از کدام گل برای ساخت داروهای میگرن استفاده میشود؟
Anonymous Quiz
22%
گل مریم
13%
گل نرگس
52%
گل محمدی
12%
گل مینا
جنگ ها هیچ سودی برای بشریت نداشته و ندارد کاش هیچ جنگی در جهان رخ نمیداد، کاش بجای جنگ راه های مسالمتآمیز در پیش گرفته میشد و اما اکنون که شرایط متفاوت است و آنچه نباید اتفاق می افتاد رخ داده است.
در طول سالیان سال ابر قدرت های جهان بخصوص آمریکا(فتنه بزرگ) آنچه ظلم بود توسط ابزار هایش نظیر صهیونیسم صفاک و کودکش بر مردم مظلوم فلسطین و باقی کشور های اسلامی روا داشت و اکنون که اوضاع خاور میانه بسیار پر تنش و نگران کننده است و پاسخ جنایات که در طول سالهای گذشته انجام داده اند را دریافت میکنند جای بس شکر است که بلاخره یکی پیدا شد که پوز شان را بخاک بمالد و جایگاه شانرا مشخص نماید.
هر کسی که در مقابل ظلم و وحشی گری غرب و مزدوران اش می ایستد و با آن به تقابل میپردازد دستان اش سزاوار بوسیدن است درود بر شما !
به امید اتحاد و اتفاق همه امت و ملت های اسلامی، به امید جهانی عاری از هر گونه جنگ و خونریزی و به امید جهانی سراسر صلح و آرامش!
حمیدالله دانش"
در طول سالیان سال ابر قدرت های جهان بخصوص آمریکا(فتنه بزرگ) آنچه ظلم بود توسط ابزار هایش نظیر صهیونیسم صفاک و کودکش بر مردم مظلوم فلسطین و باقی کشور های اسلامی روا داشت و اکنون که اوضاع خاور میانه بسیار پر تنش و نگران کننده است و پاسخ جنایات که در طول سالهای گذشته انجام داده اند را دریافت میکنند جای بس شکر است که بلاخره یکی پیدا شد که پوز شان را بخاک بمالد و جایگاه شانرا مشخص نماید.
هر کسی که در مقابل ظلم و وحشی گری غرب و مزدوران اش می ایستد و با آن به تقابل میپردازد دستان اش سزاوار بوسیدن است درود بر شما !
به امید اتحاد و اتفاق همه امت و ملت های اسلامی، به امید جهانی عاری از هر گونه جنگ و خونریزی و به امید جهانی سراسر صلح و آرامش!
حمیدالله دانش"
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: بیست و هفت
با عصبانیت گفت از من شکایت کنی، زندگی ات را تلخ می سازم فهمیدی؟ من به هیچ قیمتی نمی خواهم رابطه ام با منصور خراب شود. اگر چیزی به گوشش برسد، نه کار می ماند، نه عزت.
دستش را رها کرد. نگاهی پر هشدار در چشم های دخترش انداخت و افزود ازین پس دهنت را بسته نگاه دار. هر چی دیدی و کشیدی، خاموش باش.
بهار آرام زیر لب گفت چشم پدر جان.
بهادر بی آنکه پاسخی بدهد، به سوی خانه رفت. در همان حال گفت ازین خانه میرویم. خانه را فروخته ام. وسایل را جمع کن، یک خانه دیگر کرایه کرده ام. فردا کوچ می کنیم.
بهار خواست چیزی بگوید، اما می دانست، در برابر پدرش، کلمات چون برگ خشک در باد، بی وزن و بی اثر اند. تنها گفت بسیار خوب، پدر جان.
فردای آن روز، خانه ی را ترک کردند و به خانه ای جدید کوچیدند. وقتی بهار وارد خانه شد، نگاهی به اطراف انداخت. دیوارها دودزده و سیاه، دو اطاق کوچک با کلکین هایی که بیشتر قفس بودند تا پنجره، و حویلی بزرگی با دیوارهای ترک خورده و کوتاه…
دلش فشرده شد. آهسته، با بغضی در گلو، زیر لب گفت اینجا کجاست؟ چرا بوی غربت می دهد این خانه…
بهادر متوجه تغییر چهره اش شد، با لحن خشکی گفت چه شد که چنین نگاه می کنی؟ میدانم در برابر خانه ی پیشین ما، این جا کهنه است. اما مجبور بودم پول لازم داشتم. اگر دستی به سر و رویش کشیده شود، قابل زندگیست.
بهار چیزی نگفت. فقط سری تکان داد. آرام رفت و گوشه ای نشست. نگاهش را به دیوارهای دودزده دوخت.
چند روزی از آمدن شان به خانه ی نو می گذشت، اما دل بهار هنوز با دیوارهای دودزده و فضای نمناک این خانه الفت نگرفته بود. هر شب، تا آمدن پدرش، دلهره چون مار سیاه درونش می لولید، اما همین که صدای قدم های بهادر را در حویلی می شنید، دلش اندکی قرار می گرفت؛ گویی همان مردی که مایه ی تمام ترس هایش بود، پناه شبانه اش نیز بود.
آن شب، ساعت از دو گذشته بود، اما از بهادر خبری نبود. طوفان، خانه را در چنگال خود گرفته بود. صدای زوزه ی باد، برخورد شاخه های خشک درختان، و تق تق دروازه ی حویلی، فضای خوف انگیزی در اطراف ساخته بود. بهار، با چادر دور خود پیچیده، گوشه ی اطاق کهنه نشسته بود؛ اطاقی با بوی تند نم و دیوارهایی که گویی غم سال ها را در خود فرو برده بودند.
در دل تاریکی، با صدایی لرزان زیر لب میخواند «الله لا إله إلا هو الحی القیوم…»
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: بیست و هفت
با عصبانیت گفت از من شکایت کنی، زندگی ات را تلخ می سازم فهمیدی؟ من به هیچ قیمتی نمی خواهم رابطه ام با منصور خراب شود. اگر چیزی به گوشش برسد، نه کار می ماند، نه عزت.
دستش را رها کرد. نگاهی پر هشدار در چشم های دخترش انداخت و افزود ازین پس دهنت را بسته نگاه دار. هر چی دیدی و کشیدی، خاموش باش.
بهار آرام زیر لب گفت چشم پدر جان.
بهادر بی آنکه پاسخی بدهد، به سوی خانه رفت. در همان حال گفت ازین خانه میرویم. خانه را فروخته ام. وسایل را جمع کن، یک خانه دیگر کرایه کرده ام. فردا کوچ می کنیم.
بهار خواست چیزی بگوید، اما می دانست، در برابر پدرش، کلمات چون برگ خشک در باد، بی وزن و بی اثر اند. تنها گفت بسیار خوب، پدر جان.
فردای آن روز، خانه ی را ترک کردند و به خانه ای جدید کوچیدند. وقتی بهار وارد خانه شد، نگاهی به اطراف انداخت. دیوارها دودزده و سیاه، دو اطاق کوچک با کلکین هایی که بیشتر قفس بودند تا پنجره، و حویلی بزرگی با دیوارهای ترک خورده و کوتاه…
دلش فشرده شد. آهسته، با بغضی در گلو، زیر لب گفت اینجا کجاست؟ چرا بوی غربت می دهد این خانه…
بهادر متوجه تغییر چهره اش شد، با لحن خشکی گفت چه شد که چنین نگاه می کنی؟ میدانم در برابر خانه ی پیشین ما، این جا کهنه است. اما مجبور بودم پول لازم داشتم. اگر دستی به سر و رویش کشیده شود، قابل زندگیست.
بهار چیزی نگفت. فقط سری تکان داد. آرام رفت و گوشه ای نشست. نگاهش را به دیوارهای دودزده دوخت.
چند روزی از آمدن شان به خانه ی نو می گذشت، اما دل بهار هنوز با دیوارهای دودزده و فضای نمناک این خانه الفت نگرفته بود. هر شب، تا آمدن پدرش، دلهره چون مار سیاه درونش می لولید، اما همین که صدای قدم های بهادر را در حویلی می شنید، دلش اندکی قرار می گرفت؛ گویی همان مردی که مایه ی تمام ترس هایش بود، پناه شبانه اش نیز بود.
آن شب، ساعت از دو گذشته بود، اما از بهادر خبری نبود. طوفان، خانه را در چنگال خود گرفته بود. صدای زوزه ی باد، برخورد شاخه های خشک درختان، و تق تق دروازه ی حویلی، فضای خوف انگیزی در اطراف ساخته بود. بهار، با چادر دور خود پیچیده، گوشه ی اطاق کهنه نشسته بود؛ اطاقی با بوی تند نم و دیوارهایی که گویی غم سال ها را در خود فرو برده بودند.
در دل تاریکی، با صدایی لرزان زیر لب میخواند «الله لا إله إلا هو الحی القیوم…»
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۶۲ ♥️«الرَّاحِمُونَ يَرْحَمُهمُ الرَّحمنُ، ارحَمُوا أهلَ الأرضِ يَرْحْمْكُم مَن في السّماء» 🌺«كسانى كه مهربان هستند، الله مهربان به آنان رحم خواهد كرد؛ به اهل زمين رحم كنيد، آنكه در آسمان است به شما رحم خواهد کرد». #سننأبيداود4941…
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۶۳
♥️"مِن أشدِّ أمَّتي لي حبّاً، ناسٌ يَكونونَ بَعدي ، يودُّ أحدُهُم لَو رآني ، بأَهْلِهِ ومالِهِ"
🌿"مردمانی از امت من که بعد از من خواهند امد،چنان به من محبت شدیدی دارند دوست دارند که اهل ومال خود را فدای لحظه ای دیدن من کنند"
#مسلم۲۸۳۲
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا םُבםב ﷺ
#قسمت_۱۶۳
♥️"مِن أشدِّ أمَّتي لي حبّاً، ناسٌ يَكونونَ بَعدي ، يودُّ أحدُهُم لَو رآني ، بأَهْلِهِ ومالِهِ"
🌿"مردمانی از امت من که بعد از من خواهند امد،چنان به من محبت شدیدی دارند دوست دارند که اهل ومال خود را فدای لحظه ای دیدن من کنند"
#مسلم۲۸۳۲
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا םُבםב ﷺ
ای مردم بزرگ ایران…
مدتیست که سایهای سنگین میانمان افتاده…
افغانی بودن، برای ما جرم شد در خاکی که همخون و همدیناش بودیم…
دلهای ما شکست از نگاهها، از توهینها، از بازداشتهای بیگناه…
اما با این همه، دل ما هنوز برایتان میتپد…
چرا که هنوز عزیزانی داریم در خاک شما…
و انسانیت، دین، و عشق ما را از انتقام دور میدارد.
اکنون که آتش جنگ، خانههای شما را تهدید میکند
ما افغانها ـ با دلی شکسته ـ به جای نفرین، دعا میکنیم برایتان
که:
«رَبَّنَا اكْشِفْ عَنَّا الْعَذَابَ إِنَّا مُؤْمِنُونَ»
پروردگارا، این عذاب را از ما دور کن، که ما ایمانآورندگانیم. (سوره دخان، آیه ۱۲)
ما دشمن هیچ ملتی نیستیم،
نه شما، نه هیچ انسان مظلومی…
ما خود طعم ستم را چشیدهایم،
و نمیخواهیم آن را برای هیچ خانهای، حتی خانهای که به ما سخت گرفت.
امروز که خانههاتان میلرزند از جنگ،
یادمان نمیرود که شما هم انسانید،
مادری دارید که اشک میریزد، کودکی که میترسد…
همانگونه که ما داشتیم.
خدایا…
دلهای ملتها را بههم نزدیک کن،
و نور انسانیت را بر قلبها بازگردان
و این آتش را خاموش کن…
ما هنوز انسانیم،
و انسان، انسان را تنها نمیگذارد…
✍🏻 از سوی دختری افغان ATENAبا دلی شکسته اما پر از دعا…
#دعا_برای_ایران
#نه_به_ظلم
#نه_به_جنگ
مدتیست که سایهای سنگین میانمان افتاده…
افغانی بودن، برای ما جرم شد در خاکی که همخون و همدیناش بودیم…
دلهای ما شکست از نگاهها، از توهینها، از بازداشتهای بیگناه…
اما با این همه، دل ما هنوز برایتان میتپد…
چرا که هنوز عزیزانی داریم در خاک شما…
و انسانیت، دین، و عشق ما را از انتقام دور میدارد.
اکنون که آتش جنگ، خانههای شما را تهدید میکند
ما افغانها ـ با دلی شکسته ـ به جای نفرین، دعا میکنیم برایتان
که:
«رَبَّنَا اكْشِفْ عَنَّا الْعَذَابَ إِنَّا مُؤْمِنُونَ»
پروردگارا، این عذاب را از ما دور کن، که ما ایمانآورندگانیم. (سوره دخان، آیه ۱۲)
ما دشمن هیچ ملتی نیستیم،
نه شما، نه هیچ انسان مظلومی…
ما خود طعم ستم را چشیدهایم،
و نمیخواهیم آن را برای هیچ خانهای، حتی خانهای که به ما سخت گرفت.
امروز که خانههاتان میلرزند از جنگ،
یادمان نمیرود که شما هم انسانید،
مادری دارید که اشک میریزد، کودکی که میترسد…
همانگونه که ما داشتیم.
خدایا…
دلهای ملتها را بههم نزدیک کن،
و نور انسانیت را بر قلبها بازگردان
و این آتش را خاموش کن…
ما هنوز انسانیم،
و انسان، انسان را تنها نمیگذارد…
✍🏻 از سوی دختری افغان ATENAبا دلی شکسته اما پر از دعا…
#دعا_برای_ایران
#نه_به_ظلم
#نه_به_جنگ
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: بیست و هفت با عصبانیت گفت از من شکایت کنی، زندگی ات را تلخ می سازم فهمیدی؟ من به هیچ قیمتی نمی خواهم رابطه ام با منصور خراب شود. اگر چیزی به گوشش برسد، نه کار می ماند، نه عزت. دستش را رها کرد. نگاهی پر هشدار…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: بیست و هشت
لب هایش خشک و لرزان، چشمانش به درِ اطاق خیره بود. ناگهان، طوفانی سهمگین، سیم های برق را از جا کند و تاریکی، مانند سایه ی مرگ، بر خانه فرو نشست.
بهار با وحشت فریادی کوتاه کشید و گفت خدایا، خیلی می ترسم پدرم کجاست؟
دقایق مثل قرن می گذشتند. او در سیاهی اطاق چمباتمه زده، هر صدایی را نشانه ی حادثه می پنداشت. لرزه ای خاموش تنش را می لرزاند. ناگهان، صدای دروازه ی اطاق بلند شد، نوری خفیف در تاریکی پدیدار گشت و صدای آشنایی در فضا پیچید که گفت دخترم بهار.
با شنیدن صدای بهادر، اشک از دیدگان بهار جاری شد. چون پرنده ای که به آشیانه بازگردد، از جا برخاست و خودش را به پدرش رساند و گفت پدر جان! کجا بودید؟ خیلی ترسیدم.
بهادر با نگاهی خسته اما مهربان دستی بر سر دخترش کشید و گفت ببخش که ناوقت آمدم، چند تن از دوستانم به دکان آمده بودند با آنها بودم و اصلاً متوجه ساعت نشدم.
بهار حرفی نزد، فقط با چشمانی نم دار، به چهره ی پدر خیره ماند. بهادر روی دوشک نشست و آهی کشید حالا بخواب… ناوقت شب است. من هم دیگر خوابم می آید.
بهار گفت چشم، پدر جان.
بهار آرام دراز کشید، چشمانش را بست، و دلش را به اندک گرمایی که از حضور پدرش می آمد، سپرد.
صبح با صدای بهادر بیدار شد. او وقتر از روزهای دیگر بیدار شده بود. بهار، با دستپاچگی از جا پرید و گفت حالا صبحانه را آماده می کنم
بهادر در آستانه ی در ایستاده بود. لبخند کمرنگی بر لب داشت و گفت نخیر ضرور نیست. من باید با منصور تا یک جایی بروم، به خاطر همین زود بیدار شدم. تو بخواب.
و سپس از اطاق بیرون رفت. بهار، نگاهش را به سقف چوبی اطاق دوخت.
آن شب، بهادر زودتر از همیشه به خانه آمد. بهار برایش غذا آماده کرده بود. وقتی نشستند، بهادر دستی در بغلش برد، خریطه ای بیرون کشید و به سوی دخترش دراز کرد و گفت بگیر برایت موبایل خریدم. سیم کارت هم داخلش است. از حالا میتوانی هر وقت خواستی، زنگ بزنی، خبر بگیری.
بهار با چشمانی متعجب نگاه کرد و پرسید برای من؟ واقعاً؟
دست لرزانش را دراز کرد تا خریطه را بگیرد. بهادر موبایل را در کف دستانش گذاشت و با صدایی جدی اما نرم گفت بلی اما هر لحظه که خواستی تماس نگیری. فقط وقتی نیاز داری تماس بگیر.
بهار لبخند کمرنگی زد و گفت چشم، پدر جان…
و دلش، برای اولین بار پس از مدت ها، اندکی گرم شد؛ نه به خاطر موبایل، بلکه به خاطر تکه ای توجه که سال ها در انتظارش مانده بود.
ادامه دارد
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: بیست و هشت
لب هایش خشک و لرزان، چشمانش به درِ اطاق خیره بود. ناگهان، طوفانی سهمگین، سیم های برق را از جا کند و تاریکی، مانند سایه ی مرگ، بر خانه فرو نشست.
بهار با وحشت فریادی کوتاه کشید و گفت خدایا، خیلی می ترسم پدرم کجاست؟
دقایق مثل قرن می گذشتند. او در سیاهی اطاق چمباتمه زده، هر صدایی را نشانه ی حادثه می پنداشت. لرزه ای خاموش تنش را می لرزاند. ناگهان، صدای دروازه ی اطاق بلند شد، نوری خفیف در تاریکی پدیدار گشت و صدای آشنایی در فضا پیچید که گفت دخترم بهار.
با شنیدن صدای بهادر، اشک از دیدگان بهار جاری شد. چون پرنده ای که به آشیانه بازگردد، از جا برخاست و خودش را به پدرش رساند و گفت پدر جان! کجا بودید؟ خیلی ترسیدم.
بهادر با نگاهی خسته اما مهربان دستی بر سر دخترش کشید و گفت ببخش که ناوقت آمدم، چند تن از دوستانم به دکان آمده بودند با آنها بودم و اصلاً متوجه ساعت نشدم.
بهار حرفی نزد، فقط با چشمانی نم دار، به چهره ی پدر خیره ماند. بهادر روی دوشک نشست و آهی کشید حالا بخواب… ناوقت شب است. من هم دیگر خوابم می آید.
بهار گفت چشم، پدر جان.
بهار آرام دراز کشید، چشمانش را بست، و دلش را به اندک گرمایی که از حضور پدرش می آمد، سپرد.
صبح با صدای بهادر بیدار شد. او وقتر از روزهای دیگر بیدار شده بود. بهار، با دستپاچگی از جا پرید و گفت حالا صبحانه را آماده می کنم
بهادر در آستانه ی در ایستاده بود. لبخند کمرنگی بر لب داشت و گفت نخیر ضرور نیست. من باید با منصور تا یک جایی بروم، به خاطر همین زود بیدار شدم. تو بخواب.
و سپس از اطاق بیرون رفت. بهار، نگاهش را به سقف چوبی اطاق دوخت.
آن شب، بهادر زودتر از همیشه به خانه آمد. بهار برایش غذا آماده کرده بود. وقتی نشستند، بهادر دستی در بغلش برد، خریطه ای بیرون کشید و به سوی دخترش دراز کرد و گفت بگیر برایت موبایل خریدم. سیم کارت هم داخلش است. از حالا میتوانی هر وقت خواستی، زنگ بزنی، خبر بگیری.
بهار با چشمانی متعجب نگاه کرد و پرسید برای من؟ واقعاً؟
دست لرزانش را دراز کرد تا خریطه را بگیرد. بهادر موبایل را در کف دستانش گذاشت و با صدایی جدی اما نرم گفت بلی اما هر لحظه که خواستی تماس نگیری. فقط وقتی نیاز داری تماس بگیر.
بهار لبخند کمرنگی زد و گفت چشم، پدر جان…
و دلش، برای اولین بار پس از مدت ها، اندکی گرم شد؛ نه به خاطر موبایل، بلکه به خاطر تکه ای توجه که سال ها در انتظارش مانده بود.
ادامه دارد
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۶۳ ♥️"مِن أشدِّ أمَّتي لي حبّاً، ناسٌ يَكونونَ بَعدي ، يودُّ أحدُهُم لَو رآني ، بأَهْلِهِ ومالِهِ" 🌿"مردمانی از امت من که بعد از من خواهند امد،چنان به من محبت شدیدی دارند دوست دارند که اهل ومال خود را فدای لحظه ای دیدن من کنند" #مسلم۲۸۳۲…
#حدیث_کوتاه
#قسمت_صد_۱۶۴
🪴«لَا تَجْعَلُوا بُيُوتَكُمْ قُبُورًا، وَلَا تَجْعَلُوا قَبْرِي عِيدًا، وَصَلُّوا عَلَيَّ؛ فَإِنَّ صَلَاتَكُمْ تَبْلُغُنِي حَيْثُ كُنْتُمْ»
🌴 «خانههای خود را قبرستان نسازید و قبر مرا عید (محل تجمع منظم جهت نماز و دعا و سایر عبادات) قرار ندهید و بر من صلوات بفرستید زیرا صلوات شما هرجا که باشید به من میرسد».
#سننابیداود2042
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا םُבםב ﷺ
#قسمت_صد_۱۶۴
🪴«لَا تَجْعَلُوا بُيُوتَكُمْ قُبُورًا، وَلَا تَجْعَلُوا قَبْرِي عِيدًا، وَصَلُّوا عَلَيَّ؛ فَإِنَّ صَلَاتَكُمْ تَبْلُغُنِي حَيْثُ كُنْتُمْ»
🌴 «خانههای خود را قبرستان نسازید و قبر مرا عید (محل تجمع منظم جهت نماز و دعا و سایر عبادات) قرار ندهید و بر من صلوات بفرستید زیرا صلوات شما هرجا که باشید به من میرسد».
#سننابیداود2042
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا םُבםב ﷺ