Telegram Web Link
             بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
         
🔘السـ🌼ــلام علیکم
🔘صبحِ تان متعالی😍
🔘امروز تان قرین رحمت الهی🤲
🕊امروز یکشنبه

🌻  ۱۳/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۵/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۲/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری

💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤‍🔥44🥰2👍1🎉1👌1💯1😇1🫡1😘1
زندگی...
همهمه‌ی مبهمی از رد شدن خاطره‌هاست
هر ڪجا خندیدیم هر ڪجا خنداندیم
زندگی آنجاست
بی خیالِ همه‌ی تلخی‌ها....

❤️سلام
🌞صبح و روزتان بخیر
💡@bekhodat1Aeman1d📚
10❤‍🔥3👍2💯2🥰1🎉1😇1🤗1🫡1😘1
🍂سلام
🌞صبحتان زیبا

آرزو می‌کنم...
امروز از شوق سر ریز باشید
و لبخندی به بلندی آسمان
رو لبهاتون نقش ببندد
روزتان سرشار از
خیر و برکت الهی....
💡@bekhodat1Aeman1d📚
15❤‍🔥4🥰21👍1👏1😍1😇1😘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت ۱۶۸ 🥀از جابر بن عبدالله ـ رضی الله عنهما ـ روایت است که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند: «كُلُّ مَعْرُوفٍ صَدَقَةٌ» 🌿«هر کار نیکی صدقه است».  #صحیح‌بخاری6021 الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا ‌مُحَمَّدٍ ﷺ
#حدیث_کوتاه

#قسمت_۱۶۹

🥀از عبدالله بن عمرو  ـ رضی الله عنهما ـ روایت است که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند:

«مَن صَمت نَجا»

🌿« هر که سکوت پیشه کند، نجات می‌یابد». 

#سنن‌ترمذی2501

الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا ‌مُحَمَّدٍ ﷺ
29❤‍🔥2🥰2💯2👍1👏1🎉1🤝1😘1
❤️‍🩹🥺زندگی کاش که بر وفق مرادت باشد
آنکه از یاد تو را برد به یادت باشد
بعد از این از ته دل کاش بخندی،
نه فقط خنده بر کنج لبت،
از سر عادت باشد
👌

#مخاطب
💡@bekhodat1Aeman1d📚
23❤‍🔥3🥰3👍2👏1🎉1👌1🤗1💘1
تقدیر و سپاس از معلمی که
واژه واژه آموزه‌های سبزش و برگ برگ آنچه به دل‌ها می‌آموزد،
دست‌های دعایی بی‌وقفه‌اند تا منزلت بلند بالایش را نزد پروردگار، والاتر کنند.
پس در این مسافت دشوار، صبور بمان و در جاده‌ها جاری شو و راه روشن کن که خداوند،
تو را به رستگاری نزدیک، رهسپار می‌کند
.

روز تان خجسته باد معلمان گرامی❤️
28💯6🥰3👌2🤣2👍1😍1😇1🫡1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
📚 #حکایت_زیبای_مهرمادر و #مهرخدا در زمان حضرت موسی (ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفته بود. عروس مخالف مادرشوهر خود بود. پسر به اصرار عروس، مجبور شد مادر پیر خود را بر کول گرفته بالای کوهی ببرد، تا مادر را گرگ بخورد. مادر پیر خود را بالای کوه رساند،…
#داستان (دختر زیبا و پیرمرد حیله‌گر)

روزی روزگاری، یک دهقان در قریه‌ای زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
دهقان دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند.
وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد دهقان نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله را داد و گفت: "اگر با دختر دهقان ازدواج کند قرض او را می بخشد."

دخترک از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه‌بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت:...
"اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدرش به زندان برود."

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت.
دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد که او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی به روی خودش نیاورد و چیزی نگفت!

سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده، پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.

در همین لحظه دخترک گفت:"اَه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است در بیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....و چون سنگریزه ای که داخل کیسه است سیاه است، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید بوده باشد.
آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.

👈 شک نکن که همیشه یک راه درست برای رهایی از مشکلات وجود دارد...! پس هیچ‌وقت نا امید نباش...!
52👍10💯6❤‍🔥3🥰2😍21😢1😭1🫡1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ایمان به خداوند!

💡@bekhodat1Aeman1d📚
14🥰3❤‍🔥2💯2💘2😘2👍1👏1🕊1🫡1😎1
کدام پرنده برای شیرخوردن نوکشان را در گلوی مادر فرو میکنند؟
Anonymous Quiz
26%
عقاب
29%
کبوتر
14%
طوطی
31%
جغد
12👏3😱3🤷‍♀2🤷‍♂1👍1🥰1🤯1💯1🙊1😎1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت شصت و پنج #پارت هدیه سلیمان دستش را جلوی چشم‌ های او تکان داد و پرسید کجا غرق شدی، عزیزم؟ ماهرخ سریع سرش را تکان داد و جواب داد چیزی نیست… آماده‌ ام، برویم. هر دو به حویلی رفتند. سلیمان‌ خان جلوتر رفت، دروازه ا‌ی موتر…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و شش

برای لحظه‌ ای خیال کرد که می‌ توانست جای آن دخترها باشد؛ کسی که با دل خودش دست در بازوی چنین مردی می‌ اندازد. اما همان‌ دم یادش آمد… او خریداری شده بود، نه انتخاب کرده بود. بغضی در گلویش نشست.
سلیمان‌ خان متوجه سنگینی نگاهش شد. کمی خم شد و با صدای آرام اما نافذ پرسید چی شد؟ چرا اینطور نگاهم می‌ کنی؟
ماهرخ نگاهش را دزدید، اما نتوانست سکوت کند و پرسید میبینی؟ همه به تو چشم دارند… همه می‌ خواهند جای من باشند.
سلیمان‌خان نیم‌ لبخندی زد و نگاهش را به او دوخت و گفت و تو چی؟ تو نمی‌ خواهی؟
ماهرخ خشکش زد. برای لحظه‌ ای نمی‌ دانست چه بگوید. لب‌ هایش لرزید، اما سرانجام آهسته جواب داد من نمی‌ خواهم جای کسی باشم من فقط می‌ خواستم زندگی ‌ام انتخاب خودم باشد.
سلیمان‌ خان دستش را محکم‌ تر گرفت. در نگاهش چیزی میان غرور و خواهش برق زد و گفت یک روز می‌ فهمی من تنها مردی هستم که میتوانی روی شانه‌ اش تکیه کنی.
ماهرخ پوزخندی تلخ زد و نگاهش را به دکان ‌ها دوخت تا دیگر چشم در چشم او نیفتد. قلبش پر از تناقض بود: نفرتی که او را می‌ سوزاند، و حقیقتی که انکار نمی‌ کرد؛ سلیمان‌ خان واقعاً مردی بود که هر زنی می‌ توانست اسیر جذبه‌ اش شود.
سلیمان‌ خان دست ماهرخ را گرفت و آرام به سوی دکان طلا‌ فروشی برد.برق خیره‌ کنندهٔ سیت‌ های بزرگ و مجلل، چشم‌ های ماهرخ را پر از تعجب کرد. او میان ویترین‌ های شیشه‌ ای ایستاد و نگاهش روی گردن‌ بندها و گوشواره‌ های پر زرق و برق لغزید. لحظه‌ ای با ناباوری زیر لب زمزمه کرد اینجا… چی کار داریم؟
سلیمان‌ خان، که نگاه او را می‌ بلعید، به سوی ویترین‌ ها اشاره کرد و با صدایی مطمئن و نرم گفت انتخاب کن.
ماهرخ برگشت و حیران به او دید و پرسید من؟
سلیمان‌ خان لبخند کمرنگی زد، طوری که لذت می‌ برد از این ناباوری در چشمانش. با لحنی جدی‌ تر گفت بلی، تو. زودتر یک سیت برای خودت انتخاب کن. در روز عروسی ما، چیزی به تو تحفه نداده بودم امروز می‌ خواهم آن کوتاهی را جبران کنم.
قلب ماهرخ برای لحظه‌ ای از تپش ایستاد. او نمی‌ دانست باید چه بگوید. دست‌ هایش لرزید، لبخندی تلخ روی لب‌ هایش نشست. آهسته گفت من هیچوقت از شما چیزی نخواسته ‌ام… حالا چرا می‌ خواهی اینطور وانمود کنی که…

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
97😢6❤‍🔥5👍4💔3🥰1🙏1💯1🤣1😇1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت شصت و شش برای لحظه‌ ای خیال کرد که می‌ توانست جای آن دخترها باشد؛ کسی که با دل خودش دست در بازوی چنین مردی می‌ اندازد. اما همان‌ دم یادش آمد… او خریداری شده بود، نه انتخاب کرده بود. بغضی در گلویش نشست. سلیمان‌ خان متوجه…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و هفت

سلیمان‌ خان میان حرفش آمد، صدایش پر از اقتدار اما در عمقش اندک خواهشی نهفته بود گفت ماهرخ! این وانمود نیست. این حق توست. من نمی‌ خواهم همسرم چیزی کم داشته باشد. دلم می‌ خواهد وقتی به گردن تو طلا می‌ درخشد، همه بفهمند که خانِ این شهر، گوهر زندگی‌ اش را عزیز می‌ شمارد.
ماهرخ هنوز خیره به ویترین بود. برق طلاها چشمش را میزد، اما دلش سنگین بود. آهسته زمزمه کرد من… نمی‌ خواهم. این چیزها برای من نیست.
سلیمان‌ خان اخم ظریفی بر پیشانی انداخت، چند قدم جلو آمد و در گوشش با لحنی آرام اما قاطع گفت ماهرخ! من چیزی را به خواهش تو نمیخرم… به خواست خودم میخرم.
بعد با لبخندی سرد به فروشنده اشاره کرد و ادامه داد این سیت کامل را بیاور و چوری و انگشتر هم با آن ست کن و تاجی که پشت ویترین است، بگذار همراه‌ شان باشد.
ماهرخ جا خورد، با نگرانی بازوی او را گرفت و گفت خان! بس است.
سلیمان‌ خان بازویش را محکم‌ تر گرفت، طوری که لرزش انگشتانش را حس کند. با لحنی کوتاه و محکم گفت ساکت باش. این بار تصمیم با من است. تو زن منی، و باید مثل زنِ خان بدرخشی. حتی اگر نخواهی.
چشمان ماهرخ پر از اشک شد. در دلش بغضی نشست، اما نتوانست چیزی بگوید. فروشنده با لبخندی متملق، سیت سنگین، چوری درخشان و انگشتری بزرگ را در جعبه‌ های مخملی سیاه گذاشت و همه را روی میز گذاشت.
سلیمان‌ خان یکی‌ یکی برداشت، به ماهرخ نزدیک شد. انگشتری را با دستان خودش به انگشت باریک او انداخت، گردن‌ بند را به گردنش بست و وقتی فروشنده تاج را آورد، آن را بالای سر او گذاشت. بعد یک قدم عقب رفت، دست به سینه ایستاد و با غروری آمیخته به شیفتگی گفت حالا… این است چهرهٔ واقعی همسر من.
ماهرخ با چشمانی اشک‌ آلود در آینهٔ بزرگ رو به‌ رو خود را دید. برق طلاها روی اندامش می‌ درخشید، اما در عمق دلش حس میکرد زنجیری بر گردنش بسته‌ اند.
یک ساعت گذشته بود. دکان‌ های رنگارنگ یکی‌ یکی پشت سرشان می‌ ماندند و دست‌ های محافظ های سلیمان‌ خان پر از بسته‌ های خرید برای ماهرخ می‌ شد. هر بار که ماهرخ با خجالت می‌ گفت دیگر بس است، این همه چرا؟ او با لبخند محکم جواب می‌ داد وقتی خان چیزی بخواهد، بس ندارد. تو زن منی، باید هرچه زیباتر بدرخشی.
ماهرخ تنها آهی می‌کشید.
آن‌ ها داخل دکان پوشاکی مجلل شدند. دیوارها پر از لباس‌ های شیک و رنگارنگ بود. سلیمان‌ خان دستی بر یکی از حجاب‌ های ابریشمی کشید و به فروشنده گفت این را برای همسرم بیاور…

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
95👍11❤‍🔥5💔4🤣3💯2😢1👌1🫡1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت شصت و هفت سلیمان‌ خان میان حرفش آمد، صدایش پر از اقتدار اما در عمقش اندک خواهشی نهفته بود گفت ماهرخ! این وانمود نیست. این حق توست. من نمی‌ خواهم همسرم چیزی کم داشته باشد. دلم می‌ خواهد وقتی به گردن تو طلا می‌ درخشد،…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و هشت

#پارت هدیه

ماهرخ آرام کنار ایستاده بود، با نگاه خسته اما مطیع. ناگهان مردی قوی‌ هیکل، با چهره‌ ای آشنا وارد دکان شد. قلب ماهرخ چنان به تپش افتاد که گویی می‌ خواست از سینه‌ اش بیرون بزند. رنگ از رخسارش پرید، چادرش را به عجله روی صورتش کشید و بی‌ اختیار پشت قامت سلیمان‌ خان پنهان شد.
سلیمان‌ خان با تعجب نگاهش کرد. چشمان ماهرخ پر از اشک بود و لب‌ هایش می‌ لرزید. با صدای آرام اما نگران پرسید چی شده عزیزم؟
ماهرخ با صدایی گرفته و بریده فقط توانست بگوید از اینجا… برویم… خواهش می‌ کنم.
سلیمان‌ خان ابرو در هم کشید، خواست بپرسد چه اتفاقی افتاده، اما دید حال ماهرخ هر لحظه بدتر می‌ شود. بی‌ درنگ به محافظش اشاره کرد و گفت لباس را بگیر…
بعد بی‌ هیچ درنگی دست ماهرخ را گرفت و او را از دکان بیرون برد. ماهرخ با قدم‌ های لرزان اما شتاب‌ زده بیرون می‌ آمد، طوری که می‌ خواست از سایهٔ مرگ فرار کند. نفس‌ هایش تند شده بود.
وقتی کمی از دکان دور شدند، ماهرخ جرأت کرد به عقب نگاه کند. از پشت شیشه، مردی که تازه داخل شده بود را نشان داد. با صدای که مثل زمزمه‌ ای پر از درد بود گفت او برادر بزرگم بهادر است.
سلیمان‌ خان لحظه ‌ای خشک شد. نگاهش به مرد درشت ‌اندام داخل دکان افتاد، بعد به صورت غمگین و اشک‌ آلود ماهرخ برگشت. نگاهش سنگین و پر اندیشه شد.
ماهرخ اشک از چشمانش سرازیر شد، خیره به قامت برادر که پشت شیشه پیداست، آرام لب زد چقدر… دلم برایش تنگ شده بود.
همان دم، بهادر از دکان بیرون آمد. ماهرخ با وحشت سرش را چرخاند، رویش را برگرداند و ناگهان خودش را در آغوش سلیمان‌ خان پنهان کرد. سلیمان‌ خان دستانش را محکم دور او حلقه زد، بوسه ‌ای گرم بر موهایش زد و با صدایی نرم و پرمهر در گوشش زمزمه کرد قربان سرت شوم عزیز دلم… تا من هستم، هیچکس نمی‌ تواند به تو نزدیک شود و به تو آسیبی برساند نترس.
ماهرخ از آغوش او بیرون شد نفس عمیقی کشید و با لرزشی در صدا گفت سلیمان خان بهتر است به خانه برویم.
سلیمان‌ خان نگاهی به او انداخت، لبخندی زد و گفت هر طور تو بخواهی، ماهرخم.
آنها دوباره سوار موتر شدند و به سوی خانه حرکت کردند. هوای تازه و گرمای خورشید، آرامش کوتاهی به دل ماهرخ بخشیده بود، اما هنوز ترس و اضطراب دیدار بهادر در پس ذهنش باقی مانده بود.
وقتی به حویلی رسیدند و از موتر پیاده شدند، نگاه ماهرخ ناگهان به خانم بزرگ و حسینه و سامعه افتاد که روی مُبل‌ های چمن نشسته بودند. چشم‌ هایشان پر از طعنه و تعجب بود.


پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
103❤‍🔥10😢7💔42🥰1🎉1🙏1👌1🕊1💯1
در سکوت این شب قشنگ
دعا میکنم خواب های شیرین‌
و فردایی پر از برکت در انتطار تان باشد،🪴🤍

شبتان بخیر دوستان 💓


💡@bekhodat1Aeman1d📚
31❤‍🔥3🥰3👍2🕊2👌1😍1💯1🤝1🤗1😘1
             بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
         
🔘السـ🌼ــلام علیکم
🔘صبحِ تان متعالی😍
🔘امروز تان قرین رحمت الهی🤲
🕊امروز دوشنبه

🌻  ۱۴/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۶/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۳/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری

💡@bekhodat1Aeman1d📚
8👏3❤‍🔥2👍1🥰1🙏1💯1💋1🤝1💘1😘1
اگہ دلت رو بہ خدا بدی، یہ آفتابی
بہ  زندگیت میندازه کہ نورش تمامِ
دنیایِ اطرافت رو روشن میکنہ .
±چہ نکو طریق باشد ،
کہ خدا رفیق باشد !🌻
🤍^^

💡@bekhodat1Aeman1d📚
18💯3❤‍🔥2🥰2👏2🤩1😍1😇1🤝1🤗1😘1

آدما برای سه تا دلیل وارد زندگی‌مون می‌شن :
برای یک عمر،
برای یک فصل،
برای یک درس .

سلام صبح بخیررر
💡@bekhodat1Aeman1d📚
18❤‍🔥3👏2💯21👍1🥰1😍1😇1🤝1😘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۶۹ 🥀از عبدالله بن عمرو  ـ رضی الله عنهما ـ روایت است که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند: «مَن صَمت نَجا» 🌿« هر که سکوت پیشه کند، نجات می‌یابد».  #سنن‌ترمذی2501 الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا ‌مُحَمَّدٍ ﷺ
#حدیث_کوتاه

#قسمت_ ۱۷۰

🥀از ابوامامه اياس بن ثعلبه ی حارثی رضی الله عنه روایت است که رسول الله صلى الله عليه وسلم فرمودند:

مَنِ اقْتَطَعَ حَقَّ امْرِئٍ مُسْلِمٍ بيَمِينِهِ، فقَدْ أَوْجَبَ اللَّهُ له النَّارَ، وَحَرَّمَ عليه الجَنَّةَ فَقالَ له رَجُلٌ: وإنْ كانَ شيئًا يَسِيرًا يا رَسُولَ اللهِ؟ قالَ: وإنْ قَضِيبًا مِن أَرَاكٍ.

🥀 «کسی که حق مسلمانی را با سوگند دروغ تصاحب کند، الله دوزخ را بر او واجب نموده و بهشت را بر او حرام می گرداند». مردی پرسيد: ای رسول خدا، حتی اگر چيزِ اندکی باشد؟ فرمود: «وإِنْ قَضِيباً مِنْ أَرَاكٍ»: «اگرچه چوبِ مسواکی باشد».

#صحیح‌مسلم137

الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا ‌مُحَمَّدٍ
25❤‍🔥3💯31👍1🥰1👏1😍1😭1😇1😎1
یٰارَب،خـلاٰف اَمرِتُوبسیٰارکَرده ایم
دلـم‌معجـزه‌اۍ‌میخواهـد
در‌حـد‌خُـدا‌بودنـت،از‌آن
معجـزه‌هایـے‌ڪہ‌از‌شـدٺ
خوشحـالے‌گریہ‌ڪنم
:)🥲
🖤
💡@bekhodat1Aeman1d📚
23❤‍🔥8🥰3😍2😘2👍1👏1😢1💯1😇1💘1
به خودت باور داشته باش
#داستان (دختر زیبا و پیرمرد حیله‌گر) روزی روزگاری، یک دهقان در قریه‌ای زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد. دهقان دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد دهقان نمی تواند…
💎شاید در بهشت بشناسمت!

این جمله سرفصل یک داستان بسیار زیبا و پندآموز است که در یک برنامه‌ی تلوزیونی مطرح شد.

مجری یک برنامه‌ی تلوزیونی که مهمان او فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید: مهم‌ترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟

فرد ثروتمند چنین پاسخ داد: چهار مرحله را طی کردم تا طعم حقیقی خوشبختی را چشیدم.

در مرحله‌ی اول گمان می‌کردم خوشبختی در جمع‌آوری ثروت و کالاست، اما این چنین نبود.

در مرحله‌ی دوم چنین به گمانم می‌رسید که خوشبختی در جمع‌آوری چیزهای کمیاب و ارزشمند است، ولی تاثیرش موقت بود.

در مرحله‌ی سوم با خود فکر کردم که خوشبختی در به دست آوردن پروژه‌های بزرگ مانند خرید یک مکان تفریحی و غیره است، اما باز هم آن‌طور که فکر می‌کردم نبود.

در مرحله‌ی چهارم اما یکی از دوستانم پیشنهادی به من داد. پیشنهاد این بود که برای جمعی از کودکان معلول صندلی‌های مخصوص خریده شود، و من هم بی‌درنگ این پیشنهاد را قبول کردم.
اما دوستم اصرار کرد با او به جمع کودکان رفته و این هدیه را خود تقدیم آنان کنم. وقتی به جمعشان رفتم و هدیه‌ها را به آنان تحویل دادم، خوشحالی که در صورت آنها نهفته بود واقعا دیدن داشت! کودکان نشسته بر صندلی خود به شادی و بازی پرداخته و خنده بر لب‌هایشان نقش بسته بود.

اما آن چیزی که طعم حقیقی خوشبختی را با آن حس کردم چیز دیگری بود!

هنگامی که قصد رفتن داشتم، یکی از آن کودکان آمد و پایم را گرفت! سعی کردم پای خود را با مهربانی از دستانش جدا کنم اما او درحالی که با چشمانش به صورتم خیره شده بود این اجازه را به من نمی‌داد!

خَم شدم و خیلی آرام از او پرسیدم: آیا قبل از رفتن درخواستی از من داری؟

این جوابش همان چیزی بود که معنای حقیقی خوشبختی را با آن فهمیدم...

او گفت: می‌خواهم چهره‌ات را دقیق به یاد داشته باشم تا در لحظه‌ی ملاقات در بهشت، شما را بشناسم. در آن هنگام جلوی پروردگار جهانیان دوباره از شما تشکر کنم!

😭3824❤‍🔥11👏2👌2🕊2🙏1😍1💯1🤗1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
یک ساعت مطالعه

💡@bekhodat1Aeman1d📚
👍135💯5❤‍🔥3😇2🥰1👌1🤗1💘1😘1
2025/10/26 03:36:24
Back to Top
HTML Embed Code: