به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: پنجاه اشک از چشمان بهار سرازیر شد. صدایش لرزید و گفت من فکر می کردم تو هم رفتی و برایت مهم نیستم. منصور آهی کشید و گفت من هیچوقت نرفتم، فقط ایستادم پشت مرز وجدانم… ولی حالا، حالا دیگر آن مرز برایم معنا ندارد،…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و یک
منصور چند لحظه در چشمانش خیره ماند. بعد آهسته لب زد نگفتم که در روز تولدت هم از تو دور می باشم.
بهار با تعجب یکقدم عقب رفت و پرسید تو از کجا میدانی که امروز تولدم است؟
منصور لبخندی زد بعد مطمئن و عاشقانه گفت من دربارهٔ کسی که عاشقش هستم، همه چیز را میدانم…
صورت بهار سرخ شد. با خجالت نگاهش را از چشمان منصور دزدید. منصور دستش را داخل جیبش برد و پاکتی ظریف و کادوشده به سوی او دراز کرد.
و گفت دلم می خواست کیک و گل برایت بیاورم، ولی می دانستم نمی توانی آنها را به خانه ببری. پس فقط یک هدیهٔ کوچک گرفتم. امیدوارم خوشت بیاید.
بهار با خوشحالی پاکت را گرفت، باز کرد و با دیدن زنجیر و انگشتری ظریف از طلا، لبخندی از ته دل زد و گفت وای چقدر زیباست…!
منصور لبخند رضایتی زد خوشحال شدم که خوش ات آمد. به خوشی استفاده کنی، شاهدخت من فقط حواست باشد که پدرت نبیند. حالا برو، ناوقت می شود.
بهار با لبخندی از سر شوق، زمزمه کرد تشکر از آمدنت خداحافظ.
و آهسته از کنارش گذشت منصور تا آخرین لحظه نگاهش را از او برنداشت. و وقتی قامت بهار با دوستانش در ازدحام گم شد، آهسته زیر لب گفت چقدر دوستت دارم کاش بتوانم روزی تمام خوشی هایی را که لایق شان هستی، برایت بیاورم.
بعد با قدم هایی محکم، همان ژست خاص و متین همیشگی اش، خواست به سوی موترش بازگردد که صدای دو دختر مکتب توجه اش را جلب کرد. یکی شان با خنده گفت بهبه! این آقا چقدر جذاب است!
و آن دیگری جواب داد بلی، کاملاً مثل بچه های سریال های ترکی…
منصور لبخندی زد. نگاهی به آسمان انداخت و سوار موتر شد.
ساعت نه شب بود. موبایلش زنگ خورد. اسم “بهار” روی صفحه برق زد. لبخندی بر لب منصور نشست و تماس را جواب داد باز هم بهادر نیامده خانه؟
صدای آرام و گرفتهٔ بهار از آنسوی خط رسید نخیر حالا هم پیام داده که شاید ناوقت تر بیاید.
منصور نفس عمیقی کشید و گفت خوب نترس و نگران نباش. آیتالکرسی بخوان، آرام می شوی.
بهار زمزمه کرد من نمی ترسم…
منصور پرسید پس چرا صدایت ناراحت است؟
سکوتی افتاد. بعد، صدای آه کشیدن بهار آمد بعد گفت امروز یکی از دوستانم گفت که آن مردی که همرایش حرف میزدی، خیلی خوشتیپ بود از اینکه کسی دیگر به تو نگاه کند، حس بدی پیدا کردم.
منصور از این حسادت شیرین بهار، خنده اش گرفت. با لحن آرامی گفت عزیز دلم ناراحت نباش. چشم من فقط تو را می بیند. فقط تو برایم مهم هستی.
لحظه ای هر دو خاموش ماندند. بعد، منصور با لحن مهربانی پرسید خوب بگذریم تو غذا خوردی؟
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و یک
منصور چند لحظه در چشمانش خیره ماند. بعد آهسته لب زد نگفتم که در روز تولدت هم از تو دور می باشم.
بهار با تعجب یکقدم عقب رفت و پرسید تو از کجا میدانی که امروز تولدم است؟
منصور لبخندی زد بعد مطمئن و عاشقانه گفت من دربارهٔ کسی که عاشقش هستم، همه چیز را میدانم…
صورت بهار سرخ شد. با خجالت نگاهش را از چشمان منصور دزدید. منصور دستش را داخل جیبش برد و پاکتی ظریف و کادوشده به سوی او دراز کرد.
و گفت دلم می خواست کیک و گل برایت بیاورم، ولی می دانستم نمی توانی آنها را به خانه ببری. پس فقط یک هدیهٔ کوچک گرفتم. امیدوارم خوشت بیاید.
بهار با خوشحالی پاکت را گرفت، باز کرد و با دیدن زنجیر و انگشتری ظریف از طلا، لبخندی از ته دل زد و گفت وای چقدر زیباست…!
منصور لبخند رضایتی زد خوشحال شدم که خوش ات آمد. به خوشی استفاده کنی، شاهدخت من فقط حواست باشد که پدرت نبیند. حالا برو، ناوقت می شود.
بهار با لبخندی از سر شوق، زمزمه کرد تشکر از آمدنت خداحافظ.
و آهسته از کنارش گذشت منصور تا آخرین لحظه نگاهش را از او برنداشت. و وقتی قامت بهار با دوستانش در ازدحام گم شد، آهسته زیر لب گفت چقدر دوستت دارم کاش بتوانم روزی تمام خوشی هایی را که لایق شان هستی، برایت بیاورم.
بعد با قدم هایی محکم، همان ژست خاص و متین همیشگی اش، خواست به سوی موترش بازگردد که صدای دو دختر مکتب توجه اش را جلب کرد. یکی شان با خنده گفت بهبه! این آقا چقدر جذاب است!
و آن دیگری جواب داد بلی، کاملاً مثل بچه های سریال های ترکی…
منصور لبخندی زد. نگاهی به آسمان انداخت و سوار موتر شد.
ساعت نه شب بود. موبایلش زنگ خورد. اسم “بهار” روی صفحه برق زد. لبخندی بر لب منصور نشست و تماس را جواب داد باز هم بهادر نیامده خانه؟
صدای آرام و گرفتهٔ بهار از آنسوی خط رسید نخیر حالا هم پیام داده که شاید ناوقت تر بیاید.
منصور نفس عمیقی کشید و گفت خوب نترس و نگران نباش. آیتالکرسی بخوان، آرام می شوی.
بهار زمزمه کرد من نمی ترسم…
منصور پرسید پس چرا صدایت ناراحت است؟
سکوتی افتاد. بعد، صدای آه کشیدن بهار آمد بعد گفت امروز یکی از دوستانم گفت که آن مردی که همرایش حرف میزدی، خیلی خوشتیپ بود از اینکه کسی دیگر به تو نگاه کند، حس بدی پیدا کردم.
منصور از این حسادت شیرین بهار، خنده اش گرفت. با لحن آرامی گفت عزیز دلم ناراحت نباش. چشم من فقط تو را می بیند. فقط تو برایم مهم هستی.
لحظه ای هر دو خاموش ماندند. بعد، منصور با لحن مهربانی پرسید خوب بگذریم تو غذا خوردی؟
❤87👍6🥰3🕊2😍2💔2😇2😢1🙏1👌1😘1
آغازی دوباره برای دلسپردن به خوبیها.
باشد که دلتان پر از نور، ✨
روزگارتان سرشار از شادی و برکت باشد.
✨شب تان خوش! 🌙✨
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤20👍1🥰1👏1🕊1😍1💯1🤝1🤗1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت✅
🕊✨امروز یکشنبه
🌻 ۸/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲۹/ ژوئن/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۳/محرم/۱۴۴۶قمری
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت✅
🕊✨امروز یکشنبه
🌻 ۸/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲۹/ ژوئن/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۳/محرم/۱۴۴۶قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤14❤🔥2👌2⚡1👍1👏1🎉1🕊1💯1🍓1😘1
پروردگارا
زندگیمانراباتقدیرهایخوب
وروزهایزیباسیرابکنوماراازغم
ودلتنگیدنیادورنگهدار🥹💞!!
سلام صبح بخیر
زندگیمانراباتقدیرهایخوب
وروزهایزیباسیرابکنوماراازغم
ودلتنگیدنیادورنگهدار🥹💞!!
سلام صبح بخیر
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤20⚡1❤🔥1👍1👏1🎉1👌1🕊1💯1😘1
ما یک چیز میخواستیم و خدا چیز دیگری میخواست.
خدا را شکر برای خیری که ما از آن بیخبریم
.🤍🤍
خدا را شکر برای خیری که ما از آن بیخبریم
.🤍🤍
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤25👍4🥰3🙏3❤🔥2⚡1👏1👌1😍1💯1😘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۷۵ 📝از عبدالله بن عمر ـ رضی الله عنه ـ روایت است که میگوید پیامبر صلی الله علیه وسلم فرمودند: 📌إِنَّ اللهَ تعالى لَا ينظرُ إلى صُوَرِكُمْ وَأمْوالِكُمْ ، ولكنْ إِنَّما ينظرُ إلى قلوبِكم وأعمالِكم ✔️«خداوند به چهرهها و اموال شما نگاه…
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۷۶
📌عن عائشة رضي الله عنها قالت: يَا رَسولَ اللَّهِ، نَرَى الجِهَادَ أفْضَلَ العَمَلِ، أفلا نُجَاهِدُ؟ قالَ: لَا، لَكِنَّ أفْضَلَ الجِهَادِ حَجٌّ مَبْرُورٌ.
✔️ام المومنین عایشه رضیاللهعنها گفت: ای رسول خدا، ما جهاد را برترین عمل میدانیم، آیا جهاد نکنیم؟ فرمود: خیر، برترین جهاد برای شما حج مبرور(پذیرفته و نیکو) است.
#صحیحبخاری1520
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
#قسمت_۱۷۶
📌عن عائشة رضي الله عنها قالت: يَا رَسولَ اللَّهِ، نَرَى الجِهَادَ أفْضَلَ العَمَلِ، أفلا نُجَاهِدُ؟ قالَ: لَا، لَكِنَّ أفْضَلَ الجِهَادِ حَجٌّ مَبْرُورٌ.
✔️ام المومنین عایشه رضیاللهعنها گفت: ای رسول خدا، ما جهاد را برترین عمل میدانیم، آیا جهاد نکنیم؟ فرمود: خیر، برترین جهاد برای شما حج مبرور(پذیرفته و نیکو) است.
#صحیحبخاری1520
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
❤24👍2⚡1❤🔥1🥰1👏1🎉1👌1😍1💯1😘1
از نشدنهایِ زندگیت دلگیر نشو !
شاید حکمتی در این گرههای کور باشد !
زندگی مملو از بالا و پایینهاست !
اگر روزگار بہ تو سخت میگیرد ،
اگر پژمردهتر از دیروز هستی ؛
وقتی صبور و بردبار باشی ،
خدایِ بزرگ ، انگیزه دوستداشتنش را
در وجودت نهادینہ میکند !
باور داشته باش که دلخوشی ها کم ، نیست دیده ها نابیناست »
شاید حکمتی در این گرههای کور باشد !
زندگی مملو از بالا و پایینهاست !
اگر روزگار بہ تو سخت میگیرد ،
اگر پژمردهتر از دیروز هستی ؛
وقتی صبور و بردبار باشی ،
خدایِ بزرگ ، انگیزه دوستداشتنش را
در وجودت نهادینہ میکند !
باور داشته باش که دلخوشی ها کم ، نیست دیده ها نابیناست »
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤27👍4❤🔥3🥰2💘2👏1🎉1😍1💯1😎1
به خودت باور داشته باش
📙#حکایت_و_پند مرد خسیسی به نام «شداد» در روزگاران پیشین زندگی می کرد. او مال زیادی جمع کرده بود و حتی لقمه ای از آن را با دل خوش نمی خورد! وقتی مُرد، زنش، شوهر کرد و آن شوهر، شروع کرد به خرج کردن همه آن مال. روزی زن شداد، با گریه به او گفت: «این اموال را…
🍁
یعقوب علیه السلام یک عمر از الله خواست که یوسف را به او برگرداند ...
هرگز از این دعا ناامید نشد و از خواسته اش توقف نکرد ؛ صبور بود و ایمان داشت ...
و حکمت اینجاست که او نبی الله بود اما پروردگاردعای او را زود جواب نداد ...‼️
الله تعالی از یعقوب علیه السلام بی خبر نبود و میدانست که چشمانش در غم یوسف علیه السلام سفید گشت بلکه برای یوسف علیه السلام ملکی ساخت و مقامش را در مصر بالا برد ...
صبر کنیم ‼️💯
اگر تمام دنیا اکنون علیه ماست باز صبر کنیم و دعا کنیم و از پروردگارمون ناامید نشویم که او ما را میبیند و دعاهای را می شنود اما هر چیزی را در وقت خودش پاسخ میدهد و ما را به گونه ای می سازد که فکرش را هم نمیکنیم ...🌱🌼
✓
یعقوب علیه السلام یک عمر از الله خواست که یوسف را به او برگرداند ...
هرگز از این دعا ناامید نشد و از خواسته اش توقف نکرد ؛ صبور بود و ایمان داشت ...
و حکمت اینجاست که او نبی الله بود اما پروردگاردعای او را زود جواب نداد ...‼️
الله تعالی از یعقوب علیه السلام بی خبر نبود و میدانست که چشمانش در غم یوسف علیه السلام سفید گشت بلکه برای یوسف علیه السلام ملکی ساخت و مقامش را در مصر بالا برد ...
صبر کنیم ‼️💯
اگر تمام دنیا اکنون علیه ماست باز صبر کنیم و دعا کنیم و از پروردگارمون ناامید نشویم که او ما را میبیند و دعاهای را می شنود اما هر چیزی را در وقت خودش پاسخ میدهد و ما را به گونه ای می سازد که فکرش را هم نمیکنیم ...🌱🌼
✓
❤42💯8❤🔥3👏3👍2😘2⚡1🥰1👌1😇1🤗1
به خودت باور داشته باش
📌🛑دیدگاه وحشتناک یک داکتر ایرانی در مورد مهاجران بیپناه افغانستانی در ایران ✅و اما برای دیدن گوشه از همدردی مردم افغانستان با ملت ایران در رابطه با حوادث اخیر که در ایران اتفاق افتاده بود روی لینک های زیر کلیک کنید. https://www.tg-me.com/bekhodat1Aeman1d/36230…
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ماجرای ویدئوی ۴۰۰ اتباع افغانستانی و پروژه مهاجرستیزی!
در روزهای اخیر ویدئویی با ادعای دستگیری ۴۰۰ اتباع بهعنوان عوامل موساد منتشر شده که باز هم برخی رسانههای ناآگاه ایرانی بدون تحقیق، آن را داغ کردند!
پیگیریهای هرات اکسپرس نشان میدهد این ویدئو هیچ ارتباطی به مسائل امنیتی ندارد و مربوط به صف اتباع در دفتر کفالت باقرشهر تهران برای تمدید مدارک بوده است.
جالب اینجاست که وقتی اتباع اوکراینی و اروپایی واقعاً به اتهام جاسوسی دستگیر میشوند، همین رسانههای ناآگاه ایرانی سکوت میکنند، اما برای یک شایعه، فضای کشور را متشنج میسازند.
فراموش نکنیم مردم افغانستان در سختترین روزهای تحریم و فشار، کنار ایران ایستادند و هرگز ابزار سیاستهای خصمانه علیه ایران نشدند.
این سرمایه انسانی و فرهنگی را نباید به دست پروژهبگیران و نفرتپراکنان سپرد.
📌 هرات اکسپرس
در روزهای اخیر ویدئویی با ادعای دستگیری ۴۰۰ اتباع بهعنوان عوامل موساد منتشر شده که باز هم برخی رسانههای ناآگاه ایرانی بدون تحقیق، آن را داغ کردند!
پیگیریهای هرات اکسپرس نشان میدهد این ویدئو هیچ ارتباطی به مسائل امنیتی ندارد و مربوط به صف اتباع در دفتر کفالت باقرشهر تهران برای تمدید مدارک بوده است.
جالب اینجاست که وقتی اتباع اوکراینی و اروپایی واقعاً به اتهام جاسوسی دستگیر میشوند، همین رسانههای ناآگاه ایرانی سکوت میکنند، اما برای یک شایعه، فضای کشور را متشنج میسازند.
فراموش نکنیم مردم افغانستان در سختترین روزهای تحریم و فشار، کنار ایران ایستادند و هرگز ابزار سیاستهای خصمانه علیه ایران نشدند.
این سرمایه انسانی و فرهنگی را نباید به دست پروژهبگیران و نفرتپراکنان سپرد.
📌 هرات اکسپرس
💯17❤8💔4👌3😡3👍2⚡1❤🔥1😱1🙏1🤝1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❤6👍3👌2✍1❤🔥1👏1🕊1💯1👀1🤝1💘1
❤6🤷♀5👍2👏2🙈2❤🔥1😱1🙏1💯1💘1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: پنجاه و یک منصور چند لحظه در چشمانش خیره ماند. بعد آهسته لب زد نگفتم که در روز تولدت هم از تو دور می باشم. بهار با تعجب یکقدم عقب رفت و پرسید تو از کجا میدانی که امروز تولدم است؟ منصور لبخندی زد بعد مطمئن و…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و دو
صدای منصور گرم و نرم، مانند بخار چای تازه در یک شب زمستانی، در گوش بهار نشست. لحظه ای سکوت کرد، بعد با لحنی آرام گفت نخیر خواستم اول با تو حرف بزنم بعد غذا بخورم.
منصور آهی عمیق کشید و آرام گفت چقدر دلم می خواست همین حالا می توانستم بیایم و برایت غذا بیاورم، بنشینم کنارت، تا تو لبخند بزنی و من نفس بکشم اما حیف که روزگار ما را اسیر فاصله ساخته، بهار.
بهار اندکی خاموش ماند. سکوتش همانند قطرهٔ شبنمی بود که از لب یک گلبرگ می چکد، بی صدا و پُرمعنا. بعد، آرام زمزمه کرد منصور من هیچوقت فکر نمی کردم کسی اینقدر برایم مهم شود. اینقدر که وقتی زنگ نمیزنی، دلم میگیرد وقتی پیام نمیدهی، گمان می کنم فراموشم کرده ای…
منصور سرش را به پشتی مُبل تکیه داد، نگاهش را به آسمان شب دوخت و با لحنی آمیخته به عشق گفت اگر دلم به صدا و لبخند تو گره نخورده بود، حالا اینچنین با گوش جان، شنوندهٔ حرف هایت نمی بودم. تو آرامش روزهای نا آرامم شدی بهار..
بهار با صدایی آرام و معصوم گفت اگر روزی کسی خواست میان ما فاصله بیندازد چه میکنی منصور؟
منصور بی درنگ گفت نمیگذارم. با همه وجود می جنگم… با دنیا، با آدم ها، حتی با خودم… اما نمی گذارم هیچ کس تو را از من بگیرد، بهار جان. من تو را با قلبم خواسته ام، نه با هوس… عشق من به تو از آن عشق هایی نیست که با یک نگاه دیگر تمام شود. تو ریشه ای در جانم زده ای.
بهار لبخندی زد؛ همان لبخند محجوب و شرم آلودی که فقط منصور لایق دیدنش بود.
لحظهای هر دو سکوت کردند. گویی در آن سکوت، همهٔ حرف های نگفته را با دل های شان به یکدیگر سپردند.
و بعد، منصور با صدایی آرام و پدرانه گفت حالا برو غذا بخور، جان دلم.
بهار لبخند زد و گفت چشم خداحافظ.
منصور زمزمه کرد خیلی دوستت دارم.
نزدیک اذان صبح بود. تاریکی هنوز چنگ در پنجرههای خانه انداخته بود که لگدی محکم به کمر بهار خورد و تنِ لرزانش از خواب پرید. نفسش بند آمد. چشمان نیمه بازش پدرش را دید، ایستاده بالای سرش، با چهره ای برزخی و چشمانی که از خشم آتش می باریدند.
دوباره لگدی دیگر به پهلویش نشست.
بهار با ترس و صدایی لرزان از جا برخاست و گفت چی شده پدر جان؟ چرا مرا می زنید؟
بهادر فریاد زد، صدایش تیغی بود که بر جان شب کشیده می شد بی حیا! از روزی که آن زنجیر لعنتی را در گردنت دیدم، شک کردم! فکر کردم شاید خام شده باشی اما حالا؟ حالا فهمیدم که تو با رفیق من؟! بی شرم!
ادامه دارد
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و دو
صدای منصور گرم و نرم، مانند بخار چای تازه در یک شب زمستانی، در گوش بهار نشست. لحظه ای سکوت کرد، بعد با لحنی آرام گفت نخیر خواستم اول با تو حرف بزنم بعد غذا بخورم.
منصور آهی عمیق کشید و آرام گفت چقدر دلم می خواست همین حالا می توانستم بیایم و برایت غذا بیاورم، بنشینم کنارت، تا تو لبخند بزنی و من نفس بکشم اما حیف که روزگار ما را اسیر فاصله ساخته، بهار.
بهار اندکی خاموش ماند. سکوتش همانند قطرهٔ شبنمی بود که از لب یک گلبرگ می چکد، بی صدا و پُرمعنا. بعد، آرام زمزمه کرد منصور من هیچوقت فکر نمی کردم کسی اینقدر برایم مهم شود. اینقدر که وقتی زنگ نمیزنی، دلم میگیرد وقتی پیام نمیدهی، گمان می کنم فراموشم کرده ای…
منصور سرش را به پشتی مُبل تکیه داد، نگاهش را به آسمان شب دوخت و با لحنی آمیخته به عشق گفت اگر دلم به صدا و لبخند تو گره نخورده بود، حالا اینچنین با گوش جان، شنوندهٔ حرف هایت نمی بودم. تو آرامش روزهای نا آرامم شدی بهار..
بهار با صدایی آرام و معصوم گفت اگر روزی کسی خواست میان ما فاصله بیندازد چه میکنی منصور؟
منصور بی درنگ گفت نمیگذارم. با همه وجود می جنگم… با دنیا، با آدم ها، حتی با خودم… اما نمی گذارم هیچ کس تو را از من بگیرد، بهار جان. من تو را با قلبم خواسته ام، نه با هوس… عشق من به تو از آن عشق هایی نیست که با یک نگاه دیگر تمام شود. تو ریشه ای در جانم زده ای.
بهار لبخندی زد؛ همان لبخند محجوب و شرم آلودی که فقط منصور لایق دیدنش بود.
لحظهای هر دو سکوت کردند. گویی در آن سکوت، همهٔ حرف های نگفته را با دل های شان به یکدیگر سپردند.
و بعد، منصور با صدایی آرام و پدرانه گفت حالا برو غذا بخور، جان دلم.
بهار لبخند زد و گفت چشم خداحافظ.
منصور زمزمه کرد خیلی دوستت دارم.
نزدیک اذان صبح بود. تاریکی هنوز چنگ در پنجرههای خانه انداخته بود که لگدی محکم به کمر بهار خورد و تنِ لرزانش از خواب پرید. نفسش بند آمد. چشمان نیمه بازش پدرش را دید، ایستاده بالای سرش، با چهره ای برزخی و چشمانی که از خشم آتش می باریدند.
دوباره لگدی دیگر به پهلویش نشست.
بهار با ترس و صدایی لرزان از جا برخاست و گفت چی شده پدر جان؟ چرا مرا می زنید؟
بهادر فریاد زد، صدایش تیغی بود که بر جان شب کشیده می شد بی حیا! از روزی که آن زنجیر لعنتی را در گردنت دیدم، شک کردم! فکر کردم شاید خام شده باشی اما حالا؟ حالا فهمیدم که تو با رفیق من؟! بی شرم!
ادامه دارد
❤47😱11😢8👍5💔2❤🔥1👌1💯1😭1🤗1😘1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: پنجاه و دو صدای منصور گرم و نرم، مانند بخار چای تازه در یک شب زمستانی، در گوش بهار نشست. لحظه ای سکوت کرد، بعد با لحنی آرام گفت نخیر خواستم اول با تو حرف بزنم بعد غذا بخورم. منصور آهی عمیق کشید و آرام گفت چقدر…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و سه
زبانش برید، خودش هم از گفتن آن چه بر زبان آورده بود، خجالت کشیده باشد. اما زخم کلامش، از هر لگد و مشت کاری تر بود.
بهار از شدت شوک، بر زمین افتاد. تنش لرزید، دلش ریخت، جانش در گلویش گره خورد.
بهادر جلو آمد، با دستانی لرزان از خشم، سیلیای سخت بر سرش کوبید و فریاد زد خواهرم راست می گفت! تو هم مثل مادرت بی حیا هستی! من احمق بودم که از تو دفاع کردم! باید همان روز دستت را در دست همان دیوانه می گذاشتم، تا لااقل شاهد عشق بازی ات با رفیق من نمی بودم!
لگدی دیگر، این بار به پیشانی اش نشست.
بهار، دردمند و بی صدا، تنها ناله ای کوتاه کرد و بعد، خاموش ماند. دلش شکست. نه فقط از درد ضربات، که از واژگانی که پدرش چون تیشه بر ریشه اش کوبیده بود.
بهادر که غرق نشه بود توان لت و کوب همیشگی اش را هم از دست داد. آرام گوشه ای نشست، چشمانش را با دست گرفت و هذیان وار گفت پس بگو آن بی غیرت، بخاطر من نه… بخاطر دخترم در این خانه می آمد! ای منصور نمک حرام! نمک ام را خوردی و نمکدان ام را شکستی… به خدا قسم که زنده ات نمی گذارم! هر دوی تان را از بین می برم!
بهار با چشمانی اشکبار، نگاهی به پدرش انداخت. هق هقش در گلو خفه شد. نمی دانست چگونه پاسخ چنین کینه و قضاوتی را بدهد.
صدای پدر اما ناگهان ساکت شد. پلک هایش افتاد و در همان حالتِ تهدید و خشم، خوابش برد.
بهار آهسته از جا برخاست. چشم به موبایلش انداخت که کنار بالشش نبود.
قلبش فروریخت.
با اضطراب نگاهش را به سمت پدرش چرخاند…
موبایل در دستان بهادر بود بهار بی صدا دستانش را به سر گرفت. نفسش بند آمد. نجوا کرد وای او پیام های ما را خوانده بهار! خدا لعنتت کند! چطور توانستی اینقدر بی فکر باشی؟ حالا چه خاکی بر سرم کنم…
هوا روشن شده بود. نور سرد سحرگاهی، مثل لبهٔ تیغی از پنجره به داخل اتاق خزیده بود.
ادامه اش فردا شب ان شاءالله
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و سه
زبانش برید، خودش هم از گفتن آن چه بر زبان آورده بود، خجالت کشیده باشد. اما زخم کلامش، از هر لگد و مشت کاری تر بود.
بهار از شدت شوک، بر زمین افتاد. تنش لرزید، دلش ریخت، جانش در گلویش گره خورد.
بهادر جلو آمد، با دستانی لرزان از خشم، سیلیای سخت بر سرش کوبید و فریاد زد خواهرم راست می گفت! تو هم مثل مادرت بی حیا هستی! من احمق بودم که از تو دفاع کردم! باید همان روز دستت را در دست همان دیوانه می گذاشتم، تا لااقل شاهد عشق بازی ات با رفیق من نمی بودم!
لگدی دیگر، این بار به پیشانی اش نشست.
بهار، دردمند و بی صدا، تنها ناله ای کوتاه کرد و بعد، خاموش ماند. دلش شکست. نه فقط از درد ضربات، که از واژگانی که پدرش چون تیشه بر ریشه اش کوبیده بود.
بهادر که غرق نشه بود توان لت و کوب همیشگی اش را هم از دست داد. آرام گوشه ای نشست، چشمانش را با دست گرفت و هذیان وار گفت پس بگو آن بی غیرت، بخاطر من نه… بخاطر دخترم در این خانه می آمد! ای منصور نمک حرام! نمک ام را خوردی و نمکدان ام را شکستی… به خدا قسم که زنده ات نمی گذارم! هر دوی تان را از بین می برم!
بهار با چشمانی اشکبار، نگاهی به پدرش انداخت. هق هقش در گلو خفه شد. نمی دانست چگونه پاسخ چنین کینه و قضاوتی را بدهد.
صدای پدر اما ناگهان ساکت شد. پلک هایش افتاد و در همان حالتِ تهدید و خشم، خوابش برد.
بهار آهسته از جا برخاست. چشم به موبایلش انداخت که کنار بالشش نبود.
قلبش فروریخت.
با اضطراب نگاهش را به سمت پدرش چرخاند…
موبایل در دستان بهادر بود بهار بی صدا دستانش را به سر گرفت. نفسش بند آمد. نجوا کرد وای او پیام های ما را خوانده بهار! خدا لعنتت کند! چطور توانستی اینقدر بی فکر باشی؟ حالا چه خاکی بر سرم کنم…
هوا روشن شده بود. نور سرد سحرگاهی، مثل لبهٔ تیغی از پنجره به داخل اتاق خزیده بود.
ادامه اش فردا شب ان شاءالله
😢60❤24💔8👍6🙏2❤🔥1👌1🕊1😭1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: پنجاه و سه زبانش برید، خودش هم از گفتن آن چه بر زبان آورده بود، خجالت کشیده باشد. اما زخم کلامش، از هر لگد و مشت کاری تر بود. بهار از شدت شوک، بر زمین افتاد. تنش لرزید، دلش ریخت، جانش در گلویش گره خورد. بهادر…
❌پیشنهادم برای افرادی که فکر میکنند رمان برای شان مفید واقع نمیشود‼️
از خواندن رمان انصراف دهید.🚫
از خواندن رمان انصراف دهید.🚫
💯27❤🔥7👍7❤6🥰2👏2😘2🤯1🕊1🤣1💘1
امیدوارم وقتی
یک روزِ هزارساله را که تحمل میکنی،
کسی باشد که آخرِ شب
شانهات را لمس کند
و بگوید طاقت آوردی،
تمام شد، حالا استراحت کن...
✨💫شبتون بخیر و زیبا💫✨
یک روزِ هزارساله را که تحمل میکنی،
کسی باشد که آخرِ شب
شانهات را لمس کند
و بگوید طاقت آوردی،
تمام شد، حالا استراحت کن...
✨💫شبتون بخیر و زیبا💫✨
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤22💯3❤🔥2👍2🙏2👌2🥰1😍1🤝1💘1😘1
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت✅
🕊✨امروز دوشنبه
🌻 ۹/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۳۰/ ژوئن/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۴/محرم/۱۴۴۶قمری
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت✅
🕊✨امروز دوشنبه
🌻 ۹/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۳۰/ ژوئن/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۴/محرم/۱۴۴۶قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤9❤🔥2👍2🥰2⚡1✍1👏1🎉1😍1😘1
زندگی جنبش جاری شدن است ...
زندگی کوشش و راهی شدن است ...
از تماشاگَهِ آغاز حیات ،
تا به جایی که خدا میداند ...!
🍃🌼سلام
🍃🌞صبحتان بخیر و شادی
زندگی کوشش و راهی شدن است ...
از تماشاگَهِ آغاز حیات ،
تا به جایی که خدا میداند ...!
🍃🌼سلام
🍃🌞صبحتان بخیر و شادی
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤18❤🔥3👍2🥰2👏2💯2✍1😍1🤝1🤗1💘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۷۶ 📌عن عائشة رضي الله عنها قالت: يَا رَسولَ اللَّهِ، نَرَى الجِهَادَ أفْضَلَ العَمَلِ، أفلا نُجَاهِدُ؟ قالَ: لَا، لَكِنَّ أفْضَلَ الجِهَادِ حَجٌّ مَبْرُورٌ. ✔️ام المومنین عایشه رضیاللهعنها گفت: ای رسول خدا، ما جهاد را برترین عمل میدانیم،…
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۷۷
✅از عبدالله بن عمرو بن عاص رضی الله عنهما روایت است که رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند:
⚡️«لَيْسَ مِنَّا مَنْ لَمْ يَرْحَمْ صَغِيرَنَا، وَيَعْرِفْ شَرفَ كَبِيرِنَا»
🥀«کسی که بر کودکان ما رحم نکند و حق و احترام بزرگان ما را نشناسد، از ما نيست».
#سننترمذی1920
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
#قسمت_۱۷۷
✅از عبدالله بن عمرو بن عاص رضی الله عنهما روایت است که رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند:
⚡️«لَيْسَ مِنَّا مَنْ لَمْ يَرْحَمْ صَغِيرَنَا، وَيَعْرِفْ شَرفَ كَبِيرِنَا»
🥀«کسی که بر کودکان ما رحم نکند و حق و احترام بزرگان ما را نشناسد، از ما نيست».
#سننترمذی1920
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
❤30💯4❤🔥3👍3👏2😘2✍1🥰1🕊1😇1🤗1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تقدیم به هموطنان برگشته به وطن❤️
کپی از صفحه میر احمد بهره
کپی از صفحه میر احمد بهره
❤18❤🔥2👍2👏2😍2💯2😢1🙏1🕊1🤝1🤗1