گاهیوقتهاگفتنیہجملہکوتاهمثلِ
«خدایا لطفا بهم کمک کن»
میتونہزندگیتروجوریکہحتی
فکرشروهمنکنی،تغییربده...
فقطکافیہبہاونبالاییاعتمادداشتہباشی؛ اونوقتمیفهمیکہپیچیدهترینگرههابا سادهترینراهبازمیشہ...🌱♥️
«خدایا لطفا بهم کمک کن»
میتونہزندگیتروجوریکہحتی
فکرشروهمنکنی،تغییربده...
فقطکافیہبہاونبالاییاعتمادداشتہباشی؛ اونوقتمیفهمیکہپیچیدهترینگرههابا سادهترینراهبازمیشہ...🌱♥️
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤21💯4❤🔥2👍2🥰2👌2🙏1🕊1😇1🤗1
به خودت باور داشته باش
🍁 یعقوب علیه السلام یک عمر از الله خواست که یوسف را به او برگرداند ... هرگز از این دعا ناامید نشد و از خواسته اش توقف نکرد ؛ صبور بود و ایمان داشت ... و حکمت اینجاست که او نبی الله بود اما پروردگاردعای او را زود جواب نداد ...‼️ الله تعالی از یعقوب علیه…
عاقل را اشارتی کافیست!
یک داستان از مثنوی معنوی
مردی برای خود خانه ای ساخت واز خانه قول گرفت که تا وقتی زنده است به او وفادار باشد و بر سرش خراب نشود و قبل از هر اتفاقی وی را آگاه کند.
مدتی گذشت ترکی در دیوار ایجاد شد مرد فوراً با گچ ترک راپوشاند.بعد ازمدتی در جایی دیگر از دیوار ترکی ایجاد شد وباز هم مرد با گچ ترک را پوشاند و این اتفاق چندین بار تکرارشد و روزی ناگهان خانه فرو ریخت. مرد باسرزنش قولی که گرفته بود را یاد آ وری کرد و خانه پاسخ داد هر بار خواستم هشدار بدهم وتو را آگاه کنم دهانم را با گچ گرفتی و مرا ساکت کردی این هم عاقبت نشنیدن هشدارها!
✓
یک داستان از مثنوی معنوی
مردی برای خود خانه ای ساخت واز خانه قول گرفت که تا وقتی زنده است به او وفادار باشد و بر سرش خراب نشود و قبل از هر اتفاقی وی را آگاه کند.
مدتی گذشت ترکی در دیوار ایجاد شد مرد فوراً با گچ ترک راپوشاند.بعد ازمدتی در جایی دیگر از دیوار ترکی ایجاد شد وباز هم مرد با گچ ترک را پوشاند و این اتفاق چندین بار تکرارشد و روزی ناگهان خانه فرو ریخت. مرد باسرزنش قولی که گرفته بود را یاد آ وری کرد و خانه پاسخ داد هر بار خواستم هشدار بدهم وتو را آگاه کنم دهانم را با گچ گرفتی و مرا ساکت کردی این هم عاقبت نشنیدن هشدارها!
✓
❤26👍7😁4💯3🥰2🤨2❤🔥1👏1👌1🕊1😘1
به خودت باور داشته باش
ماجرای ویدئوی ۴۰۰ اتباع افغانستانی و پروژه مهاجرستیزی! در روزهای اخیر ویدئویی با ادعای دستگیری ۴۰۰ اتباع بهعنوان عوامل موساد منتشر شده که باز هم برخی رسانههای ناآگاه ایرانی بدون تحقیق، آن را داغ کردند! پیگیریهای هرات اکسپرس نشان میدهد این ویدئو هیچ ارتباطی…
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
همدردی کودک افغانستانی در قالب یک شعر با ملت ایران
و اما از بی مهری های همسایه بگوئیم!
تجربه نشان داده که دولتمردان ایران همیشه در بزنگاه تاریخ -چه در حوادث داخلی و چه خارجی- از موجهای مختلف برای مدیریت افکار عمومی مردم خود و بسیج آنان به نفع و حمایت از نیروی استفاده میکنند.
بارها دیدیم که مثلا در پاسخ به اعتراضهای خیابانی مردم، دولتمردان ایران موج جدیدی راه انداختند. این بار هم دستگاههای مختلف جمهوری اسلامی با استفاده از پیشزمینهی مهاجرستیزی در ایران، چه در خلال جنگ ۱۲ روزه با اسراییل و چه حالا پس از آن؛ مدیریت افکار عمومی را در دست گرفته و افکار مردم را از جنگ دور کرده و به مهاجرستیزی توسل کردهاند.
در ایران دیواری کوتاهتر از مهاجر نیست و همین موضوع دستاویز مناسبی برای آنان شده است.
امیدواریم کرامت انسانی را حفظ کرده و بار خشونت و نفرت را بر دوش مهلجران نیندازند.
هرات تایمز
و اما از بی مهری های همسایه بگوئیم!
تجربه نشان داده که دولتمردان ایران همیشه در بزنگاه تاریخ -چه در حوادث داخلی و چه خارجی- از موجهای مختلف برای مدیریت افکار عمومی مردم خود و بسیج آنان به نفع و حمایت از نیروی استفاده میکنند.
بارها دیدیم که مثلا در پاسخ به اعتراضهای خیابانی مردم، دولتمردان ایران موج جدیدی راه انداختند. این بار هم دستگاههای مختلف جمهوری اسلامی با استفاده از پیشزمینهی مهاجرستیزی در ایران، چه در خلال جنگ ۱۲ روزه با اسراییل و چه حالا پس از آن؛ مدیریت افکار عمومی را در دست گرفته و افکار مردم را از جنگ دور کرده و به مهاجرستیزی توسل کردهاند.
در ایران دیواری کوتاهتر از مهاجر نیست و همین موضوع دستاویز مناسبی برای آنان شده است.
امیدواریم کرامت انسانی را حفظ کرده و بار خشونت و نفرت را بر دوش مهلجران نیندازند.
هرات تایمز
❤15💯8💔4👍2😭2💘2⚡1❤🔥1😢1🙏1👌1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❤9💯2❤🔥1👍1🥰1👏1👌1🕊1🤨1😇1💘1
❤8😱6🤷♀3👏3❤🔥2👍2🤯1👌1💯1🫡1🙊1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: پنجاه و سه زبانش برید، خودش هم از گفتن آن چه بر زبان آورده بود، خجالت کشیده باشد. اما زخم کلامش، از هر لگد و مشت کاری تر بود. بهار از شدت شوک، بر زمین افتاد. تنش لرزید، دلش ریخت، جانش در گلویش گره خورد. بهادر…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و چهار
بهار همان جا نشسته بود، بی جان و اشک بار. پلکهایش سنگین، تنش کوفته، ولی ذهنش بیدار و خسته از هجوم اندیشه هایی که ذرهذره جانش را می سوزاند.
ساعت دیواری، گذر زمان را فریاد میزد. وقت رفتن به مکتب بود با تنی دردآلود برخاست. آهسته و خاموش به سوی دستشویی رفت. آب سرد بر صورتش شرم را دوچندان کرد، ولی نتوانست التهاب درونش را خاموش سازد.
لباس های مکتبش را پوشید. رو به روی آینه ایستاد و شروع به بستن موهایش کرد.
ناگهان صدای خشمگین پدرش، سکوت صبحگاهی را درید.
که داد زد کجا؟!
با وحشت برگشت. چهرهٔ کبود پدرش از عصبانیت می لرزید.
بهار با صدایی ضعیف و لرزان گفت مکتب میروم…
بهادر پوزخندی زد. در صدایش توهینی بود که تیشه بر بنیان آرزوهای دخترانه اش میزد گفت دیگر حق نداری پایت را از خانه بیرون بگذاری. به زودترین فرصت، یکی را برایت پیدا می کنم عروسی می کنی و از این خانه میروی!
بهار تنها توانست نگاهش را بدزدد.
روزها از آن شب تلخ گذشت، ولی برای بهار هر ساعت چون زنجیری بر تنش سنگینی می کرد. بهادر، دیگر مثل گذشته نبود؛ خشمش افسارگسیخته شده بود و سایه اش چون دیوی بر همهٔ خانه گسترده بود.
بهار را در خانه زندانی کرده بود. نه اجازهٔ بیرون رفتن میداد، نه حتی اجازهٔ نشستن در حویلی، تمام راه های تماس با بیرون را از او گرفته بود، موبایلش را هم شکسته بود.
شب ها کلید قفل دروازه را با خودش به اطاق می بُرد و روزها مثل نگهبانی بی رحم سایه به سایه قدم های بهار را تعقیب می کرد.
و هر وقت از یاد گذشته اش، از خاطرهٔ آن پیام ها و لبخندهایی که میان دخترش و رفیقش ردوبدل شده بود، آتش در دلش شعله میگرفت، خشمش را چون تازیانه بر تن دختر بی پناهش فرو می کشید.
بهار لت و کوب می شد، ولی ناله ای نمی کرد. لب هایش به شکایت باز نمی شدند؛ فقط چشم هایش، فقط همان نگاه شکسته اش، همه چیز را فریاد می زدند.
هشت روز گذشت آنروز بهار در اطاقش نشسته بود و به سقف اطاق خیره شده بود که صدای زنگ دروازهٔ خانه بلند شد. صدا، چون موجی آشنا در جان بهار لرزید نفسش بند آمد و گوش تیز کرد.
صدای باز شدن دروازه و بعد صدایی آشنا منصور آمد که گفت سلام بهادر جان چطور هستی؟
قلب بهار در سینهاش لرزید. بغضی در گلویش نشست که راه نفسش را بست. صدایش را شناخت. صدایی که همیشه با خود آرامش می آورد، حالا چون تیری در قلبش نشست، چرا که خودش در گوشه ای پنهان، مجروح و دربند بود.
ادامه دارد
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و چهار
بهار همان جا نشسته بود، بی جان و اشک بار. پلکهایش سنگین، تنش کوفته، ولی ذهنش بیدار و خسته از هجوم اندیشه هایی که ذرهذره جانش را می سوزاند.
ساعت دیواری، گذر زمان را فریاد میزد. وقت رفتن به مکتب بود با تنی دردآلود برخاست. آهسته و خاموش به سوی دستشویی رفت. آب سرد بر صورتش شرم را دوچندان کرد، ولی نتوانست التهاب درونش را خاموش سازد.
لباس های مکتبش را پوشید. رو به روی آینه ایستاد و شروع به بستن موهایش کرد.
ناگهان صدای خشمگین پدرش، سکوت صبحگاهی را درید.
که داد زد کجا؟!
با وحشت برگشت. چهرهٔ کبود پدرش از عصبانیت می لرزید.
بهار با صدایی ضعیف و لرزان گفت مکتب میروم…
بهادر پوزخندی زد. در صدایش توهینی بود که تیشه بر بنیان آرزوهای دخترانه اش میزد گفت دیگر حق نداری پایت را از خانه بیرون بگذاری. به زودترین فرصت، یکی را برایت پیدا می کنم عروسی می کنی و از این خانه میروی!
بهار تنها توانست نگاهش را بدزدد.
روزها از آن شب تلخ گذشت، ولی برای بهار هر ساعت چون زنجیری بر تنش سنگینی می کرد. بهادر، دیگر مثل گذشته نبود؛ خشمش افسارگسیخته شده بود و سایه اش چون دیوی بر همهٔ خانه گسترده بود.
بهار را در خانه زندانی کرده بود. نه اجازهٔ بیرون رفتن میداد، نه حتی اجازهٔ نشستن در حویلی، تمام راه های تماس با بیرون را از او گرفته بود، موبایلش را هم شکسته بود.
شب ها کلید قفل دروازه را با خودش به اطاق می بُرد و روزها مثل نگهبانی بی رحم سایه به سایه قدم های بهار را تعقیب می کرد.
و هر وقت از یاد گذشته اش، از خاطرهٔ آن پیام ها و لبخندهایی که میان دخترش و رفیقش ردوبدل شده بود، آتش در دلش شعله میگرفت، خشمش را چون تازیانه بر تن دختر بی پناهش فرو می کشید.
بهار لت و کوب می شد، ولی ناله ای نمی کرد. لب هایش به شکایت باز نمی شدند؛ فقط چشم هایش، فقط همان نگاه شکسته اش، همه چیز را فریاد می زدند.
هشت روز گذشت آنروز بهار در اطاقش نشسته بود و به سقف اطاق خیره شده بود که صدای زنگ دروازهٔ خانه بلند شد. صدا، چون موجی آشنا در جان بهار لرزید نفسش بند آمد و گوش تیز کرد.
صدای باز شدن دروازه و بعد صدایی آشنا منصور آمد که گفت سلام بهادر جان چطور هستی؟
قلب بهار در سینهاش لرزید. بغضی در گلویش نشست که راه نفسش را بست. صدایش را شناخت. صدایی که همیشه با خود آرامش می آورد، حالا چون تیری در قلبش نشست، چرا که خودش در گوشه ای پنهان، مجروح و دربند بود.
ادامه دارد
❤50😭13👍6😢5💔5❤🔥2⚡1🙏1💯1🤝1💘1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: پنجاه و چهار بهار همان جا نشسته بود، بی جان و اشک بار. پلکهایش سنگین، تنش کوفته، ولی ذهنش بیدار و خسته از هجوم اندیشه هایی که ذرهذره جانش را می سوزاند. ساعت دیواری، گذر زمان را فریاد میزد. وقت رفتن به…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و پنج
قدم های بهادر را شنید که به سمت دروازه می رفت و بعد، صدای گرم و پرمهری که با کلمات ساختگی از منصور استقبال می کرد که گفت به به رفیق به خانهٔ خودت خوش آمدی! بفرما، بفرما داخل دیر زمانیست که سر نزدی!
منصور لبخند بر لب، اما دل نگران و پرسش در چشم، وارد خانه شد. نگاهش به اطراف چرخید، بی اختیار به دنبال نوری از بهار گشت بعد پرسید بهار جان خوب است؟ بهادر با نیرنگی در صدا، خونسرد گفت بهار؟ بلی خوب است چند روز میشود خانهٔ بی بی اش رفته بی بی اش مریض است.
منصور پرسید پس مکتب اش چطور میشود؟
بهادر جواب داد در همین روزها به مکتب اش رفته با معلم اش صحبت خواهم کرد حالا بفرما داخل بیا.
منصور، برای لحظه ای سکوت کرد. دلش گواهی بدی می داد. قلبش سنگین شد، احساس میکرد چیزی را گم کرده باشد. اما خود را نگه داشت، تبسمی آرام بر لب نشاند و گفت درست است.
بعد با بهادر داخل خانه شد بهادر او را به مهمانخانه هدایت کرد بعد گفت تو راحت باش، من میروم چای بیارم.
اما پیش از آنکه به آشپزخانه برود راهش را کج کرد، و بی هیچ حرفی وارد اطاقی شد. اطاقی که بهار در آن زندانی بود.
دروازه را بست، به سمت بهار آمد و با صدایی زمخت اما آرام گفت صدایت را نکشی نمی خواهم او بفهمد که تو خانه هستی.
بعد رفت.
بهار، لب بر لب فشرد. اشک هایش بی صدا فرو ریختند.
منصور، در همان سوی دیوار نشسته بود، بی خبر از زخمی که در دلش خانه داشت. بی خبر از نگاه دختری که حالا حتی اجازهٔ گفتن یک “سلام” را هم نداشت…
اما قلب منصور آرام نبود.
دلش بی قرار بود، بی تاب. نگاهش بی اختیار گاهی به آن اطاق بسته بر می گشت. گویی چیزی در درونش می گفت که آنچه می شنود، حقیقت نیست. و آنچه نمی بیند، دردیست که باید برایش بجنگد…
نیم ساعت پس از رفتن منصور، دروازه اطاق سنگین و بی نور بهار دوباره باز شد. بهادر با گام هایی آهسته اما سنگین وارد شد و مقابل دخترش نشست. نگاهی طعنه آلود به چهرهٔ کبود و غم گرفتهٔ او انداخت و لبخند کجی بر لب نشاند؛ لبخندی که از زهر تلخ تر بود و گفت دیدی؟ ندیده و نشنیده دویده آمد اینجا بیشرم! حیف که کارم فعلاً با او بند است وگرنه به چشم می دیدی که چگونه دست و پایش را می شکستم.
صدایش آرام بود، اما در آن آرامش، خشمِ یخزده ای موج میزد. بهار چیزی نگفت، فقط نگاهش را از او دزدید و پلک های خسته اش را به هم فشرد تا اشکی که در کمین بود، فرو نریزد.
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و پنج
قدم های بهادر را شنید که به سمت دروازه می رفت و بعد، صدای گرم و پرمهری که با کلمات ساختگی از منصور استقبال می کرد که گفت به به رفیق به خانهٔ خودت خوش آمدی! بفرما، بفرما داخل دیر زمانیست که سر نزدی!
منصور لبخند بر لب، اما دل نگران و پرسش در چشم، وارد خانه شد. نگاهش به اطراف چرخید، بی اختیار به دنبال نوری از بهار گشت بعد پرسید بهار جان خوب است؟ بهادر با نیرنگی در صدا، خونسرد گفت بهار؟ بلی خوب است چند روز میشود خانهٔ بی بی اش رفته بی بی اش مریض است.
منصور پرسید پس مکتب اش چطور میشود؟
بهادر جواب داد در همین روزها به مکتب اش رفته با معلم اش صحبت خواهم کرد حالا بفرما داخل بیا.
منصور، برای لحظه ای سکوت کرد. دلش گواهی بدی می داد. قلبش سنگین شد، احساس میکرد چیزی را گم کرده باشد. اما خود را نگه داشت، تبسمی آرام بر لب نشاند و گفت درست است.
بعد با بهادر داخل خانه شد بهادر او را به مهمانخانه هدایت کرد بعد گفت تو راحت باش، من میروم چای بیارم.
اما پیش از آنکه به آشپزخانه برود راهش را کج کرد، و بی هیچ حرفی وارد اطاقی شد. اطاقی که بهار در آن زندانی بود.
دروازه را بست، به سمت بهار آمد و با صدایی زمخت اما آرام گفت صدایت را نکشی نمی خواهم او بفهمد که تو خانه هستی.
بعد رفت.
بهار، لب بر لب فشرد. اشک هایش بی صدا فرو ریختند.
منصور، در همان سوی دیوار نشسته بود، بی خبر از زخمی که در دلش خانه داشت. بی خبر از نگاه دختری که حالا حتی اجازهٔ گفتن یک “سلام” را هم نداشت…
اما قلب منصور آرام نبود.
دلش بی قرار بود، بی تاب. نگاهش بی اختیار گاهی به آن اطاق بسته بر می گشت. گویی چیزی در درونش می گفت که آنچه می شنود، حقیقت نیست. و آنچه نمی بیند، دردیست که باید برایش بجنگد…
نیم ساعت پس از رفتن منصور، دروازه اطاق سنگین و بی نور بهار دوباره باز شد. بهادر با گام هایی آهسته اما سنگین وارد شد و مقابل دخترش نشست. نگاهی طعنه آلود به چهرهٔ کبود و غم گرفتهٔ او انداخت و لبخند کجی بر لب نشاند؛ لبخندی که از زهر تلخ تر بود و گفت دیدی؟ ندیده و نشنیده دویده آمد اینجا بیشرم! حیف که کارم فعلاً با او بند است وگرنه به چشم می دیدی که چگونه دست و پایش را می شکستم.
صدایش آرام بود، اما در آن آرامش، خشمِ یخزده ای موج میزد. بهار چیزی نگفت، فقط نگاهش را از او دزدید و پلک های خسته اش را به هم فشرد تا اشکی که در کمین بود، فرو نریزد.
😢64❤20💔10👍4😭3👌2⚡1🙏1🕊1😍1😘1
ایستگاه آخر
همه می رویم ... دیر یا زود
آخر همه باید پیاده شویم ایستگاهی
که باورش داریم اما فراموشش می کنیم
شب تان خوش
همه می رویم ... دیر یا زود
آخر همه باید پیاده شویم ایستگاهی
که باورش داریم اما فراموشش می کنیم
شب تان خوش
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤19😢6💯5🕊3😭3❤🔥2🙏2👍1🥰1👌1🤗1
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت✅
🕊✨امروز سه شنبه
🌻 ۱۰/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۵/محرم/۱۴۴۶قمری
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت✅
🕊✨امروز سه شنبه
🌻 ۱۰/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۵/محرم/۱۴۴۶قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤11⚡1❤🔥1👍1🥰1👏1😍1💯1😇1💘1😘1
🌷گل را به عزیزان مے دهند
🌱و محبت را به مهربانان
🌷کدام لایق شماست
🌱که هم عزیزید هم مهربان
🌷سبد سبد گلهاے زیبا
🌱تقدیم به دلهاے مهربان تان
🌷روزتــان قشنگ
🌱و محبت را به مهربانان
🌷کدام لایق شماست
🌱که هم عزیزید هم مهربان
🌷سبد سبد گلهاے زیبا
🌱تقدیم به دلهاے مهربان تان
🌷روزتــان قشنگ
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤15💯3😇2⚡1❤🔥1👍1🥰1😍1💘1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌼✨میگن آرزوهای خوب برای دیگران
🤍✨به خودمان هم برمیگرده
🌼✨بـــرای تـــان آرزومــنــدم
🤍✨امروزتان پر از عشق و مـحبت
🌼✨پر ازمـوفقيت و شـادى
🤍✨پر از سلامتی و دلخوشی
🌼✨و پر از عاقبت بخیری باشه
🤍✨تقدیم بـا بهترین آرزوهـا
🌼✨صبح تـان قـشـنـگ
🤍✨به خودمان هم برمیگرده
🌼✨بـــرای تـــان آرزومــنــدم
🤍✨امروزتان پر از عشق و مـحبت
🌼✨پر ازمـوفقيت و شـادى
🤍✨پر از سلامتی و دلخوشی
🌼✨و پر از عاقبت بخیری باشه
🤍✨تقدیم بـا بهترین آرزوهـا
🌼✨صبح تـان قـشـنـگ
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤14👍2💯2⚡1❤🔥1🥰1👏1🎉1😇1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۷۷ ✅از عبدالله بن عمرو بن عاص رضی الله عنهما روایت است که رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند: ⚡️«لَيْسَ مِنَّا مَنْ لَمْ يَرْحَمْ صَغِيرَنَا، وَيَعْرِفْ شَرفَ كَبِيرِنَا» 🥀«کسی که بر کودکان ما رحم نکند و حق و احترام بزرگان ما را نشناسد،…
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۷۸
✅از ابوهریره رضی الله عنه روایت است که می گوید: از رسول الله صلى الله عليه وسلم شنیدم که فرمودند:
❤️ «لَيْسَ الْغِنَى عَنْ كَثْرَةِ الْعَرَضِ، وَلَكِنَّ الْغِنَى غِنَى النَّفْسِ»
❤️🔥«غنی و سرمایه دار، کسی نیست که کالای زیادی داشته باشد؛ بلکه کسی است که دارای قلبی غنی باشد».
#صحیحمسلم1051
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
#قسمت_۱۷۸
✅از ابوهریره رضی الله عنه روایت است که می گوید: از رسول الله صلى الله عليه وسلم شنیدم که فرمودند:
❤️ «لَيْسَ الْغِنَى عَنْ كَثْرَةِ الْعَرَضِ، وَلَكِنَّ الْغِنَى غِنَى النَّفْسِ»
❤️🔥«غنی و سرمایه دار، کسی نیست که کالای زیادی داشته باشد؛ بلکه کسی است که دارای قلبی غنی باشد».
#صحیحمسلم1051
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
❤27👍2❤🔥1⚡1🥰1👏1🕊1💯1😇1🤗1😘1
به سادگی عبور نکنیم...
گاهی داشته های ما...
آرزوی دیگران است...
قدر داشته هایمان را بدانیم...🍃🌸
گاهی داشته های ما...
آرزوی دیگران است...
قدر داشته هایمان را بدانیم...🍃🌸
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤22❤🔥2👍2👏2🥰1👌1😍1💯1😇1🤗1💘1
به خودت باور داشته باش
عاقل را اشارتی کافیست! یک داستان از مثنوی معنوی مردی برای خود خانه ای ساخت واز خانه قول گرفت که تا وقتی زنده است به او وفادار باشد و بر سرش خراب نشود و قبل از هر اتفاقی وی را آگاه کند. مدتی گذشت ترکی در دیوار ایجاد شد مرد فوراً با گچ ترک راپوشاند.بعد ازمدتی…
📚حکایت ملا نصرالدین و رحمت خداوند
روزی از روزهای بهاری باران به شدت در حال باریدین بود. خوب در این حالت هر کسی دوست دارد، زودتر خود را به جای برساند که کمتر خیس شود. ملا نصرالدین از پنجره به بیرون نگاه کرد و همسایه خودش را دید. او می دوید تا زودتر خودش را به خانه برساند.
ملا نصرالدین پنجره را باز کرد و فریاد زد.
های همسایه! چیکار می کنی؟ خجالت نمی کشی؟ از رحمت خدا فرار می کنی؟
مرد همسایه وقتی این حرف ملا را شنید، دست از دویدن کشید و آرام ارام به سمت خانه رفت. در حالی که کاملا موش آب کشیده شده بود.
چند روز گذشت. این بار ملا نصرالدین خود در میانه باران گرفتار شد. به سرعت در حال دویدن به سوی خانه بود که همسایه سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت:
های ملا نصرالیدن! خجالت نمی کشی از رحمت خدا فرار می کنی! چند روز قبل را یادت هست؟ به من می گفتی چرا از رحمت خدا فرار می کنی؟ حال خودت همان کار را می کنی؟
ملا نصرالدین در حالی که سرعت خودش را زیادتر کرده بود، گفت:
چرا یادم هست. به همین خاطر تندتر می دوم که زیادتر رحمت خدا را زیر پایم نکنم.
سخن پایانی
این داستان کنایه از افرادی که از زمین و زمان ایراد می گیرند، اما برای رفتارهای خودشان هزار و صد توجیح ذکر می کنند.
روزی از روزهای بهاری باران به شدت در حال باریدین بود. خوب در این حالت هر کسی دوست دارد، زودتر خود را به جای برساند که کمتر خیس شود. ملا نصرالدین از پنجره به بیرون نگاه کرد و همسایه خودش را دید. او می دوید تا زودتر خودش را به خانه برساند.
ملا نصرالدین پنجره را باز کرد و فریاد زد.
های همسایه! چیکار می کنی؟ خجالت نمی کشی؟ از رحمت خدا فرار می کنی؟
مرد همسایه وقتی این حرف ملا را شنید، دست از دویدن کشید و آرام ارام به سمت خانه رفت. در حالی که کاملا موش آب کشیده شده بود.
چند روز گذشت. این بار ملا نصرالدین خود در میانه باران گرفتار شد. به سرعت در حال دویدن به سوی خانه بود که همسایه سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت:
های ملا نصرالیدن! خجالت نمی کشی از رحمت خدا فرار می کنی! چند روز قبل را یادت هست؟ به من می گفتی چرا از رحمت خدا فرار می کنی؟ حال خودت همان کار را می کنی؟
ملا نصرالدین در حالی که سرعت خودش را زیادتر کرده بود، گفت:
چرا یادم هست. به همین خاطر تندتر می دوم که زیادتر رحمت خدا را زیر پایم نکنم.
سخن پایانی
این داستان کنایه از افرادی که از زمین و زمان ایراد می گیرند، اما برای رفتارهای خودشان هزار و صد توجیح ذکر می کنند.
❤25😁9❤🔥2👍2🎉2✍1👏1🙏1👌1💯1🫡1
به خودت باور داشته باش
همدردی کودک افغانستانی در قالب یک شعر با ملت ایران و اما از بی مهری های همسایه بگوئیم! تجربه نشان داده که دولتمردان ایران همیشه در بزنگاه تاریخ -چه در حوادث داخلی و چه خارجی- از موجهای مختلف برای مدیریت افکار عمومی مردم خود و بسیج آنان به نفع و حمایت از…
دو کلیپ که روایتگر دو موضوع ظلم و اهانت به مهاجران افغانستانی است
کلیپی که به دست مان رسیده حاکی از پرداخت نکردن پول گارگر افغانستانیست
در این ویدئو فرد افغانستانی به صاحب کار ایرانی میگوید پول من را بده که من به افغانستان میروم اما صاحب کار با برخورد زشت و و به دور از کرامت انسانی همرایش رفتار میکند.
من مطمئنم خداوند این ظلم را میبیند و ظالم تا ابد پایدار نیست.
و کلیپ دیگر بیانگر ظلم ماموران ایرانی ، توهین تحقیر به هویت و ملیت مردم افغانستان، پاره نمودن شناسنامه ها و پاسپورت های مهاجران افغانستانی!
کلیپی که به دست مان رسیده حاکی از پرداخت نکردن پول گارگر افغانستانیست
در این ویدئو فرد افغانستانی به صاحب کار ایرانی میگوید پول من را بده که من به افغانستان میروم اما صاحب کار با برخورد زشت و و به دور از کرامت انسانی همرایش رفتار میکند.
من مطمئنم خداوند این ظلم را میبیند و ظالم تا ابد پایدار نیست.
و کلیپ دیگر بیانگر ظلم ماموران ایرانی ، توهین تحقیر به هویت و ملیت مردم افغانستان، پاره نمودن شناسنامه ها و پاسپورت های مهاجران افغانستانی!
ما خواهان برخورد هر چه زودتر دولت افغانستان با مقامات مربوطه ایرانی هستیم لطفا نگذارید بیشتر از این مردم را رنج و آزار دهند.
😢19💔7😭2🤷♀1❤🔥1⚡1👍1👌1🕊1💘1😡1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❤8❤🔥6👌4👍2💯1👀1😇1🤗1🫡1💘1😘1
👏5❤🔥2🤷♀2❤1👍1🥰1😱1💯1🫡1💘1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: پنجاه و پنج قدم های بهادر را شنید که به سمت دروازه می رفت و بعد، صدای گرم و پرمهری که با کلمات ساختگی از منصور استقبال می کرد که گفت به به رفیق به خانهٔ خودت خوش آمدی! بفرما، بفرما داخل دیر زمانیست که سر…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و شش
بهادر پوزخند زد و نگاهش را بر چهرهٔ رنج کشیدهٔ دخترش انداخت و گفت صبح خواهرم تماس گرفته بود قرار است آخر هفته یک فامیل بیایند به خواستگاری ات. بهتر است آماده باشی، و بی هیچ چون و چرایی جواب مثبت بدهی. چون اگر زبان درازی کنی، اگر مخالفت کنی، برایت خوب نمی شود فهمیدی خوب نمی شود!
سپس بی هیچ حرفی دیگر از جایش برخاست و از اطاق بیرون رفت، در را پشت سرش محکم بست و دوباره آن جهان تنگ و تاریک را در سکوتی مرگبار فرو برد.
بهار، با دلی لرزان، نگاهش را به دروازه بسته دوخت. نفس در سینه اش گره خورد. سکوت، بار دیگر مثل پتوی سنگین بر شانه هایش افتاد.
نمی دانست چگونه با منصور تماس بگیرد و او را از حالش آگاه سازد. در ذهنش هزاران فکر و دوگانگی موج می زد. از یک سو، قلبش برای منصور می تپید، و از سوی دیگر، هنوز ته مانده ای از احترام برای پدرش در وجودش مانده بود که نمی گذاشت با او سرِ جنگ بردارد. با این همه، نه می توانست عشقش را انکار کند و نه تحمل ازدواج با مردی بی نام و نشان را داشت. چشم هایش را بست، نفسش را لرزان فرو داد و زیر لب گفت الهی خودت مرا کمک کن خودت مرا از این وضعیت نجات بده…
قطره ای اشک از گوشهٔ چشمش چکید و بغضی که از روزها پیش در گلویش مانده بود، شکست. صدای گریه اش نرم و خفه بود.
چند روز گذشت و روز شوم خواستگاری از راه رسید. بهادر با قدم های سنگین وارد اطاق شد. بهار، آرام و خسته، روی زمین نشسته بود. مرد نگاهی سرسری به او انداخت و با لحن خشکی گفت هنوز آماده نشدی؟ حالا شاید مهمانان برسند!
بهار دمی سکوت کرد، نفس گرفت و گفت پدر جان من به این پیوند رضایت ندارم. چرا می خواهید مرا به زور به کسی بدهید که حتی خودتان هم درست نمی شناسید؟
چهرهٔ بهادر رنگ گرفت و صدایش خشم آلود بلند شد و گفت مگر من گفتم رضایت تو مهم است؟ گوش کن دختر! من هم دلم نمی خواست اینطور شود، ولی تو خودت مرا مجبور ساختی!
بهار با اشک و لرز گفت پدر جان، مگر من چه خطایی کردم؟ آیا انتخاب کسی که دوستش داری جرم است؟ مگر خدا برای ما حق انتخاب قایل نشده؟ مگر شما هم مادرم را دوست نداشتید؟ به انتخاب خودتان ازدواج نکردید؟
چشم های بهادر لحظهای از خشم افتاد، ولی به سرعت به تندی گفت من مرد بودم، ولی تو… تو دختر هستی!
بهار با صدای گرفته زمزمه کرد ولی مادرم هم دختر بود…
این جمله چون خنجری در قلب بهادر نشست. چند لحظه بی حرکت ماند. دستش را میان موهای جوگندمی اش کشید و زیر لب گفت لاحول و لا قوۀ الا بالله…
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و شش
بهادر پوزخند زد و نگاهش را بر چهرهٔ رنج کشیدهٔ دخترش انداخت و گفت صبح خواهرم تماس گرفته بود قرار است آخر هفته یک فامیل بیایند به خواستگاری ات. بهتر است آماده باشی، و بی هیچ چون و چرایی جواب مثبت بدهی. چون اگر زبان درازی کنی، اگر مخالفت کنی، برایت خوب نمی شود فهمیدی خوب نمی شود!
سپس بی هیچ حرفی دیگر از جایش برخاست و از اطاق بیرون رفت، در را پشت سرش محکم بست و دوباره آن جهان تنگ و تاریک را در سکوتی مرگبار فرو برد.
بهار، با دلی لرزان، نگاهش را به دروازه بسته دوخت. نفس در سینه اش گره خورد. سکوت، بار دیگر مثل پتوی سنگین بر شانه هایش افتاد.
نمی دانست چگونه با منصور تماس بگیرد و او را از حالش آگاه سازد. در ذهنش هزاران فکر و دوگانگی موج می زد. از یک سو، قلبش برای منصور می تپید، و از سوی دیگر، هنوز ته مانده ای از احترام برای پدرش در وجودش مانده بود که نمی گذاشت با او سرِ جنگ بردارد. با این همه، نه می توانست عشقش را انکار کند و نه تحمل ازدواج با مردی بی نام و نشان را داشت. چشم هایش را بست، نفسش را لرزان فرو داد و زیر لب گفت الهی خودت مرا کمک کن خودت مرا از این وضعیت نجات بده…
قطره ای اشک از گوشهٔ چشمش چکید و بغضی که از روزها پیش در گلویش مانده بود، شکست. صدای گریه اش نرم و خفه بود.
چند روز گذشت و روز شوم خواستگاری از راه رسید. بهادر با قدم های سنگین وارد اطاق شد. بهار، آرام و خسته، روی زمین نشسته بود. مرد نگاهی سرسری به او انداخت و با لحن خشکی گفت هنوز آماده نشدی؟ حالا شاید مهمانان برسند!
بهار دمی سکوت کرد، نفس گرفت و گفت پدر جان من به این پیوند رضایت ندارم. چرا می خواهید مرا به زور به کسی بدهید که حتی خودتان هم درست نمی شناسید؟
چهرهٔ بهادر رنگ گرفت و صدایش خشم آلود بلند شد و گفت مگر من گفتم رضایت تو مهم است؟ گوش کن دختر! من هم دلم نمی خواست اینطور شود، ولی تو خودت مرا مجبور ساختی!
بهار با اشک و لرز گفت پدر جان، مگر من چه خطایی کردم؟ آیا انتخاب کسی که دوستش داری جرم است؟ مگر خدا برای ما حق انتخاب قایل نشده؟ مگر شما هم مادرم را دوست نداشتید؟ به انتخاب خودتان ازدواج نکردید؟
چشم های بهادر لحظهای از خشم افتاد، ولی به سرعت به تندی گفت من مرد بودم، ولی تو… تو دختر هستی!
بهار با صدای گرفته زمزمه کرد ولی مادرم هم دختر بود…
این جمله چون خنجری در قلب بهادر نشست. چند لحظه بی حرکت ماند. دستش را میان موهای جوگندمی اش کشید و زیر لب گفت لاحول و لا قوۀ الا بالله…
❤68😭14💔9😢3👍2⚡1🙏1👌1🕊1💯1😘1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: پنجاه و شش بهادر پوزخند زد و نگاهش را بر چهرهٔ رنج کشیدهٔ دخترش انداخت و گفت صبح خواهرم تماس گرفته بود قرار است آخر هفته یک فامیل بیایند به خواستگاری ات. بهتر است آماده باشی، و بی هیچ چون و چرایی جواب مثبت…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و هفت
سپس نگاه پرغیظی به بهار انداخت و با صدایی تلخ ادامه داد منصور رفیق من است، او فقط چند سال از من کوچک تر از من است مردم به ریش من می خندند اگر دخترم را به دست او بسپارم. تو به جای اینکه او را کاکا صدا بزنی، عاشقش شدی!
بعد با تهدید گفت قبل از آنکه مرا دیوانه بسازی و دست و پایت را بشکنم، برخیز، آماده شو و مثل یک دختر نجیب از مهمانان پذیرایی کن!
در همان لحظه زنگ در بلند شد. بهادر ادامه داد فکر کنم رقیه باشد هوش کن مقابل او چیزی نگویی که او چیزی نفهمد، وگرنه همهٔ قوم باخبر می شوند!
سپس از اطاق خارج شد.
بهار به سختی از جای برخاست. اندوه در وجودش ریشه دوانده بود. آنگونه که بهادر خواسته بود، آماده شد و منتظر ماند. چند لحظه بعد، صدای خنده و سلام مهمانان در خانه پیچید. نیم ساعتی نگذشته بود که رقیه، عمهٔ بهار، در اطاق آمد و گفت بلند شو دختر، بیا پیش مهمانان.
بهار برخاست، با دلی شکسته و نگاهی بی رمق وارد اطاق مهمانان شد. چهار زن آنجا نشسته بودند. سه نفرشان با لبخندی تصنعی به او سلام دادند. زن چهارمی، پیرزنی با موهای سپید، همان طور که روی دوشک چهارزانو نشسته بود، دستی خشک و استخوانی اش را به سوی بهار دراز کرد.
بهار دست او را بوسید و در کنار رقیه نشست.
پیرزن نگاهی سرد به بهار انداخت و گفت دخترتان زیباست، ولی خیلی لاغر است. پسر من زن لاغر دوست ندارد. زن اولش هم لاغر بود، طلاقش داد!
رقیه با خنده ای تصنعی گفت نگران نباشید، بعد از این مراقب هستیم که بهار جان خوب غذا بخورد و چاق شود.
زن با لحنی تحقیر آمیز ادامه داد بهار هم شد اسم؟ از وقتی سریال های ترکی آمده، همه اسم ها عجیب و غریب شده. من دوست دارم بعد از نامزدی، اسم عروسمان را ماه جبین بگذاریم.
رقیه باز لبخند زد و گفت هرچه دوست داشتید، بگذارید. آن زمان دختر ما، عروس شماست.
بغض گلوگاه بهار را سخت فشرد. بهسختی گفت من باید بروم…
و از اطاق خارج شد.
همین که به اطاق خود رسید، بغضش ترکید. بر زمین نشست و اشک ها روان شد.
یک ساعت بعد، مهمانان رفتند. رقیه به اطاق او آمد و با لحن گلایه آمیزی گفت این چه طرز رفتار بود؟ چرا از نزد مهمانان بلند شدی؟
بهادر نیز وارد شد و با نگاهی درهم پرسید چی شده؟
رقیه ماجرا را برایش تعریف کرد.
لایک ها ضعیف شده😐❤️
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و هفت
سپس نگاه پرغیظی به بهار انداخت و با صدایی تلخ ادامه داد منصور رفیق من است، او فقط چند سال از من کوچک تر از من است مردم به ریش من می خندند اگر دخترم را به دست او بسپارم. تو به جای اینکه او را کاکا صدا بزنی، عاشقش شدی!
بعد با تهدید گفت قبل از آنکه مرا دیوانه بسازی و دست و پایت را بشکنم، برخیز، آماده شو و مثل یک دختر نجیب از مهمانان پذیرایی کن!
در همان لحظه زنگ در بلند شد. بهادر ادامه داد فکر کنم رقیه باشد هوش کن مقابل او چیزی نگویی که او چیزی نفهمد، وگرنه همهٔ قوم باخبر می شوند!
سپس از اطاق خارج شد.
بهار به سختی از جای برخاست. اندوه در وجودش ریشه دوانده بود. آنگونه که بهادر خواسته بود، آماده شد و منتظر ماند. چند لحظه بعد، صدای خنده و سلام مهمانان در خانه پیچید. نیم ساعتی نگذشته بود که رقیه، عمهٔ بهار، در اطاق آمد و گفت بلند شو دختر، بیا پیش مهمانان.
بهار برخاست، با دلی شکسته و نگاهی بی رمق وارد اطاق مهمانان شد. چهار زن آنجا نشسته بودند. سه نفرشان با لبخندی تصنعی به او سلام دادند. زن چهارمی، پیرزنی با موهای سپید، همان طور که روی دوشک چهارزانو نشسته بود، دستی خشک و استخوانی اش را به سوی بهار دراز کرد.
بهار دست او را بوسید و در کنار رقیه نشست.
پیرزن نگاهی سرد به بهار انداخت و گفت دخترتان زیباست، ولی خیلی لاغر است. پسر من زن لاغر دوست ندارد. زن اولش هم لاغر بود، طلاقش داد!
رقیه با خنده ای تصنعی گفت نگران نباشید، بعد از این مراقب هستیم که بهار جان خوب غذا بخورد و چاق شود.
زن با لحنی تحقیر آمیز ادامه داد بهار هم شد اسم؟ از وقتی سریال های ترکی آمده، همه اسم ها عجیب و غریب شده. من دوست دارم بعد از نامزدی، اسم عروسمان را ماه جبین بگذاریم.
رقیه باز لبخند زد و گفت هرچه دوست داشتید، بگذارید. آن زمان دختر ما، عروس شماست.
بغض گلوگاه بهار را سخت فشرد. بهسختی گفت من باید بروم…
و از اطاق خارج شد.
همین که به اطاق خود رسید، بغضش ترکید. بر زمین نشست و اشک ها روان شد.
یک ساعت بعد، مهمانان رفتند. رقیه به اطاق او آمد و با لحن گلایه آمیزی گفت این چه طرز رفتار بود؟ چرا از نزد مهمانان بلند شدی؟
بهادر نیز وارد شد و با نگاهی درهم پرسید چی شده؟
رقیه ماجرا را برایش تعریف کرد.
لایک ها ضعیف شده😐❤️
❤104😢22😭10👍8🙏2💔2❤🔥1✍1🥰1👌1🕊1