به خودت باور داشته باش
#خندونه در آمریکا، آرایشگری زندگی می کرد که سالها بچه دار نمی شد. او نذر کرد که اگر بچه دار شود، تا یک ماه سر همه مشتریان را به رایگان اصلاح کند. بالاخره خدا خواست و او بچه دار شد! روز اول یک شیرینی فروش وارد مغازه شد. پس از پایان کار، هنگامی که قناد خواست…
#پندانه فوق العاده ..
🔴عصبانی نشوید ....
💞ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺣﺎﺩﺛﻪ ریزش یک برج بزرگ اداری،
ﻋﺪﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮐﻨﺎﻥ ﺑرجها ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ.
ﯾﮑﯽ از آنها ﺧﺎﻧﻤﯽ ﺑﻮﺩ که اون روز
ﺑﺎطرﯼ ﺳﺎﻋﺘﺶ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻩ
ﻭ ﺯﻧﮓ ﻧﺰﺩﻩ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﺩﯾﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ،
یه ﻧﻔﺮ دیگه ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﻗﻬﻮﻩ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ
ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ
ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻋﻮض ﮐﺮﺩﻥ
ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺩﯾﺮﺵ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ،
اتومبیل ﯾﮑﯽ ﺍﺯ آنها
ﻫﺮﭼﻘﺪﺭ ﺍﺳﺘﺎﺭﺕ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ
ﺭﻭﺷﻦ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ،
و ﻧﻔﺮ بعدی
ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺩﯾﺮ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ
ﯾﮏ ﺟﻔﺖ ﮐﻔﺶ ﻧﻮ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﭘﺎﯾﺶ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﻧﻮ ﺑﻮﺩن
ﮐﻔﺶ ﺗﺎﻭﻝ میزند و ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ
ﻣﺠﺒﻮﺭ میشود، ﺑﻪ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ
ﻭ ﭼﺴﺐ ﺯﺧﻢ ﺧﺮﯾﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ
ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮ ﺑﺎﻋﺚ میشود
ﺩﯾﺮ ﺑﻪ ﻣﺤﻞ ﮐﺎﺭﺵ ﺑﺮﺳﺪ
ﻭ این ﺑﺎﻋﺚ میشود ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻤﺎﻧﺪ.
ﻫﺮﮔﺎﻩ ﺩﺭ ﺗﺮﺍﻓﯿﮏ ﮔﯿﺮ میکنید،
آﺳﺎﻧﺴﻮﺭﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ میدهید،
ﻓﺮﺯﻧﺪﺗﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺘﻦ ﺩﯾﺮ ﺁﻣﺎﺩﻩ میشود،
ﺳﭙﺮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻋﻘﺒﯽ ﺑﻪ ﺳﭙﺮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺷﻤﺎ
ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ میکند ﻭ یا ﻣﺠﺒﻮﺭ میشوید ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﻮﯾﺪ،
ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻧﺸﻮﯾﺪ
آﺭﺍﻡ ﺑﺎﺷﯿﺪ
ﻭ ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎﺳﺖ،
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ میخواهد
ﺷﻤﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩﻩ
ﻭ ﺟﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﺒﺎﺷﯿﺪ،
و ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﺍﺯ ﺷﻤﺎﺳﺖ
اين همان حكمت خداوند
است كه در تک تک ذرات هستى جاريست...
سعی کن در همه حال اجازه افکار منفی و ناراحتی و عصبانیت رو به خودت راه ندی چون با داشتن افسوس و عصبانیت هیچ چیزی درست که نمیشه تازه بدترم میشه!
شاد باش و همیشه چیزای مثبت و نقاط قوت اطرافتون رو ببینید و جذب کنید بعد از مدتی شادابی به عادتهای خوبتون تبدیل میشه ...
لبخند فراموش نشه ...
🔴عصبانی نشوید ....
💞ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺣﺎﺩﺛﻪ ریزش یک برج بزرگ اداری،
ﻋﺪﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮐﻨﺎﻥ ﺑرجها ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ.
ﯾﮑﯽ از آنها ﺧﺎﻧﻤﯽ ﺑﻮﺩ که اون روز
ﺑﺎطرﯼ ﺳﺎﻋﺘﺶ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻩ
ﻭ ﺯﻧﮓ ﻧﺰﺩﻩ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﺩﯾﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ،
یه ﻧﻔﺮ دیگه ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﻗﻬﻮﻩ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ
ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ
ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻋﻮض ﮐﺮﺩﻥ
ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺩﯾﺮﺵ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ،
اتومبیل ﯾﮑﯽ ﺍﺯ آنها
ﻫﺮﭼﻘﺪﺭ ﺍﺳﺘﺎﺭﺕ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ
ﺭﻭﺷﻦ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ،
و ﻧﻔﺮ بعدی
ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺩﯾﺮ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ
ﯾﮏ ﺟﻔﺖ ﮐﻔﺶ ﻧﻮ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﭘﺎﯾﺶ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﻧﻮ ﺑﻮﺩن
ﮐﻔﺶ ﺗﺎﻭﻝ میزند و ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ
ﻣﺠﺒﻮﺭ میشود، ﺑﻪ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ
ﻭ ﭼﺴﺐ ﺯﺧﻢ ﺧﺮﯾﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ
ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮ ﺑﺎﻋﺚ میشود
ﺩﯾﺮ ﺑﻪ ﻣﺤﻞ ﮐﺎﺭﺵ ﺑﺮﺳﺪ
ﻭ این ﺑﺎﻋﺚ میشود ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻤﺎﻧﺪ.
ﻫﺮﮔﺎﻩ ﺩﺭ ﺗﺮﺍﻓﯿﮏ ﮔﯿﺮ میکنید،
آﺳﺎﻧﺴﻮﺭﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ میدهید،
ﻓﺮﺯﻧﺪﺗﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺘﻦ ﺩﯾﺮ ﺁﻣﺎﺩﻩ میشود،
ﺳﭙﺮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻋﻘﺒﯽ ﺑﻪ ﺳﭙﺮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺷﻤﺎ
ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ میکند ﻭ یا ﻣﺠﺒﻮﺭ میشوید ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﻮﯾﺪ،
ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻧﺸﻮﯾﺪ
آﺭﺍﻡ ﺑﺎﺷﯿﺪ
ﻭ ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎﺳﺖ،
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ میخواهد
ﺷﻤﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩﻩ
ﻭ ﺟﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﺒﺎﺷﯿﺪ،
و ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﺍﺯ ﺷﻤﺎﺳﺖ
اين همان حكمت خداوند
است كه در تک تک ذرات هستى جاريست...
سعی کن در همه حال اجازه افکار منفی و ناراحتی و عصبانیت رو به خودت راه ندی چون با داشتن افسوس و عصبانیت هیچ چیزی درست که نمیشه تازه بدترم میشه!
شاد باش و همیشه چیزای مثبت و نقاط قوت اطرافتون رو ببینید و جذب کنید بعد از مدتی شادابی به عادتهای خوبتون تبدیل میشه ...
لبخند فراموش نشه ...
❤42😇6👍5❤🔥3🥰1😢1🕊1💯1💔1🤝1💘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
زنـــدڴی ڪــڹ..
بگذار بگویند و بگویند و بگویند
تو لبخند بزن، خیره بمان، هیچ مگو◕‿◕
بگذار بگویند و بگویند و بگویند
تو لبخند بزن، خیره بمان، هیچ مگو◕‿◕
💡@bekhodat1Aeman1d📚
👍11❤7😘2❤🔥1🥰1👌1🕊1😍1💯1🤗1💘1
❤12❤🔥2💯2😭2🤷♀1👍1🥰1👌1😍1🫡1💘1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: هفده بهادر قدمی به سوی آشپزخانه برداشت. بعد از چند لحظه برگشت، با اخم پرسید چی پخته کردی؟ نان کجاست؟ بهار نفسش را در سینه حبس کرد. تمام روز را در پاک کاری سپری کرده بود و فرصت نیافته بود چیزی بپزد. با صدای…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هژده
بهار بی صدا سرش را به نشانه ی تأیید تکان داد.
مرد گفت پدرت خانه است؟ او را صدا بزن.
بهار با لحنی که هنوز ته مانده ی از ترس در آن بود، پاسخ داد بلی اما خواب است. وقت هایی که خواب باشد، من اجازه ندارم بیدارش کنم. اگر بیدارش کنم عصبی می شود.
مرد که نامش منصور بود، ابروانش را بالا کشید و گفت او را بیدار کن. مطمئن باش وقتی بداند من آمده ام، عصبانی نمی شود.
بهار با صدایی که حالا محکم تر بود، گفت نخیر نمی توانم. شما می توانید منتظر بمانید تا خودش بیدار شود.
بعد نگاهی به عقب منصور انداخت؛ موتر مدل بالای او با رنگ سفید در آفتاب برق می زد.
منصور لبخند کمرنگی زد و گفت درست است. پس وقتی بیدار شد، برایش بگو که منصور آمده. من اینجا منتظرش هستم.
بهار سرش را تکان داد و گفت چشم.
و دروازه را بست. قلبش با تپش خفیفی به کار برگشت.
این مرد کی بود که با آن متانت حرف میزد؟
دو ساعت گذشت.
که صدای پدرش از داخل خانه آمد بهار! چای!
با دلهره به سوی اتاق پدرش دوید بهادر با موهای آشفته و چشمانی نیمه باز از بستر برخاست و پرسید صبحانه آماده است؟
بهار با لحن نرم پاسخ داد بلی پدر جان. راستی، پدر جان، یک مرد آمده بود گفت اسمش منصور است. بیرون خانه منتظر تان است.
بهادر با شنیدن اسم “منصور”، مثل کسی که از خواب سنگینی بیدار شده باشد، با هیجان از جایش برخاست. و گفت چی گفتی؟ منصور؟ چرا او را داخل نیاوردی؟
بهار دستانش را درهم گره کرد و آهسته گفت شما خواب بودید. من ترسیدم بیدار تان کنم که مبادا عصبانی شوید.
چهره ی پدرش در یک لحظه، از شوق به خشم بدل شد.
و با عصبانیت پرسید او چی وقت آمده بود؟
بهار به آرامی گفت نزدیک به دو ساعت می شود.
رنگ رخسار بهادر از عصبانیت به سرخی گرایید. قدمی به جلو برداشت و با صدایی پرخشم گفت احمق! بهترین دوست مرا دو ساعت پشت در گذاشتی؟ عقل نداری؟ خدا را شکر کن که عجله دارم، و گرنه چنان میزدمت که یک ماه از جایت بلند نمی شدی!
بعد از اطاق بیرون رفت صدای درِ اتاق پدر که بسته شد، بهار آهسته نفس کشید و دستان لرزانش را روی سینه اش گذاشت قلبش هنوز از فریادهای چند لحظه پیش آرام نگرفته بود. برای لحظه ای ایستاد و به قاب در نگریست، بعد سرش را به دیوار تکیه داد، چشم هایش را بست و اجازه داد سکوت کوتاه خانه، اندکی آرامش بر زخم دلش بپاشد.
ادامه دارد
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هژده
بهار بی صدا سرش را به نشانه ی تأیید تکان داد.
مرد گفت پدرت خانه است؟ او را صدا بزن.
بهار با لحنی که هنوز ته مانده ی از ترس در آن بود، پاسخ داد بلی اما خواب است. وقت هایی که خواب باشد، من اجازه ندارم بیدارش کنم. اگر بیدارش کنم عصبی می شود.
مرد که نامش منصور بود، ابروانش را بالا کشید و گفت او را بیدار کن. مطمئن باش وقتی بداند من آمده ام، عصبانی نمی شود.
بهار با صدایی که حالا محکم تر بود، گفت نخیر نمی توانم. شما می توانید منتظر بمانید تا خودش بیدار شود.
بعد نگاهی به عقب منصور انداخت؛ موتر مدل بالای او با رنگ سفید در آفتاب برق می زد.
منصور لبخند کمرنگی زد و گفت درست است. پس وقتی بیدار شد، برایش بگو که منصور آمده. من اینجا منتظرش هستم.
بهار سرش را تکان داد و گفت چشم.
و دروازه را بست. قلبش با تپش خفیفی به کار برگشت.
این مرد کی بود که با آن متانت حرف میزد؟
دو ساعت گذشت.
که صدای پدرش از داخل خانه آمد بهار! چای!
با دلهره به سوی اتاق پدرش دوید بهادر با موهای آشفته و چشمانی نیمه باز از بستر برخاست و پرسید صبحانه آماده است؟
بهار با لحن نرم پاسخ داد بلی پدر جان. راستی، پدر جان، یک مرد آمده بود گفت اسمش منصور است. بیرون خانه منتظر تان است.
بهادر با شنیدن اسم “منصور”، مثل کسی که از خواب سنگینی بیدار شده باشد، با هیجان از جایش برخاست. و گفت چی گفتی؟ منصور؟ چرا او را داخل نیاوردی؟
بهار دستانش را درهم گره کرد و آهسته گفت شما خواب بودید. من ترسیدم بیدار تان کنم که مبادا عصبانی شوید.
چهره ی پدرش در یک لحظه، از شوق به خشم بدل شد.
و با عصبانیت پرسید او چی وقت آمده بود؟
بهار به آرامی گفت نزدیک به دو ساعت می شود.
رنگ رخسار بهادر از عصبانیت به سرخی گرایید. قدمی به جلو برداشت و با صدایی پرخشم گفت احمق! بهترین دوست مرا دو ساعت پشت در گذاشتی؟ عقل نداری؟ خدا را شکر کن که عجله دارم، و گرنه چنان میزدمت که یک ماه از جایت بلند نمی شدی!
بعد از اطاق بیرون رفت صدای درِ اتاق پدر که بسته شد، بهار آهسته نفس کشید و دستان لرزانش را روی سینه اش گذاشت قلبش هنوز از فریادهای چند لحظه پیش آرام نگرفته بود. برای لحظه ای ایستاد و به قاب در نگریست، بعد سرش را به دیوار تکیه داد، چشم هایش را بست و اجازه داد سکوت کوتاه خانه، اندکی آرامش بر زخم دلش بپاشد.
ادامه دارد
👍39❤30😢16💔6❤🔥2🕊2👏1💯1😭1🤗1💘1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: هژده بهار بی صدا سرش را به نشانه ی تأیید تکان داد. مرد گفت پدرت خانه است؟ او را صدا بزن. بهار با لحنی که هنوز ته مانده ی از ترس در آن بود، پاسخ داد بلی اما خواب است. وقت هایی که خواب باشد، من اجازه ندارم…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: نوزده
چند دقیقه بعد، صدای زمزمه هایی از دهلیز برخاست، صدای پدرش بود؛ لحنی پوزش طلب، آرام و نرم. کلماتش در هوا چرخید که گفت منصور جان، ببخش که بیرون منتظر ماندی خواب بودم، بهار هم بیدارم نکرده.
بهار آهسته قدم برداشت و به دهلیز رفت منصور، مردی با چهره ای آرام و متین، حالا از دروازه وارد خانه می شد. قد بلندش سایه ای روی فرش های خاک خورده انداخته بود. همین که قدم به دهلیز گذاشت، چشمش به بهار افتاد.
نگاهش لحظه ای بر بهار مکث کرد. در چشمان دختر چیزی بود که دل را می لرزاند؛ غمی قدیمی، خاموش و سر به زیر. اما بی آنکه چیزی بگوید، نگاهش را دزدید و قدم در مهمانخانه گذاشت.
بهار آهسته راهش را به سوی آشپزخانه کج کرد. پیاله ها را از قفسه برداشت، شیرنی دانی را چاکلیت پر کرد و همه را با دقتی وسواس گونه روی پتنوس چید گویی با این کارهای کوچک، می خواست بر بی قراری دلش مسلط شود.
پتنوس را برداشت و به سوی مهمانخانه رفت. پشت دروازه ایستاد، با بند انگشت آرام به دروازه زد. پدرش بی آنکه منتظر کلمه ای از او شود، دروازه را نیمه باز کرد، نگاه سردی به بهار انداخت، پتنوس را از دستانش گرفت و با صدایی کوتاه و جدی گفت حالا به اطاقت برو.
دو ماه بود که نام «منصور» چون سایه ای بی صدا در گوشه ای از ذهن بهار جا خوش کرده بود؛ بی آنکه خودش بخواهد، هر بار که پدرش با لبخند نام او را بر زبان می آورد، دلش تکانی می خورد.
آن روز، صبح زود آفتاب هنوز گرم نگشته بود که بهار از صدای باز و بسته شدن دروازه ای حویلی از خواب پرید. برخلاف همیشه، خانه در سکوتی مرده فرو نرفته بود. صدای قدم های بهادر در دهلیز می پیچید او گوش تیز کرد؛ لحظاتی بعد صدای بهم خوردن ظروف از آشپزخانه آمد. تعجب کرد. از بستر برخاست و پشت دروازه ایستاد. صدای پدرش را شنید که گفت دخترم بیدار شو. امروز مهمان داریم. منصور می آید.
بهار یک لحظه میان رویا و واقعیت معلق ماند. هنوز چشمانش نیمه خواب بود، اما کلمات بهادر چون تازیانه ای شیرین بر ذهنش نشستند. مهمان؟ آن هم منصور؟
با شتاب از اطاق بیرون شد. پدرش با لباس نیم نو، و موی های شانه زده در آشپزخانه ایستاده بود و کیسه های خرید را روی زمین می گذاشت. نگاهش که به بهار افتاد، برای نخستین بار پس از سالها در چشمانش خوشحالی و مهربانی دیده میشد
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: نوزده
چند دقیقه بعد، صدای زمزمه هایی از دهلیز برخاست، صدای پدرش بود؛ لحنی پوزش طلب، آرام و نرم. کلماتش در هوا چرخید که گفت منصور جان، ببخش که بیرون منتظر ماندی خواب بودم، بهار هم بیدارم نکرده.
بهار آهسته قدم برداشت و به دهلیز رفت منصور، مردی با چهره ای آرام و متین، حالا از دروازه وارد خانه می شد. قد بلندش سایه ای روی فرش های خاک خورده انداخته بود. همین که قدم به دهلیز گذاشت، چشمش به بهار افتاد.
نگاهش لحظه ای بر بهار مکث کرد. در چشمان دختر چیزی بود که دل را می لرزاند؛ غمی قدیمی، خاموش و سر به زیر. اما بی آنکه چیزی بگوید، نگاهش را دزدید و قدم در مهمانخانه گذاشت.
بهار آهسته راهش را به سوی آشپزخانه کج کرد. پیاله ها را از قفسه برداشت، شیرنی دانی را چاکلیت پر کرد و همه را با دقتی وسواس گونه روی پتنوس چید گویی با این کارهای کوچک، می خواست بر بی قراری دلش مسلط شود.
پتنوس را برداشت و به سوی مهمانخانه رفت. پشت دروازه ایستاد، با بند انگشت آرام به دروازه زد. پدرش بی آنکه منتظر کلمه ای از او شود، دروازه را نیمه باز کرد، نگاه سردی به بهار انداخت، پتنوس را از دستانش گرفت و با صدایی کوتاه و جدی گفت حالا به اطاقت برو.
دو ماه بود که نام «منصور» چون سایه ای بی صدا در گوشه ای از ذهن بهار جا خوش کرده بود؛ بی آنکه خودش بخواهد، هر بار که پدرش با لبخند نام او را بر زبان می آورد، دلش تکانی می خورد.
آن روز، صبح زود آفتاب هنوز گرم نگشته بود که بهار از صدای باز و بسته شدن دروازه ای حویلی از خواب پرید. برخلاف همیشه، خانه در سکوتی مرده فرو نرفته بود. صدای قدم های بهادر در دهلیز می پیچید او گوش تیز کرد؛ لحظاتی بعد صدای بهم خوردن ظروف از آشپزخانه آمد. تعجب کرد. از بستر برخاست و پشت دروازه ایستاد. صدای پدرش را شنید که گفت دخترم بیدار شو. امروز مهمان داریم. منصور می آید.
بهار یک لحظه میان رویا و واقعیت معلق ماند. هنوز چشمانش نیمه خواب بود، اما کلمات بهادر چون تازیانه ای شیرین بر ذهنش نشستند. مهمان؟ آن هم منصور؟
با شتاب از اطاق بیرون شد. پدرش با لباس نیم نو، و موی های شانه زده در آشپزخانه ایستاده بود و کیسه های خرید را روی زمین می گذاشت. نگاهش که به بهار افتاد، برای نخستین بار پس از سالها در چشمانش خوشحالی و مهربانی دیده میشد
ادامه دارد ان شاءالله❤️
❤79😢10👍5🥰5❤🔥3👌2😘2🙏1🕊1💯1😇1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❤️در نیمه شب ...
🌼قُلِ اللَّهُ يُنَجِّيكُمْ مِنْهَا وَ مِنْ كُلِّ كَرْب...
🌼بــــگو:
خداست که از آن گرفتاری و بلکه از هر اندوه شدیدی نجاتـــتان میدهد...
❤️[انعام /۶۴]
🌼هیچ کسی
جز #تو ندارد
قِلِقِ این دلِ ما را ...🤍(:
🌼خدایا خسته ام پناهم باش
❣در این برهوت بی کسی تنهام نزار. 🥺🤲
🌼قُلِ اللَّهُ يُنَجِّيكُمْ مِنْهَا وَ مِنْ كُلِّ كَرْب...
🌼بــــگو:
خداست که از آن گرفتاری و بلکه از هر اندوه شدیدی نجاتـــتان میدهد...
❤️[انعام /۶۴]
🌼هیچ کسی
جز #تو ندارد
قِلِقِ این دلِ ما را ...🤍(:
🌼خدایا خسته ام پناهم باش
❣در این برهوت بی کسی تنهام نزار. 🥺🤲
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤29❤🔥3👍2💯2🥰1🤩1👌1🕊1😍1💘1😘1
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان متبرک😍
🔘✨امروز تان دور از خسته گی😉
🕊✨امروز چهار شنبه
🌻 ۲۱/ جوزا/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۱/ ژوئن/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۵/ذوالحجه/۱۴۴۶قمری
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان متبرک😍
🔘✨امروز تان دور از خسته گی😉
🕊✨امروز چهار شنبه
🌻 ۲۱/ جوزا/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۱/ ژوئن/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۵/ذوالحجه/۱۴۴۶قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤13🥰2✍1❤🔥1👍1👏1🕊1💯1😘1😎1
و ما در هیاهوی روزگار اگر آرامیم ..؛
دلمان به یگانه تکیهگاهمان
[ الله ] گرم است :)♥️🪴
صبح بخیر
دلمان به یگانه تکیهگاهمان
[ الله ] گرم است :)♥️🪴
صبح بخیر
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤20🥰3👍2⚡1❤🔥1👏1🕊1💯1🫡1💘1😘1
امیدوارم خداوند
رنگینکمانی به ازای هر طوفان
لبخندی به ازای هر اشک
نغمهای شیرین به ازای هر ناراحتی
و اجابتی نزدیک برای هر دعا
برایتان فراهم سازد
🌼سلام
🌞صبح زیبـایتان بخیر
🌼بهترین های دنیا تقدیم شما
رنگینکمانی به ازای هر طوفان
لبخندی به ازای هر اشک
نغمهای شیرین به ازای هر ناراحتی
و اجابتی نزدیک برای هر دعا
برایتان فراهم سازد
🌼سلام
🌞صبح زیبـایتان بخیر
🌼بهترین های دنیا تقدیم شما
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤20👍4❤🔥1⚡1🥰1👏1🕊1😇1🫡1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت ۱۵۷ ♥️«مَنْ ضَارَّ ضَارَّ اللهُ بِهِ، وَمَنْ شَاقَّ شَقَّ اللهُ عَلَيْهِ» 🌺 «هرکس زیان برساند، الله به او زیان میرساند و کسی که سخت بگیرد، الله بر او سخت میگیرد». #ترمذی1940
⚡️⚡️⚡️⚡️
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۵۸
♥️«ازْهَدْ في الدُّنيا يُحِبَّكَ اللَّه، وَازْهَدْ فِيمَا عِنْدَ النَّاسِ يُحبَّكَ النَّاسُ»
🪴«در دنيا زهد و پارسايی پيشه کن تا الله تو را دوست بدارد و به آنچه مردم دارند، چشم طمع نداشته باش، مردم تو را دوست خواهند داشت».
#ابنماجه
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۵۸
♥️«ازْهَدْ في الدُّنيا يُحِبَّكَ اللَّه، وَازْهَدْ فِيمَا عِنْدَ النَّاسِ يُحبَّكَ النَّاسُ»
🪴«در دنيا زهد و پارسايی پيشه کن تا الله تو را دوست بدارد و به آنچه مردم دارند، چشم طمع نداشته باش، مردم تو را دوست خواهند داشت».
#ابنماجه
❤27❤🔥2👍2⚡1🥰1👏1🕊1💯1😇1🫡1💘1
.
تویِ مُعادلاتِ ذهنی مَن...!
فقط دوتا راهِ حل میگُنجه و حسابهِ :
یا مـ∞ـالِ مَنــی یا با مَنــی!🥰
#بفرست برای همسرت💙
تویِ مُعادلاتِ ذهنی مَن...!
فقط دوتا راهِ حل میگُنجه و حسابهِ :
یا مـ∞ـالِ مَنــی یا با مَنــی!🥰
#بفرست برای همسرت💙
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤18🥰4❤🔥2💯2✍1👍1👏1😍1😇1🫡1😘1
زمانبندي خدا بي نظيره !!
نه هيچوقت دير میکنه ، نه هيچوقت زود.
كمي بردباری میخواد و ايمانِ قوی
ولی در نهایت به انتظارش می ارزه💛
زمانبندي خدا بي نظيره !!
نه هيچوقت دير میکنه ، نه هيچوقت زود.
كمي بردباری میخواد و ايمانِ قوی
ولی در نهایت به انتظارش می ارزه💛
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤27👍4💯4😇2🤝2😘2❤🔥1🥰1👏1🤗1💘1
به خودت باور داشته باش
#پندانه فوق العاده .. 🔴عصبانی نشوید .... 💞ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺣﺎﺩﺛﻪ ریزش یک برج بزرگ اداری، ﻋﺪﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮐﻨﺎﻥ ﺑرجها ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ. ﯾﮑﯽ از آنها ﺧﺎﻧﻤﯽ ﺑﻮﺩ که اون روز ﺑﺎطرﯼ ﺳﺎﻋﺘﺶ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺯﻧﮓ ﻧﺰﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، یه ﻧﻔﺮ دیگه ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﻗﻬﻮﻩ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﻭﯼ…
📚داستان سیبزمینیهای بدبو...
معلم یک کودکستان به بچههای کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید، سیبزمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچهها با کیسههای پلاستیکی به کودکستان آمدند. در کیسه بعضیها ۲ بعضیها ۳، و بعضیها ۵ سیب زمینی بود. معلم به بچهها گفت تا یک هفته هر کجا که میروند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.
روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچهها شروع کردند به شکایت از بوی سیبزمینیهای گندیده. به علاوه، آنهایی که سیبزمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچهها راحت شدند. معلم از بچهها پرسید:«از اینکه یک هفته سیب زمینیها را با خود حمل میکردید چه احساسی داشتید؟»
بچهها از اینکه مجبور بودند، سیبزمینیهای بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.
آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد:«کینه آدمهایی که در دل دارید و همه جا با خود میبرید نیز چنین حالتی دارد. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد میکند و شما آن را همه جا همراه خود میبرید. حالا که شما بوی بد سیب زمینیها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید، پس چطور میخواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟
معلم یک کودکستان به بچههای کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید، سیبزمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچهها با کیسههای پلاستیکی به کودکستان آمدند. در کیسه بعضیها ۲ بعضیها ۳، و بعضیها ۵ سیب زمینی بود. معلم به بچهها گفت تا یک هفته هر کجا که میروند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.
روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچهها شروع کردند به شکایت از بوی سیبزمینیهای گندیده. به علاوه، آنهایی که سیبزمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچهها راحت شدند. معلم از بچهها پرسید:«از اینکه یک هفته سیب زمینیها را با خود حمل میکردید چه احساسی داشتید؟»
بچهها از اینکه مجبور بودند، سیبزمینیهای بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.
آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد:«کینه آدمهایی که در دل دارید و همه جا با خود میبرید نیز چنین حالتی دارد. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد میکند و شما آن را همه جا همراه خود میبرید. حالا که شما بوی بد سیب زمینیها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید، پس چطور میخواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟
❤32👍9👏6👌3❤🔥2⚡1🥰1🙏1😍1💯1😇1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❤🔥11❤5👍2👌2💯2⚡1🥰1🎉1😍1💘1😘1
🤷♂8❤6🤷♀5😱2💯2❤🔥1👍1👏1😍1🫡1😘1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: نوزده چند دقیقه بعد، صدای زمزمه هایی از دهلیز برخاست، صدای پدرش بود؛ لحنی پوزش طلب، آرام و نرم. کلماتش در هوا چرخید که گفت منصور جان، ببخش که بیرون منتظر ماندی خواب بودم، بهار هم بیدارم نکرده. بهار آهسته قدم…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: بیست
با دیدن بهار گفت از بازار گوشت تازه آوردم برنج، بادنجان سیاه، پالک، ترکاری، زردک و کشمش هم خریدم منصور غذای خانه گی دوست دارد. می خواهم به شب قابلی خوشمزه بپزی در کنارش سبزی و بادنجان سیاه هم باشد بهتر است من از رستورانت مرغ سرخ شده هم می آورم.
بهار حیرت زده به او نگاه می کرد. مردی که همیشه نان خشک و چای تلخ را با فریاد و سکوت می خورد، حالا با اشتیاق در مورد این غذاها حرف میزد.
لبخندی زد و گفت چشم پدر جان.
صبح تا شب آشپزخانه میدان جنگی شیرین شد. بهار با پیشبند سفید، موهای بسته شده و آستین های بالا زده، همچون بانویی ماهر، میان ظروف و دیگ ها در رفت و آمد بود. بخار از روی غذا ها بر می خواست و عطر سبزی در فضا پیچیده بود در دلش دعا می کرد که پدرش از آشپزی او راضی باشد.
وقتی کارهایش پایان یافت، همه چیز را با دقتی تمام عیار جمع و جور کرد. وسایل پذیرایی را ردیف نمود و نفس راحتی کشید که ناگاه زنگ دروازه سکوت خانه را شکست. چند لحظه بعد، بهادر با منصور وارد خانه شدند. بهار با عجله پتنوس چای را برداشت و به سوی مهمانخانه رفت. نوک انگشتش را به دروازه زد، آهسته دروازه را باز کرد، پتنوس را مقابل دروازه نهاد و بی صدا به آشپزخانه برگشت.
نیم ساعت نگذشته بود که غذاها را یکی یکی در ظروف چینی و بلورین کشید هر لقمه اش آغشته به محبت و خاطره ای از روزهای دورِ مادر. بهادر شخصاً پتنوس غذا را برداشت و به مهمانخانه برد.
وقتی بهار همهٔ کارها را به انجام رساند، بشقابی کوچک از همان غذا برای خود کشید. تازه قاشق را پر از برنج کرده بود که صدای منصور از اطاق مهمانخانه به گوشش رسید که گفت بهبه! این دیگر چه دست پختی است، بهادر جان؟ دخترت دست صد زن خانه را از پشت بسته! همه چیز با ذوق و سلیقه آماده شده، عجب خوشمزه…
لبخندی آرام روی لب های بهار شکفت. اما هنوز قاشق را به لب نرسانده بود که صدای بهادر را شنید که گفت بهار کاملاً به مادرش رفته سلیقه و دست پختش مانند اوست.
لبخند بهار، آرام در چهره اش یخ بست. ذهنش بی اختیار به سال هایی پرتاب شد که مادر با آن دست های خسته اش غذا می پخت، اما بهادر نه تنها لب به تحسین نمی گشود، بلکه با کنایه های تلخ، با طعنه و دشنام، گاه حتا با مشت و سیلی، زحمات او را زیر پا له می کرد.
اشکی بی صدا از گوشهٔ چشم بهار لغزید. زیر لب زمزمه کرد چرا هیچگاهی اینگونه از مادرم تعریف نکردی؟ شاید همین یک جمله، یک تحسین ساده، برایش دل گرمی می بود شاید هنوز زنده می بود.
ادامه دارد ...
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: بیست
با دیدن بهار گفت از بازار گوشت تازه آوردم برنج، بادنجان سیاه، پالک، ترکاری، زردک و کشمش هم خریدم منصور غذای خانه گی دوست دارد. می خواهم به شب قابلی خوشمزه بپزی در کنارش سبزی و بادنجان سیاه هم باشد بهتر است من از رستورانت مرغ سرخ شده هم می آورم.
بهار حیرت زده به او نگاه می کرد. مردی که همیشه نان خشک و چای تلخ را با فریاد و سکوت می خورد، حالا با اشتیاق در مورد این غذاها حرف میزد.
لبخندی زد و گفت چشم پدر جان.
صبح تا شب آشپزخانه میدان جنگی شیرین شد. بهار با پیشبند سفید، موهای بسته شده و آستین های بالا زده، همچون بانویی ماهر، میان ظروف و دیگ ها در رفت و آمد بود. بخار از روی غذا ها بر می خواست و عطر سبزی در فضا پیچیده بود در دلش دعا می کرد که پدرش از آشپزی او راضی باشد.
وقتی کارهایش پایان یافت، همه چیز را با دقتی تمام عیار جمع و جور کرد. وسایل پذیرایی را ردیف نمود و نفس راحتی کشید که ناگاه زنگ دروازه سکوت خانه را شکست. چند لحظه بعد، بهادر با منصور وارد خانه شدند. بهار با عجله پتنوس چای را برداشت و به سوی مهمانخانه رفت. نوک انگشتش را به دروازه زد، آهسته دروازه را باز کرد، پتنوس را مقابل دروازه نهاد و بی صدا به آشپزخانه برگشت.
نیم ساعت نگذشته بود که غذاها را یکی یکی در ظروف چینی و بلورین کشید هر لقمه اش آغشته به محبت و خاطره ای از روزهای دورِ مادر. بهادر شخصاً پتنوس غذا را برداشت و به مهمانخانه برد.
وقتی بهار همهٔ کارها را به انجام رساند، بشقابی کوچک از همان غذا برای خود کشید. تازه قاشق را پر از برنج کرده بود که صدای منصور از اطاق مهمانخانه به گوشش رسید که گفت بهبه! این دیگر چه دست پختی است، بهادر جان؟ دخترت دست صد زن خانه را از پشت بسته! همه چیز با ذوق و سلیقه آماده شده، عجب خوشمزه…
لبخندی آرام روی لب های بهار شکفت. اما هنوز قاشق را به لب نرسانده بود که صدای بهادر را شنید که گفت بهار کاملاً به مادرش رفته سلیقه و دست پختش مانند اوست.
لبخند بهار، آرام در چهره اش یخ بست. ذهنش بی اختیار به سال هایی پرتاب شد که مادر با آن دست های خسته اش غذا می پخت، اما بهادر نه تنها لب به تحسین نمی گشود، بلکه با کنایه های تلخ، با طعنه و دشنام، گاه حتا با مشت و سیلی، زحمات او را زیر پا له می کرد.
اشکی بی صدا از گوشهٔ چشم بهار لغزید. زیر لب زمزمه کرد چرا هیچگاهی اینگونه از مادرم تعریف نکردی؟ شاید همین یک جمله، یک تحسین ساده، برایش دل گرمی می بود شاید هنوز زنده می بود.
ادامه دارد ...
❤76😭13💔7👍5😢5🙏2❤🔥1⚡1🕊1🫡1😘1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: بیست با دیدن بهار گفت از بازار گوشت تازه آوردم برنج، بادنجان سیاه، پالک، ترکاری، زردک و کشمش هم خریدم منصور غذای خانه گی دوست دارد. می خواهم به شب قابلی خوشمزه بپزی در کنارش سبزی و بادنجان سیاه هم باشد بهتر…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: بیست و یک
قاشق را آرام در بشقاب گذاشت، زانوهایش را بغل گرفت و سرش را میان بازوانش پنهان کرد. اشک بی وقفه بر صورتش جاری شد.
بعد از صرف غذا بهار یک یک ظرفها را شست، آشپزخانه را پاک کرد و وقتی خستگی همچو باری سنگین بر شانه هایش نشست، به اطاقش برگشت. عکسی از مادر را بغل گرفت و بدون آنکه لباسش را عوض کند، چشمانش را بست و به خوابی عمیق فرو رفت…
سه ماه سپری شده بود. در تمام این مدت، بهادر تنها زمان هایی که منصور مهمان شان می شد، کمی نرم خویی نشان می داد. اما به محض آنکه خانه از مهمان خالی می شد، خوی تلخ و خشن اش باز می گشت. شب ها، وقتی نیمه شب از راه می رسید و بوی باده بر تنش می پیچید، بهانه می گرفت، فریاد می کشید، و در نهایت، دست روی بهار بلند می کرد.
آن شب، ساعت از یک گذشته بود. بهار گوشهٔ اطاقش نشسته بود و چشم به ساعت دیواری دوخته بود. ناگهان صدای افتادن چیزی از حویلی به گوش رسید. با دلهره از پشت کلکین نگاه کرد. تاریکی همه جا را بلعیده بود، اما چشمش به پشکی بازیگوش افتاد که از دیوار پریده بود. لبخند کم جانی زد و گفت ای شوخک، مرا ترساندی.
اما دلش هنوز ناآرام بود. چرا پدرش تا حالا نیامده؟ همیشه تا دوازده شب به خانه می آمد.
همان لحظه، دروازهٔ حویلی آرام باز شد. بهادر، تلو تلو خوران، بی تعادل قدم در خانه گذاشت. بهار با نگرانی به پیش دوید، اما با نزدیک شدن، بوی تعفن شراب و چرک، مشامش را سوزاند. یک قدم عقب رفت.
با صدای لرزان گفت پدر جان چرا این طور بو می دهید؟
چشمان سرخ و خون گرفتهٔ بهادر در تاریکی برق زدند. نگاهش پر از نفرت بود. فریاد زد تو کیستی که از من سوال می پرسی؟ به تو چه؟ مادر بی حیایت وقتی مرد، چرا ترا هم با خود نبُرد؟ چرا این مصیبت را برای من باقی گذاشت؟ هر بار که ترا می بینم، با آن قیافهٔ لعنتی ات که عین مادر مرده ات است، دلم می خواهد ترا از بین ببرم.
قلب بهار با این حرف های پدرش شکست پدرش چند لحظه سکوت کرد، بعد با خشم گفت به چی نگاه میکنی، بیحیا؟ جواب بده!
بهار زبانش بند آمده بود. نفسش بالا نمی آمد. پدرش دوباره فریاد زد حالا کر شدی؟
و پیش از آنکه بهار فرصت سخن گفتن یابد، موهایش را کشید و او را به زمین کوبید.
بهار از درد نالید و گفت پدر جان… لطفاً…
اما هنوز حرفش تمام نشده بود که لگدی محکم به سرش خورد. صدای برخورد بدنش با زمین، در شب پیچید. خون از گوشهٔ لبش جاری شد.
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: بیست و یک
قاشق را آرام در بشقاب گذاشت، زانوهایش را بغل گرفت و سرش را میان بازوانش پنهان کرد. اشک بی وقفه بر صورتش جاری شد.
بعد از صرف غذا بهار یک یک ظرفها را شست، آشپزخانه را پاک کرد و وقتی خستگی همچو باری سنگین بر شانه هایش نشست، به اطاقش برگشت. عکسی از مادر را بغل گرفت و بدون آنکه لباسش را عوض کند، چشمانش را بست و به خوابی عمیق فرو رفت…
سه ماه سپری شده بود. در تمام این مدت، بهادر تنها زمان هایی که منصور مهمان شان می شد، کمی نرم خویی نشان می داد. اما به محض آنکه خانه از مهمان خالی می شد، خوی تلخ و خشن اش باز می گشت. شب ها، وقتی نیمه شب از راه می رسید و بوی باده بر تنش می پیچید، بهانه می گرفت، فریاد می کشید، و در نهایت، دست روی بهار بلند می کرد.
آن شب، ساعت از یک گذشته بود. بهار گوشهٔ اطاقش نشسته بود و چشم به ساعت دیواری دوخته بود. ناگهان صدای افتادن چیزی از حویلی به گوش رسید. با دلهره از پشت کلکین نگاه کرد. تاریکی همه جا را بلعیده بود، اما چشمش به پشکی بازیگوش افتاد که از دیوار پریده بود. لبخند کم جانی زد و گفت ای شوخک، مرا ترساندی.
اما دلش هنوز ناآرام بود. چرا پدرش تا حالا نیامده؟ همیشه تا دوازده شب به خانه می آمد.
همان لحظه، دروازهٔ حویلی آرام باز شد. بهادر، تلو تلو خوران، بی تعادل قدم در خانه گذاشت. بهار با نگرانی به پیش دوید، اما با نزدیک شدن، بوی تعفن شراب و چرک، مشامش را سوزاند. یک قدم عقب رفت.
با صدای لرزان گفت پدر جان چرا این طور بو می دهید؟
چشمان سرخ و خون گرفتهٔ بهادر در تاریکی برق زدند. نگاهش پر از نفرت بود. فریاد زد تو کیستی که از من سوال می پرسی؟ به تو چه؟ مادر بی حیایت وقتی مرد، چرا ترا هم با خود نبُرد؟ چرا این مصیبت را برای من باقی گذاشت؟ هر بار که ترا می بینم، با آن قیافهٔ لعنتی ات که عین مادر مرده ات است، دلم می خواهد ترا از بین ببرم.
قلب بهار با این حرف های پدرش شکست پدرش چند لحظه سکوت کرد، بعد با خشم گفت به چی نگاه میکنی، بیحیا؟ جواب بده!
بهار زبانش بند آمده بود. نفسش بالا نمی آمد. پدرش دوباره فریاد زد حالا کر شدی؟
و پیش از آنکه بهار فرصت سخن گفتن یابد، موهایش را کشید و او را به زمین کوبید.
بهار از درد نالید و گفت پدر جان… لطفاً…
اما هنوز حرفش تمام نشده بود که لگدی محکم به سرش خورد. صدای برخورد بدنش با زمین، در شب پیچید. خون از گوشهٔ لبش جاری شد.
ادامه اش فردا شب ان شاءالله ❤️
😭82❤13😱5😢4❤🔥3✍2👌1🕊1💯1🤗1😘1
آغازی دوباره برای دلسپردن به خوبیها.
باشد که دلتان پر از نور، ✨
روزگارتان سرشار از شادی و برکت باشد.
✨شب تان خوش! 🌙✨
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤16💯4❤🔥2👍1🥰1🕊1😍1😇1🤝1💘1😘1
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان متبرک😍
🔘✨امروز تان دور از خسته گی😉
🕊✨امروز پنج شنبه
🌻 ۲۲/ جوزا/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۲/ ژوئن/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۶/ذوالحجه/۱۴۴۶قمری
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان متبرک😍
🔘✨امروز تان دور از خسته گی😉
🕊✨امروز پنج شنبه
🌻 ۲۲/ جوزا/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۲/ ژوئن/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۶/ذوالحجه/۱۴۴۶قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤17👍3💯3❤🔥2✍1🥰1👌1🕊1😍1💘1