Telegram Web Link
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: چهارده عتیق مکث کرد، نفس عمیقی کشید و ادامه داد بهادر دو سال از مادرت بزرگتر بود با خانواده‌ اش در کوچهٔ ما زندگی می‌ کردند، وضع مالی‌ شان خوب نبود. وقتی خواستگاری آمد مادرم مخالفت کرد و جواب رد داد ولی نسترن…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پانزده

بهار سرش را بر شانه‌ های مامایش گذاشت. بغضی در گلویش مانده بود که نمی‌ شد با هیچ گریه‌ ای بیرون ریخت.
چند دقیقه‌ ای در سکوت گذشت. تنها صدای گاه‌ گاهی پرندگان در دوردست و وزش نرم نسیم، فضای میان بهار و مامایش را پُر می‌ کرد. بهار سرش را آرام از شانهٔ ماما عتیق برداشت، چشمانش را به چهرهٔ مهربان او دوخت و با صدایی که خفیف و لرزان بود گفت مرا فردا به خانهٔ خود ما ببرید، ماما جان.
عتیق آهی کشید، نگاهش را به زمین دوخت و گفت ولی دخترکم، شاید پدرت هنوز نیامده باشد…
بهار سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت قلبم می‌ گوید او برگشته… یا شاید هم اصلاً هیچگاه نرفته بود، فقط می‌ خواست مرا از خودش دور بسازد…
عتیق دستی به موی پریشانش کشید، نگاهی به چشمان بهار انداخت که از اشک درخشنده بود و گفت درست است فردا صبح آماده باش. پیش از آنکه به دفتر بروم، ترا به خانه‌ ات میبرم. باور کن، بیشتر از خودت، این رفتارهای‌ اینها مرا می‌ آزارد. کاش می توانستم برایت کاری کنم…
بهار لبخندی تلخ زد، چیزی نگفت و دوباره سرش را بالا گرفت، به آسمان غم‌ زده خیره شد.
صبح روز بعد، بهار زودتر از همیشه بیدار شد. در روشنایی محو سحرگاهی، تخت‌ خوابش را جمع کرد، صورتش را شست، لباس‌ های پاکیزه ‌اش را پوشید و لباس هایش را داخل خریطه گذاشت عتیق با موترش در انتظار بود.
موتر چند کوچه را طی کرد، سپس در جایی کمی دورتر از خانهٔ بهادر توقف کرد. عتیق گفت من همین‌ جا میمانم. برو، اگر پدرت در خانه بود، خبرم نکن، من می‌ فهمم و میروم اما اگر نبود…
بهار حرفش را برید و گفت او در خانه است… میدانم.
و بعد، با قدم‌ هایی شتاب‌ زده، خودش را به دروازه رساند. چند بار محکم در را کوبید، لحظه‌ ای ناامید خواست بازگردد که صدایی از داخل شنیده شد کیست؟
قلبش از شادی لرزید. لبخندی پُر از اشک بر لب‌ هایش نقش بست. دروازه با صدای سنگینی گشوده شد و قامت خمیدهٔ پدرش، بهادر، در چارچوب ظاهر گشت. موهایش نامرتب، چشمانش خسته و صورتش رنگ‌ پریده بود.
بهار با صدایی بغض‌ آلود گفت پدر جان شما اینجا هستید؟ چرا دنبال من نیامدید؟
چشمان بهادر گره خوردند، صدایش تیز شد و گفت تو اینجا چی می‌ کنی؟ مگر برایت نگفته بودم تا خودم دنبالت نیامده‌ ام، پای به این خانه مگذار؟
بهار بغضش را فرو خورد، قدمی به سوی دهلیز گذاشت و گفت دلم برایتان تنگ شده بود چند ماه است مرا فرستاده‌ اید پدر جان، من دیگر به آن خانه بر نمی‌ گردم. خانهٔ من همین‌ جاست نه جای دیگر.

❤️
69😭31❤‍🔥6👍5😢53🥰2💯1😇1🤝1😡1
بالنسبة لنا نحن الذين عندنا الله
كل مخاوف العالم مضحكة ."

برای ما که خدا رو داریم،
تمام هراس های دنیا خنده داره (:

#شبتان_خدایی💙
💡@bekhodat1Aeman1d📚
18💯3👍2💘2🥰1👏1👌1🕊1😍1🤗1😘1
             بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
         
🔘السـ🌼ــلام علیکم
🔘صبحِ تان متبرک😍
🔘امروز تان دور از خسته گی😉
🕊امروز  دوشنبه

🌻  ۱۹/ جوزا/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۹/ ژوئن/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۳/ذوالحجه/۱۴۴۶قمری

               😍عید تان مبارکااا😍 
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

💡@bekhodat1Aeman1d📚
11🥰4❤‍🔥3👍1👏1🕊1😍1💯1💘1😘1
• ⃟🦋
"وَتُفَرِّجُ‌عَمَّن‌لاذَبِكَ"
وهرکس‌به‌توپناه‌آوَرَد،
غم‌و‌اندوهش‌رامی‌بَری💛
🌱

#شڪرت‌معبودمهربان‌من🥹

💡@bekhodat1Aeman1d📚
20❤‍🔥3👏31👍1🥰1🎉1😍1💯1💘1😘1
هیچگاہ یڪ صبح خوب را
بافڪر ڪردن بہ یڪ دیروز بد
خراب نڪنید، رهایش ڪنید

صبح یعنے امید
یعنے فرصتے براے شروع دوباره
صبح تان بخیر
روز سوم عید تان
پراز شـادے و نشـاط

💡@bekhodat1Aeman1d📚
13❤‍🔥3👍2🥰2👏1🤯1👌1🕊1😍1💯1💘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
10❤‍🔥2🥰2👏2🕊21👍1🤯1💯1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
*واکسین برای تقویه کننده کسانی که لایک نمی‌کنند آوردم*😕 😁 - ا        💉   💉 - ا          /😐\ - ا            )  ( - ا            |  | *چرا  لایک نمیکنین* 😒😒☹️☹️𓆩
🥺👆

*خــُدایــٰا مــٰا را بــٰا ڪسانـــِي ڪهِ🥺🥀*

*لَايـــګ نِمَيګنِهِ آشنـــٰا مڪــُن😭🤛*


*الهی امین 🥴😒🖤*
😁34🤣197👍5💯4😱2❤‍🔥1🙈1😘1🙊1😎1
هــــــیچوقت از شروع دوباره...
نترس.. 🪄
تو این بار ..🏹
از صفر شروع نمیکنی ..🎗
از تـــجربه هات شروع می‌کنی ..🎯

💡@bekhodat1Aeman1d📚
15🥰4👍2💯21❤‍🔥1🙏1😍1🤗1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
🔘 داستان کوتاه #قدرت_عشق گویند که ... در زمان کریمخان زند مرد سیه چرده و قوی هیکلی در شیراز زندگی میکرد که در میان مردم به سیاه خان شهرت داشت وقتی که کریمخان میخواست بازار وکیل شیراز را بسازد او جزئ یکی از بهترین کارگران آن دوران بود در آن زمان چرخ نقاله…
#خندونه

در آمریکا، آرایشگری زندگی می کرد که سالها بچه دار نمی شد. او نذر کرد که اگر بچه دار شود، تا یک ماه سر همه مشتریان را به رایگان اصلاح کند. بالاخره خدا خواست و او بچه دار شد!

روز اول یک شیرینی فروش وارد مغازه شد. پس از پایان کار، هنگامی که قناد خواست پول بدهد، آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه اش را باز کند، یک جعبه بزرگ شیرینی و یک کارت تبریک و تشکر از طرف قناد دم در بود.

روز دوم یک گل فروش به او مراجعه کرد و هنگامی که خواست حساب کند، آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه اش را باز کند، یک دسته گل بزرگ و یک کارت تبریک و تشکر از طرف گل فروش دم در بود.

روز سوم یک مهندس ایرانی به او مراجعه کرد. در پایان آرایشگر ماجرا را به او گفت و از گرفتن پول امتناع کرد.

فرداى آن روز همه دوستان و آشنايان مهندس، دم در سلمانی صف کشیده بودند و غر می زدند که پس این مردک چرا مغازه اش را باز نمی کند..
🤣538😁6💯4🙈21❤‍🔥1👍1👏1🕊1😍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دکتر انوشه...
هفت جایی که قطعا امتحان میشد

💡@bekhodat1Aeman1d📚
11💯5👍3❤‍🔥2🥰1👏1😢1🎉1🕊1💘1😘1
در ‌یک انسان ‌معمولی چند ‌درصد ‌مغز ‌فعال میباشد؟
Anonymous Quiz
32%
20 درصد
25%
100 درصد
24%
7/5تا9درصد
19%
1/5تا3درصد
🤷‍♀7💯4👏32🤯2😱2🤷‍♂1❤‍🔥1🤗1😘1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: پانزده بهار سرش را بر شانه‌ های مامایش گذاشت. بغضی در گلویش مانده بود که نمی‌ شد با هیچ گریه‌ ای بیرون ریخت. چند دقیقه‌ ای در سکوت گذشت. تنها صدای گاه‌ گاهی پرندگان در دوردست و وزش نرم نسیم، فضای میان بهار و…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شانزده

بهادر آهی کشید، خواست چیزی بگوید، اما بهار بی‌ آنکه به نگاهِ خشک و بی‌ مهرش توجهی کند، داخل خانه شد.
همان لحظه، بویی ناخوشایند در مشامش پیچید. بینی‌ اش را با آستین گرفت و پرسید این بو از چیست؟
بهادر بی‌ حال گفت به اطاقت برو.
بهار که نمی‌ خواست دوباره پدرش را خشمگین سازد، سکوت کرد و بی‌ درنگ به سوی اطاقش رفت. در را گشود، خریطه ‌اش را گوشه‌ ای نهاد و با دلی پر از خاطره، روی دوشک افتاد. چشمانش را بست، هوای آشنا و بوی خاک خوردهٔ خانه را به سینه کشید.
چشمانش را که باز کرد، ساعت دیواری دو بجهٔ بعد از ظهر را نشان میداد. با وارخطایی از جا برخاست. پدرش را چند بار صدا زد، اما هیچ پاسخی نیامد. با دلی پر از تشویش به اطاق بهادر رفت، دروازه را گشود، بوی تعفن بار دیگر در فضای اطاق پیچید.
با چادر بینی‌ اش را پوشاند، چراغ را روشن کرد و در برابر صحنه‌ ای تلخ ایستاد. اطاق، پر از زباله، لباس‌ های کثیف، و ظرف‌ های نَشُسته بود. کلکین ها با پرده‌ های خاک‌ خورده پوشیده بودند.
زیر لب گفت اینجا نیاز به پاک‌کاری دارد.
آستین‌ ها را بالا زد و بی‌ آنکه شکایتی بر زبان آورد، دست‌ به‌ کار شد. اطاق پدرش را پاک کرد، فرش‌ ها را تکاند، کلکین ‌ها را گشود، و سپس به آشپزخانه رفت. ظرف‌ ها را شست، فرش‌ ها را پاک کرد، گوشه به گوشهٔ خانه را جاروب کشید. سپس به حویلی رفت، جارو در دست، با تنی خسته ولی دلی آرام، سنگ‌ فرش‌ ها را شست.
تا آفتاب غروب کند، تمام خانه را زندگی دوباره بخشیده بود.
اما پدرش هنوز نیامده بود…
ساعت از نه شب گذشته بود که صدای کلید دروازه قفل دروازه پیچید و چند ثانیه بعد، بهادر داخل خانه شد. چهره‌ اش خسته‌ تر از همیشه، موهایش در باد پریشان، و بوی دود سیگار بر لباس‌ هایش نشسته بود.
به سوی اطاق خوابش رفت تا چشمش به اطاق افتاد، چشمانش تنگ شد. داخل رفت، نگاهش به قالین پاک، پرده‌ های تازه‌ شسته، و فضای منظم و تمیز اطاق چرخید. مکثی کرد، نفس عمیقی کشید و سپس با صدای بلند و خشک گفت چرا به اطاق من دست زدی؟
بهار آرام قدم پیش گذاشت. نگاهش لرزان بود، صدایش آهسته گفت بوی بدی می‌ آمد. خواستم اطاقتان پاک باشد، تا خداناخواسته مریض نشوید.
بهادر با صدایی تند، پُر از عصبانیت گفت هیچکس حق ندارد پایش را داخل اطاق من بگذارد! کی برایت گفته بود؟ مگر من از تو خواستم که اطاق را پاک کنی؟
بهار سرش را پایین انداخت. دلش فشرده شد، بغض گلویش را گرفت ولی نگذاشت از چشمش قطره‌ای فرو ریزد.
غمگین لب زد نمی خواستم ناراحت شوید فقط… فقط خواستم پاکاری کنم.

ادامه دارد
59😢17💔8😭7❤‍🔥2👍21👌1🕊1💯1😘1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: شانزده بهادر آهی کشید، خواست چیزی بگوید، اما بهار بی‌ آنکه به نگاهِ خشک و بی‌ مهرش توجهی کند، داخل خانه شد. همان لحظه، بویی ناخوشایند در مشامش پیچید. بینی‌ اش را با آستین گرفت و پرسید این بو از چیست؟ بهادر بی‌…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفده

بهادر قدمی به‌ سوی آشپزخانه برداشت. بعد از چند لحظه برگشت، با اخم پرسید چی پخته کردی؟ نان کجاست؟
بهار نفسش را در سینه حبس کرد. تمام روز را در پاک‌ کاری سپری کرده بود و فرصت نیافته بود چیزی بپزد. با صدای لرزان گفت چیزی نپخته‌ ام فرصت نشد…
چشمان بهادر از عصبانیت برق زد، صدایش بلندتر شد و گفت یعنی تمام روز در خانه بودی و هنوز نان هم پخته‌ نکردی؟ فکر کردی اینجا مهمان‌ خانه است؟ که بیایی و بخوابی؟
بهار دستانش را به هم فشرد، لب‌ هایش لرزیدند، ولی هیچ نگفت. دلش می‌ خواست بگوید که امروز تمام خانه را جان داده، که از چاشت تا حالا نفس‌ نفس‌ زنان با تن خسته خانه را پاک کرده، اما صدایی درونش گفت سکوت کن مبادا دوباره طوفان برخیزد و پدرت ترا به جای دیگر بفرستد.
بهادر همان‌ طور که چپ‌ چپ نگاهش می‌کرد، گفت از فردا، اگر میخواهی در این خانه بمانی، باید همه کارهای خانه را انجام بدهی به اطاق من هم داخل نشوی.
بهار به آهستگی سرش را تکان داد و گفت فهمیدم پدر جان…
سپس آهسته به سمت آشپزخانه رفت تا برای خوردن غذا آماده کند.

#سه سال گذشت…

سه سالی که نه چون فصل‌ های طبیعت، بلکه با آه و اشک و فریاد رقم خورد.
در این مدت، بهار همیشه در خانه بود. خانه‌ ی که برای دختر هجده‌ ساله، نه پناهگاه، بلکه قفسی سنگی بود.
بهادر، پدرش، تا نزدیک نیمروز در خواب سنگینی بود و شب‌ ها نیز تا پاسی از شب در کوچه‌ ها و محافل بی‌ نام‌ و نشان پرسه میزد.
بهادر، هر روز به بهانه‌ ای نو، آتش خشمش را بر جان دخترش می‌ ریخت. اگر گوشه‌ ی از فرش کج بود، اگر نمک غذا اندکی کم یا زیاد بود، اگر دَر نیمه‌ باز مانده بود بهار، بی‌ هیچ گناهی، ملامت و مجازات می‌ شد.
آن صبح که آفتاب نرم و محوی از لا‌ به‌ لای شاخه‌ های زرد و خشک‌ شده‌ درخت توت به روی حویلی می‌ تابید، بهار با دامن پر از آب، به گل‌ های پژمرده رسیدگی می‌ کرد.
در همین حال، صدای زنگ دروازه فضای خاموش حویلی را شکافت.
بهار با شتاب از کنار گلدسته‌ ها گذشت و به دروازه رسید. دستش که روی کلید رفت، بی‌ اراده شانه‌ هایش لرزید؛ از بس که این صداها بیشتر وقت‌ ها نوید خشم یا خبر ناخوش می‌ آورد.
دروازه را باز کرد.
مردی پشت در ایستاده بود؛ با لباس‌ های مرتب، چهره‌ ی آراسته، و چشمانی که گرمایی عجیب داشت.
بهار لحظه‌ ی ایستاد و نگاهش کرد مرد با لبخند آرامی گفت تو بهار هستی؟

ادامه اش فردا شب ان شاءالله
80😢9👍3🕊3❤‍🔥2🥰2💔2💯1😭1😇1🫡1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
گاهی دل‌ها بخاطر
نگفته‌ها می‌شکند،
بیایید به یکدیگر بگوییم
که چقدر به وجود هم نیازمندیم
و قدری مهربانی و عشق
به هم هدیه کنیم

💫شب تان بخیر💫
💡@bekhodat1Aeman1d📚
💯13🥰3❤‍🔥22👍2😢2🕊2😍1🤗1💘1😘1
             بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
         
🔘السـ🌼ــلام علیکم
🔘صبحِ تان متبرک😍
🔘امروز تان دور از خسته گی😉
🕊امروز  سه شنبه

🌻  ۲۰/ جوزا/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۰/ ژوئن/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۴/ذوالحجه/۱۴۴۶قمری
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

💡@bekhodat1Aeman1d📚
12❤‍🔥3🥰2👏2💯21👍1😇1🤝1😘1😎1
خدایا...
امروز دلمان را در
جویبار رحمتت چنان شستشو ده که
هر جا نفرت هست ، دوستی
هر جا یاس هست ، امید
و هر کجا زخمى هست ، درمان
جایش را بگیرد

❤️سلام
🌞صبح تان بخیر
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💡@bekhodat1Aeman1d📚
16👍2👏2💯2😇2❤‍🔥11🥰1💋1😘1

نوشته بود:
خدایا، بابت همه چیزهایی که به
صلاح مون نبود و نشد، شکرت :)
حتی اگه براش گریه کردیم‌...
حتی اگه غُر زدیم ..
حتی اگه ازت شاکی شدیم‌...!
صبح بخیر 😘
💡@bekhodat1Aeman1d📚
20👍5🙏3💯31❤‍🔥1🥰1👏1💘1😘1
گاهی‌ممکن‌است،احساس‌کنی‌که‌
خداوند‌دعای‌تورا،بدونِ‌‌پاسخ‌رها
کرده‌است...هرگز...!!
خداوندمیداندکه‌بهبودی‌وشادی،
پس‌ازصبرچقدرشیرین‌است..
پس‌ابتدامی‌خواهدثواب‌ِصبــر‌را
برایت‌بنویسدوسپس‌شیرینیِ‌آن‌را
به‌توبچشاند🥰🫀!!

پس‌هرگزناامیدنشوو..
🌱
💡@bekhodat1Aeman1d📚
24💯4❤‍🔥2👍2🥰2👏21🕊1🤗1💘1😘1
2025/07/14 05:35:29
Back to Top
HTML Embed Code: