عشقِ من کمالی
خوش باش زانکه نبود این حسن را زوالی
بیت مطابقبا چاپ استاد خانلری است. در ضبطِ قزوینی_غنی بهجای "این حسن" آمده: "وین هر دو". البته که این ضبط بهسببِ ارجاع به دوگانهی حسن و عشق، روایتِ زیباتری است اما شوربختانه ضبطِ اصیلتر و کهنتری نیست. ضمناً در نسخهی نورعثمانیه که کهنترین نسخهی کاملِ موجود از دیوانِ حافظ و استنساخشده در سال ۸۰۱ است، بهجای "این حسن" آمده "این عشق".
سخن بر سرِ مضمون و باوری است رایج که در بیت به آن اشاره شده. قدما معتقد بودند هرچه به کمالِ خود برسد، بهناگزیر دچارِ زوال نیز خواهدشد: فوّاره چون بلند شود سرنگون شود. و ناصرخسرو مطابقبا همین باور سروده:
میانهکار بباش ای پسر کمال مجو
که مَه تمام نشد جز ز بهرِ نقصان را
چنانکه سعدی نیز چنین سروده:
منتهای کمال نقصان است
گل بریزد بهوقتِ سیرابی!
حتی از معماران و بنّاهای کهنسال شنیدهام پیشترها صاحبانِ خانه و عمارت، برای دچارنشدن به چنین حال و روزی و یا شاید هم برای درامانماندن از چشمزخمِ تنگنظران، عمداً گوشهای از کارِ ساختمان را ناتماممیگذاشتند!
حال اگر دوباره به بیتِ حافظ بنگریم درخواهیمیافت همین باور و نگرانی موجبشده عاشق/شاعر خطاب به معشوق بگوید: بهرغمِ آنکه هرچه به منتهای کمالِ خود میرسد درنهایت به کاستی و نقصان دچارمیآید اما تو بیمی به دلت راه مده، چراکه حسنِ تو زوالناپذیر و ابدی است:
بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالی
خوشباش زانکه نبود این حسن را زوالی
@azgozashtevaaknoon
به این بیتِ حافظ دقتکنید:
بگرفت کارِ حسنت چون عشقِ من کمالی
خوش باش زانکه نبود این حسن را زوالی
بیت مطابقبا چاپ استاد خانلری است. در ضبطِ قزوینی_غنی بهجای "این حسن" آمده: "وین هر دو". البته که این ضبط بهسببِ ارجاع به دوگانهی حسن و عشق، روایتِ زیباتری است اما شوربختانه ضبطِ اصیلتر و کهنتری نیست. ضمناً در نسخهی نورعثمانیه که کهنترین نسخهی کاملِ موجود از دیوانِ حافظ و استنساخشده در سال ۸۰۱ است، بهجای "این حسن" آمده "این عشق".
سخن بر سرِ مضمون و باوری است رایج که در بیت به آن اشاره شده. قدما معتقد بودند هرچه به کمالِ خود برسد، بهناگزیر دچارِ زوال نیز خواهدشد: فوّاره چون بلند شود سرنگون شود. و ناصرخسرو مطابقبا همین باور سروده:
میانهکار بباش ای پسر کمال مجو
که مَه تمام نشد جز ز بهرِ نقصان را
چنانکه سعدی نیز چنین سروده:
منتهای کمال نقصان است
گل بریزد بهوقتِ سیرابی!
حتی از معماران و بنّاهای کهنسال شنیدهام پیشترها صاحبانِ خانه و عمارت، برای دچارنشدن به چنین حال و روزی و یا شاید هم برای درامانماندن از چشمزخمِ تنگنظران، عمداً گوشهای از کارِ ساختمان را ناتماممیگذاشتند!
حال اگر دوباره به بیتِ حافظ بنگریم درخواهیمیافت همین باور و نگرانی موجبشده عاشق/شاعر خطاب به معشوق بگوید: بهرغمِ آنکه هرچه به منتهای کمالِ خود میرسد درنهایت به کاستی و نقصان دچارمیآید اما تو بیمی به دلت راه مده، چراکه حسنِ تو زوالناپذیر و ابدی است:
بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالی
خوشباش زانکه نبود این حسن را زوالی
@azgozashtevaaknoon
Forwarded from تاریخاصفهان
شعری از استاد محمود فرشچیان (با تخلص نقاش) در روزنامه اصفهان: دوشنبه ۶ تیرماه ۱۳۲۸
مرا تا از نیستان وصال خود جدا کردی
ز هجرت، بندبندم را چو نی، پر از نوا کردی
تمنا داشتم یک بوسه از لعب شکرخندت
عجب از خون دل خوردن، مرا حاجت روا کردی
مگر بوی سر زلف تو آرد، تا سحر هر شب
مرا چشم انتظار مقدم باد صبا کردی
خمار ای سنگدل دیدی، چو ما را از می عشقت
شکستی شیشه دل را و خون در جام ما کردی
گسستم رشته الفت ز خلق و با تو پیوستم
مرا بیگانه از خویشان و دور از اقربا کردی
کجا کردی ترحم بر من آزرده دل، ای مه
بغیر از جور، کی آخر به من مهر و وفا کردی
زر رخسار و سیم اشک دارم بهر سودایت
مرا هر چند ای شه، در ره عشقت گدا کردی
طبیبش مرگ و خون دل دوا، غم شد پرستارش
به درد عشق خود، نقاش را تا مبتلا کردی
🥀پژوهشهایاصفهانشناسی
تاریخ اصفهان
مرا تا از نیستان وصال خود جدا کردی
ز هجرت، بندبندم را چو نی، پر از نوا کردی
تمنا داشتم یک بوسه از لعب شکرخندت
عجب از خون دل خوردن، مرا حاجت روا کردی
مگر بوی سر زلف تو آرد، تا سحر هر شب
مرا چشم انتظار مقدم باد صبا کردی
خمار ای سنگدل دیدی، چو ما را از می عشقت
شکستی شیشه دل را و خون در جام ما کردی
گسستم رشته الفت ز خلق و با تو پیوستم
مرا بیگانه از خویشان و دور از اقربا کردی
کجا کردی ترحم بر من آزرده دل، ای مه
بغیر از جور، کی آخر به من مهر و وفا کردی
زر رخسار و سیم اشک دارم بهر سودایت
مرا هر چند ای شه، در ره عشقت گدا کردی
طبیبش مرگ و خون دل دوا، غم شد پرستارش
به درد عشق خود، نقاش را تا مبتلا کردی
🥀پژوهشهایاصفهانشناسی
تاریخ اصفهان