❤14👍5😎3💯2❤🔥1🥰1🤯1😱1🤗1🫡1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت شصت و هشت #پارت هدیه ماهرخ آرام کنار ایستاده بود، با نگاه خسته اما مطیع. ناگهان مردی قوی هیکل، با چهره ای آشنا وارد دکان شد. قلب ماهرخ چنان به تپش افتاد که گویی می خواست از سینه اش بیرون بزند. رنگ از رخسارش پرید،…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و نه
خانم بزرگ با دیدن خریطه های که محافظ ها از موتر پایین کردند با لبخندی تلخ و نیشدار گفت فکر کنم همهٔ بازار را برای ماهرخ خریدی…
حسینه و سامعه نیز با همدیگر نگاهی انداختند ماهرخ سرش را پایین انداخت.
سلیمان خان بلافاصله قدمی جلو آمد و دست ماهرخ را گرفت. با نگاهی نافذ و آرام گفت مادر جان من که دوست داشتم بیشتر بخرم ولی ماهرخ جان اجازه نداد.
خانم بزرگ لبخندش را محکم حفظ کرد، اما نگاهش همچنان خنک و پر از حساب و کتاب بود. ماهرخ نفس عمیقی کشید و خودش را کمی محکم به سمت سلیمان خان نزدیک کرد. حس کرد که امنیت و آرامش کوتاه مدت، با حضور او هنوز برقرار است، حتی اگر طعنه ها و نگاه های خانم بزرگ سایه سنگینی بر دلش انداخته باشد.
سلیمانخان آرام زمزمه کرد تو به اطاق ما برو من میایم.
ماهرخ لبخندی تلخ زد، اما این بار با آرامش بیشتری نفس کشید. قلبش هنوز پر از ترس و اضطراب بود، اما کنار سلیمان خان حس می کرد که حداقل کسی هست که به او پشت کند.
روز سفر فرا رسیده بود. ماهرخ آرام لباس هایش را داخل بکس سفری گذاشت و نفس عمیقی کشید. قرار بود حدود یک ساعت دیگر سلیمان خان بیاید و آنها را به میدان برساند تا به مقصد سفر بروند.
در همین حال، دروازهٔ اطاق باز شد و خانم بزرگ وارد شد. ماهرخ از جای خود بلند شد و با احترام گفت سلام خانم بزرگ.
خانم بزرگ بدون اینکه پاسخی بدهد، نگاهش به بکس ماهرخ افتاد و با لحنی سرد و طعنه آمیز گفت می بینم که حرف های مرا پشت گوش انداخته ای.
ماهرخ با بغض و اندکی ناراحتی پاسخ داد خودتان دیدید که سلیمان خان حرف مرا نمی شنود.
خانم بزرگ لبخندی تلخ زد و گفت ببین دختر همانطور که پسرم را مجبور کردی با تو نکاح کند، حالا هم باید کاری کنی که امروز او با همسرش و فرزندانش برود.
ماهرخ با ناامیدی و کمی ترس پرسید من چه کار میتوانم بکنم؟
خانم بزرگ کمی مکث کرد، چشم هایش را تیز به ماهرخ دوخت و گفت خودت را به مریضی بزن.
ماهرخ با تعجب و لرز در صدا پرسید چی…؟
خانم بزرگ با لحنی جدی و بی رحمانه ادامه داد اگر امروز با او بروی، بدان که زندگی ات را سیاه خواهم کرد. پس بهتر است خودت را مریض نشان دهی و نروی.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و نه
خانم بزرگ با دیدن خریطه های که محافظ ها از موتر پایین کردند با لبخندی تلخ و نیشدار گفت فکر کنم همهٔ بازار را برای ماهرخ خریدی…
حسینه و سامعه نیز با همدیگر نگاهی انداختند ماهرخ سرش را پایین انداخت.
سلیمان خان بلافاصله قدمی جلو آمد و دست ماهرخ را گرفت. با نگاهی نافذ و آرام گفت مادر جان من که دوست داشتم بیشتر بخرم ولی ماهرخ جان اجازه نداد.
خانم بزرگ لبخندش را محکم حفظ کرد، اما نگاهش همچنان خنک و پر از حساب و کتاب بود. ماهرخ نفس عمیقی کشید و خودش را کمی محکم به سمت سلیمان خان نزدیک کرد. حس کرد که امنیت و آرامش کوتاه مدت، با حضور او هنوز برقرار است، حتی اگر طعنه ها و نگاه های خانم بزرگ سایه سنگینی بر دلش انداخته باشد.
سلیمانخان آرام زمزمه کرد تو به اطاق ما برو من میایم.
ماهرخ لبخندی تلخ زد، اما این بار با آرامش بیشتری نفس کشید. قلبش هنوز پر از ترس و اضطراب بود، اما کنار سلیمان خان حس می کرد که حداقل کسی هست که به او پشت کند.
روز سفر فرا رسیده بود. ماهرخ آرام لباس هایش را داخل بکس سفری گذاشت و نفس عمیقی کشید. قرار بود حدود یک ساعت دیگر سلیمان خان بیاید و آنها را به میدان برساند تا به مقصد سفر بروند.
در همین حال، دروازهٔ اطاق باز شد و خانم بزرگ وارد شد. ماهرخ از جای خود بلند شد و با احترام گفت سلام خانم بزرگ.
خانم بزرگ بدون اینکه پاسخی بدهد، نگاهش به بکس ماهرخ افتاد و با لحنی سرد و طعنه آمیز گفت می بینم که حرف های مرا پشت گوش انداخته ای.
ماهرخ با بغض و اندکی ناراحتی پاسخ داد خودتان دیدید که سلیمان خان حرف مرا نمی شنود.
خانم بزرگ لبخندی تلخ زد و گفت ببین دختر همانطور که پسرم را مجبور کردی با تو نکاح کند، حالا هم باید کاری کنی که امروز او با همسرش و فرزندانش برود.
ماهرخ با ناامیدی و کمی ترس پرسید من چه کار میتوانم بکنم؟
خانم بزرگ کمی مکث کرد، چشم هایش را تیز به ماهرخ دوخت و گفت خودت را به مریضی بزن.
ماهرخ با تعجب و لرز در صدا پرسید چی…؟
خانم بزرگ با لحنی جدی و بی رحمانه ادامه داد اگر امروز با او بروی، بدان که زندگی ات را سیاه خواهم کرد. پس بهتر است خودت را مریض نشان دهی و نروی.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤78😢17👍9💔9❤🔥3✍1👌1🕊1💯1😭1😎1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت شصت و نه خانم بزرگ با دیدن خریطه های که محافظ ها از موتر پایین کردند با لبخندی تلخ و نیشدار گفت فکر کنم همهٔ بازار را برای ماهرخ خریدی… حسینه و سامعه نیز با همدیگر نگاهی انداختند ماهرخ سرش را پایین انداخت. سلیمان…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد
سپس بدون هیچ نگاه دیگری، به آرامی از اطاق بیرون رفت.
ماهرخ نفس عمیقی کشید، قلبش از ترس و خشم می تپید، دست هایش را روی بکس گرفت و با خود زمزمه کرد خدایا… حالا چی کار کنم؟
یک ساعت گذشت که دروازهٔ اطاق باز شد و سلیمان خان وارد شد. وقتی چشمش به ماهرخ افتاد که روی تخت دراز کشیده بود، با نگرانی پرسید چرا هنوز آماده نشدی؟
ماهرخ که تلاش می کرد مریض به نظر برسد، با صدایی ضعیف گفت خیلی حالم بد است… لطفاً تو با حسینه برو. من حال خوش ندارم.
سلیمان خان قدم هایش را آهسته به سوی او نزدیک کرد و دستش را روی شانهٔ او گذاشت و پرسید چی شده؟ چرا خوب نیستی؟ صبح که خوب بودی.
ماهرخ سرش را تکان داد و با لحنی آرام پاسخ داد نگران نباش، چیزی جدی نیست… فقط احساس می کنم حالم خوش نیست.
سلیمان خان با قاطعیت گفت بلند شو! باید نزد داکتر برویم.
ماهرخ با ناراحتی و اضطراب گفت نخیر لازم نیست… تو برو که ناوقت می شود، همه منتظر تو هستند.
سلیمان خان با نگاهی محکم گفت نخیر جایی نمرویم. من گفته بودم یا با تو میروم یا اصلاً نمیروم.
ماهرخ می خواست جواب دهد، دروازهٔ اطاق باز شد و خانم بزرگ وارد شد. با لحنی تند و جدی گفت چی شده؟ چرا هنوز آماده نیستی؟
سلیمان خان جواب داد مادر جان، ماهرخ جان مریض است. ما جایی نمی رویم.
خانم بزرگ با نگاهی محکم و کمی تهدیدآمیز گفت یعنی چه که نمیروی؟ اگر ماهرخ جان خوب نیست، تو با همسرت و فرزندانت برو، آنها آماده اند و منتظر شما هستند!
سلیمان خان آرام گفت مادر جان، ماهرخ مریض است چطور می توانم بروم؟
خانم بزرگ با لحنی آرام اما قاطع ادامه داد ماهرخ جان تنها نیست. من اینجا مراقبش هستم.
ماهرخ که می خواست حرفی بزند، گفت خانم بزرگ درست می گوید لطفاً تو برو و دل فرزندانت را نشکن.
سلیمان خان با ناراحتی گفت ولی…
خانم بزرگ حرفش را قطع کرد و با لحنی محکم گفت پسرم! با این کارت در دل فرزندانت نسبت به ماهرخ کینه نینداز. برو، من مراقب ماهرخ هستم.
سلیمان خان نگاهی به ماهرخ انداخت. ماهرخ چشمانش را بست و با صدایی آرام گفت برو…
سلیمان خان چند لحظه در فکر فرو رفت، سپس به مادرش نگاه کرد و گفت درست است… میروم. ولی وعده بدهید که مراقب ماهرخ جان باشید. من داکتر را زنگ میزنم تا اینجا بیاید.
خانم بزرگ لبخندی زد و گفت درست است پسرم، زود باش برو.
سلیمان خان جلو آمد، خم شد و بوسه ای آرام بر پیشانی ماهرخ زد و گفت مواظب خودت باش… من زود بر می گردم.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد
سپس بدون هیچ نگاه دیگری، به آرامی از اطاق بیرون رفت.
ماهرخ نفس عمیقی کشید، قلبش از ترس و خشم می تپید، دست هایش را روی بکس گرفت و با خود زمزمه کرد خدایا… حالا چی کار کنم؟
یک ساعت گذشت که دروازهٔ اطاق باز شد و سلیمان خان وارد شد. وقتی چشمش به ماهرخ افتاد که روی تخت دراز کشیده بود، با نگرانی پرسید چرا هنوز آماده نشدی؟
ماهرخ که تلاش می کرد مریض به نظر برسد، با صدایی ضعیف گفت خیلی حالم بد است… لطفاً تو با حسینه برو. من حال خوش ندارم.
سلیمان خان قدم هایش را آهسته به سوی او نزدیک کرد و دستش را روی شانهٔ او گذاشت و پرسید چی شده؟ چرا خوب نیستی؟ صبح که خوب بودی.
ماهرخ سرش را تکان داد و با لحنی آرام پاسخ داد نگران نباش، چیزی جدی نیست… فقط احساس می کنم حالم خوش نیست.
سلیمان خان با قاطعیت گفت بلند شو! باید نزد داکتر برویم.
ماهرخ با ناراحتی و اضطراب گفت نخیر لازم نیست… تو برو که ناوقت می شود، همه منتظر تو هستند.
سلیمان خان با نگاهی محکم گفت نخیر جایی نمرویم. من گفته بودم یا با تو میروم یا اصلاً نمیروم.
ماهرخ می خواست جواب دهد، دروازهٔ اطاق باز شد و خانم بزرگ وارد شد. با لحنی تند و جدی گفت چی شده؟ چرا هنوز آماده نیستی؟
سلیمان خان جواب داد مادر جان، ماهرخ جان مریض است. ما جایی نمی رویم.
خانم بزرگ با نگاهی محکم و کمی تهدیدآمیز گفت یعنی چه که نمیروی؟ اگر ماهرخ جان خوب نیست، تو با همسرت و فرزندانت برو، آنها آماده اند و منتظر شما هستند!
سلیمان خان آرام گفت مادر جان، ماهرخ مریض است چطور می توانم بروم؟
خانم بزرگ با لحنی آرام اما قاطع ادامه داد ماهرخ جان تنها نیست. من اینجا مراقبش هستم.
ماهرخ که می خواست حرفی بزند، گفت خانم بزرگ درست می گوید لطفاً تو برو و دل فرزندانت را نشکن.
سلیمان خان با ناراحتی گفت ولی…
خانم بزرگ حرفش را قطع کرد و با لحنی محکم گفت پسرم! با این کارت در دل فرزندانت نسبت به ماهرخ کینه نینداز. برو، من مراقب ماهرخ هستم.
سلیمان خان نگاهی به ماهرخ انداخت. ماهرخ چشمانش را بست و با صدایی آرام گفت برو…
سلیمان خان چند لحظه در فکر فرو رفت، سپس به مادرش نگاه کرد و گفت درست است… میروم. ولی وعده بدهید که مراقب ماهرخ جان باشید. من داکتر را زنگ میزنم تا اینجا بیاید.
خانم بزرگ لبخندی زد و گفت درست است پسرم، زود باش برو.
سلیمان خان جلو آمد، خم شد و بوسه ای آرام بر پیشانی ماهرخ زد و گفت مواظب خودت باش… من زود بر می گردم.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤91😢10❤🔥8👍7💔7😭4🙏1🕊1😇1🫡1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت هفتاد سپس بدون هیچ نگاه دیگری، به آرامی از اطاق بیرون رفت. ماهرخ نفس عمیقی کشید، قلبش از ترس و خشم می تپید، دست هایش را روی بکس گرفت و با خود زمزمه کرد خدایا… حالا چی کار کنم؟ یک ساعت گذشت که دروازهٔ اطاق باز شد…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و یک
#پارت هدیه
ماهرخ با لبخندی تلخ و چشمهایی پر از احساس گفت چشم... سلیمان خان با دل سنگینی که نمیخواست ولی ناچار بود آهی کشید سرش را بلند ، کرد نگاهی به اطاق انداخت و بعد با قدم هایی آرام ولی ، محکم از دروازه اطاق بیرون رفت. خانم بزرگ پشت سرش از اطاق خارج شد و سکوت سنگین خانه را با قدم های خود پر کرد. چند لحظه بعد ، صدای خندهها و گفتگوهای گرم اعضای خانواده از حویلی به گوش ماهرخ.رسید او از تخت بلند شد قدم هایش را آهسته به سوی پنجره اطاقش کشید و پرده را کمی کنار زد. چشم هایش به حویلی دوخته شد ؛ حسینه با خوشحالی دستش را تکان میداد و کنار خانم بزرگ و سامعه خداحافظی می ، کرد سپس سوار موتر شد. سلیمان خان با چهره ای سنگین و کمی دلگیر آماده سوار شدن بود ، اما لحظه ای سرش را بالا آورد و نگاهش به پنجره اطاق مشترکشان با ماهرخ افتاد ماهرخ پرده را کشید و خودش را از نگاه او پنهان کرد. سلیمان خان عینکش را روی چشمش ، گذاشت آهی کشید و سوار موتر
شد.
چند لحظه بعد صدای حرکت و بوق موترها در فضا پیچید. ماهرخ دوباره به حویلی نگاه کرد دید موترها آرام از حویلی خارج می شوند. قطره ای اشک از گوشه چشمش روی صورتش لغزید. دلش فشرده شد ، و با رفتن سلیمان خان آن حس تنهایی و بیگانگی دوباره به جانش نشست ؛ همان احساس سنگین که او را به یاد فاصلهها و فاصله گرفتن ها می
انداخت.
ماهرخ سرش را روی پنجره تکیه داد به آسمان نگاه کرد و آرام زیر لب گفت. خدایا... تنهایم..... فضای خانه و سکوت پس از رفتن ، آنها با دلشوره و غم آمیخته بود ، و ماهرخ برای لحظاتی تنها با خاطرات و احساساتش روبرو شد. بعد از گذشت یک ساعت ماهرخ بالاخره دل از اطاق کند و قدم های آهسته اش را به سوی آشپزخانه هدایت.کرد وقتی وارد شد ، فرشته و فایقه با دیدن او از جا بلند شدند. فرشته با لبخندی ملایم و کمی نگرانی گفت خانم جان خانم بزرگ گفت برای شب آشپزی ، نکنیم از بیرون غذا سفارش داده اند. ماهرخ با آرامش و بی حالی سرش را تکان داد و گفت درست است. بعد بدون حرف اضافه ای از آشپزخانه بیرون رفت و به حویلی رفت. روی چمن ها نشست و نسیم خنک عصرگاهی صورتش را نوازش کرد چند دقیقه بعد فرشته با پتنوسی پر از چای و شیرینی به سوی او آمد
پتنوس را روی میز گذاشت و با لحنی مهربان پرسید چرا شما نرفتید
خانم جان ؟
ماهرخ دستی به سرش کشید و با لحنی آرام و پر از خستگی گفت حالم
خوش نیست...
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و یک
#پارت هدیه
ماهرخ با لبخندی تلخ و چشمهایی پر از احساس گفت چشم... سلیمان خان با دل سنگینی که نمیخواست ولی ناچار بود آهی کشید سرش را بلند ، کرد نگاهی به اطاق انداخت و بعد با قدم هایی آرام ولی ، محکم از دروازه اطاق بیرون رفت. خانم بزرگ پشت سرش از اطاق خارج شد و سکوت سنگین خانه را با قدم های خود پر کرد. چند لحظه بعد ، صدای خندهها و گفتگوهای گرم اعضای خانواده از حویلی به گوش ماهرخ.رسید او از تخت بلند شد قدم هایش را آهسته به سوی پنجره اطاقش کشید و پرده را کمی کنار زد. چشم هایش به حویلی دوخته شد ؛ حسینه با خوشحالی دستش را تکان میداد و کنار خانم بزرگ و سامعه خداحافظی می ، کرد سپس سوار موتر شد. سلیمان خان با چهره ای سنگین و کمی دلگیر آماده سوار شدن بود ، اما لحظه ای سرش را بالا آورد و نگاهش به پنجره اطاق مشترکشان با ماهرخ افتاد ماهرخ پرده را کشید و خودش را از نگاه او پنهان کرد. سلیمان خان عینکش را روی چشمش ، گذاشت آهی کشید و سوار موتر
شد.
چند لحظه بعد صدای حرکت و بوق موترها در فضا پیچید. ماهرخ دوباره به حویلی نگاه کرد دید موترها آرام از حویلی خارج می شوند. قطره ای اشک از گوشه چشمش روی صورتش لغزید. دلش فشرده شد ، و با رفتن سلیمان خان آن حس تنهایی و بیگانگی دوباره به جانش نشست ؛ همان احساس سنگین که او را به یاد فاصلهها و فاصله گرفتن ها می
انداخت.
ماهرخ سرش را روی پنجره تکیه داد به آسمان نگاه کرد و آرام زیر لب گفت. خدایا... تنهایم..... فضای خانه و سکوت پس از رفتن ، آنها با دلشوره و غم آمیخته بود ، و ماهرخ برای لحظاتی تنها با خاطرات و احساساتش روبرو شد. بعد از گذشت یک ساعت ماهرخ بالاخره دل از اطاق کند و قدم های آهسته اش را به سوی آشپزخانه هدایت.کرد وقتی وارد شد ، فرشته و فایقه با دیدن او از جا بلند شدند. فرشته با لبخندی ملایم و کمی نگرانی گفت خانم جان خانم بزرگ گفت برای شب آشپزی ، نکنیم از بیرون غذا سفارش داده اند. ماهرخ با آرامش و بی حالی سرش را تکان داد و گفت درست است. بعد بدون حرف اضافه ای از آشپزخانه بیرون رفت و به حویلی رفت. روی چمن ها نشست و نسیم خنک عصرگاهی صورتش را نوازش کرد چند دقیقه بعد فرشته با پتنوسی پر از چای و شیرینی به سوی او آمد
پتنوس را روی میز گذاشت و با لحنی مهربان پرسید چرا شما نرفتید
خانم جان ؟
ماهرخ دستی به سرش کشید و با لحنی آرام و پر از خستگی گفت حالم
خوش نیست...
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
💔77😢23❤18❤🔥4👍4😭2🥰1👌1🤗1💘1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اگہدلتروبہخدابدی،یہآفتابی
بہزندگیتمیندازهکہنورشتمام
دنیایاطرافتروروشنمیکنہ ..🌿🌻
.
بہزندگیتمیندازهکہنورشتمام
دنیایاطرافتروروشنمیکنہ ..🌿🌻
.
اُمیدوارم در اوج ناامیدی خدا
برات معجزه کنه....🥰♥️
شبتان بخیر وسرشاراز آرامشش🤲🥰 💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤29🥰5❤🔥3⚡1🙏1👌1🕊1💯1🤝1🤗1💘1
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان متعالی😍
🔘✨امروز تان قرین رحمت الهی🤲
🕊✨امروز سه شنبه
🌻 ۱۵/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۷/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۴/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان متعالی😍
🔘✨امروز تان قرین رحمت الهی🤲
🕊✨امروز سه شنبه
🌻 ۱۵/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۷/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۴/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤17👍4🥰2✍1❤🔥1⚡1👏1🙏1💯1💘1😘1
هر طلوع و هر صبح
هدیهای از جانب خداست
پس قدر این هدیهی الهی را بدانیم
زیبا ببینیم،زیبا بگوییم،زیبا فکر کنیم
زندگی زیباست ای زیبا پسند
زنده اندیشان به زیبایی رسند
🌼سلام
🌞صبحتان شاد و زیبا
هدیهای از جانب خداست
پس قدر این هدیهی الهی را بدانیم
زیبا ببینیم،زیبا بگوییم،زیبا فکر کنیم
زندگی زیباست ای زیبا پسند
زنده اندیشان به زیبایی رسند
🌼سلام
🌞صبحتان شاد و زیبا
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤12👍11❤🔥2🥰2👏1🙏1💯1🤝1💘1😘1😎1
من دلم روشن است،
بہ تمام اتفاق های خوبِ در
راه مانده، وبہ تمام روزهای
شیرینِ نیامده"🤍✨"
سلام صبح بخیررر
بہ تمام اتفاق های خوبِ در
راه مانده، وبہ تمام روزهای
شیرینِ نیامده"🤍✨"
سلام صبح بخیررر
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤21👍2🥰2❤🔥1👏1🙏1💯1🤗1🫡1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_ ۱۷۰ 🥀از ابوامامه اياس بن ثعلبه ی حارثی رضی الله عنه روایت است که رسول الله صلى الله عليه وسلم فرمودند: ✍مَنِ اقْتَطَعَ حَقَّ امْرِئٍ مُسْلِمٍ بيَمِينِهِ، فقَدْ أَوْجَبَ اللَّهُ له النَّارَ، وَحَرَّمَ عليه الجَنَّةَ فَقالَ له رَجُلٌ: وإنْ…
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۷۱
🥀از ابوهریره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که گفت: رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود:
😍أكملُ المؤمنين إيمانًا أحسنُهم خُلقًا وخيارُكم خيارُكم لأهلِه
🌿کاملترین مؤمنان از نظر ایمان، خوشاخلاقترینِ آنان هستند، و بهترینِ شما، کسانی هستند که برای خانوادهشان بهترند.»
#سننترمذی1162
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
#قسمت_۱۷۱
🥀از ابوهریره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که گفت: رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود:
😍أكملُ المؤمنين إيمانًا أحسنُهم خُلقًا وخيارُكم خيارُكم لأهلِه
🌿کاملترین مؤمنان از نظر ایمان، خوشاخلاقترینِ آنان هستند، و بهترینِ شما، کسانی هستند که برای خانوادهشان بهترند.»
#سننترمذی1162
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
❤39👍2🥰2💯2❤🔥1🙏1😍1😇1🫡1💘1😘1
آیا نگران هستی، در حالی که پروردگاری مهربان داری؟ آیا غمگین هستی، در حالی که کار تو به دست خداوند هست؟ آیا ناامید هستی، در حالی که تمام امیدت به اوست؟!🕊💛
به خودت اطمینان داشته باش، به پروردگارت توکل کن و تکرار کن: «خدا مرا کافی است...هیچ معبودی جز او نیست، بر او توکل کردهام و او پروردگار عرش عظیم است. . .🥹🤲🏻♥️
به خودت اطمینان داشته باش، به پروردگارت توکل کن و تکرار کن: «خدا مرا کافی است...هیچ معبودی جز او نیست، بر او توکل کردهام و او پروردگار عرش عظیم است. . .🥹🤲🏻♥️
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤23🥰3💯3❤🔥2🙏2👍1🍓1🤗1🫡1💘1😎1
به خودت باور داشته باش
💎شاید در بهشت بشناسمت! این جمله سرفصل یک داستان بسیار زیبا و پندآموز است که در یک برنامهی تلوزیونی مطرح شد. مجری یک برنامهی تلوزیونی که مهمان او فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید: مهمترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟ فرد ثروتمند چنین پاسخ…
#داستان
فردی مسلمان همسایه ای کافر داشت هر روز و هر شب با صدای بلند همسایه کافر رو لعن و نفرین می کرد :
خدایا ! جان این همسایه کافر من را بگیر , مرگش را نزدیک کن (طوری که مرد کافر می شنید)
زمان گذشت و مسلمان بیمار شد. دیگر نمی توانست غذا درست کند ولی در کمال تعجب غذایش سر موقع در خانه اش ظاهر می شد .
مسلمان سر نماز می گفت خدایا ممنونم ک بنده ات را فراموش نکردی و غذای مرا در خانه ام ظاهر می کنی و لعنت بر آن کافر خدا نشناس ... !
روزی از روزها که خواست برود غذا را بر دارد ،دید این همسایه کافر است ک غذا برایش می آورد .
از آن شب ب بعد ، مسلمان سر نماز می گفت : خدایا ممنونم که این مرتیکه شیطان رو وسیله کردی که برای من غذا بیاورد.
من تازه حکمت تو را فهمیدم ک چرا جانش را نگرفتی!!!
حکایت خیلیاست
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد در درد خودپرستی
فردی مسلمان همسایه ای کافر داشت هر روز و هر شب با صدای بلند همسایه کافر رو لعن و نفرین می کرد :
خدایا ! جان این همسایه کافر من را بگیر , مرگش را نزدیک کن (طوری که مرد کافر می شنید)
زمان گذشت و مسلمان بیمار شد. دیگر نمی توانست غذا درست کند ولی در کمال تعجب غذایش سر موقع در خانه اش ظاهر می شد .
مسلمان سر نماز می گفت خدایا ممنونم ک بنده ات را فراموش نکردی و غذای مرا در خانه ام ظاهر می کنی و لعنت بر آن کافر خدا نشناس ... !
روزی از روزها که خواست برود غذا را بر دارد ،دید این همسایه کافر است ک غذا برایش می آورد .
از آن شب ب بعد ، مسلمان سر نماز می گفت : خدایا ممنونم که این مرتیکه شیطان رو وسیله کردی که برای من غذا بیاورد.
من تازه حکمت تو را فهمیدم ک چرا جانش را نگرفتی!!!
حکایت خیلیاست
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد در درد خودپرستی
❤32👍7❤🔥3💯3👏2🥰1🎉1🙏1👌1😇1💘1
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
❤23😘3❤🔥2👍2👏2🥰1💯1😇1🤝1🤗1💘1
👍13❤3💯2❤🔥1🤷♀1🥰1👏1🤯1😱1🙈1😇1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت هفتاد و یک #پارت هدیه ماهرخ با لبخندی تلخ و چشمهایی پر از احساس گفت چشم... سلیمان خان با دل سنگینی که نمیخواست ولی ناچار بود آهی کشید سرش را بلند ، کرد نگاهی به اطاق انداخت و بعد با قدم هایی آرام ولی ، محکم از دروازه…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و دو
فرشته نگران ادامه داد پس بخاطر همین داکتر آمده بود، ولی خانم بزرگ اجازه داد دوباره برگردد. حالا بهتر هستی؟
ماهرخ لبخندی تلخ زد و گفت بلی… حالا خوب هستم.
فرشته پیاله ای چای مقابل او گذاشت و با نگاهی آهسته اضافه کرد من که میدانم خانم بزرگ اجازه نداد شما بروید، ولی کاش رفته بودید. حالا این یک هفته، نمیدانم چه بلاهایی سر شما خواهند آورد…
در همین لحظه، خانم بزرگ نزدیک شد و با صدایی گرم اما کمی کنترلی گفت فرشته جان، برای ماهرخ جان چه می گویی؟
فرشته با کمی وارخطایی از جایش بلند شد و گفت چیزی نیست، خانم بزرگ. فقط برایشان چای آوردم.
خانم بزرگ با نگاهی به پتنوس اضافه کرد خوب است. برو برای من هم یک پیاله بیاور، می خواهم با ماهرخ جان چای بنوشم.
فرشته هنوز از جای خود تکان نخورد. خانم بزرگ با لحن محکم و جدی گفت فرشته جان، چرا هنوز ایستاده ای؟ مگر نشنیدی چی گفتم؟
فرشته با اضطراب تکان خورد و گفت ببخشید خانم بزرگ، همین حالا میروم.
نگاهی کوتاه به ماهرخ انداخت و با شتاب داخل خانه رفت.
ماهرخ پیاله اش را بالا گرفت و تلاش کرد با نوشیدن چای خودش را مشغول کند، اما خانم بزرگ آرام و نافذ گفت خوب کردی که با آنها نرفتی، ماهرخ جان. ولی اصلاً فکر نکن به خاطر دشمنی با تو اجازه ندادم با آنها بروی. من فقط می خواستم سلیمان کمی وقت با حسینه سپری کند. حضور تو در این خانه ضربهٔ بزرگی به روح عروسم زده است. و از طرفی از وقتی تو آمدی، سلیمان خان بیشتر وقتش را با تو می گذراند.
ماهرخ سرش را پایین انداخت و با صدایی آرام و پر از عذاب وجدان گفت من هرگز نخواستم زندگی خودم را روی زندگی کسی دیگر بسازم. درد حسینه را درک می کنم. اگر جای او بودم، دلم می شکست. اما هر کاری لازم باشد انجام میدهم تا سلیمان خان به او نزدیک تر شود. ولی شما هم باید بدانید که حضور من در این خانه، خواست من نبود. من انتخابی نداشتم و مجبور شدم با سلیمان خان ازدواج کنم. این نکاح به خواست او بوده، پس لطفاً از من کینه به دل نگیرید.
خانم بزرگ سرش را کمی به نشانه تأیید تکان داد و گفت میدانم حرفهای تو درست است، ولی فراموش نکن ماهرخ جان، زندگی در این خانه قواعد خودش را دارد. تو هر چقدر هم که قصدت خوب باشد، نباید جای حسینه را تنگ کنی.
ماهرخ نفس عمیقی کشید فرشته نزدیک آنها شد پیاله ای خانم بزرگ را پر از چای کرد بعد مقابلش روی میز گذاشت و گفت بفرمایید خانم بزرگ.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و دو
فرشته نگران ادامه داد پس بخاطر همین داکتر آمده بود، ولی خانم بزرگ اجازه داد دوباره برگردد. حالا بهتر هستی؟
ماهرخ لبخندی تلخ زد و گفت بلی… حالا خوب هستم.
فرشته پیاله ای چای مقابل او گذاشت و با نگاهی آهسته اضافه کرد من که میدانم خانم بزرگ اجازه نداد شما بروید، ولی کاش رفته بودید. حالا این یک هفته، نمیدانم چه بلاهایی سر شما خواهند آورد…
در همین لحظه، خانم بزرگ نزدیک شد و با صدایی گرم اما کمی کنترلی گفت فرشته جان، برای ماهرخ جان چه می گویی؟
فرشته با کمی وارخطایی از جایش بلند شد و گفت چیزی نیست، خانم بزرگ. فقط برایشان چای آوردم.
خانم بزرگ با نگاهی به پتنوس اضافه کرد خوب است. برو برای من هم یک پیاله بیاور، می خواهم با ماهرخ جان چای بنوشم.
فرشته هنوز از جای خود تکان نخورد. خانم بزرگ با لحن محکم و جدی گفت فرشته جان، چرا هنوز ایستاده ای؟ مگر نشنیدی چی گفتم؟
فرشته با اضطراب تکان خورد و گفت ببخشید خانم بزرگ، همین حالا میروم.
نگاهی کوتاه به ماهرخ انداخت و با شتاب داخل خانه رفت.
ماهرخ پیاله اش را بالا گرفت و تلاش کرد با نوشیدن چای خودش را مشغول کند، اما خانم بزرگ آرام و نافذ گفت خوب کردی که با آنها نرفتی، ماهرخ جان. ولی اصلاً فکر نکن به خاطر دشمنی با تو اجازه ندادم با آنها بروی. من فقط می خواستم سلیمان کمی وقت با حسینه سپری کند. حضور تو در این خانه ضربهٔ بزرگی به روح عروسم زده است. و از طرفی از وقتی تو آمدی، سلیمان خان بیشتر وقتش را با تو می گذراند.
ماهرخ سرش را پایین انداخت و با صدایی آرام و پر از عذاب وجدان گفت من هرگز نخواستم زندگی خودم را روی زندگی کسی دیگر بسازم. درد حسینه را درک می کنم. اگر جای او بودم، دلم می شکست. اما هر کاری لازم باشد انجام میدهم تا سلیمان خان به او نزدیک تر شود. ولی شما هم باید بدانید که حضور من در این خانه، خواست من نبود. من انتخابی نداشتم و مجبور شدم با سلیمان خان ازدواج کنم. این نکاح به خواست او بوده، پس لطفاً از من کینه به دل نگیرید.
خانم بزرگ سرش را کمی به نشانه تأیید تکان داد و گفت میدانم حرفهای تو درست است، ولی فراموش نکن ماهرخ جان، زندگی در این خانه قواعد خودش را دارد. تو هر چقدر هم که قصدت خوب باشد، نباید جای حسینه را تنگ کنی.
ماهرخ نفس عمیقی کشید فرشته نزدیک آنها شد پیاله ای خانم بزرگ را پر از چای کرد بعد مقابلش روی میز گذاشت و گفت بفرمایید خانم بزرگ.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤90😢14👍6😭4❤🔥2⚡1🥰1🎉1🙏1💯1😇1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت هفتاد و دو فرشته نگران ادامه داد پس بخاطر همین داکتر آمده بود، ولی خانم بزرگ اجازه داد دوباره برگردد. حالا بهتر هستی؟ ماهرخ لبخندی تلخ زد و گفت بلی… حالا خوب هستم. فرشته پیاله ای چای مقابل او گذاشت و با نگاهی آهسته…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و سه
خانم بزرگ نگاهی به فرشته کرد و گفت خوب است میتوانی بروی.
فرشته سر تکان داد و از آنها دور شد.
خانم بزرگ پیاله اش را برداشت و همانطور که با آن بازی می کرد، نگاهش را به ماهرخ دوخت و با لحنی جدی اما آرام گفت تو نباید فکر کنی که مهربانی ها و توجه های سلیمان خان به تو دلیل بر اهمیت و عشق همیشگی اوست. من مادر او هستم و پسرم را خوب می شناسم. وقتی چیزی یا کسی نظرش را جلب می کند، در ابتدا با تمام وجود عشق و علاقه نشان می دهد، اما خیلی زود دلش می زند و فاصله می گیرد.
او پیاله را روی میز گذاشت و ادامه داد همین حالا هم با تو چنین رفتاری دارد. او از تو خوشش آمده و برای همین اینقدر به تو توجه و محبت نشان می دهد. اما چند ماه بگذرد، خودت خواهی دید که آرام آرام فاصله می گیرد و دیگر آن شور و محبت اولیه را نشان نخواهد داد.
خانم بزرگ سرش را کمی به نشانه تأکید تکان داد و با لحنی هشدارآمیز گفت پسر من اهل تنوع و عشق و حال است، ماهرخ جان. پس زیاد روی این رفتار خوبش حساب باز نکن و مراقب باش که خودت را در این بازی گم نکنی. هیچ چیز نمی تواند تو را بیشتر از تجربه و هوشیاری خودت در این خانه حفظ کند.
ماهرخ فقط سرش را به آرامی تکان داد و چیزی نگفت. در همین هنگام، سامعه که مشغول صحبت با موبایل بود، به سمت آنها آمد و با لحنی نیمه جدی گفت مادر جان خاله حنیفه است.
خانم بزرگ موبایل را گرفت و گرم صحبت شد. سامعه کنار ماهرخ نشست و با کنجکاوی پرسید خب، از اینکه نرفتی ناراحت هستی؟
ماهرخ لبخندی کوتاه زد و آرام جواب داد نخیر ناراحت نیستم.
سامعه پوزخندی زد و کمی شیطنت آمیز گفت قیافه ات که کاملاً برعکس می گوید… معلوم است که خیلی ناراحت شدی. به هر حال، شاید یک روز تو هم بروی!
ماهرخ فقط سکوت کرد. سامعه که انتظار داشت ماهرخ کمی با او هم صحبت شود، از سکوت او کمی ضدحال خورد و نگاهش را به سوی او گرفت، اما ماهرخ به آرامی سرش را تکان داد و به افکار خودش فرو رفت.
آن شب ماهرخ تا نیمه های شب نتوانست بخوابد. صبح زود، با صدای دروازه از خواب پرید. ساعت دیواری را نگاه کرد هنوز ساعت چهار صبح بود. با ناله ای خسته گفت بفرمایید…
دروازه باز شد و فایقه با چهره ای آشفته و موهایی به هم ریخته وارد شد و گفت خانم بزرگ امروز هوس نان تنوری کرده اند و گفتند شما را بیدار کنم تا نان در تنوری بپزید.
ماهرخ با تعجب پرسید تنور؟!
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و سه
خانم بزرگ نگاهی به فرشته کرد و گفت خوب است میتوانی بروی.
فرشته سر تکان داد و از آنها دور شد.
خانم بزرگ پیاله اش را برداشت و همانطور که با آن بازی می کرد، نگاهش را به ماهرخ دوخت و با لحنی جدی اما آرام گفت تو نباید فکر کنی که مهربانی ها و توجه های سلیمان خان به تو دلیل بر اهمیت و عشق همیشگی اوست. من مادر او هستم و پسرم را خوب می شناسم. وقتی چیزی یا کسی نظرش را جلب می کند، در ابتدا با تمام وجود عشق و علاقه نشان می دهد، اما خیلی زود دلش می زند و فاصله می گیرد.
او پیاله را روی میز گذاشت و ادامه داد همین حالا هم با تو چنین رفتاری دارد. او از تو خوشش آمده و برای همین اینقدر به تو توجه و محبت نشان می دهد. اما چند ماه بگذرد، خودت خواهی دید که آرام آرام فاصله می گیرد و دیگر آن شور و محبت اولیه را نشان نخواهد داد.
خانم بزرگ سرش را کمی به نشانه تأکید تکان داد و با لحنی هشدارآمیز گفت پسر من اهل تنوع و عشق و حال است، ماهرخ جان. پس زیاد روی این رفتار خوبش حساب باز نکن و مراقب باش که خودت را در این بازی گم نکنی. هیچ چیز نمی تواند تو را بیشتر از تجربه و هوشیاری خودت در این خانه حفظ کند.
ماهرخ فقط سرش را به آرامی تکان داد و چیزی نگفت. در همین هنگام، سامعه که مشغول صحبت با موبایل بود، به سمت آنها آمد و با لحنی نیمه جدی گفت مادر جان خاله حنیفه است.
خانم بزرگ موبایل را گرفت و گرم صحبت شد. سامعه کنار ماهرخ نشست و با کنجکاوی پرسید خب، از اینکه نرفتی ناراحت هستی؟
ماهرخ لبخندی کوتاه زد و آرام جواب داد نخیر ناراحت نیستم.
سامعه پوزخندی زد و کمی شیطنت آمیز گفت قیافه ات که کاملاً برعکس می گوید… معلوم است که خیلی ناراحت شدی. به هر حال، شاید یک روز تو هم بروی!
ماهرخ فقط سکوت کرد. سامعه که انتظار داشت ماهرخ کمی با او هم صحبت شود، از سکوت او کمی ضدحال خورد و نگاهش را به سوی او گرفت، اما ماهرخ به آرامی سرش را تکان داد و به افکار خودش فرو رفت.
آن شب ماهرخ تا نیمه های شب نتوانست بخوابد. صبح زود، با صدای دروازه از خواب پرید. ساعت دیواری را نگاه کرد هنوز ساعت چهار صبح بود. با ناله ای خسته گفت بفرمایید…
دروازه باز شد و فایقه با چهره ای آشفته و موهایی به هم ریخته وارد شد و گفت خانم بزرگ امروز هوس نان تنوری کرده اند و گفتند شما را بیدار کنم تا نان در تنوری بپزید.
ماهرخ با تعجب پرسید تنور؟!
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤79😭17👍6💔5😢3⚡1❤🔥1😍1😇1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت هفتاد و سه خانم بزرگ نگاهی به فرشته کرد و گفت خوب است میتوانی بروی. فرشته سر تکان داد و از آنها دور شد. خانم بزرگ پیاله اش را برداشت و همانطور که با آن بازی می کرد، نگاهش را به ماهرخ دوخت و با لحنی جدی اما آرام گفت…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و چهار
#هدیه ۱
فایقه سر تکان داد و گفت بلی، بعضی وقت ها خانم بزرگ هوس نان تنوری می کنند و من معمولاً برایشان آماده می کنم. ولی امروز گفتند شما این کار را انجام دهید تا بیشتر در کارها ماهر شوید.
ماهرخ خواست حرفی بزند که فایقه پیش از او ادامه داد خمیر را من آماده کرده ام، شما بیایید. فرشته جای تنور را نشان تان می دهد.
و بدون اینکه فرصتی برای جواب باقی بگذارد، از اطاق بیرون رفت.
ماهرخ با چشم های هنوز خواب آلود از جای برخاست. قلبش کمی می لرزید، ولی مجبور بود آماده شود و از اطاق بیرون برود. او به آشپزخانه رفت، جایی که فرشته منتظرش بود تا مسیر تنور را نشانش دهد
فرشته در آشپزخانه سرش را روی میز گذاشته بود و خواب هنوز سنگینی می کرد. با صدای قدم های ماهرخ پلک هایش را بالا برد و گفت صبح بخیر، خانم جان.
ماهرخ با لحنی آرام و کمی خسته پاسخ داد صبح بخیر، فرشته جان خانم فایقه گفت که باید نان تنوری بپزم.
فرشته چشم هایش را به نرمی گرداند و لبخندی زد و گفت بلی، خانم جان. بیا با هم برویم، تنور را نشانت می دهم. خمیر هم آماده است، خاله فایقه زحمتش را کشیده.
ماهرخ آهی کشید و با قدم های آرام دنبال او به گوشه ای از حویلی رفت که مطبخ خانه قرار داشت. فرشته دستش را به اطراف مطبخ کشید و گفت این هم مطبخ است، خانم جان. هر گوشه اش برای کار خاصی طراحی شده.
سپس به تنور اشاره کرد، گرما و شعله اش هنوز تازه بود و گفت و این هم تنور. من آن را برایت روشن کرده ام.
ماهرخ نگاهش را به تنور دوخت، قلبش تند میزد و با صدایی لرزان گفت من… من نان پختن در تنور بلد نیستم، فرشته…
فرشته با آرامش دست ماهرخ را گرفت و گفت نگران نباش، خانم جان. هیچکس از ابتدا استاد نمی شود. من برایت یاد میدهم من میدانم خانم بزرگ همه اینها را بخاطر میکند که بهانه ای در دستش بیاید ولی من اجازه نمیدهم به سوی خمیر رفت و گفت ببین چطور خمیر را پهن می کنیم، چطور حرارت تنور را حس می کنیم و نان را با عشق می پزیم. تو می توانی، فقط کمی صبر و تمرکز نیاز داری.
ماهرخ پلک هایش را بست و نفس عمیقی کشید. برای لحظه ای حس کرد که همه ترس و خستگی اش در مقابل نگاه مهربان فرشته کمرنگ شد. با آرامش لبخند زد و گفت تشکر فرشته…
فرشته خندید و گفت هنوز برایت یاد نداده ام پس اول راه تشکری نکن.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و چهار
#هدیه ۱
فایقه سر تکان داد و گفت بلی، بعضی وقت ها خانم بزرگ هوس نان تنوری می کنند و من معمولاً برایشان آماده می کنم. ولی امروز گفتند شما این کار را انجام دهید تا بیشتر در کارها ماهر شوید.
ماهرخ خواست حرفی بزند که فایقه پیش از او ادامه داد خمیر را من آماده کرده ام، شما بیایید. فرشته جای تنور را نشان تان می دهد.
و بدون اینکه فرصتی برای جواب باقی بگذارد، از اطاق بیرون رفت.
ماهرخ با چشم های هنوز خواب آلود از جای برخاست. قلبش کمی می لرزید، ولی مجبور بود آماده شود و از اطاق بیرون برود. او به آشپزخانه رفت، جایی که فرشته منتظرش بود تا مسیر تنور را نشانش دهد
فرشته در آشپزخانه سرش را روی میز گذاشته بود و خواب هنوز سنگینی می کرد. با صدای قدم های ماهرخ پلک هایش را بالا برد و گفت صبح بخیر، خانم جان.
ماهرخ با لحنی آرام و کمی خسته پاسخ داد صبح بخیر، فرشته جان خانم فایقه گفت که باید نان تنوری بپزم.
فرشته چشم هایش را به نرمی گرداند و لبخندی زد و گفت بلی، خانم جان. بیا با هم برویم، تنور را نشانت می دهم. خمیر هم آماده است، خاله فایقه زحمتش را کشیده.
ماهرخ آهی کشید و با قدم های آرام دنبال او به گوشه ای از حویلی رفت که مطبخ خانه قرار داشت. فرشته دستش را به اطراف مطبخ کشید و گفت این هم مطبخ است، خانم جان. هر گوشه اش برای کار خاصی طراحی شده.
سپس به تنور اشاره کرد، گرما و شعله اش هنوز تازه بود و گفت و این هم تنور. من آن را برایت روشن کرده ام.
ماهرخ نگاهش را به تنور دوخت، قلبش تند میزد و با صدایی لرزان گفت من… من نان پختن در تنور بلد نیستم، فرشته…
فرشته با آرامش دست ماهرخ را گرفت و گفت نگران نباش، خانم جان. هیچکس از ابتدا استاد نمی شود. من برایت یاد میدهم من میدانم خانم بزرگ همه اینها را بخاطر میکند که بهانه ای در دستش بیاید ولی من اجازه نمیدهم به سوی خمیر رفت و گفت ببین چطور خمیر را پهن می کنیم، چطور حرارت تنور را حس می کنیم و نان را با عشق می پزیم. تو می توانی، فقط کمی صبر و تمرکز نیاز داری.
ماهرخ پلک هایش را بست و نفس عمیقی کشید. برای لحظه ای حس کرد که همه ترس و خستگی اش در مقابل نگاه مهربان فرشته کمرنگ شد. با آرامش لبخند زد و گفت تشکر فرشته…
فرشته خندید و گفت هنوز برایت یاد نداده ام پس اول راه تشکری نکن.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤88💔13😢9👍6❤🔥4✍1🥰1💯1😭1😇1🤗1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت هفتاد و چهار #هدیه ۱ فایقه سر تکان داد و گفت بلی، بعضی وقت ها خانم بزرگ هوس نان تنوری می کنند و من معمولاً برایشان آماده می کنم. ولی امروز گفتند شما این کار را انجام دهید تا بیشتر در کارها ماهر شوید. ماهرخ خواست حرفی…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و پنج
#هدیه ۲
ماهرخ سرش را تکان داد و با دل پر از اضطراب و کنجکاوی کنار تنور ایستاد. فرشته صبر و دقت را به او یاد می داد؛ چطور خمیر را صاف کند، چطور نان را داخل تنور قرار دهد، و چطور حرارت را حس کند. ماهرخ چند بار تمرین کرد، کم کم اعتماد به نفسش بیشتر شد و لبخندی زد و گبت فکر کنم یاد می گیرم…
اما در همان لحظه درد شدیدی در دستش حس کرد. با ترس دستش را عقب کشید و فریاد زد وای! سوختم!
فرشته بلافاصله دستش را گرفت و نگاهی به سرخی پوست او انداخت و گفت خانم جان لطفاً این گوشه بیاید.
سپس خودش به بیرون مطبخ رفت و چند لحظه بعد با یک سطل آب برگشت. دست ماهرخ را داخل آب فرو برد. ماهرخ از شدت درد اشک هایش جاری شده بود.
فرشته با ظرف کوچک مرهم سوختگی برگشت، آرام دست ماهرخ را گرفت و پماد را روی زخم سرخش گذاشت. همانطور که آهسته دست او را نوازش می کرد گفت خانم جان، حالا دیگر به اطاق تان بروید. من خودم نان ها را میپزم، شما باید استراحت کنید.
ماهرخ با نگرانی زمزمه کرد ولی… خانم بزرگ…
فرشته میان حرفش دوید و محکم تر گفت به خانم بزرگ فکر نکنید. ببینید دست تان چطور سوخته! خواهش می کنم به اطاق تان بروید.
ماهرخ با صدای آرام گفت چشم…
و از مطبخ بیرون شد.
وقتی به اطاقش رسید، روی تخت نشست. نگاهش روی دست سرخش ثابت ماند؛ سوزش هنوز ادامه داشت. اشک هایش بی اختیار لغزیدند و یک دل سیر گریست.
چند ساعت بعد، وقتی اندکی آرام تر شد، از اطاق بیرون رفت و به اطاق خانم بزرگ داخل شد.
خانم بزرگ با نگاهی موشکافانه او را برانداز کرد و گفت فرشته گفت دستت سوخته. ماشاالله خیلی نازدانه هستی.
ماهرخ سر به زیر انداخت و با صدایی لرزان گفت ببخشید… من تنور کردن را بلد نبودم، فقط خواستم یاد بگیرم، اما…
هنوز سخنش تمام نشده بود که سامعه با تمسخر لبخند زد و گفت حسینه هم بلد نبود، ولی زود همه چیز را یاد گرفت. تو فقط بلد هستی از کار فرار کنی.
ماهرخ از حرف او مکدر شد، اما چیزی نگفت. سامعه بی اعتنا از جایش بلند شد و رو به مادرش گفت مادر جان، امروز می خواهم با دوستانم به خرید بروم.
خانم بزرگ لبخندی زد و با مهربانی گفت درست است دخترم، برو… فقط ناوقت نکن.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و پنج
#هدیه ۲
ماهرخ سرش را تکان داد و با دل پر از اضطراب و کنجکاوی کنار تنور ایستاد. فرشته صبر و دقت را به او یاد می داد؛ چطور خمیر را صاف کند، چطور نان را داخل تنور قرار دهد، و چطور حرارت را حس کند. ماهرخ چند بار تمرین کرد، کم کم اعتماد به نفسش بیشتر شد و لبخندی زد و گبت فکر کنم یاد می گیرم…
اما در همان لحظه درد شدیدی در دستش حس کرد. با ترس دستش را عقب کشید و فریاد زد وای! سوختم!
فرشته بلافاصله دستش را گرفت و نگاهی به سرخی پوست او انداخت و گفت خانم جان لطفاً این گوشه بیاید.
سپس خودش به بیرون مطبخ رفت و چند لحظه بعد با یک سطل آب برگشت. دست ماهرخ را داخل آب فرو برد. ماهرخ از شدت درد اشک هایش جاری شده بود.
فرشته با ظرف کوچک مرهم سوختگی برگشت، آرام دست ماهرخ را گرفت و پماد را روی زخم سرخش گذاشت. همانطور که آهسته دست او را نوازش می کرد گفت خانم جان، حالا دیگر به اطاق تان بروید. من خودم نان ها را میپزم، شما باید استراحت کنید.
ماهرخ با نگرانی زمزمه کرد ولی… خانم بزرگ…
فرشته میان حرفش دوید و محکم تر گفت به خانم بزرگ فکر نکنید. ببینید دست تان چطور سوخته! خواهش می کنم به اطاق تان بروید.
ماهرخ با صدای آرام گفت چشم…
و از مطبخ بیرون شد.
وقتی به اطاقش رسید، روی تخت نشست. نگاهش روی دست سرخش ثابت ماند؛ سوزش هنوز ادامه داشت. اشک هایش بی اختیار لغزیدند و یک دل سیر گریست.
چند ساعت بعد، وقتی اندکی آرام تر شد، از اطاق بیرون رفت و به اطاق خانم بزرگ داخل شد.
خانم بزرگ با نگاهی موشکافانه او را برانداز کرد و گفت فرشته گفت دستت سوخته. ماشاالله خیلی نازدانه هستی.
ماهرخ سر به زیر انداخت و با صدایی لرزان گفت ببخشید… من تنور کردن را بلد نبودم، فقط خواستم یاد بگیرم، اما…
هنوز سخنش تمام نشده بود که سامعه با تمسخر لبخند زد و گفت حسینه هم بلد نبود، ولی زود همه چیز را یاد گرفت. تو فقط بلد هستی از کار فرار کنی.
ماهرخ از حرف او مکدر شد، اما چیزی نگفت. سامعه بی اعتنا از جایش بلند شد و رو به مادرش گفت مادر جان، امروز می خواهم با دوستانم به خرید بروم.
خانم بزرگ لبخندی زد و با مهربانی گفت درست است دخترم، برو… فقط ناوقت نکن.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤78😢17👍7❤🔥6💔5🥰1🕊1😭1😇1🫡1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت هفتاد و پنج #هدیه ۲ ماهرخ سرش را تکان داد و با دل پر از اضطراب و کنجکاوی کنار تنور ایستاد. فرشته صبر و دقت را به او یاد می داد؛ چطور خمیر را صاف کند، چطور نان را داخل تنور قرار دهد، و چطور حرارت را حس کند. ماهرخ چند…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و شش
#هدیه۳
سامعه چشم گفت و با غرور از اطاق بیرون رفت.
ماهرخ آرام مقابل خانم بزرگ نشست. نگاه سنگین خانم بزرگ رویش لغزید و با لحنی جدی گفت امشب برادرم با خانواده اش به اینجا می آیند. من می خواهم در پذیرایی هیچ کم و کسر نباشد. تو باید حواست را جمع کنی.
ماهرخ سرش را با احترام خم کرد و گفت چشم، هر چه شما بگویید.
سپس آهسته از اطاق بیرون شد، در حالی که در دلش اضطراب تازه ای شکل می گرفت…
تمام روز ماهرخ با دست سوخته و ذهنی پر از اضطراب مشغول کار شد. در آشپزخانه همراه فایقه و فرشته غذاها را آماده کرد؛ هر چند سوزش دستش هر لحظه نفسش را بند می آورد، اما لب از شکایت بست و خاموشانه دیگ ها را هم زد، سبزی ها را پاک کرد و در چیدن میز کمک رساند.
وقتی همه چیز مرتب شد، سالن مهمانی بوی خوش خوراک ها را گرفته بود. میز با ظرف های پر از میوه، نوشیدنی و غذاهای رنگارنگ آراسته شده بود. فرشته آهسته گفت خانم جان، شما خیلی زحمت کشیدید، دست تان هنوز خوب نشده…
ماهرخ لبخندی کم رمق زد و گفت مهم نیست، مهم این است که میز آبرومندانه باشد، همانطور که خانم بزرگ می خواهد.
هنوز حرفش تمام نشده بود که خانم بزرگ با شکوه و وقار وارد شد. نگاهش از روی میز گذشت، رضایتی در چشمانش برق زد و سپس به ماهرخ نگریست. چند لحظه سکوت کرد، بعد آهسته اما محکم گفت خوب کار کردی. همه چیز آماده است… حالا دیگر وقت آن است که به اطاقت بروی.
ماهرخ جا خورد، با تعجب پرسید به اطاق بروم؟ مگر نه اینکه مهمانی شروع می شود؟
خانم بزرگ پیاله ای چای را در دستش چرخاند، لبخندی سرد زد و آرام گفت ماهرخ جان، برادرم از وصلت تو با سلیمان خان راضی نیست. نمی خواهم امشب چشمش به تو بیفتد و سرِ سفره ام کدورتی پیش آید. برو به اطاقت…
ماهرخ سرش پایین افتاد، قلبش به درد آمد. خواست چیزی بگوید، اما صدای محکم خانم بزرگ اجازه نداد که گفت شنیدی چه گفتم؟ برو.
فرشته با نگرانی به او نگاه کرد، اما ماهرخ فقط آهی کشید و آهسته زمزمه کرد چشم…
بعد، در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، از اطاق بیرون رفت و به سوی اطاقش گام برداشت؛ در دلش سنگینی تلخی حرف های خانم بزرگ چنان نشست که گویی تمام زحمات روزش در یک لحظه بی ارزش شد.
ماهرخ وارد اطاق شد و در را بست. روی تخت نشست، دست هایش را روی زانوهایش گذاشت و به سکوت اطاق خیره شد. صدای خنده ها و گفتگوهای مهمانان از حویلی به گوشش می رسید، اما این صداها حالش را نه شاد و نه آرام می کرد؛ بلکه آمیخته ای از حسرت و رهایی در دلش ایجاد می کرد.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
لایک کافی نشد😐
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و شش
#هدیه۳
سامعه چشم گفت و با غرور از اطاق بیرون رفت.
ماهرخ آرام مقابل خانم بزرگ نشست. نگاه سنگین خانم بزرگ رویش لغزید و با لحنی جدی گفت امشب برادرم با خانواده اش به اینجا می آیند. من می خواهم در پذیرایی هیچ کم و کسر نباشد. تو باید حواست را جمع کنی.
ماهرخ سرش را با احترام خم کرد و گفت چشم، هر چه شما بگویید.
سپس آهسته از اطاق بیرون شد، در حالی که در دلش اضطراب تازه ای شکل می گرفت…
تمام روز ماهرخ با دست سوخته و ذهنی پر از اضطراب مشغول کار شد. در آشپزخانه همراه فایقه و فرشته غذاها را آماده کرد؛ هر چند سوزش دستش هر لحظه نفسش را بند می آورد، اما لب از شکایت بست و خاموشانه دیگ ها را هم زد، سبزی ها را پاک کرد و در چیدن میز کمک رساند.
وقتی همه چیز مرتب شد، سالن مهمانی بوی خوش خوراک ها را گرفته بود. میز با ظرف های پر از میوه، نوشیدنی و غذاهای رنگارنگ آراسته شده بود. فرشته آهسته گفت خانم جان، شما خیلی زحمت کشیدید، دست تان هنوز خوب نشده…
ماهرخ لبخندی کم رمق زد و گفت مهم نیست، مهم این است که میز آبرومندانه باشد، همانطور که خانم بزرگ می خواهد.
هنوز حرفش تمام نشده بود که خانم بزرگ با شکوه و وقار وارد شد. نگاهش از روی میز گذشت، رضایتی در چشمانش برق زد و سپس به ماهرخ نگریست. چند لحظه سکوت کرد، بعد آهسته اما محکم گفت خوب کار کردی. همه چیز آماده است… حالا دیگر وقت آن است که به اطاقت بروی.
ماهرخ جا خورد، با تعجب پرسید به اطاق بروم؟ مگر نه اینکه مهمانی شروع می شود؟
خانم بزرگ پیاله ای چای را در دستش چرخاند، لبخندی سرد زد و آرام گفت ماهرخ جان، برادرم از وصلت تو با سلیمان خان راضی نیست. نمی خواهم امشب چشمش به تو بیفتد و سرِ سفره ام کدورتی پیش آید. برو به اطاقت…
ماهرخ سرش پایین افتاد، قلبش به درد آمد. خواست چیزی بگوید، اما صدای محکم خانم بزرگ اجازه نداد که گفت شنیدی چه گفتم؟ برو.
فرشته با نگرانی به او نگاه کرد، اما ماهرخ فقط آهی کشید و آهسته زمزمه کرد چشم…
بعد، در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، از اطاق بیرون رفت و به سوی اطاقش گام برداشت؛ در دلش سنگینی تلخی حرف های خانم بزرگ چنان نشست که گویی تمام زحمات روزش در یک لحظه بی ارزش شد.
ماهرخ وارد اطاق شد و در را بست. روی تخت نشست، دست هایش را روی زانوهایش گذاشت و به سکوت اطاق خیره شد. صدای خنده ها و گفتگوهای مهمانان از حویلی به گوشش می رسید، اما این صداها حالش را نه شاد و نه آرام می کرد؛ بلکه آمیخته ای از حسرت و رهایی در دلش ایجاد می کرد.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
لایک کافی نشد😐
❤110😢16👍8😭8💔5❤🔥4💯3🥰1🙏1🕊1💘1
همیشه...
دلیلِ شادی کسی باش
نه شریک شادی او
همیشه...
شریک غم کسی باش
نه دلیل غم او
✨شبتان بخیر✨
دلیلِ شادی کسی باش
نه شریک شادی او
همیشه...
شریک غم کسی باش
نه دلیل غم او
✨شبتان بخیر✨
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤29👍1🥰1👏1🙏1🕊1💯1😇1🫡1💘1😘1
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان متعالی😍
🔘✨امروز تان قرین رحمت الهی🤲
🕊✨امروز چهار شنبه
🌻 ۱۶/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۸/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۵/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان متعالی😍
🔘✨امروز تان قرین رحمت الهی🤲
🕊✨امروز چهار شنبه
🌻 ۱۶/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۸/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۵/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤11❤🔥4👍3🥰2⚡1👏1🙏1🕊1😍1💯1💘1
