به خودت باور داشته باش
📚حکمت و عدالت خدا روزی موسی به پیشگاه خداوند عرضه داشت: خدایا امروز من را به برخی اسرار و امور نهفته آگاه کن! خداوند خطاب به او فرمود: به کنار چشمه برو، خود را در میان گیاهان مخفی کن و نگاه کن چه حوادثی در آنجا رخ می دهد! موسی این کار را کرد و به نظاره…
📚 #حکایت_زیبای_مهرمادر و #مهرخدا
در زمان حضرت موسی (ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفته بود. عروس مخالف مادرشوهر خود بود. پسر به اصرار عروس، مجبور شد مادر پیر خود را بر کول گرفته بالای کوهی ببرد، تا مادر را گرگ بخورد. مادر پیر خود را بالای کوه رساند، چشم در چشم مادر کرد و اشک چشم مادر را دید و سریع برگشت.
به موسی ندا آمد برو در فلان کوه مهر مادر را نگاه کن.
مادر با چشمانی اشکبار و دستانی لرزان، دست به دعا برداشت. و میگفت: خدایا! ای خالق هستی! من عمر خود را کردهام و برای مرگ حاضرم، فرزندم جوان است و تازهداماد، تو را به بزرگیات قسم میدهم، پسرم را در مسیر برگشت به خانهاش، از شر گرگ در امان دار. که او تنهاست.
ندا آمد: ای موسی! مهر مادر را میبینی؟ با اینکه جفا دیده ولی وفا میکند.
بدان من نسبت به بندگانم از این پیرزن نسبت به پسرش مهربانترم.
در زمان حضرت موسی (ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفته بود. عروس مخالف مادرشوهر خود بود. پسر به اصرار عروس، مجبور شد مادر پیر خود را بر کول گرفته بالای کوهی ببرد، تا مادر را گرگ بخورد. مادر پیر خود را بالای کوه رساند، چشم در چشم مادر کرد و اشک چشم مادر را دید و سریع برگشت.
به موسی ندا آمد برو در فلان کوه مهر مادر را نگاه کن.
مادر با چشمانی اشکبار و دستانی لرزان، دست به دعا برداشت. و میگفت: خدایا! ای خالق هستی! من عمر خود را کردهام و برای مرگ حاضرم، فرزندم جوان است و تازهداماد، تو را به بزرگیات قسم میدهم، پسرم را در مسیر برگشت به خانهاش، از شر گرگ در امان دار. که او تنهاست.
ندا آمد: ای موسی! مهر مادر را میبینی؟ با اینکه جفا دیده ولی وفا میکند.
بدان من نسبت به بندگانم از این پیرزن نسبت به پسرش مهربانترم.
❤51💯7❤🔥3👍3👌2😘2🥰1😍1🏆1🤗1💘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❤21👍4🥰2😢2👌2❤🔥1🤯1💯1😇1🤗1😘1
❤8💯5🤷♀3❤🔥2😇2🤷♂1🥰1👏1😍1🫡1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت شصت و دو #پارت هدیه ماهرخ روی تخت نشست، چیزی بر دل داشت که می خواست بر زبان بیاورد. هنوز کلمات را بر لب نچیده بود که سلیمان خان پرسید راستی تو تا حالا به کشورهای خارجی رفته ای؟ ماهرخ نگاهش را به زمین دوخت، سری به…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و سه
لحظه ای بعد، صدای بسته شدن دروازه ای اطاق در سکوت شب طنین انداخت.
ماهرخ با گوش هایی پر از التهاب، آن صدا را شنید. آهسته دستگیره ای در دستشویی را فشرد و بیرون آمد. چشمانش سرخ بود نفسش سنگین بود. آرام بر تخت نشست، اما ذهنش قرار نداشت. دوباره همان شب شوم در برابرش جان گرفت؛ شبی که با سهراب از خانه گریخت… خاطرات تلخ، یک به یک، بی رحمانه بر او هجوم آوردند.
به ناگاه احساس خفگی کرد، هوا برایش تنگ شد. از جا برخاست، به سوی پنجره رفت و آن را گشود. نسیم خنکی به درون خزید، اما تسکینش نداد. چشمش ناخواسته به حویلی افتاد.
آنجا، سلیمان خان ایستاده بود. سیگاری میان انگشتانش، لب هایش تیره از دود. با عجله و بی قرار پک میزد، گویی می خواست دردش را در آتش و دود خفه کند.
دل ماهرخ فشرده شد. سریع پرده را کشید و از پنجره دور شد. روی تخت افتاد، نگاهش به سقف خیره ماند.
در حویلی، سلیمان خان سر بلند کرد و به همان پنجره ای بسته چشم دوخت. آهی از سینه اش گریخت. با صدایی که تنها خودش شنید گفت خدایا… من هیچ نمی خواهم دل ماهرخ را بشکنم. اما او… او از من اینقدر متنفر است که هر کلامی را نیش می پندارد. چه کنم؟
سپیدهدم صدای باز شدن در اطاق، ماهرخ را از خوابی پریشان تکان داد. چشمانش را نیمه باز کرد. سلیمان خان وارد شد و با لحنی آمیخته به تعجب پرسید چرا تا حالا خوابیدی؟ خوب هستی؟
ماهرخ، بدون آنکه سر از بالش بلند کند، سرد و برنده پاسخ داد حالا برای خوابیدن هم باید اجازه از شما بگیرم؟
سلیمان خان اخمی کرد، همانطور که به سوی الماری لباس ها میرفت دستی به موهایش کشید و با صدای خسته گفت اوفف… با من سرِ جنگ نداشته باش، ماهرخ جان. من دشمن تو نیستم.
ماهرخ پلک هایش را بست و آهی عمیق کشید و گفت دوستم هم نیستی.
این جمله چون سیلی بر گوش مرد نشست. با بی صبری لباسش را از تن کند، آن را بر روی مبل انداخت و به سوی تخت آمد. کنار او نشست و با لحنی جدی گفت می خواهی با هم دوست شویم؟
ماهرخ چشمانش را باز کرد. نگاهش ناخودآگاه بر سینه ای برهنه و اندام ورزشکاری مرد لغزید. سریع چشم بست، گویی دیدنش را گناه دانست. آرام اما محکم گفت نخیر… نمی خواهم.
سلیمانخان از بازوی او گرفت و وادارش کرد بنشیند. نگاهش در نگاه دختر دوخته شد و گفت ولی من می خواهم. می خواهم میان ما دیواری نباشد. می خواهم راحت با هم حرف بزنیم، بدون اینکه کلماتمان زهر شود. می خواهم تو مرا درست بفهمی… و من تو را.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و سه
لحظه ای بعد، صدای بسته شدن دروازه ای اطاق در سکوت شب طنین انداخت.
ماهرخ با گوش هایی پر از التهاب، آن صدا را شنید. آهسته دستگیره ای در دستشویی را فشرد و بیرون آمد. چشمانش سرخ بود نفسش سنگین بود. آرام بر تخت نشست، اما ذهنش قرار نداشت. دوباره همان شب شوم در برابرش جان گرفت؛ شبی که با سهراب از خانه گریخت… خاطرات تلخ، یک به یک، بی رحمانه بر او هجوم آوردند.
به ناگاه احساس خفگی کرد، هوا برایش تنگ شد. از جا برخاست، به سوی پنجره رفت و آن را گشود. نسیم خنکی به درون خزید، اما تسکینش نداد. چشمش ناخواسته به حویلی افتاد.
آنجا، سلیمان خان ایستاده بود. سیگاری میان انگشتانش، لب هایش تیره از دود. با عجله و بی قرار پک میزد، گویی می خواست دردش را در آتش و دود خفه کند.
دل ماهرخ فشرده شد. سریع پرده را کشید و از پنجره دور شد. روی تخت افتاد، نگاهش به سقف خیره ماند.
در حویلی، سلیمان خان سر بلند کرد و به همان پنجره ای بسته چشم دوخت. آهی از سینه اش گریخت. با صدایی که تنها خودش شنید گفت خدایا… من هیچ نمی خواهم دل ماهرخ را بشکنم. اما او… او از من اینقدر متنفر است که هر کلامی را نیش می پندارد. چه کنم؟
سپیدهدم صدای باز شدن در اطاق، ماهرخ را از خوابی پریشان تکان داد. چشمانش را نیمه باز کرد. سلیمان خان وارد شد و با لحنی آمیخته به تعجب پرسید چرا تا حالا خوابیدی؟ خوب هستی؟
ماهرخ، بدون آنکه سر از بالش بلند کند، سرد و برنده پاسخ داد حالا برای خوابیدن هم باید اجازه از شما بگیرم؟
سلیمان خان اخمی کرد، همانطور که به سوی الماری لباس ها میرفت دستی به موهایش کشید و با صدای خسته گفت اوفف… با من سرِ جنگ نداشته باش، ماهرخ جان. من دشمن تو نیستم.
ماهرخ پلک هایش را بست و آهی عمیق کشید و گفت دوستم هم نیستی.
این جمله چون سیلی بر گوش مرد نشست. با بی صبری لباسش را از تن کند، آن را بر روی مبل انداخت و به سوی تخت آمد. کنار او نشست و با لحنی جدی گفت می خواهی با هم دوست شویم؟
ماهرخ چشمانش را باز کرد. نگاهش ناخودآگاه بر سینه ای برهنه و اندام ورزشکاری مرد لغزید. سریع چشم بست، گویی دیدنش را گناه دانست. آرام اما محکم گفت نخیر… نمی خواهم.
سلیمانخان از بازوی او گرفت و وادارش کرد بنشیند. نگاهش در نگاه دختر دوخته شد و گفت ولی من می خواهم. می خواهم میان ما دیواری نباشد. می خواهم راحت با هم حرف بزنیم، بدون اینکه کلماتمان زهر شود. می خواهم تو مرا درست بفهمی… و من تو را.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤97👍7💔5❤🔥4😢4😍2😭2⚡1🥰1🕊1😇1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت شصت و سه لحظه ای بعد، صدای بسته شدن دروازه ای اطاق در سکوت شب طنین انداخت. ماهرخ با گوش هایی پر از التهاب، آن صدا را شنید. آهسته دستگیره ای در دستشویی را فشرد و بیرون آمد. چشمانش سرخ بود نفسش سنگین بود. آرام بر تخت…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و چهار
ماهرخ دستش را به تندی از میان انگشتان او کشید. نگاهش پر از بغض و تلخی بود و گفت شما خانِ این خانه هستید… و من زنی که خریدید. هر چقدر هم مهربان باشید، هر چقدر هم خوب باشید، حقیقت تغییر نمی کند من فراموش نمی کنم چگونه مرا به نام همسری به خود بستید. پس نه… هرگز نمی توانم شما را دوست بدانم، چه رسد که دوستتان داشته باشم.
سلیمان خان چند لحظه خاموش ماند. به چشمانش خیره شد، می خواست در آنها چیزی بجوید. سپس آرام، با لحنی پر از اعتماد گفت بسیار خوب… تو اینگونه فکر کن. اما روزی خواهد رسید که عاشقم شوی. من مطمئنم.
از جا برخاست. ماهرخ پوزخندی زد و زیر لب زمزمه کرد شتر در خواب بیند پنبه دانه…
سرتکانی داد و دوباره روی بالش افتاد.
سلیمان خان لباس هایش را پوشید، بکس دستی اش را برداشت و پیش از خروج گفت ساعت سه آماده باش. میایم دنبالت. به خرید میرویم.
ماهرخ بی اعتنا ماند. در بسته شد و او در اطاق تنها گشت. تنها با بغض هایی که هیچکس توان خاموشی شان را نداشت.
ساعت از دو گذشته بود که فرشته وارد آشپزخانه شد. نگاهش به ماهرخ افتاد که بی جان کنار اجاق ایستاده بود. با لحن محتاط گفت خانم جان خان صاحب زنگ زده بودند… گفتند آماده باشید، نیم ساعت دیگر می آیند دنبالتان.
ماهرخ هیچ نگفت، تنها بی حوصله قدم برداشت تا از آشپزخانه بیرون شود. درست همان لحظه، سامعه داخل شد. نگاهش مثل خنجر روی قامت ماهرخ نشست. با نیشخند گفت شنیدم برای خرید میروی؟ مگر یادت رفته مادرم به تو چی سفارش کرده بود؟
ماهرخ ایستاد. سرش را اندکی بالا آورد و مستقیم در چشمان سامعه دید و گفت من هیچوقت حرف های خانم بزرگ را فراموش نمی کنم.
بعد بی اعتنا گذشت و از آشپزخانه بیرون رفت. سامعه در دلش آتش گرفت. نگاه پر از کینه اش تا آخرین لحظه روی شانه های ماهرخ ماند و آهسته زمزمه کرد این دختر… دیر یا زود جای خودش را می فهمد.
ماهرخ وارد اطاق شد. لباس هایش را عوض کرد، حجابی بر تن انداخت و چادرش را محکم روی سر بست. جلو آینه ایستاد. زنی که در قاب آینه بود، دیگر آن دختر خام و ساده ای چند ماه پیش نبود. خطوط خستگی روی چهره اش نقش بسته بود، برق چشم هایش خاموش شده بود طوری که چیزی در وجودش مرده بود.
دروازه ناگهان باز شد. سلیمان خان داخل شد. چشمش که به ماهرخ افتاد، لبخند رضایتی بر لب آورد و گفت پس آماده شدی؟
ماهرخ نگاه کوتاهی به او انداخت. با اینکه هنوز نفرتی تلخ در دلش موج میزد، اما حضور این مرد عجیب حس تنهایی اش را کم می کرد.طوری که خانه با بودن او زندان کمتری بود.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و چهار
ماهرخ دستش را به تندی از میان انگشتان او کشید. نگاهش پر از بغض و تلخی بود و گفت شما خانِ این خانه هستید… و من زنی که خریدید. هر چقدر هم مهربان باشید، هر چقدر هم خوب باشید، حقیقت تغییر نمی کند من فراموش نمی کنم چگونه مرا به نام همسری به خود بستید. پس نه… هرگز نمی توانم شما را دوست بدانم، چه رسد که دوستتان داشته باشم.
سلیمان خان چند لحظه خاموش ماند. به چشمانش خیره شد، می خواست در آنها چیزی بجوید. سپس آرام، با لحنی پر از اعتماد گفت بسیار خوب… تو اینگونه فکر کن. اما روزی خواهد رسید که عاشقم شوی. من مطمئنم.
از جا برخاست. ماهرخ پوزخندی زد و زیر لب زمزمه کرد شتر در خواب بیند پنبه دانه…
سرتکانی داد و دوباره روی بالش افتاد.
سلیمان خان لباس هایش را پوشید، بکس دستی اش را برداشت و پیش از خروج گفت ساعت سه آماده باش. میایم دنبالت. به خرید میرویم.
ماهرخ بی اعتنا ماند. در بسته شد و او در اطاق تنها گشت. تنها با بغض هایی که هیچکس توان خاموشی شان را نداشت.
ساعت از دو گذشته بود که فرشته وارد آشپزخانه شد. نگاهش به ماهرخ افتاد که بی جان کنار اجاق ایستاده بود. با لحن محتاط گفت خانم جان خان صاحب زنگ زده بودند… گفتند آماده باشید، نیم ساعت دیگر می آیند دنبالتان.
ماهرخ هیچ نگفت، تنها بی حوصله قدم برداشت تا از آشپزخانه بیرون شود. درست همان لحظه، سامعه داخل شد. نگاهش مثل خنجر روی قامت ماهرخ نشست. با نیشخند گفت شنیدم برای خرید میروی؟ مگر یادت رفته مادرم به تو چی سفارش کرده بود؟
ماهرخ ایستاد. سرش را اندکی بالا آورد و مستقیم در چشمان سامعه دید و گفت من هیچوقت حرف های خانم بزرگ را فراموش نمی کنم.
بعد بی اعتنا گذشت و از آشپزخانه بیرون رفت. سامعه در دلش آتش گرفت. نگاه پر از کینه اش تا آخرین لحظه روی شانه های ماهرخ ماند و آهسته زمزمه کرد این دختر… دیر یا زود جای خودش را می فهمد.
ماهرخ وارد اطاق شد. لباس هایش را عوض کرد، حجابی بر تن انداخت و چادرش را محکم روی سر بست. جلو آینه ایستاد. زنی که در قاب آینه بود، دیگر آن دختر خام و ساده ای چند ماه پیش نبود. خطوط خستگی روی چهره اش نقش بسته بود، برق چشم هایش خاموش شده بود طوری که چیزی در وجودش مرده بود.
دروازه ناگهان باز شد. سلیمان خان داخل شد. چشمش که به ماهرخ افتاد، لبخند رضایتی بر لب آورد و گفت پس آماده شدی؟
ماهرخ نگاه کوتاهی به او انداخت. با اینکه هنوز نفرتی تلخ در دلش موج میزد، اما حضور این مرد عجیب حس تنهایی اش را کم می کرد.طوری که خانه با بودن او زندان کمتری بود.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤86💔8❤🔥3🥰2🙏2😇2😱1👌1💯1😭1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت شصت و چهار ماهرخ دستش را به تندی از میان انگشتان او کشید. نگاهش پر از بغض و تلخی بود و گفت شما خانِ این خانه هستید… و من زنی که خریدید. هر چقدر هم مهربان باشید، هر چقدر هم خوب باشید، حقیقت تغییر نمی کند من فراموش نمی…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و پنج
#پارت هدیه
سلیمان دستش را جلوی چشم های او تکان داد و پرسید کجا غرق شدی، عزیزم؟
ماهرخ سریع سرش را تکان داد و جواب داد چیزی نیست… آماده ام، برویم.
هر دو به حویلی رفتند. سلیمان خان جلوتر رفت، دروازه ای موتر را برایش باز کرد. ماهرخ نشست. خودش هم کنار او جای گرفت و موتر به حرکت درآمد. پشت سرشان دو موتر تعقیبی به راه افتادند.
ماهرخ با تعجب به عقب دید و گفت اینها چرا دنبالت می آیند؟
سلیمان نگاه مهربانی به او انداخت، صدایش نرم بود اما ته آن صلابت خاصی داشت و گفت شوهرت دشمن کم ندارد. همیشه باید محافظ ها همراهم باشند.
ماهرخ ابرو بالا انداخت و پرسید چه کردی که این همه دشمن پیدا کردی؟
لبخند کجی روی لب های سلیمان نشست و جواب داد در افغانستان، هر چه کیسه ات پرتر شود… دشمنانت هم بیشتر می شوند.
ماهرخ خاموش ماند. سرش را به شیشه تکیه داد. بعد از ماه ها دوباره کابل را دید. ازدحام مردم، شلوغی سرک ها همه چیز برایش تازه بود. بی اختیار لب هایش کمی از هم باز شد.
سلیمان خان نگاهش کرد، لبخند زد و گفت تو مثل یک طفل هستی… هر چیزی برایت تازه و پرشگفتی است.
ماهرخ بدون اینکه نگاهش را از خیابان بگیرد، آرام جواب داد طفل ها حداقل آزادند ولی من نیستم.
سلیمان لحظه ای سکوت کرد. نگاهش سنگین شد، اما چیزی نگفت.
چند دقیقه بعد موتر در برابر گلبهار سنتر توقف کرد. سلیمان خان پایین شد، در را برای او باز کرد. ماهرخ با تردید پا بر زمین گذاشت. دست او را گرفت و همراهش به داخل رفت. نگاه های رهگذران روی شان می لغزید؛ مردی مقتدر با چهره ای پرهیبت، و زنی زیبا اما چشمانی غمگین و خاموش با هم جفت زیبایی را تشکیل داده بودند.
ماهرخ با قدم های آهسته در کنار سلیمان خان قدم میزد برق نورها و صدای شلوغی او را برای لحظه ای گیج کرد. اما چیزی که بیشتر از همه نگاهش را گرفت، چشم های دخترانی بود که از کنارشان می گذشتند؛ دخترانی زیبا و آراسته با لباس های شیک و بوی عطرهای تند. نگاه های پنهانی اما سنگین شان بر قامت سلیمان خان می لغزید و روی لب هایشان لبخندهای مبهمی می نشست.
ماهرخ بی اختیار به پهلویش نگاه کرد. سلیمان خان با قامتی استوار، چهره ای پرهیبت و صورتی که جذابیت مردانه اش را انکار نمی شد، در میان جمع مثل نگینی می درخشید. شاید اگر او را در جای دیگری، در شرایطی دیگر می شناخت… اگر نامش با زنجیر اجبار بر سرنوشت ماهرخ گره نخورده بود… شاید نگاهش به او متفاوت می بود.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و پنج
#پارت هدیه
سلیمان دستش را جلوی چشم های او تکان داد و پرسید کجا غرق شدی، عزیزم؟
ماهرخ سریع سرش را تکان داد و جواب داد چیزی نیست… آماده ام، برویم.
هر دو به حویلی رفتند. سلیمان خان جلوتر رفت، دروازه ای موتر را برایش باز کرد. ماهرخ نشست. خودش هم کنار او جای گرفت و موتر به حرکت درآمد. پشت سرشان دو موتر تعقیبی به راه افتادند.
ماهرخ با تعجب به عقب دید و گفت اینها چرا دنبالت می آیند؟
سلیمان نگاه مهربانی به او انداخت، صدایش نرم بود اما ته آن صلابت خاصی داشت و گفت شوهرت دشمن کم ندارد. همیشه باید محافظ ها همراهم باشند.
ماهرخ ابرو بالا انداخت و پرسید چه کردی که این همه دشمن پیدا کردی؟
لبخند کجی روی لب های سلیمان نشست و جواب داد در افغانستان، هر چه کیسه ات پرتر شود… دشمنانت هم بیشتر می شوند.
ماهرخ خاموش ماند. سرش را به شیشه تکیه داد. بعد از ماه ها دوباره کابل را دید. ازدحام مردم، شلوغی سرک ها همه چیز برایش تازه بود. بی اختیار لب هایش کمی از هم باز شد.
سلیمان خان نگاهش کرد، لبخند زد و گفت تو مثل یک طفل هستی… هر چیزی برایت تازه و پرشگفتی است.
ماهرخ بدون اینکه نگاهش را از خیابان بگیرد، آرام جواب داد طفل ها حداقل آزادند ولی من نیستم.
سلیمان لحظه ای سکوت کرد. نگاهش سنگین شد، اما چیزی نگفت.
چند دقیقه بعد موتر در برابر گلبهار سنتر توقف کرد. سلیمان خان پایین شد، در را برای او باز کرد. ماهرخ با تردید پا بر زمین گذاشت. دست او را گرفت و همراهش به داخل رفت. نگاه های رهگذران روی شان می لغزید؛ مردی مقتدر با چهره ای پرهیبت، و زنی زیبا اما چشمانی غمگین و خاموش با هم جفت زیبایی را تشکیل داده بودند.
ماهرخ با قدم های آهسته در کنار سلیمان خان قدم میزد برق نورها و صدای شلوغی او را برای لحظه ای گیج کرد. اما چیزی که بیشتر از همه نگاهش را گرفت، چشم های دخترانی بود که از کنارشان می گذشتند؛ دخترانی زیبا و آراسته با لباس های شیک و بوی عطرهای تند. نگاه های پنهانی اما سنگین شان بر قامت سلیمان خان می لغزید و روی لب هایشان لبخندهای مبهمی می نشست.
ماهرخ بی اختیار به پهلویش نگاه کرد. سلیمان خان با قامتی استوار، چهره ای پرهیبت و صورتی که جذابیت مردانه اش را انکار نمی شد، در میان جمع مثل نگینی می درخشید. شاید اگر او را در جای دیگری، در شرایطی دیگر می شناخت… اگر نامش با زنجیر اجبار بر سرنوشت ماهرخ گره نخورده بود… شاید نگاهش به او متفاوت می بود.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤96😢8💔5❤🔥3👌3😇2✍1🙏1💯1😭1💘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
همیشه"دعا"کنید
چشمانی داشته باشید که
"بهترین ها"را ببیند
قلبی که"خطاها"را ببخشد
ذهنی که"بدیها"را فراموش کند
وروحی که"عاشق خالق" باشد
⭐️شبتان زیبا و بخیر⭐️
چشمانی داشته باشید که
"بهترین ها"را ببیند
قلبی که"خطاها"را ببخشد
ذهنی که"بدیها"را فراموش کند
وروحی که"عاشق خالق" باشد
⭐️شبتان زیبا و بخیر⭐️
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤27🥰2💯2⚡1❤🔥1👍1👏1👌1😍1😇1😘1
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان متعالی😍
🔘✨امروز تان قرین رحمت الهی🤲
🕊✨امروز یکشنبه
🌻 ۱۳/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۵/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۲/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان متعالی😍
🔘✨امروز تان قرین رحمت الهی🤲
🕊✨امروز یکشنبه
🌻 ۱۳/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۵/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۲/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤🔥4❤4🥰2👍1🎉1👌1💯1😇1🫡1😘1
زندگی...
همهمهی مبهمی از رد شدن خاطرههاست
هر ڪجا خندیدیم هر ڪجا خنداندیم
زندگی آنجاست
بی خیالِ همهی تلخیها....
❤️سلام
🌞صبح و روزتان بخیر
همهمهی مبهمی از رد شدن خاطرههاست
هر ڪجا خندیدیم هر ڪجا خنداندیم
زندگی آنجاست
بی خیالِ همهی تلخیها....
❤️سلام
🌞صبح و روزتان بخیر
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤10❤🔥3👍2💯2🥰1🎉1😇1🤗1🫡1😘1
🍂سلام
🌞صبحتان زیبا
آرزو میکنم...
امروز از شوق سر ریز باشید
و لبخندی به بلندی آسمان
رو لبهاتون نقش ببندد
روزتان سرشار از
خیر و برکت الهی....
🌞صبحتان زیبا
آرزو میکنم...
امروز از شوق سر ریز باشید
و لبخندی به بلندی آسمان
رو لبهاتون نقش ببندد
روزتان سرشار از
خیر و برکت الهی....
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤15❤🔥4🥰2⚡1👍1👏1😍1😇1😘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت ۱۶۸ 🥀از جابر بن عبدالله ـ رضی الله عنهما ـ روایت است که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند: ✅«كُلُّ مَعْرُوفٍ صَدَقَةٌ» 🌿«هر کار نیکی صدقه است». #صحیحبخاری6021 الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۶۹
🥀از عبدالله بن عمرو ـ رضی الله عنهما ـ روایت است که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند:
✅«مَن صَمت نَجا»
🌿« هر که سکوت پیشه کند، نجات مییابد».
#سننترمذی2501
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
#قسمت_۱۶۹
🥀از عبدالله بن عمرو ـ رضی الله عنهما ـ روایت است که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند:
✅«مَن صَمت نَجا»
🌿« هر که سکوت پیشه کند، نجات مییابد».
#سننترمذی2501
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
❤29❤🔥2🥰2💯2👍1👏1🎉1🤝1😘1
❤️🩹🥺
#مخاطب
زندگی کاش که بر وفق مرادت باشد
آنکه از یاد تو را برد به یادت باشد
بعد از این از ته دل کاش بخندی،
نه فقط خنده بر کنج لبت،
از سر عادت باشد👌#مخاطب
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤23❤🔥3🥰3👍2👏1🎉1👌1🤗1💘1
تقدیر و سپاس از معلمی که
واژه واژه آموزههای سبزش و برگ برگ آنچه به دلها میآموزد،
دستهای دعایی بیوقفهاند تا منزلت بلند بالایش را نزد پروردگار، والاتر کنند.
پس در این مسافت دشوار، صبور بمان و در جادهها جاری شو و راه روشن کن که خداوند،
تو را به رستگاری نزدیک، رهسپار میکند.
واژه واژه آموزههای سبزش و برگ برگ آنچه به دلها میآموزد،
دستهای دعایی بیوقفهاند تا منزلت بلند بالایش را نزد پروردگار، والاتر کنند.
پس در این مسافت دشوار، صبور بمان و در جادهها جاری شو و راه روشن کن که خداوند،
تو را به رستگاری نزدیک، رهسپار میکند.
روز تان خجسته باد معلمان گرامی❤️
❤28💯6🥰3👌2🤣2👍1😍1😇1🫡1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
📚 #حکایت_زیبای_مهرمادر و #مهرخدا در زمان حضرت موسی (ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفته بود. عروس مخالف مادرشوهر خود بود. پسر به اصرار عروس، مجبور شد مادر پیر خود را بر کول گرفته بالای کوهی ببرد، تا مادر را گرگ بخورد. مادر پیر خود را بالای کوه رساند،…
#داستان (دختر زیبا و پیرمرد حیلهگر)
روزی روزگاری، یک دهقان در قریهای زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
دهقان دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند.
وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد دهقان نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله را داد و گفت: "اگر با دختر دهقان ازدواج کند قرض او را می بخشد."
دخترک از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاهبردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت:...
"اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدرش به زندان برود."
این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت.
دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد که او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی به روی خودش نیاورد و چیزی نگفت!
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده، پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.
در همین لحظه دخترک گفت:"اَه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است در بیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....و چون سنگریزه ای که داخل کیسه است سیاه است، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید بوده باشد.
آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.
👈 شک نکن که همیشه یک راه درست برای رهایی از مشکلات وجود دارد...! پس هیچوقت نا امید نباش...!
روزی روزگاری، یک دهقان در قریهای زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
دهقان دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند.
وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد دهقان نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله را داد و گفت: "اگر با دختر دهقان ازدواج کند قرض او را می بخشد."
دخترک از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاهبردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت:...
"اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدرش به زندان برود."
این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت.
دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد که او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی به روی خودش نیاورد و چیزی نگفت!
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده، پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.
در همین لحظه دخترک گفت:"اَه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است در بیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....و چون سنگریزه ای که داخل کیسه است سیاه است، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید بوده باشد.
آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.
👈 شک نکن که همیشه یک راه درست برای رهایی از مشکلات وجود دارد...! پس هیچوقت نا امید نباش...!
❤52👍10💯6❤🔥3🥰2😍2⚡1😢1😭1🫡1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❤14🥰3❤🔥2💯2💘2😘2👍1👏1🕊1🫡1😎1
کدام پرنده برای شیرخوردن نوکشان را در گلوی مادر فرو میکنند؟
Anonymous Quiz
26%
عقاب
29%
کبوتر
14%
طوطی
30%
جغد
❤12👏3😱3🤷♀2🤷♂1👍1🥰1🤯1💯1🙊1😎1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت شصت و پنج #پارت هدیه سلیمان دستش را جلوی چشم های او تکان داد و پرسید کجا غرق شدی، عزیزم؟ ماهرخ سریع سرش را تکان داد و جواب داد چیزی نیست… آماده ام، برویم. هر دو به حویلی رفتند. سلیمان خان جلوتر رفت، دروازه ای موتر…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و شش
برای لحظه ای خیال کرد که می توانست جای آن دخترها باشد؛ کسی که با دل خودش دست در بازوی چنین مردی می اندازد. اما همان دم یادش آمد… او خریداری شده بود، نه انتخاب کرده بود. بغضی در گلویش نشست.
سلیمان خان متوجه سنگینی نگاهش شد. کمی خم شد و با صدای آرام اما نافذ پرسید چی شد؟ چرا اینطور نگاهم می کنی؟
ماهرخ نگاهش را دزدید، اما نتوانست سکوت کند و پرسید میبینی؟ همه به تو چشم دارند… همه می خواهند جای من باشند.
سلیمانخان نیم لبخندی زد و نگاهش را به او دوخت و گفت و تو چی؟ تو نمی خواهی؟
ماهرخ خشکش زد. برای لحظه ای نمی دانست چه بگوید. لب هایش لرزید، اما سرانجام آهسته جواب داد من نمی خواهم جای کسی باشم من فقط می خواستم زندگی ام انتخاب خودم باشد.
سلیمان خان دستش را محکم تر گرفت. در نگاهش چیزی میان غرور و خواهش برق زد و گفت یک روز می فهمی من تنها مردی هستم که میتوانی روی شانه اش تکیه کنی.
ماهرخ پوزخندی تلخ زد و نگاهش را به دکان ها دوخت تا دیگر چشم در چشم او نیفتد. قلبش پر از تناقض بود: نفرتی که او را می سوزاند، و حقیقتی که انکار نمی کرد؛ سلیمان خان واقعاً مردی بود که هر زنی می توانست اسیر جذبه اش شود.
سلیمان خان دست ماهرخ را گرفت و آرام به سوی دکان طلا فروشی برد.برق خیره کنندهٔ سیت های بزرگ و مجلل، چشم های ماهرخ را پر از تعجب کرد. او میان ویترین های شیشه ای ایستاد و نگاهش روی گردن بندها و گوشواره های پر زرق و برق لغزید. لحظه ای با ناباوری زیر لب زمزمه کرد اینجا… چی کار داریم؟
سلیمان خان، که نگاه او را می بلعید، به سوی ویترین ها اشاره کرد و با صدایی مطمئن و نرم گفت انتخاب کن.
ماهرخ برگشت و حیران به او دید و پرسید من؟
سلیمان خان لبخند کمرنگی زد، طوری که لذت می برد از این ناباوری در چشمانش. با لحنی جدی تر گفت بلی، تو. زودتر یک سیت برای خودت انتخاب کن. در روز عروسی ما، چیزی به تو تحفه نداده بودم امروز می خواهم آن کوتاهی را جبران کنم.
قلب ماهرخ برای لحظه ای از تپش ایستاد. او نمی دانست باید چه بگوید. دست هایش لرزید، لبخندی تلخ روی لب هایش نشست. آهسته گفت من هیچوقت از شما چیزی نخواسته ام… حالا چرا می خواهی اینطور وانمود کنی که…
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و شش
برای لحظه ای خیال کرد که می توانست جای آن دخترها باشد؛ کسی که با دل خودش دست در بازوی چنین مردی می اندازد. اما همان دم یادش آمد… او خریداری شده بود، نه انتخاب کرده بود. بغضی در گلویش نشست.
سلیمان خان متوجه سنگینی نگاهش شد. کمی خم شد و با صدای آرام اما نافذ پرسید چی شد؟ چرا اینطور نگاهم می کنی؟
ماهرخ نگاهش را دزدید، اما نتوانست سکوت کند و پرسید میبینی؟ همه به تو چشم دارند… همه می خواهند جای من باشند.
سلیمانخان نیم لبخندی زد و نگاهش را به او دوخت و گفت و تو چی؟ تو نمی خواهی؟
ماهرخ خشکش زد. برای لحظه ای نمی دانست چه بگوید. لب هایش لرزید، اما سرانجام آهسته جواب داد من نمی خواهم جای کسی باشم من فقط می خواستم زندگی ام انتخاب خودم باشد.
سلیمان خان دستش را محکم تر گرفت. در نگاهش چیزی میان غرور و خواهش برق زد و گفت یک روز می فهمی من تنها مردی هستم که میتوانی روی شانه اش تکیه کنی.
ماهرخ پوزخندی تلخ زد و نگاهش را به دکان ها دوخت تا دیگر چشم در چشم او نیفتد. قلبش پر از تناقض بود: نفرتی که او را می سوزاند، و حقیقتی که انکار نمی کرد؛ سلیمان خان واقعاً مردی بود که هر زنی می توانست اسیر جذبه اش شود.
سلیمان خان دست ماهرخ را گرفت و آرام به سوی دکان طلا فروشی برد.برق خیره کنندهٔ سیت های بزرگ و مجلل، چشم های ماهرخ را پر از تعجب کرد. او میان ویترین های شیشه ای ایستاد و نگاهش روی گردن بندها و گوشواره های پر زرق و برق لغزید. لحظه ای با ناباوری زیر لب زمزمه کرد اینجا… چی کار داریم؟
سلیمان خان، که نگاه او را می بلعید، به سوی ویترین ها اشاره کرد و با صدایی مطمئن و نرم گفت انتخاب کن.
ماهرخ برگشت و حیران به او دید و پرسید من؟
سلیمان خان لبخند کمرنگی زد، طوری که لذت می برد از این ناباوری در چشمانش. با لحنی جدی تر گفت بلی، تو. زودتر یک سیت برای خودت انتخاب کن. در روز عروسی ما، چیزی به تو تحفه نداده بودم امروز می خواهم آن کوتاهی را جبران کنم.
قلب ماهرخ برای لحظه ای از تپش ایستاد. او نمی دانست باید چه بگوید. دست هایش لرزید، لبخندی تلخ روی لب هایش نشست. آهسته گفت من هیچوقت از شما چیزی نخواسته ام… حالا چرا می خواهی اینطور وانمود کنی که…
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤97😢7❤🔥5👍4💔3🥰1🙏1💯1🤣1😇1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت شصت و شش برای لحظه ای خیال کرد که می توانست جای آن دخترها باشد؛ کسی که با دل خودش دست در بازوی چنین مردی می اندازد. اما همان دم یادش آمد… او خریداری شده بود، نه انتخاب کرده بود. بغضی در گلویش نشست. سلیمان خان متوجه…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و هفت
سلیمان خان میان حرفش آمد، صدایش پر از اقتدار اما در عمقش اندک خواهشی نهفته بود گفت ماهرخ! این وانمود نیست. این حق توست. من نمی خواهم همسرم چیزی کم داشته باشد. دلم می خواهد وقتی به گردن تو طلا می درخشد، همه بفهمند که خانِ این شهر، گوهر زندگی اش را عزیز می شمارد.
ماهرخ هنوز خیره به ویترین بود. برق طلاها چشمش را میزد، اما دلش سنگین بود. آهسته زمزمه کرد من… نمی خواهم. این چیزها برای من نیست.
سلیمان خان اخم ظریفی بر پیشانی انداخت، چند قدم جلو آمد و در گوشش با لحنی آرام اما قاطع گفت ماهرخ! من چیزی را به خواهش تو نمیخرم… به خواست خودم میخرم.
بعد با لبخندی سرد به فروشنده اشاره کرد و ادامه داد این سیت کامل را بیاور و چوری و انگشتر هم با آن ست کن و تاجی که پشت ویترین است، بگذار همراه شان باشد.
ماهرخ جا خورد، با نگرانی بازوی او را گرفت و گفت خان! بس است.
سلیمان خان بازویش را محکم تر گرفت، طوری که لرزش انگشتانش را حس کند. با لحنی کوتاه و محکم گفت ساکت باش. این بار تصمیم با من است. تو زن منی، و باید مثل زنِ خان بدرخشی. حتی اگر نخواهی.
چشمان ماهرخ پر از اشک شد. در دلش بغضی نشست، اما نتوانست چیزی بگوید. فروشنده با لبخندی متملق، سیت سنگین، چوری درخشان و انگشتری بزرگ را در جعبه های مخملی سیاه گذاشت و همه را روی میز گذاشت.
سلیمان خان یکی یکی برداشت، به ماهرخ نزدیک شد. انگشتری را با دستان خودش به انگشت باریک او انداخت، گردن بند را به گردنش بست و وقتی فروشنده تاج را آورد، آن را بالای سر او گذاشت. بعد یک قدم عقب رفت، دست به سینه ایستاد و با غروری آمیخته به شیفتگی گفت حالا… این است چهرهٔ واقعی همسر من.
ماهرخ با چشمانی اشک آلود در آینهٔ بزرگ رو به رو خود را دید. برق طلاها روی اندامش می درخشید، اما در عمق دلش حس میکرد زنجیری بر گردنش بسته اند.
یک ساعت گذشته بود. دکان های رنگارنگ یکی یکی پشت سرشان می ماندند و دست های محافظ های سلیمان خان پر از بسته های خرید برای ماهرخ می شد. هر بار که ماهرخ با خجالت می گفت دیگر بس است، این همه چرا؟ او با لبخند محکم جواب می داد وقتی خان چیزی بخواهد، بس ندارد. تو زن منی، باید هرچه زیباتر بدرخشی.
ماهرخ تنها آهی میکشید.
آن ها داخل دکان پوشاکی مجلل شدند. دیوارها پر از لباس های شیک و رنگارنگ بود. سلیمان خان دستی بر یکی از حجاب های ابریشمی کشید و به فروشنده گفت این را برای همسرم بیاور…
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و هفت
سلیمان خان میان حرفش آمد، صدایش پر از اقتدار اما در عمقش اندک خواهشی نهفته بود گفت ماهرخ! این وانمود نیست. این حق توست. من نمی خواهم همسرم چیزی کم داشته باشد. دلم می خواهد وقتی به گردن تو طلا می درخشد، همه بفهمند که خانِ این شهر، گوهر زندگی اش را عزیز می شمارد.
ماهرخ هنوز خیره به ویترین بود. برق طلاها چشمش را میزد، اما دلش سنگین بود. آهسته زمزمه کرد من… نمی خواهم. این چیزها برای من نیست.
سلیمان خان اخم ظریفی بر پیشانی انداخت، چند قدم جلو آمد و در گوشش با لحنی آرام اما قاطع گفت ماهرخ! من چیزی را به خواهش تو نمیخرم… به خواست خودم میخرم.
بعد با لبخندی سرد به فروشنده اشاره کرد و ادامه داد این سیت کامل را بیاور و چوری و انگشتر هم با آن ست کن و تاجی که پشت ویترین است، بگذار همراه شان باشد.
ماهرخ جا خورد، با نگرانی بازوی او را گرفت و گفت خان! بس است.
سلیمان خان بازویش را محکم تر گرفت، طوری که لرزش انگشتانش را حس کند. با لحنی کوتاه و محکم گفت ساکت باش. این بار تصمیم با من است. تو زن منی، و باید مثل زنِ خان بدرخشی. حتی اگر نخواهی.
چشمان ماهرخ پر از اشک شد. در دلش بغضی نشست، اما نتوانست چیزی بگوید. فروشنده با لبخندی متملق، سیت سنگین، چوری درخشان و انگشتری بزرگ را در جعبه های مخملی سیاه گذاشت و همه را روی میز گذاشت.
سلیمان خان یکی یکی برداشت، به ماهرخ نزدیک شد. انگشتری را با دستان خودش به انگشت باریک او انداخت، گردن بند را به گردنش بست و وقتی فروشنده تاج را آورد، آن را بالای سر او گذاشت. بعد یک قدم عقب رفت، دست به سینه ایستاد و با غروری آمیخته به شیفتگی گفت حالا… این است چهرهٔ واقعی همسر من.
ماهرخ با چشمانی اشک آلود در آینهٔ بزرگ رو به رو خود را دید. برق طلاها روی اندامش می درخشید، اما در عمق دلش حس میکرد زنجیری بر گردنش بسته اند.
یک ساعت گذشته بود. دکان های رنگارنگ یکی یکی پشت سرشان می ماندند و دست های محافظ های سلیمان خان پر از بسته های خرید برای ماهرخ می شد. هر بار که ماهرخ با خجالت می گفت دیگر بس است، این همه چرا؟ او با لبخند محکم جواب می داد وقتی خان چیزی بخواهد، بس ندارد. تو زن منی، باید هرچه زیباتر بدرخشی.
ماهرخ تنها آهی میکشید.
آن ها داخل دکان پوشاکی مجلل شدند. دیوارها پر از لباس های شیک و رنگارنگ بود. سلیمان خان دستی بر یکی از حجاب های ابریشمی کشید و به فروشنده گفت این را برای همسرم بیاور…
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤95👍11❤🔥5💔4🤣3😢2💯2👌1🫡1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت شصت و هفت سلیمان خان میان حرفش آمد، صدایش پر از اقتدار اما در عمقش اندک خواهشی نهفته بود گفت ماهرخ! این وانمود نیست. این حق توست. من نمی خواهم همسرم چیزی کم داشته باشد. دلم می خواهد وقتی به گردن تو طلا می درخشد،…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و هشت
#پارت هدیه
ماهرخ آرام کنار ایستاده بود، با نگاه خسته اما مطیع. ناگهان مردی قوی هیکل، با چهره ای آشنا وارد دکان شد. قلب ماهرخ چنان به تپش افتاد که گویی می خواست از سینه اش بیرون بزند. رنگ از رخسارش پرید، چادرش را به عجله روی صورتش کشید و بی اختیار پشت قامت سلیمان خان پنهان شد.
سلیمان خان با تعجب نگاهش کرد. چشمان ماهرخ پر از اشک بود و لب هایش می لرزید. با صدای آرام اما نگران پرسید چی شده عزیزم؟
ماهرخ با صدایی گرفته و بریده فقط توانست بگوید از اینجا… برویم… خواهش می کنم.
سلیمان خان ابرو در هم کشید، خواست بپرسد چه اتفاقی افتاده، اما دید حال ماهرخ هر لحظه بدتر می شود. بی درنگ به محافظش اشاره کرد و گفت لباس را بگیر…
بعد بی هیچ درنگی دست ماهرخ را گرفت و او را از دکان بیرون برد. ماهرخ با قدم های لرزان اما شتاب زده بیرون می آمد، طوری که می خواست از سایهٔ مرگ فرار کند. نفس هایش تند شده بود.
وقتی کمی از دکان دور شدند، ماهرخ جرأت کرد به عقب نگاه کند. از پشت شیشه، مردی که تازه داخل شده بود را نشان داد. با صدای که مثل زمزمه ای پر از درد بود گفت او برادر بزرگم بهادر است.
سلیمان خان لحظه ای خشک شد. نگاهش به مرد درشت اندام داخل دکان افتاد، بعد به صورت غمگین و اشک آلود ماهرخ برگشت. نگاهش سنگین و پر اندیشه شد.
ماهرخ اشک از چشمانش سرازیر شد، خیره به قامت برادر که پشت شیشه پیداست، آرام لب زد چقدر… دلم برایش تنگ شده بود.
همان دم، بهادر از دکان بیرون آمد. ماهرخ با وحشت سرش را چرخاند، رویش را برگرداند و ناگهان خودش را در آغوش سلیمان خان پنهان کرد. سلیمان خان دستانش را محکم دور او حلقه زد، بوسه ای گرم بر موهایش زد و با صدایی نرم و پرمهر در گوشش زمزمه کرد قربان سرت شوم عزیز دلم… تا من هستم، هیچکس نمی تواند به تو نزدیک شود و به تو آسیبی برساند نترس.
ماهرخ از آغوش او بیرون شد نفس عمیقی کشید و با لرزشی در صدا گفت سلیمان خان بهتر است به خانه برویم.
سلیمان خان نگاهی به او انداخت، لبخندی زد و گفت هر طور تو بخواهی، ماهرخم.
آنها دوباره سوار موتر شدند و به سوی خانه حرکت کردند. هوای تازه و گرمای خورشید، آرامش کوتاهی به دل ماهرخ بخشیده بود، اما هنوز ترس و اضطراب دیدار بهادر در پس ذهنش باقی مانده بود.
وقتی به حویلی رسیدند و از موتر پیاده شدند، نگاه ماهرخ ناگهان به خانم بزرگ و حسینه و سامعه افتاد که روی مُبل های چمن نشسته بودند. چشم هایشان پر از طعنه و تعجب بود.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و هشت
#پارت هدیه
ماهرخ آرام کنار ایستاده بود، با نگاه خسته اما مطیع. ناگهان مردی قوی هیکل، با چهره ای آشنا وارد دکان شد. قلب ماهرخ چنان به تپش افتاد که گویی می خواست از سینه اش بیرون بزند. رنگ از رخسارش پرید، چادرش را به عجله روی صورتش کشید و بی اختیار پشت قامت سلیمان خان پنهان شد.
سلیمان خان با تعجب نگاهش کرد. چشمان ماهرخ پر از اشک بود و لب هایش می لرزید. با صدای آرام اما نگران پرسید چی شده عزیزم؟
ماهرخ با صدایی گرفته و بریده فقط توانست بگوید از اینجا… برویم… خواهش می کنم.
سلیمان خان ابرو در هم کشید، خواست بپرسد چه اتفاقی افتاده، اما دید حال ماهرخ هر لحظه بدتر می شود. بی درنگ به محافظش اشاره کرد و گفت لباس را بگیر…
بعد بی هیچ درنگی دست ماهرخ را گرفت و او را از دکان بیرون برد. ماهرخ با قدم های لرزان اما شتاب زده بیرون می آمد، طوری که می خواست از سایهٔ مرگ فرار کند. نفس هایش تند شده بود.
وقتی کمی از دکان دور شدند، ماهرخ جرأت کرد به عقب نگاه کند. از پشت شیشه، مردی که تازه داخل شده بود را نشان داد. با صدای که مثل زمزمه ای پر از درد بود گفت او برادر بزرگم بهادر است.
سلیمان خان لحظه ای خشک شد. نگاهش به مرد درشت اندام داخل دکان افتاد، بعد به صورت غمگین و اشک آلود ماهرخ برگشت. نگاهش سنگین و پر اندیشه شد.
ماهرخ اشک از چشمانش سرازیر شد، خیره به قامت برادر که پشت شیشه پیداست، آرام لب زد چقدر… دلم برایش تنگ شده بود.
همان دم، بهادر از دکان بیرون آمد. ماهرخ با وحشت سرش را چرخاند، رویش را برگرداند و ناگهان خودش را در آغوش سلیمان خان پنهان کرد. سلیمان خان دستانش را محکم دور او حلقه زد، بوسه ای گرم بر موهایش زد و با صدایی نرم و پرمهر در گوشش زمزمه کرد قربان سرت شوم عزیز دلم… تا من هستم، هیچکس نمی تواند به تو نزدیک شود و به تو آسیبی برساند نترس.
ماهرخ از آغوش او بیرون شد نفس عمیقی کشید و با لرزشی در صدا گفت سلیمان خان بهتر است به خانه برویم.
سلیمان خان نگاهی به او انداخت، لبخندی زد و گفت هر طور تو بخواهی، ماهرخم.
آنها دوباره سوار موتر شدند و به سوی خانه حرکت کردند. هوای تازه و گرمای خورشید، آرامش کوتاهی به دل ماهرخ بخشیده بود، اما هنوز ترس و اضطراب دیدار بهادر در پس ذهنش باقی مانده بود.
وقتی به حویلی رسیدند و از موتر پیاده شدند، نگاه ماهرخ ناگهان به خانم بزرگ و حسینه و سامعه افتاد که روی مُبل های چمن نشسته بودند. چشم هایشان پر از طعنه و تعجب بود.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤103❤🔥10😢8💔4✍2🥰1🎉1🙏1👌1🕊1💯1
در سکوت این شب قشنگ
دعا میکنم خواب های شیرین
و فردایی پر از برکت در انتطار تان باشد،🪴🤍
شبتان بخیر دوستان 💓
دعا میکنم خواب های شیرین
و فردایی پر از برکت در انتطار تان باشد،🪴🤍
شبتان بخیر دوستان 💓
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤31❤🔥3🥰3👍2🕊2👌1😍1💯1🤝1🤗1😘1
