عیدقربانیادآورِزیباتریننمونهبندگیِ
انساندربرابرخداوندمتعالاست
عیدقربانعیدنوروبندگیست
عیدانسانیت،اخلاصوبالندگیست🕋🕊
عید تان مبارک😘
تقبلﷲمناومنڪمصالحالأعمال😍🌻
انساندربرابرخداوندمتعالاست
عیدقربانعیدنوروبندگیست
عیدانسانیت،اخلاصوبالندگیست🕋🕊
عید تان مبارک😘
تقبلﷲمناومنڪمصالحالأعمال😍🌻
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤13❤🔥2👍2🙏2⚡1🥰1👏1👌1😍1💯1😘1
فرا رسیدن عید سعید قربان را به همه هموطنان گرامی و کافه ملت مسلمان تبریک و تهنیت عرضمیداریم
سعادت و سرور ایام عید را از بارگاه ایزد منان برای شما استدعا مینماییم
امیدواریم با الگو گیری از این ایام؛ صمیمت و همدیگرپذیری در بین ملت مسلمان هرچه بیشتر گسترش یابد
ان شاءالله ☺️
#مدیریت_کانال
سعادت و سرور ایام عید را از بارگاه ایزد منان برای شما استدعا مینماییم
امیدواریم با الگو گیری از این ایام؛ صمیمت و همدیگرپذیری در بین ملت مسلمان هرچه بیشتر گسترش یابد
ان شاءالله ☺️
#مدیریت_کانال
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤18👍3❤🔥2⚡1🥰1👏1🙏1👌1😍1💘1😘1
خوشبحالکسیکهدرامتحانخداوند
راهِخـدارامییابد...🤍✨
ووایبحالکسیکهدرامتحانخداونـد
راهِخـداراگـمکند...🥀
راهِخـدارامییابد...🤍✨
ووایبحالکسیکهدرامتحانخداونـد
راهِخـداراگـمکند...🥀
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤17❤🔥2✍1👍1🥰1🙏1👌1😍1💯1😇1😘1
به خودت باور داشته باش
🌼هر چیزی حکمتی دارد ✍️حضرت موسی علیه السلام فقیری را دید که از شدت تهیدستی، برهنه روی ریگ بیابان خوابیده است. چون نزدیک آمد، او عرض کرد: ای موسی! دعا کن تا خداوند متعال معاش اندکی به من بدهد که از بیتابی، جانم به لب رسیده است. موسی علیه السلام برای او دعا…
📚داستان زیبای صدقه
مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد .
عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند.
هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسایه شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده .
زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند .
ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش.
بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن.
روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد .
پس این نصیب توست ...
صدقه را بنگر که چه چیزیست !
صدقه دهید چونکه مثل لباس بدون جیب است !
مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد .
عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند.
هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسایه شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده .
زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند .
ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش.
بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن.
روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد .
پس این نصیب توست ...
صدقه را بنگر که چه چیزیست !
صدقه دهید چونکه مثل لباس بدون جیب است !
❤25👍6🥰3💯3❤🔥2✍1🎉1👌1😇1💘1
#عیدوتکبیرات✨
زندگی تان بہ زیبایی گلستان ابراهیم
و پاکی چشمہ زمزم
مبارك باد عید قربان، نماد بزرگترین
جشن رهایى انسان از وسوسہ هاى ابلیس
؏یدکم مباࢪِك ♥️😍
زندگی تان بہ زیبایی گلستان ابراهیم
و پاکی چشمہ زمزم
مبارك باد عید قربان، نماد بزرگترین
جشن رهایى انسان از وسوسہ هاى ابلیس
؏یدکم مباࢪِك ♥️😍
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤20🥰2👌2❤🔥1👍1👏1😍1💯1🫡1💘1😘1
❤18💯2🤝2💘2❤🔥1🤷♀1👍1🤯1😱1😇1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: یازده عتیق نگاهی کوتاه به بهار انداخت، لبخندی زد و به سوی برادرش رفت. او را در آغوش کشید و گفت سلام، لالا جان صبح روز بعد، آفتاب به نرمی از شکاف پردهٔ نازک حویلی بر زمین می تابید. صدای چرخیدن قاشق در پیالهٔ…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: دوازده
تماس قطع شد بهار موبایل را آهسته به بی بی داد. و حرف پدرش را به بی بی گفت وقتی بیبی این حرف را شنید، چهره اش در هم رفت. داخل خانه رفت و با صدایی بلند و آمیخته به خشم، رو به پسرانش گفت شنیدید؟ حالا هم نمی آید! دو ماه دیگر می آید! خیال کرده دخترش را برای همیشه به دوش ما انداخته!
ماما عتیق با آرامش به مادرش گفت مادر جان، بهار اینجا مهمان ما نیست، او از ماست. ما خانواده اش هستیم. بگذار باشد. مشکل نیست.
اما برادر بزرگش، که تا آن لحظه سکوت کرده بود، گفت ما هیچ مسئولیتی در برابر بهار نداریم. پدرش باید راهش را پیدا کند. عتیق فردا او را خانه ای عمه اش ببر آنها مسوول نگهداری اش هستند نه ما.
ماما عتیق رو به برادرش کرد. نگاهش قوی و محکم بود. با لحنی آرام اما قاطع گفت بهار هیچ جای نمیرود. اگر من عضوی از این خانواده هستم، پس بهار هم از روی من در این خانه است. هر وقتی که پدرش برگشت، خودش می آید و او را میبرد. تا آن روز، او همینجا خواهد ماند و اگر کسی با بودن بهار در اینجا مخالفت کند من هم برای همیش این خانه را ترک خواهم کرد.
بی بی که فهمید بحث بی فایده است، دیگر چیزی نگفت، فقط با حالتی رنجیده به سبزی هایی که هنوز پاک نشده بودند نگاه کرد. اما بهار، همان گوشهٔ حویلی، پشت درخت انار خشکیده، و اشک از چشمانش جاری بودند.
شش ماه گذشته بود…
شش ماه، یعنی یک صد و هشتاد روزِ طولانی، که مثل سایه های زمستانی، سرد و کشنده، بر جان بهار افتاده بود. در این شش ماه، نه از پدرش خبری شد، نه از بازگشتش سخنی. تماسها بی جواب ماند، وعده ها فراموش شد، و بهار میان دیوارهای خانه ای که در آن حس غربت می کرد، گم شد.
او دیگر نه مهمان بود، نه اهل خانه. میان این دو، در برزخی سرد، مثل پرنده ای در قفس، به سکوت خو کرده بود. روزهایش با آشپزخانه و صدای خش خش جاروی حویلی آغاز می شد و شب هایش با صدای خُرخُر بی بی و بی مهری زن مامایش به پایان می رسید.
زن مامایش دیگر او را نه به اسم، که به «دختر» صدا میزد.
– دختر، دیگ را بشوی.
– دختر، قالینچه را بتکان.
– دختر، چرا آهسته کار میکنی؟
و وقتی کاری دیر می شد، صدایش بالا میرفت، چشمانش پر از خشم می شد و گاه بی رحمانه می گفت پدرت هم دیده اینقدر تنبل هستی ترا اینجا رها کرده.
ساحل و سایمه هم رفتاری چون مادرشان آموخته بودند. و با بهار بدرفتاری میکردند.
بهار گاه در خلوتِ شب، زیر کمپل اش گریه می کرد.
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: دوازده
تماس قطع شد بهار موبایل را آهسته به بی بی داد. و حرف پدرش را به بی بی گفت وقتی بیبی این حرف را شنید، چهره اش در هم رفت. داخل خانه رفت و با صدایی بلند و آمیخته به خشم، رو به پسرانش گفت شنیدید؟ حالا هم نمی آید! دو ماه دیگر می آید! خیال کرده دخترش را برای همیشه به دوش ما انداخته!
ماما عتیق با آرامش به مادرش گفت مادر جان، بهار اینجا مهمان ما نیست، او از ماست. ما خانواده اش هستیم. بگذار باشد. مشکل نیست.
اما برادر بزرگش، که تا آن لحظه سکوت کرده بود، گفت ما هیچ مسئولیتی در برابر بهار نداریم. پدرش باید راهش را پیدا کند. عتیق فردا او را خانه ای عمه اش ببر آنها مسوول نگهداری اش هستند نه ما.
ماما عتیق رو به برادرش کرد. نگاهش قوی و محکم بود. با لحنی آرام اما قاطع گفت بهار هیچ جای نمیرود. اگر من عضوی از این خانواده هستم، پس بهار هم از روی من در این خانه است. هر وقتی که پدرش برگشت، خودش می آید و او را میبرد. تا آن روز، او همینجا خواهد ماند و اگر کسی با بودن بهار در اینجا مخالفت کند من هم برای همیش این خانه را ترک خواهم کرد.
بی بی که فهمید بحث بی فایده است، دیگر چیزی نگفت، فقط با حالتی رنجیده به سبزی هایی که هنوز پاک نشده بودند نگاه کرد. اما بهار، همان گوشهٔ حویلی، پشت درخت انار خشکیده، و اشک از چشمانش جاری بودند.
شش ماه گذشته بود…
شش ماه، یعنی یک صد و هشتاد روزِ طولانی، که مثل سایه های زمستانی، سرد و کشنده، بر جان بهار افتاده بود. در این شش ماه، نه از پدرش خبری شد، نه از بازگشتش سخنی. تماسها بی جواب ماند، وعده ها فراموش شد، و بهار میان دیوارهای خانه ای که در آن حس غربت می کرد، گم شد.
او دیگر نه مهمان بود، نه اهل خانه. میان این دو، در برزخی سرد، مثل پرنده ای در قفس، به سکوت خو کرده بود. روزهایش با آشپزخانه و صدای خش خش جاروی حویلی آغاز می شد و شب هایش با صدای خُرخُر بی بی و بی مهری زن مامایش به پایان می رسید.
زن مامایش دیگر او را نه به اسم، که به «دختر» صدا میزد.
– دختر، دیگ را بشوی.
– دختر، قالینچه را بتکان.
– دختر، چرا آهسته کار میکنی؟
و وقتی کاری دیر می شد، صدایش بالا میرفت، چشمانش پر از خشم می شد و گاه بی رحمانه می گفت پدرت هم دیده اینقدر تنبل هستی ترا اینجا رها کرده.
ساحل و سایمه هم رفتاری چون مادرشان آموخته بودند. و با بهار بدرفتاری میکردند.
بهار گاه در خلوتِ شب، زیر کمپل اش گریه می کرد.
❤46😭29😢11💔5👍3😘3💘2⚡1🥰1🕊1💯1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: دوازده تماس قطع شد بهار موبایل را آهسته به بی بی داد. و حرف پدرش را به بی بی گفت وقتی بیبی این حرف را شنید، چهره اش در هم رفت. داخل خانه رفت و با صدایی بلند و آمیخته به خشم، رو به پسرانش گفت شنیدید؟ حالا هم…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: سیزده
بی بی نیز دیگر هیچ مهری از خود نشان نمی داد. هرگاه نگاهش به بهار می افتاد، چهره اش درهم میرفت، و زیر لب زمزمه می کرد نسترن اگر حرف ما را می شنید، حالا این دختر به ما سربار نمی شد…
فقط یک نفر بود که گاه لبخند به لب بهار می آورد ماما عتیق. او هرچند روز یکبار که از کار به خانه می آمد، نگاهی مهربان، پرسشی کوتاه، و گاه هدیه ای کوچک برای بهار داشت. ولی حتی او هم نمی توانست همیشه در کنار او باشد. کار، مسئولیت، و فشار خانواده، گاهی حضورش را کمرنگ می ساخت.
و حالا، شش ماه از روزی که پا به این خانه گذاشته بود گذشته بود. بهار دیگر آن دختر ساکتِ ترسیدهٔ آن روز نبود. چشمانش رنگ سکوت را گرفته بود. دست هایش پینه بسته بود از شستن و پاک کردن و بردن و آوردن. صدایش آرام شده بود، نه از ادب، بلکه از زخم.
گاهی زیر درخت خشک انار می نشست، دست هایش را دور زانو حلقه می کرد و در دلش با مادرش سخن می گفت (مادر جان نمیدانم پدر کجاست. نمیدانم هنوز مرا به یاد دارد یا نه کاش تو زنده می بودی…)
آن شب، وقتی صدای خنده و گفتگوی اهل خانه از اطاق می آمد، بهار در حویلی خلوت نشسته بود. چادری نازک روی شانه اش انداخته بود و چشمانش را به آسمان پرستاره دوخته بود. نسیم آرامی میان برگ های درختان می رقصید و دل او را بیشتر از همیشه به گذشته میبرد.
در همین هنگام، ماما عتیق از دروازه حویلی داخل شد. با نگاهی آرام کنارش نشست و چند لحظه سکوت کرد، بعد با صدایی نرم پرسید به چی فکر می کنی دخترم؟
بهار بدون اینکه نگاه از آسمان بردارد، آهسته گفت به اینکه چرا همه از من و پدرم اینقدر نفرت دارند؟ چرا از وقتی خودم را شناختم، پدرم نه به اینجا آمد، نه هم بیبی و مامایم به خانهٔ ما؟ اولین باری که آنها را در خانه مان دیدم، روز مرگ مادرم بود.
عتیق هم به آسمان دید، گویی می خواست خاطرات کهنه ای را از دل شب بیرون بکشد. بعد با صدایی که رنگ اندوه داشت، گفت پس بشنو بهار جان نسترن، مادرت، وقتی فقط پانزده سال داشت، مادرم و شمس لالایم تصمیم گرفتند شیرینی اش را برای پسر مامایم بدهند. آنها وضع مالی خوبی داشتند و از طرفی مادرم نمی خواست حرف برادرش را رد کند. ولی وقتی نسترن در مورد این موضوع فهمید درست یکروز بعد پدرت مادرش را به خواستگاری نسترن فرستاد.
ادامه فردا شب ان شاءالله
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: سیزده
بی بی نیز دیگر هیچ مهری از خود نشان نمی داد. هرگاه نگاهش به بهار می افتاد، چهره اش درهم میرفت، و زیر لب زمزمه می کرد نسترن اگر حرف ما را می شنید، حالا این دختر به ما سربار نمی شد…
فقط یک نفر بود که گاه لبخند به لب بهار می آورد ماما عتیق. او هرچند روز یکبار که از کار به خانه می آمد، نگاهی مهربان، پرسشی کوتاه، و گاه هدیه ای کوچک برای بهار داشت. ولی حتی او هم نمی توانست همیشه در کنار او باشد. کار، مسئولیت، و فشار خانواده، گاهی حضورش را کمرنگ می ساخت.
و حالا، شش ماه از روزی که پا به این خانه گذاشته بود گذشته بود. بهار دیگر آن دختر ساکتِ ترسیدهٔ آن روز نبود. چشمانش رنگ سکوت را گرفته بود. دست هایش پینه بسته بود از شستن و پاک کردن و بردن و آوردن. صدایش آرام شده بود، نه از ادب، بلکه از زخم.
گاهی زیر درخت خشک انار می نشست، دست هایش را دور زانو حلقه می کرد و در دلش با مادرش سخن می گفت (مادر جان نمیدانم پدر کجاست. نمیدانم هنوز مرا به یاد دارد یا نه کاش تو زنده می بودی…)
آن شب، وقتی صدای خنده و گفتگوی اهل خانه از اطاق می آمد، بهار در حویلی خلوت نشسته بود. چادری نازک روی شانه اش انداخته بود و چشمانش را به آسمان پرستاره دوخته بود. نسیم آرامی میان برگ های درختان می رقصید و دل او را بیشتر از همیشه به گذشته میبرد.
در همین هنگام، ماما عتیق از دروازه حویلی داخل شد. با نگاهی آرام کنارش نشست و چند لحظه سکوت کرد، بعد با صدایی نرم پرسید به چی فکر می کنی دخترم؟
بهار بدون اینکه نگاه از آسمان بردارد، آهسته گفت به اینکه چرا همه از من و پدرم اینقدر نفرت دارند؟ چرا از وقتی خودم را شناختم، پدرم نه به اینجا آمد، نه هم بیبی و مامایم به خانهٔ ما؟ اولین باری که آنها را در خانه مان دیدم، روز مرگ مادرم بود.
عتیق هم به آسمان دید، گویی می خواست خاطرات کهنه ای را از دل شب بیرون بکشد. بعد با صدایی که رنگ اندوه داشت، گفت پس بشنو بهار جان نسترن، مادرت، وقتی فقط پانزده سال داشت، مادرم و شمس لالایم تصمیم گرفتند شیرینی اش را برای پسر مامایم بدهند. آنها وضع مالی خوبی داشتند و از طرفی مادرم نمی خواست حرف برادرش را رد کند. ولی وقتی نسترن در مورد این موضوع فهمید درست یکروز بعد پدرت مادرش را به خواستگاری نسترن فرستاد.
ادامه فردا شب ان شاءالله
❤60😭13😢6👍3❤🔥2⚡2🙏1😍1💯1💔1💘1
در ایـــڹ شـب زیبا ...
هر چہ آسایـــشِ روح
هر چہ آرامـــشِ دڸ
هر چہ تقدیـــرِ بلند
هر چہ لبخند قشنڪَ
هر چہ از لطف خـــداست
همہ تقدیم شـــما
💫شبــــ✨ــتان در پناه حق💫
هر چہ آسایـــشِ روح
هر چہ آرامـــشِ دڸ
هر چہ تقدیـــرِ بلند
هر چہ لبخند قشنڪَ
هر چہ از لطف خـــداست
همہ تقدیم شـــما
💫شبــــ✨ــتان در پناه حق💫
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤19❤🔥3🙏2😇2👍1🥰1👌1😍1💯1🤗1😘1
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان متبرک😍
🔘✨امروز تان دور از خسته گی😉
🕊✨امروز یکشنبه
🌻 ۱۸/ جوزا/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۸/ ژوئن/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۲/ذوالحجه/۱۴۴۶قمری
😍عید تان مبارکااا😍
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان متبرک😍
🔘✨امروز تان دور از خسته گی😉
🕊✨امروز یکشنبه
🌻 ۱۸/ جوزا/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۸/ ژوئن/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۲/ذوالحجه/۱۴۴۶قمری
😍عید تان مبارکااا😍
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤9👍2🥰2❤🔥1✍1🕊1😍1💯1🤗1😘1
عاشقان یکبار دیگر
"عید قربان" آمده،
عید ابراهیم و اسماعیل و قرآن آمده...
دست ابراهیم و اسماعیل عیدی میدهد
شکر ،واجب گشته بر ما نور، مهمان آمده...
عید سعید قربان بر تمام
مسلمانان جهان مبارک باد
"عید قربان" آمده،
عید ابراهیم و اسماعیل و قرآن آمده...
دست ابراهیم و اسماعیل عیدی میدهد
شکر ،واجب گشته بر ما نور، مهمان آمده...
عید سعید قربان بر تمام
مسلمانان جهان مبارک باد
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤12❤🔥3👍2😘2🥰1👌1🕊1😍1💯1🤗1
ꪻ🌼🩷•°
همهٔآندعاهاییکهبهآسمانعروج
کردند،روزیبهزیباترینشکلبهزمین
بازخواهندگشت ان شاءالله 🥰:)
همهٔآندعاهاییکهبهآسمانعروج
کردند،روزیبهزیباترینشکلبهزمین
بازخواهندگشت ان شاءالله 🥰:)
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤27❤🔥4🤗2👍1🥰1😱1👌1🕊1😍1💯1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🤣22😁6❤2🥰2🙏2😘2👏1🎉1😍1💯1😎1
«إِنَّما يُوَفَّى الصّابِرونَ أَجرَهُم بِغَيرِ حِسابٍ»
[ صابران اجر و پاداش خود را بی حساب دریافت میدارند ]
زمر/١٠
⌠ استرس تورو به این باور میرسونه که همهچی باید همین حالا انجام بشه، ولی ایمان این اطمینانرو بهت میده که همهچی تووی اون زمانی که باید اتفاق میوفته ⌡
پس تو ایمانترو بچسب...!
[ صابران اجر و پاداش خود را بی حساب دریافت میدارند ]
زمر/١٠
⌠ استرس تورو به این باور میرسونه که همهچی باید همین حالا انجام بشه، ولی ایمان این اطمینانرو بهت میده که همهچی تووی اون زمانی که باید اتفاق میوفته ⌡
پس تو ایمانترو بچسب...!
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤23❤🔥3👏3💯3👍2🥰1🍓1😇1🤗1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
📚داستان زیبای صدقه مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد . عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد…
🔘 داستان کوتاه
#قدرت_عشق
گویند که ...
در زمان کریمخان زند مرد سیه چرده و قوی هیکلی در شیراز زندگی میکرد که در میان
مردم به سیاه خان شهرت داشت
وقتی که کریمخان میخواست بازار وکیل شیراز را بسازد
او جزئ یکی از بهترین کارگران آن دوران بود
در آن زمان چرخ نقاله و وسایل مدرن امروزی برای بالا بردن مصالح ساختمانی به طبقات فوقانی وجود نداشت
بنابرین استادان معماری به کارگران
تنومند و قوی و با استقامت نیاز
داشتند تا مصالح را به دوش بکشند
و بالا ببرند
وقتی کار ساخت بازار وکیل شروع شد
و نوبت به چیدن آجرهای سقف رسید
سیاه خان تنها کسی بود که میتوانست
آجر را به ارتفاع ده متری پرت کند
و استاد معمار و ور دستانش آجرها
را در هوا می قاپیدند و سقف را تکمیل میکردند
روزی کریمخان برای بازدید از پیشرفت کار سری به بازار زد و متوجه شد که از هر ده آجری که سیاه خان به بالا پرت
میکند شش یا هفت آجر به دست معمار نمی رسید و می افتد و می شکند
کریمخان از سیاه پرسید
چه شده نکنه نون نخوردی؟؟!!
قبلا حتی یک آجر هم به هدر نمی رفت
و همه به بالا میرسید!
سیاه خان ساکت ماند و چیزی نگفت
اما استاد معمار پایین آمد و یواشکی
بیخ گوش کریمخان گفت
قربان تمام زور و قدرت سیاه خان و دلگرمی او زنش بود
چند روزست که زن سیاه خان قهر کرده
و به خانه ی پدرش رفته
سیاه خان هم دست و دل کار کردن ندارد
اگر چاره ای نیاندیشید کار ساخت بازار
یک سال عقب می افتد
او تنها کسی است که میتواند آجر را تا ارتفاع ده متری پرت کند
کریمخان فورا به خانه پدر زن او رفت
و زنش را به خانه آورد
بعد فرستاد دنبال سیاه خان و وقتی او به خانه رسید با دیدن همسرش از شدت خوشحالی مثل بچه ها شروع به گریه کرد
کریمخان مقدار پول به آنها داد و گفت
امروز که گذشت اما فردا میخواهم همان سیاه خان همیشگی باشی
این را گفت و زن و شوهر را تنها گذاشت
فردا کریمخان مجددا به بازار رفت
و دید سیاه خان طوری آجر را به بالا
پرت میکند که از سر معمار هم رد میشود
بعد رو به همراهان کرد و گفت
ببینید عشق چه قدرتی دارد
آنکه آجرها را پرت میکرد عشق بود نه سیاه خان
آدم برای هرچیزی باید انگیزه داشته باشه.
#قدرت_عشق
گویند که ...
در زمان کریمخان زند مرد سیه چرده و قوی هیکلی در شیراز زندگی میکرد که در میان
مردم به سیاه خان شهرت داشت
وقتی که کریمخان میخواست بازار وکیل شیراز را بسازد
او جزئ یکی از بهترین کارگران آن دوران بود
در آن زمان چرخ نقاله و وسایل مدرن امروزی برای بالا بردن مصالح ساختمانی به طبقات فوقانی وجود نداشت
بنابرین استادان معماری به کارگران
تنومند و قوی و با استقامت نیاز
داشتند تا مصالح را به دوش بکشند
و بالا ببرند
وقتی کار ساخت بازار وکیل شروع شد
و نوبت به چیدن آجرهای سقف رسید
سیاه خان تنها کسی بود که میتوانست
آجر را به ارتفاع ده متری پرت کند
و استاد معمار و ور دستانش آجرها
را در هوا می قاپیدند و سقف را تکمیل میکردند
روزی کریمخان برای بازدید از پیشرفت کار سری به بازار زد و متوجه شد که از هر ده آجری که سیاه خان به بالا پرت
میکند شش یا هفت آجر به دست معمار نمی رسید و می افتد و می شکند
کریمخان از سیاه پرسید
چه شده نکنه نون نخوردی؟؟!!
قبلا حتی یک آجر هم به هدر نمی رفت
و همه به بالا میرسید!
سیاه خان ساکت ماند و چیزی نگفت
اما استاد معمار پایین آمد و یواشکی
بیخ گوش کریمخان گفت
قربان تمام زور و قدرت سیاه خان و دلگرمی او زنش بود
چند روزست که زن سیاه خان قهر کرده
و به خانه ی پدرش رفته
سیاه خان هم دست و دل کار کردن ندارد
اگر چاره ای نیاندیشید کار ساخت بازار
یک سال عقب می افتد
او تنها کسی است که میتواند آجر را تا ارتفاع ده متری پرت کند
کریمخان فورا به خانه پدر زن او رفت
و زنش را به خانه آورد
بعد فرستاد دنبال سیاه خان و وقتی او به خانه رسید با دیدن همسرش از شدت خوشحالی مثل بچه ها شروع به گریه کرد
کریمخان مقدار پول به آنها داد و گفت
امروز که گذشت اما فردا میخواهم همان سیاه خان همیشگی باشی
این را گفت و زن و شوهر را تنها گذاشت
فردا کریمخان مجددا به بازار رفت
و دید سیاه خان طوری آجر را به بالا
پرت میکند که از سر معمار هم رد میشود
بعد رو به همراهان کرد و گفت
ببینید عشق چه قدرتی دارد
آنکه آجرها را پرت میکرد عشق بود نه سیاه خان
آدم برای هرچیزی باید انگیزه داشته باشه.
❤52👍5💔5🥰3🤗3❤🔥1💯1😇1🫡1💘1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❤17❤🔥3👍3👏2💯2✍1🙏1😍1🤗1😘1
در شریعت اسلامی چند نوع عید است ⁉️🌼
Anonymous Quiz
2%
یک نوع عید قدیر
85%
دو نوع عید فطر عید اضحی
12%
سه نوع عید
❤24👍3😎3🥰2👌2😍1💯1🤗1🫡1💘1🙊1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: سیزده بی بی نیز دیگر هیچ مهری از خود نشان نمی داد. هرگاه نگاهش به بهار می افتاد، چهره اش درهم میرفت، و زیر لب زمزمه می کرد نسترن اگر حرف ما را می شنید، حالا این دختر به ما سربار نمی شد… فقط یک نفر بود…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: چهارده
عتیق مکث کرد، نفس عمیقی کشید و ادامه داد بهادر دو سال از مادرت بزرگتر بود با خانواده اش در کوچهٔ ما زندگی می کردند، وضع مالی شان خوب نبود. وقتی خواستگاری آمد مادرم مخالفت کرد و جواب رد داد ولی نسترن دلش پیش او بود. درست در روز شیرینی خوری، نسترن با پدرت فرار کرد. ما به هر طرف دنبالش گشتیم. رسوایی بزرگی بود. دشمنی بین دو خانواده افتاد بعد از یکسال خانواده ای پدری ات از این منطقه رفتند.
سکوتی کوتاه میان شان افتاد. صدای خندهٔ داخل خانه همچنان در فضا می پیچید.
عتیق به آهستگی گفت چهار سال گذشت. هیچ خبری از آن دو نبود. تا اینکه یکروز دروازه زده شد. نسترن برگشت. با پدرت و با تو… تو سه ساله بودی. یادم هست آن روز احساس کردم خانه لرزید. شمس تفنگ پدرم را برداشت، می خواست خواهرم را بکشد. ولی من، با همان سن کم، جلوش را گرفتم. مادرم هم نخواست خون دخترش به دست پسرش ریخته شود. آنها رفتند، ولی از دل من نرفتند دو سال بعد، نسترن را در بازار دیدم. فهمیدم نزدیک همین جا خانه گرفته اند. گاهی پنهانی به دیدن تان می آمدم. نه به پدرت نزدیک بودم، نه از او کینه داشتم.
بهار بی صدا گوش میداد. صدای مامایش آرام و سوزناک ادامه داد بعد از مدتی، مادرت دوباره باردار شد. خداوند به او پسری داد که جان پدرت شد. نسترن با برادر کوچکت بنیامین به اینجا آمد. دل مادرم نرم شد، شمس هم سکوت کرد. نسترن خوشحال بود، فکر می کرد همه چیز درست می شود. اما همان شب بنیامین حالش بد شد. نیمه شب شفاخانه بردیمش ولی نجات پیدا نکرد.
عتیق آهی کشید. صدایش شکسته بود و گفت بعد از آن، خوشی از خانه تان رفت. پدرت ما را مقصر دانست. مادرت هم طاقت از دست دادن بنیامین را نداشت. افسرده شد… دلش شکست… خرد شد.
بهار آرام گفت من هیچوقت پدر و مادرم را با هم خوش ندیدم. پدرم همیشه عصبانی بود، گاه ها چند روز خانه نمی آمد. مادرم وقتی تنها می شد، از او بد می گفت او قلبش برای پدرم پر از کینه و نفرت بود.
عتیق سرش را پایین انداخت، بعد سری به تأیید تکان داد.
بهار نگاهش را به او دوخت، چشمانش پر اشک بود لب زد مادرم به خاطر همین خودش را کشت؟ اگر از پدرم آزرده بود، چرا جدا نشد؟ چرا جانش را گرفت؟
عتیق دستی به موهایش کشید، بعد بهار را در آغوش گرفت و با صدایی بغض آلود گفت نسترن خسته بود، خیلی خسته. روحش زخمی بود. نه از این خانه مهری دیده بود، نه از پدرت آرامش. شاید اشتباه کرد، شاید می توانست راه دیگری را برگزیند ولی او دیگر تاب نداشت. دنبال استراحتی بود که در این دنیا پیدایش نکرد..
لایک نمیکنید داستان خوب نیست یا شما بی تفاوت شدید؟
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: چهارده
عتیق مکث کرد، نفس عمیقی کشید و ادامه داد بهادر دو سال از مادرت بزرگتر بود با خانواده اش در کوچهٔ ما زندگی می کردند، وضع مالی شان خوب نبود. وقتی خواستگاری آمد مادرم مخالفت کرد و جواب رد داد ولی نسترن دلش پیش او بود. درست در روز شیرینی خوری، نسترن با پدرت فرار کرد. ما به هر طرف دنبالش گشتیم. رسوایی بزرگی بود. دشمنی بین دو خانواده افتاد بعد از یکسال خانواده ای پدری ات از این منطقه رفتند.
سکوتی کوتاه میان شان افتاد. صدای خندهٔ داخل خانه همچنان در فضا می پیچید.
عتیق به آهستگی گفت چهار سال گذشت. هیچ خبری از آن دو نبود. تا اینکه یکروز دروازه زده شد. نسترن برگشت. با پدرت و با تو… تو سه ساله بودی. یادم هست آن روز احساس کردم خانه لرزید. شمس تفنگ پدرم را برداشت، می خواست خواهرم را بکشد. ولی من، با همان سن کم، جلوش را گرفتم. مادرم هم نخواست خون دخترش به دست پسرش ریخته شود. آنها رفتند، ولی از دل من نرفتند دو سال بعد، نسترن را در بازار دیدم. فهمیدم نزدیک همین جا خانه گرفته اند. گاهی پنهانی به دیدن تان می آمدم. نه به پدرت نزدیک بودم، نه از او کینه داشتم.
بهار بی صدا گوش میداد. صدای مامایش آرام و سوزناک ادامه داد بعد از مدتی، مادرت دوباره باردار شد. خداوند به او پسری داد که جان پدرت شد. نسترن با برادر کوچکت بنیامین به اینجا آمد. دل مادرم نرم شد، شمس هم سکوت کرد. نسترن خوشحال بود، فکر می کرد همه چیز درست می شود. اما همان شب بنیامین حالش بد شد. نیمه شب شفاخانه بردیمش ولی نجات پیدا نکرد.
عتیق آهی کشید. صدایش شکسته بود و گفت بعد از آن، خوشی از خانه تان رفت. پدرت ما را مقصر دانست. مادرت هم طاقت از دست دادن بنیامین را نداشت. افسرده شد… دلش شکست… خرد شد.
بهار آرام گفت من هیچوقت پدر و مادرم را با هم خوش ندیدم. پدرم همیشه عصبانی بود، گاه ها چند روز خانه نمی آمد. مادرم وقتی تنها می شد، از او بد می گفت او قلبش برای پدرم پر از کینه و نفرت بود.
عتیق سرش را پایین انداخت، بعد سری به تأیید تکان داد.
بهار نگاهش را به او دوخت، چشمانش پر اشک بود لب زد مادرم به خاطر همین خودش را کشت؟ اگر از پدرم آزرده بود، چرا جدا نشد؟ چرا جانش را گرفت؟
عتیق دستی به موهایش کشید، بعد بهار را در آغوش گرفت و با صدایی بغض آلود گفت نسترن خسته بود، خیلی خسته. روحش زخمی بود. نه از این خانه مهری دیده بود، نه از پدرت آرامش. شاید اشتباه کرد، شاید می توانست راه دیگری را برگزیند ولی او دیگر تاب نداشت. دنبال استراحتی بود که در این دنیا پیدایش نکرد..
لایک نمیکنید داستان خوب نیست یا شما بی تفاوت شدید؟
❤95😭26😢13👍7❤🔥5👌3⚡1🥰1🙏1🕊1😘1