به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۸۱ ✅از ابوهریره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که گفت: رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود: ❤️ " لِكُلِّ نَبِيٍّ دَعْوَةٌ مُسْتَجَابَةٌ، فَتَعَجَّلَ كُلُّ نَبِيٍّ دَعْوَتَهُ، وَإِنِّي اخْتَبَأْتُ دَعْوَتِي شَفَاعَةً لِأُمَّتِي يَوْمَ الْقِيَامَةِ،…
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۸۲
✅از ابوهریره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که گفت: رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود:
🔴«أَلاَ أُحَدِّثُكُمْ حَدِيثًا عَنِ الدَّجَّالِ، مَا حَدَّثَ بِهِ نَبِيٌّ قَوْمَهُ؟ إِنَّهُ أَعْوَرُ، وَإِنَّهُ يَجِيءُ مَعَهُ بِمِثَالِ الجَنَّةِ وَالنَّارِ، فَالَّتِي يَقُولُ إِنَّهَا الجَنَّةُ هِيَ النَّارُ، وَإِنِّي أُنْذِرُكُمْ كَمَا أَنْذَرَ بِهِ نُوحٌ قَوْمَهُ»
☑️ «آیا دربارهٔ دجال به شما حدیثی نگویم که هیچ پیامبری به قومش نگفته باشد؟ او کور و یک چشم است و با خود چیزی مانند بهشت و دوزخ میآورد، پس آنچه میگوید بهشت است [در حقیقت] دوزخ است و من (دربارهٔ او) به شما هشدار میدهم، چنانکه نوح قومش را هشدار داد»
#صحيحبخاری3338
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
#قسمت_۱۸۲
✅از ابوهریره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که گفت: رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود:
🔴«أَلاَ أُحَدِّثُكُمْ حَدِيثًا عَنِ الدَّجَّالِ، مَا حَدَّثَ بِهِ نَبِيٌّ قَوْمَهُ؟ إِنَّهُ أَعْوَرُ، وَإِنَّهُ يَجِيءُ مَعَهُ بِمِثَالِ الجَنَّةِ وَالنَّارِ، فَالَّتِي يَقُولُ إِنَّهَا الجَنَّةُ هِيَ النَّارُ، وَإِنِّي أُنْذِرُكُمْ كَمَا أَنْذَرَ بِهِ نُوحٌ قَوْمَهُ»
☑️ «آیا دربارهٔ دجال به شما حدیثی نگویم که هیچ پیامبری به قومش نگفته باشد؟ او کور و یک چشم است و با خود چیزی مانند بهشت و دوزخ میآورد، پس آنچه میگوید بهشت است [در حقیقت] دوزخ است و من (دربارهٔ او) به شما هشدار میدهم، چنانکه نوح قومش را هشدار داد»
#صحيحبخاری3338
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
❤25💯5❤🔥3🥰2⚡1👍1👏1🕊1🤝1🤗1💘1
همانخداییکهمراقبمورچهایدر
تاریکیلانهاشاست،
وبهاوروزیمیرساندوازاومحافظتمیکند،
آیاگمانمیکنیتورافراموشمیکند؟
دوست خوبم الهی 🤲❤️👇
خداوندتوراباتمامدعاهاییکهبااصرار
ازاوخواستهای،پیونددهدوچشمانترا
بابهترینآرزوهایتروشنسازد
ان شاءالله 😊❤️🦋
تاریکیلانهاشاست،
وبهاوروزیمیرساندوازاومحافظتمیکند،
آیاگمانمیکنیتورافراموشمیکند؟
دوست خوبم الهی 🤲❤️👇
خداوندتوراباتمامدعاهاییکهبااصرار
ازاوخواستهای،پیونددهدوچشمانترا
بابهترینآرزوهایتروشنسازد
ان شاءالله 😊❤️🦋
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤23🥰9👌3💯3💘2❤🔥1👏1🙏1😇1🤗1🫡1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#حماسه_آفرینان_هرات
دیروز جمعه کاروان همیاری و همدلی جوانان هراتی صد ها خانواده را از مرز اسلام قلعه به شهر هرات آوردند و شب را نیز میزبان مهمانان به وطن بازگشته بودند.
لازم به ذکر است که کاروان همدلی و همیاری جوانان هرات امروز نیز جهت انتقال رایگان مسافران به شهر توسط موتر های شخصی شان به مرز اسلام قلعه رفته اند.
دیروز جمعه کاروان همیاری و همدلی جوانان هراتی صد ها خانواده را از مرز اسلام قلعه به شهر هرات آوردند و شب را نیز میزبان مهمانان به وطن بازگشته بودند.
لازم به ذکر است که کاروان همدلی و همیاری جوانان هرات امروز نیز جهت انتقال رایگان مسافران به شهر توسط موتر های شخصی شان به مرز اسلام قلعه رفته اند.
❤30👍4👏3🤝3😍2❤🔥1🥰1💯1😇1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
🔴 نصیحت شیطان به نوح نبى بعد از طوفان وقتی که کشتی نوح بر زمین نشست و نوح از کشتی فرود آمد، شیطان به حضورش آمد و گفت: تو را بر من حقی است، می خواهم عوض تو را بدهم. نوح گفت: من اکراه دارم بر تو حقی داشته باشم و تو جزای حق مرا بدهی، بگو آن چه حقی است؟ شیطان…
📚#یک_داستان_یک_پند
مردی در نیمههای شب دلش گرفت و از نداری گریه کرد. دفتر و قلم به دست گرفت و شمع را روشن و برای خدا نامهای نوشت. نوشت به نام خدا نامهای بخدا. ازفلانی. خدایا در بازار یک باب مغازه میخواهم یک باب خانه در بالا شهر و یک زن خوب و زیبای مؤمن و پولدار و یک باغ بزرگ در فلان جا.
دوستش که این نامه را دید گفت: «دیوانه! این نامه را به خدا نوشتی چگونه به خدا میخواهی برسانی؟» گفت: «خدا آدرس دارد و آدرسش مسجد است.» نامه را برد و در لای جدار چوبی مسجد گذاشت و گفت خدایا با توکل بر تو نوشتم نامهات را بردار!! نامه را رها کرد و برگشت.
صبح روز بعد ناصرالدینشاه به شکار میرفت که تندباد عظیمی برخاست طوری که بیابان را گرد و خاک گرفت و شاه در میان گرد و خاک گم شد. ملازمان شاه گفتند: «اعلیحضرت! برگردیم شکار امروز ممکن نیست. شاه هم برگشت.
چون به منزل رسید میان جلیقه خود کاغذی دید و باز کرد و دید همان نامه مرد فقیر است که باد آن را در آسمان رها و در لباس شاه فرود آورده بود. شاه نامه را خواند و اشک ریخت. گفت بروید این مرد را بیاورید.
رفتند کاتب نامه را آوردند. کاتب در حالی که از استرس میترسید، تبسم شاه را دید اندکی آرام شد. شاه پرسید: «این نامه توست؟» فقیر گفت: «بلی ولی من به شاه ننوشتهام به خدایم نوشتهام.» شاه گفت: «خدایت حکمتی داشته که در آغوش من رهایش کرده و مرا مأمور کرده تا تمام خواستههایت را به جای آورم.»
شاه وزرا و تجار و بازاریان را جمع کرد و هرچه در نامه بود بجا آورد. در پایان فقیر گفت: «شکر خدا.» شاه گفت: «من دادم شکر خدا میکنی؟» فقیر گفت: «اگر خدا نمیخواست تو یک ریالم به کسی نمیدادی؛ اگر اهل بخششی به دیگرانی بده که نامه نداشتند.»
مردی در نیمههای شب دلش گرفت و از نداری گریه کرد. دفتر و قلم به دست گرفت و شمع را روشن و برای خدا نامهای نوشت. نوشت به نام خدا نامهای بخدا. ازفلانی. خدایا در بازار یک باب مغازه میخواهم یک باب خانه در بالا شهر و یک زن خوب و زیبای مؤمن و پولدار و یک باغ بزرگ در فلان جا.
دوستش که این نامه را دید گفت: «دیوانه! این نامه را به خدا نوشتی چگونه به خدا میخواهی برسانی؟» گفت: «خدا آدرس دارد و آدرسش مسجد است.» نامه را برد و در لای جدار چوبی مسجد گذاشت و گفت خدایا با توکل بر تو نوشتم نامهات را بردار!! نامه را رها کرد و برگشت.
صبح روز بعد ناصرالدینشاه به شکار میرفت که تندباد عظیمی برخاست طوری که بیابان را گرد و خاک گرفت و شاه در میان گرد و خاک گم شد. ملازمان شاه گفتند: «اعلیحضرت! برگردیم شکار امروز ممکن نیست. شاه هم برگشت.
چون به منزل رسید میان جلیقه خود کاغذی دید و باز کرد و دید همان نامه مرد فقیر است که باد آن را در آسمان رها و در لباس شاه فرود آورده بود. شاه نامه را خواند و اشک ریخت. گفت بروید این مرد را بیاورید.
رفتند کاتب نامه را آوردند. کاتب در حالی که از استرس میترسید، تبسم شاه را دید اندکی آرام شد. شاه پرسید: «این نامه توست؟» فقیر گفت: «بلی ولی من به شاه ننوشتهام به خدایم نوشتهام.» شاه گفت: «خدایت حکمتی داشته که در آغوش من رهایش کرده و مرا مأمور کرده تا تمام خواستههایت را به جای آورم.»
شاه وزرا و تجار و بازاریان را جمع کرد و هرچه در نامه بود بجا آورد. در پایان فقیر گفت: «شکر خدا.» شاه گفت: «من دادم شکر خدا میکنی؟» فقیر گفت: «اگر خدا نمیخواست تو یک ریالم به کسی نمیدادی؛ اگر اهل بخششی به دیگرانی بده که نامه نداشتند.»
❤45💯8❤🔥5👍5🙏2👌2✍1🥰1👏1😇1🤗1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❤🔥9❤7👍3🥰2👌2⚡1🕊1💯1😇1🤗1💘1
🤷♀8👍6❤4🥰2👏2✍1🤯1😱1💯1🫡1💘1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: شصت و سه مادرش آهی کشید، سرش را پایین انداخت و با صدایی پر از تردید گفت من هم خوشبختی پسرم را می خواهم ولی… منصور دیگر طاقت نیاورد. حرف او را برید و با لحن خسته ای گفت من خیلی خسته ام. باید به خانه ام بروم…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و چهار
بهادر تکیه داد، دستی به ریش های کوتاه جوگندمی اش کشید و گفت منصور، درست است که این ازدواج دومی تو است، ولی بخاطر این موضوع نمی شود همه چیز را ساده گرفت. بهار دختر من است. من می خواهم که این عروسی با عزت، با وقار و با شکوه برگزار شود. مردم هم خوب و بد می گویند. نمی خواهم چیزی باشد که کسی بگوید بهادر دخترش را دست به دست داد.
منصور لبخندی زد، از آن لبخندهایی که ته اش چیزی شبیه ناراحتی داشت. گفت بهادر باور کن من هم دقیقاً همین تصمیم را دارم. شاید این دومین ازدواج من باشد، اما برای بهار، این تنها بار است تنها بار در زندگی اش که لباس سفید می پوشد، که گل در موهایش میزند، که با قلبی پر از امید به سوی یک زندگی تازه قدم می گذارد. من نمی خواهم خاطرهٔ این روز برایش نیمه کاره بماند.
لحظه ای سکوت میان شان افتاد. منصور ادامه داد بهار، دختر توست اما از وقتی که وارد زندگی ام شده، برای من به معنای نفس است. کسی که هنوز آرزوهای کوچک و پاک دخترانه دارد. من می خواهم آن آرزوها را برآورده کنم. من می خواهم برایش تاج بخرم، لباس خاص بدوزم، دستش را با احترام در برابر همه بگیرم و بگویم: “این دختر، همسر من است و ملکهٔ دل من.”
چشمان بهادر، گرچه همیشه سرسخت و بی رحم دیده میشد، لحظه ای نمناک شد. سرفه ای کرد و گفت خیلی خوب اگر چنین نیتی داری، من هم پدری هستم که خوشی دخترم را می خواهم. بگذار به رقیه بگویم، کمک کند تا محفل خوبی برگزار کنیم. فقط بگو که چه زمانی آمادهای؟
– هر زمانی که تو صلاح بدانی. فقط دلم می خواهد همه چیز ختم به خیر شود.
بهادر پوزخندی زد، ولی نگاهش آرام تر بود.
صبح روز عروسی، هوای شهر بوی گلاب می داد، گویی زمین و آسمان هم خود را برای پیوند دو دل آماده کرده بودند. آفتاب از پشت پردههای نازک ابر، با خجالت سرک می کشید و باد، آرام و پرحوصله میان شاخه های نازک درختان قدم می زد. خانهٔ بهادر از چند روز پیش در تدارک و جنب و جوش بود.
بهار، با قلبی پر از هیجان و اندکی ترس روی چوکی نشسته بود. دستانش را روی زانوهایش قلاب کرده و چشمانش را به قاب آینهٔ روبهرو دوخته بود. راضیه، خواهر منصور، کنار او نشسته بود و با آرامشی مادرانه شانه های او را نوازش می کرد. در چشمان راضیه، مهربانی نرمی موج میزد که دل بهار را آرام می کرد بعد بی آنکه لبخندش را کنار بگذارد لب زد خوب هستی جانِ خواهر؟
بهار آهسته سر تکان داد. لبخندی کمرنگ روی لبش نشست. و جواب داد کمی دلم شور می زند نمیدانم چرا.
لایک فراموش نشه ❤️
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و چهار
بهادر تکیه داد، دستی به ریش های کوتاه جوگندمی اش کشید و گفت منصور، درست است که این ازدواج دومی تو است، ولی بخاطر این موضوع نمی شود همه چیز را ساده گرفت. بهار دختر من است. من می خواهم که این عروسی با عزت، با وقار و با شکوه برگزار شود. مردم هم خوب و بد می گویند. نمی خواهم چیزی باشد که کسی بگوید بهادر دخترش را دست به دست داد.
منصور لبخندی زد، از آن لبخندهایی که ته اش چیزی شبیه ناراحتی داشت. گفت بهادر باور کن من هم دقیقاً همین تصمیم را دارم. شاید این دومین ازدواج من باشد، اما برای بهار، این تنها بار است تنها بار در زندگی اش که لباس سفید می پوشد، که گل در موهایش میزند، که با قلبی پر از امید به سوی یک زندگی تازه قدم می گذارد. من نمی خواهم خاطرهٔ این روز برایش نیمه کاره بماند.
لحظه ای سکوت میان شان افتاد. منصور ادامه داد بهار، دختر توست اما از وقتی که وارد زندگی ام شده، برای من به معنای نفس است. کسی که هنوز آرزوهای کوچک و پاک دخترانه دارد. من می خواهم آن آرزوها را برآورده کنم. من می خواهم برایش تاج بخرم، لباس خاص بدوزم، دستش را با احترام در برابر همه بگیرم و بگویم: “این دختر، همسر من است و ملکهٔ دل من.”
چشمان بهادر، گرچه همیشه سرسخت و بی رحم دیده میشد، لحظه ای نمناک شد. سرفه ای کرد و گفت خیلی خوب اگر چنین نیتی داری، من هم پدری هستم که خوشی دخترم را می خواهم. بگذار به رقیه بگویم، کمک کند تا محفل خوبی برگزار کنیم. فقط بگو که چه زمانی آمادهای؟
– هر زمانی که تو صلاح بدانی. فقط دلم می خواهد همه چیز ختم به خیر شود.
بهادر پوزخندی زد، ولی نگاهش آرام تر بود.
صبح روز عروسی، هوای شهر بوی گلاب می داد، گویی زمین و آسمان هم خود را برای پیوند دو دل آماده کرده بودند. آفتاب از پشت پردههای نازک ابر، با خجالت سرک می کشید و باد، آرام و پرحوصله میان شاخه های نازک درختان قدم می زد. خانهٔ بهادر از چند روز پیش در تدارک و جنب و جوش بود.
بهار، با قلبی پر از هیجان و اندکی ترس روی چوکی نشسته بود. دستانش را روی زانوهایش قلاب کرده و چشمانش را به قاب آینهٔ روبهرو دوخته بود. راضیه، خواهر منصور، کنار او نشسته بود و با آرامشی مادرانه شانه های او را نوازش می کرد. در چشمان راضیه، مهربانی نرمی موج میزد که دل بهار را آرام می کرد بعد بی آنکه لبخندش را کنار بگذارد لب زد خوب هستی جانِ خواهر؟
بهار آهسته سر تکان داد. لبخندی کمرنگ روی لبش نشست. و جواب داد کمی دلم شور می زند نمیدانم چرا.
لایک فراموش نشه ❤️
❤90👍13❤🔥8😢4💔3😭2⚡1🙏1👌1🕊1💯1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: شصت و چهار بهادر تکیه داد، دستی به ریش های کوتاه جوگندمی اش کشید و گفت منصور، درست است که این ازدواج دومی تو است، ولی بخاطر این موضوع نمی شود همه چیز را ساده گرفت. بهار دختر من است. من می خواهم که این عروسی…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و پنج
راضیه دست بهار را گرفت و گفت طبیعی است عزیزم. هر دختری وقتی عروس میشود، دلش هزار صدا دارد. اما باور کن منصور عاشق توست این مرد برای دیدن لبخندت دنیا را به آتش می کشد.
در همین میان، عمهٔ بهار، رقیه، با چهره ای جدی اما پر از غرور وارد اطاق عروس شد. لباس ساده و سنتی سبز رنگی به تن داشت، و گوشه ای از روسری اش را روی شانه انداخته بود.
گفت چی وقت کارت را شروع میکنند ناوقت میشود؟
راضیه به جای بهار جواب داد حالا شروع میکنند بهتر است من و تو هم بیرون برویم
بعد از رفتن آن دو بهار به اطراف دید بوی عطر، رنگ ناخون و اسپری مو در فضا پیچیده بود. از پنجره اطاق به بیرون دید زن های دیگر هم در گوشه و کنار سالن مشغول آماده شدن بودند،
در همین هنگام، دروازهٔ اطاق به آرامی باز شد و آرایشگر با لبخندی گرم داخل آمد. زنی چهل و چند ساله بود با دستانی ماهر و نگاهی پر از اعتماد، که نامش خالده بود. بهار را با نگاه از سر تا پا برانداز کرد و آهسته پرسید پس تو عروس آقا منصور ما هستی؟
بهار، با کومه های گل انداخته و نگاه شرم آلود، لبخندی خفیف زد و گفت بلی.
خالده جلوتر آمد و با مهربانی گفت پس بیا دختر زیبایم بگذار امروز تو را آنگونه آماده بسازم که هر کسی چشمش به تو بیفتد، نفسش بند بیاید.
ساعت ها گذشت. کار آرایش مو و چهره، تنظیم لباس، زیورات افغانی و بندهای سنتی سر و گردن… همه با دقتی هنرمندانه انجام شد. رنگ جیگری و سبز لباس گند افغانی اش چنان با پوست روشن و کومه های سرخش همخوانی یافته بود که خودش نیز، وقتی به آینه نگاه کرد، لحظه ای مکث کرد. گویی برای نخستین بار تصویر زنی را می دید که از دل سالها درد، رنج و صبوری برخاسته و امروز لباس شادی به تن کرده بود.
وقتی کاری خالده تمام شد از اطاق بیرون رفت و با راضیه دوباره وارد اطاق شد. راضیه، با چشمانی که برق اشک داشت، نزدیک آمد. لبخند زد و آهسته در گوش بهار گفت خدا پشت و پناهت باشد، عزیز دلم امروز مثل پری ها شدی. منصور باید شکر کند که چنین دختر پاک و زیبایی را به همسری می گیرد.
بهار سرش را پایین انداخت، کومه هایش سرخ شده بود. لب هایش لرزیدند و در دل گفت خدا کند خوش منصور بیاید.
در همان لحظه، دروازه با صدا باز شد. رقیه با شتاب داخل آمد. نگاهی سرسری به اطاق انداخت و با صدای خشک گفت چی شد؟ آماده شدی؟
لایک فراموش نشه ❤️
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و پنج
راضیه دست بهار را گرفت و گفت طبیعی است عزیزم. هر دختری وقتی عروس میشود، دلش هزار صدا دارد. اما باور کن منصور عاشق توست این مرد برای دیدن لبخندت دنیا را به آتش می کشد.
در همین میان، عمهٔ بهار، رقیه، با چهره ای جدی اما پر از غرور وارد اطاق عروس شد. لباس ساده و سنتی سبز رنگی به تن داشت، و گوشه ای از روسری اش را روی شانه انداخته بود.
گفت چی وقت کارت را شروع میکنند ناوقت میشود؟
راضیه به جای بهار جواب داد حالا شروع میکنند بهتر است من و تو هم بیرون برویم
بعد از رفتن آن دو بهار به اطراف دید بوی عطر، رنگ ناخون و اسپری مو در فضا پیچیده بود. از پنجره اطاق به بیرون دید زن های دیگر هم در گوشه و کنار سالن مشغول آماده شدن بودند،
در همین هنگام، دروازهٔ اطاق به آرامی باز شد و آرایشگر با لبخندی گرم داخل آمد. زنی چهل و چند ساله بود با دستانی ماهر و نگاهی پر از اعتماد، که نامش خالده بود. بهار را با نگاه از سر تا پا برانداز کرد و آهسته پرسید پس تو عروس آقا منصور ما هستی؟
بهار، با کومه های گل انداخته و نگاه شرم آلود، لبخندی خفیف زد و گفت بلی.
خالده جلوتر آمد و با مهربانی گفت پس بیا دختر زیبایم بگذار امروز تو را آنگونه آماده بسازم که هر کسی چشمش به تو بیفتد، نفسش بند بیاید.
ساعت ها گذشت. کار آرایش مو و چهره، تنظیم لباس، زیورات افغانی و بندهای سنتی سر و گردن… همه با دقتی هنرمندانه انجام شد. رنگ جیگری و سبز لباس گند افغانی اش چنان با پوست روشن و کومه های سرخش همخوانی یافته بود که خودش نیز، وقتی به آینه نگاه کرد، لحظه ای مکث کرد. گویی برای نخستین بار تصویر زنی را می دید که از دل سالها درد، رنج و صبوری برخاسته و امروز لباس شادی به تن کرده بود.
وقتی کاری خالده تمام شد از اطاق بیرون رفت و با راضیه دوباره وارد اطاق شد. راضیه، با چشمانی که برق اشک داشت، نزدیک آمد. لبخند زد و آهسته در گوش بهار گفت خدا پشت و پناهت باشد، عزیز دلم امروز مثل پری ها شدی. منصور باید شکر کند که چنین دختر پاک و زیبایی را به همسری می گیرد.
بهار سرش را پایین انداخت، کومه هایش سرخ شده بود. لب هایش لرزیدند و در دل گفت خدا کند خوش منصور بیاید.
در همان لحظه، دروازه با صدا باز شد. رقیه با شتاب داخل آمد. نگاهی سرسری به اطاق انداخت و با صدای خشک گفت چی شد؟ آماده شدی؟
لایک فراموش نشه ❤️
❤110👍12👌4💔4❤🔥3😢3💯2😭2🤗2⚡1🙏1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پروردگارا...
قلب مان رابهمحبتتآراسته
پیشانیمان راباسجــدهنـورانی
وزندگی مان را،باقرآنزینتببخش آمین 💛🌸
شب خوش
قلب مان رابهمحبتتآراسته
پیشانیمان راباسجــدهنـورانی
وزندگی مان را،باقرآنزینتببخش آمین 💛🌸
شب خوش
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤28❤🔥2👍2🥰2🙏1👌1🕊1💯1🫡1💘1😘1
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت✅
🕊✨امروز یکشنبه
🌻 ۱۵/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۶/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۰/محرم/۱۴۴۶قمری
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت✅
🕊✨امروز یکشنبه
🌻 ۱۵/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۶/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۰/محرم/۱۴۴۶قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤11❤🔥2🥰2✍1👍1👏1👌1😍1💯1😇1💘1
«رویایمن،حتیاگرطولانیباشد،
بہآنخواهمرسیدتازمانیکہبرفراز
آسمانیاوریدارم...♥️💭»
شڪرتکہهستیخدایخوبم🌱
صبح بخیرررر
بہآنخواهمرسیدتازمانیکہبرفراز
آسمانیاوریدارم...♥️💭»
شڪرتکہهستیخدایخوبم🌱
صبح بخیرررر
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤23❤🔥2👍2🥰2👏2👌1😍1💯1😇1🤝1😘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۸۲ ✅از ابوهریره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که گفت: رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود: 🔴«أَلاَ أُحَدِّثُكُمْ حَدِيثًا عَنِ الدَّجَّالِ، مَا حَدَّثَ بِهِ نَبِيٌّ قَوْمَهُ؟ إِنَّهُ أَعْوَرُ، وَإِنَّهُ يَجِيءُ مَعَهُ بِمِثَالِ الجَنَّةِ…
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۸۳
✅از ابوهریره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که گفت: رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود:
«أَكْمَلُ الْمُؤْمِنِينَ إِيمَانًا أَحْسَنُهُمْ خُلُقًا، وَخَيْرُكُمْ خَيْرُكُمْ لِنِسَائِهِمْ»
🌺«کاملترین مؤمنان از نظر ایمان، خوش اخلاقترین آنان هستند و بهترین شما، بهترینِ شما برای زنانشان هستند».
#سننترمذی1162
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
#قسمت_۱۸۳
✅از ابوهریره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که گفت: رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود:
«أَكْمَلُ الْمُؤْمِنِينَ إِيمَانًا أَحْسَنُهُمْ خُلُقًا، وَخَيْرُكُمْ خَيْرُكُمْ لِنِسَائِهِمْ»
🌺«کاملترین مؤمنان از نظر ایمان، خوش اخلاقترین آنان هستند و بهترین شما، بهترینِ شما برای زنانشان هستند».
#سننترمذی1162
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
❤32⚡1❤🔥1👍1🥰1👏1👌1🕊1😍1🤝1😘1
•🍓☘•
صبریعنیباآرامشبپذیری،کهبعضی
ازچیزهاباترتیبیمتفاوتازآنچهدرذهن
توست،اتفاقمیفتند...
صبریعنیباآرامشبپذیری،کهبعضی
ازچیزهاباترتیبیمتفاوتازآنچهدرذهن
توست،اتفاقمیفتند...
وآنچهخدابرمیگزیندبرایتوبهتریناست،
هرچندخارجازمیلتوباشد
🪴:)💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤21👍3👌2💘2❤🔥1🥰1💯1😇1🤝1🤗1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کاروان موترهای اتحادیه صرافان ولایت هرات امروز جهت انتقال مهاجران بازگشته به وطن عازم مرز اسلامقلعه شدند.
گفتنیست که اتحادیه صرافان ولایت هرات ۵۰ هزار دالر آمریکایی را نیز برای کمک غذایی...... و انتقال مهاجران به ولایت های شان در نظر گرفته اند.
همزمان با این کاروان، مقادیر زیادی غذای گرم، نوشیدنی و لوازم بهداشتی نیز برای مهاجرین ارسال گردید تا اندکی از رنج و خستگی این هموطنان کاسته شود.
این حرکت خیرخواهانه و انسانی با همکاری گسترده انجام شده است که شامل موارد زیر میباشد:
شورای علمای شیعه هرات
اتحادیه صرافان ولایت هرات
اتحادیه زرگران ولایت هرات
شرکت بینالمللی سوپرکولا
و دهها نهاد مردمی و مجموعههای خصوصی دیگر
این صحنه، جلوهای از همبستگی و عزت مردم باوقار و سرفراز هرات است که در سختترین روزها، دست همدیگر را رها نمیکنند.
گفتنیست که اتحادیه صرافان ولایت هرات ۵۰ هزار دالر آمریکایی را نیز برای کمک غذایی...... و انتقال مهاجران به ولایت های شان در نظر گرفته اند.
همزمان با این کاروان، مقادیر زیادی غذای گرم، نوشیدنی و لوازم بهداشتی نیز برای مهاجرین ارسال گردید تا اندکی از رنج و خستگی این هموطنان کاسته شود.
این حرکت خیرخواهانه و انسانی با همکاری گسترده انجام شده است که شامل موارد زیر میباشد:
شورای علمای شیعه هرات
اتحادیه صرافان ولایت هرات
اتحادیه زرگران ولایت هرات
شرکت بینالمللی سوپرکولا
و دهها نهاد مردمی و مجموعههای خصوصی دیگر
این صحنه، جلوهای از همبستگی و عزت مردم باوقار و سرفراز هرات است که در سختترین روزها، دست همدیگر را رها نمیکنند.
❤27🥰4👏2💯2👍1🙏1😍1🤝1🫡1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
📚#یک_داستان_یک_پند مردی در نیمههای شب دلش گرفت و از نداری گریه کرد. دفتر و قلم به دست گرفت و شمع را روشن و برای خدا نامهای نوشت. نوشت به نام خدا نامهای بخدا. ازفلانی. خدایا در بازار یک باب مغازه میخواهم یک باب خانه در بالا شهر و یک زن خوب و زیبای مؤمن…
◽️گفتگو با یک شخص تارک الصلاة
با یه نفر حرف میزدم ، طرف نماز نمیخوند
گفتم چرا نماز نمیخونی ؟
چند دقیقه که با هم حرف زدیم
خلاصهی حرفاش این بود که « یه عده تندرو هستن توی این شهر که همه رو از دین زده کردن و من به خاطر کارهای اونا از دین زده شدم »
شما تصور کن یه پیمانکار بهتون یه سطل و یه قلمو بده بگه فلان جا رو رنگ کن ، غروب میام کارِت رو میبینم و دستمزدت رو بهت میدم
تو بهانه بیاری بگی چرا خونهی بغلی رنگ نشده ؟
چرا آسفالت خیابون خرابه ؟
چرا هوا گرمه ؟
چرا نقاش خونهی بغلی کار نمیکنه ؟
و از این حرفا....
غروب که میشه صاحب کار میاد و میبینه که خونهش رنگ نشده و رنگِ توی قوطی هم خشک شده
انتظار دارین صاحب کار بهتون پولی بده؟
در کل دینداری هم یه چیزی مثل این مثال هستش
تو قلمو و رنگ و دیوار خودت رو داری
باید اول دیوار خودت رو رنگ کنی
و بقیه به تو ربطی ندارن
الله به ما دستور داده توحید و سُنّت رو داشته باشیم و در عبادات برایش شریک قرار ندهیم و در طول شبانهروز پنج فرض نماز ادا کنیم و روزهی رمضان رو بگیریم و از حرام خودمون رو دور کنیم
حالا بقیه چیکار میکنن، به دینداری تو ربطی نداره تو باید این حداقلیات رو حتما داشته باشی
وگرنه غروب میرسه و رنگ عُمْرِت خشک میشه و تو هیچ کاری نکردی... .
اندکی تفکر لازمه
با یه نفر حرف میزدم ، طرف نماز نمیخوند
گفتم چرا نماز نمیخونی ؟
چند دقیقه که با هم حرف زدیم
خلاصهی حرفاش این بود که « یه عده تندرو هستن توی این شهر که همه رو از دین زده کردن و من به خاطر کارهای اونا از دین زده شدم »
شما تصور کن یه پیمانکار بهتون یه سطل و یه قلمو بده بگه فلان جا رو رنگ کن ، غروب میام کارِت رو میبینم و دستمزدت رو بهت میدم
تو بهانه بیاری بگی چرا خونهی بغلی رنگ نشده ؟
چرا آسفالت خیابون خرابه ؟
چرا هوا گرمه ؟
چرا نقاش خونهی بغلی کار نمیکنه ؟
و از این حرفا....
غروب که میشه صاحب کار میاد و میبینه که خونهش رنگ نشده و رنگِ توی قوطی هم خشک شده
انتظار دارین صاحب کار بهتون پولی بده؟
در کل دینداری هم یه چیزی مثل این مثال هستش
تو قلمو و رنگ و دیوار خودت رو داری
باید اول دیوار خودت رو رنگ کنی
و بقیه به تو ربطی ندارن
الله به ما دستور داده توحید و سُنّت رو داشته باشیم و در عبادات برایش شریک قرار ندهیم و در طول شبانهروز پنج فرض نماز ادا کنیم و روزهی رمضان رو بگیریم و از حرام خودمون رو دور کنیم
حالا بقیه چیکار میکنن، به دینداری تو ربطی نداره تو باید این حداقلیات رو حتما داشته باشی
وگرنه غروب میرسه و رنگ عُمْرِت خشک میشه و تو هیچ کاری نکردی... .
اندکی تفکر لازمه
❤29💯7👍5👌3✍1❤🔥1👏1😢1🕊1😍1💔1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❤18❤🔥2⚡1👍1🥰1👏1👌1💯1🤗1🫡1💘1
استشمام بوی کدام روغن باعث کاهش اشتها میشود؟
Anonymous Quiz
33%
کلزا
32%
زیتون
21%
بادام
14%
آفتابگردان
❤16🤷♀2😱2👍1🥰1🤯1🙏1👌1🕊1💯1💘1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: شصت و پنج راضیه دست بهار را گرفت و گفت طبیعی است عزیزم. هر دختری وقتی عروس میشود، دلش هزار صدا دارد. اما باور کن منصور عاشق توست این مرد برای دیدن لبخندت دنیا را به آتش می کشد. در همین میان، عمهٔ بهار، رقیه،…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و شش
خالده با ناراحتی به او دید و گفت خانم، اینجا بخش وی آی پی است. اجازه نیست هر کسی بی اجازه وارد شود.
رقیه پوزخندی زد و با دست به راضیه اشاره کرد و گفت وقتی این خانم می تواند بیاید، من چرا نیایم؟ عروس، دختر برادرزاده ام است پس هر وقت دوست داشته باشم میتوانم بیایم.
بعد بی اعتنا به نگاه سنگین خالده، کنار بهار آمد، دستانش را به کمر زد و گفت کارت تمام شد؟ زود شو که ناوقت می شود.
بهار با نگاهی پر سوال به راضیه دید. راضیه با نرمی سرش را تکان داد و به آرامی گفت وقت رفتن است.
بهار با صدای آرامی از خالده تشکر کرد و از اطاق بیرون شد.
راضیه دستش را گرفت و لبخندی زد و گفت منصور در بخش عکاسی منتظرت است. تا شما عکس میگیرید من وسایل را به موتر میبرم.
بهار به اطاق عکاسی رفت. منصور آنجا ایستاده بود، مشغول صحبت با عکاس بود بهار که داخل شد، ناگهان نگاه منصور به سوی او کشیده شد. برای لحظه ای نفس در سینه اش حبس شد. پلک نزد. چشمش برق زد. بهار سرش را پایین انداخت، گویی دلیلی نمی خواست برای خجالتش، دلش به تپش افتاده بود.
منصور با گام های آرام جلو آمد. دستش را به چانهٔ او برد، زنخ او را بالا گرفت و با صدایی نرم گفت ماشاالله زیبا بودی، ولی حالا… حالا مثل شاهدخت از قصه ها شدی، شاهدخت زیبای من.
بهار زیر لب زمزمه کرد تشکر.
منصور پیشانی او را بوسید و زمزمه کرد الله را هزار مرتبه شکر که این روز را دیدم، الله را شکر که عروس من شدی.
چند دقیقه بعد از عکاسی، هر دو سوار موتر شدند. منصور پشت فرمان نشست. نگاهش گه گاه به سمت بهار می رفت و لبخند بر لبانش جاری می شد. گویی باورش نمی شد دختری که حالا در لباس عروسی کنارش نشسته، همانیست که سالها در رویاهای شبانه اش دیده بود.
اما ناگهان صدای زنگ موبایل بلند شد.
منصور به صفحهٔ موبایل نگاه کرد، رنگ از چهره اش پرید. تردید در چشمانش نشست. تماس را بی درنگ قطع کرد.
چند ثانیه نگذشت که دوباره زنگ خورد… و باز هم…
بهار به سویش دید و با صدایی آرام پرسید چرا جواب نمیدهی؟
منصور لبخند مصنوعی زد و گفت مزاحم است. امروز عروسی ماست نمی خواهم لحظه ای را با هیچ کسی تقسیم کنم، فقط می خواهم کنار تو باشم.
بعد موبایل را خاموش کرد، روی داشبورد گذاشت و دست بهار را در دستانش گرفت.
ادامه دارد.
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و شش
خالده با ناراحتی به او دید و گفت خانم، اینجا بخش وی آی پی است. اجازه نیست هر کسی بی اجازه وارد شود.
رقیه پوزخندی زد و با دست به راضیه اشاره کرد و گفت وقتی این خانم می تواند بیاید، من چرا نیایم؟ عروس، دختر برادرزاده ام است پس هر وقت دوست داشته باشم میتوانم بیایم.
بعد بی اعتنا به نگاه سنگین خالده، کنار بهار آمد، دستانش را به کمر زد و گفت کارت تمام شد؟ زود شو که ناوقت می شود.
بهار با نگاهی پر سوال به راضیه دید. راضیه با نرمی سرش را تکان داد و به آرامی گفت وقت رفتن است.
بهار با صدای آرامی از خالده تشکر کرد و از اطاق بیرون شد.
راضیه دستش را گرفت و لبخندی زد و گفت منصور در بخش عکاسی منتظرت است. تا شما عکس میگیرید من وسایل را به موتر میبرم.
بهار به اطاق عکاسی رفت. منصور آنجا ایستاده بود، مشغول صحبت با عکاس بود بهار که داخل شد، ناگهان نگاه منصور به سوی او کشیده شد. برای لحظه ای نفس در سینه اش حبس شد. پلک نزد. چشمش برق زد. بهار سرش را پایین انداخت، گویی دلیلی نمی خواست برای خجالتش، دلش به تپش افتاده بود.
منصور با گام های آرام جلو آمد. دستش را به چانهٔ او برد، زنخ او را بالا گرفت و با صدایی نرم گفت ماشاالله زیبا بودی، ولی حالا… حالا مثل شاهدخت از قصه ها شدی، شاهدخت زیبای من.
بهار زیر لب زمزمه کرد تشکر.
منصور پیشانی او را بوسید و زمزمه کرد الله را هزار مرتبه شکر که این روز را دیدم، الله را شکر که عروس من شدی.
چند دقیقه بعد از عکاسی، هر دو سوار موتر شدند. منصور پشت فرمان نشست. نگاهش گه گاه به سمت بهار می رفت و لبخند بر لبانش جاری می شد. گویی باورش نمی شد دختری که حالا در لباس عروسی کنارش نشسته، همانیست که سالها در رویاهای شبانه اش دیده بود.
اما ناگهان صدای زنگ موبایل بلند شد.
منصور به صفحهٔ موبایل نگاه کرد، رنگ از چهره اش پرید. تردید در چشمانش نشست. تماس را بی درنگ قطع کرد.
چند ثانیه نگذشت که دوباره زنگ خورد… و باز هم…
بهار به سویش دید و با صدایی آرام پرسید چرا جواب نمیدهی؟
منصور لبخند مصنوعی زد و گفت مزاحم است. امروز عروسی ماست نمی خواهم لحظه ای را با هیچ کسی تقسیم کنم، فقط می خواهم کنار تو باشم.
بعد موبایل را خاموش کرد، روی داشبورد گذاشت و دست بهار را در دستانش گرفت.
ادامه دارد.
❤80❤🔥7👍6😢3🙏2💘2🥰1🤯1👌1😍1🫡1