✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت✅
🕊✨امروز چهار شنبه
🌻 ۱۱/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۶/محرم/۱۴۴۶قمری
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت✅
🕊✨امروز چهار شنبه
🌻 ۱۱/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۶/محرم/۱۴۴۶قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤11👏3🥰2❤🔥1✍1👍1🕊1😍1💯1💘1😘1
*بهترین دعایی که میشه*
*برای هر کسی کرد*
*اینه که خدا بهت آرامش بده*
*ارزوی آرامش میکنم*
*برای همه شما عزیزان*
صبح زیبای تان بخیر
*برای هر کسی کرد*
*اینه که خدا بهت آرامش بده*
*ارزوی آرامش میکنم*
*برای همه شما عزیزان*
صبح زیبای تان بخیر
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤15🥰5👍3❤🔥2✍1👏1🕊1😍1💯1💘1😘1
🦋بزرگتـرین ثـروت
داشتنِ قلبی صبور، سپاسگزار و پُر ازایمان،
نسبت به پروردگار ،درهنگامِ سختیهاست!
صبح بخیرررر
داشتنِ قلبی صبور، سپاسگزار و پُر ازایمان،
نسبت به پروردگار ،درهنگامِ سختیهاست!
صبح بخیرررر
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤17❤🔥4💯3🥰2✍1👍1👏1👌1🕊1😍1😘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۷۸ ✅از ابوهریره رضی الله عنه روایت است که می گوید: از رسول الله صلى الله عليه وسلم شنیدم که فرمودند: ❤️ «لَيْسَ الْغِنَى عَنْ كَثْرَةِ الْعَرَضِ، وَلَكِنَّ الْغِنَى غِنَى النَّفْسِ» ❤️🔥«غنی و سرمایه دار، کسی نیست که کالای زیادی داشته…
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۷۹
✅از ابوهریره رضی الله عنه روایت است که می گوید: از رسول الله صلى الله عليه وسلم شنیدم که فرمودند:
🌿«مَا مِنْ بَنِي آدَمَ مَوْلُودٌ إِلَّا يَمَسُّهُ الشَّيْطَانُ حِينَ يُولَدُ، فَيَسْتَهِلُّ صَارِخًا مِنْ مَسِّ الشَّيْطَانِ، غَيْرَ مَرْيَمَ وَابْنِهَا»
🌹«هیچ فرزندی از فرزندان آدم علیه السلام جز مریم و پسرش متولد نشده مگر اینکه شیطان به هنگام تولدش او را لمس کرده است که در اثر لمس آن با فریاد گریه می کند». سپس ابوهریره رضی الله عنه می گوید: «وإنِّي أُعِيذُها بك وذُرِّيَّتَها من الشَّيطان الرَّجِيمِ» [آل عمران: 36] «او و فرزندانش را از [شرِ] شیطانِ رانده شده، در پناه تو قرار مى دهم».
#صحیحبخاری3431
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
#قسمت_۱۷۹
✅از ابوهریره رضی الله عنه روایت است که می گوید: از رسول الله صلى الله عليه وسلم شنیدم که فرمودند:
🌿«مَا مِنْ بَنِي آدَمَ مَوْلُودٌ إِلَّا يَمَسُّهُ الشَّيْطَانُ حِينَ يُولَدُ، فَيَسْتَهِلُّ صَارِخًا مِنْ مَسِّ الشَّيْطَانِ، غَيْرَ مَرْيَمَ وَابْنِهَا»
🌹«هیچ فرزندی از فرزندان آدم علیه السلام جز مریم و پسرش متولد نشده مگر اینکه شیطان به هنگام تولدش او را لمس کرده است که در اثر لمس آن با فریاد گریه می کند». سپس ابوهریره رضی الله عنه می گوید: «وإنِّي أُعِيذُها بك وذُرِّيَّتَها من الشَّيطان الرَّجِيمِ» [آل عمران: 36] «او و فرزندانش را از [شرِ] شیطانِ رانده شده، در پناه تو قرار مى دهم».
#صحیحبخاری3431
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
❤21💯5❤🔥3✍1👍1🥰1👏1👌1🕊1💘1😘1
« وَتَوَكَّلْ عَلَى الْعَزِيزِ الرَّحِيمِ »
وبرخداوندتوانایشکستناپذیرِ
مهربانتوکلکن... 💕🌱
+زندگیهیچگاهبہبُنبستنمیرسد!
کافیستچشمبازکُنیوراههایبیشُماری
راکہخُدابرایتپنهانکردهروبہرویخود ببینی!
خُداکہباشدهرمعجزهایممکنمیشود!!!
#الحمداللہعلیکلحال...💌
وبرخداوندتوانایشکستناپذیرِ
مهربانتوکلکن... 💕🌱
+زندگیهیچگاهبہبُنبستنمیرسد!
کافیستچشمبازکُنیوراههایبیشُماری
راکہخُدابرایتپنهانکردهروبہرویخود ببینی!
خُداکہباشدهرمعجزهایممکنمیشود!!!
#الحمداللہعلیکلحال...💌
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤20👍5❤🔥3🥰3😍2👏1😢1🙏1👌1🕊1💯1
به خودت باور داشته باش
📚حکایت ملا نصرالدین و رحمت خداوند روزی از روزهای بهاری باران به شدت در حال باریدین بود. خوب در این حالت هر کسی دوست دارد، زودتر خود را به جای برساند که کمتر خیس شود. ملا نصرالدین از پنجره به بیرون نگاه کرد و همسایه خودش را دید. او می دوید تا زودتر خودش را…
پادشاهی نذر کرد که اگر از حادثه ای
نجات یابد، پولی به پارسایان دهد!
چون حاجتش روا شد، به غلام خردمندش
پولی داد تا به پارسایان دهد...
پس غلام هر شب نزد پادشاه می آمد و
می گفت هر چه روز جستجو کردم،
پارسایی نیافتم.
پادشاه گفت طبق اطلاع من،
چهارصد پارسا در کشور من است...
غلام گفت آنکه پارسا است، پول ما را
نمی پذیرد و آن کس که می پذیرد، پارسا نیست!
پادشاه خندید و فرمود حق با غلام است!
آن کس که در بند پول است، زاهد نیست...
« سعدی »
✓
نجات یابد، پولی به پارسایان دهد!
چون حاجتش روا شد، به غلام خردمندش
پولی داد تا به پارسایان دهد...
پس غلام هر شب نزد پادشاه می آمد و
می گفت هر چه روز جستجو کردم،
پارسایی نیافتم.
پادشاه گفت طبق اطلاع من،
چهارصد پارسا در کشور من است...
غلام گفت آنکه پارسا است، پول ما را
نمی پذیرد و آن کس که می پذیرد، پارسا نیست!
پادشاه خندید و فرمود حق با غلام است!
آن کس که در بند پول است، زاهد نیست...
« سعدی »
✓
❤19👍6💯3✍2❤🔥2🙏1👌1🕊1😇1🤗1💘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💯11❤6❤🔥2😢2⚡1🥰1👏1😍1😇1🤝1🤗1
حدود 80 درصد گرمای بدن انسان از طریق کدام عضو از بدن خارج می شود؟
Anonymous Quiz
31%
سر
51%
پا
11%
دست
7%
کمر
❤9😱4💯3🤷♀2❤🔥1🤷♂1👍1👏1🤯1😇1💘1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: پنجاه و هفت سپس نگاه پرغیظی به بهار انداخت و با صدایی تلخ ادامه داد منصور رفیق من است، او فقط چند سال از من کوچک تر از من است مردم به ریش من می خندند اگر دخترم را به دست او بسپارم. تو به جای اینکه او را کاکا…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و هشت
بهادر با لحنی ساختگی گفت شاید جای خالی مادرش را احساس کرده… من با او صحبت می کنم.
رقیه چادری اش را سر کرد و گفت خوب است، با او صحبت کن. چون این خانواده خیلی روی رفتار عروس شان حساس اند. من باید بروم، اولادها را در خانه تنها گذاشته ام.
وقتی رقیه رفت، بهادر با خشمی که در کلامش موج میزد، بازوی بهار را گرفت و گفت نگفته بودم کاری نکنی که زبان رقیه دراز نشود؟
بهار با نگاهی مظلومانه و لرزان گفت پدر جان، لطفاً من دختر شما هستم، چرا اینقدر بی رحم هستید؟ من نمی خواهم عروس این خانواده شوم. اگر شما هم می شنیدید که چگونه حرف می زدند، راضی نمی شدید مرا عروس شان بسازید.
بهادر فریادی کشید، بهار را به گوشهٔ اطاق پرتاب کرد و فریاد زد من همه چیز را شنیدم! و کاملاً هم راضی ام! پس زیاد حرف نزد حالا هم بلند شو یک من گوشت خریده آورده ام قرار است شب دوستانم به اینجا بیایند آماده گی غذا را بگیر.
و بی آنکه منتظر جوابی بماند، بیرون رفت.
شب، خانه رنگ دیگری گرفت. صدای بلند موسیقی، بوی تند چرس که از مهمانخانه به همه جای خانه می خزید، خنده های مست مردان و صدای شیشه هایی که به هم می خوردند، فضا را سنگین کرده بود. بهار در اطاقش نشسته بود، روجایی را دور خودش پیچیده بود و اشک هایش را در سکوت می ریخت. چند شب دیگر هم این کابوس تکرار شد. بهادر، خانه را به محفل مردانی مست و بی حرمتی تبدیل کرده بود که از حرمت دختر در خانه، چیزی نمی دانستند.
تا آن شب لعنتی رسید.
بهادر باز آمد، با همان بیپروایی گفت شب رفیق هایم می آیند. اطاق را جمع و جور کن، چیزی برای خوردن درست کن.
اما این بار، بهار لب فروبسته اش را گشود. صدایش لرز داشت، ولی دلش لبریز از جراحت بود و گفت پدر جان چطور می توانید در خانه ای که دخترتان نفس می کشد، اینگونه بیپروا بساط مستی پهن کنید؟ مگر در این خانه نماز خوانده نمی شود؟ مگر این جا قرآن نیست؟ چرا حرمت این ها را می شکنید؟
بهادر ایستاد. ابروانش درهم رفت، طوری که حرف های بهار به ریشهٔ غرورش تاخته باشد.
بهار ادامه داد این خانه جای شب نشینی های گناه و بوی چرس نیست. من دختر شما هستم، نه نوکر رفیق های مست تان. لطفاً دیگر آنها را به اینجا دعوت نکنید.
این سخنان، چنان آتشی در جان بهادر افکند که لحظه ای نگاهش سرد و بی رحم شد. در یک لحظه با خشم به سویش یورش برد. مشتها و لگدهایش مثل طوفانی بر تن نحیف بهار فرود آمد. او را تا پای مرگ زد؛ طوری که سر و صورتش به خون نشست و بی هوش روی زمین افتاد.
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و هشت
بهادر با لحنی ساختگی گفت شاید جای خالی مادرش را احساس کرده… من با او صحبت می کنم.
رقیه چادری اش را سر کرد و گفت خوب است، با او صحبت کن. چون این خانواده خیلی روی رفتار عروس شان حساس اند. من باید بروم، اولادها را در خانه تنها گذاشته ام.
وقتی رقیه رفت، بهادر با خشمی که در کلامش موج میزد، بازوی بهار را گرفت و گفت نگفته بودم کاری نکنی که زبان رقیه دراز نشود؟
بهار با نگاهی مظلومانه و لرزان گفت پدر جان، لطفاً من دختر شما هستم، چرا اینقدر بی رحم هستید؟ من نمی خواهم عروس این خانواده شوم. اگر شما هم می شنیدید که چگونه حرف می زدند، راضی نمی شدید مرا عروس شان بسازید.
بهادر فریادی کشید، بهار را به گوشهٔ اطاق پرتاب کرد و فریاد زد من همه چیز را شنیدم! و کاملاً هم راضی ام! پس زیاد حرف نزد حالا هم بلند شو یک من گوشت خریده آورده ام قرار است شب دوستانم به اینجا بیایند آماده گی غذا را بگیر.
و بی آنکه منتظر جوابی بماند، بیرون رفت.
شب، خانه رنگ دیگری گرفت. صدای بلند موسیقی، بوی تند چرس که از مهمانخانه به همه جای خانه می خزید، خنده های مست مردان و صدای شیشه هایی که به هم می خوردند، فضا را سنگین کرده بود. بهار در اطاقش نشسته بود، روجایی را دور خودش پیچیده بود و اشک هایش را در سکوت می ریخت. چند شب دیگر هم این کابوس تکرار شد. بهادر، خانه را به محفل مردانی مست و بی حرمتی تبدیل کرده بود که از حرمت دختر در خانه، چیزی نمی دانستند.
تا آن شب لعنتی رسید.
بهادر باز آمد، با همان بیپروایی گفت شب رفیق هایم می آیند. اطاق را جمع و جور کن، چیزی برای خوردن درست کن.
اما این بار، بهار لب فروبسته اش را گشود. صدایش لرز داشت، ولی دلش لبریز از جراحت بود و گفت پدر جان چطور می توانید در خانه ای که دخترتان نفس می کشد، اینگونه بیپروا بساط مستی پهن کنید؟ مگر در این خانه نماز خوانده نمی شود؟ مگر این جا قرآن نیست؟ چرا حرمت این ها را می شکنید؟
بهادر ایستاد. ابروانش درهم رفت، طوری که حرف های بهار به ریشهٔ غرورش تاخته باشد.
بهار ادامه داد این خانه جای شب نشینی های گناه و بوی چرس نیست. من دختر شما هستم، نه نوکر رفیق های مست تان. لطفاً دیگر آنها را به اینجا دعوت نکنید.
این سخنان، چنان آتشی در جان بهادر افکند که لحظه ای نگاهش سرد و بی رحم شد. در یک لحظه با خشم به سویش یورش برد. مشتها و لگدهایش مثل طوفانی بر تن نحیف بهار فرود آمد. او را تا پای مرگ زد؛ طوری که سر و صورتش به خون نشست و بی هوش روی زمین افتاد.
❤51😭25😢9💔6❤🔥2👍2⚡1🥰1🙏1👌1🕊1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: پنجاه و هشت بهادر با لحنی ساختگی گفت شاید جای خالی مادرش را احساس کرده… من با او صحبت می کنم. رقیه چادری اش را سر کرد و گفت خوب است، با او صحبت کن. چون این خانواده خیلی روی رفتار عروس شان حساس اند. من باید…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و نه
ساعت ها گذشت.
صدای موسیقی، بوی دود، قهقههٔ مردان بی خود همه همچنان ادامه داشت. هیچکس به سکوت اطاق کناری شک نکرد.
وقتی بهار چشمان خسته اش را گشود، نور چراغ اطاق در چشمش سوخت. سعی کرد حرکت کند، ولی هر نفسش با درد در شکمش همراه بود. ناگهان صدای زنگ موبایل آمد. با تمام ضعف، نگاهی به اطراف انداخت. چشمانش روی موبایل پدرش که روی طاق بود، ثابت ماند. با تن لرزان برخاست، چند قدم که برداشت، گویی کوه از جا جنبید.
بالاخره موبایل را به دست گرفت. صفحه را دید: منصور.
با بغضی در گلویش که به سختی نفسش را بالا می آورد، تماس را پاسخ داد.
صدای منصور را پشت خط شنید که گفت سلام بهادر، خوب هستی؟
بهار چشمانش را بست، اشک از گوشهٔ چشمش روی زخمش چکید و سوزشی عجیب در دل و صورتش پیچید. صدایش شکست، نالید منصور… مرا نجات بده… خواهش می کنم… اینجا بیا…
موبایل از دستش افتاد و صدای برخوردش با زمین پیچید. تن بهار دیگر نای ایستادن نداشت. روی زمین افتاد. صداها در گوشش می پیچیدند، ولی قادر به واکنش نبود.
چند دقیقه بعد صدای زنگ دروازه بلند شد.
صدای مردی از اطاق بغلی بلند شد اگر پولیس آمده باشد، چی؟ زود مواد را پنهان کنید!
صدای پدرش را شنید که گفت نترس، شاید شایان باشد. می گفت دیر می آید… من میروم دروازه را باز کنم.
صدای قدم های پدرش در دهلیز و پشت سر آن صدای فریادِ منصور که از اعماق دل بر می آمد که گفت بهار کجاست؟
بهار با لبخندی محو چشمان نیمه بسته اش را بست. در دلش گفت منصورم آمد…
و باز بی هوش شد.
وقتی چشم باز کرد، بوی دارو، صدای مانیتور، و نور سفید سرد شفاخانه به استقبالش آمدند.
منصور کنار بسترش نشسته بود. دستانش را گرفته بود. چشمانش پر اشک بود و زیر لب دعا می خواند با دیدن اینکه بهار به هوش آمده گفت بهار جان مرا ببخش خیلی اذیت شدی؟ ببخش که زودتر نزدت نیامدم فکر میکردم پدرت راست میگوید ولی… قسم به الله من این بار دیگر نمی گذارم کسی دست به تو بزند. سوگند به خدا که نجاتت می دهم، حتی اگر تمام دنیا مقابلم بایستد.
ادامه فردا شب ان شاءالله
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و نه
ساعت ها گذشت.
صدای موسیقی، بوی دود، قهقههٔ مردان بی خود همه همچنان ادامه داشت. هیچکس به سکوت اطاق کناری شک نکرد.
وقتی بهار چشمان خسته اش را گشود، نور چراغ اطاق در چشمش سوخت. سعی کرد حرکت کند، ولی هر نفسش با درد در شکمش همراه بود. ناگهان صدای زنگ موبایل آمد. با تمام ضعف، نگاهی به اطراف انداخت. چشمانش روی موبایل پدرش که روی طاق بود، ثابت ماند. با تن لرزان برخاست، چند قدم که برداشت، گویی کوه از جا جنبید.
بالاخره موبایل را به دست گرفت. صفحه را دید: منصور.
با بغضی در گلویش که به سختی نفسش را بالا می آورد، تماس را پاسخ داد.
صدای منصور را پشت خط شنید که گفت سلام بهادر، خوب هستی؟
بهار چشمانش را بست، اشک از گوشهٔ چشمش روی زخمش چکید و سوزشی عجیب در دل و صورتش پیچید. صدایش شکست، نالید منصور… مرا نجات بده… خواهش می کنم… اینجا بیا…
موبایل از دستش افتاد و صدای برخوردش با زمین پیچید. تن بهار دیگر نای ایستادن نداشت. روی زمین افتاد. صداها در گوشش می پیچیدند، ولی قادر به واکنش نبود.
چند دقیقه بعد صدای زنگ دروازه بلند شد.
صدای مردی از اطاق بغلی بلند شد اگر پولیس آمده باشد، چی؟ زود مواد را پنهان کنید!
صدای پدرش را شنید که گفت نترس، شاید شایان باشد. می گفت دیر می آید… من میروم دروازه را باز کنم.
صدای قدم های پدرش در دهلیز و پشت سر آن صدای فریادِ منصور که از اعماق دل بر می آمد که گفت بهار کجاست؟
بهار با لبخندی محو چشمان نیمه بسته اش را بست. در دلش گفت منصورم آمد…
و باز بی هوش شد.
وقتی چشم باز کرد، بوی دارو، صدای مانیتور، و نور سفید سرد شفاخانه به استقبالش آمدند.
منصور کنار بسترش نشسته بود. دستانش را گرفته بود. چشمانش پر اشک بود و زیر لب دعا می خواند با دیدن اینکه بهار به هوش آمده گفت بهار جان مرا ببخش خیلی اذیت شدی؟ ببخش که زودتر نزدت نیامدم فکر میکردم پدرت راست میگوید ولی… قسم به الله من این بار دیگر نمی گذارم کسی دست به تو بزند. سوگند به خدا که نجاتت می دهم، حتی اگر تمام دنیا مقابلم بایستد.
ادامه فردا شب ان شاءالله
لایک❤️😐
❤101❤🔥10😢6💔6👍5👏5🙏3😭2🕊1💯1🍓1
‹💛🎗›
#شبتون_بخیر"♥️🌙"
بیاید عادت کنیم
شبا که سرمونو میزاریم روی بالش
خدا رو شکر کنیم ...
بیاید یاد بگیریم
جای شمردن نداشته هامون
داشته هامونو بشماریم ...
و بعد مطمئنم شما هم شب آرومی خواهید داشت ..
#شبتون_بخیر"♥️🌙"
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤30👏4👍2🥰2❤🔥1🎉1👌1😍1💯1🤗1😘1
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت✅
🕊✨امروز پنج شنبه
🌻 ۱۲/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۳/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۷/محرم/۱۴۴۶قمری
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت✅
🕊✨امروز پنج شنبه
🌻 ۱۲/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۳/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۷/محرم/۱۴۴۶قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤13👍2🥰2❤🔥1👏1🎉1💯1😇1🫡1😘1
💕حس خوب یعنی:
درک ارزشِ بازکردن چشمی که
میتونست امروز صبح ،
دیگر باز نشود … !
حس خوب یعنی :
ارزش نگاه پر مهر دوباره ی تو در هر بامداد ،
به چهره عزیزانی که ممکن بود
دیگر هرگز کنار تو نباشند....
💕سلام ،صبحتان بخیر💕
درک ارزشِ بازکردن چشمی که
میتونست امروز صبح ،
دیگر باز نشود … !
حس خوب یعنی :
ارزش نگاه پر مهر دوباره ی تو در هر بامداد ،
به چهره عزیزانی که ممکن بود
دیگر هرگز کنار تو نباشند....
💕سلام ،صبحتان بخیر💕
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤20💯4❤🔥2👍1🥰1👏1👌1😇1😘1
اگر قلبی راضی و با قناعت داری !!!
تو و صاحبِ تمام مال و منالِ دنیا یکسانید.. 🥰🕊
صبح بخیرررر
تو و صاحبِ تمام مال و منالِ دنیا یکسانید.. 🥰🕊
صبح بخیرررر
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤20🥰3👌3👍2💯2❤🔥1⚡1😢1😇1😘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۷۹ ✅از ابوهریره رضی الله عنه روایت است که می گوید: از رسول الله صلى الله عليه وسلم شنیدم که فرمودند: 🌿«مَا مِنْ بَنِي آدَمَ مَوْلُودٌ إِلَّا يَمَسُّهُ الشَّيْطَانُ حِينَ يُولَدُ، فَيَسْتَهِلُّ صَارِخًا مِنْ مَسِّ الشَّيْطَانِ، غَيْرَ…
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۸۰
✅از عبدالله بن عمرو بن عاص رضی الله عنهما روایت است که رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند
🥀«لَيْسَ مِنَّا مَنْ لَمْ يَرْحَمْ صَغِيرَنَا، وَيَعْرِفْ شَرفَ كَبِيرِنَا»
🌻 «کسی که بر کودکان ما رحم نکند و حق و احترام بزرگان ما را نشناسد، از ما نيست»
#سننترمذی1920
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
#قسمت_۱۸۰
✅از عبدالله بن عمرو بن عاص رضی الله عنهما روایت است که رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند
🥀«لَيْسَ مِنَّا مَنْ لَمْ يَرْحَمْ صَغِيرَنَا، وَيَعْرِفْ شَرفَ كَبِيرِنَا»
🌻 «کسی که بر کودکان ما رحم نکند و حق و احترام بزرگان ما را نشناسد، از ما نيست»
#سننترمذی1920
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
❤29👍2💯2❤🔥1⚡1🥰1👏1👌1🕊1😇1😘1
گاهیتویاینروزهایبیطاقتِناشکیب،
کہحتّیگذرِلحظہهاهمبرایآدمسخت میشودبایدیكنفسعمیقکشیدوبہ
همہیناخوشیهاوناملایمیهالبخند
پاشیدوگفت:باشد.
فقط به خاطر خدا❤️᭄
کہحتّیگذرِلحظہهاهمبرایآدمسخت میشودبایدیكنفسعمیقکشیدوبہ
همہیناخوشیهاوناملایمیهالبخند
پاشیدوگفت:باشد.
فقط به خاطر خدا❤️᭄
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤15👍5🥰2💯2❤🔥1⚡1👏1👌1😇1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
پادشاهی نذر کرد که اگر از حادثه ای نجات یابد، پولی به پارسایان دهد! چون حاجتش روا شد، به غلام خردمندش پولی داد تا به پارسایان دهد... پس غلام هر شب نزد پادشاه می آمد و می گفت هر چه روز جستجو کردم، پارسایی نیافتم. پادشاه گفت طبق اطلاع من، چهارصد پارسا…
🔴 نصیحت شیطان به نوح نبى
بعد از طوفان وقتی که کشتی نوح بر زمین نشست و نوح از کشتی فرود آمد، شیطان به حضورش آمد و گفت: تو را بر من حقی است، می خواهم عوض تو را بدهم.
نوح گفت: من اکراه دارم بر تو حقی داشته باشم و تو جزای حق مرا بدهی، بگو آن چه حقی است؟
شیطان گفت: من فعلاً در آسايشم تا خلق ديگر به دنيا آيند و به تکليف رسند تا آنها را به معاصی دعوت کنم. الان به جهت ادای حق، تو را نصيحت می کنم.
نوح ناراحت شد. خداوند وحی فرستاد که: ای نوح، سخن او را بشنو؛ اگرچه که فاسق است.
نوح گفت: هرچه می خواهی بگو.
پس شیطان گفت: ای نوح از سه خصلت احتراز کن:1- تکبر نکن که من به واسطه آن بر پدر تو آدم سجده نکردم و رانده شدم.
2- از حرص بپرهیز؛ که آدم به واسطه آن از گندم خورد و از بهشت محروم گردید.
3- از حسد احتراز کن که به واسطه آن قابیل برادر خود هابیل را کشت و به عذاب الهی هلاک شد...
بعد از طوفان وقتی که کشتی نوح بر زمین نشست و نوح از کشتی فرود آمد، شیطان به حضورش آمد و گفت: تو را بر من حقی است، می خواهم عوض تو را بدهم.
نوح گفت: من اکراه دارم بر تو حقی داشته باشم و تو جزای حق مرا بدهی، بگو آن چه حقی است؟
شیطان گفت: من فعلاً در آسايشم تا خلق ديگر به دنيا آيند و به تکليف رسند تا آنها را به معاصی دعوت کنم. الان به جهت ادای حق، تو را نصيحت می کنم.
نوح ناراحت شد. خداوند وحی فرستاد که: ای نوح، سخن او را بشنو؛ اگرچه که فاسق است.
نوح گفت: هرچه می خواهی بگو.
پس شیطان گفت: ای نوح از سه خصلت احتراز کن:1- تکبر نکن که من به واسطه آن بر پدر تو آدم سجده نکردم و رانده شدم.
2- از حرص بپرهیز؛ که آدم به واسطه آن از گندم خورد و از بهشت محروم گردید.
3- از حسد احتراز کن که به واسطه آن قابیل برادر خود هابیل را کشت و به عذاب الهی هلاک شد...
❤27👏6👍3👌2❤🔥1⚡1🥰1🕊1💯1💘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❤14✍2⚡1❤🔥1👍1🥰1👏1🙏1💯1😘1
مردم #هرات دوباره حماسه میآفرینند!
امروز و فردا جمعه جوانان هرات درنظر دارند که برای کمک به مهاجران و انتقال هموطنانشان به شهر از اسلام قلعه، به نقطهی مرزی بروند ان شاءالله!
چه جوانان باغیرتی!
برای هماهنگی با شمارههای زیر تماس بگیرید:
0728462867
0792363666
هرات تایمز
امروز و فردا جمعه جوانان هرات درنظر دارند که برای کمک به مهاجران و انتقال هموطنانشان به شهر از اسلام قلعه، به نقطهی مرزی بروند ان شاءالله!
چه جوانان باغیرتی!
برای هماهنگی با شمارههای زیر تماس بگیرید:
0728462867
0792363666
هرات تایمز
❤24👍3👏3💯2🫡2💘2❤🔥1🙏1😍1🤝1😘1