به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: سی و هشت وقتی تاریکی شب، حویلی را در آغوش کشید، بهار در اطاقش نشست، موبایلش را از زیر بالش بیرون کشید و با قلبی لرزان، پیامی نوشت «سلام اگر وقت دارید، لطفاً برایم تماس بگیرید.» چند دقیقه نگذشته بود که زنگ آمد.…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: سی و نه
چند روزی از آن شب گذشته بود. بهار و پدرش در گوشهٔ خانه، پای دسترخوانی ساده، مصروف خوردن غذای شب بودند. چراغ کم نوری در سقف آویزان بود که سایه ها را روی دیوارها به رقص می آورد.
در این میان، صدای زنگ موبایل سکوت را درید. بهادر که لقمه ای در دهان داشت، موبایل را برداشت. پس از دیدن اسم تماس گیرنده، نگاهی گذرا به بهار انداخت و تماس را وصل کرد.
بعد از چند دقیقه گفت نخیر، خواهر جان من دخترم را به کسی نمی دهم که عقلش درست نیست پول و ثروت شان هم ارزانی خودشان!
آهنگ کلماتش آرام ولی قاطع بود. ادامه داد من تصمیم خودم را گرفته ام، بهار باید دوباره به مکتب برود. کارهای ثبت نامش را یکی از دوستانم به زودی تمام می کند.
بهار با چشمانی پر از حیرت به پدرش خیره ماند. گویی واژه ها را درست نمی شنید. برای لحظه ای حس کرد کسی درون قلبش شمعی روشن کرد.
اما چیزی در آن سوی خط گفته شد که رنگ چهرهٔ بهادر را به سرخی بدل کرد. نگاهش آکنده از خشم شد، صدایش از لبهٔ خشم گذشت و لرزید گفت رقیه! مراقب زبانت باش! نسترن دیگر در این دنیا نیست، دستش از همه چیز کوتاه است پشت سر مرده بد گفتن، گناه است اگر او با من فرار کرد، پس من هم شایستهٔ قضاوت ام. اگر نسترن زنِ درستی نبود، پس من هم مرد درستی نبودم!
چند لحظه سکوت حاکم شد. بهادر دیگر چیزی نگفت، فقط انگشتش را روی دکمهٔ پایان تماس فشرد و مدتی به صفحهٔ خاموش شدهٔ موبایلش خیره ماند.
نفس عمیقی کشید. آرام سرش را بالا آورد و چشمش به چهرهٔ متعجب و خاموش بهار افتاد. لبخندی تلخ بر لب نشاند و پرسید تعجب کردی، دخترم؟
بهار با صدای آهسته ای پاسخ داد بلی، پدر گمان نمی کردم…
بهادر آرام خندید. خنده ای که بیش تر به خستگی شبیه بود تا شادی و گفت در این چند روز، زیاد فکر کردم خودم هم قلباً راضی نبودم، فقط حرف های رقیه مرا سست کرده بود
لحظه ای مکث کرد، بعد با نگاهی پر از حسرت ادامه داد شاید پدر خوبی برایت نباشم، شاید معتاد باشم، شاید زندگی ات را ویران کرده باشم اما آنقدر پست هم نیستم که امانت نسترن را به دست هر بی سر و پایی بسپارم…
قطره ای اشک در چشمانش لرزید و لب زد منصور برایم گفت کارهای مکتب را آغاز می کند. برو و درست را تمام کن. بعد، اگر خواستی عروسی کن اگر خواستی، پوهنتون بخوان… من دیگر نمی گذارم تو هم زندگی ات را حرام بسازی همانگونه که من و مادرت کردیم…
اشک های خاموشی در چشمان بهار حلقه زد. پدرش از روی دسترخوان برخاست و بی آنکه چیزی دیگر بگوید، آهسته از اطاق بیرون رفت.
ادامه دارد
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: سی و نه
چند روزی از آن شب گذشته بود. بهار و پدرش در گوشهٔ خانه، پای دسترخوانی ساده، مصروف خوردن غذای شب بودند. چراغ کم نوری در سقف آویزان بود که سایه ها را روی دیوارها به رقص می آورد.
در این میان، صدای زنگ موبایل سکوت را درید. بهادر که لقمه ای در دهان داشت، موبایل را برداشت. پس از دیدن اسم تماس گیرنده، نگاهی گذرا به بهار انداخت و تماس را وصل کرد.
بعد از چند دقیقه گفت نخیر، خواهر جان من دخترم را به کسی نمی دهم که عقلش درست نیست پول و ثروت شان هم ارزانی خودشان!
آهنگ کلماتش آرام ولی قاطع بود. ادامه داد من تصمیم خودم را گرفته ام، بهار باید دوباره به مکتب برود. کارهای ثبت نامش را یکی از دوستانم به زودی تمام می کند.
بهار با چشمانی پر از حیرت به پدرش خیره ماند. گویی واژه ها را درست نمی شنید. برای لحظه ای حس کرد کسی درون قلبش شمعی روشن کرد.
اما چیزی در آن سوی خط گفته شد که رنگ چهرهٔ بهادر را به سرخی بدل کرد. نگاهش آکنده از خشم شد، صدایش از لبهٔ خشم گذشت و لرزید گفت رقیه! مراقب زبانت باش! نسترن دیگر در این دنیا نیست، دستش از همه چیز کوتاه است پشت سر مرده بد گفتن، گناه است اگر او با من فرار کرد، پس من هم شایستهٔ قضاوت ام. اگر نسترن زنِ درستی نبود، پس من هم مرد درستی نبودم!
چند لحظه سکوت حاکم شد. بهادر دیگر چیزی نگفت، فقط انگشتش را روی دکمهٔ پایان تماس فشرد و مدتی به صفحهٔ خاموش شدهٔ موبایلش خیره ماند.
نفس عمیقی کشید. آرام سرش را بالا آورد و چشمش به چهرهٔ متعجب و خاموش بهار افتاد. لبخندی تلخ بر لب نشاند و پرسید تعجب کردی، دخترم؟
بهار با صدای آهسته ای پاسخ داد بلی، پدر گمان نمی کردم…
بهادر آرام خندید. خنده ای که بیش تر به خستگی شبیه بود تا شادی و گفت در این چند روز، زیاد فکر کردم خودم هم قلباً راضی نبودم، فقط حرف های رقیه مرا سست کرده بود
لحظه ای مکث کرد، بعد با نگاهی پر از حسرت ادامه داد شاید پدر خوبی برایت نباشم، شاید معتاد باشم، شاید زندگی ات را ویران کرده باشم اما آنقدر پست هم نیستم که امانت نسترن را به دست هر بی سر و پایی بسپارم…
قطره ای اشک در چشمانش لرزید و لب زد منصور برایم گفت کارهای مکتب را آغاز می کند. برو و درست را تمام کن. بعد، اگر خواستی عروسی کن اگر خواستی، پوهنتون بخوان… من دیگر نمی گذارم تو هم زندگی ات را حرام بسازی همانگونه که من و مادرت کردیم…
اشک های خاموشی در چشمان بهار حلقه زد. پدرش از روی دسترخوان برخاست و بی آنکه چیزی دیگر بگوید، آهسته از اطاق بیرون رفت.
ادامه دارد
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: سی و نه چند روزی از آن شب گذشته بود. بهار و پدرش در گوشهٔ خانه، پای دسترخوانی ساده، مصروف خوردن غذای شب بودند. چراغ کم نوری در سقف آویزان بود که سایه ها را روی دیوارها به رقص می آورد. در این میان، صدای زنگ…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: چهل
بهار چند لحظه همچنان نشسته بود، بعد دسترخوان را جمع کرد، ظرف ها را شست، و آرام از خانه بیرون شد. بوی خاک نم خورده حویلی در شامگاه تابستانی، در فضا پیچیده بود. گوشه ای از حویلی، پدرش ایستاده بود و سیگار می کشید.
با گام های نرم نزدیک شد و آهسته پرسید پدر تو مادرم را دوست داشتی؟ حالا هم دوستش داری؟
بهادر بی آنکه سویش را نگاه کند، پک عمیقی به سیگار زد. چشمهایش به آسمان شب دوخته شده بودند جواب داد دوستش داشتم؟ نسترن را می پرستیدم. جانم را برایش می دادم. اما راه ما اشتباه بود…
سکوتی کوتاه، سنگین و زخمی بین شان افتاد.
ادامه داد ما با لگد زدن بر دل خانواده های مان، با بی حرمتی به ناموس ها و سنت ها، فرار کردیم. همه چیز را باختیم. آبرو، آرامش، فرزند و همه چیز…
بهار با صدایی لرزان گفت اگر برادرم زنده می ماند، شاید حالا ما هم مثل یک خانوادهٔ واقعی زندگی می کردیم شاید مادرم حالا کنار ما بود، شاید شما هم دیگر آن مردِ شکسته و خشمگین نمی بودید…
نگاهش را به زمین دوخت و با آهی تلخ ادامه داد کاش من پسر می بودم شاید آنوقت مرگ برادرم اینقدر همه چیز را نابود نمی کرد…
بهادر به آهستگی به سویش برگشت. چشمانش، نم دار و لبالب از اندوه، روی صورت دخترش دوید. سیگارش را به زمین انداخت، با نوک پا خاموشش کرد، چیزی نگفت، و دوباره سوی خانه رفت.
بهار همان جا نشست. به آسمان شب خیره شد؛ آسمانی پرستاره و خاموش، درست مثل قلب خودش.
با صدای آهی سنگین زیر لب زمزمه کرد خدایا چی می شد اگر من پسر می بودم؟
بعد از یکساعت آهسته به اطاق کوچکش برگشت. روجایی را کنار زد، روی بستر دراز کشید و نگاهش را به سقف دوخت.
افکارش بی امان در ذهنش می چرخیدند؛ حرف های پدر، صداقت در چشمانش، لرزش بغض آلود صدایش وقتی از نسترن گفت، وقتی از گذشته و از اشتباهاتش پرده برداشت.
با دستانی لرزان، موبایل کوچک و ساده اش را برداشت. در تاریکی، تنها نور صفحهٔ موبایل بود که چهره اش را روشن می کرد. انگشتانش آهسته بر صفحه لغزیدند.
پیامی برای منصور نوشت « سلام فقط خواستم یک تشکر کنم. تشکر که برای من کاری کردی که حتی پدرم نتوانسته بود. امشب، بعد از سال ها، پدرم مرا دید نه به عنوان باری بر دوشش، بلکه به عنوان دخترش.
و این فقط به خاطر شماست.»
چند ثانیه پیام را نگاه کرد. بغضی نرم در گلویش نشست. سپس، دکمهٔ ارسال را فشرد.
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: چهل
بهار چند لحظه همچنان نشسته بود، بعد دسترخوان را جمع کرد، ظرف ها را شست، و آرام از خانه بیرون شد. بوی خاک نم خورده حویلی در شامگاه تابستانی، در فضا پیچیده بود. گوشه ای از حویلی، پدرش ایستاده بود و سیگار می کشید.
با گام های نرم نزدیک شد و آهسته پرسید پدر تو مادرم را دوست داشتی؟ حالا هم دوستش داری؟
بهادر بی آنکه سویش را نگاه کند، پک عمیقی به سیگار زد. چشمهایش به آسمان شب دوخته شده بودند جواب داد دوستش داشتم؟ نسترن را می پرستیدم. جانم را برایش می دادم. اما راه ما اشتباه بود…
سکوتی کوتاه، سنگین و زخمی بین شان افتاد.
ادامه داد ما با لگد زدن بر دل خانواده های مان، با بی حرمتی به ناموس ها و سنت ها، فرار کردیم. همه چیز را باختیم. آبرو، آرامش، فرزند و همه چیز…
بهار با صدایی لرزان گفت اگر برادرم زنده می ماند، شاید حالا ما هم مثل یک خانوادهٔ واقعی زندگی می کردیم شاید مادرم حالا کنار ما بود، شاید شما هم دیگر آن مردِ شکسته و خشمگین نمی بودید…
نگاهش را به زمین دوخت و با آهی تلخ ادامه داد کاش من پسر می بودم شاید آنوقت مرگ برادرم اینقدر همه چیز را نابود نمی کرد…
بهادر به آهستگی به سویش برگشت. چشمانش، نم دار و لبالب از اندوه، روی صورت دخترش دوید. سیگارش را به زمین انداخت، با نوک پا خاموشش کرد، چیزی نگفت، و دوباره سوی خانه رفت.
بهار همان جا نشست. به آسمان شب خیره شد؛ آسمانی پرستاره و خاموش، درست مثل قلب خودش.
با صدای آهی سنگین زیر لب زمزمه کرد خدایا چی می شد اگر من پسر می بودم؟
بعد از یکساعت آهسته به اطاق کوچکش برگشت. روجایی را کنار زد، روی بستر دراز کشید و نگاهش را به سقف دوخت.
افکارش بی امان در ذهنش می چرخیدند؛ حرف های پدر، صداقت در چشمانش، لرزش بغض آلود صدایش وقتی از نسترن گفت، وقتی از گذشته و از اشتباهاتش پرده برداشت.
با دستانی لرزان، موبایل کوچک و ساده اش را برداشت. در تاریکی، تنها نور صفحهٔ موبایل بود که چهره اش را روشن می کرد. انگشتانش آهسته بر صفحه لغزیدند.
پیامی برای منصور نوشت « سلام فقط خواستم یک تشکر کنم. تشکر که برای من کاری کردی که حتی پدرم نتوانسته بود. امشب، بعد از سال ها، پدرم مرا دید نه به عنوان باری بر دوشش، بلکه به عنوان دخترش.
و این فقط به خاطر شماست.»
چند ثانیه پیام را نگاه کرد. بغضی نرم در گلویش نشست. سپس، دکمهٔ ارسال را فشرد.
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۶۹ 🪴اللَّهُمَّ إِنِّي أُحَرِّجُ حَقَّ الضَعِيفَين: اليَتِيم والمَرْأَة» 🌴 «یا الله، من (از پايمال کردنِ) حق دو ضعيف: يتيم و زن، به شدت برحذر می دارم» #مسنداحمد9664 الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا םُבםב ﷺ
⚡️⚡️⚡️⚡️
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۷۰
🪴«بُنِيَ الْإِسْلَامُ عَلَى خَمْسٍ: شَهَادَةِ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللهُ، وَأَنَّ مُحَمَّدًا عَبْدُهُ وَرَسُولُهُ، وَإِقَامِ الصَّلَاةِ، وَإِيتَاءِ الزَّكَاةِ، وَحَجِّ الْبَيْتِ، وَصَوْمِ رَمَضَانَ»
🌿«اسلام بر پنج [پایه] بنا شده است: شهادت دادن به اینکه معبود [بهحقی] نیست جز الله و اینکه محمد بنده و فرستادهی اوست؛ و برپا داشتن نماز و پرداخت زکات و حج خانهی [کعبه] و روزهٔ رمضان».
#مسلم16
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا םُבםב ﷺ
┈┈┈••✦🍃❤️✦••┈┈┈
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۷۰
🪴«بُنِيَ الْإِسْلَامُ عَلَى خَمْسٍ: شَهَادَةِ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللهُ، وَأَنَّ مُحَمَّدًا عَبْدُهُ وَرَسُولُهُ، وَإِقَامِ الصَّلَاةِ، وَإِيتَاءِ الزَّكَاةِ، وَحَجِّ الْبَيْتِ، وَصَوْمِ رَمَضَانَ»
🌿«اسلام بر پنج [پایه] بنا شده است: شهادت دادن به اینکه معبود [بهحقی] نیست جز الله و اینکه محمد بنده و فرستادهی اوست؛ و برپا داشتن نماز و پرداخت زکات و حج خانهی [کعبه] و روزهٔ رمضان».
#مسلم16
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا םُבםב ﷺ
┈┈┈••✦🍃❤️✦••┈┈┈
به خودت باور داشته باش
🔴 هرچه به خدا نزدیکتر میشوی، مجازات خطایت هم سنگینتر میشود
عارفی در نیشابور بود که هرکس او را کوچکترین آزاری میداد، به بلایی گرفتار میشد. پس مردم شهر همه از او میترسیدند.
روزی جوانی او را دید و گفت:
خوشا به حالت، من هم دوست داشتم مانند تو عارف شوم تا دیگران از من بترسند و در پی آزار من نباشند.
عارف تبسمی کرد و گفت:
مَثَل عارف، مانند کسی است که شیری سوار شده. درست است همه از او میترسند ولی خود او بیشتر از همه میترسد. چون کوچکترین خطای او باعث دریده شدنش به دست شیری خواهد بود که بر پشتش نشسته است.
هر چقدر به خدا نزدیکتر میشوی، مردم از تو میترسند و تو از خودت! چون کوچکترین معصیت و خطای تو خدا را بسیار سنگین میآید و سخت مجازاتت میکند.
عارفی در نیشابور بود که هرکس او را کوچکترین آزاری میداد، به بلایی گرفتار میشد. پس مردم شهر همه از او میترسیدند.
روزی جوانی او را دید و گفت:
خوشا به حالت، من هم دوست داشتم مانند تو عارف شوم تا دیگران از من بترسند و در پی آزار من نباشند.
عارف تبسمی کرد و گفت:
مَثَل عارف، مانند کسی است که شیری سوار شده. درست است همه از او میترسند ولی خود او بیشتر از همه میترسد. چون کوچکترین خطای او باعث دریده شدنش به دست شیری خواهد بود که بر پشتش نشسته است.
هر چقدر به خدا نزدیکتر میشوی، مردم از تو میترسند و تو از خودت! چون کوچکترین معصیت و خطای تو خدا را بسیار سنگین میآید و سخت مجازاتت میکند.
بچه کدام حیوان موقع تولدش اندازه یک زنبور ملکه است؟
Anonymous Quiz
21%
کانگورو
59%
خرچنگ
14%
تمساح
6%
خوک
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: چهل بهار چند لحظه همچنان نشسته بود، بعد دسترخوان را جمع کرد، ظرف ها را شست، و آرام از خانه بیرون شد. بوی خاک نم خورده حویلی در شامگاه تابستانی، در فضا پیچیده بود. گوشه ای از حویلی، پدرش ایستاده بود و سیگار…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: چهل و یک
موبایل را کنار گذاشت، چشمانش را بست و برای اولینبار، پیش از خواب لبخند زد شب، مثل آغوش مادری، آهسته دورش پیچید و او، در میان زمزمه های خاموش خاطرات و رویاهایی هنوز زنده، آرام آرام به خواب رفت…
سپیده دم آرام از پشت کوهساران سر بلند می کرد. بهار، پس از ادای نماز صبح، با دلی سبک تر از شب پیش، به سوی بستر برگشت و موبایلش را برداشت. صفحه را گشود و ناگهان برق نگاهش از شادی درخشید.
پیامی از منصور…
«خواهش میکنم… وظیفه بود.»
همین چند واژه، همان یک جملهٔ ساده، کافی بود تا گل لبخندی بر لبان بهار بشکفد پر انرژی برخاست، چادر اش را محکم به سرش پیچید و کارهای خانه را یکی یکی انجام داد؛ جارو، شستن ظرف ها، مرتب ساختن حویلی. آن روز، هوا هم با او هم دل بود؛ نسیم صبحگاهی نرم تر از همیشه می وزید و آفتاب، آرام روی بام خانه شان می تابید.
روزها می گذشت. هفته ای تمام، نه صدای منصور را شنیده بود، نه منصور به خانه ای آمد دلش تنگ شده بود.
آن صبح، هنگام خوردن لقمه های صبحانه بود که صفحهٔ موبایلش روشن شد. دستش بی اراده پیش رفت. نام “منصور” بر صفحه، داغی بر دلش گذاشت. با شتاب پیام را باز کرد:
«سلام بهار جان. پدرت خواب است؟»
با انگشتانی که اندکی لرزش داشتند، نوشت:
«سلام، بلی خواب است.»
چند لحظه بعد، پیام دیگر رسید:
«موبایلش خاموش است، برایش تماس گرفتم. یک خوش خبری برایت دارم. بعد از چاشت، یکبار خانه ای تان میایم.»
دل بهار چون پرنده ای کوچک در سینه اش بال بال زد. قلبش پر از شادی شد. از جا برخاست، بی اختیار یک دور در اطاق چرخید، سفرهٔ صبحانه را جمع کرد و با شتاب به پاک کاری خانه پرداخت.
سپس، به اطاق رفت. صندوقچهٔ کهنه ای را که در گوشه ای از اطاق گذاشته بود، گشود. دستش میان پارچه ها لغزید، تا بالاخره لباسی را بیرون کشید که منصور برایش آورده بود؛ همان لباس عربی ظریف و لطیف با نگین های نقره ای. آن را با دقت پوشید، دستانش را میان موهای بلندش برد و آن ها را با سلیقه بافت. آینهٔ کوچک را پیش رویش گذاشت، به چهره اش دید، اندکی وازلین به لبانش زد و آهسته لبخند زد. آن لحظه، خودش را دوست داشت؛ برای نخستین بار پس از سال ها.
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: چهل و یک
موبایل را کنار گذاشت، چشمانش را بست و برای اولینبار، پیش از خواب لبخند زد شب، مثل آغوش مادری، آهسته دورش پیچید و او، در میان زمزمه های خاموش خاطرات و رویاهایی هنوز زنده، آرام آرام به خواب رفت…
سپیده دم آرام از پشت کوهساران سر بلند می کرد. بهار، پس از ادای نماز صبح، با دلی سبک تر از شب پیش، به سوی بستر برگشت و موبایلش را برداشت. صفحه را گشود و ناگهان برق نگاهش از شادی درخشید.
پیامی از منصور…
«خواهش میکنم… وظیفه بود.»
همین چند واژه، همان یک جملهٔ ساده، کافی بود تا گل لبخندی بر لبان بهار بشکفد پر انرژی برخاست، چادر اش را محکم به سرش پیچید و کارهای خانه را یکی یکی انجام داد؛ جارو، شستن ظرف ها، مرتب ساختن حویلی. آن روز، هوا هم با او هم دل بود؛ نسیم صبحگاهی نرم تر از همیشه می وزید و آفتاب، آرام روی بام خانه شان می تابید.
روزها می گذشت. هفته ای تمام، نه صدای منصور را شنیده بود، نه منصور به خانه ای آمد دلش تنگ شده بود.
آن صبح، هنگام خوردن لقمه های صبحانه بود که صفحهٔ موبایلش روشن شد. دستش بی اراده پیش رفت. نام “منصور” بر صفحه، داغی بر دلش گذاشت. با شتاب پیام را باز کرد:
«سلام بهار جان. پدرت خواب است؟»
با انگشتانی که اندکی لرزش داشتند، نوشت:
«سلام، بلی خواب است.»
چند لحظه بعد، پیام دیگر رسید:
«موبایلش خاموش است، برایش تماس گرفتم. یک خوش خبری برایت دارم. بعد از چاشت، یکبار خانه ای تان میایم.»
دل بهار چون پرنده ای کوچک در سینه اش بال بال زد. قلبش پر از شادی شد. از جا برخاست، بی اختیار یک دور در اطاق چرخید، سفرهٔ صبحانه را جمع کرد و با شتاب به پاک کاری خانه پرداخت.
سپس، به اطاق رفت. صندوقچهٔ کهنه ای را که در گوشه ای از اطاق گذاشته بود، گشود. دستش میان پارچه ها لغزید، تا بالاخره لباسی را بیرون کشید که منصور برایش آورده بود؛ همان لباس عربی ظریف و لطیف با نگین های نقره ای. آن را با دقت پوشید، دستانش را میان موهای بلندش برد و آن ها را با سلیقه بافت. آینهٔ کوچک را پیش رویش گذاشت، به چهره اش دید، اندکی وازلین به لبانش زد و آهسته لبخند زد. آن لحظه، خودش را دوست داشت؛ برای نخستین بار پس از سال ها.
به خودت باور داشته باش
⚡️⚡️⚡️⚡️ #حدیث_کوتاه #قسمت_۱۷۰ 🪴«بُنِيَ الْإِسْلَامُ عَلَى خَمْسٍ: شَهَادَةِ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللهُ، وَأَنَّ مُحَمَّدًا عَبْدُهُ وَرَسُولُهُ، وَإِقَامِ الصَّلَاةِ، وَإِيتَاءِ الزَّكَاةِ، وَحَجِّ الْبَيْتِ، وَصَوْمِ رَمَضَانَ» 🌿«اسلام بر پنج [پایه]…
⚡️⚡️⚡️⚡️
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۷۱
🪴«وَيْلٌ لِلَّذِي يُحَدِّثُ فَيَكْذِبُ لِيُضْحِكَ بِهِ الْقَوْمَ، وَيْلٌ لَهُ ثُمَّ وَيْلٌ لَهُ»
🌿 «وای به حال کسی که در سخن گفتن دروغ می گوید تا دیگران را بخنداند؛ وای به حال او، وای به حال او».
#مسنداحمد۲۰۰۴۶
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا םُבםב ﷺ
┈┈┈••✦🍃❤️✦••┈┈┈
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۷۱
🪴«وَيْلٌ لِلَّذِي يُحَدِّثُ فَيَكْذِبُ لِيُضْحِكَ بِهِ الْقَوْمَ، وَيْلٌ لَهُ ثُمَّ وَيْلٌ لَهُ»
🌿 «وای به حال کسی که در سخن گفتن دروغ می گوید تا دیگران را بخنداند؛ وای به حال او، وای به حال او».
#مسنداحمد۲۰۰۴۶
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا םُבםב ﷺ
┈┈┈••✦🍃❤️✦••┈┈┈
به خودت باور داشته باش
🔴 هرچه به خدا نزدیکتر میشوی، مجازات خطایت هم سنگینتر میشود عارفی در نیشابور بود که هرکس او را کوچکترین آزاری میداد، به بلایی گرفتار میشد. پس مردم شهر همه از او میترسیدند. روزی جوانی او را دید و گفت: خوشا به حالت، من هم دوست داشتم مانند تو عارف…
📚داستان کوتاه
نظافتچی ساختمان یک زن جوان است که هر هفته همراه دخترک پنج سالهش میآید.
امروز درست جلوی واحد ما صدای تی کشیدنش قاطی شده بود با گپ زدنش با بچه.
پاورچین، بیصدا، کاملا فضول رفتم پشت چشمیِ در، بچه را نشانده بود روی یک تکه موکت روی اولین پله.
بچه گفت: بعد از اینجا کجا میریم؟
مامان: امروز دیگه هیچجا. شنبهها روز خالهبازیه...
کمی بعد بچه میپرسد: فردا کجا میریم؟
مامان با ذوق جواب میدهد: فردا صبح میریم اونجا که یه بار من رو پلههاش سُر خوردم...
بچه از خنده ریسه میرود.
مامان میگوید: دیدی یهو ولو شدم؟
بچه: دستتو نگرفته بودی به نرده میفتادیا...
مامان همانطور که تی میکشد و نفسنفس میزند میگوید: خب من قویام.
بچه: اوهوم، یه روز بریم ساختمون بستنی...
مامان میگوید که این هفته نوبت ساختمون بستنی نیست.
نمیدانم ساختمان بستنی چیست، ولی در ادامه از ساختمان پاستیل و چوبشور هم حرف میزنند.
بعد بچه یک مورچه پیدا میکند، دوتایی مورچه را هدایت میکنند روی یک تکه کاغذ و توی یک گلدان توی راهپله پیادهاش میکنند که بره پیش بچههاش بگه منو یه دختر مهربون نجات داد تا زیر پا نمونم.
نظافت طبقه ما تمام میشود...
دست هم راه میگیرند و همینطور که میروند طبقه پایین درباره آندفعه حرف میزنند که توی آسانسور ساختمان بادامزمینی گیر افتاده بودند.
مزهی این مادرانگی کامم را شیرین میکند، مادرانگیای که به زاییدن و سیر کردن و پوشاندن خلاصه نشده، مادر بودنی که مهدکودک دو زبانه، لباس مارک، کتاب ضدآب و برشتوکِ عسل و بادام نیست.
❤️ ساختن دنیای زیبا وسط زشتیها از مادر، مادر میسازد
نظافتچی ساختمان یک زن جوان است که هر هفته همراه دخترک پنج سالهش میآید.
امروز درست جلوی واحد ما صدای تی کشیدنش قاطی شده بود با گپ زدنش با بچه.
پاورچین، بیصدا، کاملا فضول رفتم پشت چشمیِ در، بچه را نشانده بود روی یک تکه موکت روی اولین پله.
بچه گفت: بعد از اینجا کجا میریم؟
مامان: امروز دیگه هیچجا. شنبهها روز خالهبازیه...
کمی بعد بچه میپرسد: فردا کجا میریم؟
مامان با ذوق جواب میدهد: فردا صبح میریم اونجا که یه بار من رو پلههاش سُر خوردم...
بچه از خنده ریسه میرود.
مامان میگوید: دیدی یهو ولو شدم؟
بچه: دستتو نگرفته بودی به نرده میفتادیا...
مامان همانطور که تی میکشد و نفسنفس میزند میگوید: خب من قویام.
بچه: اوهوم، یه روز بریم ساختمون بستنی...
مامان میگوید که این هفته نوبت ساختمون بستنی نیست.
نمیدانم ساختمان بستنی چیست، ولی در ادامه از ساختمان پاستیل و چوبشور هم حرف میزنند.
بعد بچه یک مورچه پیدا میکند، دوتایی مورچه را هدایت میکنند روی یک تکه کاغذ و توی یک گلدان توی راهپله پیادهاش میکنند که بره پیش بچههاش بگه منو یه دختر مهربون نجات داد تا زیر پا نمونم.
نظافت طبقه ما تمام میشود...
دست هم راه میگیرند و همینطور که میروند طبقه پایین درباره آندفعه حرف میزنند که توی آسانسور ساختمان بادامزمینی گیر افتاده بودند.
مزهی این مادرانگی کامم را شیرین میکند، مادرانگیای که به زاییدن و سیر کردن و پوشاندن خلاصه نشده، مادر بودنی که مهدکودک دو زبانه، لباس مارک، کتاب ضدآب و برشتوکِ عسل و بادام نیست.
❤️ ساختن دنیای زیبا وسط زشتیها از مادر، مادر میسازد