This media is not supported in your browser
    VIEW IN TELEGRAM
  دو شبانهروز از خاموشی آنتنها و بریدگی راههای تماس گذشت؛ گویی جهان برای لحظهای در سکوت فرو رفته بود. 📵
اما در همین سکوت، فرصتی بود تا بیندیشیم که چه نعمتیست همین صدای سادهی یک زنگ، همین پیام کوتاه، همین تواناییِ با هم بودن از راه دور.
انسان آنگاه که چیزی را از دست میدهد، ارزش آن را بهتر درمییابد. 💭
پس چه نیکوست که از این تجربه بیاموزیم:
🔹 هر لحظهای که میتوانیم با عزیزان خود سخن گوییم، نعمتیست.
🔹 هر پیامی که به آسانی میرسد، موهبتیست.
🔹 و هر ارتباطی که برقرار میشود، نشانی از لطف خداوند است.
اکنون که دوباره پلهای ارتباطی باز شده، بیایید به جای شکایت، شکرگزار باشیم 🤲💚
و بیاد داشته باشیم که سپاسگزاری، کلیدِ افزونی نعمتهاست.
باشد که هرگز قدر نعمتهای کوچک و بزرگ خداوند را فراموش نکنیم.
شب تان نورانی ❤️
اما در همین سکوت، فرصتی بود تا بیندیشیم که چه نعمتیست همین صدای سادهی یک زنگ، همین پیام کوتاه، همین تواناییِ با هم بودن از راه دور.
انسان آنگاه که چیزی را از دست میدهد، ارزش آن را بهتر درمییابد. 💭
پس چه نیکوست که از این تجربه بیاموزیم:
🔹 هر لحظهای که میتوانیم با عزیزان خود سخن گوییم، نعمتیست.
🔹 هر پیامی که به آسانی میرسد، موهبتیست.
🔹 و هر ارتباطی که برقرار میشود، نشانی از لطف خداوند است.
اکنون که دوباره پلهای ارتباطی باز شده، بیایید به جای شکایت، شکرگزار باشیم 🤲💚
و بیاد داشته باشیم که سپاسگزاری، کلیدِ افزونی نعمتهاست.
باشد که هرگز قدر نعمتهای کوچک و بزرگ خداوند را فراموش نکنیم.
شب تان نورانی ❤️
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤41💯6❤🔥3😢2👏1👌1💔1😭1🤝1🫡1💘1
               ✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
         
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان متعالی😍
🔘✨امروز تان قرین رحمت الهی🤲
🕊✨امروز پنج شنبه
🌻 ۱۰/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۹/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان متعالی😍
🔘✨امروز تان قرین رحمت الهی🤲
🕊✨امروز پنج شنبه
🌻 ۱۰/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۹/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤21❤🔥2🥰2⚡1👍1👏1💯1🤗1🫡1💘1😘1
  پروردگار عزیزم، 
امروز سالم و زنده از خواب بیدار شدم.
از تو سپاسگزارم
و بابت تمام شکایتهایم عذر میخواهم.
از صمیم قلب برای هر آنچه
که برایم انجام دادهای ممنونم.
سلام صبح بخیر 🙃🍭
امروز سالم و زنده از خواب بیدار شدم.
از تو سپاسگزارم
و بابت تمام شکایتهایم عذر میخواهم.
از صمیم قلب برای هر آنچه
که برایم انجام دادهای ممنونم.
سلام صبح بخیر 🙃🍭
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤29❤🔥3👍3🥰2💯2👏1🎉1👌1😍1🤗1😘1
  .
اگر برای تُ مقدر شده باشد،
از هفت آسمان هم
عبور میکند•••
تا به تو بِرسَد.✨
سلام صبح بخیررر
اگر برای تُ مقدر شده باشد،
از هفت آسمان هم
عبور میکند•••
تا به تو بِرسَد.✨
سلام صبح بخیررر
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤27👍4❤🔥3🥰2💯2👏1🎉1😍1🤗1💘1😘1
  
  به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه  #قسمت_۱۶۵  ✅قال رسول الله ﷺ أَسْعَدُ النَّاسِ بِشَفَاعَتِي يَوْمَ الْقِيَامةِ  من قال :  لَا إلَهَ إلَّا اللهُ خَالِصَّا مِنْ قَلْبِهِ أَوْ نَفْسِهِ..  📚خوشبخترین مردم در روز قیامت ڪه شفاعت من شامل حالش میشود، ڪسی است ڪه ڪلمه لاالهالاالله را…
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۶۶
🥀از ابوسعید خدری رضی الله عنه روایت است که می گوید: رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمود:
✅«إِنَّ الشَّيْطَانَ قَالَ: وَعِزَّتِكَ يَا رَبِّ، لَا أَبْرَحُ أُغْوِي عِبَادَكَ مَا دَامَتْ أَرْوَاحُهُمْ فِي أَجْسَادِهِمْ، قَالَ الرَّبُّ: وَعِزَّتِي وَجَلَالِي لَا أَزَالُ أَغْفِرُ لَهُمْ مَا اسْتَغْفَرُونِي»
♥️«شیطان گفت: پروردگارا، قسم به عزتت مادامی که بندگانت روح در بدن دارند، همواره آنان را به گمراهی می کشانم. پروردگار فرمود: به عزت و جلالم سوگند، مادامی که (بندگانم) از من طلب آمرزش نمایند، آنها را می آمرزم».
#مسنداحمد
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
#قسمت_۱۶۶
🥀از ابوسعید خدری رضی الله عنه روایت است که می گوید: رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمود:
✅«إِنَّ الشَّيْطَانَ قَالَ: وَعِزَّتِكَ يَا رَبِّ، لَا أَبْرَحُ أُغْوِي عِبَادَكَ مَا دَامَتْ أَرْوَاحُهُمْ فِي أَجْسَادِهِمْ، قَالَ الرَّبُّ: وَعِزَّتِي وَجَلَالِي لَا أَزَالُ أَغْفِرُ لَهُمْ مَا اسْتَغْفَرُونِي»
♥️«شیطان گفت: پروردگارا، قسم به عزتت مادامی که بندگانت روح در بدن دارند، همواره آنان را به گمراهی می کشانم. پروردگار فرمود: به عزت و جلالم سوگند، مادامی که (بندگانم) از من طلب آمرزش نمایند، آنها را می آمرزم».
#مسنداحمد
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
❤49❤🔥4😇3🥰2👌2😘2👍1👏1😢1💯1💘1
  🌻⃟🕊
رازهایٺرافقطبہدونفربگو
"خدایٺ"و"خودٺ"
درسختێهابہدوچیزتڪیہڪݩ
"خدا"و"صبر"
دردنیامراقبدوچیزباش
"پدر"و"مادر"
ازدوچیزنترسڪہدسٺخداسٺ
"روزێ"و"مرگ"
رازهایٺرافقطبہدونفربگو
"خدایٺ"و"خودٺ"
درسختێهابہدوچیزتڪیہڪݩ
"خدا"و"صبر"
دردنیامراقبدوچیزباش
"پدر"و"مادر"
ازدوچیزنترسڪہدسٺخداسٺ
"روزێ"و"مرگ"
💡@bekhodat1Aeman1d📚
👍14❤10❤🔥3💯3🥰2🙏2👏1🎉1👌1🍓1🫡1
  زندگی در هرات مرده بود هیچ کار و باری رنگ و رونق نداشت ، نه تنها کار و بار های انترنتی از کار افتیده بود بلکه تمامی بازار به رکود مواجه بود امروز چاشت دوستی جهت خرید دارو به داروخانه آمده بود گفت شهر حالت مرده ها را گرفته است چرا چنین شده ؟ ( این فرد نمی دانست انترنت قطع شده است) دوستی داشتم مامور حکومت بود آمد گفت رفتم بانگ که معاش بگیرم  گفتند که فعلن معاش اجرا نمی شود انترنت بند است از حال و احوال همدیگر که نپرسید هیچ اطلاعی نداشتیم گاهی به مبایل که می نگریستم فکر می کردم سنگ پای حمام با ارزشتر از مبایل است بالاخره بدون شوخی زندگی چند قرن قبل را تجربه کردیم و بسیار بد گذشت ، فکر می کنم به بهترین وضعیت ممکن به بدبختی و بیچارگی و زبون بودن مان پی بردیم که متاسفانه ما هیچ دخلی در زندگی خود نداریم بردگان بیش نیستیم که سرنوشت ما حتی تا نفس کشیدن ما در اختیار دیگران است
قدوس خطیبی
قدوس خطیبی
😢20❤9👍6😁3💯3❤🔥2😭2⚡1✍1💔1🫡1
  
  به خودت باور داشته باش
📚 #داستان_زیبای_قورباغه_در_نوک_برج   🔹روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با هم مسابقه دو بدهند. هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود. جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند و مسابقه شروع شد. راستش، کسی توی…
📚حکمت و عدالت خدا
روزی موسی به پیشگاه خداوند عرضه داشت:
خدایا امروز من را به برخی اسرار و امور نهفته آگاه کن!
خداوند خطاب به او فرمود: به کنار چشمه برو، خود را در میان گیاهان مخفی کن و نگاه کن چه حوادثی در آنجا رخ می دهد!
موسی این کار را کرد و به نظاره ی چشمه پرداخت.
در همان لحظه سواری به کنار آب آمد ،لباس خود را در آورد و آب تنی کرد و سپس لباس بر تن کرد و رفت. اما کیسه ی پول های خود را جا گذاشت.
کودکی کنار چشمه آمد و کیسه ی پول را برداشت و رفت.
موسی شاهد بود که در همان لحظه کوری به کنار چشمه آمد و آنجا نشست.
در همین لحظه سوار به دنبال کیسه ی خود بازگشت و چون کیسه را نیافت، از کور پرسید: آیا تو کیسه ی پول مرا ندیدی؟
کور که از هیچ چیز اطلاع نداشت، اظهار بی خبری کرد. سوار، با چند ضربه، کور را از پا در آورد و او را کشت و گریخت.
موسی بعد از این واقعه عرض کرد: خدایا! این چه حادثه ای بود که به من نشان دادی؟
حکمت هر چه بود این گونه بود که فرد بی گناه کشته شد!!!
خداوند فرمود: ای موسی! پدر این کودک مدت ها نزد مرد اسب سوار، کار کرده بود و دقیقا آنچه در کیسه بود،حق او بود که مرد اسب سوار از پرداخت آن خودداری کرده بود.
اینک کودک وارث پدر است که از این راه به حق خود رسید.
اما آن کور که تو دیدی در جوانی پدر آن سوار کار را به قتل رسانده بود و اکنون با حکمت و عدالت به سزای عمل خود رسید.
روزی موسی به پیشگاه خداوند عرضه داشت:
خدایا امروز من را به برخی اسرار و امور نهفته آگاه کن!
خداوند خطاب به او فرمود: به کنار چشمه برو، خود را در میان گیاهان مخفی کن و نگاه کن چه حوادثی در آنجا رخ می دهد!
موسی این کار را کرد و به نظاره ی چشمه پرداخت.
در همان لحظه سواری به کنار آب آمد ،لباس خود را در آورد و آب تنی کرد و سپس لباس بر تن کرد و رفت. اما کیسه ی پول های خود را جا گذاشت.
کودکی کنار چشمه آمد و کیسه ی پول را برداشت و رفت.
موسی شاهد بود که در همان لحظه کوری به کنار چشمه آمد و آنجا نشست.
در همین لحظه سوار به دنبال کیسه ی خود بازگشت و چون کیسه را نیافت، از کور پرسید: آیا تو کیسه ی پول مرا ندیدی؟
کور که از هیچ چیز اطلاع نداشت، اظهار بی خبری کرد. سوار، با چند ضربه، کور را از پا در آورد و او را کشت و گریخت.
موسی بعد از این واقعه عرض کرد: خدایا! این چه حادثه ای بود که به من نشان دادی؟
حکمت هر چه بود این گونه بود که فرد بی گناه کشته شد!!!
خداوند فرمود: ای موسی! پدر این کودک مدت ها نزد مرد اسب سوار، کار کرده بود و دقیقا آنچه در کیسه بود،حق او بود که مرد اسب سوار از پرداخت آن خودداری کرده بود.
اینک کودک وارث پدر است که از این راه به حق خود رسید.
اما آن کور که تو دیدی در جوانی پدر آن سوار کار را به قتل رسانده بود و اکنون با حکمت و عدالت به سزای عمل خود رسید.
❤30👍6❤🔥2💯2🤗2🥰1👏1👌1😇1💘1😘1
  This media is not supported in your browser
    VIEW IN TELEGRAM
  ❤21💯3❤🔥2👏2👌2🫡2🕊1😍1😇1💘1😘1
  ❤11😱5🤷♀4🤷♂3👏2❤🔥1👍1🥰1🤯1😇1🙊1
  
  به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت پنجاه و شش #پارت هدیه   ماهرخ با صدای لرزان و خشم آلود گفت می خواهید مرا بزنید؟ بزنید نقش آدم خوب بازی کردن تان همینقدر بود؟ بعد دست سلیمان خان را گرفت و به سوی صورت خودش برد  سلیمان خان دستش را از میان دست ماهرخ کشید…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و هفت
آن شب، هوا سنگین تر از همیشه بود. سلیمان خان تا نیمه های شب خانه نیامد ساعت از دو شب گذشته بود ماهرخ در خواب عمیق بود که ناگهان حس کرد گرمی نفس کسی به صورتش می خورد. با هراس از خواب پرید. چشمانش در تاریکی دوخت و قامت بلند سلیمانخان را بالای سر خود دید. بویی ناخوشایند ــ آمیخته با شراب و خستگی ــ مشامش را پر کرد. به غریزه دستانش را روی سینه او گذاشت تا عقبش بزند.
سلیمان خان کمی عقب رفت، اما دوباره در کنار او نشست. با صدای آرام، کشدار، اما پر از جدیت گفت ماهرخ… دلم برایت تنگ شده بود.
ماهرخ با تردید و هراس گفت چرا اینطور رفتار می کنید؟ شما چیزی مصرف کرده اید؟
سلیمان خان لبخند تلخی زد. نگاهی نافذ در چشمان او انداخت و زمزمه کرد رفتار من همیشه در چشم تو عجیب است، مگر نه؟
او به آهستگی دست ظریف ماهرخ را گرفت. پیش از آنکه او بتواند پس بکشد، لب های زمختش بر پشت دست او نشست. با لحنی شکسته اما محکم ادامه داد ماهرخ خیلی دوستت دارم. تو اولین زنی هستی که قلب مرا اینگونه به لرزه انداخته ای. اما میدانم… میدانم که تو مرا دوست نداری.
چشمانش تاریک و پرغلیان بود. صدایش پایین آمد، اما هر واژه اش مثل خنجری بر قلب ماهرخ نشست و گفت میدانم هنوز دل در گرو سهراب داری. من بی غیرت نیستم که نفهمم اما این را هم بدان: عشقی که به تو دارم، آنقدر قوی است که نمی توانم از تو بخواهم او را فراموش کنی. میدانم در قلبت جایی برای من نیست… اما همین که کنارتم، همین که در یک نفس با من هستی برایم کافیست.
ماهرخ دستش را از میان انگشتان سلیمان بیرون کشید. صدایش آرام بود، اما لرز بغض در آن می لرزید و گفت لطفاً از من دور شوید شما حالت عادی ندارید.
سلیمان خان لبخندی تلخ زد. سرش را آهسته به چهره او نزدیک کرد، آنقدر نزدیک که گرمی نفسش به صورت ماهرخ خورد. با صدایی گرفته و پر از حسرت گفت میدانی چقدر زیبا هستی؟ اولین بار که تو را دیدم محو همان زیبایی شدم. گفتم این دختر باید سهم من باشد… فقط مال من.
خواست ..............، اما ماهرخ با خشمی لرزان او را پس زد. سلیمان ................، تعادلش را از دست داد و عقب رفت؛ تن سنگینش به زمین خورد.
ماهرخ با تردید و دلهره از جای خود بلند شد، به سویش رفت و درحالیکه قلبش تند میزد خم شد و پرسید شما خوب هستید؟
سلیمان خان همانطور که بر زمین دراز کشیده بود، چشمان خمارش را به او دوخت و آه کشید و جواب داد وقتی تو هستی خوب هستم وقتی تو نیستی احساس میکنم مرده ام.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و هفت
آن شب، هوا سنگین تر از همیشه بود. سلیمان خان تا نیمه های شب خانه نیامد ساعت از دو شب گذشته بود ماهرخ در خواب عمیق بود که ناگهان حس کرد گرمی نفس کسی به صورتش می خورد. با هراس از خواب پرید. چشمانش در تاریکی دوخت و قامت بلند سلیمانخان را بالای سر خود دید. بویی ناخوشایند ــ آمیخته با شراب و خستگی ــ مشامش را پر کرد. به غریزه دستانش را روی سینه او گذاشت تا عقبش بزند.
سلیمان خان کمی عقب رفت، اما دوباره در کنار او نشست. با صدای آرام، کشدار، اما پر از جدیت گفت ماهرخ… دلم برایت تنگ شده بود.
ماهرخ با تردید و هراس گفت چرا اینطور رفتار می کنید؟ شما چیزی مصرف کرده اید؟
سلیمان خان لبخند تلخی زد. نگاهی نافذ در چشمان او انداخت و زمزمه کرد رفتار من همیشه در چشم تو عجیب است، مگر نه؟
او به آهستگی دست ظریف ماهرخ را گرفت. پیش از آنکه او بتواند پس بکشد، لب های زمختش بر پشت دست او نشست. با لحنی شکسته اما محکم ادامه داد ماهرخ خیلی دوستت دارم. تو اولین زنی هستی که قلب مرا اینگونه به لرزه انداخته ای. اما میدانم… میدانم که تو مرا دوست نداری.
چشمانش تاریک و پرغلیان بود. صدایش پایین آمد، اما هر واژه اش مثل خنجری بر قلب ماهرخ نشست و گفت میدانم هنوز دل در گرو سهراب داری. من بی غیرت نیستم که نفهمم اما این را هم بدان: عشقی که به تو دارم، آنقدر قوی است که نمی توانم از تو بخواهم او را فراموش کنی. میدانم در قلبت جایی برای من نیست… اما همین که کنارتم، همین که در یک نفس با من هستی برایم کافیست.
ماهرخ دستش را از میان انگشتان سلیمان بیرون کشید. صدایش آرام بود، اما لرز بغض در آن می لرزید و گفت لطفاً از من دور شوید شما حالت عادی ندارید.
سلیمان خان لبخندی تلخ زد. سرش را آهسته به چهره او نزدیک کرد، آنقدر نزدیک که گرمی نفسش به صورت ماهرخ خورد. با صدایی گرفته و پر از حسرت گفت میدانی چقدر زیبا هستی؟ اولین بار که تو را دیدم محو همان زیبایی شدم. گفتم این دختر باید سهم من باشد… فقط مال من.
خواست ..............، اما ماهرخ با خشمی لرزان او را پس زد. سلیمان ................، تعادلش را از دست داد و عقب رفت؛ تن سنگینش به زمین خورد.
ماهرخ با تردید و دلهره از جای خود بلند شد، به سویش رفت و درحالیکه قلبش تند میزد خم شد و پرسید شما خوب هستید؟
سلیمان خان همانطور که بر زمین دراز کشیده بود، چشمان خمارش را به او دوخت و آه کشید و جواب داد وقتی تو هستی خوب هستم وقتی تو نیستی احساس میکنم مرده ام.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤90😢12💔9👍6❤🔥5🥰1🕊1💯1😇1🤗1😎1
  
  به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت پنجاه و هفت  آن شب، هوا سنگین تر از همیشه بود. سلیمان خان تا نیمه های شب خانه نیامد ساعت از دو شب گذشته بود ماهرخ در خواب عمیق بود که ناگهان حس کرد گرمی نفس کسی به صورتش می خورد. با هراس از خواب پرید. چشمانش در تاریکی…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و هشت
ماهرخ ناچار دستش را گرفت و او را از زمین بلند کرد. با لحنی آمیخته به خشم و اندوه گفت شما مسلمان هستید سلیمان خان چطور می توانید خودتان را اینگونه غرق کنید؟ از خدا شرم کنید!
او را روی تخت نشاند. سلیمان خان دستش را روی شانه او انداخت، اما ماهرخ با سختی آن دست سنگین را کنار زد. او روی تخت دراز کشید چند لحظه بعد، چشمانش بسته شد و صدای نفس های عمیقش خبر از خواب رفتن او داد.
ماهرخ ایستاده بود، به چهره او که بی هوش روی تخت افتاده بود خیره شد. سرش را به تاسف تکان داد و با صدایی بغض آلود زیر لب زمزمه کرد فقط همین کم بود که از تو ببینم چطور میتوانم انسانی چون تو را تحمل کنم؟… از تو نفرت دارم، سلیمان خان. تا ابد از تو متنفر خواهم بود.
به سوی مبل رفت. تنش از خشم و اندوه می لرزید. روی آن دراز کشید، اما خواب به چشمانش نمی آمد. پلک هایش را بست تا شاید کمی آرام شود، ولی تصویر نگاه سنگین سلیمان و بوی شراب هنوز در ذهنش می چرخید.
صدای اذان صبح در فضای خانه پیچید. ماهرخ با آهی سنگین از جایش برخاست. نگاهی به سلیمان انداخت که هنوز غرق خواب بود، مثل کودکی بی خبر از دنیای اطراف. او وضو گرفت، جانمازش را پهن کرد و در سکوتی آرام اما پر از اشک، نماز خواند. هر سجده اش پر بود از دعا برای رهایی، برای صبری که هر روز از وجودش کاسته می شد.
وقتی نمازش تمام شد، قرآن کریم را گرفت. صدای نرم تلاوتش، مثل زمزمه ای آرام، فضای اطاق را پر کرد. هر آیه که بر زبان می آورد، دلش لرزان تر و قلبش سبک تر می شد. وقتی ختم کرد، قرآن را روی میز گذاشت و جانماز را جمع کرد.
ناگهان صدای خش دار و گرفته ای از پشت سرش بلند شد:
الله قبول کند…
ماهرخ یکه خورد. سرش را چرخاند و با وحشت به سوی تخت دید. سلیمان خان نیمه خمار روی بستر افتاده بود و با چشمانی نیم باز به او می نگریست.
چند لحظه سکوت میان شان نشست. ماهرخ نفس عمیقی کشید، اما خشم فروخورده اش به یکباره فوران کرد. با صدایی لرزان، اما محکم گفت یک خواهش دارم وقتی اینگونه مست و بی حال هستید، لطفاً داخل این اطاق نیایید. اینجا، برای من مقدس است من اینجا نماز می خوانم، قرآن می خوانم. نمی خواهم با قدم های آلوده و نفس های کثیف شما این اطاق ناپاک شود.
سلیمان خان با گیجی سرش را بلند کرد، نگاهش میان حیرت و دل شکستگی می چرخید. لب های خشکیده اش تکان خورد و زمزمه کرد کثیف؟… من در چشم تو اینقدر بی ارزش هستم؟!
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و هشت
ماهرخ ناچار دستش را گرفت و او را از زمین بلند کرد. با لحنی آمیخته به خشم و اندوه گفت شما مسلمان هستید سلیمان خان چطور می توانید خودتان را اینگونه غرق کنید؟ از خدا شرم کنید!
او را روی تخت نشاند. سلیمان خان دستش را روی شانه او انداخت، اما ماهرخ با سختی آن دست سنگین را کنار زد. او روی تخت دراز کشید چند لحظه بعد، چشمانش بسته شد و صدای نفس های عمیقش خبر از خواب رفتن او داد.
ماهرخ ایستاده بود، به چهره او که بی هوش روی تخت افتاده بود خیره شد. سرش را به تاسف تکان داد و با صدایی بغض آلود زیر لب زمزمه کرد فقط همین کم بود که از تو ببینم چطور میتوانم انسانی چون تو را تحمل کنم؟… از تو نفرت دارم، سلیمان خان. تا ابد از تو متنفر خواهم بود.
به سوی مبل رفت. تنش از خشم و اندوه می لرزید. روی آن دراز کشید، اما خواب به چشمانش نمی آمد. پلک هایش را بست تا شاید کمی آرام شود، ولی تصویر نگاه سنگین سلیمان و بوی شراب هنوز در ذهنش می چرخید.
صدای اذان صبح در فضای خانه پیچید. ماهرخ با آهی سنگین از جایش برخاست. نگاهی به سلیمان انداخت که هنوز غرق خواب بود، مثل کودکی بی خبر از دنیای اطراف. او وضو گرفت، جانمازش را پهن کرد و در سکوتی آرام اما پر از اشک، نماز خواند. هر سجده اش پر بود از دعا برای رهایی، برای صبری که هر روز از وجودش کاسته می شد.
وقتی نمازش تمام شد، قرآن کریم را گرفت. صدای نرم تلاوتش، مثل زمزمه ای آرام، فضای اطاق را پر کرد. هر آیه که بر زبان می آورد، دلش لرزان تر و قلبش سبک تر می شد. وقتی ختم کرد، قرآن را روی میز گذاشت و جانماز را جمع کرد.
ناگهان صدای خش دار و گرفته ای از پشت سرش بلند شد:
الله قبول کند…
ماهرخ یکه خورد. سرش را چرخاند و با وحشت به سوی تخت دید. سلیمان خان نیمه خمار روی بستر افتاده بود و با چشمانی نیم باز به او می نگریست.
چند لحظه سکوت میان شان نشست. ماهرخ نفس عمیقی کشید، اما خشم فروخورده اش به یکباره فوران کرد. با صدایی لرزان، اما محکم گفت یک خواهش دارم وقتی اینگونه مست و بی حال هستید، لطفاً داخل این اطاق نیایید. اینجا، برای من مقدس است من اینجا نماز می خوانم، قرآن می خوانم. نمی خواهم با قدم های آلوده و نفس های کثیف شما این اطاق ناپاک شود.
سلیمان خان با گیجی سرش را بلند کرد، نگاهش میان حیرت و دل شکستگی می چرخید. لب های خشکیده اش تکان خورد و زمزمه کرد کثیف؟… من در چشم تو اینقدر بی ارزش هستم؟!
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤81💔14😢11❤🔥3😭2🤗2🕊1😍1💯1💘1😘1
  
  به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت پنجاه و هشت  ماهرخ ناچار دستش را گرفت و او را از زمین بلند کرد. با لحنی آمیخته به خشم و اندوه گفت شما مسلمان هستید سلیمان خان چطور می توانید خودتان را اینگونه غرق کنید؟ از خدا شرم کنید! او را روی تخت نشاند. سلیمان…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و نه
ماهرخ، اشک در چشمانش حلقه زد اما به سختی خودش را نگه داشت. صدایش لرزید و گفت من از بودن با شما می شرمم و به شما حسی جز نفرت ندارم.
سلیمان خان لحظه ای خاموش شد. نگاهش در عمق چشمان ماهرخ دوخته ماند، سپس سرش سنگین روی بالش افتاد. آهی کشید، چشمانش را بست و دیگر حرفی نزد.
ماهرخ بعد از نیم ساعتی از اطاق بیرون شد و به آشپزخانه رفت. فایقه با دیدنش سرش را بلند کرد و پرسید چیزی می خواستید؟
ماهرخ با لحنی آرام پاسخ داد نخیر، آمدم کمک تان کنم.
فرشته با مهربانی لبخندی زد و گفت خانم جان، شما زحمت نکشید. صبحانه آماده است، همه کارها هم تمام شده. شما تشریف ببرید اطاق غذاخوری.
ماهرخ لبخندی کوتاه زد و گفت چشم.
بعد به سمت اطاق غذاخوری رفت. پشت میز نشست. هنوز کسی نیامده بود که در باز شد و سلیمان خان وارد شد. با صدایی آرام اما خسته گفت صبح بخیر.
همانطور که در جای خود نشست نگاه کوتاهی به اطراف انداخت و پرسید چرا دیگران هنوز نیامده اند؟
ماهرخ سرش پایین بود و جوابی نداد. همان لحظه حسینه با ناز و عشوه وارد اطاق شد و گفت صبح بخیر خان صاحب.
کنار سلیمان خان نشست و ادامه داد خانم بزرگ دیشب درست نخوابیده، برای همین هنوز خواب است. سامعه جان هم گفت بعداً صبحانه می خورد.
سلیمان خان سرش را تکان داد و شروع به خوردن صبحانه کرد. در همان میان، نگاهش به ماهرخ افتاد. او با غذایش بازی می کرد،
سلیمان با مکثی گفت چرا نمی خوری؟
ماهرخ نگاه کوتاهی به او انداخت و آرام گفت می خورم.
قبل از آنکه سلیمان چیزی بگوید، حسینه با عجله میان حرف آمد و گفت راستی خان صاحب… بهشته این روزها خیلی بهانه می گیرد. می گوید خیلی وقت شده با هم به تفریح و گردش نرفته. حالا که رخصتی هایش است، اگر امکانش باشد یک برنامهٔ سفر بچینید. خوشحال می شود.
سلیمان خان کمی به فکر فرو رفت، بعد لقمه اش را پایین گذاشت و گفت تو درست میگویی. در این باره فکر می کنم.و در همین روزها برنامه اش را آماده میکنم.
سپس نگاهش را به سوی ماهرخ گرداند و با لحنی نرم تر گفت تو هم با ما بیا… مطمئن هستم به تو هم خوش خواهد گذشت.
ماهرخ خاموش ماند. نگاهش مثل همیشه میان ترس و اندوه فرو رفته بود. حسینه با دل چرکی به او نگاه کرد و اخم هایش را در هم کشید.
سلیمان خان بعد از تمام کردن صبحانه، از جایش برخاست. در حالی که چشمانش هنوز به حسینه بود گفت به بهشته بگو پدرش نمی گذارد او دلگیر شود.
سپس با صدایی محکم افزود وقت بخیر.
و از اطاق بیرون رفت.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و نه
ماهرخ، اشک در چشمانش حلقه زد اما به سختی خودش را نگه داشت. صدایش لرزید و گفت من از بودن با شما می شرمم و به شما حسی جز نفرت ندارم.
سلیمان خان لحظه ای خاموش شد. نگاهش در عمق چشمان ماهرخ دوخته ماند، سپس سرش سنگین روی بالش افتاد. آهی کشید، چشمانش را بست و دیگر حرفی نزد.
ماهرخ بعد از نیم ساعتی از اطاق بیرون شد و به آشپزخانه رفت. فایقه با دیدنش سرش را بلند کرد و پرسید چیزی می خواستید؟
ماهرخ با لحنی آرام پاسخ داد نخیر، آمدم کمک تان کنم.
فرشته با مهربانی لبخندی زد و گفت خانم جان، شما زحمت نکشید. صبحانه آماده است، همه کارها هم تمام شده. شما تشریف ببرید اطاق غذاخوری.
ماهرخ لبخندی کوتاه زد و گفت چشم.
بعد به سمت اطاق غذاخوری رفت. پشت میز نشست. هنوز کسی نیامده بود که در باز شد و سلیمان خان وارد شد. با صدایی آرام اما خسته گفت صبح بخیر.
همانطور که در جای خود نشست نگاه کوتاهی به اطراف انداخت و پرسید چرا دیگران هنوز نیامده اند؟
ماهرخ سرش پایین بود و جوابی نداد. همان لحظه حسینه با ناز و عشوه وارد اطاق شد و گفت صبح بخیر خان صاحب.
کنار سلیمان خان نشست و ادامه داد خانم بزرگ دیشب درست نخوابیده، برای همین هنوز خواب است. سامعه جان هم گفت بعداً صبحانه می خورد.
سلیمان خان سرش را تکان داد و شروع به خوردن صبحانه کرد. در همان میان، نگاهش به ماهرخ افتاد. او با غذایش بازی می کرد،
سلیمان با مکثی گفت چرا نمی خوری؟
ماهرخ نگاه کوتاهی به او انداخت و آرام گفت می خورم.
قبل از آنکه سلیمان چیزی بگوید، حسینه با عجله میان حرف آمد و گفت راستی خان صاحب… بهشته این روزها خیلی بهانه می گیرد. می گوید خیلی وقت شده با هم به تفریح و گردش نرفته. حالا که رخصتی هایش است، اگر امکانش باشد یک برنامهٔ سفر بچینید. خوشحال می شود.
سلیمان خان کمی به فکر فرو رفت، بعد لقمه اش را پایین گذاشت و گفت تو درست میگویی. در این باره فکر می کنم.و در همین روزها برنامه اش را آماده میکنم.
سپس نگاهش را به سوی ماهرخ گرداند و با لحنی نرم تر گفت تو هم با ما بیا… مطمئن هستم به تو هم خوش خواهد گذشت.
ماهرخ خاموش ماند. نگاهش مثل همیشه میان ترس و اندوه فرو رفته بود. حسینه با دل چرکی به او نگاه کرد و اخم هایش را در هم کشید.
سلیمان خان بعد از تمام کردن صبحانه، از جایش برخاست. در حالی که چشمانش هنوز به حسینه بود گفت به بهشته بگو پدرش نمی گذارد او دلگیر شود.
سپس با صدایی محکم افزود وقت بخیر.
و از اطاق بیرون رفت.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤89😢10👍8💔6😭3🤗2⚡1🥰1🕊1😇1😘1
  This media is not supported in your browser
    VIEW IN TELEGRAM
  نورے از آسمانهاے الهے 
براے تابیدن به اجابت آرزوهایتان میطلبم
الهے ڪه بهترینها
در بهترین زمان براے شما حاصل شود
✨شبتان زیبا🌙
براے تابیدن به اجابت آرزوهایتان میطلبم
الهے ڪه بهترینها
در بهترین زمان براے شما حاصل شود
✨شبتان زیبا🌙
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤22❤🔥4✍1👍1🥰1🙏1💯1🤗1💘1😘1😎1
               ✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
         
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان متعالی😍
🔘✨امروز تان قرین رحمت الهی🤲
🕊✨امروز جمعه
🌻 ۱۱/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۳/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۰/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان متعالی😍
🔘✨امروز تان قرین رحمت الهی🤲
🕊✨امروز جمعه
🌻 ۱۱/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۳/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۰/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤15❤🔥2👍2🥰2👏2🎉1🙏1🕊1💯1😇1😘1
  "زندگی"جيرهی مختصری است
مثل یک فنجـان چـای و کنـارش عشق است
مثل یک حـبه قــند
زندگــی را با عشـق نوش جان باید کــرد!
🌺سلام
🌞صبحتان بخیر و شادی
مثل یک فنجـان چـای و کنـارش عشق است
مثل یک حـبه قــند
زندگــی را با عشـق نوش جان باید کــرد!
🌺سلام
🌞صبحتان بخیر و شادی
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤13❤🔥2🥰2👍1👏1🙏1👌1🕊1💯1🤗1😘1
  🪽❤️🩹گاهی همه چیز خارج از کنترل آدم میشه،
گاهی میخوای بشه اما نمیشه!
گاهی بدون اینکه منتظر باشی
قشنگترین اتفاق زندکیت رخ میده
شاید تو همین روزها،
وسط همهی این زور زدنها و نشدنها
خدا برات بهترین اتفاق زندگیت رو رقم بزنه
پس هیچوقت ناامید نباش رفیق✨🕊
گاهی میخوای بشه اما نمیشه!
گاهی بدون اینکه منتظر باشی
قشنگترین اتفاق زندکیت رخ میده
شاید تو همین روزها،
وسط همهی این زور زدنها و نشدنها
خدا برات بهترین اتفاق زندگیت رو رقم بزنه
پس هیچوقت ناامید نباش رفیق✨🕊
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤23❤🔥5🥰5👍2🙏2👏1🕊1💯1🤗1💘1😘1
  
  به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه  #قسمت_۱۶۶  🥀از ابوسعید خدری رضی الله عنه روایت است که می گوید: رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمود:   ✅«إِنَّ الشَّيْطَانَ قَالَ: وَعِزَّتِكَ يَا رَبِّ، لَا أَبْرَحُ أُغْوِي عِبَادَكَ مَا دَامَتْ أَرْوَاحُهُمْ فِي أَجْسَادِهِمْ، قَالَ الرَّبُّ:…
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۶۷
🥀از ابوهريره ـ رضی الله عنها ـ روایت است که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند:
📋يَأْتي علَى النَّاسِ زَمانٌ لا يُبالِي المَرْءُ ما أخَذَ منه؛ أمِنَ الحَلالِ أمْ مِنَ الحَرامِ.
📚 «زمانی بر مردم خواهد آمد که شخص دیگر برایش مهم نیست مال را از راه حلال به دست میآورد یا حرام.»
#صحیحبخاری2059
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ
#قسمت_۱۶۷
🥀از ابوهريره ـ رضی الله عنها ـ روایت است که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند:
📋يَأْتي علَى النَّاسِ زَمانٌ لا يُبالِي المَرْءُ ما أخَذَ منه؛ أمِنَ الحَلالِ أمْ مِنَ الحَرامِ.
📚 «زمانی بر مردم خواهد آمد که شخص دیگر برایش مهم نیست مال را از راه حلال به دست میآورد یا حرام.»
#صحیحبخاری2059
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ
❤29❤🔥6💘6👍4🕊2🥰1👏1🙏1💯1🤗1😘1
  اگه الان غمگینی،
ناراحتی، غصه داری و کم آوردی،
میخوام بهت بگم برای همهاش خسته نباشی.
خجالت نکش بابتش حتی اگه هیچکس درکت نمیکنه؛
من درکت میکنم،
اون حس جا زدن و کم آوردن عار نیست،
ازش فرار نکن و بدون همیشه برای قوی کردنته؛
اون شبایی که نتونستی بخوابی همش یه روزی جبران میشه؛
خودتو ارزشاتو باورش کن و بدون کل چیز خوب درونت داری که باید باورش کنی همین🩵
ناراحتی، غصه داری و کم آوردی،
میخوام بهت بگم برای همهاش خسته نباشی.
خجالت نکش بابتش حتی اگه هیچکس درکت نمیکنه؛
من درکت میکنم،
اون حس جا زدن و کم آوردن عار نیست،
ازش فرار نکن و بدون همیشه برای قوی کردنته؛
اون شبایی که نتونستی بخوابی همش یه روزی جبران میشه؛
خودتو ارزشاتو باورش کن و بدون کل چیز خوب درونت داری که باید باورش کنی همین🩵
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤32❤🔥2👍2🥰1👏1🙏1👌1🕊1💯1🤗1😘1
  