به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: شصت و شش خالده با ناراحتی به او دید و گفت خانم، اینجا بخش وی آی پی است. اجازه نیست هر کسی بی اجازه وارد شود. رقیه پوزخندی زد و با دست به راضیه اشاره کرد و گفت وقتی این خانم می تواند بیاید، من چرا نیایم؟ عروس،…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و هفت
بهار نگاهش کرد. چهرهٔ منصور هنوز اندکی گرفته بود.
پرسید چیزی شده؟ خیلی نگران به نظر میرسی مشکلی هست؟
منصور به سویش خندید. اما این بار لبخندش درد داشت، چیزی میان پنهانکاری و نگرانی و گفت نخیر عزیزم مشکلی نیست فقط بیا یک آهنگ بگذارم، تا عروسی ما خاطره انگیز تر شود.
و صدای آهنگی آرام در موتر پیچید.
اما دل بهار، بی قرار شده بود. حس زنانه اش خبر از چیزی میداد چیزی که منصور نمی خواست به او بگوید.
چند ساعت از شروع محفل گذشته بود. بهار با کمک راضیه و سیما، دختر بزرگ راضیه، لباس سبز را به تن کرد. لباسی از مخمل ابریشمی که با نقش دوزی های طلایی و نخ های زر برافراشته شده بود. وقتی آخرین سنجاق ها به تارهای گیسویش زده شد، صدای پای مردی در آستانه در پیچید.
منصور داخل شد. چشمانش بهار را جُست، و به محض دیدنش، برق شوقی در نگاهش دوید. آهسته قدم برداشت، تا مقابلش رسید و دستانش را به دو طرف شانه های او گذاشت.
با صدایی آرام ولی پُر از ستایش گفت خیلی زیبا شدی بهار یک لحظه نمی توانم نگاهم را از صورتت بردارم.
بهار لبخند کمرنگی زد. با صدایی آهسته اما پر از عشق گفت تو هم خیلی جذاب به نظر می رسی.
منصور لب باز کرد تا چیزی بگوید که ناگهان صدای زنی از پشت سرش فضای عروسخانه را شکافت که گفت منصور جان ببین که آمده!
صدایش چنان بود که آسمان دل منصور ناگهان ابری شد. رنگ از صورتش پرید. بهار هم با تعجب به عقب نگریست. راضیه بی اختیار لب زد پرستو! تو اینجا چی می کنی؟
با شنیدن نام پرستو، قلب بهار لرزید. تمام تنش یخ بست. رقیب دیرینه اش حالا بی هیچ اخطار و پرده ای، در شب عروسی اش وارد شد.
پرستو با وقاحت تمام لبخند زد جواب راضیه را نداد و گفت یوسف جان چرا ایستاده ای پیش پدرت برو.
و لحظه ای بعد، پسرکی با چهره ای آشنا مقابل منصور ایستاد. بهار به چهره ای پسرک نگریست، سپس به منصور که پسرک آرام جلو آمد. منصور چند لحظه او را خیره نگاه کرد، بعد آرام خم شد، زانو زد، دست بر سر پسرش کشید و صدایش لرزید و گفت یوسف… پسرم… ماشاالله چقدر بزرگ شدی.
قلب بهار در سینه اش فرو ریخت. چشمش پر اشک شد، ولی با لبخندی لرزان، ایستاد. می خواست عقب برود، ولی صدای منصور دوباره او را در جای خودش نشاند که گفت بهار، این پسرم یوسف است یادت است که برایت در موردش گفتم؟
بهار سعی کرد لبخند بزند. گفت بلی گفته بودی. خیلی به خودت شباهت دارد.
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و هفت
بهار نگاهش کرد. چهرهٔ منصور هنوز اندکی گرفته بود.
پرسید چیزی شده؟ خیلی نگران به نظر میرسی مشکلی هست؟
منصور به سویش خندید. اما این بار لبخندش درد داشت، چیزی میان پنهانکاری و نگرانی و گفت نخیر عزیزم مشکلی نیست فقط بیا یک آهنگ بگذارم، تا عروسی ما خاطره انگیز تر شود.
و صدای آهنگی آرام در موتر پیچید.
اما دل بهار، بی قرار شده بود. حس زنانه اش خبر از چیزی میداد چیزی که منصور نمی خواست به او بگوید.
چند ساعت از شروع محفل گذشته بود. بهار با کمک راضیه و سیما، دختر بزرگ راضیه، لباس سبز را به تن کرد. لباسی از مخمل ابریشمی که با نقش دوزی های طلایی و نخ های زر برافراشته شده بود. وقتی آخرین سنجاق ها به تارهای گیسویش زده شد، صدای پای مردی در آستانه در پیچید.
منصور داخل شد. چشمانش بهار را جُست، و به محض دیدنش، برق شوقی در نگاهش دوید. آهسته قدم برداشت، تا مقابلش رسید و دستانش را به دو طرف شانه های او گذاشت.
با صدایی آرام ولی پُر از ستایش گفت خیلی زیبا شدی بهار یک لحظه نمی توانم نگاهم را از صورتت بردارم.
بهار لبخند کمرنگی زد. با صدایی آهسته اما پر از عشق گفت تو هم خیلی جذاب به نظر می رسی.
منصور لب باز کرد تا چیزی بگوید که ناگهان صدای زنی از پشت سرش فضای عروسخانه را شکافت که گفت منصور جان ببین که آمده!
صدایش چنان بود که آسمان دل منصور ناگهان ابری شد. رنگ از صورتش پرید. بهار هم با تعجب به عقب نگریست. راضیه بی اختیار لب زد پرستو! تو اینجا چی می کنی؟
با شنیدن نام پرستو، قلب بهار لرزید. تمام تنش یخ بست. رقیب دیرینه اش حالا بی هیچ اخطار و پرده ای، در شب عروسی اش وارد شد.
پرستو با وقاحت تمام لبخند زد جواب راضیه را نداد و گفت یوسف جان چرا ایستاده ای پیش پدرت برو.
و لحظه ای بعد، پسرکی با چهره ای آشنا مقابل منصور ایستاد. بهار به چهره ای پسرک نگریست، سپس به منصور که پسرک آرام جلو آمد. منصور چند لحظه او را خیره نگاه کرد، بعد آرام خم شد، زانو زد، دست بر سر پسرش کشید و صدایش لرزید و گفت یوسف… پسرم… ماشاالله چقدر بزرگ شدی.
قلب بهار در سینه اش فرو ریخت. چشمش پر اشک شد، ولی با لبخندی لرزان، ایستاد. می خواست عقب برود، ولی صدای منصور دوباره او را در جای خودش نشاند که گفت بهار، این پسرم یوسف است یادت است که برایت در موردش گفتم؟
بهار سعی کرد لبخند بزند. گفت بلی گفته بودی. خیلی به خودت شباهت دارد.
ادامه اش فردا شب ان شاءالله
❤78😢11👍7💔6😭5❤🔥3✍1😱1🙏1🕊1💘1
شادیرادردلهرکسیکہمیبینیدبکارید، شایدقلبیرازندهکنید؛ کہآرزوهادرآن
مرده باشند...🌱💛
شب خوش عزیزان همراه ❤️
مرده باشند...🌱💛
شب خوش عزیزان همراه ❤️
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤22👍3🥰2✍1❤🔥1😢1🙏1🕊1💯1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
کاروان موترهای اتحادیه صرافان ولایت هرات امروز جهت انتقال مهاجران بازگشته به وطن عازم مرز اسلامقلعه شدند. گفتنیست که اتحادیه صرافان ولایت هرات ۵۰ هزار دالر آمریکایی را نیز برای کمک غذایی...... و انتقال مهاجران به ولایت های شان در نظر گرفته اند. همزمان با…
هرات پایتخت فرهنگی افغانستان!
ویدیو های زيادی از کمک رسانی به دست مان رسیده که همه قابل نشر نیستند تمام عزیزان که در این چند روز با مهاجران بازگشته به وطن همیاری و همدلی نمودند دست شان قابل بوسیدن است .
ویدیو های زيادی از کمک رسانی به دست مان رسیده که همه قابل نشر نیستند تمام عزیزان که در این چند روز با مهاجران بازگشته به وطن همیاری و همدلی نمودند دست شان قابل بوسیدن است .
❤22🙏4❤🔥2😘2🥰1👏1😢1🕊1😍1💯1🫡1
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت✅
🕊✨امروز دوشنبه
🌻 ۱۶/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۷/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۱/محرم/۱۴۴۶قمری
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت✅
🕊✨امروز دوشنبه
🌻 ۱۶/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۷/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۱/محرم/۱۴۴۶قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤12⚡3❤🔥2👍1🥰1👏1🎉1👌1💯1💘1😘1
🌺تقدیم به شما
🌺صبحتان قـشنگـــــ
🌸روزتان پر از سلامتی
🌺شروع هفته تان
🌸سرشار از مهر و دوستی
🌺موفقیت و لطف خدای مهربان
🌸با آرزوی دوشنبه ای زیبـا و
🌺 روز خوب وعالی
🌺صبحتان قـشنگـــــ
🌸روزتان پر از سلامتی
🌺شروع هفته تان
🌸سرشار از مهر و دوستی
🌺موفقیت و لطف خدای مهربان
🌸با آرزوی دوشنبه ای زیبـا و
🌺 روز خوب وعالی
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤12⚡2❤🔥2👍1🥰1👏1🎉1👌1💯1💘1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💛✨ پروردگارا
یک صبح زیبای دیگر را
با ترنم دلنشین پرندگانت
آغاز نمودم
شکر برای یک روز زیبای دیگر
شکر برای سلامتی جسم و جان
شکر و هزاران شکر
برای وجود ارزشمند عزیزانم.
#سلام_صبح _بخیر
💛✨ پروردگارا
یک صبح زیبای دیگر را
با ترنم دلنشین پرندگانت
آغاز نمودم
شکر برای یک روز زیبای دیگر
شکر برای سلامتی جسم و جان
شکر و هزاران شکر
برای وجود ارزشمند عزیزانم.
#سلام_صبح _بخیر
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤13⚡2❤🔥2👍2🥰1👏1🎉1👌1💯1🤝1😘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۸۳ ✅از ابوهریره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که گفت: رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود: «أَكْمَلُ الْمُؤْمِنِينَ إِيمَانًا أَحْسَنُهُمْ خُلُقًا، وَخَيْرُكُمْ خَيْرُكُمْ لِنِسَائِهِمْ» 🌺«کاملترین مؤمنان از نظر ایمان، خوش اخلاقترین…
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۸۴
✅از عبدالله بن عمرو رضی الله عنهما روایت است که رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند:
«رِضَا الله فِي رِضَا الْوَالِدَيْنِ، وَسَخَطُ اللهِ فِي سَخَطِ الْوَالِدَيْنِ»
«رضای خداوند در رضايت پدر و مادر است و خشم خداوند در خشم پدر و مادر».
#سننترمذی1900
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
#قسمت_۱۸۴
✅از عبدالله بن عمرو رضی الله عنهما روایت است که رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند:
«رِضَا الله فِي رِضَا الْوَالِدَيْنِ، وَسَخَطُ اللهِ فِي سَخَطِ الْوَالِدَيْنِ»
«رضای خداوند در رضايت پدر و مادر است و خشم خداوند در خشم پدر و مادر».
#سننترمذی1900
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
❤28⚡2❤🔥2🎉2👍1🥰1👏1👌1🕊1😇1🤝1
-
تسلیمبودندرزمانناتوانیوبیچارگیهنر نیست،اگردرداراییوبهترینلحظاتزندگی اتتسلیمارادهخداوندبودیمیتوانیبگویی
تسلیمبودندرزمانناتوانیوبیچارگیهنر نیست،اگردرداراییوبهترینلحظاتزندگی اتتسلیمارادهخداوندبودیمیتوانیبگویی
که حقیقتا به خدا ، ایمان داری ...🤍🌱
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤19❤🔥2👍2🥰2🕊2👏1😍1💯1🤗1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
◽️گفتگو با یک شخص تارک الصلاة با یه نفر حرف میزدم ، طرف نماز نمیخوند گفتم چرا نماز نمیخونی ؟ چند دقیقه که با هم حرف زدیم خلاصهی حرفاش این بود که « یه عده تندرو هستن توی این شهر که همه رو از دین زده کردن و من به خاطر کارهای اونا از دین زده شدم » شما تصور…
📚حکمت و عدالت خدا
روزی موسی به پیشگاه خداوند عرضه داشت:
خدایا امروز من را به برخی اسرار و امور نهفته آگاه کن!
خداوند خطاب به او فرمود: به کنار چشمه برو، خود را در میان گیاهان مخفی کن و نگاه کن چه حوادثی در آنجا رخ می دهد!
موسی این کار را کرد و به نظاره ی چشمه پرداخت.
در همان لحظه سواری به کنار آب آمد ،لباس خود را در آورد و آب تنی کرد و سپس لباس بر تن کرد و رفت. اما کیسه ی پول های خود را جا گذاشت.
کودکی کنار چشمه آمد و کیسه ی پول را برداشت و رفت.
موسی شاهد بود که در همان لحظه کوری به کنار چشمه آمد و آنجا نشست.
در همین لحظه سوار به دنبال کیسه ی خود بازگشت و چون کیسه را نیافت، از کور پرسید: آیا تو کیسه ی پول مرا ندیدی؟
کور که از هیچ چیز اطلاع نداشت، اظهار بی خبری کرد. سوار، با چند ضربه، کور را از پا در آورد و او را کشت و گریخت.
موسی بعد از این واقعه عرض کرد: خدایا! این چه حادثه ای بود که به من نشان دادی؟
حکمت هر چه بود این گونه بود که فرد بی گناه کشته شد!!!
خداوند فرمود: ای موسی! پدر این کودک مدت ها نزد مرد اسب سوار، کار کرده بود و دقیقا آنچه در کیسه بود،حق او بود که مرد اسب سوار از پرداخت آن خودداری کرده بود.
اینک کودک وارث پدر است که از این راه به حق خود رسید.
اما آن کور که تو دیدی در جوانی پدر آن سوار کار را به قتل رسانده بود و اکنون با حکمت و عدالت به سزای عمل خود رسید.
روزی موسی به پیشگاه خداوند عرضه داشت:
خدایا امروز من را به برخی اسرار و امور نهفته آگاه کن!
خداوند خطاب به او فرمود: به کنار چشمه برو، خود را در میان گیاهان مخفی کن و نگاه کن چه حوادثی در آنجا رخ می دهد!
موسی این کار را کرد و به نظاره ی چشمه پرداخت.
در همان لحظه سواری به کنار آب آمد ،لباس خود را در آورد و آب تنی کرد و سپس لباس بر تن کرد و رفت. اما کیسه ی پول های خود را جا گذاشت.
کودکی کنار چشمه آمد و کیسه ی پول را برداشت و رفت.
موسی شاهد بود که در همان لحظه کوری به کنار چشمه آمد و آنجا نشست.
در همین لحظه سوار به دنبال کیسه ی خود بازگشت و چون کیسه را نیافت، از کور پرسید: آیا تو کیسه ی پول مرا ندیدی؟
کور که از هیچ چیز اطلاع نداشت، اظهار بی خبری کرد. سوار، با چند ضربه، کور را از پا در آورد و او را کشت و گریخت.
موسی بعد از این واقعه عرض کرد: خدایا! این چه حادثه ای بود که به من نشان دادی؟
حکمت هر چه بود این گونه بود که فرد بی گناه کشته شد!!!
خداوند فرمود: ای موسی! پدر این کودک مدت ها نزد مرد اسب سوار، کار کرده بود و دقیقا آنچه در کیسه بود،حق او بود که مرد اسب سوار از پرداخت آن خودداری کرده بود.
اینک کودک وارث پدر است که از این راه به حق خود رسید.
اما آن کور که تو دیدی در جوانی پدر آن سوار کار را به قتل رسانده بود و اکنون با حکمت و عدالت به سزای عمل خود رسید.
❤27❤🔥6👍4👌3💯3😇2✍1🥰1🎉1🙏1💘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❤14❤🔥3👍3🕊2💯2🥰1👏1😇1💘1😘1
همراهان گرامی!
صفحه ما را در انستاگرام دنبال نمائید🙂❤️
https://www.instagram.com/reel/DLzOn7wIlu5/?igsh=MXBieHRob2hsbGJmeQ==
صفحه ما را در انستاگرام دنبال نمائید🙂❤️
https://www.instagram.com/reel/DLzOn7wIlu5/?igsh=MXBieHRob2hsbGJmeQ==
❤7❤🔥2👍1👏1💯1🤝1🫡1💘1😘1
در چه مواقعی مغز شروع به خوردن خود میکند؟
Anonymous Quiz
27%
افسردگی
21%
استرس
48%
بی خوابی
5%
تشنگی
❤12😱10💯5👍4🤯2🤷♀1🥰1👏1👌1💘1🙊1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: شصت و هفت بهار نگاهش کرد. چهرهٔ منصور هنوز اندکی گرفته بود. پرسید چیزی شده؟ خیلی نگران به نظر میرسی مشکلی هست؟ منصور به سویش خندید. اما این بار لبخندش درد داشت، چیزی میان پنهانکاری و نگرانی و گفت نخیر عزیزم…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و هشت
اما چشمش، ناخودآگاه به پرستو دوخته شد که با همان لبخند طعنه آمیز نگاهش می کرد. پرستو جلو آمد و گفت دیروز به کابل رسیدیم یوسف تو را بهانه گرفت و میگفت میخواهد ترا ببیند گفتم بهتر است او را نزدت بیاورم.
راضیه دست یوسف را گرفت پس خوب است حالا یوسف امشب را نزد ما بماند. تو برو.
اما پرستو دست دیگر یوسف را گرفت و با لحنی ساختگی گفت متأسفانه پسرم عادت ندارد بدون من جایی بماند. مجبورم همراهش بمانم. البته اگر من به سالون عروسی بیایم، مردم حرف می زنند. پس بهتر است اینجا، در عروس خانه بمانم، تا یوسف هم بتواند از محفل عروسی پدرش لذت ببرد.
و بعد با نگاهی نافذ به منصور گفت مشکلی که نیست؟
منصور نگاهی به بهار انداخت. بهار لبخند تلخی زد و با صدایی آرام گفت مشکلی نیست. می توانند بمانند.
منصور لب هایش را به نشانه ای تشکر جنباند و بوسه ای آرام بر پیشانی او زد. سپس دست یوسف را گرفت و از اطاق بیرون شد.
راضیه آهی کشید، کنار بهار نشست و گفت خودش به یوسف گفته چی بگوید این زن مار است، هر جا برود زهرش را با خود می برد.
بهار آرام نشست. دستش را بر روی قلبش گذاشت که به تندی می تپید. نگاهش خیره ماند به فرش خاموش زیر پایش که حالا گویی شعله ور بود.
صدای پرستو چون نیشی از خاموشی گذشت که گفت این دختر چند ساله است؟ فکر کنم از منصور خیلی کوچک تر باشد… هم سن سیما جان است.
راضیه لبخند زد و گفت خانمی به سن و سال نیست، ماشاالله بهار جان طوری قلب برادرم را گرفته که زن های همسن و سالش نتوانستند.
چهره ای پرستو از خشم کمی سرخ شد، اما سکوت اختیار کرد. در همین لحظه در باز شد و مادر منصور وارد شد. با دیدن پرستو با صدای بلند گفت تو اینجا چی میکنی؟
راضیه سریع برخاست، دست مادرش را گرفت و گفت مادر جان، لطفاً آرام باش. بیا بیرون، همه چیز را برایت می گویم.
با رفتن آنها بهار و پرستو تنها ماندند. لحظه ای گذشت. بعد، پرستو با صدایی آرام اما پر از زهر گفت منصور حالا دیگر مثل بار اول هیجان ندارد، آن وقت، برق نگاهش لحظه ای از من جدا نمی شد. حالا نمی دانم احساس کردم آن شور سابق را ندارد.
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و هشت
اما چشمش، ناخودآگاه به پرستو دوخته شد که با همان لبخند طعنه آمیز نگاهش می کرد. پرستو جلو آمد و گفت دیروز به کابل رسیدیم یوسف تو را بهانه گرفت و میگفت میخواهد ترا ببیند گفتم بهتر است او را نزدت بیاورم.
راضیه دست یوسف را گرفت پس خوب است حالا یوسف امشب را نزد ما بماند. تو برو.
اما پرستو دست دیگر یوسف را گرفت و با لحنی ساختگی گفت متأسفانه پسرم عادت ندارد بدون من جایی بماند. مجبورم همراهش بمانم. البته اگر من به سالون عروسی بیایم، مردم حرف می زنند. پس بهتر است اینجا، در عروس خانه بمانم، تا یوسف هم بتواند از محفل عروسی پدرش لذت ببرد.
و بعد با نگاهی نافذ به منصور گفت مشکلی که نیست؟
منصور نگاهی به بهار انداخت. بهار لبخند تلخی زد و با صدایی آرام گفت مشکلی نیست. می توانند بمانند.
منصور لب هایش را به نشانه ای تشکر جنباند و بوسه ای آرام بر پیشانی او زد. سپس دست یوسف را گرفت و از اطاق بیرون شد.
راضیه آهی کشید، کنار بهار نشست و گفت خودش به یوسف گفته چی بگوید این زن مار است، هر جا برود زهرش را با خود می برد.
بهار آرام نشست. دستش را بر روی قلبش گذاشت که به تندی می تپید. نگاهش خیره ماند به فرش خاموش زیر پایش که حالا گویی شعله ور بود.
صدای پرستو چون نیشی از خاموشی گذشت که گفت این دختر چند ساله است؟ فکر کنم از منصور خیلی کوچک تر باشد… هم سن سیما جان است.
راضیه لبخند زد و گفت خانمی به سن و سال نیست، ماشاالله بهار جان طوری قلب برادرم را گرفته که زن های همسن و سالش نتوانستند.
چهره ای پرستو از خشم کمی سرخ شد، اما سکوت اختیار کرد. در همین لحظه در باز شد و مادر منصور وارد شد. با دیدن پرستو با صدای بلند گفت تو اینجا چی میکنی؟
راضیه سریع برخاست، دست مادرش را گرفت و گفت مادر جان، لطفاً آرام باش. بیا بیرون، همه چیز را برایت می گویم.
با رفتن آنها بهار و پرستو تنها ماندند. لحظه ای گذشت. بعد، پرستو با صدایی آرام اما پر از زهر گفت منصور حالا دیگر مثل بار اول هیجان ندارد، آن وقت، برق نگاهش لحظه ای از من جدا نمی شد. حالا نمی دانم احساس کردم آن شور سابق را ندارد.
❤70😭10👍6😢5💔4❤🔥2💯2🙏1🕊1😍1💘1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: شصت و هشت اما چشمش، ناخودآگاه به پرستو دوخته شد که با همان لبخند طعنه آمیز نگاهش می کرد. پرستو جلو آمد و گفت دیروز به کابل رسیدیم یوسف تو را بهانه گرفت و میگفت میخواهد ترا ببیند گفتم بهتر است او را نزدت بیاورم.…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و نه
بهار آرام برگشت، قامتش را کشید و بی آنکه لبخندش بلرزد، نگاهش را به چشمان پرستو دوخت. لب هایش با صلابتی از وقار خم شدند به لبخندی که نه از ضعف، که از اعتماد بهنفس و ایمان سرچشمه می گرفت با صدایی نرم، اما چون تیغی برنده گفت راست گفتی خانم پرستو شاید دیگر آن برق هیجان زدهٔ نوجوانی در نگاه منصور نیست. اما مگر عشق، در برق چشم است؟ منصور امروز مردتر شده دیگر او دنبال تماشا نیست؛ دنبال آرامش است. دنبال زنیست که کنارش خانه شود، نه زنی که خانه اش را با آتش لجاجت و غرور بسوزاند.
صدایش محکم تر شد و در عین حال آرام ادامه داد تو اگر آن برق را در چشمانش دیدی چرا آن را خاموش کردی؟ چرا قدر آن نور را ندانستی؟
لحظه ای پرستو ساکت ماند. پلک هایش لرزیدند. بغضی خاموش پشت چهره اش پنهان بود، اما با نیشخندی زهرآگین سر برداشت و گفت تو هیچوقت نمی توانی خاطرات مرا از قلب منصور پاک کنی. من اولین عشق او هستم.
بهار، بدون آنکه پلک بزند، لبخندی آرام زد و گفت منصور از من نخواست که جای کسی را بگیرم، پرستو. و من هم برای جنگ با سایه ها نیامده ام. من آمده ام که روشنایی باشم. که خانه اش را دوباره گرم کنم، نه که گذشته اش را محو سازم. گذشته، گذشته است من به گذشته اش حسادت نمی کنم؛ اما تو به آیندهٔ من می سوزی و این تفاوت ماست.
پرستو، که گویی شعلهٔ حسادت در وجودش زبانه کشیده بود، نفس بلندی کشید، نگاهش تند و چهره اش از خشم سرخ شده بود. با لحنی آمیخته به تهدید و تلخی گفت دیر یا زود این غرور شیرینت خواهد شکست. فقط منتظر بمان… همان طور که امشب می بینی، من در شب عروسی ات، در کنار تو نشسته ام؛ نه به عنوان مهمان، بلکه به عنوان سایه ای که قصد رفتن ندارد. منصور مال من است پدر پسرم است. تو شاید چند صباحی کنارش باشی، ولی من ریشه ام در زندگی اش دوانده شده. این بازی، تازه شروع شده دخترک.
بهار لحظه ای به چشمانش خیره شد. آرام ایستاد، قامتش را استوار کرد، و با لحنی بی لرزش، اما کوبنده گفت بازی ات را خوب شروع کردی، پرستو. اما یادت باشد من مهره ای نیستم که با دستت جا به جا شود. من صفحه ای تازه ام در زندگی منصور، نه ادامهٔ خاطراتی فرسوده. سایه ات هر قدر هم سنگین باشد، اما خورشید هیچگاه در برابر تاریکی عقب نشینی نمی کند…
لایکفراموش نشه ❤️
لایک❤️کنید امشب یک قسمت هدیه داریم
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و نه
بهار آرام برگشت، قامتش را کشید و بی آنکه لبخندش بلرزد، نگاهش را به چشمان پرستو دوخت. لب هایش با صلابتی از وقار خم شدند به لبخندی که نه از ضعف، که از اعتماد بهنفس و ایمان سرچشمه می گرفت با صدایی نرم، اما چون تیغی برنده گفت راست گفتی خانم پرستو شاید دیگر آن برق هیجان زدهٔ نوجوانی در نگاه منصور نیست. اما مگر عشق، در برق چشم است؟ منصور امروز مردتر شده دیگر او دنبال تماشا نیست؛ دنبال آرامش است. دنبال زنیست که کنارش خانه شود، نه زنی که خانه اش را با آتش لجاجت و غرور بسوزاند.
صدایش محکم تر شد و در عین حال آرام ادامه داد تو اگر آن برق را در چشمانش دیدی چرا آن را خاموش کردی؟ چرا قدر آن نور را ندانستی؟
لحظه ای پرستو ساکت ماند. پلک هایش لرزیدند. بغضی خاموش پشت چهره اش پنهان بود، اما با نیشخندی زهرآگین سر برداشت و گفت تو هیچوقت نمی توانی خاطرات مرا از قلب منصور پاک کنی. من اولین عشق او هستم.
بهار، بدون آنکه پلک بزند، لبخندی آرام زد و گفت منصور از من نخواست که جای کسی را بگیرم، پرستو. و من هم برای جنگ با سایه ها نیامده ام. من آمده ام که روشنایی باشم. که خانه اش را دوباره گرم کنم، نه که گذشته اش را محو سازم. گذشته، گذشته است من به گذشته اش حسادت نمی کنم؛ اما تو به آیندهٔ من می سوزی و این تفاوت ماست.
پرستو، که گویی شعلهٔ حسادت در وجودش زبانه کشیده بود، نفس بلندی کشید، نگاهش تند و چهره اش از خشم سرخ شده بود. با لحنی آمیخته به تهدید و تلخی گفت دیر یا زود این غرور شیرینت خواهد شکست. فقط منتظر بمان… همان طور که امشب می بینی، من در شب عروسی ات، در کنار تو نشسته ام؛ نه به عنوان مهمان، بلکه به عنوان سایه ای که قصد رفتن ندارد. منصور مال من است پدر پسرم است. تو شاید چند صباحی کنارش باشی، ولی من ریشه ام در زندگی اش دوانده شده. این بازی، تازه شروع شده دخترک.
بهار لحظه ای به چشمانش خیره شد. آرام ایستاد، قامتش را استوار کرد، و با لحنی بی لرزش، اما کوبنده گفت بازی ات را خوب شروع کردی، پرستو. اما یادت باشد من مهره ای نیستم که با دستت جا به جا شود. من صفحه ای تازه ام در زندگی منصور، نه ادامهٔ خاطراتی فرسوده. سایه ات هر قدر هم سنگین باشد، اما خورشید هیچگاه در برابر تاریکی عقب نشینی نمی کند…
لایکفراموش نشه ❤️
لایک❤️کنید امشب یک قسمت هدیه داریم
❤143👍22❤🔥7😭3⚡1😢1🙏1💔1🙈1😇1😘1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: شصت و نه بهار آرام برگشت، قامتش را کشید و بی آنکه لبخندش بلرزد، نگاهش را به چشمان پرستو دوخت. لب هایش با صلابتی از وقار خم شدند به لبخندی که نه از ضعف، که از اعتماد بهنفس و ایمان سرچشمه می گرفت با صدایی نرم،…
لایک❤️ ضعیفه قسمت ۶۹ قلب بزارید❤️
.
.
❤65❤🔥3👍3🫡2🤷♀1🥰1🕊1😍1💯1🤗1😘1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: شصت و نه بهار آرام برگشت، قامتش را کشید و بی آنکه لبخندش بلرزد، نگاهش را به چشمان پرستو دوخت. لب هایش با صلابتی از وقار خم شدند به لبخندی که نه از ضعف، که از اعتماد بهنفس و ایمان سرچشمه می گرفت با صدایی نرم،…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفتاد
#قسمت هدیه
نگاهش را از او گرفت. نشست و آرام، گیسوانش را مرتب کرد، مثل بانویی که دلش به روشنی آیندهاش قرص است.
و پرستو؟ فقط خشمگین سکوت کرده بود…
عروسی به پایان رسید. صالون کم کم خلوت شده بود، صدای موسیقی به آخرین نغمههایش رسیده بود، و بوی گلاب و عطری که از گل های عروس می آمد، هنوز در هوا معلق بود. بهار خسته اما با وقار در کنار منصور ایستاده بود. چهره اش آرایش داشت، اما در چشمانش غبار اندوهی پنهان نشسته بود. منصور کنار دروازه، با یوسف خداحافظی می کرد.
پرستو، لبخندی که نمی شد خواندش نه مهربانی بود و نه نفرت، بر لب داشت. به منصور نزدیک شد و آرام گفت اگر خواستی یوسف جانت را ببینی، تماس بگیر. من هم مثل همیشه در دسترسم…
و بی آنکه پاسخی بخواهد، دست یوسف را گرفت و از صالون بیرون رفت. کودک لحظه ای برگشت و به پدرش دست تکان داد. منصور فقط توانست با چشمانش بدرقه اش کند.
منصور به سوی بهار آمد مادر منصور گفت پسرم مهمانان که اینجا هستند همه به خانه ای ما میروند تو و بهار جان هم با ما بیایید من اطاق را برای تان آماده کرده ام شب را خانه ای مادرت سپری کن.
منصور نگاهی به چهره ای غمگین بهار انداخت و گفت مادر جان بخاطر اتفاق که امشب افتاده من و بهار کمی آزرده هستیم اجازه بده به خانه خود ما برویم.
مادرش دیگر چیزی نگفت و چند دقیقه بعد، بهار و منصور داخل موتر عروس نشستند. منصور پشت فرمان بود. شب آرام و پرستاره بود، اما میان آنها سکوتی افتاده بود که سنگین تر از شب به نظر می رسید.
منصور نگاهی به بهار کرد و آهسته گفت بهار عزیزم بابت امشب… واقعاً متأسفم. نمی دانم چطور اینطور شد. باور کن، من اصلاً نمی دانستم پرستو و یوسف امشب قرار است بیایند.
بهار نگاهش را به شیشهٔ موتر دوخت. سکوتی کرد. بعد با صدایی آرام اما نافذ، گفت ولی پرستو میدانست امشب عروسی توست؟ کسی که برای تو تماس میگرفت مزاحم نه بلکه پرستو بود همینطور نیست؟
منصور لحظه ای ساکت ماند. نفسش را در سینه حبس کرده بود. بعد با صداقت گفت بلی او بود ولی دیدی من جواب ندادم. چون اولاً واقعاً نمیخواست صدای او را در این روز زیبا بشنوم و از طرفی میخواستم فقط با تو باشم.
بهار آرام لب زد ولی تو نبودی… امشب بیشتر با گذشته ات بودی تا با من.
لایک ❤️
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفتاد
#قسمت هدیه
نگاهش را از او گرفت. نشست و آرام، گیسوانش را مرتب کرد، مثل بانویی که دلش به روشنی آیندهاش قرص است.
و پرستو؟ فقط خشمگین سکوت کرده بود…
عروسی به پایان رسید. صالون کم کم خلوت شده بود، صدای موسیقی به آخرین نغمههایش رسیده بود، و بوی گلاب و عطری که از گل های عروس می آمد، هنوز در هوا معلق بود. بهار خسته اما با وقار در کنار منصور ایستاده بود. چهره اش آرایش داشت، اما در چشمانش غبار اندوهی پنهان نشسته بود. منصور کنار دروازه، با یوسف خداحافظی می کرد.
پرستو، لبخندی که نمی شد خواندش نه مهربانی بود و نه نفرت، بر لب داشت. به منصور نزدیک شد و آرام گفت اگر خواستی یوسف جانت را ببینی، تماس بگیر. من هم مثل همیشه در دسترسم…
و بی آنکه پاسخی بخواهد، دست یوسف را گرفت و از صالون بیرون رفت. کودک لحظه ای برگشت و به پدرش دست تکان داد. منصور فقط توانست با چشمانش بدرقه اش کند.
منصور به سوی بهار آمد مادر منصور گفت پسرم مهمانان که اینجا هستند همه به خانه ای ما میروند تو و بهار جان هم با ما بیایید من اطاق را برای تان آماده کرده ام شب را خانه ای مادرت سپری کن.
منصور نگاهی به چهره ای غمگین بهار انداخت و گفت مادر جان بخاطر اتفاق که امشب افتاده من و بهار کمی آزرده هستیم اجازه بده به خانه خود ما برویم.
مادرش دیگر چیزی نگفت و چند دقیقه بعد، بهار و منصور داخل موتر عروس نشستند. منصور پشت فرمان بود. شب آرام و پرستاره بود، اما میان آنها سکوتی افتاده بود که سنگین تر از شب به نظر می رسید.
منصور نگاهی به بهار کرد و آهسته گفت بهار عزیزم بابت امشب… واقعاً متأسفم. نمی دانم چطور اینطور شد. باور کن، من اصلاً نمی دانستم پرستو و یوسف امشب قرار است بیایند.
بهار نگاهش را به شیشهٔ موتر دوخت. سکوتی کرد. بعد با صدایی آرام اما نافذ، گفت ولی پرستو میدانست امشب عروسی توست؟ کسی که برای تو تماس میگرفت مزاحم نه بلکه پرستو بود همینطور نیست؟
منصور لحظه ای ساکت ماند. نفسش را در سینه حبس کرده بود. بعد با صداقت گفت بلی او بود ولی دیدی من جواب ندادم. چون اولاً واقعاً نمیخواست صدای او را در این روز زیبا بشنوم و از طرفی میخواستم فقط با تو باشم.
بهار آرام لب زد ولی تو نبودی… امشب بیشتر با گذشته ات بودی تا با من.
لایک ❤️
❤101😢20👍9😭6⚡2❤🔥1🙏1👌1🕊1🤗1😘1
سوره انعام (آیه ۱۳)
وَلَهُ مَا سَكَنَ فِي اللَّيْلِ وَالنَّهَارِ وَهُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ (١٣)
و همه موجوداتی كه در [عرصه] شب و روز آرام و (حرکت) دارند، در سیطره مالكیّت خدا هستند؛ و او شنوا و داناست.
شب تان بخیر و مملو از آرامش.
وَلَهُ مَا سَكَنَ فِي اللَّيْلِ وَالنَّهَارِ وَهُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ (١٣)
و همه موجوداتی كه در [عرصه] شب و روز آرام و (حرکت) دارند، در سیطره مالكیّت خدا هستند؛ و او شنوا و داناست.
شب تان بخیر و مملو از آرامش.
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤26💯3🥰2🙏2😇2❤🔥1👍1👌1🕊1😍1😘1
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت✅
🕊✨امروز سه شنبه
🌻 ۱۷/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۸/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۲/محرم/۱۴۴۶قمری
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت✅
🕊✨امروز سه شنبه
🌻 ۱۷/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۸/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۲/محرم/۱۴۴۶قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤14❤🔥2👏2👍1🥰1🎉1🙏1😇1💘1😘1
صبح را آغاز میکنیم
با یگانه خدایی که
در دلهای ماست
و دراعماق وجودمان
منزل دارد
خدای عاشقی که
هر روز عشق را
ترویج میکند بر کل جهان
🍃سلام
🌞صبح تان بخیر
با یگانه خدایی که
در دلهای ماست
و دراعماق وجودمان
منزل دارد
خدای عاشقی که
هر روز عشق را
ترویج میکند بر کل جهان
🍃سلام
🌞صبح تان بخیر
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤18⚡2👏2❤🔥1🥰1👌1😇1🤗1💘1😘1