Telegram Web Link
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: بیست و سه منصور قدمی به جلو گذاشت و با دست، آرام چادر را کنار زد. اما بهار با شتاب به عقب رفت، و چادر را محکم‌ تر به صورتش کشید. دلش نمی‌ خواست زخم‌ هایی را که از بی‌ رحمی پدر بر چهره‌ اش نشسته، کسی ببیند. منصور،…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: بیست و چهار

چای که دم کشید و عطرش فضای آشپزخانه را پر کرد، بهار پتنوس را با دستانی لرزان برداشت و آهسته به سوی مهمانخانه رفت. با انگشت به دروازه کوبید. چند لحظه بعد، بهادر دروازه را باز کرد، پتنوس را از دستش گرفت و بی‌ هیچ کلامی داخل اطاق رفت.
بهار برگشت که به آشپزخانه بازگردد، اما صدای منصور او را میخکوب کرد که گفت تا چی وقت می‌ خواهی اینگونه بی‌ کار بمانی و با رفیق‌ های نااهل گشت‌ و گذار کنی، بهادر؟
بهادر، که پیاله‌ ای چای را مقابل منصور می‌ گذاشت، نفس عمیقی کشید و با صدایی که خستگی سال‌ ها در آن نهفته بود، گفت رفیق من خودم هم نمی‌ خواهم بی‌ کار بمانم اما کار پیدا کردن این روزها ساده نیست. تو خودت سال‌ ها پیش برخاستی، هر چه داشتی فروختی و به امارات رفتی، حالا هم ثمرهٔ زحمتت را می‌ خوری. اما اینجا در این کشور، برای جوانان تحصیل‌ کرده هم کار نیست، چه برسد به من که تا صنف یازدهم خوانده‌ ام.
منصور آهی کشید. نگاهی پر از تأسف و یاد گذشته در چشمانش موج می‌ زد گفت یادت هست همان وقت هم برایت گفتم بیا، با هم برویم. اما نخواستی. اگر رفته بودی حالا تو هم‌ مثل من راحت بودی.
بهادر پوزخند تلخی زد و چشم به نقطه‌ ای دور دوخت.
و لب زد من احمق بودم. عاشق شده بودم و برای آن عشق، تمام زندگی ‌ام را باختم. با نسترن فرار کردیم. پدرم مرا از ارث محروم ساخت. به زحمت پولی تهیه کردم و این خانه را خریدم. از آن پس، مثل سگ جان کندم تا خرج زندگی را بدهم اما وقتی نسترن رفت، دیگر توان نماند، چند بار کار پیدا کردم، ولی هیچ‌ جا دوام نکردم. حالا فقط منتظر یک فرصتم، تا پولی دستم بیاید، کاری برای خودم آغاز کنم.
منصور که همچنان با دقت او را می‌ نگریست، گفت بیا با هم یک کار را شروع کنیم.
بهادر با تعجب خندید و گفت تو که اینهمه فابریکه داری، تجارت داری چرا باید کار جدیدی را شروع کنی؟
منصور آرام و قاطع پاسخ داد به‌ خاطر تو. تا تو مصروف شوی، سر و سامان بگیری، مرد زندگی شوی نه فقط برای خودت، بلکه برای بهار دخترت.
چشمان بهادر لرزید. چند لحظه ساکت ماند، بعد با صدایی آرام گفت اگر امکان دارد برایم قرض بده. من برای خودم دکان مواد خوراکه باز می‌ کنم. مستقلانه کار می‌ کنم و پولت را هم بر می‌ گردانم.
77👍13❤‍🔥4😭4💔3😢2🙏2🕊2💯1💘1😘1
🥹خدایا برایمان بخواه که
بشود، برسد، بیاید
درست شود، خوب شود..🌱🤲

#شبتان_بی_غم!
💡@bekhodat1Aeman1d📚
20💯3❤‍🔥2😭2💘21👍1🥰1🙏1🕊1😘1
             بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
         
🔘السـ🌼ــلام علیکم
🔘صبحِ تان متبرک😍
🔘امروز تان دور از خسته گی😉
🕊امروز  شنبه

🌻  ۲۴/ جوزا/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۴/ ژوئن/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۸/ذوالحجه/۱۴۴۶قمری
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

💡@bekhodat1Aeman1d📚
8❤‍🔥2👍1🥰1🙏1🕊1😍1💯1🤗1💘1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پرندگان
به "برکه‌های آرام"
پناه می‌برند و انسان‌ها
به "دل های پاک"
خوش به حال آن‌ها که
مایه‌ی آرامش دیگرانند

🪷سلام
🌞صبحتان بخیر و خوشی
💡@bekhodat1Aeman1d📚
10❤‍🔥3👍1🥰1😍1💯1😇1🤗1💘1😘1
عسی‏ أَنْ تَکْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَّکُمْ.

چه بسا چیزی را خوش نمی‌دارید‌
درحالی که آن برای شما، خیر است!

- بقره، ۲۱۶🌱

صبح بخیررر
💡@bekhodat1Aeman1d📚
13❤‍🔥3😍2👍1🥰1👌1🕊1💯1🤗1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۶۰ ♥️«مَنْ تَسَمَّعَ حَدِيثَ قَوْمٍ وَهُمْ لَهُ كَارِهُونَ، صُبَّ في أُذُنَيْهِ الآنُكُ يَوْمَ القِيَامَةِ» 🥀 «هرکس به سخن ديگران گوش دهد و آنان راضی نباشند، روز قيامت در گوش هايش سُرب گداخته می ريزند».  #بخاری۷۰۴۲
#حدیث_کوتاه

#قسمت_۱۶۱

♥️إذا صلَّت المرأةُ خمسَها وصامت شهرَها وحفِظت فرجَها وأطاعت زوجَها قيل لها ادخُلي الجنَّةَ من أيِّ أبوابِ الجنَّةِ شئتِ

🪴اگر زن نمازهای پنجگانه را بجا آورد و روزة رمضان را بگیرد و از زنا دوری کرده و از شوهرش اطاعت کند به او گفته می‌شود از هر دری از درهای بهشت که می‌خواهی داخل شو.

#مسنداحمد۱۶۶۱

الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا םُבםב ﷺ
18❤‍🔥3🥰2💘2👍1👌1🕊1😍1😇1🤗1😘1
#روز_مادر_خجسته_باد🌷

به نام مهر، به نام مادر

در طلوع هر صبح،
نام تو جاری‌ست،
چون نسیمی نرم،
بر برگ‌های خسته‌ی جانم.

تو همان شعری هستی
که خداوند با دست خویش نوشت،
بر پیشانی تقدیر من،
تا در طوفان‌های زندگی،
پناهی باشی از جنس ابدیت.

مادر!
تو نه فقط زنی،
بلکه تمامی هستیِ منی...
صدای قلبت،
لالایی که جهان را خواب می‌کند
و نگاهت،
چراغی که تاریکی‌ها را شرمنده می‌سازد.

با دستانی پر از دعا،
با چشمانی پر از اشکِ شوق و صبر،
با قلبی که آسمان را به زانو در می‌آورد…

امروز،
تمام واژه‌ها کم می‌آورند
تا تو را،
این خورشید مهربانی را،
توصیف کنند.

ای مادر!
ای مقدس‌ترین شعر نانوشته‌ی جهان،
روزت مبارک.
26❤‍🔥1🥰1👏1🎉1👌1🕊1😍1💯1😇1😘1
«لا تَسٰاوَمْ بِسَلٰامِكِ الدٰاخِلی
مُقٰـابِلٌ كٰا‌ئِنُ مِنْ مٰا كٰان»
آرامش‌درونی‌خودتون‌روبه
خاطرهیچ‌چیزبه‌خطرنندازید:)🔗
🔖

#روزت_پرآرامش🙂🧡

💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤‍🔥74👍3👌3💯2😍1🍓1😇1🤗1😘1
به خودت باور داشته باش
#حق_مادر👩 رسول خدا صلی الله علیه و آله می فرماید: «حق پدر این است که از او در طول زندگی اطاعت کنی و اما حق مادر را هرگز نمی توانی ادا کنی. حتی اگر به تعداد شن های بیابان و قطره های باران، روزها در خدمتش بایستی، تنها به جای زحمات طاقت فرسای دوران بارداری او…


📚 مادر

حق مادر برتو آنست ڪه بدانے او حمل ڪردہ است تو را نہ ماہ طورے ڪہ هيچ ڪس حاضر نيست اين چنين ديگرے را حمل ڪند
و بہ تو شيرہ جانش را خوراندہ است طوری ڪہ هيچ ڪس ديگر حاضر نيست اينڪار را انجام دهد
و با تمام وجودباجميع اعضا و جوارحش تو را حمايت و مواظبت نمودہ است و اينڪار را از روے شوق و عشق انجام دادہ
و رنج و درد و غم و گرفتارے دوران باردارے را بہ خاطر تو تحمل نمودہ است،
تا وقتے ڪہ خداے متعال تورا از  رَحِم بہ عالم خارج انتقال داد.

پس اين مادر بود ڪہ حاضر بود گرسنہ بماند و تو سير باشے،
برهنہ بماند و تو لباس داشتہ باشے،
تشنہ بماند و تو سيراب باشے،
در آفتاب بنشيند تا تو در سايہ او آرام استراحت ڪنے،
ناراحتے را تحمل ڪند تا تو در نعمت و آسايش بہ زندگے ادامہ دادہ و رشد نمائے
و در اثر نوازش او بہ خواب راحت و استراحت لذيذ دست يابے.

شڪم او خانہ تو
و آغوش او گهوارہ تو
و سينہ او سيراب ڪنندہ تو
و خود او حافظ و نگهدارندہ تو بود؛
سردے و گرمے دنيا را تحمل ميكرد تا تو در آسايش و ناز و نعمت زندگے ڪنے.

پس شڪرگزار مادر باش بہ اندازہ اے ڪہ براے تو زحمت كشيدہ است؛
و نمے توانے از او قدردانے نمائے مگراینکه عنايت و توفيق راازخداوند متعال بخواهی...
توفیق راخدابخواهیم.
#قدردان،مادرنعمت بی تکرارخداباشیم.

روزت مبارک ❤️
29👌2❤‍🔥1👍1🕊1😍1💯1😇1🤗1💘1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#استوری

دعای مادر♥️


💡@bekhodat1Aeman1d📚
24😭31❤‍🔥1👍1🥰1👏1😍1💯1😇1😘1
کدام حیوان زیر قلمرو خود را با اشکش مشخص میکند ؟
Anonymous Quiz
11%
سگ
42%
آهو
14%
گرگ
32%
فیل
9🤷‍♀6😘2❤‍🔥1👍1👏1🤯1😱1💯1🙊1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: بیست و چهار چای که دم کشید و عطرش فضای آشپزخانه را پر کرد، بهار پتنوس را با دستانی لرزان برداشت و آهسته به سوی مهمانخانه رفت. با انگشت به دروازه کوبید. چند لحظه بعد، بهادر دروازه را باز کرد، پتنوس را از دستش…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: بیست و پنج

منصور کمی مکث کرد. در سکوت لحظه‌ ای سنگین، به چشم‌ های بهادر خیره شد و پرسید چقدر نیاز داری؟
بهادر جواب داد هفت هزار دالر.
منصور پلک بر هم زد. دست‌ هایش را بر زانو فشرد. بعد گفت درست است میدهم.
بهادر که باورش نمی‌ شد، با خوشحالی گفت جدی گفتی؟
منصور جواب داد بلی.
بهار به آشپزخانه رفت حرف‌ های که منصور برایش گفته بود در گوشش پیچید و زیر لب زمزمه کرد این کار را به‌ خاطر من کرد؟
و دلش برای اولین‌ بار پس از سال‌ ها، اندکی گرم شد…
سه ماهی گذشت بهادر دکانی برای خودش کرایه کرد او هر صبح با پیراهنی اتو شده، موهای روغن‌ زده و لبخند کمرنگی که سال‌ ها از چهره‌ اش گریخته بود، به دکان می‌ رفت. منصور هم هفته یکبار از سر دلسوزی به دکانش سر میزد، و با لبخند کوتاه بهادر را در حال وزن‌ کشی برنج یا محاسبهٔ بی‌ حوصلهٔ قیمت اجناس  میدید. در آن روزها، خانه برای بهار آرام‌ تر شده بود. دیگر شب‌ ها از صدای فریاد و کوبیدن درها نمی‌ لرزید. تنش زخمی نبود، و چشم‌ هایش دیگر سرخ از گریه نبودند.
اما این آرامش، همانند نسیم بهاری، زودگذر بود  بهار نمی دانست بعضی زخم‌ ها هیچگاه التیام نمی‌ یابند. بعضی درخت‌ ها، هر قدر هم که آب‌ شان دهی، برگ نمی‌ دهند.
رفته‌ رفته، دکان کوچک بهادر رنگ اصلی خود را باخت. بساط کار به بساط اعتیاد بدل شد. مشتریان واقعی کمتر آمدند و جایشان را به رفیق‌ هایی دادند با چشمان گودرفته و نگاهی مشکوک.
دکان، دیگر دکان نبود پناهگاهی بود برای هرزه‌ گردی، نشئه‌ گری و قصه‌ های پوچ مردانی که هر روز بیشتر در باتلاق گم می‌ شدند.
رفته‌ رفته، روزهایی که بهادر صبح زود به دکان میرفت، کمتر شد. به‌ جایش، نیمه ‌روز با چشمانی خواب‌ آلود و لباس چروک‌ دیده به‌ سوی دکان میرفت.
شب‌ ها دیرتر باز می ‌گشت، گام‌ هایش ناپایدار، بوی تند شراب در لباسش آویخته، و چشمانش خونین. و باز، همان قصهٔ تکراری…
اول بهانه می‌ گرفت بعد، صدا بلند می‌ شد. مشت‌ ها گره می‌ شدند. و دست‌ هایی که روزی ناز بهار را کشیده بودند، حالا سیلی می‌ زدند و جسم و غرورش را می‌ خراشیدند.
هر چند منصور گاهی از حالش می‌ پرسید، اما بهار از گفتن آنچه در خانه می‌ گذشت می‌ هراسید. می‌ ترسید اگر لب بگشاید، بهادر خشمگین ‌تر شود.

ادامه دارد
45😢17💔8😭5❤‍🔥4👍3🙏2💋2🥰1🕊1😘1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: بیست و پنج منصور کمی مکث کرد. در سکوت لحظه‌ ای سنگین، به چشم‌ های بهادر خیره شد و پرسید چقدر نیاز داری؟ بهادر جواب داد هفت هزار دالر. منصور پلک بر هم زد. دست‌ هایش را بر زانو فشرد. بعد گفت درست است میدهم. بهادر…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: بیست و شش

آن روز آفتاب نیمه روزی تن حویلی را گرم کرده بود. بهار، گوشه‌ ای از حویلی بر روی قالین کهنه‌ ی رنگ و رو رفته نشسته بود، و با دست سالمش، دست دیگرش را که هنوز از لت‌وکوب دیشب پدرش افگار و ورم‌ کرده بود، آرام می‌ مالید؛ گویی با این نوازش خاموش، دردش را تسکین می‌ داد. سکوت خانه تنها با وزش نسیمی که از لای شاخه‌ های خشک انار می‌ گذشت، شکسته می‌ شد.
در همین هنگام، صدای زنگ دروازه سکوت را برید. بهار آرام از جایش برخاست و بی‌ آنکه بپرسد کیست، به‌ سوی دروازه رفت. وقتی در را گشود، قامت آشنای منصور را دید که با نگاه نگران و جدی‌ اش پشت در ایستاده بود. تعجبی خاموش در نگاهش نشست.
بهار گفت پدرم در دکان است…
منصور نگاهی گذرا به دست زخمی بهار انداخت و نگاهش درهم گره خورد. صدایش آرام بود، اما خشم پنهانی در زیر آن موج میزد گفت باز هم بالایت دست بلند کرده؟
بهار سکوت کرد و نگاهش را به زمین دوخت. پاسخی نداشت، یا شاید توان پاسخ نداشت. منصور آهی کشید، چهره‌ اش سخت‌ تر شد و گفت اول دکان رفتم، بسته بود. حدس زدم شاید خانه باشد. مهم نیست من میروم تو مواظب خودت باش.
بهار با صدایی آهسته و خفه گفت چشم.
دروازه را بست و با گام‌ هایی سنگین برگشت، دوباره بر قالین کهنه دراز کشید. چشمانش را بست، اما دلش پر از آشوب بود. خوابی سبک، میان آفتاب نیمه روز و خستگی شب گذشته، او را در بر گرفت.
اما آرامش‌ اش دیری نپایید.
هنوز یک‌ ساعت نگذشته بود که صدای کوبیدن خشن و خشم‌ آلودی بر دروازه بلند شد. بهار، که زیر آفتاب در خواب نرمی فرو رفته بود، وحشت‌زده از جا پرید. صدای خشنی از آن‌ سو شنید که گفت دروازه را باز کو!
بهار با عجله به‌ سوی در دوید. در را گشود. بهادر، با چشمانی سرخ از خشم و صدایی طوفانی، وارد حویلی شد و دروازه را با تمام قدرت پشت سر خود کوبید. یک لحظه ایستاد، به‌ سوی دخترش خیره شد و گفت منصور آمده بود این‌ جا؟
بهار به‌ آرامی پاسخ داد بلی حدود یک‌ ساعت پیش. وقتی دانست شما خانه نیستید، رفت.
بهادر با صدایی خشک پرسید به او چی گفتی؟ شکایت من را کردی؟
بهار با حیرت نگاهش کرد و گفت شکایت؟ نی پدر جان من هیچ چیز نگفتم. خودش دستم را دید.
بهادر قدمی نزدیک شد، دست زخمی او را میان انگشتانش گرفت و محکم فشرد. فریاد خاموشی از درد در گلوی بهار ماند.

ادامه اش فردا شب ان شاءالله
60😢28💔11👍4❤‍🔥31🥰1🕊1💯1💋1😇1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
زیباترین نگاه خدا
تا طلـوع بامدادان

حافظ و همراه
همیشگی شما باد

شبتان زیبا
و در پناه الطاف بیکران حق

💡@bekhodat1Aeman1d📚
10❤‍🔥2😇2👍1🥰1👏1👌1🕊1💯1🤗1😘1
قابل توجه مهاجرین!
.

مراکز هستوی‌ ایران بمبارد و تا جایی تخریب شده است و حالا نیاز به پاک کاری ساحات تخریب شده هست. حکومت ایران به احتمال زیاد‌ جوانان خودش را به این کار نمیفرستد و‌ از مهاجرین کارگر افغانستانی استفاده خواهند کرد.

تشعشعات هسته ای در ساحات تخریب شده واقعی و کشنده هستند. این تشعشعات باعث ابتلا به سرطان پوست و خون میشود. این تشعشعات همچنان باعث میشود نسل های بعدی تان ناقص و معیوب تولد شوند. لطفاً برای مقدار ناچیز پول جان تان را در خطر نیاندازید و برای کارگری در این مناطق نروید حتی اگر به قیمت اخراج تان از ایران باشد.
19😢9👍3😡32💯21❤‍🔥1😱1🕊1🫡1
             بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
         
🔘السـ🌼ــلام علیکم
🔘صبحِ تان متبرک😍
🔘امروز تان دور از خسته گی😉
🕊امروز  یکشنبه

🌻  ۲۵/ جوزا/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۵/ ژوئن/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۹/ذوالحجه/۱۴۴۶قمری
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

💡@bekhodat1Aeman1d📚
9❤‍🔥2👍1🥰1👏1😍1💯1😇1🤗1💘1😘1
خدایا...
امروز دلمان را در
جویبار رحمتت چنان شستشو ده که
هر جا نفرت هست ، دوستی
هر جا یاس هست ، امید
و هر کجا زخمى هست ، درمان
جایش را بگیرد

❤️سلام
🌞صبح تان بخیر
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💡@bekhodat1Aeman1d📚
19🥰3❤‍🔥1👍1👏1👌1😍1😇1🤗1😘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۶۱ ♥️إذا صلَّت المرأةُ خمسَها وصامت شهرَها وحفِظت فرجَها وأطاعت زوجَها قيل لها ادخُلي الجنَّةَ من أيِّ أبوابِ الجنَّةِ شئتِ 🪴اگر زن نمازهای پنجگانه را بجا آورد و روزة رمضان را بگیرد و از زنا دوری کرده و از شوهرش اطاعت کند به او گفته می‌شود…
#حدیث_کوتاه

#قسمت_۱۶۲

♥️«الرَّاحِمُونَ يَرْحَمُهمُ الرَّحمنُ، ارحَمُوا أهلَ الأرضِ يَرْحْمْكُم مَن في السّماء»

🌺«كسانى كه مهربان هستند، الله مهربان به آنان رحم خواهد كرد؛ به اهل زمين رحم كنيد، آنكه در آسمان است به شما رحم خواهد کرد». 

#سنن‌أبي‌داود4941

الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا םُבםב ﷺ
24👍2👌2🥰1😍1💯1😇1🤗1💘1😘1
' حالِخوب از رضایت درونی میاد!
رضایت درونی، از حس ارزشمندی حاصل میشه! حس ارزشمندی، نتیجه دوست داشتن خود است و دوست داشتن خود یعنی پذیرفتن خودمان با وجود عیب ها و نقص ها...!🍒🤍 '

💡@bekhodat1Aeman1d📚
15❤‍🔥2👍2🤗2🥰1🙏1😍1💯1😇1💘1
به خودت باور داشته باش
📚 مادر حق مادر برتو آنست ڪه بدانے او حمل ڪردہ است تو را نہ ماہ طورے ڪہ هيچ ڪس حاضر نيست اين چنين ديگرے را حمل ڪند و بہ تو شيرہ جانش را خوراندہ است طوری ڪہ هيچ ڪس ديگر حاضر نيست اينڪار را انجام دهد و با تمام وجودباجميع اعضا و جوارحش تو را حمايت و مواظبت…
🔴 داستان «اسکناس مچاله شده»...

یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت.
سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگاه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.
این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.
و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم.
35👏5👍32❤‍🔥2💯2🕊1😍1💋1😇1😘1
2025/07/12 20:36:38
Back to Top
HTML Embed Code: