Telegram Web Link
چنان روزی رسان
روزی رساند
كه صد عاقل از آن
حيران بماند

آرزو می کنم.
آن اتفاق قشنگ
برایت امروز بیفتد
آن بهانه ی زیبا را امروز بیابی
آن خبر به گوش ات برسد
و آن دلخوشی زمانش
امروز باشد.
آمین🤲❤️
💡@bekhodat1Aeman1d📚
22👍3❤‍🔥2👏2👌2💯2🥰1🎉1🫡1💘1😘1
آرزوی من برای شما،
بختی به سفیدیِ برف و
نشاطی به بزرگیِ آسمانِ آبی‌ست💙


السلام علیکم ، صبح ....
💡@bekhodat1Aeman1d📚
26👍3❤‍🔥2🥰2👏2🎉2💯2😍1🤝1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۸۶ از حكيم بن حزام رضی الله عنه روایت است که رسول الله صلى الله عليه وسلم فرمودند: 🔶إِنَّ هَذَا الْمَالَ خَضِرَةٌ حُلْوَةٌ، فَمَنْ أَخَذَهُ بِطِيبِ نَفْسٍ بُورِكَ لَهُ فِيهِ، وَمَنْ أَخَذَهُ بِإِشْرَافِ نَفْسٍ لَمْ يُبَارَكْ لَهُ فِيهِ…
#حدیث_کوتاه

#قسمت_۱۸۷

🌿از ابوسعید خدری رضی الله عنه روایت است که رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند:

❤️«مَنْ رَضِيَ بِاللهِ رَبّاً، وَبِالإسْلاَمِ ديناً، وَبِمُحَمَّدٍ رَسُولاً، وَجَبَتْ لَهُ الجَنَّةُ»

😍«هرکس به الله به عنوان پروردگار و به اسلام به عنوان دين و به محمد به عنوان پيامبر راضی باشد، بهشت بر او واجب است».

#صحیح‌مسلم

الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا םُבםב ﷺ


         
41🥰2💯2❤‍🔥11👍1👏1🎉1🫡1💘1😘1
همانگونه‌که‌خداوند،درمیان‌یك‌
سنگ‌وسنگی‌دیگر،گل‌می‌رویاند...
دربین‌ِ‌آزاروآزاری‌دیگر،امیدونـور
می‌‌رویاند..🥰🪨
🌸

شایسته‌نیست‌که‌مؤمن‌درفرازو
نشیب‌های‌روزگار،جزگمان‌نیك‌به‌
پروردگارش‌داشته‌باشد،هرچند
بلاومصیبت‌اورادربرگیرد.


💡@bekhodat1Aeman1d📚
20💯3🙏2👌2❤‍🔥11👍1🥰1🍓1🤝1💘1
به خودت باور داشته باش
❤️ فقیر وارسته.... در روزی روزگاری، جوانی که سر و وضع فقیرانه ای داشت، به خانه پیامبر(ص) رفت... از قضا مرد ثروتمندی هم آنجا بود مرد فقیر کنار مرد ثروتمند نشست. ثروتمند وقتی دید جوان فقیر کنارش نشسته، لباسش را جمع کرد جوان از کار آن مرد ناراحت شد اما به روی…
🌳درخت مشكلات


نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد. آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف شام به خانه‌اش دعوت کند.موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند.

قبل از ورود، نجار چند دقیقه در سکوت، جلو درختی در باغچه ایستاد. بعد با دو دستش، شاخه‌های درخت را گرفت.

چهره‌اش بی‌درنگ تغییر کرد. خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند، برای فرزندانش قصه گفت، و بعد پس از صرف شامی ساده و مختصر با دوستش به ایوان رفتند تا با هم گپی بزنند از خاطرات گذشته بگویند و چای بنوشند.

از آنجا می‌توانستند درخت را ببینند. دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاویش را بگیرد و دلیل رفتار نجار را پرسید.نجار گفت: این درخت مشکلات من است.

آری موقع کار، مشکلات فراوانی پیش می‌آید، اما این مشکلات مال من است و ربطی به همسر و فرزندانم ندارد.

وقتی به خانه می‌رسم، مشکلاتم را به شاخه‌های آن درخت می‌آویزم و بعد با لبخند وارد خانه‌ام می‌شوم. روز بعد، وقتی می‌خواهم سر کار بروم، دوباره آنها را از روی شاخه بر می‌دارم.

جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می‌روم تا مشکلاتم را بردارم، خیلی از مشکلات، دیگر آنجا نیستند و بقیه هم خیلی سبک‌تر شده‌اند.
30👍4❤‍🔥3👌2💯211🥰1🙏1🕊1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
زنـــدڴی ڪــڹ..

بگذار بگویند و بگویند و بگویند
تو لبخند بزن، خیره بمان، هیچ مگو◕‿◕

💡@bekhodat1Aeman1d📚
16👍7👌2💯2❤‍🔥1🥰1👏1🎉1🙏1🤝1💘1
کدام حیوان در هرپا فقط یک انگشت دارد؟
Anonymous Quiz
10%
آهو
12%
بز کوهی
14%
گورخر
64%
کانگورو
6🤯4❤‍🔥2🤷‍♀1🤷‍♂1👍1😁1😱1🙏1💯1💘1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: هفتاد و چهار منصور لبخندی زد اما از آن لبخندهای بی‌ رمق که بیشتر از آرامش، دل‌ آشوب می‌ داد. گفت پرستو است. بهار کمی ساکت شد، ولی لبخند زد و گفت جواب بده شاید یوسف است. منصور نفس عمیقی کشید و تماس را پاسخ داد.…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفتاد و پنج

یوسف که مشغول خوردن آیسکریم که بهار آماده ساخته بود بود نگاهش را بالا کرد. چشمانش پر از التماس کودکانه شد و گفت ولی من دوست دارم امشب اینجا باشم… با شما… با خاله بهار.
منصور کنارش نشست، دستی بر موهایش کشید و گفت ما هم خیلی دل ما می‌ خواهد که پیش ما بمانی، پسرم ولی مادرت اجازه نمی‌ دهد. قول می‌ دهم خیلی زود دوباره ترا اینجا بیاورم.
یوسف سرش را پایین انداخت، آهی کشید و زمزمه کرد درست است ولی لطفا زود بیایید.
بهار با لبخندی گرم خم شد و صورتش را بوسید و گفت قول میدهیم و دفعهٔ بعد هم خودم برایت آیسکریم آماده می‌ کنم.
لحظه ‌ای بعد، در تاریکی نرم شب، آنها با هم به سوی خانهٔ پرستو حرکت کردند. موتر که پیش دروازه ایستاد. منصور با یوسف از موتر پیاده شدند در همین هنگام دروازه خانه مادر پرستو باز شد. پرستو با آرایشی کامل، لباس خانه ‌ای شیک و عطر گرمی که در هوا پیچید، در آستانهٔ در ظاهر شد. با دیدن منصور، لبخندی با لحن خاصی زد و گفت سلام خوش آمدید. بیا داخل، یک پیاله چای بنوش.
منصور، بدون آنکه حتی چشم در چشمش شود، صدایش را ملایم ولی قاطع ساخت و گفت تشکر. فقط آمدم که یوسف جان را برسانم. حالا باید با همسرم برای صرف غذا شب برویم وقت‌ تان بخیر.
پرستو نگاهش را چرخاند، تازه متوجه شد که بهار هم داخل موتر است. لبخند از لبانش پر کشید، نگاهش سرد شد و در همان لحظه، دست یوسف را محکم گرفت و گفت یوسف، بیا داخل.
یوسف لحظه ‌ای مکث کرد، به سمت بهار برگشت، دست تکان داد و گفت خاله بهار خداحافظ.
بهار با لبخند پر از مهر برایش دست تکان داد و گفت خداحافظ عزیزم.
دروازه که بسته شد، منصور سوار موتر شد. بهار بی‌ آنکه چیزی بگوید، لبخند آرامی روی لب داشت ولی نگاهش به رو به‌ رو خیره مانده بود. منصور به سمتش خم شد، انگشتانش را در میان انگشتان او گره زد و گفت معذرت میخواهم اگر دلت گرفت.
بهار چشمانش را بست، آهسته گفت تا وقتی تو کنارم هستی بخاطر هیچ چیز دلم نمیگیرد.
منصور لبخند آرامی زد، دست بهار را به نرمی بالا آورد، بوسه‌ ای گرم بر آن نشاند و گفت چقدر تو خوب هستی، بهار… خدا را شکر که تو را کنار خود دارم.
چند روزی از عروسی‌ شان گذشته بود. آن روز، آفتاب عصر آرام به پنجره‌ ها می‌ تابید و نور طلایی‌ رنگی را بر قالین‌ انداخته بود. بهار و منصور روی مُبل کنار هم نشسته بودند و بی‌ هیچ حرفی، غرق تماشای فیلمی شده بودند. اما نگاه بهار گاه‌ گاه از پرده تلویزیون می‌ گذشت و روی صورت متفکر منصور می‌ نشست.

ادامه دارد
84👍6❤‍🔥4😢4😭3💔2👏1👌1🕊1😍1💯1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: هفتاد و پنج یوسف که مشغول خوردن آیسکریم که بهار آماده ساخته بود بود نگاهش را بالا کرد. چشمانش پر از التماس کودکانه شد و گفت ولی من دوست دارم امشب اینجا باشم… با شما… با خاله بهار. منصور کنارش نشست، دستی بر موهایش…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفتاد و شش

خطوط پیشانی‌ اش درهم بود، چشمانش به جایی دور خیره مانده بود.
بهار دستش را روی شانه‌ اش گذاشت و با نرمی پرسید چی شده عزیز دلم؟ در چی فکر هستی؟
منصور آهی کشید و صدایش با حسرت در آمیخت و گفت دلم برای یوسف خیلی تنگ شده می‌ خواهم ببینمش. اما پرستو نه جواب پیام ‌هایم را می‌ دهد، نه تماس‌ هایم را… نمی‌ دانم چند روز اینجاست، ولی می‌ خواهم تا وقتی افغانستان است، دست‌کم چند روز پسرم کنارم باشد. او حالا یازده ساله شده، اما در این یازده سال، فقط چند بار توانسته‌ ام از نزدیک ببینمش…
بهار به‌ آرامی سرش را پایین انداخت. غصه در چشم‌ های منصور را حس می‌ کرد. منصور ادامه داد بعضی وقت‌ ها، دلم می‌ خواهد پسرم را از پرستو بگیرم اما می‌ ترسم. نه بخاطر پرستو، بخاطر یوسف. نکند روحش آسیب ببیند. نکند فکر کند من، پدرش، باعث جدایی ‌اش از مادری شدم که همهٔ عمرش کنارش بوده…
بهار سرش را به نشانهٔ تأیید تکان داد و گفت ولی این برای تو هم بی‌ رحمانه‌ است. حق نداری احساسات پدری‌ ات را سرکوب کنی. باید با پرستو صحبت کنی، منصور. او هیچ‌ حقی ندارد که یوسف را از تو دور نگه دارد.
در همان لحظه، صدای زنگ موبایل منصور سکوت را شکست. او با نگاهی پر از تعجب به صفحهٔ تلفنش نگاه کرد، بعد رو به بهار گفت خودش است.
تماس را جواب داد. صدای زنانه‌ ای از آن‌ سوی خط آمد و منصور با چهره‌ ای پریشان و صدایی نگران پرسید کجا هستی؟ چی شده؟… بلی حالا خودم را می‌ رسانم. فقط مواظب یوسف باش.
تماس را قطع کرد. بهار که از دیدن چهرهٔ منصور نگران شده بود، به سرعت پرسید چی شده منصور؟
منصور در حالیکه کلید موتر را بر می‌ داشت، گفت یوسف حالش خوب نیست. باید او را فوراً به شفاخانه ببرم.
بهار برخاست و گف من هم با تو می‌ آیم.
منصور گفت نخیر عزیزم، تو بمان. من خبرت می‌ دهم.
و رفت…
سکوتی سنگین در خانه نشست. بهار تلویزیون را خاموش کرد و به حویلی رفت، روی چوکی که در میان چمن‌ های سبز گذاشته شده بود، نشست و خیره به گل‌ های رنگارنگ و تاب خورده در نسیم، اندیشید. ساعتی گذشت. چند بار تماس گرفت اما پاسخ نیامد. تا اینکه بالاخره تماس برقرار شد. بوق‌ ها که تمام شد، صدایی زنانه از آن‌ سوی خط آمد که گفت الو؟

لایک فراموش نشه❤️
86😢13👍5😭5❤‍🔥32🙏1👌1😍1💯1🤗1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
18👌3❤‍🔥2🥰2👍1🕊1💯1😇1🤝1🤗1💘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM

اللَّهُ يَعْلَمُ مَا فِي قُلُوبِكُمْ ... (احزاب۵۱)

الله آنچہ را در دل های شماست میداند.
پس آسوده بخواب عزیزم

شب تان رویایی 🫠
💡@bekhodat1Aeman1d📚
21🥰3💯3❤‍🔥2👏2🕊21👍1👌1💘1😘1
             بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
         
🔘السـ🌼ــلام علیکم
🔘صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️
🔘امروز تان سراسر موفقیت
🕊امروز  جمعه

🌻  ۲۰/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۱/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۵/محرم/۱۴۴۶قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚
18🙏2🕊2❤‍🔥1👍1🥰1😍1💯1🤗1💘1😘1
خدایاشکرت
بابت‌تمام‌لحظاتی‌که‌خندیدیم‌و
خوش‌بودیم...
امافراموش‌کردیم‌بگیم‌
: الحمدلله 🥹🩵

السلام علیکم ، صبح بخیر

💡@bekhodat1Aeman1d📚
27❤‍🔥3🤗3🙏21👍1🥰1👌1😍1💯1💘1
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا خاتَِمَ النَّبِيِّينَ،
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَيِّدَ الْمُرْسَلِينَ

سلام بر تو ای خاتم پیامبران،
سلام بر تو ای سرور رسولان🕊

💡@bekhodat1Aeman1d📚
29❤‍🔥3👌21👍1🥰1🙏1🕊1😍1💯1💘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۸۷ 🌿از ابوسعید خدری رضی الله عنه روایت است که رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند: ❤️«مَنْ رَضِيَ بِاللهِ رَبّاً، وَبِالإسْلاَمِ ديناً، وَبِمُحَمَّدٍ رَسُولاً، وَجَبَتْ لَهُ الجَنَّةُ» 😍«هرکس به الله به عنوان پروردگار و به اسلام به…
#حدیث_کوتاه

#قسمت_۱۸۸

🌿از جابر رضی الله عنه روایت است که رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند:

🥀«إِنَّ بَيْنَ الرَّجُلِ وَبَيْنَ الشِّرْكِ وَالْكُفْرِ تَرْكَ الصَّلَاةِ»

🌺«میان شخص و شرک و کفر، ترک نماز است».

#صحیح‌مسلم82

الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا םُבםב ﷺ


         
24🥰3❤‍🔥2🙏2👍1🕊1😍1💯1🤗1💘1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
13❤‍🔥2🥰21👍1🙏1🕊1😍1🐳1💯1🤗1
🦋•° ࿐ྂ

چراغ‌خودت‌باش
وپناهی‌جـزخــدا،جستجونکن🥰!!

انسان‌تابیشتربه‌خـدا،نزدیکترشود...
خوشحال‌تروآرامترمیشود...🕊


💡@bekhodat1Aeman1d📚
25❤‍🔥3🥰3💯3🙏2😘2👍1👌1🕊1🤝1🫡1
در ادامه‌کاروان همدلی و همیاری مردم هرات
هرات تنها نام نیست!
هرات را می‌توان هزاران معنی نیک و غیرت نامید؛  امروز جمعه مصادف با ۱۴۰۴/۴/۲۰ جوانان غیور و رشید و با عزت هرات به کمک هموطنان شان به مرز اسلام قلعه شتافتند تا آن ها را از مرز به هرات انتقال نموده و از هرات به ولایات شان رهسپار نمایند.
22👍5💯3❤‍🔥2🥰2👏1😇1🤝1🤗1🫡1💘1
2025/07/13 14:14:39
Back to Top
HTML Embed Code: