✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت✅
🕊✨امروز جمعه
🌻 ۲۰/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۱/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۵/محرم/۱۴۴۶قمری
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت✅
🕊✨امروز جمعه
🌻 ۲۰/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۱/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۵/محرم/۱۴۴۶قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤18🙏2🕊2❤🔥1👍1🥰1😍1💯1🤗1💘1😘1
خدایاشکرت
بابتتماملحظاتیکهخندیدیمو
خوشبودیم...
امافراموشکردیمبگیم: الحمدلله 🥹🩵
السلام علیکم ، صبح بخیر
بابتتماملحظاتیکهخندیدیمو
خوشبودیم...
امافراموشکردیمبگیم: الحمدلله 🥹🩵
السلام علیکم ، صبح بخیر
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤27❤🔥3🤗3🙏2⚡1👍1🥰1👌1😍1💯1💘1
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا خاتَِمَ النَّبِيِّينَ،
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَيِّدَ الْمُرْسَلِينَ
سلام بر تو ای خاتم پیامبران،
سلام بر تو ای سرور رسولان🕊
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَيِّدَ الْمُرْسَلِينَ
سلام بر تو ای خاتم پیامبران،
سلام بر تو ای سرور رسولان🕊
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤29❤🔥3👍2👌2✍1🥰1🙏1🕊1😍1💯1💘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۸۷ 🌿از ابوسعید خدری رضی الله عنه روایت است که رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند: ❤️«مَنْ رَضِيَ بِاللهِ رَبّاً، وَبِالإسْلاَمِ ديناً، وَبِمُحَمَّدٍ رَسُولاً، وَجَبَتْ لَهُ الجَنَّةُ» 😍«هرکس به الله به عنوان پروردگار و به اسلام به…
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۸۸
🌿از جابر رضی الله عنه روایت است که رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند:
🥀«إِنَّ بَيْنَ الرَّجُلِ وَبَيْنَ الشِّرْكِ وَالْكُفْرِ تَرْكَ الصَّلَاةِ»
🌺«میان شخص و شرک و کفر، ترک نماز است».
#صحیحمسلم82
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا םُבםב ﷺ
#قسمت_۱۸۸
🌿از جابر رضی الله عنه روایت است که رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند:
🥀«إِنَّ بَيْنَ الرَّجُلِ وَبَيْنَ الشِّرْكِ وَالْكُفْرِ تَرْكَ الصَّلَاةِ»
🌺«میان شخص و شرک و کفر، ترک نماز است».
#صحیحمسلم82
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا םُבםב ﷺ
❤24🥰3❤🔥2🙏2👍1🕊1😍1💯1🤗1💘1😘1
🦋•° ࿐ྂ
چراغخودتباش
وپناهیجـزخــدا،جستجونکن🥰!!
انسانتابیشتربهخـدا،نزدیکترشود...
خوشحالتروآرامترمیشود...🕊
چراغخودتباش
وپناهیجـزخــدا،جستجونکن🥰!!
انسانتابیشتربهخـدا،نزدیکترشود...
خوشحالتروآرامترمیشود...🕊
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤25❤🔥3🥰3💯3🙏2😘2👍1👌1🕊1🤝1🫡1
در ادامهکاروان همدلی و همیاری مردم هرات
هرات تنها نام نیست!
هرات را میتوان هزاران معنی نیک و غیرت نامید؛ امروز جمعه مصادف با ۱۴۰۴/۴/۲۰ جوانان غیور و رشید و با عزت هرات به کمک هموطنان شان به مرز اسلام قلعه شتافتند تا آن ها را از مرز به هرات انتقال نموده و از هرات به ولایات شان رهسپار نمایند.
هرات تنها نام نیست!
هرات را میتوان هزاران معنی نیک و غیرت نامید؛ امروز جمعه مصادف با ۱۴۰۴/۴/۲۰ جوانان غیور و رشید و با عزت هرات به کمک هموطنان شان به مرز اسلام قلعه شتافتند تا آن ها را از مرز به هرات انتقال نموده و از هرات به ولایات شان رهسپار نمایند.
❤22👍5💯3❤🔥2🥰2👏1😇1🤝1🤗1🫡1💘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَیٰ سَیِّدِنٰا مُحَمَّدٍ وَعَلَیٰ
آلِهِ وَصَحْبِهِ وَسَلِّمْ♥️
آلِهِ وَصَحْبِهِ وَسَلِّمْ♥️
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤36❤🔥5⚡1👍1🥰1🕊1😍1💯1😇1💘1😘1
گاهی یه صلوات از تهِ دل ♥️
خیلی بیشتر از جملات انگیزشی
کمک کننده ست...! به نیت اهداف خوبتون ، دریغ نکنید↯🙂🦋،،،، الَّلهُمَصَلِّۈسَلّمْعلَےَِٰنبيّنَآمُحَـَّـمَّدٍ💚✨ ¯
خیلی بیشتر از جملات انگیزشی
کمک کننده ست...! به نیت اهداف خوبتون ، دریغ نکنید↯🙂🦋،،،، الَّلهُمَصَلِّۈسَلّمْعلَےَِٰنبيّنَآمُحَـَّـمَّدٍ💚✨ ¯
Anonymous Poll
33%
سهم 💚50
67%
سهم 💚100
❤22❤🔥2👍2🕊2✍1🥰1👌1💯1😇1🫡1💘1
«جمعه روز طاعت است و ساعتی در آن نهاده شده که در آن ساعت دعا اجابت میشود و آنچه بنده درخواست کند به او بخشیده میشود ان شاء الله
#دعایه...🤲
عزیزان عاجزانه از همه شما تقاضای دعای خیر دارم در حق یکی از عزیزان کانال دعای خیر کنین ان شاءالله العظیم ، کار بخیر و رونق داری نصیب شأن شود ان شاءالله 😢🤲
لَّا إِلَٰهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنتُ مِنَ الظَّالِمِينَ
❤35🙏5❤🔥4⚡2😭2👍1🥰1😢1🕊1💋1💘1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: هفتاد و شش خطوط پیشانی اش درهم بود، چشمانش به جایی دور خیره مانده بود. بهار دستش را روی شانه اش گذاشت و با نرمی پرسید چی شده عزیز دلم؟ در چی فکر هستی؟ منصور آهی کشید و صدایش با حسرت در آمیخت و گفت دلم برای…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفتاد و هفت
بهار با تردید گفت ببخشید… من با منصور کار داشتم.
زن گفت من همسر سابق منصور جان هستم. او فعلاً مصروف است و نمی تواند صحبت کند. لطفاً بعداً تماس بگیرید.
و تماس را قطع کرد.
بهار چند لحظه به موبایل خیره ماند. نفسش گرفت. و زیر لب گفت موبایل منصور چرا باید دست پرستو باشد؟
آهسته به اطاق برگشت. روی تخت نشست. نگاهش به عکس دونفره ای افتاد که تازه روی دیوار نصب کرده بودند. لبخندی محو بر لبش نشست و آهسته گفت چرا باید نگران باشم؟ من به منصور اعتماد دارم… فقط، خدا کند حال یوسف خوب باشد.
روی تخت دراز کشید و خیلی زود چشمانش گرم شد و خوابش برد، صدای نفس های نزدیک گوشش بلند شد. بعد، بوسه ای گرم روی پیشانی اش نشست. بهار ترسیده چشم باز کرد و منصور را بالای سرش دید.
منصور با لبخند آرامی گفت ببخش که ترساندمت… مثل فرشته ها خوابیده بودی، دلم نیامد بیدارت کنم…
بهار نشست و نگران پرسید یوسف چطور است؟
منصور دستی به پیشانی اش کشید و گفت کمی حالش خوب نیست. داکتر دوا داد، چند ساعت بستر بود. بعد از آن او را خانهٔ پرستو رساندم.
بهار با احتیاط پرسید من چند بار تماس گرفتم… پرستو جواب داد. گفت تو مصروف هستی.
منصور اخم هایش را در هم کشید و گفت چی؟ او چطور جرئت کرده به تماس تو جواب بدهد؟ من متوجه نبودم، شاید موبایلم کنار بستر یوسف مانده بود… از تو معذرت می خواهم. میدانم که ناراحت شدی… امروز هم اینطور به خانه ای او رفتم…
بهار با مهربانی دستش را روی لبان او گذاشت و گفت تو و پرستو خانوادهٔ یوسف هستید. گاهی مجبور می شوید بخاطر او باهم رو به رو شوید من این را درک می کنم، منصور. اما…
مکثی کرد، بعد ادامه داد یک چیز ذهنم را مشغول کرده… چرا پرستو یوسف را خودش به شفاخانه نبرد؟ چرا منتظر شد تو بیایی؟
این سؤال مثل تیری بود که آرام در ذهن منصور نشست. لحظه ای ساکت شد، بعد آهسته گفت این سوال در ذهن من هم پیدا شد ولی شاید چون مدتی زیاد افغانستان نبوده و از طرفی هم دست و پاچه شده به من تماس گرفته.
لایک فراموش نشه ❤️
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفتاد و هفت
بهار با تردید گفت ببخشید… من با منصور کار داشتم.
زن گفت من همسر سابق منصور جان هستم. او فعلاً مصروف است و نمی تواند صحبت کند. لطفاً بعداً تماس بگیرید.
و تماس را قطع کرد.
بهار چند لحظه به موبایل خیره ماند. نفسش گرفت. و زیر لب گفت موبایل منصور چرا باید دست پرستو باشد؟
آهسته به اطاق برگشت. روی تخت نشست. نگاهش به عکس دونفره ای افتاد که تازه روی دیوار نصب کرده بودند. لبخندی محو بر لبش نشست و آهسته گفت چرا باید نگران باشم؟ من به منصور اعتماد دارم… فقط، خدا کند حال یوسف خوب باشد.
روی تخت دراز کشید و خیلی زود چشمانش گرم شد و خوابش برد، صدای نفس های نزدیک گوشش بلند شد. بعد، بوسه ای گرم روی پیشانی اش نشست. بهار ترسیده چشم باز کرد و منصور را بالای سرش دید.
منصور با لبخند آرامی گفت ببخش که ترساندمت… مثل فرشته ها خوابیده بودی، دلم نیامد بیدارت کنم…
بهار نشست و نگران پرسید یوسف چطور است؟
منصور دستی به پیشانی اش کشید و گفت کمی حالش خوب نیست. داکتر دوا داد، چند ساعت بستر بود. بعد از آن او را خانهٔ پرستو رساندم.
بهار با احتیاط پرسید من چند بار تماس گرفتم… پرستو جواب داد. گفت تو مصروف هستی.
منصور اخم هایش را در هم کشید و گفت چی؟ او چطور جرئت کرده به تماس تو جواب بدهد؟ من متوجه نبودم، شاید موبایلم کنار بستر یوسف مانده بود… از تو معذرت می خواهم. میدانم که ناراحت شدی… امروز هم اینطور به خانه ای او رفتم…
بهار با مهربانی دستش را روی لبان او گذاشت و گفت تو و پرستو خانوادهٔ یوسف هستید. گاهی مجبور می شوید بخاطر او باهم رو به رو شوید من این را درک می کنم، منصور. اما…
مکثی کرد، بعد ادامه داد یک چیز ذهنم را مشغول کرده… چرا پرستو یوسف را خودش به شفاخانه نبرد؟ چرا منتظر شد تو بیایی؟
این سؤال مثل تیری بود که آرام در ذهن منصور نشست. لحظه ای ساکت شد، بعد آهسته گفت این سوال در ذهن من هم پیدا شد ولی شاید چون مدتی زیاد افغانستان نبوده و از طرفی هم دست و پاچه شده به من تماس گرفته.
لایک فراموش نشه ❤️
❤96❤🔥7👍6💔5🙏2🕊2🥰1😢1🤨1😭1💘1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: هفتاد و هفت بهار با تردید گفت ببخشید… من با منصور کار داشتم. زن گفت من همسر سابق منصور جان هستم. او فعلاً مصروف است و نمی تواند صحبت کند. لطفاً بعداً تماس بگیرید. و تماس را قطع کرد. بهار چند لحظه به موبایل خیره…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفتاد و هشت
بهار دیگر حرفی نگفت، اما در اعماق قلبش بارها و بارها این حقیقت را حس می کرد که پرستو با این رفتارها و حضورش، قصدی جز بازگرداندن منصور به سوی خود ندارد.
فردای آن روز، قبل از آنکه منصور به سر کار برود، با نگاهی پر از مهر به بهار دید و گفت عزیزم، امروز قرار است یکبار به دیدن یوسف بروم. نگرانش هستم اگر حالش بهتر بود، از پرستو می خواهم که او را برای چند روز به اینجا بفرستد. تو که مشکلی نداری؟
بهار دست او را گرفت و با صدایی آرام اما مشتاق پاسخ داد نخیر من هیچ مشکلی ندارم و دوست دارم امروز او را ببینم. اگر ممکن است، من هم همرایت بروم.
منصور دستانش را فشرد و گفت من هم همین را می خواهم، ولی میدانم اگر تو را به آنجا ببرم، شاید مادر پرستو رفتاری نکند که شایسته تو باشد. او را خوب می شناسم، اما مطمئن باش که بزودی یوسف را نزد تو می آورم، این را به تو قول می دهم. حالا باید بروم، جلسه مهمی دارم.
بعد از رفتن او، بهار به سمت میز صبحانه رفت تا ظرف ها را جمع کند که خدیجه، زنی میان سال و با لبخندی شیرین اما نیشدار، جلوش را گرفت و گفت خانم جان، چرا خودت را خسته می کنی؟ این کارها برای من است. تو استراحت کن.
بهار با مهربانی پاسخ داد خاله جان، دلم نمی خواهد بی کار باشم. می خواهم کمی به تو کمک کنم. اینطوری هم حالم بهتر می شود و هم دق نمی آورم.
خدیجه با نگاهی معنادار گفت اگر بخواهی، می توانیم کنار هم قصه بگوییم و فکرهایمان را سبک کنیم.
بهار سری تکان داد و گفت پس اجازه بده ظرف ها را من بشویم، شما بقیه کارها را انجام بده.
وقتی کارها تمام شد، بهار و خدیجه به باغچه رفتند. بهار برای هر دو چای ریخت و پیاله ای چای را مقابل خدیجه گذاشت. خدیجه با ولع خاص کیکی را که بهار خودش پخته بود خورد و گفت دستت درد نکند، خیلی خوشمزه است. راستش از این به بعد هر روز اینجا خواهم بود و کارها را انجام می دهم. قبلاً فقط یک روز در هفته می آمدم، بقیه روزها در خانه مادر ریس صاحب کار می کردم، ولی حالا بعد از ازدواج شما مادر جان مرا اینجا فرستاده و دخترم کارهای خانه شان را پیش میبرد.
بهار با کنجکاوی پرسید دخترتان چند ساله است؟
خدیجه جواب داد نازیلا جان بیست و چهار ساله است، ازدواج کرده و سه فرزند دارد.
بهار با لبخندی گفت ماشالله.
خدیجه لحظه ای به بهار خیره شد و بعد پرسید، گویی که می خواست حرف های پشت پرده را بیرون بریزد می توانم یک سوال شخصی بپرسم؟
بهار با ملایمت گفت بفرمایید.
قسمت ۷۷ و ۷۸ را لایک کنید تا قسمت هدیه نشر شود❤️
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفتاد و هشت
بهار دیگر حرفی نگفت، اما در اعماق قلبش بارها و بارها این حقیقت را حس می کرد که پرستو با این رفتارها و حضورش، قصدی جز بازگرداندن منصور به سوی خود ندارد.
فردای آن روز، قبل از آنکه منصور به سر کار برود، با نگاهی پر از مهر به بهار دید و گفت عزیزم، امروز قرار است یکبار به دیدن یوسف بروم. نگرانش هستم اگر حالش بهتر بود، از پرستو می خواهم که او را برای چند روز به اینجا بفرستد. تو که مشکلی نداری؟
بهار دست او را گرفت و با صدایی آرام اما مشتاق پاسخ داد نخیر من هیچ مشکلی ندارم و دوست دارم امروز او را ببینم. اگر ممکن است، من هم همرایت بروم.
منصور دستانش را فشرد و گفت من هم همین را می خواهم، ولی میدانم اگر تو را به آنجا ببرم، شاید مادر پرستو رفتاری نکند که شایسته تو باشد. او را خوب می شناسم، اما مطمئن باش که بزودی یوسف را نزد تو می آورم، این را به تو قول می دهم. حالا باید بروم، جلسه مهمی دارم.
بعد از رفتن او، بهار به سمت میز صبحانه رفت تا ظرف ها را جمع کند که خدیجه، زنی میان سال و با لبخندی شیرین اما نیشدار، جلوش را گرفت و گفت خانم جان، چرا خودت را خسته می کنی؟ این کارها برای من است. تو استراحت کن.
بهار با مهربانی پاسخ داد خاله جان، دلم نمی خواهد بی کار باشم. می خواهم کمی به تو کمک کنم. اینطوری هم حالم بهتر می شود و هم دق نمی آورم.
خدیجه با نگاهی معنادار گفت اگر بخواهی، می توانیم کنار هم قصه بگوییم و فکرهایمان را سبک کنیم.
بهار سری تکان داد و گفت پس اجازه بده ظرف ها را من بشویم، شما بقیه کارها را انجام بده.
وقتی کارها تمام شد، بهار و خدیجه به باغچه رفتند. بهار برای هر دو چای ریخت و پیاله ای چای را مقابل خدیجه گذاشت. خدیجه با ولع خاص کیکی را که بهار خودش پخته بود خورد و گفت دستت درد نکند، خیلی خوشمزه است. راستش از این به بعد هر روز اینجا خواهم بود و کارها را انجام می دهم. قبلاً فقط یک روز در هفته می آمدم، بقیه روزها در خانه مادر ریس صاحب کار می کردم، ولی حالا بعد از ازدواج شما مادر جان مرا اینجا فرستاده و دخترم کارهای خانه شان را پیش میبرد.
بهار با کنجکاوی پرسید دخترتان چند ساله است؟
خدیجه جواب داد نازیلا جان بیست و چهار ساله است، ازدواج کرده و سه فرزند دارد.
بهار با لبخندی گفت ماشالله.
خدیجه لحظه ای به بهار خیره شد و بعد پرسید، گویی که می خواست حرف های پشت پرده را بیرون بریزد می توانم یک سوال شخصی بپرسم؟
بهار با ملایمت گفت بفرمایید.
قسمت ۷۷ و ۷۸ را لایک کنید تا قسمت هدیه نشر شود❤️
❤137👍10❤🔥5💔3⚡2😢2😘2🙏1👌1💯1😭1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: هفتاد و هشت بهار دیگر حرفی نگفت، اما در اعماق قلبش بارها و بارها این حقیقت را حس می کرد که پرستو با این رفتارها و حضورش، قصدی جز بازگرداندن منصور به سوی خود ندارد. فردای آن روز، قبل از آنکه منصور به سر کار برود،…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفتاد و نه
خدیجه پرسید شما نسبت به ریس صاحب خیلی کوچک تر هستید، چطور با او ازدواج کردی؟ و آیا با اینکه او قبلاً ازدواج کرده، مشکلی نداشتی؟ تازه شنیده ام پسرش هم به افغانستان آمده.
بهار با نگاهی قاطع و آرام پاسخ داد بلی تفاوت سنی من و منصور زیاد است، ولی من هیچ مشکلی در ازدواجم نمی بینم. از همه چیز آگاه هستم و مشکلی هم ندارم.
خدیجه لبخندی زد، لبخندی که بیشتر شبیه نقشه ای در دل داشت و در چشمانش رگه ای از شیطنت و نفاق موج میزد.
در همان حال که بهار با ذهنی مشغول به سخنان صبح منصور فکر می کرد، خدیجه به گل های رنگین که در کنار دیوار باغچه سرکشیده بود نگاه کرد. لبخندی خاص به لب آورد و با نگاهی معنادار گفت اوه… این گل ها… این دقیقاً همان نوع گلی است که خانم پرستو خیلی دوست داشت. چقدر دلش به این گل می رفت…
بعد ناگهان طوری از خواب بیدار شده باشد، لب به دندان گزید و گفت اوه ببخشید خانم جان، متوجه نبودم چی گفتم نمی خواستم این حرف را بزنم ولی این را مادر جان برایم گفته بود البته فکر نکنم ریس صاحب بخاطر خانم پرستو این گل ها را اینجا کاشته باشد، همینطور نیست؟
خدیجه این را گفت و با دقت به چهرهٔ بهار چشم دوخت. اما بهار خاموش ماند، هیچ پاسخی نداد. فقط نگاهش را آرام به سوی همان گلدسته چرخاند؛ نگاهش عمیق شد، طوری که در آن شکوفه های به ظاهر ساده چیزی می جُست، چیزی پنهان، مثل حرفی که میان سطرها جا مانده باشد.
سکوت، همان جا میان دو زن چادر کشید. خدیجه اما زهر اولش را ریخته بود، همان اندازه کافی بود. از جایش بلند شد، دامن چپن مانندش را صاف کرد و با نیشخند کمرنگی گفت خُب، من باید به کارهایم برسم. شما چای تان را بنوشید خانم جان هوا خیلی خوب است.
و همانطور که آرام دور می شد، زیرچشمی چهرهٔ متفکر و ساکت بهار را می پایید. لبخند کجی بر لبش جا خوش کرده بود؛ لبخندی از جنس زنان فتنه گرِ خاموش…
بهار اما هنوز همان جا نشسته بود، در سکوت، با نگاهی ثابت به گل هایی که ناگهان معنایی تازه یافته بودند…
چند ساعت گذشته بود. بهار با آنکه تمام سعی اش را می کرد خود را آرام نشان دهد، اما دلش چون مرغ بی قرار در قفس سینه اش پرپر میزد. هزار فکر و خیال، بی اجازه به ذهنش هجوم آورده بودند. بالاخره طاقت نیاورد. موبایلش را برداشت، شماره ای منصور را گرفت.
لایک کنید تا در شب های آینده هدیه نشر شود ان شــــاءالله ❤️
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفتاد و نه
خدیجه پرسید شما نسبت به ریس صاحب خیلی کوچک تر هستید، چطور با او ازدواج کردی؟ و آیا با اینکه او قبلاً ازدواج کرده، مشکلی نداشتی؟ تازه شنیده ام پسرش هم به افغانستان آمده.
بهار با نگاهی قاطع و آرام پاسخ داد بلی تفاوت سنی من و منصور زیاد است، ولی من هیچ مشکلی در ازدواجم نمی بینم. از همه چیز آگاه هستم و مشکلی هم ندارم.
خدیجه لبخندی زد، لبخندی که بیشتر شبیه نقشه ای در دل داشت و در چشمانش رگه ای از شیطنت و نفاق موج میزد.
در همان حال که بهار با ذهنی مشغول به سخنان صبح منصور فکر می کرد، خدیجه به گل های رنگین که در کنار دیوار باغچه سرکشیده بود نگاه کرد. لبخندی خاص به لب آورد و با نگاهی معنادار گفت اوه… این گل ها… این دقیقاً همان نوع گلی است که خانم پرستو خیلی دوست داشت. چقدر دلش به این گل می رفت…
بعد ناگهان طوری از خواب بیدار شده باشد، لب به دندان گزید و گفت اوه ببخشید خانم جان، متوجه نبودم چی گفتم نمی خواستم این حرف را بزنم ولی این را مادر جان برایم گفته بود البته فکر نکنم ریس صاحب بخاطر خانم پرستو این گل ها را اینجا کاشته باشد، همینطور نیست؟
خدیجه این را گفت و با دقت به چهرهٔ بهار چشم دوخت. اما بهار خاموش ماند، هیچ پاسخی نداد. فقط نگاهش را آرام به سوی همان گلدسته چرخاند؛ نگاهش عمیق شد، طوری که در آن شکوفه های به ظاهر ساده چیزی می جُست، چیزی پنهان، مثل حرفی که میان سطرها جا مانده باشد.
سکوت، همان جا میان دو زن چادر کشید. خدیجه اما زهر اولش را ریخته بود، همان اندازه کافی بود. از جایش بلند شد، دامن چپن مانندش را صاف کرد و با نیشخند کمرنگی گفت خُب، من باید به کارهایم برسم. شما چای تان را بنوشید خانم جان هوا خیلی خوب است.
و همانطور که آرام دور می شد، زیرچشمی چهرهٔ متفکر و ساکت بهار را می پایید. لبخند کجی بر لبش جا خوش کرده بود؛ لبخندی از جنس زنان فتنه گرِ خاموش…
بهار اما هنوز همان جا نشسته بود، در سکوت، با نگاهی ثابت به گل هایی که ناگهان معنایی تازه یافته بودند…
چند ساعت گذشته بود. بهار با آنکه تمام سعی اش را می کرد خود را آرام نشان دهد، اما دلش چون مرغ بی قرار در قفس سینه اش پرپر میزد. هزار فکر و خیال، بی اجازه به ذهنش هجوم آورده بودند. بالاخره طاقت نیاورد. موبایلش را برداشت، شماره ای منصور را گرفت.
لایک کنید تا در شب های آینده هدیه نشر شود ان شــــاءالله ❤️
❤124👍14❤🔥5💔5⚡3🙏3🥰1👌1🕊1💯1😇1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
توی سکوت و تاریکی شب چراغی
در درونت روشن کن
جایی که امید میدرخشه و عشق،
قلبتو آروم میکنه
با خودت بمون و به آسمون رؤیاهات،
ایمان داشته باش
✨🍃شب تان بخیر⠀ ✨🍃
در درونت روشن کن
جایی که امید میدرخشه و عشق،
قلبتو آروم میکنه
با خودت بمون و به آسمون رؤیاهات،
ایمان داشته باش
✨🍃شب تان بخیر⠀ ✨🍃
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤20👍3💯2❤🔥1🥰1🕊1😍1😇1🤗1💘1😘1
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان سرشار از مهربانی☺️
🔘✨امروز تان مملو از صفا😍
🕊✨امروز شنبه
🌻 ۲۱/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۲/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۶/محرم/۱۴۴۶قمری
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان سرشار از مهربانی☺️
🔘✨امروز تان مملو از صفا😍
🕊✨امروز شنبه
🌻 ۲۱/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۲/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۶/محرم/۱۴۴۶قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤15🎉3❤🔥2⚡1👍1🥰1👏1👌1💯1🫡1😘1
جـز توکل بـر خدا
سرمـایه ای در کار نـیست..!
هـر که را بـاشد توکل
کـار او دشوار نیست..!
# اول هفته تان _عاااالی🌿♥️_
سرمـایه ای در کار نـیست..!
هـر که را بـاشد توکل
کـار او دشوار نیست..!
# اول هفته تان _عاااالی🌿♥️_
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤18👍4💯2❤🔥1🥰1👏1🎉1👌1🤗1🫡1💘1
بعضیوقتــٰامیشہحتےبابھـونہهاۍ
کوچیکهمشـٰادشد…(:
فقطکافیہاینبَهـونہهـٰاروواسخودٺ
بوجودبیارے . . .🌱'!
کوچیکهمشـٰادشد…(:
فقطکافیہاینبَهـونہهـٰاروواسخودٺ
بوجودبیارے . . .🌱'!
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤20💯3👏2❤🔥1👍1🥰1🎉1👌1💋1🫡1💘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۸۸ 🌿از جابر رضی الله عنه روایت است که رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند: 🥀«إِنَّ بَيْنَ الرَّجُلِ وَبَيْنَ الشِّرْكِ وَالْكُفْرِ تَرْكَ الصَّلَاةِ» 🌺«میان شخص و شرک و کفر، ترک نماز است». #صحیحمسلم82 الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ…
#حدیث_کوتاه
#قسمت-۱۸۹
✍از ابوهریره رضی الله عنه روایت است که می گوید: از رسول الله صلی الله علیه وسلم شنیدم که فرمود:
🥀«لا يَصُومَنَّ أحَدُكُمْ يَومَ الجُمُعَةِ، إلَّا يَوْمًا قَبْلَهُ أوْ بَعْدَهُ.»
🌺«هيچ يک از شما روز جمعه را روزه نگیرد، مگر اینکه روزِ قبل يا بعد از آن را هم روزه گرفته باشد ».
#صحیحبخاری1985
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا םُבםב ﷺ
#قسمت-۱۸۹
✍از ابوهریره رضی الله عنه روایت است که می گوید: از رسول الله صلی الله علیه وسلم شنیدم که فرمود:
🥀«لا يَصُومَنَّ أحَدُكُمْ يَومَ الجُمُعَةِ، إلَّا يَوْمًا قَبْلَهُ أوْ بَعْدَهُ.»
🌺«هيچ يک از شما روز جمعه را روزه نگیرد، مگر اینکه روزِ قبل يا بعد از آن را هم روزه گرفته باشد ».
#صحیحبخاری1985
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا םُבםב ﷺ
❤31🥰3👍2👏2❤🔥1🎉1👌1😍1💯1🫡1💘1