به خودت باور داشته باش
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨ 🔘✨السـ🌼ــلام علیکم 🔘✨صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️ 🔘✨امروز تان سراسر موفقیت✅ 🕊✨امروز چهار شنبه 🌻 ۴/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی 🌹 ۲۵/ ژوئن/۲۰۲۵میلادی 🌷 ۲۹/ذوالحجه/۱۴۴۶قمری 💡@bekhodat1Aeman1d📚
امروز چهارشنبه
۱۴۰۴-۴-۴
متنی، شعری، حکایتی و...یادگاری بگذارید ان شاءالله😊...
👇👇👇
۱۴۰۴-۴-۴
متنی، شعری، حکایتی و...یادگاری بگذارید ان شاءالله😊...
👇👇👇
❤15❤🔥2👏1🕊1😍1💯1😇1🤗1🫡1💘1😘1
🌱
ݦیۅݩ ٺݦأݦ ݦࢪدݦ دݩیأ ٺۅ دݩیأی ݦݩ
ۺدے♥💍
مِهـࢪَٺ افٺاده بہ دلـم؛
ضَـࢪَبان قلبم شدے... 💕🌱⦊
ݦیۅݩ ٺݦأݦ ݦࢪدݦ دݩیأ ٺۅ دݩیأی ݦݩ
ۺدے♥💍
مِهـࢪَٺ افٺاده بہ دلـم؛
ضَـࢪَبان قلبم شدے... 💕🌱⦊
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤17❤🔥2🥰2👍1👏1😢1👌1💯1🤗1🫡1😘1
•قَالَ إِنَّمَا أَشْکو بَثِّی وَحُزْنی إِلَیاللَّهِ•
غمگین که میشوی، حواست باشدگوشِ خدا برای شنیدن غمهایت شنواترین است♥️
ببین چه قشنگ میگه:
رازهات پیش من جاشون امنه :)🌻
سوره یوسف|۸۶
غمگین که میشوی، حواست باشدگوشِ خدا برای شنیدن غمهایت شنواترین است♥️
ببین چه قشنگ میگه:
رازهات پیش من جاشون امنه :)🌻
سوره یوسف|۸۶
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤23❤🔥3🥰2👍1👏1👌1😍1💯1🤝1🤗1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
👏8❤5❤🔥2🥰2🎉1🕊1💯1🍓1🫡1💘1
روغن کدام جاندار بیشترین شباهت با چربی انسان دارد؟
Anonymous Quiz
29%
روغن خوک
10%
روغن مار
23%
روغن ماهی
38%
روغن شترمرغ
❤9👍3🤯2👌2😱1🙏1💯1🙈1💘1🙊1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: چهل و سه آهسته گفت سلام… بهار جان. بهار سر به زیر انداخت و با صدایی نرم جواب داد سلام… بفرمایید داخل. منصور به آرامی قدم در حویلی گذاشت و پرسید پدرت خانه است؟ بهار گفت بلی، در خانه است. شما بفرمایید. وقتی به…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: چهل و چهار
بهار با خوشحالی بیرون شد. تمام شب در بستر خواب می غلتید و یاد آخرین بار افتاد که با مادرش به بازار رفته بودند و بعد، در رستورانتی ساده کباب خورده بودند. آن روز به خاطره ای شیرین بدل شده بود.
صبح، پس از مکتب، با دوستانش به رستورانت رفت. قلبش با طعم نوستالژی و لذت در هم آمیخته بود. اما هنگام برگشت، درست وقتی نزدیک خانه رسید، نگاهش با چشمان آتشین پدرش گره خورد.
بهادر با چهره ای بر افروخته به سوی او آمد. بهار ترسیده چند قدم عقب رفت. راحله پرسید چی شده بهار؟
اما پیش از آنکه پاسخی دهد، بهادر موهایش را از زیر چادر گرفت و داد زد بیحیا! تا حالا کجا بودی؟ رویت را کجا سیاه کرده آمدی؟
چشمان بهار پر از اشک شد. شرم و ترس گلوگاهش را فشرد. نگاه شرمسارش به راحله افتاد که با حیرت به صحنه نگاه می کرد.
بهادر دوباره گفت سؤال کردم، نمی شنوی؟
بهار با صدایی لرزان گفت پدر جان لطفاً موهایم را رها کنید… در کوچه ایم، مردم نگاه می کنند…
بهادر اطراف را نگریست و چشم های کنجکاو رهگذران را دید. موهای دخترش را رها کرد و با خشمی نهفته، لگدی به پایش زد و گفت برو خانه حساب ات را می رسم!
بهار آخ گفت و به داخل خانه رفت. اما بهادر دست از سرش برنداشت. در خانه نیز موهایش را گرفت و گفت کجا بودی؟
بهار گریه کنان گفت دیشب برای تان گفتم! با همصنفی هایم برگر خوردن میرویم. خود تان اجازه دادید…
بهادر سیلی محکمی بر صورتش زد و گفت حالا دروغ هم می گویی؟ من تو را به مکتب فرستادم که به رستورانت ها بروی؟
بهار، با صورت سرخ شده و اشکی جاری، به چشمان پدرش خیره شد و آهسته گفت به خدا قسم خود تان اجازه دادید.
اما بهادر دیگر گوش نمی داد…
بهادر با دستانی سنگین، پر از خشم و بی مهری، گیسوان دخترک را فشرد و او را چون پر کاهی بر زمین کشید. بهار، با چشمانی اشک بار و دلی خسته، هیچ راه گریزی نداشت. دلش می خواست فریاد بکشد، اما صدایش در گلویش شکسته بود. دنیا دور سرش می چرخید، اما بغضی سنگین راه نفس اش را بسته بود.
بهادر با صدایی پر از خشم فریاد زد من ترا به مکتب روان کردم که با هر دختر و پسر به رستورانت گردی بروی؟ رویت را سیاه کرده آمدی؟
دستش را بالا برد، و سیلی دوم بر صورت بهار فرود آمد؛ صدایش مثل شلاقی در فضای خاموش خانه پیچید. صورت بهار داغ شد، مثل آتش. چشم هایش تار می دید، اما نگاه اش هنوز پر از سکوت و التماس بود.
ادامه دارد
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: چهل و چهار
بهار با خوشحالی بیرون شد. تمام شب در بستر خواب می غلتید و یاد آخرین بار افتاد که با مادرش به بازار رفته بودند و بعد، در رستورانتی ساده کباب خورده بودند. آن روز به خاطره ای شیرین بدل شده بود.
صبح، پس از مکتب، با دوستانش به رستورانت رفت. قلبش با طعم نوستالژی و لذت در هم آمیخته بود. اما هنگام برگشت، درست وقتی نزدیک خانه رسید، نگاهش با چشمان آتشین پدرش گره خورد.
بهادر با چهره ای بر افروخته به سوی او آمد. بهار ترسیده چند قدم عقب رفت. راحله پرسید چی شده بهار؟
اما پیش از آنکه پاسخی دهد، بهادر موهایش را از زیر چادر گرفت و داد زد بیحیا! تا حالا کجا بودی؟ رویت را کجا سیاه کرده آمدی؟
چشمان بهار پر از اشک شد. شرم و ترس گلوگاهش را فشرد. نگاه شرمسارش به راحله افتاد که با حیرت به صحنه نگاه می کرد.
بهادر دوباره گفت سؤال کردم، نمی شنوی؟
بهار با صدایی لرزان گفت پدر جان لطفاً موهایم را رها کنید… در کوچه ایم، مردم نگاه می کنند…
بهادر اطراف را نگریست و چشم های کنجکاو رهگذران را دید. موهای دخترش را رها کرد و با خشمی نهفته، لگدی به پایش زد و گفت برو خانه حساب ات را می رسم!
بهار آخ گفت و به داخل خانه رفت. اما بهادر دست از سرش برنداشت. در خانه نیز موهایش را گرفت و گفت کجا بودی؟
بهار گریه کنان گفت دیشب برای تان گفتم! با همصنفی هایم برگر خوردن میرویم. خود تان اجازه دادید…
بهادر سیلی محکمی بر صورتش زد و گفت حالا دروغ هم می گویی؟ من تو را به مکتب فرستادم که به رستورانت ها بروی؟
بهار، با صورت سرخ شده و اشکی جاری، به چشمان پدرش خیره شد و آهسته گفت به خدا قسم خود تان اجازه دادید.
اما بهادر دیگر گوش نمی داد…
بهادر با دستانی سنگین، پر از خشم و بی مهری، گیسوان دخترک را فشرد و او را چون پر کاهی بر زمین کشید. بهار، با چشمانی اشک بار و دلی خسته، هیچ راه گریزی نداشت. دلش می خواست فریاد بکشد، اما صدایش در گلویش شکسته بود. دنیا دور سرش می چرخید، اما بغضی سنگین راه نفس اش را بسته بود.
بهادر با صدایی پر از خشم فریاد زد من ترا به مکتب روان کردم که با هر دختر و پسر به رستورانت گردی بروی؟ رویت را سیاه کرده آمدی؟
دستش را بالا برد، و سیلی دوم بر صورت بهار فرود آمد؛ صدایش مثل شلاقی در فضای خاموش خانه پیچید. صورت بهار داغ شد، مثل آتش. چشم هایش تار می دید، اما نگاه اش هنوز پر از سکوت و التماس بود.
ادامه دارد
❤57💔24😢12😭8👍4❤🔥3👌2🙏1🕊1🫡1💘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💫آشفته دلان را
💫هوس خواب نباشد
💫شوری که به دریاست
💫به مرداب نباشد
💫هرگز مژه برهم ننهد
💫عاشق صادق
💫آنراکه به دل عشق
💫بود خواب نباشد
💫شبتان غرق در رحمت الهی💫
💫هوس خواب نباشد
💫شوری که به دریاست
💫به مرداب نباشد
💫هرگز مژه برهم ننهد
💫عاشق صادق
💫آنراکه به دل عشق
💫بود خواب نباشد
💫شبتان غرق در رحمت الهی💫
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤14⚡1❤🔥1👍1🥰1🎉1🕊1😇1🤗1💘1
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت✅
🕊✨امروز پنجشنبه
🌻 ۵/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲۶/ ژوئن/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۳۰/ذوالحجه/۱۴۴۶قمری
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت✅
🕊✨امروز پنجشنبه
🌻 ۵/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲۶/ ژوئن/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۳۰/ذوالحجه/۱۴۴۶قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤13✍1❤🔥1👍1🥰1👏1👌1🏆1🫡1💘1
هیچ آغـازی
زیبــاتـر از ســلام
وهیچ آرزویی
ارزشـمنـد تــر از
ســلامتی نیست
هــر دو تقــدیم شمــا
زیبــاتـر از ســلام
وهیچ آرزویی
ارزشـمنـد تــر از
ســلامتی نیست
هــر دو تقــدیم شمــا
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤12👌2❤🔥1✍1👍1🥰1👏1🙏1😇1🫡1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خدایا !
هر که چشم میگشاید
روزش پراز شادی
رزقش را پر از برکت
قلبش سرشار ازمهربانی و ارامش قرار ده صبح زیبای تان بخیر
هر که چشم میگشاید
روزش پراز شادی
رزقش را پر از برکت
قلبش سرشار ازمهربانی و ارامش قرار ده صبح زیبای تان بخیر
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤18🫡2💘2❤🔥1👍1🥰1👏1👌1💯1😇1😘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۷۲ 🪴«مَا مِنْ مُسْلِمٍ يَتَوَضَّأُ فَيُحْسِنُ وُضُوءَهُ، ثُمَّ يَقُومُ فَيُصَلِّي رَكْعَتَيْنِ، مُقْبِلٌ عَلَيْهِمَا بِقَلْبِهِ وَوَجْهِهِ، إِلاَّ وَجَبَتْ لَهُ الْجَنَّةُ» ❤️«هیچ مسلمانی نیست که خوب وضو بگيرد و سپس برخیزد و دو رکعت نماز…
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۷۳
🪴صيامُ ثلاثةِ أيَّامٍ من كلِّ شَهرٍ صيامُ الدَّهرِ ، وأيَّامُ البيضِ صبيحةَ ثلاثَ عشرةَ وأربعَ عشرةَ وخمسَ عشرة.
🌺روزه سه روز از هر ماه مانند روزه همهی سال است و ایام بیض صبح سیزدهم و چهاردهم و پانزدهم است.
#سننالنسائی2419
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا םُבםב ﷺ
#قسمت_۱۷۳
🪴صيامُ ثلاثةِ أيَّامٍ من كلِّ شَهرٍ صيامُ الدَّهرِ ، وأيَّامُ البيضِ صبيحةَ ثلاثَ عشرةَ وأربعَ عشرةَ وخمسَ عشرة.
🌺روزه سه روز از هر ماه مانند روزه همهی سال است و ایام بیض صبح سیزدهم و چهاردهم و پانزدهم است.
#سننالنسائی2419
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا םُבםב ﷺ
❤13⚡1❤🔥1👍1🥰1👏1👌1💯1😇1🫡1
آدمی با امید زنده ست
تو همونی باش که امید هیچوقت
از جیب چپ پیراهنش کم نمیشه
الحق که دنیا هنوز قشنگیاشو داره:)
تو همونی باش که امید هیچوقت
از جیب چپ پیراهنش کم نمیشه
الحق که دنیا هنوز قشنگیاشو داره:)
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤13❤🔥9🥰2✍1👍1👏1🙏1💯1😭1🫡1😎1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: چهل و سه آهسته گفت سلام… بهار جان. بهار سر به زیر انداخت و با صدایی نرم جواب داد سلام… بفرمایید داخل. منصور به آرامی قدم در حویلی گذاشت و پرسید پدرت خانه است؟ بهار گفت بلی، در خانه است. شما بفرمایید. وقتی به…
📔#حکایت_مار_و_اره
ماری وارد مغازه نجاری شد. در حالی که به گوشهای میخزید، از روی اره عبور کرد و کمی زخمی شد! با عصبانیت برگشت و اره رو گاز گرفت اما آسیب بیشتری دید. مار که حسابی کلافه شده بود، تصمیم گرفت به هر قیمتی که شده اره رو از بین ببره. پس به دور اره پیچید و تمام قدرتش رو بکار گرفت تا اره رو خفه کنه، تا اینکه در نهایت مار توسط اره کشته شد...
گاهی اوقات ما با عصبانیت واکنش نشون میدیم و تصمیم میگیریم به کسانی که بهمون آسیب رسوندن صدمه بزنیم غافل از اینکه به خودمون آسیب میرسونیم. در زندگی گاهی اوقات بهتره از بعضی چیزها چشمپوشی کنیم، چون عواقب اون میتونه فاجعه بار باشه...
ماری وارد مغازه نجاری شد. در حالی که به گوشهای میخزید، از روی اره عبور کرد و کمی زخمی شد! با عصبانیت برگشت و اره رو گاز گرفت اما آسیب بیشتری دید. مار که حسابی کلافه شده بود، تصمیم گرفت به هر قیمتی که شده اره رو از بین ببره. پس به دور اره پیچید و تمام قدرتش رو بکار گرفت تا اره رو خفه کنه، تا اینکه در نهایت مار توسط اره کشته شد...
گاهی اوقات ما با عصبانیت واکنش نشون میدیم و تصمیم میگیریم به کسانی که بهمون آسیب رسوندن صدمه بزنیم غافل از اینکه به خودمون آسیب میرسونیم. در زندگی گاهی اوقات بهتره از بعضی چیزها چشمپوشی کنیم، چون عواقب اون میتونه فاجعه بار باشه...
❤42👍7👌3👏2💯2❤🔥1🥰1🤝1🫡1💘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❤26❤🔥4👍3👌2👏1😍1💯1🍓1🫡1💘1😘1
👍6❤4🤯2💯2💘2⚡1🤷♀1🤷♂1😱1🙏1👌1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: چهل و چهار بهار با خوشحالی بیرون شد. تمام شب در بستر خواب می غلتید و یاد آخرین بار افتاد که با مادرش به بازار رفته بودند و بعد، در رستورانتی ساده کباب خورده بودند. آن روز به خاطره ای شیرین بدل شده بود. صبح،…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: چهل و پنج
پدر، لگدی به پهلویش زد. دخترک از درد جمع شد، چون برگ خزان زده ای که زیر پای طوفان بیفتد. بهار آه کشید، صدای ناله اش خفه بود، گویی نمی خواست در برابر بی رحمی، حتی صدای دردش را بشنوند.
دوباره موهایش را گرفت، کشید و به دیوار کوبید.
و داد زد تو هم مثل مادرت سرکش شده ای!
لب های بهار لرزیدند. میخواست بگوید مادرم… مادرم هم قربانی خشم تو شد…
اما جرأت گفتنش را نداشت. فقط گریه می کرد.
بعد از دقایقی که چون سده ای طول کشید، بهادر خسته از فریاد و ضرب، نفس نفس زنان از خانه بیرون رفت.
نزدیک به یک ساعت، بهار همان گونه بی جان بر زمین افتاده بود گویی تمام هستی اش در زخم های تن و دلش فرو ریخته بود. آهسته، با تنی سنگین تر از کوه اندوه، از جا برخاست و به درون خانه رفت. سکوت سرد اطاق همچون پرده ای تار بر روحش افتاده بود.
دست لرزانش به سوی موبایل رفت. شمارهٔ منصور را گرفت، اما او جواب نداد. نفسش برید، بغضش در گلویش شکست، آهی از عمق جان کشید و موبایل را خاموش کرد. خود را با همهٔ خستگی ها بر بستر انداخت و چشم های زخمی اش را بست؛ چشمانی که دیگر توان دیدن نداشتند.
وقتی پلک گشود، اطاق تاریک بود ترسیده از جا پرید، چراغ اطاق را روشن کرد. ساعت دیواری با بی اعتنایی نشان می داد که از نه شب گذشته است. دستی به گیسوانش کشید و با زمزمه ای لرزان گفت چطور اینقدر زیاد خوابیدم؟
موبایلش را گرفت و به سوی آشپزخانه رفت خواست موبایل را روی طاق بگذارد، که ناگاه دید خاموش است. قلبش فرو ریخت، با دلهره گفت وای خدا! اگر پدر تماس گرفته باشد دوباره قیامت برپا می کند…
موبایل را روشن کرد. هنوز ثانیه ای نگذشته بود که چند پیام پشت هم رسیدند. با دیدن نام «منصور» دستش لرزید، گلو خشک شد و قلبش چون دف می کوبید. پیام نخست را گشود:
«سلام بهار، تماس گرفتی، در جلسه بودم، نتوانستم جواب دهم.»
پیام دوم:
«بهار، چرا موبایلت خاموش است؟ خیریت است؟»
پیام سوم:
«بهار، هر وقت موبایلت را روشن کردی، تماس بگیر. نگرانت شدم.»
می خواست پیام چهارم را باز کند که تماس منصور روی صفحه ظاهر شد. آب دهانش را با صدای لرزان قورت داد و تماس را پاسخ داد. صدای نگران منصور از آن سوی خط آمد:
«بهار، کجا بودی؟ چرا موبایلت خاموش بود؟ به پدرت زنگ زدم، گفت خانه دوستش است دانستم که باز ترا تنها گذاشته حرف بزن، خوب هستی؟»
ادامه دارد
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: چهل و پنج
پدر، لگدی به پهلویش زد. دخترک از درد جمع شد، چون برگ خزان زده ای که زیر پای طوفان بیفتد. بهار آه کشید، صدای ناله اش خفه بود، گویی نمی خواست در برابر بی رحمی، حتی صدای دردش را بشنوند.
دوباره موهایش را گرفت، کشید و به دیوار کوبید.
و داد زد تو هم مثل مادرت سرکش شده ای!
لب های بهار لرزیدند. میخواست بگوید مادرم… مادرم هم قربانی خشم تو شد…
اما جرأت گفتنش را نداشت. فقط گریه می کرد.
بعد از دقایقی که چون سده ای طول کشید، بهادر خسته از فریاد و ضرب، نفس نفس زنان از خانه بیرون رفت.
نزدیک به یک ساعت، بهار همان گونه بی جان بر زمین افتاده بود گویی تمام هستی اش در زخم های تن و دلش فرو ریخته بود. آهسته، با تنی سنگین تر از کوه اندوه، از جا برخاست و به درون خانه رفت. سکوت سرد اطاق همچون پرده ای تار بر روحش افتاده بود.
دست لرزانش به سوی موبایل رفت. شمارهٔ منصور را گرفت، اما او جواب نداد. نفسش برید، بغضش در گلویش شکست، آهی از عمق جان کشید و موبایل را خاموش کرد. خود را با همهٔ خستگی ها بر بستر انداخت و چشم های زخمی اش را بست؛ چشمانی که دیگر توان دیدن نداشتند.
وقتی پلک گشود، اطاق تاریک بود ترسیده از جا پرید، چراغ اطاق را روشن کرد. ساعت دیواری با بی اعتنایی نشان می داد که از نه شب گذشته است. دستی به گیسوانش کشید و با زمزمه ای لرزان گفت چطور اینقدر زیاد خوابیدم؟
موبایلش را گرفت و به سوی آشپزخانه رفت خواست موبایل را روی طاق بگذارد، که ناگاه دید خاموش است. قلبش فرو ریخت، با دلهره گفت وای خدا! اگر پدر تماس گرفته باشد دوباره قیامت برپا می کند…
موبایل را روشن کرد. هنوز ثانیه ای نگذشته بود که چند پیام پشت هم رسیدند. با دیدن نام «منصور» دستش لرزید، گلو خشک شد و قلبش چون دف می کوبید. پیام نخست را گشود:
«سلام بهار، تماس گرفتی، در جلسه بودم، نتوانستم جواب دهم.»
پیام دوم:
«بهار، چرا موبایلت خاموش است؟ خیریت است؟»
پیام سوم:
«بهار، هر وقت موبایلت را روشن کردی، تماس بگیر. نگرانت شدم.»
می خواست پیام چهارم را باز کند که تماس منصور روی صفحه ظاهر شد. آب دهانش را با صدای لرزان قورت داد و تماس را پاسخ داد. صدای نگران منصور از آن سوی خط آمد:
«بهار، کجا بودی؟ چرا موبایلت خاموش بود؟ به پدرت زنگ زدم، گفت خانه دوستش است دانستم که باز ترا تنها گذاشته حرف بزن، خوب هستی؟»
ادامه دارد
❤51😭12👍6😢5❤🔥4🥰2🕊2💯1💔1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: چهل و پنج پدر، لگدی به پهلویش زد. دخترک از درد جمع شد، چون برگ خزان زده ای که زیر پای طوفان بیفتد. بهار آه کشید، صدای ناله اش خفه بود، گویی نمی خواست در برابر بی رحمی، حتی صدای دردش را بشنوند. دوباره موهایش…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: چهل و شش
بغض بهار شکست؛ اشک ها بی اجازه از چشم هایش سرازیر شدند. تماس را بدون سخن قطع کرد. چند لحظه بعد، دوباره تماس منصور آمد. این بار پاسخ داد. صدای منصور آرام ولی پُر از نگرانی بود و گفت بهار، چیزی شده؟ بگو، خوب هستی؟
چشمانش را بست، اشک ها را فرو داد و با صدایی که میان گریه و شهامت در نوسان بود، گفت من دوستت دارم.
منصور سکوت کرد. ثانیه هایی گذشت تا صدای لرزان بهار دوباره بلند شد و گفت شنیدی؟ گفتم دوستت دارم.
منصور نفس عمیقی کشید، بعد با لبخندی غم آلود گفت من هم دوستت دارم، بهار جان اما حالا بگو، چه شده؟
بهار آرام ولی مصمم گفت نخیر، آن دوستی ساده نیست. من عاشق تو شده ام.
منصور برای لحظه ای خاموش ماند. فضای میان شان از واژه های نگفته پر بود. بعد آهسته گفت بهار جان، می فهمی چی می گویی؟ این حرف ها درست نیست. من فقط چند سال از پدرت کوچکتر هستم این احساس تو اشتباه است.
بهار با گریه گفت من میدانم. اما قلبم این چیزها را نمی فهمد. من میدانم که سن مان فاصله دارد، میدانم که شاید در نگاه تو فقط دختر دوستت باشم… اما من تو را دوست دارم. هر صبح با یادت بیدار می شوم، هر شب با خیالت به خواب میروم. تو همه جای افکارم هستی. اگر این عشق نیست، پس چیست؟
منصور نفسش را در سینه حبس کرد. بعد با صدایی آرام ولی محکم گفت بهار پدرت به من اعتماد دارد. اگر بداند که دخترش عاشق رفیقش شده، دیگر نه به من اعتماد می کند و نه به رفاقت. من حرف هایت را ناشنیده می گیرم تو هم وانمود کن که چیزی نگفته ای. خوشحال می شوم اگر دیگر برایم تماس نگیری از این پس، بیشتر به فکر پدرت باش. شب بخیر.
صدای قطع شدن تماس، چون تیزی خنجری در گوش بهار پیچید. موبایل از دستش افتاد. قطرات اشک، بی تاب از چشمانش روان شدند باورش نمی شد که این چنین ساده، منصور او را رد کرده باشد . مغزش می گفت که حق با منصور است، اما قلبش، قلبش نمی توانست رهایش کند.
روی زمین نشست، زانوهایش را در آغوش گرفت و به گریه افتاد. گریه ای که نه فقط بخاطر یک عشق ردشده، بل بخاطر سال هایی که هیچکس دوستش نداشت بخاطر قلبی که همیشه تنها بود بخاطر دختری که جز مهربانی چیزی نمی خواست اما همواره سهمش درد بود.
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: چهل و شش
بغض بهار شکست؛ اشک ها بی اجازه از چشم هایش سرازیر شدند. تماس را بدون سخن قطع کرد. چند لحظه بعد، دوباره تماس منصور آمد. این بار پاسخ داد. صدای منصور آرام ولی پُر از نگرانی بود و گفت بهار، چیزی شده؟ بگو، خوب هستی؟
چشمانش را بست، اشک ها را فرو داد و با صدایی که میان گریه و شهامت در نوسان بود، گفت من دوستت دارم.
منصور سکوت کرد. ثانیه هایی گذشت تا صدای لرزان بهار دوباره بلند شد و گفت شنیدی؟ گفتم دوستت دارم.
منصور نفس عمیقی کشید، بعد با لبخندی غم آلود گفت من هم دوستت دارم، بهار جان اما حالا بگو، چه شده؟
بهار آرام ولی مصمم گفت نخیر، آن دوستی ساده نیست. من عاشق تو شده ام.
منصور برای لحظه ای خاموش ماند. فضای میان شان از واژه های نگفته پر بود. بعد آهسته گفت بهار جان، می فهمی چی می گویی؟ این حرف ها درست نیست. من فقط چند سال از پدرت کوچکتر هستم این احساس تو اشتباه است.
بهار با گریه گفت من میدانم. اما قلبم این چیزها را نمی فهمد. من میدانم که سن مان فاصله دارد، میدانم که شاید در نگاه تو فقط دختر دوستت باشم… اما من تو را دوست دارم. هر صبح با یادت بیدار می شوم، هر شب با خیالت به خواب میروم. تو همه جای افکارم هستی. اگر این عشق نیست، پس چیست؟
منصور نفسش را در سینه حبس کرد. بعد با صدایی آرام ولی محکم گفت بهار پدرت به من اعتماد دارد. اگر بداند که دخترش عاشق رفیقش شده، دیگر نه به من اعتماد می کند و نه به رفاقت. من حرف هایت را ناشنیده می گیرم تو هم وانمود کن که چیزی نگفته ای. خوشحال می شوم اگر دیگر برایم تماس نگیری از این پس، بیشتر به فکر پدرت باش. شب بخیر.
صدای قطع شدن تماس، چون تیزی خنجری در گوش بهار پیچید. موبایل از دستش افتاد. قطرات اشک، بی تاب از چشمانش روان شدند باورش نمی شد که این چنین ساده، منصور او را رد کرده باشد . مغزش می گفت که حق با منصور است، اما قلبش، قلبش نمی توانست رهایش کند.
روی زمین نشست، زانوهایش را در آغوش گرفت و به گریه افتاد. گریه ای که نه فقط بخاطر یک عشق ردشده، بل بخاطر سال هایی که هیچکس دوستش نداشت بخاطر قلبی که همیشه تنها بود بخاطر دختری که جز مهربانی چیزی نمی خواست اما همواره سهمش درد بود.
❤60😭25💔9😢5⚡2👍2👌2🙏1🕊1💯1😇1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
طوفان آروم میگیره،
شب تموم میشه،
درد و رنج محو میشن،
و امید… هیچوقت اونقدر گم نمیشه
که نشه دوباره پیداش کرد.
🌙⭐️شبتون آروم و پر از امید⭐️🌙
شب تموم میشه،
درد و رنج محو میشن،
و امید… هیچوقت اونقدر گم نمیشه
که نشه دوباره پیداش کرد.
🌙⭐️شبتون آروم و پر از امید⭐️🌙
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤13❤🔥3🥰2⚡1👏1😢1🙏1🕊1💯1🤗1💘1
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت✅
🕊✨امروز جمعه
🌻 ۶/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲۷/ ژوئن/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱/محرم/۱۴۴۶قمری
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت✅
🕊✨امروز جمعه
🌻 ۶/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲۷/ ژوئن/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱/محرم/۱۴۴۶قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤9🥰2⚡1❤🔥1👍1👏1😍1💯1😇1🤗1🫡1