✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت✅
🕊✨امروز یکشنبه
🌻 ۱۵/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۶/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۰/محرم/۱۴۴۶قمری
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت✅
🕊✨امروز یکشنبه
🌻 ۱۵/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۶/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۰/محرم/۱۴۴۶قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤11❤🔥2🥰2✍1👍1👏1👌1😍1💯1😇1💘1
«رویایمن،حتیاگرطولانیباشد،
بہآنخواهمرسیدتازمانیکہبرفراز
آسمانیاوریدارم...♥️💭»
شڪرتکہهستیخدایخوبم🌱
صبح بخیرررر
بہآنخواهمرسیدتازمانیکہبرفراز
آسمانیاوریدارم...♥️💭»
شڪرتکہهستیخدایخوبم🌱
صبح بخیرررر
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤23❤🔥2👍2🥰2👏2👌1😍1💯1😇1🤝1😘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۸۲ ✅از ابوهریره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که گفت: رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود: 🔴«أَلاَ أُحَدِّثُكُمْ حَدِيثًا عَنِ الدَّجَّالِ، مَا حَدَّثَ بِهِ نَبِيٌّ قَوْمَهُ؟ إِنَّهُ أَعْوَرُ، وَإِنَّهُ يَجِيءُ مَعَهُ بِمِثَالِ الجَنَّةِ…
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۸۳
✅از ابوهریره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که گفت: رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود:
«أَكْمَلُ الْمُؤْمِنِينَ إِيمَانًا أَحْسَنُهُمْ خُلُقًا، وَخَيْرُكُمْ خَيْرُكُمْ لِنِسَائِهِمْ»
🌺«کاملترین مؤمنان از نظر ایمان، خوش اخلاقترین آنان هستند و بهترین شما، بهترینِ شما برای زنانشان هستند».
#سننترمذی1162
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
#قسمت_۱۸۳
✅از ابوهریره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که گفت: رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود:
«أَكْمَلُ الْمُؤْمِنِينَ إِيمَانًا أَحْسَنُهُمْ خُلُقًا، وَخَيْرُكُمْ خَيْرُكُمْ لِنِسَائِهِمْ»
🌺«کاملترین مؤمنان از نظر ایمان، خوش اخلاقترین آنان هستند و بهترین شما، بهترینِ شما برای زنانشان هستند».
#سننترمذی1162
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
❤32⚡1❤🔥1👍1🥰1👏1👌1🕊1😍1🤝1😘1
•🍓☘•
صبریعنیباآرامشبپذیری،کهبعضی
ازچیزهاباترتیبیمتفاوتازآنچهدرذهن
توست،اتفاقمیفتند...
صبریعنیباآرامشبپذیری،کهبعضی
ازچیزهاباترتیبیمتفاوتازآنچهدرذهن
توست،اتفاقمیفتند...
وآنچهخدابرمیگزیندبرایتوبهتریناست،
هرچندخارجازمیلتوباشد
🪴:)💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤21👍3👌2💘2❤🔥1🥰1💯1😇1🤝1🤗1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کاروان موترهای اتحادیه صرافان ولایت هرات امروز جهت انتقال مهاجران بازگشته به وطن عازم مرز اسلامقلعه شدند.
گفتنیست که اتحادیه صرافان ولایت هرات ۵۰ هزار دالر آمریکایی را نیز برای کمک غذایی...... و انتقال مهاجران به ولایت های شان در نظر گرفته اند.
همزمان با این کاروان، مقادیر زیادی غذای گرم، نوشیدنی و لوازم بهداشتی نیز برای مهاجرین ارسال گردید تا اندکی از رنج و خستگی این هموطنان کاسته شود.
این حرکت خیرخواهانه و انسانی با همکاری گسترده انجام شده است که شامل موارد زیر میباشد:
شورای علمای شیعه هرات
اتحادیه صرافان ولایت هرات
اتحادیه زرگران ولایت هرات
شرکت بینالمللی سوپرکولا
و دهها نهاد مردمی و مجموعههای خصوصی دیگر
این صحنه، جلوهای از همبستگی و عزت مردم باوقار و سرفراز هرات است که در سختترین روزها، دست همدیگر را رها نمیکنند.
گفتنیست که اتحادیه صرافان ولایت هرات ۵۰ هزار دالر آمریکایی را نیز برای کمک غذایی...... و انتقال مهاجران به ولایت های شان در نظر گرفته اند.
همزمان با این کاروان، مقادیر زیادی غذای گرم، نوشیدنی و لوازم بهداشتی نیز برای مهاجرین ارسال گردید تا اندکی از رنج و خستگی این هموطنان کاسته شود.
این حرکت خیرخواهانه و انسانی با همکاری گسترده انجام شده است که شامل موارد زیر میباشد:
شورای علمای شیعه هرات
اتحادیه صرافان ولایت هرات
اتحادیه زرگران ولایت هرات
شرکت بینالمللی سوپرکولا
و دهها نهاد مردمی و مجموعههای خصوصی دیگر
این صحنه، جلوهای از همبستگی و عزت مردم باوقار و سرفراز هرات است که در سختترین روزها، دست همدیگر را رها نمیکنند.
❤27🥰4👏2💯2👍1🙏1😍1🤝1🫡1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
📚#یک_داستان_یک_پند مردی در نیمههای شب دلش گرفت و از نداری گریه کرد. دفتر و قلم به دست گرفت و شمع را روشن و برای خدا نامهای نوشت. نوشت به نام خدا نامهای بخدا. ازفلانی. خدایا در بازار یک باب مغازه میخواهم یک باب خانه در بالا شهر و یک زن خوب و زیبای مؤمن…
◽️گفتگو با یک شخص تارک الصلاة
با یه نفر حرف میزدم ، طرف نماز نمیخوند
گفتم چرا نماز نمیخونی ؟
چند دقیقه که با هم حرف زدیم
خلاصهی حرفاش این بود که « یه عده تندرو هستن توی این شهر که همه رو از دین زده کردن و من به خاطر کارهای اونا از دین زده شدم »
شما تصور کن یه پیمانکار بهتون یه سطل و یه قلمو بده بگه فلان جا رو رنگ کن ، غروب میام کارِت رو میبینم و دستمزدت رو بهت میدم
تو بهانه بیاری بگی چرا خونهی بغلی رنگ نشده ؟
چرا آسفالت خیابون خرابه ؟
چرا هوا گرمه ؟
چرا نقاش خونهی بغلی کار نمیکنه ؟
و از این حرفا....
غروب که میشه صاحب کار میاد و میبینه که خونهش رنگ نشده و رنگِ توی قوطی هم خشک شده
انتظار دارین صاحب کار بهتون پولی بده؟
در کل دینداری هم یه چیزی مثل این مثال هستش
تو قلمو و رنگ و دیوار خودت رو داری
باید اول دیوار خودت رو رنگ کنی
و بقیه به تو ربطی ندارن
الله به ما دستور داده توحید و سُنّت رو داشته باشیم و در عبادات برایش شریک قرار ندهیم و در طول شبانهروز پنج فرض نماز ادا کنیم و روزهی رمضان رو بگیریم و از حرام خودمون رو دور کنیم
حالا بقیه چیکار میکنن، به دینداری تو ربطی نداره تو باید این حداقلیات رو حتما داشته باشی
وگرنه غروب میرسه و رنگ عُمْرِت خشک میشه و تو هیچ کاری نکردی... .
اندکی تفکر لازمه
با یه نفر حرف میزدم ، طرف نماز نمیخوند
گفتم چرا نماز نمیخونی ؟
چند دقیقه که با هم حرف زدیم
خلاصهی حرفاش این بود که « یه عده تندرو هستن توی این شهر که همه رو از دین زده کردن و من به خاطر کارهای اونا از دین زده شدم »
شما تصور کن یه پیمانکار بهتون یه سطل و یه قلمو بده بگه فلان جا رو رنگ کن ، غروب میام کارِت رو میبینم و دستمزدت رو بهت میدم
تو بهانه بیاری بگی چرا خونهی بغلی رنگ نشده ؟
چرا آسفالت خیابون خرابه ؟
چرا هوا گرمه ؟
چرا نقاش خونهی بغلی کار نمیکنه ؟
و از این حرفا....
غروب که میشه صاحب کار میاد و میبینه که خونهش رنگ نشده و رنگِ توی قوطی هم خشک شده
انتظار دارین صاحب کار بهتون پولی بده؟
در کل دینداری هم یه چیزی مثل این مثال هستش
تو قلمو و رنگ و دیوار خودت رو داری
باید اول دیوار خودت رو رنگ کنی
و بقیه به تو ربطی ندارن
الله به ما دستور داده توحید و سُنّت رو داشته باشیم و در عبادات برایش شریک قرار ندهیم و در طول شبانهروز پنج فرض نماز ادا کنیم و روزهی رمضان رو بگیریم و از حرام خودمون رو دور کنیم
حالا بقیه چیکار میکنن، به دینداری تو ربطی نداره تو باید این حداقلیات رو حتما داشته باشی
وگرنه غروب میرسه و رنگ عُمْرِت خشک میشه و تو هیچ کاری نکردی... .
اندکی تفکر لازمه
❤30💯8👍5👌3✍1❤🔥1👏1😢1🕊1😍1💔1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❤18❤🔥2⚡1👍1🥰1👏1👌1💯1🤗1🫡1💘1
استشمام بوی کدام روغن باعث کاهش اشتها میشود؟
Anonymous Quiz
33%
کلزا
32%
زیتون
21%
بادام
15%
آفتابگردان
❤16🤷♀2😱2👍1🥰1🤯1🙏1👌1🕊1💯1💘1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: شصت و پنج راضیه دست بهار را گرفت و گفت طبیعی است عزیزم. هر دختری وقتی عروس میشود، دلش هزار صدا دارد. اما باور کن منصور عاشق توست این مرد برای دیدن لبخندت دنیا را به آتش می کشد. در همین میان، عمهٔ بهار، رقیه،…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و شش
خالده با ناراحتی به او دید و گفت خانم، اینجا بخش وی آی پی است. اجازه نیست هر کسی بی اجازه وارد شود.
رقیه پوزخندی زد و با دست به راضیه اشاره کرد و گفت وقتی این خانم می تواند بیاید، من چرا نیایم؟ عروس، دختر برادرزاده ام است پس هر وقت دوست داشته باشم میتوانم بیایم.
بعد بی اعتنا به نگاه سنگین خالده، کنار بهار آمد، دستانش را به کمر زد و گفت کارت تمام شد؟ زود شو که ناوقت می شود.
بهار با نگاهی پر سوال به راضیه دید. راضیه با نرمی سرش را تکان داد و به آرامی گفت وقت رفتن است.
بهار با صدای آرامی از خالده تشکر کرد و از اطاق بیرون شد.
راضیه دستش را گرفت و لبخندی زد و گفت منصور در بخش عکاسی منتظرت است. تا شما عکس میگیرید من وسایل را به موتر میبرم.
بهار به اطاق عکاسی رفت. منصور آنجا ایستاده بود، مشغول صحبت با عکاس بود بهار که داخل شد، ناگهان نگاه منصور به سوی او کشیده شد. برای لحظه ای نفس در سینه اش حبس شد. پلک نزد. چشمش برق زد. بهار سرش را پایین انداخت، گویی دلیلی نمی خواست برای خجالتش، دلش به تپش افتاده بود.
منصور با گام های آرام جلو آمد. دستش را به چانهٔ او برد، زنخ او را بالا گرفت و با صدایی نرم گفت ماشاالله زیبا بودی، ولی حالا… حالا مثل شاهدخت از قصه ها شدی، شاهدخت زیبای من.
بهار زیر لب زمزمه کرد تشکر.
منصور پیشانی او را بوسید و زمزمه کرد الله را هزار مرتبه شکر که این روز را دیدم، الله را شکر که عروس من شدی.
چند دقیقه بعد از عکاسی، هر دو سوار موتر شدند. منصور پشت فرمان نشست. نگاهش گه گاه به سمت بهار می رفت و لبخند بر لبانش جاری می شد. گویی باورش نمی شد دختری که حالا در لباس عروسی کنارش نشسته، همانیست که سالها در رویاهای شبانه اش دیده بود.
اما ناگهان صدای زنگ موبایل بلند شد.
منصور به صفحهٔ موبایل نگاه کرد، رنگ از چهره اش پرید. تردید در چشمانش نشست. تماس را بی درنگ قطع کرد.
چند ثانیه نگذشت که دوباره زنگ خورد… و باز هم…
بهار به سویش دید و با صدایی آرام پرسید چرا جواب نمیدهی؟
منصور لبخند مصنوعی زد و گفت مزاحم است. امروز عروسی ماست نمی خواهم لحظه ای را با هیچ کسی تقسیم کنم، فقط می خواهم کنار تو باشم.
بعد موبایل را خاموش کرد، روی داشبورد گذاشت و دست بهار را در دستانش گرفت.
ادامه دارد.
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و شش
خالده با ناراحتی به او دید و گفت خانم، اینجا بخش وی آی پی است. اجازه نیست هر کسی بی اجازه وارد شود.
رقیه پوزخندی زد و با دست به راضیه اشاره کرد و گفت وقتی این خانم می تواند بیاید، من چرا نیایم؟ عروس، دختر برادرزاده ام است پس هر وقت دوست داشته باشم میتوانم بیایم.
بعد بی اعتنا به نگاه سنگین خالده، کنار بهار آمد، دستانش را به کمر زد و گفت کارت تمام شد؟ زود شو که ناوقت می شود.
بهار با نگاهی پر سوال به راضیه دید. راضیه با نرمی سرش را تکان داد و به آرامی گفت وقت رفتن است.
بهار با صدای آرامی از خالده تشکر کرد و از اطاق بیرون شد.
راضیه دستش را گرفت و لبخندی زد و گفت منصور در بخش عکاسی منتظرت است. تا شما عکس میگیرید من وسایل را به موتر میبرم.
بهار به اطاق عکاسی رفت. منصور آنجا ایستاده بود، مشغول صحبت با عکاس بود بهار که داخل شد، ناگهان نگاه منصور به سوی او کشیده شد. برای لحظه ای نفس در سینه اش حبس شد. پلک نزد. چشمش برق زد. بهار سرش را پایین انداخت، گویی دلیلی نمی خواست برای خجالتش، دلش به تپش افتاده بود.
منصور با گام های آرام جلو آمد. دستش را به چانهٔ او برد، زنخ او را بالا گرفت و با صدایی نرم گفت ماشاالله زیبا بودی، ولی حالا… حالا مثل شاهدخت از قصه ها شدی، شاهدخت زیبای من.
بهار زیر لب زمزمه کرد تشکر.
منصور پیشانی او را بوسید و زمزمه کرد الله را هزار مرتبه شکر که این روز را دیدم، الله را شکر که عروس من شدی.
چند دقیقه بعد از عکاسی، هر دو سوار موتر شدند. منصور پشت فرمان نشست. نگاهش گه گاه به سمت بهار می رفت و لبخند بر لبانش جاری می شد. گویی باورش نمی شد دختری که حالا در لباس عروسی کنارش نشسته، همانیست که سالها در رویاهای شبانه اش دیده بود.
اما ناگهان صدای زنگ موبایل بلند شد.
منصور به صفحهٔ موبایل نگاه کرد، رنگ از چهره اش پرید. تردید در چشمانش نشست. تماس را بی درنگ قطع کرد.
چند ثانیه نگذشت که دوباره زنگ خورد… و باز هم…
بهار به سویش دید و با صدایی آرام پرسید چرا جواب نمیدهی؟
منصور لبخند مصنوعی زد و گفت مزاحم است. امروز عروسی ماست نمی خواهم لحظه ای را با هیچ کسی تقسیم کنم، فقط می خواهم کنار تو باشم.
بعد موبایل را خاموش کرد، روی داشبورد گذاشت و دست بهار را در دستانش گرفت.
ادامه دارد.
❤82❤🔥7👍6😢3🙏2💘2🥰1🤯1👌1😍1🫡1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: شصت و شش خالده با ناراحتی به او دید و گفت خانم، اینجا بخش وی آی پی است. اجازه نیست هر کسی بی اجازه وارد شود. رقیه پوزخندی زد و با دست به راضیه اشاره کرد و گفت وقتی این خانم می تواند بیاید، من چرا نیایم؟ عروس،…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و هفت
بهار نگاهش کرد. چهرهٔ منصور هنوز اندکی گرفته بود.
پرسید چیزی شده؟ خیلی نگران به نظر میرسی مشکلی هست؟
منصور به سویش خندید. اما این بار لبخندش درد داشت، چیزی میان پنهانکاری و نگرانی و گفت نخیر عزیزم مشکلی نیست فقط بیا یک آهنگ بگذارم، تا عروسی ما خاطره انگیز تر شود.
و صدای آهنگی آرام در موتر پیچید.
اما دل بهار، بی قرار شده بود. حس زنانه اش خبر از چیزی میداد چیزی که منصور نمی خواست به او بگوید.
چند ساعت از شروع محفل گذشته بود. بهار با کمک راضیه و سیما، دختر بزرگ راضیه، لباس سبز را به تن کرد. لباسی از مخمل ابریشمی که با نقش دوزی های طلایی و نخ های زر برافراشته شده بود. وقتی آخرین سنجاق ها به تارهای گیسویش زده شد، صدای پای مردی در آستانه در پیچید.
منصور داخل شد. چشمانش بهار را جُست، و به محض دیدنش، برق شوقی در نگاهش دوید. آهسته قدم برداشت، تا مقابلش رسید و دستانش را به دو طرف شانه های او گذاشت.
با صدایی آرام ولی پُر از ستایش گفت خیلی زیبا شدی بهار یک لحظه نمی توانم نگاهم را از صورتت بردارم.
بهار لبخند کمرنگی زد. با صدایی آهسته اما پر از عشق گفت تو هم خیلی جذاب به نظر می رسی.
منصور لب باز کرد تا چیزی بگوید که ناگهان صدای زنی از پشت سرش فضای عروسخانه را شکافت که گفت منصور جان ببین که آمده!
صدایش چنان بود که آسمان دل منصور ناگهان ابری شد. رنگ از صورتش پرید. بهار هم با تعجب به عقب نگریست. راضیه بی اختیار لب زد پرستو! تو اینجا چی می کنی؟
با شنیدن نام پرستو، قلب بهار لرزید. تمام تنش یخ بست. رقیب دیرینه اش حالا بی هیچ اخطار و پرده ای، در شب عروسی اش وارد شد.
پرستو با وقاحت تمام لبخند زد جواب راضیه را نداد و گفت یوسف جان چرا ایستاده ای پیش پدرت برو.
و لحظه ای بعد، پسرکی با چهره ای آشنا مقابل منصور ایستاد. بهار به چهره ای پسرک نگریست، سپس به منصور که پسرک آرام جلو آمد. منصور چند لحظه او را خیره نگاه کرد، بعد آرام خم شد، زانو زد، دست بر سر پسرش کشید و صدایش لرزید و گفت یوسف… پسرم… ماشاالله چقدر بزرگ شدی.
قلب بهار در سینه اش فرو ریخت. چشمش پر اشک شد، ولی با لبخندی لرزان، ایستاد. می خواست عقب برود، ولی صدای منصور دوباره او را در جای خودش نشاند که گفت بهار، این پسرم یوسف است یادت است که برایت در موردش گفتم؟
بهار سعی کرد لبخند بزند. گفت بلی گفته بودی. خیلی به خودت شباهت دارد.
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و هفت
بهار نگاهش کرد. چهرهٔ منصور هنوز اندکی گرفته بود.
پرسید چیزی شده؟ خیلی نگران به نظر میرسی مشکلی هست؟
منصور به سویش خندید. اما این بار لبخندش درد داشت، چیزی میان پنهانکاری و نگرانی و گفت نخیر عزیزم مشکلی نیست فقط بیا یک آهنگ بگذارم، تا عروسی ما خاطره انگیز تر شود.
و صدای آهنگی آرام در موتر پیچید.
اما دل بهار، بی قرار شده بود. حس زنانه اش خبر از چیزی میداد چیزی که منصور نمی خواست به او بگوید.
چند ساعت از شروع محفل گذشته بود. بهار با کمک راضیه و سیما، دختر بزرگ راضیه، لباس سبز را به تن کرد. لباسی از مخمل ابریشمی که با نقش دوزی های طلایی و نخ های زر برافراشته شده بود. وقتی آخرین سنجاق ها به تارهای گیسویش زده شد، صدای پای مردی در آستانه در پیچید.
منصور داخل شد. چشمانش بهار را جُست، و به محض دیدنش، برق شوقی در نگاهش دوید. آهسته قدم برداشت، تا مقابلش رسید و دستانش را به دو طرف شانه های او گذاشت.
با صدایی آرام ولی پُر از ستایش گفت خیلی زیبا شدی بهار یک لحظه نمی توانم نگاهم را از صورتت بردارم.
بهار لبخند کمرنگی زد. با صدایی آهسته اما پر از عشق گفت تو هم خیلی جذاب به نظر می رسی.
منصور لب باز کرد تا چیزی بگوید که ناگهان صدای زنی از پشت سرش فضای عروسخانه را شکافت که گفت منصور جان ببین که آمده!
صدایش چنان بود که آسمان دل منصور ناگهان ابری شد. رنگ از صورتش پرید. بهار هم با تعجب به عقب نگریست. راضیه بی اختیار لب زد پرستو! تو اینجا چی می کنی؟
با شنیدن نام پرستو، قلب بهار لرزید. تمام تنش یخ بست. رقیب دیرینه اش حالا بی هیچ اخطار و پرده ای، در شب عروسی اش وارد شد.
پرستو با وقاحت تمام لبخند زد جواب راضیه را نداد و گفت یوسف جان چرا ایستاده ای پیش پدرت برو.
و لحظه ای بعد، پسرکی با چهره ای آشنا مقابل منصور ایستاد. بهار به چهره ای پسرک نگریست، سپس به منصور که پسرک آرام جلو آمد. منصور چند لحظه او را خیره نگاه کرد، بعد آرام خم شد، زانو زد، دست بر سر پسرش کشید و صدایش لرزید و گفت یوسف… پسرم… ماشاالله چقدر بزرگ شدی.
قلب بهار در سینه اش فرو ریخت. چشمش پر اشک شد، ولی با لبخندی لرزان، ایستاد. می خواست عقب برود، ولی صدای منصور دوباره او را در جای خودش نشاند که گفت بهار، این پسرم یوسف است یادت است که برایت در موردش گفتم؟
بهار سعی کرد لبخند بزند. گفت بلی گفته بودی. خیلی به خودت شباهت دارد.
ادامه اش فردا شب ان شاءالله
❤78😢11👍7💔6😭5❤🔥3✍1😱1🙏1🕊1💘1
شادیرادردلهرکسیکہمیبینیدبکارید، شایدقلبیرازندهکنید؛ کہآرزوهادرآن
مرده باشند...🌱💛
شب خوش عزیزان همراه ❤️
مرده باشند...🌱💛
شب خوش عزیزان همراه ❤️
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤22👍3🥰2✍1❤🔥1😢1🙏1🕊1💯1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
کاروان موترهای اتحادیه صرافان ولایت هرات امروز جهت انتقال مهاجران بازگشته به وطن عازم مرز اسلامقلعه شدند. گفتنیست که اتحادیه صرافان ولایت هرات ۵۰ هزار دالر آمریکایی را نیز برای کمک غذایی...... و انتقال مهاجران به ولایت های شان در نظر گرفته اند. همزمان با…
هرات پایتخت فرهنگی افغانستان!
ویدیو های زيادی از کمک رسانی به دست مان رسیده که همه قابل نشر نیستند تمام عزیزان که در این چند روز با مهاجران بازگشته به وطن همیاری و همدلی نمودند دست شان قابل بوسیدن است .
ویدیو های زيادی از کمک رسانی به دست مان رسیده که همه قابل نشر نیستند تمام عزیزان که در این چند روز با مهاجران بازگشته به وطن همیاری و همدلی نمودند دست شان قابل بوسیدن است .
❤22🙏4❤🔥2😘2🥰1👏1😢1🕊1😍1💯1🫡1
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت✅
🕊✨امروز دوشنبه
🌻 ۱۶/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۷/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۱/محرم/۱۴۴۶قمری
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت✅
🕊✨امروز دوشنبه
🌻 ۱۶/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۷/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۱/محرم/۱۴۴۶قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤12⚡3❤🔥2👍1🥰1👏1🎉1👌1💯1💘1😘1
🌺تقدیم به شما
🌺صبحتان قـشنگـــــ
🌸روزتان پر از سلامتی
🌺شروع هفته تان
🌸سرشار از مهر و دوستی
🌺موفقیت و لطف خدای مهربان
🌸با آرزوی دوشنبه ای زیبـا و
🌺 روز خوب وعالی
🌺صبحتان قـشنگـــــ
🌸روزتان پر از سلامتی
🌺شروع هفته تان
🌸سرشار از مهر و دوستی
🌺موفقیت و لطف خدای مهربان
🌸با آرزوی دوشنبه ای زیبـا و
🌺 روز خوب وعالی
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤12⚡2❤🔥2👍1🥰1👏1🎉1👌1💯1💘1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💛✨ پروردگارا
یک صبح زیبای دیگر را
با ترنم دلنشین پرندگانت
آغاز نمودم
شکر برای یک روز زیبای دیگر
شکر برای سلامتی جسم و جان
شکر و هزاران شکر
برای وجود ارزشمند عزیزانم.
#سلام_صبح _بخیر
💛✨ پروردگارا
یک صبح زیبای دیگر را
با ترنم دلنشین پرندگانت
آغاز نمودم
شکر برای یک روز زیبای دیگر
شکر برای سلامتی جسم و جان
شکر و هزاران شکر
برای وجود ارزشمند عزیزانم.
#سلام_صبح _بخیر
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤13⚡2❤🔥2👍2🥰1👏1🎉1👌1💯1🤝1😘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۸۳ ✅از ابوهریره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که گفت: رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود: «أَكْمَلُ الْمُؤْمِنِينَ إِيمَانًا أَحْسَنُهُمْ خُلُقًا، وَخَيْرُكُمْ خَيْرُكُمْ لِنِسَائِهِمْ» 🌺«کاملترین مؤمنان از نظر ایمان، خوش اخلاقترین…
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۸۴
✅از عبدالله بن عمرو رضی الله عنهما روایت است که رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند:
«رِضَا الله فِي رِضَا الْوَالِدَيْنِ، وَسَخَطُ اللهِ فِي سَخَطِ الْوَالِدَيْنِ»
«رضای خداوند در رضايت پدر و مادر است و خشم خداوند در خشم پدر و مادر».
#سننترمذی1900
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
#قسمت_۱۸۴
✅از عبدالله بن عمرو رضی الله عنهما روایت است که رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند:
«رِضَا الله فِي رِضَا الْوَالِدَيْنِ، وَسَخَطُ اللهِ فِي سَخَطِ الْوَالِدَيْنِ»
«رضای خداوند در رضايت پدر و مادر است و خشم خداوند در خشم پدر و مادر».
#سننترمذی1900
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
❤28⚡2❤🔥2🎉2👍1🥰1👏1👌1🕊1😇1🤝1
-
تسلیمبودندرزمانناتوانیوبیچارگیهنر نیست،اگردرداراییوبهترینلحظاتزندگی اتتسلیمارادهخداوندبودیمیتوانیبگویی
تسلیمبودندرزمانناتوانیوبیچارگیهنر نیست،اگردرداراییوبهترینلحظاتزندگی اتتسلیمارادهخداوندبودیمیتوانیبگویی
که حقیقتا به خدا ، ایمان داری ...🤍🌱
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤19❤🔥2👍2🥰2🕊2👏1😍1💯1🤗1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
◽️گفتگو با یک شخص تارک الصلاة با یه نفر حرف میزدم ، طرف نماز نمیخوند گفتم چرا نماز نمیخونی ؟ چند دقیقه که با هم حرف زدیم خلاصهی حرفاش این بود که « یه عده تندرو هستن توی این شهر که همه رو از دین زده کردن و من به خاطر کارهای اونا از دین زده شدم » شما تصور…
📚حکمت و عدالت خدا
روزی موسی به پیشگاه خداوند عرضه داشت:
خدایا امروز من را به برخی اسرار و امور نهفته آگاه کن!
خداوند خطاب به او فرمود: به کنار چشمه برو، خود را در میان گیاهان مخفی کن و نگاه کن چه حوادثی در آنجا رخ می دهد!
موسی این کار را کرد و به نظاره ی چشمه پرداخت.
در همان لحظه سواری به کنار آب آمد ،لباس خود را در آورد و آب تنی کرد و سپس لباس بر تن کرد و رفت. اما کیسه ی پول های خود را جا گذاشت.
کودکی کنار چشمه آمد و کیسه ی پول را برداشت و رفت.
موسی شاهد بود که در همان لحظه کوری به کنار چشمه آمد و آنجا نشست.
در همین لحظه سوار به دنبال کیسه ی خود بازگشت و چون کیسه را نیافت، از کور پرسید: آیا تو کیسه ی پول مرا ندیدی؟
کور که از هیچ چیز اطلاع نداشت، اظهار بی خبری کرد. سوار، با چند ضربه، کور را از پا در آورد و او را کشت و گریخت.
موسی بعد از این واقعه عرض کرد: خدایا! این چه حادثه ای بود که به من نشان دادی؟
حکمت هر چه بود این گونه بود که فرد بی گناه کشته شد!!!
خداوند فرمود: ای موسی! پدر این کودک مدت ها نزد مرد اسب سوار، کار کرده بود و دقیقا آنچه در کیسه بود،حق او بود که مرد اسب سوار از پرداخت آن خودداری کرده بود.
اینک کودک وارث پدر است که از این راه به حق خود رسید.
اما آن کور که تو دیدی در جوانی پدر آن سوار کار را به قتل رسانده بود و اکنون با حکمت و عدالت به سزای عمل خود رسید.
روزی موسی به پیشگاه خداوند عرضه داشت:
خدایا امروز من را به برخی اسرار و امور نهفته آگاه کن!
خداوند خطاب به او فرمود: به کنار چشمه برو، خود را در میان گیاهان مخفی کن و نگاه کن چه حوادثی در آنجا رخ می دهد!
موسی این کار را کرد و به نظاره ی چشمه پرداخت.
در همان لحظه سواری به کنار آب آمد ،لباس خود را در آورد و آب تنی کرد و سپس لباس بر تن کرد و رفت. اما کیسه ی پول های خود را جا گذاشت.
کودکی کنار چشمه آمد و کیسه ی پول را برداشت و رفت.
موسی شاهد بود که در همان لحظه کوری به کنار چشمه آمد و آنجا نشست.
در همین لحظه سوار به دنبال کیسه ی خود بازگشت و چون کیسه را نیافت، از کور پرسید: آیا تو کیسه ی پول مرا ندیدی؟
کور که از هیچ چیز اطلاع نداشت، اظهار بی خبری کرد. سوار، با چند ضربه، کور را از پا در آورد و او را کشت و گریخت.
موسی بعد از این واقعه عرض کرد: خدایا! این چه حادثه ای بود که به من نشان دادی؟
حکمت هر چه بود این گونه بود که فرد بی گناه کشته شد!!!
خداوند فرمود: ای موسی! پدر این کودک مدت ها نزد مرد اسب سوار، کار کرده بود و دقیقا آنچه در کیسه بود،حق او بود که مرد اسب سوار از پرداخت آن خودداری کرده بود.
اینک کودک وارث پدر است که از این راه به حق خود رسید.
اما آن کور که تو دیدی در جوانی پدر آن سوار کار را به قتل رسانده بود و اکنون با حکمت و عدالت به سزای عمل خود رسید.
❤28❤🔥6👍4👌3💯3😇2✍1🥰1🎉1🙏1💘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❤14❤🔥3👍3🕊2💯2🥰1👏1😇1💘1😘1