به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و پنجاه هشت حسینه دندان هایش را به هم فشرد و با نفرتی آشکار گفت درست می کند؟ چی را درست می کند؟! هر روز می بینم که مادرت ماهرخ را همانند دختر خودش کنارش می نشاند، با لبخند با او حرف میزند، برایش دلسوزی می کند.…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و پنجاه نه
در همان لحظه، صدای آهستهٔ کوبیدن بر در اطاق، فضای صمیمی میان شان را برید. سامعه با صدایی آرام گفت بفرما.
دروازه کمی باز شد و ماهرخ پشت در نمایان گردید. نگاه خسته و مهربانش از لای در به داخل افتاد. وقتی دید حسینه هم در اطاق است، با لحنی آرام گفت سامعه جان، خانم بزرگ با شما کار دارد.
بعد بدون مکث بیشتر، برگشت و از آنجا دور شد.
حسینه که از دیدن او اخم هایش در هم گره خورده بود، با طعنه و بدگمانی گفت به نظرت او حرف هایت را نشنید؟ من فکر می کنم پشت در ایستاده بود و فالگوش می داد.
سامعه با نگرانی نگاهش کرد، دلش لرزید و با صدایی آهسته گفت خدا نکند… اگر چیزی شنیده باشد و به لالایم بگوید، همه چیز خراب می شود.
سپس بی آنکه فرصت ادامهٔ حرف باشد، شتاب زده به سوی دروازه رفت و گفت بروم ببینم مادرم چی کار دارد با من.
با رفتن سامعه، اطاق در سکوت فرو رفت. حسینه همان جا ایستاده بود، در حالی که دندان هایش را به هم می فشرد و نگاهش پر از نفرت و دودلی بود. گویی هزار فکر و نقشه در سرش می چرخید. زمزمه ای تلخ زیر لب گفت اگر ماهرخ چیزی شنیده باشد یا خیر من میتوانم این موضوع را به نفع خودم تغییر بدهم.
چند روز گذشت و ماهرخ روز به روز بیشتر در چهره و نگاهش برق مادرانه ای پیدا می کرد. سلیمان خان که در این مدت بیش از همیشه به او توجه داشت، صبح آن روز دست او را گرفت و گفت امروز می خواهم ترا نزد داکتر ببرم. باید بفهمیم طفل مان در چه حالی است.
ماهرخ با کمی اضطراب و لبخندی محو سر تکان داد. در دلش هزار فکر می چرخید.
موتر سیاه سلیمان خان به سمت شفاخانه حرکت کرد. وقتی وارد دهلیز سفید و روشن شفاخانه شدند، ماهرخ دستش را محکم تر به بازوی شوهرش حلقه کرد. سلیمان لبخندی زد و در گوشش زمزمه کرد نگران نباش عزیزم، همه چیز خوب است.
داخل اطاق داکتر شدند. ماهرخ روی تخت دراز کشید و داکتر دستگاه سونوگرافی را آماده کرد. صفحه ای مانیتور روشن شد و صدای تپش قلب طفل در فضا پیچید، صدایی ریتم دار و پر از زندگی. چشم های ماهرخ پر از اشک شد، لبخندی لرزان روی لبانش نشست.
داکتر با لبخندی مطمین به سلیمان خان نگاه کرد و گفت تبریک می گویم! طفل تان پسر است. هم سالم است و هم خیلی قوی.
برای لحظه ای نفس سلیمان خان در سینه اش بند آمد، بعد مثل کسی که دنیا را به او بخشیده باشند، از خوشی خندید. دست ماهرخ را گرفت، پیشانی اش را بوسید و گفت شنیدی ماهرخ جان؟ خداوند به ما پسر داده!
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و پنجاه نه
در همان لحظه، صدای آهستهٔ کوبیدن بر در اطاق، فضای صمیمی میان شان را برید. سامعه با صدایی آرام گفت بفرما.
دروازه کمی باز شد و ماهرخ پشت در نمایان گردید. نگاه خسته و مهربانش از لای در به داخل افتاد. وقتی دید حسینه هم در اطاق است، با لحنی آرام گفت سامعه جان، خانم بزرگ با شما کار دارد.
بعد بدون مکث بیشتر، برگشت و از آنجا دور شد.
حسینه که از دیدن او اخم هایش در هم گره خورده بود، با طعنه و بدگمانی گفت به نظرت او حرف هایت را نشنید؟ من فکر می کنم پشت در ایستاده بود و فالگوش می داد.
سامعه با نگرانی نگاهش کرد، دلش لرزید و با صدایی آهسته گفت خدا نکند… اگر چیزی شنیده باشد و به لالایم بگوید، همه چیز خراب می شود.
سپس بی آنکه فرصت ادامهٔ حرف باشد، شتاب زده به سوی دروازه رفت و گفت بروم ببینم مادرم چی کار دارد با من.
با رفتن سامعه، اطاق در سکوت فرو رفت. حسینه همان جا ایستاده بود، در حالی که دندان هایش را به هم می فشرد و نگاهش پر از نفرت و دودلی بود. گویی هزار فکر و نقشه در سرش می چرخید. زمزمه ای تلخ زیر لب گفت اگر ماهرخ چیزی شنیده باشد یا خیر من میتوانم این موضوع را به نفع خودم تغییر بدهم.
چند روز گذشت و ماهرخ روز به روز بیشتر در چهره و نگاهش برق مادرانه ای پیدا می کرد. سلیمان خان که در این مدت بیش از همیشه به او توجه داشت، صبح آن روز دست او را گرفت و گفت امروز می خواهم ترا نزد داکتر ببرم. باید بفهمیم طفل مان در چه حالی است.
ماهرخ با کمی اضطراب و لبخندی محو سر تکان داد. در دلش هزار فکر می چرخید.
موتر سیاه سلیمان خان به سمت شفاخانه حرکت کرد. وقتی وارد دهلیز سفید و روشن شفاخانه شدند، ماهرخ دستش را محکم تر به بازوی شوهرش حلقه کرد. سلیمان لبخندی زد و در گوشش زمزمه کرد نگران نباش عزیزم، همه چیز خوب است.
داخل اطاق داکتر شدند. ماهرخ روی تخت دراز کشید و داکتر دستگاه سونوگرافی را آماده کرد. صفحه ای مانیتور روشن شد و صدای تپش قلب طفل در فضا پیچید، صدایی ریتم دار و پر از زندگی. چشم های ماهرخ پر از اشک شد، لبخندی لرزان روی لبانش نشست.
داکتر با لبخندی مطمین به سلیمان خان نگاه کرد و گفت تبریک می گویم! طفل تان پسر است. هم سالم است و هم خیلی قوی.
برای لحظه ای نفس سلیمان خان در سینه اش بند آمد، بعد مثل کسی که دنیا را به او بخشیده باشند، از خوشی خندید. دست ماهرخ را گرفت، پیشانی اش را بوسید و گفت شنیدی ماهرخ جان؟ خداوند به ما پسر داده!
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤108👍6😢5😭5😱2💯2❤🔥1🙏1😇1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و پنجاه نه در همان لحظه، صدای آهستهٔ کوبیدن بر در اطاق، فضای صمیمی میان شان را برید. سامعه با صدایی آرام گفت بفرما. دروازه کمی باز شد و ماهرخ پشت در نمایان گردید. نگاه خسته و مهربانش از لای در به داخل افتاد. وقتی…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و شصت
پارت هدیه
اشک از چشم های ماهرخ لغزید و روی صورتش غلتید. صدای داکتر هنوز در گوشش می پیچید: طفل تان سالم و قوی است.
سلیمان خان آنقدر خوشحال بود که وقتی از شفاخانه بیرون شدند، دست ماهرخ را در دست گرفت و گفت امشب همهٔ خانواده را بیرون میبرم. می خواهم شادی ام را با همه شریک کنم.
هنگام غروب، موترهای خانه یکی پی دیگری آماده شدند. خانم بزرگ، سامعه، حسینه و بقیه اعضای خانواده سوار شدند و همراه ماهرخ و سلیمان خان به یک رستورانت بزرگ و مجلل در شهر رفتند. نور چراغ های رستورانت مثل ستاره ها از پشت شیشه ها می درخشید و صدای موسیقی ملایم در فضای آن جاری بود.
سلیمان خان سر میز بزرگ خانوادگی نشسته بود، دست ماهرخ را روی میز گرفت و با افتخار گفت امروز روز خوشبختی من است. خداوند به من و ماهرخ پسری عطا کرده.
خانم بزرگ با لبخند تصنعی اما پر از هیاهوی درونی، سر تکان داد و گفت تبریک است پسرم، خداوند قدم طفل تان را خیر کند.
سامعه با لبخند ساختگی گفت واقعاً مبارک باشد.
اما چشم های حسینه پر از آتش بود. گیلاس آبش را محکم در دست گرفته بود، طوری که هر لحظه می خواست آن را خرد کند. لبخند دروغی روی لبش می نشست، ولی در عمق نگاهش، غم و خشم و حسرت چون شعله های پنهان می سوخت.
سلیمان خان با شور و شوق غذاها را سفارش داد؛ از کباب گرفته تا قابلی، از نوشیدنی های رنگارنگ تا میوه های تازه. وقتی غذاها رسیدند، او اولین لقمه را برای ماهرخ کشید و با نگاه پر از عشق به او گفت تو باید قوی باشی، باید پسر ما هم قوی باشد.
ماهرخ با شرمی عاشقانه لبخند زد.
همه به ظاهر مشغول غذا خوردن شدند، اما فضای میز ترکیبی از شادی آشکار و کینهٔ پنهان بود. سلیمان خان با هر لقمهٔ غذا از شوق فردای روشن سخن می گفت، در حالیکه ماهرخ با امید در دل به آینده ای شیرین می اندیشید.
ولی حسینه در سکوت به بشقابش خیره بود. چنگالش را بی صدا در غذا فرو می برد، اما هیچ میلی به خوردن نداشت. در دلش فقط یک صدا می پیچید: اگر پسر به دنیا بیاید… همه چیز تمام می شود. من و دخترانم دیگر جایی در این خانه نداریم.
صدای خندهٔ سلیمان خان و برق شادی در چهرهٔ ماهرخ مثل خنجری در قلب حسینه فرو می رفت. او وانمود می کرد شریک شادی است، اما در پسِ آن نگاه خالی، نقشه ای تازه در ذهنش شکل می گرفت.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و شصت
پارت هدیه
اشک از چشم های ماهرخ لغزید و روی صورتش غلتید. صدای داکتر هنوز در گوشش می پیچید: طفل تان سالم و قوی است.
سلیمان خان آنقدر خوشحال بود که وقتی از شفاخانه بیرون شدند، دست ماهرخ را در دست گرفت و گفت امشب همهٔ خانواده را بیرون میبرم. می خواهم شادی ام را با همه شریک کنم.
هنگام غروب، موترهای خانه یکی پی دیگری آماده شدند. خانم بزرگ، سامعه، حسینه و بقیه اعضای خانواده سوار شدند و همراه ماهرخ و سلیمان خان به یک رستورانت بزرگ و مجلل در شهر رفتند. نور چراغ های رستورانت مثل ستاره ها از پشت شیشه ها می درخشید و صدای موسیقی ملایم در فضای آن جاری بود.
سلیمان خان سر میز بزرگ خانوادگی نشسته بود، دست ماهرخ را روی میز گرفت و با افتخار گفت امروز روز خوشبختی من است. خداوند به من و ماهرخ پسری عطا کرده.
خانم بزرگ با لبخند تصنعی اما پر از هیاهوی درونی، سر تکان داد و گفت تبریک است پسرم، خداوند قدم طفل تان را خیر کند.
سامعه با لبخند ساختگی گفت واقعاً مبارک باشد.
اما چشم های حسینه پر از آتش بود. گیلاس آبش را محکم در دست گرفته بود، طوری که هر لحظه می خواست آن را خرد کند. لبخند دروغی روی لبش می نشست، ولی در عمق نگاهش، غم و خشم و حسرت چون شعله های پنهان می سوخت.
سلیمان خان با شور و شوق غذاها را سفارش داد؛ از کباب گرفته تا قابلی، از نوشیدنی های رنگارنگ تا میوه های تازه. وقتی غذاها رسیدند، او اولین لقمه را برای ماهرخ کشید و با نگاه پر از عشق به او گفت تو باید قوی باشی، باید پسر ما هم قوی باشد.
ماهرخ با شرمی عاشقانه لبخند زد.
همه به ظاهر مشغول غذا خوردن شدند، اما فضای میز ترکیبی از شادی آشکار و کینهٔ پنهان بود. سلیمان خان با هر لقمهٔ غذا از شوق فردای روشن سخن می گفت، در حالیکه ماهرخ با امید در دل به آینده ای شیرین می اندیشید.
ولی حسینه در سکوت به بشقابش خیره بود. چنگالش را بی صدا در غذا فرو می برد، اما هیچ میلی به خوردن نداشت. در دلش فقط یک صدا می پیچید: اگر پسر به دنیا بیاید… همه چیز تمام می شود. من و دخترانم دیگر جایی در این خانه نداریم.
صدای خندهٔ سلیمان خان و برق شادی در چهرهٔ ماهرخ مثل خنجری در قلب حسینه فرو می رفت. او وانمود می کرد شریک شادی است، اما در پسِ آن نگاه خالی، نقشه ای تازه در ذهنش شکل می گرفت.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤77😭7💔5🫡3❤🔥2😢2💯2🥰1🙏1🍓1🤗1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و شصت پارت هدیه اشک از چشم های ماهرخ لغزید و روی صورتش غلتید. صدای داکتر هنوز در گوشش می پیچید: طفل تان سالم و قوی است. سلیمان خان آنقدر خوشحال بود که وقتی از شفاخانه بیرون شدند، دست ماهرخ را در دست گرفت و گفت…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و شصت یک
پارت دوم هدیه
شام همان شب که از رستورانت برگشته بودند، حسینه در اطاقش روی تخت نشسته بود و آرام قرار نداشت. نگاهش سرخ بود و لب هایش از شدت خشم می لرزید. وقتی صدای پای خانم بزرگ را شنید، بلند شد.
خانم بزرگ آهسته داخل شد و با لحنی نرم گفت دخترم، چرا اینقدر خودت را می سوزانی؟ تو کمی صبر داشته باش. من همه چیز را درست می کنم. هیچ وقت نگذاشته ام کسی جای تو را بگیرد، حالا هم نخواهم گذاشت.
حسینه با نفسی سنگین گفت مادر جان! من دیگر صبر ندارم. هر لحظه می بینم که ماهرخ با شکمش می چرخد، همه دورش را گرفته اند، سلیمان به او عشق می ورزد… و من؟ من مثل یک سایه در گوشه ای مانده ام.
خانم بزرگ بازوی او را گرفت، با جدیت اما آرامش گفت گفتم صبر کن. من نمی گذارم طفل او آیندهٔ تو را تباه کند.
یک ماه گذشت. شکم ماهرخ بزرگ تر شد و خبر اینکه طفل او پسر است، در دل حسینه آتشی خاموش نشدنی برپا کرده بود. حالا هر بار که به چهرهٔ خندان ماهرخ نگاه می کرد، حس می کرد خنجری در قلبش فرو میرود. دیگر به این باور رسیده بود که خانم بزرگ هم دیگر به فکرش نیست و طرف ماهرخ را گرفته است.
آن روز، بی آنکه طاقت بیاورد، با عصبانیتی که در چشمانش شعله می کشید، دروازهٔ اطاق ماهرخ را محکم باز کرد و داخل شد.
ماهرخ که روی تخت نشسته و با دستانش شکم برجسته اش را نوازش می کرد، با دیدن او لبخند زد و گفت خوش آمدی حسینه جان، بفرما بنشین.
اما حسینه با گام های تند جلو رفت، ایستاد و با صدایی پر از خشم گفت چطور است؟ زندگی ات را روی خرابه های زندگی من ساختی، لذت میبری؟
ماهرخ با حیرت و ترس سر برداشت و لب زد چرا اینگونه میگویی؟ من چی کار کرده ام حسینه جان؟
در همان لحظه، خانم بزرگ، سامعه و فایقه نیز داخل اطاق شدند. نگاه ها سنگین شد، سکوت مثل پرده ای فضا را پوشانید.
حسینه خنده ای عصبی سر داد و فریاد زد چی کار کردی؟ شوهر مرا گرفتی، حالا می پرسی چی کار کردی؟! عشقی که سهم من بود، تو گرفتی!
صدایش لرزید و ادامه داد من سال ها با او زندگی کردم، مادر دخترانش شدم، اما تو آمدی و همه چیز را از من گرفتی.
ماهرخ اشک در چشمانش جمع شد، دستانش را به هم فشرد و گفت من هیچگاه قصد گرفتن جای تو را نداشتم… به خدا نیت بدی در مقابل تو نداشتم و ندارم.
اما حسینه دیگر گوشش بدهکار نبود. در حالی که فریاد میزد، نفرینش را روانه کرد و گفت نفرین به تو! نفرین به این طفل! ان شاءالله که طفلت زنده به دنیا نیاید، تا تو هم طعم سوختن را بچشی!
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
ادامه اش فردا شب ان شاءالله
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و شصت یک
پارت دوم هدیه
شام همان شب که از رستورانت برگشته بودند، حسینه در اطاقش روی تخت نشسته بود و آرام قرار نداشت. نگاهش سرخ بود و لب هایش از شدت خشم می لرزید. وقتی صدای پای خانم بزرگ را شنید، بلند شد.
خانم بزرگ آهسته داخل شد و با لحنی نرم گفت دخترم، چرا اینقدر خودت را می سوزانی؟ تو کمی صبر داشته باش. من همه چیز را درست می کنم. هیچ وقت نگذاشته ام کسی جای تو را بگیرد، حالا هم نخواهم گذاشت.
حسینه با نفسی سنگین گفت مادر جان! من دیگر صبر ندارم. هر لحظه می بینم که ماهرخ با شکمش می چرخد، همه دورش را گرفته اند، سلیمان به او عشق می ورزد… و من؟ من مثل یک سایه در گوشه ای مانده ام.
خانم بزرگ بازوی او را گرفت، با جدیت اما آرامش گفت گفتم صبر کن. من نمی گذارم طفل او آیندهٔ تو را تباه کند.
یک ماه گذشت. شکم ماهرخ بزرگ تر شد و خبر اینکه طفل او پسر است، در دل حسینه آتشی خاموش نشدنی برپا کرده بود. حالا هر بار که به چهرهٔ خندان ماهرخ نگاه می کرد، حس می کرد خنجری در قلبش فرو میرود. دیگر به این باور رسیده بود که خانم بزرگ هم دیگر به فکرش نیست و طرف ماهرخ را گرفته است.
آن روز، بی آنکه طاقت بیاورد، با عصبانیتی که در چشمانش شعله می کشید، دروازهٔ اطاق ماهرخ را محکم باز کرد و داخل شد.
ماهرخ که روی تخت نشسته و با دستانش شکم برجسته اش را نوازش می کرد، با دیدن او لبخند زد و گفت خوش آمدی حسینه جان، بفرما بنشین.
اما حسینه با گام های تند جلو رفت، ایستاد و با صدایی پر از خشم گفت چطور است؟ زندگی ات را روی خرابه های زندگی من ساختی، لذت میبری؟
ماهرخ با حیرت و ترس سر برداشت و لب زد چرا اینگونه میگویی؟ من چی کار کرده ام حسینه جان؟
در همان لحظه، خانم بزرگ، سامعه و فایقه نیز داخل اطاق شدند. نگاه ها سنگین شد، سکوت مثل پرده ای فضا را پوشانید.
حسینه خنده ای عصبی سر داد و فریاد زد چی کار کردی؟ شوهر مرا گرفتی، حالا می پرسی چی کار کردی؟! عشقی که سهم من بود، تو گرفتی!
صدایش لرزید و ادامه داد من سال ها با او زندگی کردم، مادر دخترانش شدم، اما تو آمدی و همه چیز را از من گرفتی.
ماهرخ اشک در چشمانش جمع شد، دستانش را به هم فشرد و گفت من هیچگاه قصد گرفتن جای تو را نداشتم… به خدا نیت بدی در مقابل تو نداشتم و ندارم.
اما حسینه دیگر گوشش بدهکار نبود. در حالی که فریاد میزد، نفرینش را روانه کرد و گفت نفرین به تو! نفرین به این طفل! ان شاءالله که طفلت زنده به دنیا نیاید، تا تو هم طعم سوختن را بچشی!
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
ادامه اش فردا شب ان شاءالله
❤72😭26😢10❤🔥3💔3👍2🙏2🕊1💯1😇1🤝1
ودر شب توتمام دلتنگی های مرامیدانی.💜˼اللهم ارزقنا هر چه خیر است و
ما نمیدانیم...🌱 ⸀
#الهیگآهینگآهی♥️🌙
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤28👍2🥰2❤🔥1👏1🙏1🕊1😍1💯1💘1😘1
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان خوش و عالی❤️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت🤲
🕊✨امروز دوشنبه
🌻 ۵/ عقرب/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲۷/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۵/جمادی الاول/۱۴۴۷قمری
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان خوش و عالی❤️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت🤲
🕊✨امروز دوشنبه
🌻 ۵/ عقرب/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲۷/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۵/جمادی الاول/۱۴۴۷قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤9⚡1❤🔥1👍1🥰1👏1🎉1💯1💘1😘1😎1
سلام
دوشنبه تان پر از
لطف و محبت خدا 🌺🍃
امیدوارم بهترین هفتہ
رو پیش رو داشتہ باشید
پر از آرامش، پر از مهربانی
پر از حس زیبای خوشبختی
دلتان شاد و لبتان خندان 😊
دوشنبه تان پر از
لطف و محبت خدا 🌺🍃
امیدوارم بهترین هفتہ
رو پیش رو داشتہ باشید
پر از آرامش، پر از مهربانی
پر از حس زیبای خوشبختی
دلتان شاد و لبتان خندان 😊
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤10👍2🥰2⚡1❤🔥1👏1🎉1💯1💘1😘1😎1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌸برات روز خاصی آرزو میکنم
🌼از اون روزایی که
🌺با خنده شروع میشن
🌸و با آرامش به پایان میرسند
🌼آرزو میکنم که امروز
🌺بال های آرزویت
🌸به جاهایی ببرنت که
🌼دلت میخواد بری...
🌺تقدیم با آرزوی بهترینها
🌸روز خوبی در پیش داشته باشید
🌼از اون روزایی که
🌺با خنده شروع میشن
🌸و با آرامش به پایان میرسند
🌼آرزو میکنم که امروز
🌺بال های آرزویت
🌸به جاهایی ببرنت که
🌼دلت میخواد بری...
🌺تقدیم با آرزوی بهترینها
🌸روز خوبی در پیش داشته باشید
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤12❤🔥2⚡2👍1🥰1👏1🎉1💯1💘1😘1😎1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_ ۱۹۰ 🥀از معاذ بن جبل ـ رضی الله عنه ـ روایت است که رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود: ✍قَالَ اللهُ -عَزَّ وجَلَّ-: المُتَحَابُّون فِي جَلاَلِي، لَهُم مَنَابِرُ مِن نُورٍ يَغْبِطُهُم النَبِيُّونَ والشُهَدَاء». 🔥خدای بلندمرتبه فرمود:…
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۹۱
🥀از ابودرداء ـ رضی الله عنه ـ روایت است که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند:
🌹«مَنْ رَدَّ عَنْ عِرْضِ أَخِيهِ رَدَّ اللهُ عَنْ وَجْهِهِ النَّارَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ»
🫂«هرکس از آبروی برادرش دفاع کند، الله متعال در روز قيامت، آتش دوزخ را از او دور میگرداند».
#سننترمذی1931
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
#قسمت_۱۹۱
🥀از ابودرداء ـ رضی الله عنه ـ روایت است که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند:
🌹«مَنْ رَدَّ عَنْ عِرْضِ أَخِيهِ رَدَّ اللهُ عَنْ وَجْهِهِ النَّارَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ»
🫂«هرکس از آبروی برادرش دفاع کند، الله متعال در روز قيامت، آتش دوزخ را از او دور میگرداند».
#سننترمذی1931
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
❤21❤🔥2🥰2✍1👍1👏1🎉1💯1💘1😘1😎1
[🙂🌿شاد باش...
واتفاقات ناخوشایندو بدگذشته
رو ازذهنت دور بریز، لحظههایی
که میگذره ، دیگه بر نمیگرده؛
امروز یه کاری کن حالت خوب
بشه ، نذار دلتنگی و سختی ،🕯
ناراحتت کنه... خُب 🍃🍒]
واتفاقات ناخوشایندو بدگذشته
رو ازذهنت دور بریز، لحظههایی
که میگذره ، دیگه بر نمیگرده؛
امروز یه کاری کن حالت خوب
بشه ، نذار دلتنگی و سختی ،🕯
ناراحتت کنه... خُب 🍃🍒]
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤15👍2👌2⚡1❤🔥1🥰1👏1🙏1💯1🤗1💘1
به خودت باور داشته باش
🌹#متن_زیبا زندگى مثل يک كامواست از دستت كه در برود، مى شود كلاف سر در گم،گره مى خورد، میپيچد به هم، گره گره مى شود 🌟بعد بايد صبورى كنى، گره را به وقتش با حوصله وا كنى زياد كه كلنجار بروى، گره بزرگتر مى شود، کورتر مى شود يک جايى ديگر كارى نمى شود كرد، بايد…
📚#داستان_کوتاه
ﺑﺮگهﺍﯼ ﺩﺭ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﻧﺼﺐ ﺷﺪه ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪه ﺑﻮﺩ:
ﻣﺒﻠﻎ 20 ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﻢ ﮐﺮﺩهﺍﻡ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ ﺯﯾﺮﺍ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ،
ﻫﺮ ﮐﺴﻰ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﺑﯿﺎﺭه ﺑﻪ ﺁﺩﺭﺱ ﻓﻼﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﺪﺍ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ.
ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺮﮔﻪ ﺭﺍ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ ﻭ ﻣﺒﻠﻎ 20 ﻫﺰﺍﺭﺗﻮﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺟﯿﺒﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺩﺭﺱ ﻣﻰﺑﺮﺩ.
ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺳﺎﻛﻦ ﻣﻨﺰﻝ ﻫﺴﺖ.
ﺷﺨﺺ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺗﺤﻮﻳﻞ میدﻫﺪ، ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻰﻛﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ:
ﺷﻤﺎ ﻧﻔﺮ ﺩﻭﺍﺯﺩﻫﻤﯽ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﯾﺪ ﻭ ﺍﺩﻋﺎ میکنید ﭘﻮﻟﻢ ﺭﺍ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻩﺍﻳﺪ!
ﺟﻮﺍﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪﻯ ﺯﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺣﺮﮐﺖ ﻛﺮﺩ، ﭘﻴﺮﺯﻥ ﻛﻪ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﮔﺮﻳﻪ میکرﺩ ﮔﻔﺖ:
ﭘﺴﺮﻡ، ﻭﺭﻗﻪ ﺭﺍ ﭘﺎﺭه ﻛﻦ، ﭼﻮﻥ ﻣﻦ، ﻧﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻪﺍﻡ ﻭ ﻧﻪ ﺳﻮﺍﺩ ﻧﻮﺷﺘﻨﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ، ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻫﻤﺪﺭﺩﻯ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﻣﻦ، ﻣﻦ ﺭﺍ ﺩﻟﮕﺮﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﺍﻣﻴﺪﻭﺍﺭ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺍﻳﻦ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻳﻦ ﺧﻴﺮ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.
ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﻫﺴﺖ، ﻓﺮﺻﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﻫﺴﺖ ...
✓
ﺑﺮگهﺍﯼ ﺩﺭ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﻧﺼﺐ ﺷﺪه ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪه ﺑﻮﺩ:
ﻣﺒﻠﻎ 20 ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﻢ ﮐﺮﺩهﺍﻡ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ ﺯﯾﺮﺍ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ،
ﻫﺮ ﮐﺴﻰ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﺑﯿﺎﺭه ﺑﻪ ﺁﺩﺭﺱ ﻓﻼﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﺪﺍ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ.
ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺮﮔﻪ ﺭﺍ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ ﻭ ﻣﺒﻠﻎ 20 ﻫﺰﺍﺭﺗﻮﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺟﯿﺒﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺩﺭﺱ ﻣﻰﺑﺮﺩ.
ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺳﺎﻛﻦ ﻣﻨﺰﻝ ﻫﺴﺖ.
ﺷﺨﺺ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺗﺤﻮﻳﻞ میدﻫﺪ، ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻰﻛﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ:
ﺷﻤﺎ ﻧﻔﺮ ﺩﻭﺍﺯﺩﻫﻤﯽ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﯾﺪ ﻭ ﺍﺩﻋﺎ میکنید ﭘﻮﻟﻢ ﺭﺍ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻩﺍﻳﺪ!
ﺟﻮﺍﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪﻯ ﺯﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺣﺮﮐﺖ ﻛﺮﺩ، ﭘﻴﺮﺯﻥ ﻛﻪ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﮔﺮﻳﻪ میکرﺩ ﮔﻔﺖ:
ﭘﺴﺮﻡ، ﻭﺭﻗﻪ ﺭﺍ ﭘﺎﺭه ﻛﻦ، ﭼﻮﻥ ﻣﻦ، ﻧﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻪﺍﻡ ﻭ ﻧﻪ ﺳﻮﺍﺩ ﻧﻮﺷﺘﻨﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ، ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻫﻤﺪﺭﺩﻯ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﻣﻦ، ﻣﻦ ﺭﺍ ﺩﻟﮕﺮﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﺍﻣﻴﺪﻭﺍﺭ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺍﻳﻦ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻳﻦ ﺧﻴﺮ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.
ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﻫﺴﺖ، ﻓﺮﺻﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﻫﺴﺖ ...
✓
❤28❤🔥7💯5😘3🕊2✍1👍1🥰1👌1💋1💘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❤9👍3💯3😭3❤🔥1🥰1😢1🎉1🙏1😇1💘1
عبارت [ یکی به نعل یکی به میخ زدن ] کنایه از چیست ؟!
Anonymous Quiz
24%
دورو بودن
13%
آب زیر کاه بودن
35%
دوپهلو حرف زدن
28%
جانب داری از دو طرف
❤🔥7❤4👏3🥰2😱2💯2⚡1👍1🤯1💘1🙊1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و شصت یک پارت دوم هدیه شام همان شب که از رستورانت برگشته بودند، حسینه در اطاقش روی تخت نشسته بود و آرام قرار نداشت. نگاهش سرخ بود و لب هایش از شدت خشم می لرزید. وقتی صدای پای خانم بزرگ را شنید، بلند شد. خانم بزرگ…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و شصت دو
با چشمانی پر از اشک و قلبی پر از خشم، ناگهان از اطاق بیرون دوید.
ماهرخ با دل لرزان از جا بلند شد و پشت سرش رفت. صدایش میان دهلیز پیچید که گفت حسینه! خواهش می کنم، دلت را با من صاف کن! من دشمن تو نیستم.
حسینه به سوی زینه ها رسیده بود. اما ناگهان با حرکتی تند برگشت، با چشمانی پر از آتش به سمت ماهرخ آمد. بازوی او را محکم گرفت و با فریاد گفت تو همه چیز مرا گرفتی، حالا باید بهایش را بدهی!
ماهرخ هراسان گفت رهایم کن! حسینه جان، به خاطر خدا…
اما حسینه با خشمی کورکورانه، او را به سوی زینه ها کشاند و با تکانی شدید رها کرد.
ماهرخ تعادلش را از دست داد، با وحشت فریادی کشید و پیکرش از پله ها سر خورد. صدای برخورد تنش با سنگ های سرد زینه، در فضای خانه طنین انداخت و چیغ دردناک کشید.
خانم بزرگ و سامعه با وحشت فریاد زدند حسینه! تو چی کار کردی؟!
ماهرخ در پایین زینه افتاده بود، دستانش روی شکمش فشرده، از شدت درد به خودش می پیچید. نفس هایش بریده بریده می آمد و به سختی میگفت کمکم کنید… خدایا… طفلم…
سامعه و فایقه هراسان از زینه ها پایان شدند. خانم بزرگ دستپاچه دستور میداد، اما لرزش صدایش نشان میداد که خودش هم در شوک فرورفته است.
ماهرخ بی حال، با چشمانی نیمه بسته و صورت رنگ پریده، در میان بازوان سامعه افتاده بود. هر بار که لب می گشود، فقط ناله ای کوتاه از گلویش بیرون می آمد: طفلم… کمک کنید…
بدون درنگ موتر را آماده کردند. چند نفر با دستپاچگی او را تا موتر بردند خانم بزرگ در گوش فایقه چیزی گفت بعد سوار موتر شد و سراسیمه به سوی شفاخانه شتافتند. در طول راه، دست های ماهرخ بی جان روی شکمش افتاده بود و نفس هایش بریده بریده بالا می آمد. سامعه بی وقفه اشک می ریخت و در گوشش زمزمه می کرد طاقت داشته باش ماهرخ جان، لطفاً مقاومت کن، به زودی به شفاخانه میرسیم.
وقتی به شفاخانه رسیدند، داکترها با عجله او را به داخل بردند. خانم بزرگ با دست های لرزان ذکر می خواند و زیر لب فقط می گفت یا خدا! این چه بلایی بود؟ یا خدا رحم کن…
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و شصت دو
با چشمانی پر از اشک و قلبی پر از خشم، ناگهان از اطاق بیرون دوید.
ماهرخ با دل لرزان از جا بلند شد و پشت سرش رفت. صدایش میان دهلیز پیچید که گفت حسینه! خواهش می کنم، دلت را با من صاف کن! من دشمن تو نیستم.
حسینه به سوی زینه ها رسیده بود. اما ناگهان با حرکتی تند برگشت، با چشمانی پر از آتش به سمت ماهرخ آمد. بازوی او را محکم گرفت و با فریاد گفت تو همه چیز مرا گرفتی، حالا باید بهایش را بدهی!
ماهرخ هراسان گفت رهایم کن! حسینه جان، به خاطر خدا…
اما حسینه با خشمی کورکورانه، او را به سوی زینه ها کشاند و با تکانی شدید رها کرد.
ماهرخ تعادلش را از دست داد، با وحشت فریادی کشید و پیکرش از پله ها سر خورد. صدای برخورد تنش با سنگ های سرد زینه، در فضای خانه طنین انداخت و چیغ دردناک کشید.
خانم بزرگ و سامعه با وحشت فریاد زدند حسینه! تو چی کار کردی؟!
ماهرخ در پایین زینه افتاده بود، دستانش روی شکمش فشرده، از شدت درد به خودش می پیچید. نفس هایش بریده بریده می آمد و به سختی میگفت کمکم کنید… خدایا… طفلم…
سامعه و فایقه هراسان از زینه ها پایان شدند. خانم بزرگ دستپاچه دستور میداد، اما لرزش صدایش نشان میداد که خودش هم در شوک فرورفته است.
ماهرخ بی حال، با چشمانی نیمه بسته و صورت رنگ پریده، در میان بازوان سامعه افتاده بود. هر بار که لب می گشود، فقط ناله ای کوتاه از گلویش بیرون می آمد: طفلم… کمک کنید…
بدون درنگ موتر را آماده کردند. چند نفر با دستپاچگی او را تا موتر بردند خانم بزرگ در گوش فایقه چیزی گفت بعد سوار موتر شد و سراسیمه به سوی شفاخانه شتافتند. در طول راه، دست های ماهرخ بی جان روی شکمش افتاده بود و نفس هایش بریده بریده بالا می آمد. سامعه بی وقفه اشک می ریخت و در گوشش زمزمه می کرد طاقت داشته باش ماهرخ جان، لطفاً مقاومت کن، به زودی به شفاخانه میرسیم.
وقتی به شفاخانه رسیدند، داکترها با عجله او را به داخل بردند. خانم بزرگ با دست های لرزان ذکر می خواند و زیر لب فقط می گفت یا خدا! این چه بلایی بود؟ یا خدا رحم کن…
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
😢52❤30💔9😭4❤🔥3👍3⚡1🙏1💯1👀1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و شصت دو با چشمانی پر از اشک و قلبی پر از خشم، ناگهان از اطاق بیرون دوید. ماهرخ با دل لرزان از جا بلند شد و پشت سرش رفت. صدایش میان دهلیز پیچید که گفت حسینه! خواهش می کنم، دلت را با من صاف کن! من دشمن تو نیستم. حسینه…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و شصت سه
لحظاتی بعد، دروازهٔ اطاق عملیات باز شد. داکتری میانسال با چهره ای جدی بیرون آمد. نگاه نگران خانواده را دید، نفس عمیقی کشید و با لحنی اندوهناک گفت متأسفانه طفل را از دست دادیم… و خود خانم در وضعیت خیلی نگران کننده قرار دارد. خون ریزی شدید است، باید دعا کنید.
این جمله مثل صاعقه بر سرشان فرود آمد. خانم بزرگ دستانش را بر سر گرفت و با چشمانی پر از اشک نشست. سامعه بی اختیار گریه کرد.
در همین هنگام، صدای قدم های آشنایی در دهلیز پیچید. سلیمان خان با گام های تند وارد شد، هنوز دستانش بوی دود سیگار و دفتر را داشت. نگاهش آشفته بود، چشمانش سرخ و نگران. وقتی خانم بزرگ را دید، بی مقدمه پرسید مادر جان، ماهرخ… ماهرخ چطور است؟
خانم بزرگ لحظه ای سکوت کرد. نگاهش به زمین دوخته شد و اشک از گوشهٔ چشمانش سرازیر شد. اما پیش از آنکه کلمه ای بر زبان آورد، سامعه با صدایی لرزان گفت لالا جان… حال ماهرخ خوب نیست… و… و طفل هم متأسفانه…
حرفش را کامل کرده نتوانست سلیمان خان یک لحظه خشکش زد. پلک هایش لرزید، چشمانش پر از اشک شد. دستش را به پیشانی کشید و نفسش شکست و گفت چی گفتی؟! چطور اینگونه شد؟ صبح او کاملاً خوب بود، با هم حرف زدیم.
صدایش بغض آلود شد. حسینه که آن گوشه ایستاده بود، مثل آدمی که همهٔ دنیا روی شانه اش افتاده باشد، خودش را به دیوار فشار داد. رنگ از چهره اش پریده بود، لب هایش خشک شده بودند. دستانش می لرزید، اما سعی می کرد چهره اش را پنهان نگه دارد.
سامعه خواست چیزی بگوید، اما خانم بزرگ سریع جلو آمد و کلامش را برید و گفت نمی دانیم پسرم… من، حسینه و سامعه در اطاق بودیم که ناگهان صدای چیغ ماهرخ جان را شنیدیم. وقتی بیرون شدیم، دیدیم او از زینه ها افتاده است. هیچ کس نمی داند چطور شد.
سلیمان خان با انگشتانش موهای آشفته اش را عقب زد، چشمانش به خون نشسته بود. قدمی عقب رفت و با صدایی پر از درد پرسید چرا کسی مواظب او نبود؟! فایقه کجا بود؟ فرشته کجا بود؟ چرا هیچ کس مراقبش نبود؟
خانم بزرگ آهی کشید و با صدایی شکسته گفت فایقه در باغچه بود، آنجا را پاکاری می کرد… فرشته هم به بازار رفته بود.
بعد دستش را روی شانهٔ پسرش گذاشت و ادامه داد پسرم… خودت را سرزنش نکن. این خواست الله بود. هیچ کس نمی تواند جلو تقدیر را بگیرد.
سلیمان خان سرش را پایین انداخت. اشک هایش روی صورتش لغزید و دستانش بی اختیار مشت شد. زیر لب زمزمه کرد خدایا… چرا باید اینگونه شود؟ چرا او؟ چرا طفلم؟
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و شصت سه
لحظاتی بعد، دروازهٔ اطاق عملیات باز شد. داکتری میانسال با چهره ای جدی بیرون آمد. نگاه نگران خانواده را دید، نفس عمیقی کشید و با لحنی اندوهناک گفت متأسفانه طفل را از دست دادیم… و خود خانم در وضعیت خیلی نگران کننده قرار دارد. خون ریزی شدید است، باید دعا کنید.
این جمله مثل صاعقه بر سرشان فرود آمد. خانم بزرگ دستانش را بر سر گرفت و با چشمانی پر از اشک نشست. سامعه بی اختیار گریه کرد.
در همین هنگام، صدای قدم های آشنایی در دهلیز پیچید. سلیمان خان با گام های تند وارد شد، هنوز دستانش بوی دود سیگار و دفتر را داشت. نگاهش آشفته بود، چشمانش سرخ و نگران. وقتی خانم بزرگ را دید، بی مقدمه پرسید مادر جان، ماهرخ… ماهرخ چطور است؟
خانم بزرگ لحظه ای سکوت کرد. نگاهش به زمین دوخته شد و اشک از گوشهٔ چشمانش سرازیر شد. اما پیش از آنکه کلمه ای بر زبان آورد، سامعه با صدایی لرزان گفت لالا جان… حال ماهرخ خوب نیست… و… و طفل هم متأسفانه…
حرفش را کامل کرده نتوانست سلیمان خان یک لحظه خشکش زد. پلک هایش لرزید، چشمانش پر از اشک شد. دستش را به پیشانی کشید و نفسش شکست و گفت چی گفتی؟! چطور اینگونه شد؟ صبح او کاملاً خوب بود، با هم حرف زدیم.
صدایش بغض آلود شد. حسینه که آن گوشه ایستاده بود، مثل آدمی که همهٔ دنیا روی شانه اش افتاده باشد، خودش را به دیوار فشار داد. رنگ از چهره اش پریده بود، لب هایش خشک شده بودند. دستانش می لرزید، اما سعی می کرد چهره اش را پنهان نگه دارد.
سامعه خواست چیزی بگوید، اما خانم بزرگ سریع جلو آمد و کلامش را برید و گفت نمی دانیم پسرم… من، حسینه و سامعه در اطاق بودیم که ناگهان صدای چیغ ماهرخ جان را شنیدیم. وقتی بیرون شدیم، دیدیم او از زینه ها افتاده است. هیچ کس نمی داند چطور شد.
سلیمان خان با انگشتانش موهای آشفته اش را عقب زد، چشمانش به خون نشسته بود. قدمی عقب رفت و با صدایی پر از درد پرسید چرا کسی مواظب او نبود؟! فایقه کجا بود؟ فرشته کجا بود؟ چرا هیچ کس مراقبش نبود؟
خانم بزرگ آهی کشید و با صدایی شکسته گفت فایقه در باغچه بود، آنجا را پاکاری می کرد… فرشته هم به بازار رفته بود.
بعد دستش را روی شانهٔ پسرش گذاشت و ادامه داد پسرم… خودت را سرزنش نکن. این خواست الله بود. هیچ کس نمی تواند جلو تقدیر را بگیرد.
سلیمان خان سرش را پایین انداخت. اشک هایش روی صورتش لغزید و دستانش بی اختیار مشت شد. زیر لب زمزمه کرد خدایا… چرا باید اینگونه شود؟ چرا او؟ چرا طفلم؟
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤65😢20💔7👍5😭4❤🔥3😱3💋1🫡1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و شصت سه لحظاتی بعد، دروازهٔ اطاق عملیات باز شد. داکتری میانسال با چهره ای جدی بیرون آمد. نگاه نگران خانواده را دید، نفس عمیقی کشید و با لحنی اندوهناک گفت متأسفانه طفل را از دست دادیم… و خود خانم در وضعیت خیلی نگران…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و شصت چهار
فضا سنگین بود و در آن میان، حسینه با چشمانی هراسان، در گوشهٔ دیوار می لرزید؛ ترس و عذاب وجدان مثل طنابی به دور گردنش پیچیده بود.
هوای اطاق بوی الکل و دوا گرفته بود. نور سفید چراغ ها روی پوست رنگ پریدهٔ ماهرخ سایه انداخته بود. دستگاه های طبی با صدای آهسته کار می کردند، و بوی خون و زخم هنوز از روی بستر به مشام می رسید.
وقتی دروازه باز شد، سلیمان خان با گام های آهسته داخل شد. قامتش خمیده بود، چهره اش درهم، و نگاهش شکسته شده بود. چند لحظه پشت در ایستاد و فقط به بدن نیمه جان ماهرخ خیره ماند. گویی نمی توانست باور کند زنی که صبح با لبخند برایش چای ریخت، حالا میان این لوله ها و بانداژها افتاده است.
قدم به قدم نزدیک رفت. بر لبانش هیچ صدایی نبود، فقط نفس هایش به سنگینی بالا و پایین می رفت. وقتی به تخت رسید، به آرامی نشست. دست های سرد ماهرخ را گرفت و بر لبانش فشرد.
و آهسته گفت ماهرخ… صدایش شکست و به سختی ادامه داد جانم، چشم هایت را باز کن. من آمدم…
چند لحظه سکوت و بعد، پلک های ماهرخ لرزیدند. آهسته چشم گشود، نگاهش تار و خسته بود، لب هایش به زحمت حرکت کردند و گفت سلیمان…
سلیمان خان با محبت جواب داد بلی عزیز دلم، من اینجا هستم، کنارت هستم. فقط نگران نباش، همه چیز درست می شود.
اشک بی اجازه از چشمان سلیمان فرو ریخت. ماهرخ لبخند کم جانی زد. صدایش مثل زمزمه ای از میان درد برخاست و گفت طفل… طفل ما… خوب است؟
سلیمان لحظه ای سکوت کرد. لب هایش لرزیدند، اشکش روی دستان ماهرخ چکید. صدایش شکست و گفت نه عزیزم… داکترها گفتند… طفل نمانده.
ماهرخ چشمانش را بست. اشکی داغ از گوشهٔ چشمش لغزید و روی بالش افتاد. دست لرزانش را روی شکمش گذاشت و لب هایش بی صدا لرزیدند و به سختی گفت من حسش می کردم… هر روز با او حرف میزدم… نامش را هم انتخاب کرده بودم…
سلیمان سرش را پایین آورد و آرام پیشانی اش را بوسید.
و گفت آرام باش ماهرخ، خواهش می کنم. تقصیر تو نیست. این تقدیر بود.
ماهرخ با صدایی بریده گفت من… مقصرم اگر بیشتر مراقب میبودم، اگر از زینه…
سلیمان با شتاب حرف او را قطع کرد و گفت این حرف را نزن. هیچ کس مقصر نیست. فقط استراحت کن، خواهش می کنم، به من نگاه کن…
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و شصت چهار
فضا سنگین بود و در آن میان، حسینه با چشمانی هراسان، در گوشهٔ دیوار می لرزید؛ ترس و عذاب وجدان مثل طنابی به دور گردنش پیچیده بود.
هوای اطاق بوی الکل و دوا گرفته بود. نور سفید چراغ ها روی پوست رنگ پریدهٔ ماهرخ سایه انداخته بود. دستگاه های طبی با صدای آهسته کار می کردند، و بوی خون و زخم هنوز از روی بستر به مشام می رسید.
وقتی دروازه باز شد، سلیمان خان با گام های آهسته داخل شد. قامتش خمیده بود، چهره اش درهم، و نگاهش شکسته شده بود. چند لحظه پشت در ایستاد و فقط به بدن نیمه جان ماهرخ خیره ماند. گویی نمی توانست باور کند زنی که صبح با لبخند برایش چای ریخت، حالا میان این لوله ها و بانداژها افتاده است.
قدم به قدم نزدیک رفت. بر لبانش هیچ صدایی نبود، فقط نفس هایش به سنگینی بالا و پایین می رفت. وقتی به تخت رسید، به آرامی نشست. دست های سرد ماهرخ را گرفت و بر لبانش فشرد.
و آهسته گفت ماهرخ… صدایش شکست و به سختی ادامه داد جانم، چشم هایت را باز کن. من آمدم…
چند لحظه سکوت و بعد، پلک های ماهرخ لرزیدند. آهسته چشم گشود، نگاهش تار و خسته بود، لب هایش به زحمت حرکت کردند و گفت سلیمان…
سلیمان خان با محبت جواب داد بلی عزیز دلم، من اینجا هستم، کنارت هستم. فقط نگران نباش، همه چیز درست می شود.
اشک بی اجازه از چشمان سلیمان فرو ریخت. ماهرخ لبخند کم جانی زد. صدایش مثل زمزمه ای از میان درد برخاست و گفت طفل… طفل ما… خوب است؟
سلیمان لحظه ای سکوت کرد. لب هایش لرزیدند، اشکش روی دستان ماهرخ چکید. صدایش شکست و گفت نه عزیزم… داکترها گفتند… طفل نمانده.
ماهرخ چشمانش را بست. اشکی داغ از گوشهٔ چشمش لغزید و روی بالش افتاد. دست لرزانش را روی شکمش گذاشت و لب هایش بی صدا لرزیدند و به سختی گفت من حسش می کردم… هر روز با او حرف میزدم… نامش را هم انتخاب کرده بودم…
سلیمان سرش را پایین آورد و آرام پیشانی اش را بوسید.
و گفت آرام باش ماهرخ، خواهش می کنم. تقصیر تو نیست. این تقدیر بود.
ماهرخ با صدایی بریده گفت من… مقصرم اگر بیشتر مراقب میبودم، اگر از زینه…
سلیمان با شتاب حرف او را قطع کرد و گفت این حرف را نزن. هیچ کس مقصر نیست. فقط استراحت کن، خواهش می کنم، به من نگاه کن…
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤64😢14💔10😭7👍4❤🔥1💯1🤗1🫡1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و شصت چهار فضا سنگین بود و در آن میان، حسینه با چشمانی هراسان، در گوشهٔ دیوار می لرزید؛ ترس و عذاب وجدان مثل طنابی به دور گردنش پیچیده بود. هوای اطاق بوی الکل و دوا گرفته بود. نور سفید چراغ ها روی پوست رنگ پریدهٔ…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و شصت پنج
پارت هدیه
ماهرخ به سوی سلیمان خان دید. چشمان سلیمان خان از شدت گریه سرخ شده بودند و چهره اش خسته و شکسته به نظر می رسید. خطوط غم روی پیشانی اش گویی سال ها رنج را فریاد میزد. ماهرخ لب های خشکیده اش را باز کرد، اما صدایی از آن بیرون نیامد. سلیمان به آرامی دست او را فشرد و گفت چند ساعت بعد مرخص می شوی، عزیزم. همه چیز درست می شود… به خانه ما میرویم، تو فقط باید آرام بگیری.
ماهرخ با شنیدن واژهٔ خانه، لرز خفیفی در دلش افتاد. تصویر آن لحظه، آن سقوط دردناک از زینه ها، چون خنجری در ذهنش جان گرفت. نفسش بند آمد. با خود گفت آیا سلیمان خبر دارد؟ آیا میداند چه کسی مرا از زینه پایین انداخت؟
چشمانش پر از اشک شد، اما سکوت کرد. دلش نمی خواست در این حال، حقیقت را بگوید و سلیمان خان را بیشتر درهم بشکند.
در همین لحظه، دروازهٔ اطاق آهسته باز شد و پرستاری داخل شد. در دستش ورقی بود و گفت آقا، داکتر صاحب شما را خواسته اند.
سلیمان نگاهی کوتاه به ماهرخ کرد، لبخند اندوهگینی زد و گفت همسرم حالا تو استراحت کن، من زود بر می گردم.
او از اطاق بیرون رفت.
خانم بزرگ با چهره ای جدی و صدایی که سعی می کرد آرام باشد، گفت چی شد؟ ماهرخ جان چطور است؟ او چیزی گفت؟
سلیمان خان با صدایی گرفته و اندوهگین گفت او نمیدانست طفل ما از بین رفته است من برایش گفتم.. فعلاً باید نزد داکتر بروم.
آهی کشید، دستش را روی پیشانی اش گذاشت و از کنار خانم بزرگ گذشت وقتی قدم هایش از دهلیز دور شد، خانم بزرگ رو به حسینه چرخید. چهره اش سرد و عبوس بود، و لحنش آهسته، اما از درون می سوخت و گفت حسینه! کاری که کردی اشتباه بود… خیلی بزرگ تر از چیزی که فکرش را می کردی. تو مرا از خودت رنجانده ای، دختر!
حسینه با چشمانی گریان گفت مادر جان، من قصد نداشتم… باور کن، فقط عصبانی شدم، نمی دانم چی شد…
خانم بزرگ با چشمان درخشم گرفته اش جلوتر آمد و آهسته گفت خاموش شو! حالا وقت پشیمانی نیست. آنچه شده، دیگر برگشت ندارد. ولی یک چیز را خوب بدان… به هیچ قیمت، نباید سلیمان بفهمد که تو ماهرخ را از زینه انداختی. اگر بفهمد، نه تنها ترا، که مرا هم از چشمش می اندازد.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و شصت پنج
پارت هدیه
ماهرخ به سوی سلیمان خان دید. چشمان سلیمان خان از شدت گریه سرخ شده بودند و چهره اش خسته و شکسته به نظر می رسید. خطوط غم روی پیشانی اش گویی سال ها رنج را فریاد میزد. ماهرخ لب های خشکیده اش را باز کرد، اما صدایی از آن بیرون نیامد. سلیمان به آرامی دست او را فشرد و گفت چند ساعت بعد مرخص می شوی، عزیزم. همه چیز درست می شود… به خانه ما میرویم، تو فقط باید آرام بگیری.
ماهرخ با شنیدن واژهٔ خانه، لرز خفیفی در دلش افتاد. تصویر آن لحظه، آن سقوط دردناک از زینه ها، چون خنجری در ذهنش جان گرفت. نفسش بند آمد. با خود گفت آیا سلیمان خبر دارد؟ آیا میداند چه کسی مرا از زینه پایین انداخت؟
چشمانش پر از اشک شد، اما سکوت کرد. دلش نمی خواست در این حال، حقیقت را بگوید و سلیمان خان را بیشتر درهم بشکند.
در همین لحظه، دروازهٔ اطاق آهسته باز شد و پرستاری داخل شد. در دستش ورقی بود و گفت آقا، داکتر صاحب شما را خواسته اند.
سلیمان نگاهی کوتاه به ماهرخ کرد، لبخند اندوهگینی زد و گفت همسرم حالا تو استراحت کن، من زود بر می گردم.
او از اطاق بیرون رفت.
خانم بزرگ با چهره ای جدی و صدایی که سعی می کرد آرام باشد، گفت چی شد؟ ماهرخ جان چطور است؟ او چیزی گفت؟
سلیمان خان با صدایی گرفته و اندوهگین گفت او نمیدانست طفل ما از بین رفته است من برایش گفتم.. فعلاً باید نزد داکتر بروم.
آهی کشید، دستش را روی پیشانی اش گذاشت و از کنار خانم بزرگ گذشت وقتی قدم هایش از دهلیز دور شد، خانم بزرگ رو به حسینه چرخید. چهره اش سرد و عبوس بود، و لحنش آهسته، اما از درون می سوخت و گفت حسینه! کاری که کردی اشتباه بود… خیلی بزرگ تر از چیزی که فکرش را می کردی. تو مرا از خودت رنجانده ای، دختر!
حسینه با چشمانی گریان گفت مادر جان، من قصد نداشتم… باور کن، فقط عصبانی شدم، نمی دانم چی شد…
خانم بزرگ با چشمان درخشم گرفته اش جلوتر آمد و آهسته گفت خاموش شو! حالا وقت پشیمانی نیست. آنچه شده، دیگر برگشت ندارد. ولی یک چیز را خوب بدان… به هیچ قیمت، نباید سلیمان بفهمد که تو ماهرخ را از زینه انداختی. اگر بفهمد، نه تنها ترا، که مرا هم از چشمش می اندازد.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤🔥50❤23😭17💔7👍4😢3🫡2⚡1👌1🤝1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و شصت پنج پارت هدیه ماهرخ به سوی سلیمان خان دید. چشمان سلیمان خان از شدت گریه سرخ شده بودند و چهره اش خسته و شکسته به نظر می رسید. خطوط غم روی پیشانی اش گویی سال ها رنج را فریاد میزد. ماهرخ لب های خشکیده اش…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و شصت شش
پارت دوم هدیه
صدایش را پایین آورد و ادامه داد از حرف هایش فهمیدم که ماهرخ هنوز چیزی نگفته. اما اگر گفت هم، باید او را دروغگو ثابت کنیم. من قبل از آمدن به شفاخانه، با فایقه هم حرف زدم. به او گفتم اگر کسی پرسید، بگوید در باغچه بوده و وقتی صدای چیغ ماهرخ را شنیده، دویده به دهلیز آمده. ما هم همان لحظه در اطاق دیگر بودیم، فهمیدی؟ همین روایت را همه باید بگویند.
حسینه با صدایی لرزان گفت من می ترسم، مادر جان. سلیمان خیلی به ماهرخ باور دارد. هر حرفی بزند، باورش می کند. اگر بفهمد من باعث سقوطش شدم، از من متنفر می شود…
خانم بزرگ آهی عمیق کشید. نگاهش میان خشم و ترس در نوسان بود و لب زد من هم همین را میدانم، حسینه. برای همین باید سکوت کنی. تو حالا باید مثل همیشه نقش بازی کنی؛ نگرانش باشی، کنارش بروی، اشک بریزی، طوری که هیچکس حتی شک نکند.
سکوت کوتاهی برقرار شد. تنها صدای نفس های مضطرب حسینه در دهلیز می پیچید.
خانم بزرگ آرام ادامه داد این راز باید تا آخر با ما بماند. اگر دهانت را باز کردی زندگی ات تباه میشود آنگاه من هم برایت کاری کرده نمیتوانم.
حسینه به زمین خیره شد، اشک هایش یکی یکی بر کف سرد افتاد. زیر لب زمزمه کرد خدایا کمکم کن کاش دستم می شکست..
خانم بزرگ رویش را برگرداند و با سردی گفت حالا دیگر برای گفتن این حرفها دیر است.
سلیمان خان نزدیک اطاق داکتر شد با انگشت به دروازه زد و داخل اطاق شد داکتر زنی میان سال با عینک نقره ای پشت میز کارش نشسته بود با دیدن سلیمان گفت بفرمایید بنشینید.
سلیمان خان مقابل او نشست و پرسید داکتر صاحب… حال ماهرخ چطور است؟
داکتر آهی کشید و گفت فعلاً خطر رفع شده. خون ریزی اش متوقف گردیده و حالش نسبت به قبل بهتر است… اما، آقای سلیمان، باید آماده شنیدن یک حقیقت تلخ باشید.
سلیمان خان یک دم خشک شد، صدایش لرزید چی حقیقتی؟…
داکتر نگاهش را از میز برداشت و مستقیم در چشمان او نگریست و گفت متأسفانه، به دلیل آسیب شدیدی که در ناحیه رحم پیش آمده، احتمال دارد همسر تان دیگر نتواند حمل بگیرد. ما هنوز صد درصد مطمئن نیستیم، اما نشانه ها نگران کننده است. شاید اگر زمان بگذرد و بدنش خوب تر شود، وضع کمی بهتر گردد، ولی فعلاً… بارداری دوباره برایش خطرناک است.
چنان سکوتی بر اطاق سایه انداخت که صدای نفس کشیدن سلیمان به وضوح شنیده میشد. چشمانش آهسته از حیرت به اشک بدل شد. لب هایش لرزیدند، اما کلمه ای نیافت که بگوید. تنها دستش را بر دهانش گذاشت، سرش را پایین آورد و چند لحظه همان گونه ماند.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
ادامه اش فردا شب ان شاءالله
لایک❤️
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و شصت شش
پارت دوم هدیه
صدایش را پایین آورد و ادامه داد از حرف هایش فهمیدم که ماهرخ هنوز چیزی نگفته. اما اگر گفت هم، باید او را دروغگو ثابت کنیم. من قبل از آمدن به شفاخانه، با فایقه هم حرف زدم. به او گفتم اگر کسی پرسید، بگوید در باغچه بوده و وقتی صدای چیغ ماهرخ را شنیده، دویده به دهلیز آمده. ما هم همان لحظه در اطاق دیگر بودیم، فهمیدی؟ همین روایت را همه باید بگویند.
حسینه با صدایی لرزان گفت من می ترسم، مادر جان. سلیمان خیلی به ماهرخ باور دارد. هر حرفی بزند، باورش می کند. اگر بفهمد من باعث سقوطش شدم، از من متنفر می شود…
خانم بزرگ آهی عمیق کشید. نگاهش میان خشم و ترس در نوسان بود و لب زد من هم همین را میدانم، حسینه. برای همین باید سکوت کنی. تو حالا باید مثل همیشه نقش بازی کنی؛ نگرانش باشی، کنارش بروی، اشک بریزی، طوری که هیچکس حتی شک نکند.
سکوت کوتاهی برقرار شد. تنها صدای نفس های مضطرب حسینه در دهلیز می پیچید.
خانم بزرگ آرام ادامه داد این راز باید تا آخر با ما بماند. اگر دهانت را باز کردی زندگی ات تباه میشود آنگاه من هم برایت کاری کرده نمیتوانم.
حسینه به زمین خیره شد، اشک هایش یکی یکی بر کف سرد افتاد. زیر لب زمزمه کرد خدایا کمکم کن کاش دستم می شکست..
خانم بزرگ رویش را برگرداند و با سردی گفت حالا دیگر برای گفتن این حرفها دیر است.
سلیمان خان نزدیک اطاق داکتر شد با انگشت به دروازه زد و داخل اطاق شد داکتر زنی میان سال با عینک نقره ای پشت میز کارش نشسته بود با دیدن سلیمان گفت بفرمایید بنشینید.
سلیمان خان مقابل او نشست و پرسید داکتر صاحب… حال ماهرخ چطور است؟
داکتر آهی کشید و گفت فعلاً خطر رفع شده. خون ریزی اش متوقف گردیده و حالش نسبت به قبل بهتر است… اما، آقای سلیمان، باید آماده شنیدن یک حقیقت تلخ باشید.
سلیمان خان یک دم خشک شد، صدایش لرزید چی حقیقتی؟…
داکتر نگاهش را از میز برداشت و مستقیم در چشمان او نگریست و گفت متأسفانه، به دلیل آسیب شدیدی که در ناحیه رحم پیش آمده، احتمال دارد همسر تان دیگر نتواند حمل بگیرد. ما هنوز صد درصد مطمئن نیستیم، اما نشانه ها نگران کننده است. شاید اگر زمان بگذرد و بدنش خوب تر شود، وضع کمی بهتر گردد، ولی فعلاً… بارداری دوباره برایش خطرناک است.
چنان سکوتی بر اطاق سایه انداخت که صدای نفس کشیدن سلیمان به وضوح شنیده میشد. چشمانش آهسته از حیرت به اشک بدل شد. لب هایش لرزیدند، اما کلمه ای نیافت که بگوید. تنها دستش را بر دهانش گذاشت، سرش را پایین آورد و چند لحظه همان گونه ماند.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
ادامه اش فردا شب ان شاءالله
لایک❤️
❤77😢25😭13💔11👍8⚡1❤🔥1✍1🥰1🙏1😘1
Forwarded from کانال بنرها
ایامیدانیدسحروطلسم وجادوچی هستند وراه ابطالشون چیه؟؟؟؟
ایامیدونی چراخانمها بعداززایمان افسردگی میگیرند؟؟؟؟ وبچه ها بیش فعال میشوند؟؟؟؟
ایا مشکلات پزشکی داری که نه ازمایش نه پزشکان ندونند چیه
ایا میدونی کسانی هستند ازلحاظ شغل وقیافه وخانواده مشکل ندارن ولی ازدواج نمیکنند نمیتونند میل ندارند؟؟؟؟
ایا میدانی اکثرطلاقها ناخوداگاه اتفاق می افته وبی دلیل
ایامیدونیدحسودان رزق وروزی شمارومال ودارایی وکاروقیافه شمارو ازبین میبرند؟؟؟؟
ایامیدانی اون دعاهایی که بعضیها مینویسند بنام سیدوشیخ چی هستند وباجنهای کافرسروکاردارندوشماروسحروجن زده میکنند؟؟؟
تشریف بیار کانال تا به جواب سوالاتت برسی
رونوشته های ابی رنگ کلیک کنید یا روی لینک
🫧@ghoran_darmane
🫧@ghoran_darmane
ایامیدانیدسحروطلسم وجادوچی هستند وراه ابطالشون چیه؟؟؟؟
ایامیدونی چراخانمها بعداززایمان افسردگی میگیرند؟؟؟؟ وبچه ها بیش فعال میشوند؟؟؟؟
ایا مشکلات پزشکی داری که نه ازمایش نه پزشکان ندونند چیه
ایا میدونی کسانی هستند ازلحاظ شغل وقیافه وخانواده مشکل ندارن ولی ازدواج نمیکنند نمیتونند میل ندارند؟؟؟؟
ایا میدانی اکثرطلاقها ناخوداگاه اتفاق می افته وبی دلیل
ایامیدونیدحسودان رزق وروزی شمارومال ودارایی وکاروقیافه شمارو ازبین میبرند؟؟؟؟
ایامیدانی اون دعاهایی که بعضیها مینویسند بنام سیدوشیخ چی هستند وباجنهای کافرسروکاردارندوشماروسحروجن زده میکنند؟؟؟
تشریف بیار کانال تا به جواب سوالاتت برسی
رونوشته های ابی رنگ کلیک کنید یا روی لینک
🫧@ghoran_darmane
🫧@ghoran_darmane
Forwarded from لیست کانال های اسلامـــــی اهل سنت via @oj12bot
✰﷽✰
ليستى از پر بازدیدترین و خاصترین کانالهای تلگرامی تقدیم نگاه شما.
•●گـــروه انـــس●•
●••••••••••✯✿✯••••••••••●
@tab_ahlesunnat
@Motakhallefin_channel
●••••••••••✯✿✯••••••••••●
برای عضویت در هر ڪدام از ڪانال ها لطفا روی اسم شان ڪلیڪ نمائید....
ليستى از پر بازدیدترین و خاصترین کانالهای تلگرامی تقدیم نگاه شما.
•●گـــروه انـــس●•
●••••••••••✯✿✯••••••••••●
@tab_ahlesunnat
@Motakhallefin_channel
●••••••••••✯✿✯••••••••••●
برای عضویت در هر ڪدام از ڪانال ها لطفا روی اسم شان ڪلیڪ نمائید....
❤1
