Telegram Web Link
همراهان گرامی!
صفحه ما را در انستاگرام دنبال نمائید🙂❤️

https://www.instagram.com/reel/DLzOn7wIlu5/?igsh=MXBieHRob2hsbGJmeQ==
7❤‍🔥2👍1👏1💯1🤝1🫡1💘1😘1
در چه مواقعی مغز شروع به خوردن خود میکند؟
Anonymous Quiz
27%
افسردگی
21%
استرس
48%
بی خوابی
5%
تشنگی
12😱10💯5👍4🤯2🤷‍♀1🥰1👏1👌1💘1🙊1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: شصت و هفت بهار نگاهش کرد. چهرهٔ منصور هنوز اندکی گرفته بود. پرسید چیزی شده؟ خیلی نگران به نظر میرسی مشکلی هست؟ منصور به سویش خندید. اما این بار لبخندش درد داشت، چیزی میان پنهان‌کاری و نگرانی و گفت نخیر عزیزم…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و هشت

اما چشمش، ناخودآگاه به پرستو دوخته شد که با همان لبخند طعنه‌ آمیز نگاهش می‌ کرد. پرستو جلو آمد و گفت دیروز به کابل رسیدیم یوسف تو را بهانه گرفت و میگفت میخواهد ترا ببیند گفتم بهتر است او را نزدت بیاورم.
راضیه دست یوسف را گرفت پس خوب است حالا یوسف امشب را نزد ما بماند. تو برو.
اما پرستو دست دیگر یوسف را گرفت و با لحنی ساختگی گفت متأسفانه پسرم عادت ندارد بدون من جایی بماند. مجبورم همراهش بمانم. البته اگر من به سالون عروسی بیایم، مردم حرف می‌ زنند. پس بهتر است اینجا، در عروس‌ خانه بمانم، تا یوسف هم بتواند از محفل عروسی پدرش لذت ببرد.
و بعد با نگاهی نافذ به منصور گفت مشکلی که نیست؟
منصور نگاهی به بهار انداخت. بهار لبخند تلخی زد و با صدایی آرام گفت مشکلی نیست. می‌ توانند بمانند.
منصور لب‌ هایش را به نشانه‌ ای تشکر جنباند و بوسه‌ ای آرام بر پیشانی او زد. سپس دست یوسف را گرفت و از اطاق بیرون شد.
راضیه آهی کشید، کنار بهار نشست و گفت خودش به یوسف گفته چی بگوید این زن مار است، هر جا برود زهرش را با خود می‌ برد.
بهار آرام نشست. دستش را بر روی قلبش گذاشت که به تندی می‌ تپید. نگاهش خیره ماند به فرش خاموش زیر پایش که حالا گویی شعله‌ ور بود.
صدای پرستو چون نیشی از خاموشی گذشت که گفت این دختر چند ساله است؟ فکر کنم از منصور خیلی کوچک‌ تر باشد… هم‌ سن سیما جان است.
راضیه لبخند زد و گفت خانمی به سن و سال نیست، ماشاالله بهار جان طوری قلب برادرم را گرفته که زن‌ های هم‌سن و سالش نتوانستند.
چهره‌ ای پرستو از خشم کمی سرخ شد، اما سکوت اختیار کرد. در همین لحظه در باز شد و مادر منصور وارد شد. با دیدن پرستو با صدای بلند گفت تو اینجا چی میکنی؟
راضیه سریع برخاست، دست مادرش را گرفت و گفت مادر جان، لطفاً آرام باش. بیا بیرون، همه چیز را برایت می‌ گویم.
با رفتن آنها بهار و پرستو تنها ماندند. لحظه‌ ای گذشت. بعد، پرستو با صدایی آرام اما پر از زهر گفت منصور حالا دیگر مثل بار اول هیجان ندارد، آن وقت، برق نگاهش لحظه‌ ای از من جدا نمی‌ شد. حالا نمی‌ دانم احساس کردم  آن شور سابق را ندارد.
70😭10👍6😢5💔4❤‍🔥2💯2🙏1🕊1😍1💘1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: شصت و هشت اما چشمش، ناخودآگاه به پرستو دوخته شد که با همان لبخند طعنه‌ آمیز نگاهش می‌ کرد. پرستو جلو آمد و گفت دیروز به کابل رسیدیم یوسف تو را بهانه گرفت و میگفت میخواهد ترا ببیند گفتم بهتر است او را نزدت بیاورم.…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و نه

بهار آرام برگشت، قامتش را کشید و بی‌ آنکه لبخندش بلرزد، نگاهش را به چشمان پرستو دوخت. لب‌ هایش با صلابتی از وقار خم شدند به لبخندی که نه از ضعف، که از اعتماد به‌نفس و ایمان سرچشمه می‌ گرفت با صدایی نرم، اما چون تیغی برنده گفت راست گفتی خانم پرستو شاید دیگر آن برق هیجان‌ زدهٔ نوجوانی در نگاه منصور نیست. اما مگر عشق، در برق چشم است؟ منصور امروز مردتر شده دیگر او دنبال تماشا نیست؛ دنبال آرامش است. دنبال زنیست که کنارش خانه شود، نه زنی که خانه‌ اش را با آتش لجاجت و غرور بسوزاند.
صدایش محکم‌ تر شد و در عین حال آرام ادامه داد تو اگر آن برق را در چشمانش دیدی چرا آن‌ را خاموش کردی؟ چرا قدر آن نور را ندانستی؟
لحظه‌ ای پرستو ساکت ماند. پلک‌ هایش لرزیدند. بغضی خاموش پشت چهره‌ اش پنهان بود، اما با نیشخندی زهرآگین سر برداشت و گفت تو هیچوقت نمی‌ توانی خاطرات مرا از قلب منصور پاک کنی. من اولین عشق او هستم.
بهار، بدون آنکه پلک بزند، لبخندی آرام زد و گفت منصور از من نخواست که جای کسی را بگیرم، پرستو. و من هم برای جنگ با سایه‌ ها نیامده ‌ام. من آمده‌ ام که روشنایی باشم. که خانه‌ اش را دوباره گرم کنم، نه که گذشته‌ اش را محو سازم. گذشته، گذشته‌ است من به گذشته‌ اش حسادت نمی‌ کنم؛ اما تو به آیندهٔ من می‌ سوزی و این تفاوت ماست.
پرستو، که گویی شعلهٔ حسادت در وجودش زبانه کشیده بود، نفس بلندی کشید، نگاهش تند و چهره‌ اش از خشم سرخ شده بود. با لحنی آمیخته به تهدید و تلخی گفت دیر یا زود این غرور شیرینت خواهد شکست. فقط منتظر بمان… همان‌ طور که امشب می‌ بینی، من در شب عروسی ‌ات، در کنار تو نشسته‌ ام؛ نه به عنوان مهمان، بلکه به عنوان سایه‌ ای که قصد رفتن ندارد. منصور مال من است پدر پسرم است. تو شاید چند صباحی کنارش باشی، ولی من ریشه‌ ام در زندگی‌ اش دوانده شده. این بازی، تازه شروع شده دخترک.
بهار لحظه‌ ای به چشمانش خیره شد. آرام ایستاد، قامتش را استوار کرد، و با لحنی بی‌ لرزش، اما کوبنده گفت بازی‌ ات را خوب شروع کردی، پرستو. اما یادت باشد من مهره‌ ای نیستم که با دستت جا به‌ جا شود. من صفحه‌ ای تازه‌ ام در زندگی منصور، نه ادامهٔ خاطراتی فرسوده. سایه‌ ات هر قدر هم سنگین باشد، اما خورشید هیچگاه در برابر تاریکی عقب‌ نشینی نمی‌ کند…

لایک‌فراموش نشه ❤️
لایک‌❤️کنید امشب یک قسمت هدیه داریم
143👍22❤‍🔥7😭31😢1🙏1💔1🙈1😇1😘1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: شصت و نه بهار آرام برگشت، قامتش را کشید و بی‌ آنکه لبخندش بلرزد، نگاهش را به چشمان پرستو دوخت. لب‌ هایش با صلابتی از وقار خم شدند به لبخندی که نه از ضعف، که از اعتماد به‌نفس و ایمان سرچشمه می‌ گرفت با صدایی نرم،…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفتاد
#قسمت هدیه
نگاهش را از او گرفت. نشست و آرام، گیسوانش را مرتب کرد، مثل بانویی که دلش به روشنی آینده‌اش قرص است.
و پرستو؟ فقط خشمگین سکوت کرده بود…
عروسی به پایان رسید. صالون  کم‌ کم خلوت شده بود، صدای موسیقی به آخرین نغمه‌هایش رسیده بود، و بوی گلاب و عطری که از گل‌ های عروس می‌ آمد، هنوز در هوا معلق بود. بهار خسته اما با وقار در کنار منصور ایستاده بود. چهره‌ اش آرایش داشت، اما در چشمانش غبار اندوهی پنهان نشسته بود. منصور کنار دروازه، با یوسف خداحافظی می‌ کرد.
پرستو، لبخندی که نمی‌ شد خواندش نه مهربانی بود و نه نفرت، بر لب داشت. به منصور نزدیک شد و آرام گفت اگر خواستی یوسف‌ جانت را ببینی، تماس بگیر. من هم مثل همیشه در دسترسم…
و بی‌ آنکه پاسخی بخواهد، دست یوسف را گرفت و از صالون بیرون رفت. کودک لحظه‌ ای برگشت و به پدرش دست تکان داد. منصور فقط توانست با چشمانش بدرقه‌ اش کند.
منصور به سوی بهار آمد مادر منصور گفت پسرم مهمانان که اینجا هستند همه به خانه ای ما میروند تو و بهار جان هم با ما بیایید من اطاق را برای تان آماده کرده ام شب را خانه ای مادرت سپری کن.
منصور نگاهی به چهره ای غمگین بهار انداخت و گفت مادر جان بخاطر اتفاق که امشب افتاده من و بهار کمی آزرده هستیم اجازه بده به خانه خود ما برویم.
مادرش دیگر چیزی نگفت و چند دقیقه بعد، بهار و منصور داخل موتر عروس نشستند. منصور پشت فرمان بود. شب آرام و پرستاره بود، اما میان آنها سکوتی افتاده بود که سنگین‌ تر از شب به نظر می‌ رسید.
منصور نگاهی به بهار کرد و آهسته گفت بهار عزیزم بابت امشب… واقعاً متأسفم. نمی‌ دانم چطور اینطور شد. باور کن، من اصلاً نمی‌ دانستم پرستو و یوسف امشب قرار است بیایند.
بهار نگاهش را به شیشهٔ موتر دوخت. سکوتی کرد. بعد با صدایی آرام اما نافذ، گفت ولی پرستو میدانست امشب عروسی توست؟ کسی که برای تو تماس میگرفت مزاحم نه بلکه پرستو بود همینطور نیست؟
منصور لحظه ‌ای ساکت ماند. نفسش را در سینه حبس کرده بود. بعد با صداقت گفت بلی او بود ولی دیدی من جواب ندادم. چون‌ اولاً واقعاً نمیخواست صدای او را در این روز زیبا بشنوم و از طرفی میخواستم فقط با تو باشم.
بهار آرام لب زد ولی تو نبودی… امشب بیشتر با گذشته‌ ات بودی تا با من.

لایک ❤️
101😢20👍9😭62❤‍🔥1🙏1👌1🕊1🤗1😘1
سوره انعام (آیه ۱۳)

وَلَهُ مَا سَكَنَ فِي اللَّيْلِ وَالنَّهَارِ وَهُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ (١٣)

و همه موجوداتی كه در [عرصه‌] شب و روز آرام و (حرکت) دارند، در سیطره مالكیّت خدا هستند؛ و او شنوا و داناست.

شب تان بخیر و مملو از آرامش.

💡@bekhodat1Aeman1d📚
26💯3🥰2🙏2😇2❤‍🔥1👍1👌1🕊1😍1😘1
             بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
         
🔘السـ🌼ــلام علیکم
🔘صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️
🔘امروز تان سراسر موفقیت
🕊امروز  سه شنبه

🌻  ۱۷/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۸/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۲/محرم/۱۴۴۶قمری

💡@bekhodat1Aeman1d📚
14❤‍🔥2👏2👍1🥰1🎉1🙏1😇1💘1😘1
صبح را آغاز می‌کنیم
با یگانه خدایی که
در دل‌های ماست
و دراعماق وجودمان
منزل دارد
خدای عاشقی که
هر روز عشق را
ترویج میکند بر کل جهان

🍃سلام
🌞صبح تان بخیر
💡@bekhodat1Aeman1d📚
182👏2❤‍🔥1🥰1👌1😇1🤗1💘1😘1
درمن‌امیدی‌ست،
می‌آید ومی‌رود
اماهرگزآن‌رارهانمی‌کنم
...💕🌱

#خدایاشکرت
صبح بخیرررر

💡@bekhodat1Aeman1d📚
17🥰31❤‍🔥1👍1👏1👌1😇1🤗1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۸۴ از عبدالله بن عمرو رضی الله عنهما روایت است که رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند: «رِضَا الله فِي رِضَا الْوَالِدَيْنِ، وَسَخَطُ اللهِ فِي سَخَطِ الْوَالِدَيْنِ» «رضای خداوند در رضايت پدر و مادر است و خشم خداوند در خشم پدر و…
⚡️⚡️⚡️⚡️
#حدیث_کوتاه

#قسمت_۱۸۵

از ابوهریره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند:

🪴«إِنَّ الدِّينَ يُسْرٌ، وَلَنْ يُشَادَّ الدِّينَ أَحَدٌ إِلَّا غَلَبَهُ، فَسَدِّدُوا وَقَارِبُوا، وَأَبْشِرُوا، وَاسْتَعِينُوا بِالْغَدْوَةِ وَالرَّوْحَةِ وَشَيْءٍ مِنَ الدُّلْجَةِ»

🌿«دين آسان است؛ و هرکس دین را بر خود سخت بگيرد، سرانجام مغلوبش می‌کند (یعنی خسته و درمانده می‌شود). پس راه درست و ميانه را در پيش بگيريد و [به درستکاری و ميانه‌روی] شاد باشيد و از عبادت صبح و شام و پاسی از شب کمک بگيريد».

#صحیح‌بخاری39

الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا ‌مُحَمَّدٍ ﷺ


        
302👍2👏2❤‍🔥1🥰1😢1👌1😍1😇1💘1
🎀
بالاترین رهایی،
آزاد شدن از نظرات دیگران است؛
روزی کہ بتونی بدون وابستگی و
اهمیت دادن بہ نظرات دیگران،
از خودت و فردیتت لذت ببری،
آن روز، روز رهایی توست!
یك زندگی ایده آل یعنی:
قدر همه چیز را بدانی و در عین حال خود را وابسته به هیچ چیز نکنی...😍

💡@bekhodat1Aeman1d📚
20💯5❤‍🔥2👍2👌2👏1😍1😇1🤗1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
📚حکمت و عدالت خدا روزی موسی به پیشگاه خداوند عرضه داشت: خدایا امروز من را به برخی اسرار و امور نهفته آگاه کن! خداوند خطاب به او فرمود: به کنار چشمه برو، خود را در میان گیاهان مخفی کن و نگاه کن چه حوادثی در آنجا رخ می دهد! موسی این کار را کرد و به نظاره…
#داســـتــان

يک روز معتادی،برج بلندی ديد
گفت : لا إله إلا الله
لا إله إلا الله وحده لا شريك له
له الملك وله الحمد وهو على كل شئً قدير

وبه راهش ادامه دادتا اينکه رقصنده ای،ديد
گفت: استغفرالله وأتوب اليه
استغفر الله
سبحانك ربي أني كنت من الظالمين
وکمی که به جلوتر رفت ديوانه ای را در جلوی رويش ديد
گفت : خدايا شکرت که به من عقل دادی
خدايا شکرت که به من تندرستی دادی
خدارا شکر بخاطر تمام چیزهايی که به من عطا کرده

وبعدمسجدی را جلوی رويش ديد
گفت : الله أكبر
الله أكبر

وکمی که جلوتر رفت و دو نفر را ديد که با هم بحث و جدل ميکنند
گفت : لاحول ولا قوة إلا بالله
لاحول ولا قوة الا بالله

وبراهش ادامه داد تا اينکه آبشاری را ديد که از بالای کوه پايين می آمد
گفت : ماشاء الله
وسبحان ربي العظيم

وتمام شد
ببين چطوری تونستی ذكر الله رو بگی؟!!!
هم من اجر و ثوابی بردم وهم تو!
شايد اگه جور ديگه ای ميگفتم با من همراهی نميکردی
پس لازم بود که قصه رو با يه معتاد شروع ميکردم که جلب توجه کنه،
پس همين چيزی که الان خوندی را بفرست برای دوست هات و گروه هات،تا مثل من ثواب گي و يا تو بيشتر از من ثواب ببری
صلوات بفرست بر رسول الله صل الله عليه وآل سلم.
🌷اللهم صلی الله محمد و آل محمد🌷
و مسبب آن هم تو بودی!خوشبحالت
45💯6🥰3👏3👍21❤‍🔥1👌1😇1💘1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ای کاش...

💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤‍🔥137👍3👌3👏2😇21🕊1😍1💯1🍓1
دوش بعد از غذا خون را به کدام سمت هدایت میکند؟
Anonymous Quiz
22%
کلیه
43%
پاها
15%
روده
20%
معده
15🤷‍♀3👏3🤷‍♂2❤‍🔥2🥰1🤯1😱1💯1🤗1💘1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: هفتاد #قسمت هدیه نگاهش را از او گرفت. نشست و آرام، گیسوانش را مرتب کرد، مثل بانویی که دلش به روشنی آینده‌اش قرص است. و پرستو؟ فقط خشمگین سکوت کرده بود… عروسی به پایان رسید. صالون  کم‌ کم خلوت شده بود، صدای موسیقی…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفتاد و یک


منصور دستش را از فرمان برداشت و به آرامی روی دستان بهار گذاشت. چشمانش به سرک بود، اما دلش در صدای شکستهٔ همسرش غرق شده بود و گفت حق داری… اما بگذار بدانی، اگر من در گذشته‌ ام گیر مانده بودم، هرگز پا در این شب نمی‌ گذاشتم. من آمدم تا کنار تو یک زندگی نو بسازم. پرستو گذشتهٔ من است یوسف خون من است اما تو، بهار تو تمام آینده‌ٔ من هستی.
بهار نگاهش را به صورت منصور دوخت و گفت من نمی‌ خواهم جای کسی را بگیرم، منصور. ولی دلم نمی‌ خواهد سایه‌ ای، کنار من زندگی کند. این شب، شبِ ما بود. شبِ من و تو. نه شب پرستو، نه شب گذشته‌ ات…
منصور آهی کشید. دستانش را کمی فشرد و با محبت گفت درست می‌ گویی تو جای کسی نیستی. تو کسی هستی که دلم با او آرام گرفت. و اگر امشب دلم گرفت، نه به‌ خاطر تو، که به‌ خاطر خودم بود؛ به‌ خاطر اشتباهاتم، به‌ خاطر اینکه نتوانستم سایه‌ ها را پشت سرم بگذارم. ولی قسم به همین راه، که از این لحظه، تو همه‌ چیز من هستی.
بهار چشم بست. لحظه‌ای نفس کشید، و زمزمه‌ وار گفت اگر فردا هم باز در خانه‌ ما سایه‌ ای نشست باز هم همین را خواهی گفت؟
منصور موتر را آهسته نگه‌ داشت. چرخ‌ ها روی آسفالت ساکت شدند. شب، نفس در سینه حبس کرده بود. منصور به سوی بهار چرخید، دستانش را گرفت، و با صدایی آرام اما عمیق گفت نخیر اگر سایه‌ ای بماند، دیگر اسمش سایه نیست خیانت است. و من هرگز به تو خیانت نمی‌ کنم، بهار.
لبخندی کمرنگ بر لبان بهار نشست. شاید هنوز اطمینان نیافته بود، اما دلش را سپرده بود به عشقی که با تمام تلخی‌ ها، هنوز زنده بود.
بعد از چند دقیقه موتر عروس با نرمی کنار خانه‌ ای ایستاد که در دل تاریکی، مانند قصرِ قصه‌ ها می‌ درخشید. چراغ‌ های کوچکِ زینتی در حاشیهٔ دیوار، باغچه‌ ای که با گل‌ های سفید و سرخ آذین شده بود، و عطر شب‌ بو هایی که از گوشه‌ و کنار می‌ آمدند، همه‌ چیز شبیه رویا شده بود.
دروازهٔ خانه باز شد، منصور پیاده شد، دستان بهار را گرفت، طوری که گنجی از آسمان برایش به زمین رسیده باشد.
بهار آرام و آهسته، در حالیکه هنوز دامن لباس سفیدش با موج خفیف شب می‌ رقصید، قدم به خانه گذاشت.
خانه نه، قصری بود پر از لطافت رنگ، نقش، نور. کف مرمرین که قالین‌ های ظریف و دستباف رویش گسترده شده بود، دیوارهایی با رنگ‌ های گرم، تابلو هایی از نگارگری شرقی، و شمعدان‌ هایی که با نور آرام‌ شان طوری که رازهای کهنه‌ ای از عشق را بازگو می‌ کردند.

ادامه دارد ....
92👍9❤‍🔥4🥰4😢4🕊2😍2😘2💔1😭1🤗1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: هفتاد و یک منصور دستش را از فرمان برداشت و به آرامی روی دستان بهار گذاشت. چشمانش به سرک بود، اما دلش در صدای شکستهٔ همسرش غرق شده بود و گفت حق داری… اما بگذار بدانی، اگر من در گذشته‌ ام گیر مانده بودم، هرگز…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفتاد و دو

بهار همان‌ جا ایستاد. در دلش طوفانی از شگفتی می‌ چرخید. چشمانش را به اطراف گرداند.
لبخندی ناب، بی‌ اختیار بر لبش نشست. با صدایی آهسته، که از ته قلب برآمد، گفت خانه‌ ات چقدر زیباست…
منصور که پشت سرش ایستاده بود، لبخندی زد. آرام گفت خانه‌ ای من نیست.
بهار با شگفتی برگشت، پلک‌ های بلندش از تعجب لرزیدند و پرسید چی؟ این خانه تو نیست؟
منصور با لبخندی که عمق نگاهش را گرم‌ تر می‌ساخت، جلو آمد. دستانش را دو طرف صورت او گذاشت. چشم در چشمش، گفت نخیر، این خانهٔ من نیست، عزیز دلم
این، خانهٔ ماست. خانه‌ ای که از امشب، نام تو بر در و دیوارش حک شده. تو خانم این خانه‌ ای، بانوی هر چراغ، هر نفس، هر گوشه‌ اش هستی.
بوسه‌ ای آرام بر صورتش نشاند. بهار سرخ شد، سرش را پایین انداخت، دستانش را روی سینه‌ اش قفل کرد و به سوی دیواری قدم برداشت که تابلوهایی با قاب‌ های طلایی آویزان بودند.
چشم در تابلوها دوخت و با نگاهی پر از حس لطیف گفت این تابلوها چقدر قشنگ اند، طوری که احساس میکنی هرکدام‌ شان یک داستان دارند…
منصور خندید، با لحن شوخی‌ آمیز و دل‌ ربا گفت تابلوها شاید قشنگ باشند، اما حالا فقط تماشای تو چشم‌ پر کن است و هنوز هم باورم نمی‌ شود که تو از من می‌ شرمی.
من همسرت هستم و تو صاحب تمام لحظه‌ های من هستی.
بهار به‌ سویش برگشت، در چشم ‌هایش برق اشک بود، صدایش لرزید، و گفت من… من فقط… نمی ‌دانم چطور بیان کنم من خیلی خوشبختم، منصور.
فقط می‌ ترسم این خوشبختی رؤیا باشد.
تو خیلی بزرگی، خیلی خوبی برای کسی مثل من…
منصور آهسته جلو آمد، دستانش را گرفت، لب‌ هایش به لرزش افتاده بود، اما با صدای پر از یقین گفت بهار، اگر زندگی چیزی مثل تو برایم نمی‌ آورد، شک می‌ کردم که خدا دوستم دارد.
من برای تو آفریده شده ‌ام، برای صدای نرم‌ ات، برای نگاه خجالت‌ زده‌ ات، برای دستان لرزان‌ ات…
تو، تمام آن چیزی هستی که دلم می‌ خواست، ولی زبانم جرأت نمی‌ کرد بخواهد…
بهار دیگر طاقت نیاورد. خودش را در آغوشش رها کرد جایی که ضربان قلبش می‌کوبید، سر گذاشت و آرام زمزمه کرد همین صدا… همین صدای قلبت، زیباترین موسیقی شب عروسی من است…
منصور با چشمانی نمناک، او را آرام در آغوش کشید، و با قدم‌ هایی آرام، پُر از احترام، عشق و شوق، او را بلند کرد. و به سوی اطاق خواب شان برد بهار دستانش را دور گردن او حلقه زد، و خودش را به تپش‌ های گرم و مطمئن منصور سپرد.

لایک ❤️
141👍10😢5❤‍🔥2🥰2💔2😭21🙏1👌1😇1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نسبت به خیلی چیزها مطمئن نیستم، اما مطمئنم خدا کسی رو که همه چیز رو رها کرده و اومده سمتش رو تنها نمیذاره:)
شب خوش

💡@bekhodat1Aeman1d📚
41💯5❤‍🔥2🥰2👏2👍1😢1🙏1👌1🕊1😍1
             بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
         
🔘السـ🌼ــلام علیکم
🔘صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️
🔘امروز تان سراسر موفقیت
🕊امروز  چهار شنبه

🌻  ۱۸/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۹/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۳/محرم/۱۴۴۶قمری

💡@bekhodat1Aeman1d📚
10❤‍🔥3🥰2👍1👏1🙏1👌1🕊1💯1😘1
[وَمَاكَانَ‌عَطَاءُرَبِّكَ‌مَحْظُورًا] اسراء۲٠
لطف‌وعطای‌پروردگارتوازهیچکس
دریغ‌نخواهدشد🌱💛

+بدون‌ِمحبت‌ومهربانی‌توهیچ‌
کاری‌به‌سامان‌نمیرسد،نگاهت‌را
از‌ما‌دریغ‌نکن‌یارب‌العالمین🌻:)
صبح بخیر

💡@bekhodat1Aeman1d📚
17👍2🥰2👏2❤‍🔥1👌1🕊1💯1😇1😘1
2025/07/14 14:08:55
Back to Top
HTML Embed Code: