Telegram Web Link
ندیده ام تو را اما....
تو آشناترین و محبوب ترین
بنده پروردگار در روی زمينی
!

🫀¦⇠#یارسولﷲﷺ🙂🌱

اللّهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّد وَعَلَىٰ آلِ مُحَمَّد🤲🏻💗

💡@bekhodat1Aeman1d📚
25🥰2💯2❤‍🔥1👍1👏1😍1😇1💘1😘1
نوع نگاه تو به زندگی تعیین‌کننده
اینست که روز خوبیست یا نه؟!
پس لبخند بزن و یک روز عالی رو
آغاز کن...🥰🤍

💡@bekhodat1Aeman1d📚
15👍311❤‍🔥1🥰1👏1😍1💯1😇1😘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۷۳ 🪴صيامُ ثلاثةِ أيَّامٍ من كلِّ شَهرٍ صيامُ الدَّهرِ ، وأيَّامُ البيضِ صبيحةَ ثلاثَ عشرةَ وأربعَ عشرةَ وخمسَ عشرة. 🌺روزه سه روز از هر ماه مانند روزه همه‌ی سال است و ایام بیض صبح سیزدهم و چهاردهم و پانزدهم است. #سنن‌النسائی2419 الَّلہُـــــمَّ…
#حدیث_کوتاه

#قسمت_۱۷۴

📝از سعد بن ابی وقاص ـ رضی الله عنه ـ روایت است که می‌گوید  پیامبر صلی الله علیه وسلم فرمودند:

📌إنَّ اللَّهَ يُحِبُّ العَبْدَ التَّقِيَّ، الغَنِيَّ، الخَفِيَّ


خداوند بنده‌ای را دوست دارد که پرهیزکار، بی‌نیاز، و گمنام باشد.

#صحيح‌مسلم‌2965

الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا ‌مُحَمَّدٍ ﷺ
26👍2😘2🥰1👏1😍1💯1😇1🤗1🫡1
بی‌ شک زندگی سخته !
ولی به این معنی نیست که تو
برای رو به‌ روشدن باهاش، به
قدر کافی قوی نیستی ؛
یادت باشه... مشکلات هم مثل
همه چیز تاریخ انقضا دارن!


💡@bekhodat1Aeman1d📚
💯1710❤‍🔥5👏2👍1🥰1🙏1👌1🕊1😇1💘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌿شایسته ترین مردم به شفاعت پیامبرﷺ کسانی هستند که بیشترین درود و سلام را بر او می‌فرستند

🌸و بهترین و برترین روز برای صلوات و درود فرستادن روز جمعه است.


♥️اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی سَیِّدِنا مُحَمَّدٍ وَ عَلی الِهِ وَ صَحْبِهِ وَ سَلِّمْ ﷺ

💡@bekhodat1Aeman1d📚
23❤‍🔥2💯2👍1👏1🕊1😍1😇1🤝1🤗1💘1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: چهل و شش بغض بهار شکست؛ اشک‌ ها بی‌ اجازه از چشم‌ هایش سرازیر شدند. تماس را بدون سخن قطع کرد. چند لحظه بعد، دوباره تماس منصور آمد. این بار پاسخ داد. صدای منصور آرام ولی پُر از نگرانی بود و گفت بهار، چیزی شده؟…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: چهل و هفت

سه ماه گذشت… سه ماهی که هر روزش برای بهار، به درازای یک سال رنج بود. در این مدت، منصور حتی یکبار هم به خانهٔ شان نیامد. نه دروازه را زد، نه صدایش در دهلیز پیچید، نه عطر حضورش در فضای خانه جاری شد.
پدرش می‌ گفت منصور این روزها خیلی مصروف شده، کارهایش زیاد شده حتی فرصت نمی‌ کند به خانهٔ خودش هم درست برسد.
اما بهار می‌ دانست خوب می‌ دانست که آن غیبت، ربطی به کار نداشت. این دوری، از دلِ حرف‌ های خودش زاده شده بود. از همان شب که پرده از عشق خود برداشت و دلش را، بی‌ هیچ محافظی، به پای مردی ریخت که در چشمان جامعه و نگاه منصور، برای چنین احساسی، هنوز «کوچک» شمرده می‌ شد.
از آن شب به بعد، امیدِ دیدن دوباره‌ اش، در دل بهار به سایه‌ ای محو بدل شد هر روز، بی‌ هدف‌ تر از دیروز از خواب بیدار می‌ شد. چشم‌ هایش دیگر برق نداشت، لبخند هایش رنگ پریده بود، و نگاهش همیشه جایی گم می‌ ماند شاید در همان جاهایی که منصور ایستاده بود، و حالا خالی مانده‌ اند.
روز جمعه بود. آفتاب نیم‌ رخ بر ایوان افتاده و نسیمی آرام، پرده ‌ها را به نرمی تکان می‌ داد. خانه در سکوتی سبک‌بار غرق بود، تا آن‌که صدای بهادر فضای آرام را شکست.
که داد زد بهار!
دخترک با شتاب از آشپزخانه بیرون آمد و جواب داد بلی پدر جان؟
بهادر، پیراهنی را از روی بند برداشت و در دست او گذاشت.
و گفت این پیراهن را خوب اتو کن، می‌ خواهم به مهمانی بروم، از صبح به هزار کار رسیدم، حالا نمی‌ خواهم معطل شوم.
بهار با نگاه آرامی پیراهن را گرفت و گفت چشم، تا چند دقیقه دیگر آماده می‌ شود.
لباس را با دقت روی میز اتو پهن کرد. بخارش را تنظیم نمود، دست‌ مالی بر آستین کشید، و با ذهنی آشفته مشغول کار شد. افکارش جای دیگری بود دست‌ هایش بی‌ هدف‌ تر از همیشه کار می‌ کرد. حرارت اتو بیشتر از معمول شد، و در یک غفلت کوتاه، لبه‌ ای از پیراهن بهادر سوخت. بوی تند پارچهٔ سوخته، فضای اطاق را پر کرد.
بهادر با عصبانیت از اطاق بیرون جهید و داد چی‌ کردی ای بی‌ عقل؟ مگر چشم نداری؟ این پیراهن را تازه خریده بودم!
بهار، سراسیمه خواست چیزی بگوید، اما بهادر پیش از آنکه کلمه ‌ای به زبانش جاری شود، به طرفش حمله ‌ور شد.

ادامه دارد
51😢13💔5😭4❤‍🔥3👍31🕊1💯1💋1😇1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: چهل و هفت سه ماه گذشت… سه ماهی که هر روزش برای بهار، به درازای یک سال رنج بود. در این مدت، منصور حتی یکبار هم به خانهٔ شان نیامد. نه دروازه را زد، نه صدایش در دهلیز پیچید، نه عطر حضورش در فضای خانه جاری شد. پدرش…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: چهل و هشت

سیلی‌ ای بر صورت دختر فرود آورد و بعد مشت و لگدهای بی‌ رحمانه‌ اش را آغاز کرد. بهار با دست‌ های نازکش تنها تلاش داشت از خود دفاع کند، اما زورش به مرد نمی‌ رسید.
در میان خشم کور، بهادر ناخواسته او را با شدت به عقب تیله کرد. بدن نحیف بهار به دیوار برخورد کرد و سرش به لبهٔ تیز کاشی شکست. صدای خفیف برخورد استخوان و کاشی، مثل خنجری در فضا پیچید. چند ثانیه بعد، سرش به آرامی خم شد، و قطرات سرخِ خون، از میان موهایش بر زمین چکیدند.
بهادر که هنوز نفس‌ نفس میزد، با دیدن این صحنه، دستانش لرزید. به طرف دختر شتافت، صدایش زد، او را تکان داد، اما جوابی نیامد. رنگ از رخسار بهار پریده بود و نفس ‌هایش کند و بی‌ رمق بود.
با دستانی لرزان او را بلند کرد و به شفاخانه رساند. در آن لحظات، هیچ‌ چیز مهم نبود؛ نه آبرو، نه قهر، نه خستگی. تنها بهار مهم بود و جانش که میان دستانش لیز می‌ خورد.
بهادر که در جیب اش پولی نداشت شماره ای را گرفت و چند لحظه بعد منصور از آن سوی خط آمد که گفت سلام بهادر، خیریت است؟
بهادر مکثی کرد، بغضش را فرو خورد و گفت منصور، بهار… افتاد سرش به کاشی خورده، خون‌ ریزی کرده حالا هم در شفاخانه هستیم من پول ندارم.
منصور چند ثانیه سکوت کرد، اما صدایش وقتی دوباره آمد، پر از اضطراب بود و با نگرانی پرسید در کدام شفاخانه هستید؟ همین حالا میآیم.
نیم‌ ساعت بعد، منصور سراسیمه به شفاخانه رسید. با دیدن چهرهٔ رنگ‌ پریده و پیکر خون‌ آلود بهار، نفسش در سینه حبس شد. نزدیک رفت، کنارش نشست و زمزمه کرد ای خدا… ترا چی شده دخترکم…
اشک در چشمان مردانه ‌اش حلقه زد؛ اشکی که مدت ‌ها پنهان شده بود، نه برای این لحظه، بلکه برای تمام حس‌ هایی که در دل خویش خاک کرده بود. همان عشق خاموش، همان مهربانی بی‌ صدا که حالا در مقابل چشمانش پرپر می‌ شد…
چشمان بهار آهسته گشوده شد. نور کم رمق اطاق از لا به‌ لای پرده‌ های ضخیم نفوذ کرده بود. نخستین تصویری که مقابل دیدگان تارش ظاهر شد، صورت آشنای منصور بود که در کنار بستر ایستاده بود و با نگاهی پر از نگرانی به او چشم دوخته بود.
لب‌ های منصور لرزید و صدایش آرام اما سرشار از خشم و اندوه بود لب زد کار پدرت است، نه؟ او ترا به این حال رسانیده؟
بهار با دیدن او، چشمانش لبریز از اشک شد. گلو‌ اش بسته بود، دلش می‌ خواست گریه کند، اما چیزی در دلش فریاد میزد که نباید. با صدایی که لرزش دردناک آن، سینهٔ منصور را به لرزه انداخت، گفت شما چرا اینجا آمدید؟ لطفاً بروید نمیخواهم کسی را ببینم مخصوصاً شما را.
55😢18👍4😭4❤‍🔥2💔2🙏1👌1🕊1💯1😇1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: چهل و هشت سیلی‌ ای بر صورت دختر فرود آورد و بعد مشت و لگدهای بی‌ رحمانه‌ اش را آغاز کرد. بهار با دست‌ های نازکش تنها تلاش داشت از خود دفاع کند، اما زورش به مرد نمی‌ رسید. در میان خشم کور، بهادر ناخواسته او را…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: چهل و نه
#هدیه
منصور لحظه‌ ای ایستاد، چیزی در نگاهش شکست. هیچ نگفت. لبش را به دندان گرفت، نفسش را در سینه حبس کرد و خاموشانه از اطاق بیرون رفت.
چند دقیقه بعد، پدرش آمد و با نگاهی خشک و بی‌ احساس او را تا خانه برد. سکوت میان‌ شان سنگین بود وقتی به دروازهٔ خانه رسیدند، بهادر با لحنی بی‌ تفاوت گفت من امشب خانه نمی‌ آیم. تو هم برو، آرام بخواب.
بهار داخل خانه شد در بسترش خزید، اما چشم روی هم نگذاشت. سکوت خانه سنگین‌ تر از همیشه بود.
هنوز نیم ساعت نگذشته بود که صفحهٔ موبایلش روشن شد. نام منصور درخشید. تماس را با دست‌ های لرزان جواب داد. صدای غم‌ زدهٔ منصور در گوشش طنین انداخت که گفت باز هم پدرت تنهایت گذاشته؟
بهار آهسته گفت تو از کجا می‌ فهمی؟
منصور گفت بیا پشت دروازه، برایت بعضی چیزها گذاشته‌ ام بگیر.
بهار نفسش بند آمد و پرسید تو اینجا هستی؟
منصور گفت زود بیا.
با قلبی لرزان از بستر برخاست، چادرش را دور شانه پیچید و آهسته به سوی دروازهٔ حویلی رفت. در را باز کرد. دو خریطهٔ بزرگ پشت دروازه گذاشته شده بود. به اطراف نگریست. موتر منصور کمی دورتر، در سایهٔ تاریکی پارک شده بود.
با زحمت خریطه ‌ها را بلند کرد و به داخل خانه آورد. در را بست. وقتی برگشت، دوباره تماس منصور آمد.
بهار تماس را جواب داد و پرسید داخل‌ این خریطه ها چیست؟
منصور جواب داد خودت باز کن، ببین. و بعد از این هر چی نیاز داشتی، فقط تماس بگیر و بگو.
بهار با صدایی لرزان گفت چرا این کارها را می‌ کنی؟ بخاطر پدرم؟
صدای لبخند محوی از سوی دیگر خط آمد. بعد آرام گفا بخاطر عشقم.
قلب بهار به یکباره لرزید ولی ساکت ماند منصور دوباره گفت درست شنیدی، بهار. تو عشق من هستی.
بهار دستانش را دور موبایل فشرد. بغضی در گلو‌اش گیر کرد.
و گفت پس چرا وقتی من برایت گفتم، انکار کردی؟ حالا که دلت برایم می‌ سوزد، اینگونه می‌ گویی؟
صدای آه عمیق منصور سکوت را پر کرد بعد گفت آه، بهار… من یک مرد هستم. ای کاش می‌ توانستی مرا درک کنی. برای من، اقرار به این احساس، خیلی سخت بود. حتی حالا هم از خودم بدم می‌ آید…
مکثی کرد، بعد صدایش شکست و ادامه داد من میدانم که اعتماد رفیقم را شکستم. ولی امروز، وقتی ترا در بستر شفاخانه دیدم وقتی دیدم که جانت بازیچه‌ ای خشم پدرت شده دیگر نتوانستم خاموش بمانم نتوانستم بهار…

لایک فراموش نشه❤️
95👍12❤‍🔥8👌4💔4😢3😭2😇21🎉1💯1
هرشب... 🌙
لحظاتی‌را،باپروردگارت‌خلوت‌کن!
هیچکس‌جزخالقت‌لیاقتِ‌دیدنِ‌غمِ‌
توراندارد،زیراهیچکس‌به‌اندازه‌او
به‌تو،وفادارنیست🥹♥️🌸!!


💡@bekhodat1Aeman1d📚
28😢2👌21❤‍🔥1👍1🥰1😍1💯1💘1😘1
             بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
         
🔘السـ🌼ــلام علیکم
🔘صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️
🔘امروز تان سراسر موفقیت
🕊امروز  شنبه

🌻  ۷/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲۸/ ژوئن/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۲/محرم/۱۴۴۶قمری

💡@bekhodat1Aeman1d📚
12🎉2❤‍🔥1👍1🥰1👏1🙏1👌1🕊1🫡1😘1
ســــــلام
صبح زیبـای تان بخیر و نیکی
 
صبح تان زیبـا و پر انرژی
روزتان معطر به نور الهی

سر آغاز روزتـان
سرشـار ازعشق و محبت
و خبرهای  خوش و عالی

دل تان شـاد
و زندگی تان آرام

اول هفته تان پراز موفقیت

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💡@bekhodat1Aeman1d📚
13❤‍🔥2👍1🥰1👏1🎉1🙏1👌1💯1🫡1😘1
🌺به شنبه خوش امدید
🍃🌺امروز از خدا برای‌تان آرزو دارم

🌺که گل های وجود نازنین تان
🍃🌺هیچگاه پژمرده نشود

🌺شاپرک های باغچه دل تان
🍃🌺هرگز محتاج مرحم نباشند

🌺خورشید آسمان زندگی‌تان
🍃🌺هیچگاه غروب نکند.

💡@bekhodat1Aeman1d📚

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
191❤‍🔥1👍1🥰1👏1👌1💯1🤗1😘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۷۴ 📝از سعد بن ابی وقاص ـ رضی الله عنه ـ روایت است که می‌گوید  پیامبر صلی الله علیه وسلم فرمودند: 📌إنَّ اللَّهَ يُحِبُّ العَبْدَ التَّقِيَّ، الغَنِيَّ، الخَفِيَّ خداوند بنده‌ای را دوست دارد که پرهیزکار، بی‌نیاز، و گمنام باشد. #صحيح‌مسلم‌2965…
#حدیث_کوتاه

#قسمت_۱۷۵

📝از عبدالله بن عمر ـ رضی الله عنه ـ روایت است که می‌گوید  پیامبر صلی الله علیه وسلم فرمودند:

📌إِنَّ اللهَ تعالى لَا ينظرُ إلى صُوَرِكُمْ وَأمْوالِكُمْ ، ولكنْ إِنَّما ينظرُ إلى قلوبِكم وأعمالِكم

✔️«خداوند به چهره‌ها و اموال شما نگاه نمی‌کند، بلکه به دل‌ها و اعمال های شما نگاه می‌کند.»

#صحيح‌الجامع1862

الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا ‌مُحَمَّدٍ ﷺ
28🥰5💯3❤‍🔥11👍1👏1🫡1💘1😘1
از پیرمرد و پیرزنی پرسیدند:

شما چطور شصت سال باهم زندگی کردید؟!
گفتند:
ما متعلق به نسلی هستیم که
وقتی چیزی خراب میشد؛
"تعمیرش" میکردیم نه "تعویض"!

💡@bekhodat1Aeman1d📚
24💯6👏4👍3❤‍🔥2👌2🕊1😇1🤗1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
📔#حکایت_مار_و_اره ماری وارد مغازه نجاری شد. در حالی که به گوشه‌ای می‌خزید، از روی اره عبور کرد و کمی زخمی شد! با عصبانیت برگشت و اره رو گاز گرفت اما آسیب بیشتری دید. مار که حسابی کلافه شده بود، تصمیم گرفت به هر قیمتی که شده اره رو از بین ببره. پس به دور…
📙#حکایت_و_پند

مرد خسیسی به نام «شداد» در روزگاران پیشین زندگی می کرد. او مال زیادی جمع کرده بود و حتی لقمه ای از آن را با دل خوش نمی خورد!
وقتی مُرد، زنش، شوهر کرد و آن شوهر، شروع کرد به خرج کردن همه آن مال.
روزی زن شداد، با گریه به او گفت: «این اموال را شداد، با زحمت فراوان جمع کرد و حتی لقمه ای از آن را خودش نخورد!»
شوهر گفت: «نوش جانش آن چیزی را که خورد. اما کاش همان را هم که خورد، نمی خورد، و برای ما می گذاشت!»

شداد، شریکی داشت که او هم خسیس بود. وقتی این سخن به گوشش رسید شروع کرد به خرج کردن مالش. او هر روز مهمانی میگرفت و به مردم می گفت: «بخورید قبل از آن که شوهر زن شداد آن را بخورد!»
🤣40👍54💯4👏2😁2❤‍🔥1🥰1🎉1👌1🤗1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هیچ چیز ابدی نیست

💡@bekhodat1Aeman1d📚
10👍51❤‍🔥1🥰1👏1🎉1👌1💯1😇1🤗1
در کدام کشور پس از پایان تحصیلات دولت به صورت خودکار برای جوانان کار انتخاب میکند؟
Anonymous Quiz
14%
روسیه
19%
هلند
43%
ژاپن
24%
کره جنوبی
8👏5💯3❤‍🔥1🤷‍♂1👍1🤯1😢1🫡1🙊1
📌🛑دیدگاه وحشتناک یک داکتر ایرانی در مورد مهاجران بی‌پناه افغانستانی در ایران

و‌ اما برای دیدن گوشه‌ از همدردی مردم افغانستان با ملت ایران در رابطه با حوادث اخیر که در ایران اتفاق افتاده بود روی لینک های زیر کلیک کنید.

https://www.tg-me.com/bekhodat1Aeman1d/36230
👇
https://www.tg-me.com/bekhodat1Aeman1d/36163
👇
https://www.tg-me.com/bekhodat1Aeman1d/36204
👇
https://www.tg-me.com/bekhodat1Aeman1d/36217
😡103😭3😢21❤‍🔥11👍1😱1💔1🫡1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: چهل و نه #هدیه منصور لحظه‌ ای ایستاد، چیزی در نگاهش شکست. هیچ نگفت. لبش را به دندان گرفت، نفسش را در سینه حبس کرد و خاموشانه از اطاق بیرون رفت. چند دقیقه بعد، پدرش آمد و با نگاهی خشک و بی‌ احساس او را تا خانه…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه

اشک از چشمان بهار سرازیر شد. صدایش لرزید و گفت من فکر می‌ کردم تو هم رفتی و  برایت مهم نیستم.
منصور آهی کشید و گفت من هیچوقت نرفتم، فقط ایستادم پشت مرز وجدانم… ولی حالا، حالا دیگر آن مرز برایم معنا ندارد، وقتی ببینم تو در رنجی، در ترسی، در تنهایی هستی.
بهار به سختی نفس کشید بعد لب زد اگر راست می‌ گویی اگر واقعاً دوستم داری پس دیگر مرا تنها نگذار.
صدای منصور نرم و دلگرم‌ کننده شد و گفت هیچوقت، بهار قسم میخورم هیچوقت دیگر تنهایت نمیگذارم مثل یک سایه همیشه کنار میباشم.
سکوتی شیرین و سنگین میان‌ شان نشست بعد از چند لحظه منصور دوباره گفت فقط کمی به من زمان بده. تا همه چیز را درست کنم، تا راهی پیدا کنم که بتوانم تو را با افتخار کنار خودم نگه دارم.
بهار چشمانش را بست و با آرامش گفت درست است منصور من همیشه منتظرت میمانم.
منصور چند لحظه خاموش ماند. سکوتی که میان نفس‌ هایش پیچیده بود، چیزی شبیه به دوگانگی دلش بود؛ بعد، آهسته و شمرده گفت بهار جان راستش را بخواهی، من می‌ خواهم تا وقتیکه موضوع ما را به‌گونه‌ ای رسمی نسازم، دیگر به خانه‌ تان نمیایم. نمی‌ خواهم خدا نخواسته پدرت از من برداشتی بد پیدا کند.
بهار اندکی دل‌ شکسته شد. نگاهش را به گوشه‌ ای دوزخ‌ وار از زمین دوخت و با صدایی بغض‌آلود زمزمه کرد ولی من… دلم برایت تنگ می‌ شود.
منصور لبخند ملایمی زد و با نگاهی گرم پاسخ داد دل من هم… اما بهتر است برای مدتی همینگونه ادامه بدهیم. این، تصمیم برای آرامش آینده‌ ما است.
بهار آهی کشید. خودش را قانع ساخت و آرام گفت اگر فکر می‌ کنی این راه درست‌ تر است من اعتراضی ندارم.
چهار ماه گذشت. چهار ماهی که منصور، همچنان به وعده‌ اش وفادار ماند و پای به خانهٔ بهادر نگذاشت. تنها پل ارتباطی‌ شان، همان صفحهٔ کوچک و سرد موبایل بود که با پیام‌ ها و تماس‌ های گرم، دلی را آرام می‌ ساخت.
آن روز، وقتی زنگ مکتب به صدا درآمد و بهار با دوستانش از مکتب بیرون شد نگاهش ناگهان به موتر سیاه ‌رنگی افتاد که دورتر از دروازهٔ مکتب ایستاده بود. قلبش لرزید. چشمانش از شوق برق زد از دوستانش دور شد و با قدم‌ هایی تند و سبک به‌ سوی موتر رفت. پیش از آنکه او برسد، دروازهٔ موتر باز شد و منصور، همان قامت آشنا، با لبخندش از درون آن بیرون آمد و گفت سلام، شاهدخت نازنینم! خوب هستی؟
بهار با شگفتی و لبخندی سرشار از خوشحالی گفت سلام… تو اینجا چی می‌ کنی؟ تو که گفته بودی نمی‌ خواهی با هم ببینیم؟
76😘5❤‍🔥4👍41😢1🙏1🕊1💔1😭1🤗1
2025/07/13 14:18:01
Back to Top
HTML Embed Code: