✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان خوش و عالی❤️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت🤲
🕊✨امروز یکشنبه
🌻 ۴/ عقرب/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲۶/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۴/جمادی الاول/۱۴۴۷قمری
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان خوش و عالی❤️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت🤲
🕊✨امروز یکشنبه
🌻 ۴/ عقرب/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲۶/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۴/جمادی الاول/۱۴۴۷قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤12😍2⚡1❤🔥1👍1🥰1👏1🎉1💯1😇1😘1
هر صبحِ سپید دارد
از مهر پیام از شور
رها شدن ز تاریکیِ شام
لبخند بزن به
لحظههای خوشِ عشق
ای هموطن، ای رفیق،
ای دوست سلام
🌸صبحتان زیبا
🕊امروزتان سراسر مهر و آرامش
از مهر پیام از شور
رها شدن ز تاریکیِ شام
لبخند بزن به
لحظههای خوشِ عشق
ای هموطن، ای رفیق،
ای دوست سلام
🌸صبحتان زیبا
🕊امروزتان سراسر مهر و آرامش
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤11❤🔥2👏2⚡1👍1🥰1🎉1🙏1💯1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۸۹ 🥀از أبو سعيد الخدري ـ رضی الله عنه ـ روایت است که گفت: رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود: 😍لا تصاحبْ إلا مؤمنًا، ولا يأكلْ طعامَك إلا تقيٌّ. 🌿با کسی جز مؤمن دوستی نکن، و غذای تو را جز پرهیزگار نخورد. #سننابوداود4832 الَّلہُـــــمَّ…
#حدیث_کوتاه
#قسمت_ ۱۹۰
🥀از معاذ بن جبل ـ رضی الله عنه ـ روایت است که رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود:
✍قَالَ اللهُ -عَزَّ وجَلَّ-: المُتَحَابُّون فِي جَلاَلِي، لَهُم مَنَابِرُ مِن نُورٍ يَغْبِطُهُم النَبِيُّونَ والشُهَدَاء».
🔥خدای بلندمرتبه فرمود:
«کسانی که به خاطر شکوه و جلال من یکدیگر را دوست دارند، بر منبرهایی از نور خواهند بود،
که پیامبران و شهدا به مقام آنان غبطه میخورند.»
#سننترمذی2390
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
#قسمت_ ۱۹۰
🥀از معاذ بن جبل ـ رضی الله عنه ـ روایت است که رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود:
✍قَالَ اللهُ -عَزَّ وجَلَّ-: المُتَحَابُّون فِي جَلاَلِي، لَهُم مَنَابِرُ مِن نُورٍ يَغْبِطُهُم النَبِيُّونَ والشُهَدَاء».
🔥خدای بلندمرتبه فرمود:
«کسانی که به خاطر شکوه و جلال من یکدیگر را دوست دارند، بر منبرهایی از نور خواهند بود،
که پیامبران و شهدا به مقام آنان غبطه میخورند.»
#سننترمذی2390
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
❤31❤🔥2👍2⚡1🥰1👏1🎉1👌1💯1💘1😘1
هیچ کس اونقدر که تو به خودت
فکر میکنی به تو فکر نمیکنہ...
در واقع مااونقدر که خودمون تصور میکنیم،
برای دیگران مهم نیستیم!
پس چرا تمام عمرت رو
در ترس و نگرانی از قضاوتِ کسانی صرف کنی که حتی ذره ای براشون
اهمیت نداری؟؟
فقط خدا راضی باشہ کافیہ🙃♥️
فکر میکنی به تو فکر نمیکنہ...
در واقع مااونقدر که خودمون تصور میکنیم،
برای دیگران مهم نیستیم!
پس چرا تمام عمرت رو
در ترس و نگرانی از قضاوتِ کسانی صرف کنی که حتی ذره ای براشون
اهمیت نداری؟؟
فقط خدا راضی باشہ کافیہ🙃♥️
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤27❤🔥2👍2🥰1👏1😍1💯1😇1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
📕#داستان_خواندنی ⚡️عاقبت فرعون⚡️ ﻓﺮﻋﻮﻥ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ، ﺗﺎ ﻳﻚ ﻛﺎﺥ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺧﺮﺍﺵ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻭ ﺑﺴﺎﺯﻧﺪ ، ﺩﮊﺧﻴﻤﺎﻥ ﺳﺘﻤﮕﺮ ﺍﻭ ﻫﻢ ، ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻥ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺍﻱ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺁﻥ ﻛﺎﺥ به ﺑﻴﮕﺎﺭﻱ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، ﺣﺘﻲ ﺯﻧﻬﺎﻱ ﺁﺑﺴﺘﻦ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺍﺳﺘﺜﻨﺎﺀ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺯﻧﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻛﻪ ﺁﺑﺴﺘﻦ ﺑﻮﺩ…
🌹#متن_زیبا
زندگى مثل يک كامواست از دستت كه در برود، مى شود
كلاف سر در گم،گره مى خورد، میپيچد به هم، گره گره مى شود
🌟بعد بايد صبورى كنى، گره را به وقتش با حوصله وا كنى
زياد كه كلنجار بروى، گره بزرگتر مى شود، کورتر مى شود
يک جايى ديگر كارى نمى شود كرد، بايد سر و ته كلاف را بريد
يک گره ى ظريف و كوچک زد، بعد آن گره را توى بافتنى جورى قايم كرد، محوكرد، جورى كه معلوم نشود.
🌟 يادمان باشد گره هاى توى كلاف
همان دلخورى هاى كوچک و بزرگند
همان كينه هاى چند ساله بايد يک جايى تمامش كرد
سر و تهش را بريد.
زندگى به بندى بند استْ
به نام حرمت كه اگر پاره شودتمام است.
✓
زندگى مثل يک كامواست از دستت كه در برود، مى شود
كلاف سر در گم،گره مى خورد، میپيچد به هم، گره گره مى شود
🌟بعد بايد صبورى كنى، گره را به وقتش با حوصله وا كنى
زياد كه كلنجار بروى، گره بزرگتر مى شود، کورتر مى شود
يک جايى ديگر كارى نمى شود كرد، بايد سر و ته كلاف را بريد
يک گره ى ظريف و كوچک زد، بعد آن گره را توى بافتنى جورى قايم كرد، محوكرد، جورى كه معلوم نشود.
🌟 يادمان باشد گره هاى توى كلاف
همان دلخورى هاى كوچک و بزرگند
همان كينه هاى چند ساله بايد يک جايى تمامش كرد
سر و تهش را بريد.
زندگى به بندى بند استْ
به نام حرمت كه اگر پاره شودتمام است.
✓
❤20👍5🥰2😍2❤🔥1👏1👌1💯1🤝1💘1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❤12💯4👍2❤🔥1🥰1👏1🙏1💋1😇1💘1😘1
👍10😱5❤3❤🔥3🤯3💯2🤷♀1🙏1🙈1😇1🫡1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و پنجاه شش روزها یکی پس از دیگری می گذشتند و با هر گذر زمان، شکم ماهرخ اندکی بزرگ تر می شد. نشانه های زندگی در وجودش جوانه میزد و او با تمام وجود آن را حس می کرد. سلیمان خان در این روزها بیشتر غرق کار و مسئولیت…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و پنجاه هفت
بعد با قدم های بلند از او دور شد ماهرخ با قلبی لرزان فقط رفتن او را نگاه کرد. اشک در چشمانش جمع شده بود اما خودش را واداشت چیزی نگوید.
فردای آنروز هنگامی که آفتاب کم کم پشت دیوارهای حویلی فرو می رفت، ماهرخ در آشپزخانه سرگرم درست کردن غذا بود. بوی برنج دم کشیده و سبزی تازه در فضا پیچیده بود. او با دقت دیگ را جا به جا می کرد تا چیزی نسوزد.
در همین هنگام حسینه آهسته وارد شد، نگاهش پر از کینه بود. با لحن سردی گفت باز هم تو در آشپزخانه؟ عروس این خانواده باید مثل کنیز از صبح تا شام کمر خم کند؟ مگر ما نوکر نداریم که تو همیشه مثل نوکر کاری میکنی؟
ماهرخ سرش را بلند کرد، لبخند کمرنگی زد و آرام پاسخ داد کار که عیب نیست و من آشپزی کردن را دوست دارم.
حسینه لبخند تمسخرآمیزی بر لب آورد، نزدیک تر شد و بی آنکه کسی ببیند، عمداً با آرنجش به بازوی ماهرخ زد. ماهرخ تعادلش را از دست داد و به سختی توانست خود را نگه دارد تا روی زمین نیفتد. چهره اش از درد جمع شد، اما چیزی نگفت.
حسینه با خونسردی گفت اوه، ببخش! دستم خورد… تو هم خیلی ضعیف شده ای، یک ضربه کوچک را نمی توانی تاب بیاوری؟
ماهرخ دستش را روی شکمش گذاشت، رنگش پریده بود، اما باز هم با صدای آرام گفت اشکال ندارد، من خوب هستم بعد از این مواظب باش…
حسینه با پوزخند تلخی گیلاسی آب از آشپزخانه برداشت و با تکبر به سمت در رفت. اما همین که قدم بیرون گذاشت، چشمش به سامعه افتاد که در مقابل دروازه ایستاده و با دقت تمام او را زیر نظر داشت. نگاه تند و نافذ سامعه، چون تیغی بر دل حسینه نشست.
سامعه بی درنگ جلو آمد، بازوی او را محکم گرفت و با صدایی آرام اما پر از جدیت گفت با من بیا.
حسینه با اخم و تعجب نگاهش کرد، اما چیزی نگفت. سامعه او را تا اطاق خودش برد، دروازه را پشت سر بست و برگشت، خیره در چشمان پر از لجاجت خانم برادرش دید.
با صدایی که لرز عصبانیت در آن پنهان بود، گفت چرا این کار را کردی حسینه؟!
حسینه ابرو بالا انداخت و با تمسخر جواب داد کدام کار؟
سامعه یک قدم نزدیک تر رفت، نگاهش پر از جدیت شد و گفت خودت خوب میدانی! اگر ماهرخ کمی تعادلش را از دست میداد و می افتاد، اگر بلایی سر خودش یا طفلش می آمد، لالایم بی هیچ تردیدی دستت را می گرفت و برای همیشه از این خانه بیرونت می کرد. چرا کاری می کنی که آخر و عاقبتش تباهی است؟ چرا همانطور که مادرم گفت صبر نمی کنی؟ او خودش همه چیز را درست می کند.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و پنجاه هفت
بعد با قدم های بلند از او دور شد ماهرخ با قلبی لرزان فقط رفتن او را نگاه کرد. اشک در چشمانش جمع شده بود اما خودش را واداشت چیزی نگوید.
فردای آنروز هنگامی که آفتاب کم کم پشت دیوارهای حویلی فرو می رفت، ماهرخ در آشپزخانه سرگرم درست کردن غذا بود. بوی برنج دم کشیده و سبزی تازه در فضا پیچیده بود. او با دقت دیگ را جا به جا می کرد تا چیزی نسوزد.
در همین هنگام حسینه آهسته وارد شد، نگاهش پر از کینه بود. با لحن سردی گفت باز هم تو در آشپزخانه؟ عروس این خانواده باید مثل کنیز از صبح تا شام کمر خم کند؟ مگر ما نوکر نداریم که تو همیشه مثل نوکر کاری میکنی؟
ماهرخ سرش را بلند کرد، لبخند کمرنگی زد و آرام پاسخ داد کار که عیب نیست و من آشپزی کردن را دوست دارم.
حسینه لبخند تمسخرآمیزی بر لب آورد، نزدیک تر شد و بی آنکه کسی ببیند، عمداً با آرنجش به بازوی ماهرخ زد. ماهرخ تعادلش را از دست داد و به سختی توانست خود را نگه دارد تا روی زمین نیفتد. چهره اش از درد جمع شد، اما چیزی نگفت.
حسینه با خونسردی گفت اوه، ببخش! دستم خورد… تو هم خیلی ضعیف شده ای، یک ضربه کوچک را نمی توانی تاب بیاوری؟
ماهرخ دستش را روی شکمش گذاشت، رنگش پریده بود، اما باز هم با صدای آرام گفت اشکال ندارد، من خوب هستم بعد از این مواظب باش…
حسینه با پوزخند تلخی گیلاسی آب از آشپزخانه برداشت و با تکبر به سمت در رفت. اما همین که قدم بیرون گذاشت، چشمش به سامعه افتاد که در مقابل دروازه ایستاده و با دقت تمام او را زیر نظر داشت. نگاه تند و نافذ سامعه، چون تیغی بر دل حسینه نشست.
سامعه بی درنگ جلو آمد، بازوی او را محکم گرفت و با صدایی آرام اما پر از جدیت گفت با من بیا.
حسینه با اخم و تعجب نگاهش کرد، اما چیزی نگفت. سامعه او را تا اطاق خودش برد، دروازه را پشت سر بست و برگشت، خیره در چشمان پر از لجاجت خانم برادرش دید.
با صدایی که لرز عصبانیت در آن پنهان بود، گفت چرا این کار را کردی حسینه؟!
حسینه ابرو بالا انداخت و با تمسخر جواب داد کدام کار؟
سامعه یک قدم نزدیک تر رفت، نگاهش پر از جدیت شد و گفت خودت خوب میدانی! اگر ماهرخ کمی تعادلش را از دست میداد و می افتاد، اگر بلایی سر خودش یا طفلش می آمد، لالایم بی هیچ تردیدی دستت را می گرفت و برای همیشه از این خانه بیرونت می کرد. چرا کاری می کنی که آخر و عاقبتش تباهی است؟ چرا همانطور که مادرم گفت صبر نمی کنی؟ او خودش همه چیز را درست می کند.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤76💔12😢7👍4❤🔥1⚡1🙏1👌1😭1😇1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و پنجاه هفت بعد با قدم های بلند از او دور شد ماهرخ با قلبی لرزان فقط رفتن او را نگاه کرد. اشک در چشمانش جمع شده بود اما خودش را واداشت چیزی نگوید. فردای آنروز هنگامی که آفتاب کم کم پشت دیوارهای حویلی فرو می رفت،…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و پنجاه هشت
حسینه دندان هایش را به هم فشرد و با نفرتی آشکار گفت درست می کند؟ چی را درست می کند؟! هر روز می بینم که مادرت ماهرخ را همانند دختر خودش کنارش می نشاند، با لبخند با او حرف میزند، برایش دلسوزی می کند. هر روز محبتش به او بیشتر می شود. حالا ماهرخ پنج ماه حامله است، تا چند روز دیگر جنسیت طفلش معلوم می شود. اگر پسر باشد، همه چیز برای ما تمام است! آن وقت من و سه دخترم هیچ جایگاهی نزد سلیمان خان نخواهیم داشت. مادرت با آن لبخندهایش فقط مرا فریب می دهد، اما در دل… در دل من میدانم او هم دیگر طرف ماهرخ است.
سامعه چشمانش را از خشم تنگ کرد و با لحنی پر از هشدار گفت زبانت را نگهدار! چطور میتوانی اینگونه در مورد مادرم بگویی؟ او اگر امروز با ماهرخ نرم برخورد می کند، تنها برای این است که لالایم در آینده شک نکند. برای این است که اگر روزی حادثه ای رخ داد، هیچکس به او و به ما گمان بد نبرد. تو با این حرکات نسنجیده ات همه چیز را خراب می کنی. فکر می کنی بدرفتاری هایت چیزی را درست می سازد؟ نه حسینه! برعکس، روزی همین رفتارهای کودکانه ات دامن خودت را خواهد گرفت.
حسینه با چهره ای درمانده روی تخت نشست، دستانش را دو طرف سرش گذاشت و با صدایی گرفته گفت کم است دیوانه شوم سامعه… شب ها خواب ندارم. هر شب تا صبح فکر میکنم که چه کنم، چه راهی پیدا کنم که این دختر از این خانه برود و زندگی ما آرام شود.
سامعه آهی کشید، کنار او نشست و دست آرامی بر شانه اش گذاشت و گفت خودت را اینطور آزار نده حسینه جان. مطمئن باش، به زودی همه چیز درست می شود. مادرم هیچوقت تو را تنها نمی گذارد.
در همین هنگام صدای زنگ پیامک در فضای اطاق پیچید. سامعه با شتاب از جا بلند شد، به طرف میز کوچک کنار تخت رفت، موبایلش را برداشت و صفحه را باز کرد. به محض دیدن پیام، لبخندی شیرین بر لبانش نشست، لبخندی که چشمانش را برق باران کرد.
حسینه با دیدن این تغییر ناگهانی در چهرهٔ سامعه با تعجب پرسید کیست که اینطور لبخند روی لبانت آورد؟
سامعه با صورتی که از خجالت اندکی گلگون شده بود، سرش را پایین انداخت و آرام گفت یک نفر خاص… قرار است به زودی من هم عروس شوم.
حسینه از جا بلند شد، با چشمانی گرد شده پرسید جدی می گویی؟! حالا این مرد خوشبخت کیست؟
سامعه کمی مکث کرد، بعد با صدایی پر از هیجان و نرمی نزدیک تر آمد و گفت اسمش میلاد است. در پوهنتون با هم آشنا شدیم… خیلی وقت است که یکدیگر را دوست داریم.
لبخندی محو روی لبانش نشست، طوری که غرق در رویاهای شیرین آینده اش شده بود.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و پنجاه هشت
حسینه دندان هایش را به هم فشرد و با نفرتی آشکار گفت درست می کند؟ چی را درست می کند؟! هر روز می بینم که مادرت ماهرخ را همانند دختر خودش کنارش می نشاند، با لبخند با او حرف میزند، برایش دلسوزی می کند. هر روز محبتش به او بیشتر می شود. حالا ماهرخ پنج ماه حامله است، تا چند روز دیگر جنسیت طفلش معلوم می شود. اگر پسر باشد، همه چیز برای ما تمام است! آن وقت من و سه دخترم هیچ جایگاهی نزد سلیمان خان نخواهیم داشت. مادرت با آن لبخندهایش فقط مرا فریب می دهد، اما در دل… در دل من میدانم او هم دیگر طرف ماهرخ است.
سامعه چشمانش را از خشم تنگ کرد و با لحنی پر از هشدار گفت زبانت را نگهدار! چطور میتوانی اینگونه در مورد مادرم بگویی؟ او اگر امروز با ماهرخ نرم برخورد می کند، تنها برای این است که لالایم در آینده شک نکند. برای این است که اگر روزی حادثه ای رخ داد، هیچکس به او و به ما گمان بد نبرد. تو با این حرکات نسنجیده ات همه چیز را خراب می کنی. فکر می کنی بدرفتاری هایت چیزی را درست می سازد؟ نه حسینه! برعکس، روزی همین رفتارهای کودکانه ات دامن خودت را خواهد گرفت.
حسینه با چهره ای درمانده روی تخت نشست، دستانش را دو طرف سرش گذاشت و با صدایی گرفته گفت کم است دیوانه شوم سامعه… شب ها خواب ندارم. هر شب تا صبح فکر میکنم که چه کنم، چه راهی پیدا کنم که این دختر از این خانه برود و زندگی ما آرام شود.
سامعه آهی کشید، کنار او نشست و دست آرامی بر شانه اش گذاشت و گفت خودت را اینطور آزار نده حسینه جان. مطمئن باش، به زودی همه چیز درست می شود. مادرم هیچوقت تو را تنها نمی گذارد.
در همین هنگام صدای زنگ پیامک در فضای اطاق پیچید. سامعه با شتاب از جا بلند شد، به طرف میز کوچک کنار تخت رفت، موبایلش را برداشت و صفحه را باز کرد. به محض دیدن پیام، لبخندی شیرین بر لبانش نشست، لبخندی که چشمانش را برق باران کرد.
حسینه با دیدن این تغییر ناگهانی در چهرهٔ سامعه با تعجب پرسید کیست که اینطور لبخند روی لبانت آورد؟
سامعه با صورتی که از خجالت اندکی گلگون شده بود، سرش را پایین انداخت و آرام گفت یک نفر خاص… قرار است به زودی من هم عروس شوم.
حسینه از جا بلند شد، با چشمانی گرد شده پرسید جدی می گویی؟! حالا این مرد خوشبخت کیست؟
سامعه کمی مکث کرد، بعد با صدایی پر از هیجان و نرمی نزدیک تر آمد و گفت اسمش میلاد است. در پوهنتون با هم آشنا شدیم… خیلی وقت است که یکدیگر را دوست داریم.
لبخندی محو روی لبانش نشست، طوری که غرق در رویاهای شیرین آینده اش شده بود.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤75👍8😢7💔3👌2🤨2❤🔥1🙏1😭1🙈1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و پنجاه هشت حسینه دندان هایش را به هم فشرد و با نفرتی آشکار گفت درست می کند؟ چی را درست می کند؟! هر روز می بینم که مادرت ماهرخ را همانند دختر خودش کنارش می نشاند، با لبخند با او حرف میزند، برایش دلسوزی می کند.…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و پنجاه نه
در همان لحظه، صدای آهستهٔ کوبیدن بر در اطاق، فضای صمیمی میان شان را برید. سامعه با صدایی آرام گفت بفرما.
دروازه کمی باز شد و ماهرخ پشت در نمایان گردید. نگاه خسته و مهربانش از لای در به داخل افتاد. وقتی دید حسینه هم در اطاق است، با لحنی آرام گفت سامعه جان، خانم بزرگ با شما کار دارد.
بعد بدون مکث بیشتر، برگشت و از آنجا دور شد.
حسینه که از دیدن او اخم هایش در هم گره خورده بود، با طعنه و بدگمانی گفت به نظرت او حرف هایت را نشنید؟ من فکر می کنم پشت در ایستاده بود و فالگوش می داد.
سامعه با نگرانی نگاهش کرد، دلش لرزید و با صدایی آهسته گفت خدا نکند… اگر چیزی شنیده باشد و به لالایم بگوید، همه چیز خراب می شود.
سپس بی آنکه فرصت ادامهٔ حرف باشد، شتاب زده به سوی دروازه رفت و گفت بروم ببینم مادرم چی کار دارد با من.
با رفتن سامعه، اطاق در سکوت فرو رفت. حسینه همان جا ایستاده بود، در حالی که دندان هایش را به هم می فشرد و نگاهش پر از نفرت و دودلی بود. گویی هزار فکر و نقشه در سرش می چرخید. زمزمه ای تلخ زیر لب گفت اگر ماهرخ چیزی شنیده باشد یا خیر من میتوانم این موضوع را به نفع خودم تغییر بدهم.
چند روز گذشت و ماهرخ روز به روز بیشتر در چهره و نگاهش برق مادرانه ای پیدا می کرد. سلیمان خان که در این مدت بیش از همیشه به او توجه داشت، صبح آن روز دست او را گرفت و گفت امروز می خواهم ترا نزد داکتر ببرم. باید بفهمیم طفل مان در چه حالی است.
ماهرخ با کمی اضطراب و لبخندی محو سر تکان داد. در دلش هزار فکر می چرخید.
موتر سیاه سلیمان خان به سمت شفاخانه حرکت کرد. وقتی وارد دهلیز سفید و روشن شفاخانه شدند، ماهرخ دستش را محکم تر به بازوی شوهرش حلقه کرد. سلیمان لبخندی زد و در گوشش زمزمه کرد نگران نباش عزیزم، همه چیز خوب است.
داخل اطاق داکتر شدند. ماهرخ روی تخت دراز کشید و داکتر دستگاه سونوگرافی را آماده کرد. صفحه ای مانیتور روشن شد و صدای تپش قلب طفل در فضا پیچید، صدایی ریتم دار و پر از زندگی. چشم های ماهرخ پر از اشک شد، لبخندی لرزان روی لبانش نشست.
داکتر با لبخندی مطمین به سلیمان خان نگاه کرد و گفت تبریک می گویم! طفل تان پسر است. هم سالم است و هم خیلی قوی.
برای لحظه ای نفس سلیمان خان در سینه اش بند آمد، بعد مثل کسی که دنیا را به او بخشیده باشند، از خوشی خندید. دست ماهرخ را گرفت، پیشانی اش را بوسید و گفت شنیدی ماهرخ جان؟ خداوند به ما پسر داده!
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و پنجاه نه
در همان لحظه، صدای آهستهٔ کوبیدن بر در اطاق، فضای صمیمی میان شان را برید. سامعه با صدایی آرام گفت بفرما.
دروازه کمی باز شد و ماهرخ پشت در نمایان گردید. نگاه خسته و مهربانش از لای در به داخل افتاد. وقتی دید حسینه هم در اطاق است، با لحنی آرام گفت سامعه جان، خانم بزرگ با شما کار دارد.
بعد بدون مکث بیشتر، برگشت و از آنجا دور شد.
حسینه که از دیدن او اخم هایش در هم گره خورده بود، با طعنه و بدگمانی گفت به نظرت او حرف هایت را نشنید؟ من فکر می کنم پشت در ایستاده بود و فالگوش می داد.
سامعه با نگرانی نگاهش کرد، دلش لرزید و با صدایی آهسته گفت خدا نکند… اگر چیزی شنیده باشد و به لالایم بگوید، همه چیز خراب می شود.
سپس بی آنکه فرصت ادامهٔ حرف باشد، شتاب زده به سوی دروازه رفت و گفت بروم ببینم مادرم چی کار دارد با من.
با رفتن سامعه، اطاق در سکوت فرو رفت. حسینه همان جا ایستاده بود، در حالی که دندان هایش را به هم می فشرد و نگاهش پر از نفرت و دودلی بود. گویی هزار فکر و نقشه در سرش می چرخید. زمزمه ای تلخ زیر لب گفت اگر ماهرخ چیزی شنیده باشد یا خیر من میتوانم این موضوع را به نفع خودم تغییر بدهم.
چند روز گذشت و ماهرخ روز به روز بیشتر در چهره و نگاهش برق مادرانه ای پیدا می کرد. سلیمان خان که در این مدت بیش از همیشه به او توجه داشت، صبح آن روز دست او را گرفت و گفت امروز می خواهم ترا نزد داکتر ببرم. باید بفهمیم طفل مان در چه حالی است.
ماهرخ با کمی اضطراب و لبخندی محو سر تکان داد. در دلش هزار فکر می چرخید.
موتر سیاه سلیمان خان به سمت شفاخانه حرکت کرد. وقتی وارد دهلیز سفید و روشن شفاخانه شدند، ماهرخ دستش را محکم تر به بازوی شوهرش حلقه کرد. سلیمان لبخندی زد و در گوشش زمزمه کرد نگران نباش عزیزم، همه چیز خوب است.
داخل اطاق داکتر شدند. ماهرخ روی تخت دراز کشید و داکتر دستگاه سونوگرافی را آماده کرد. صفحه ای مانیتور روشن شد و صدای تپش قلب طفل در فضا پیچید، صدایی ریتم دار و پر از زندگی. چشم های ماهرخ پر از اشک شد، لبخندی لرزان روی لبانش نشست.
داکتر با لبخندی مطمین به سلیمان خان نگاه کرد و گفت تبریک می گویم! طفل تان پسر است. هم سالم است و هم خیلی قوی.
برای لحظه ای نفس سلیمان خان در سینه اش بند آمد، بعد مثل کسی که دنیا را به او بخشیده باشند، از خوشی خندید. دست ماهرخ را گرفت، پیشانی اش را بوسید و گفت شنیدی ماهرخ جان؟ خداوند به ما پسر داده!
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤104👍5😢5😭4😱2💯2❤🔥1🙏1😇1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و پنجاه نه در همان لحظه، صدای آهستهٔ کوبیدن بر در اطاق، فضای صمیمی میان شان را برید. سامعه با صدایی آرام گفت بفرما. دروازه کمی باز شد و ماهرخ پشت در نمایان گردید. نگاه خسته و مهربانش از لای در به داخل افتاد. وقتی…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و شصت
پارت هدیه
اشک از چشم های ماهرخ لغزید و روی صورتش غلتید. صدای داکتر هنوز در گوشش می پیچید: طفل تان سالم و قوی است.
سلیمان خان آنقدر خوشحال بود که وقتی از شفاخانه بیرون شدند، دست ماهرخ را در دست گرفت و گفت امشب همهٔ خانواده را بیرون میبرم. می خواهم شادی ام را با همه شریک کنم.
هنگام غروب، موترهای خانه یکی پی دیگری آماده شدند. خانم بزرگ، سامعه، حسینه و بقیه اعضای خانواده سوار شدند و همراه ماهرخ و سلیمان خان به یک رستورانت بزرگ و مجلل در شهر رفتند. نور چراغ های رستورانت مثل ستاره ها از پشت شیشه ها می درخشید و صدای موسیقی ملایم در فضای آن جاری بود.
سلیمان خان سر میز بزرگ خانوادگی نشسته بود، دست ماهرخ را روی میز گرفت و با افتخار گفت امروز روز خوشبختی من است. خداوند به من و ماهرخ پسری عطا کرده.
خانم بزرگ با لبخند تصنعی اما پر از هیاهوی درونی، سر تکان داد و گفت تبریک است پسرم، خداوند قدم طفل تان را خیر کند.
سامعه با لبخند ساختگی گفت واقعاً مبارک باشد.
اما چشم های حسینه پر از آتش بود. گیلاس آبش را محکم در دست گرفته بود، طوری که هر لحظه می خواست آن را خرد کند. لبخند دروغی روی لبش می نشست، ولی در عمق نگاهش، غم و خشم و حسرت چون شعله های پنهان می سوخت.
سلیمان خان با شور و شوق غذاها را سفارش داد؛ از کباب گرفته تا قابلی، از نوشیدنی های رنگارنگ تا میوه های تازه. وقتی غذاها رسیدند، او اولین لقمه را برای ماهرخ کشید و با نگاه پر از عشق به او گفت تو باید قوی باشی، باید پسر ما هم قوی باشد.
ماهرخ با شرمی عاشقانه لبخند زد.
همه به ظاهر مشغول غذا خوردن شدند، اما فضای میز ترکیبی از شادی آشکار و کینهٔ پنهان بود. سلیمان خان با هر لقمهٔ غذا از شوق فردای روشن سخن می گفت، در حالیکه ماهرخ با امید در دل به آینده ای شیرین می اندیشید.
ولی حسینه در سکوت به بشقابش خیره بود. چنگالش را بی صدا در غذا فرو می برد، اما هیچ میلی به خوردن نداشت. در دلش فقط یک صدا می پیچید: اگر پسر به دنیا بیاید… همه چیز تمام می شود. من و دخترانم دیگر جایی در این خانه نداریم.
صدای خندهٔ سلیمان خان و برق شادی در چهرهٔ ماهرخ مثل خنجری در قلب حسینه فرو می رفت. او وانمود می کرد شریک شادی است، اما در پسِ آن نگاه خالی، نقشه ای تازه در ذهنش شکل می گرفت.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و شصت
پارت هدیه
اشک از چشم های ماهرخ لغزید و روی صورتش غلتید. صدای داکتر هنوز در گوشش می پیچید: طفل تان سالم و قوی است.
سلیمان خان آنقدر خوشحال بود که وقتی از شفاخانه بیرون شدند، دست ماهرخ را در دست گرفت و گفت امشب همهٔ خانواده را بیرون میبرم. می خواهم شادی ام را با همه شریک کنم.
هنگام غروب، موترهای خانه یکی پی دیگری آماده شدند. خانم بزرگ، سامعه، حسینه و بقیه اعضای خانواده سوار شدند و همراه ماهرخ و سلیمان خان به یک رستورانت بزرگ و مجلل در شهر رفتند. نور چراغ های رستورانت مثل ستاره ها از پشت شیشه ها می درخشید و صدای موسیقی ملایم در فضای آن جاری بود.
سلیمان خان سر میز بزرگ خانوادگی نشسته بود، دست ماهرخ را روی میز گرفت و با افتخار گفت امروز روز خوشبختی من است. خداوند به من و ماهرخ پسری عطا کرده.
خانم بزرگ با لبخند تصنعی اما پر از هیاهوی درونی، سر تکان داد و گفت تبریک است پسرم، خداوند قدم طفل تان را خیر کند.
سامعه با لبخند ساختگی گفت واقعاً مبارک باشد.
اما چشم های حسینه پر از آتش بود. گیلاس آبش را محکم در دست گرفته بود، طوری که هر لحظه می خواست آن را خرد کند. لبخند دروغی روی لبش می نشست، ولی در عمق نگاهش، غم و خشم و حسرت چون شعله های پنهان می سوخت.
سلیمان خان با شور و شوق غذاها را سفارش داد؛ از کباب گرفته تا قابلی، از نوشیدنی های رنگارنگ تا میوه های تازه. وقتی غذاها رسیدند، او اولین لقمه را برای ماهرخ کشید و با نگاه پر از عشق به او گفت تو باید قوی باشی، باید پسر ما هم قوی باشد.
ماهرخ با شرمی عاشقانه لبخند زد.
همه به ظاهر مشغول غذا خوردن شدند، اما فضای میز ترکیبی از شادی آشکار و کینهٔ پنهان بود. سلیمان خان با هر لقمهٔ غذا از شوق فردای روشن سخن می گفت، در حالیکه ماهرخ با امید در دل به آینده ای شیرین می اندیشید.
ولی حسینه در سکوت به بشقابش خیره بود. چنگالش را بی صدا در غذا فرو می برد، اما هیچ میلی به خوردن نداشت. در دلش فقط یک صدا می پیچید: اگر پسر به دنیا بیاید… همه چیز تمام می شود. من و دخترانم دیگر جایی در این خانه نداریم.
صدای خندهٔ سلیمان خان و برق شادی در چهرهٔ ماهرخ مثل خنجری در قلب حسینه فرو می رفت. او وانمود می کرد شریک شادی است، اما در پسِ آن نگاه خالی، نقشه ای تازه در ذهنش شکل می گرفت.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤73😭7💔5🫡3😢2💯2❤🔥1🥰1🙏1🍓1🤗1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و شصت پارت هدیه اشک از چشم های ماهرخ لغزید و روی صورتش غلتید. صدای داکتر هنوز در گوشش می پیچید: طفل تان سالم و قوی است. سلیمان خان آنقدر خوشحال بود که وقتی از شفاخانه بیرون شدند، دست ماهرخ را در دست گرفت و گفت…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و شصت یک
پارت دوم هدیه
شام همان شب که از رستورانت برگشته بودند، حسینه در اطاقش روی تخت نشسته بود و آرام قرار نداشت. نگاهش سرخ بود و لب هایش از شدت خشم می لرزید. وقتی صدای پای خانم بزرگ را شنید، بلند شد.
خانم بزرگ آهسته داخل شد و با لحنی نرم گفت دخترم، چرا اینقدر خودت را می سوزانی؟ تو کمی صبر داشته باش. من همه چیز را درست می کنم. هیچ وقت نگذاشته ام کسی جای تو را بگیرد، حالا هم نخواهم گذاشت.
حسینه با نفسی سنگین گفت مادر جان! من دیگر صبر ندارم. هر لحظه می بینم که ماهرخ با شکمش می چرخد، همه دورش را گرفته اند، سلیمان به او عشق می ورزد… و من؟ من مثل یک سایه در گوشه ای مانده ام.
خانم بزرگ بازوی او را گرفت، با جدیت اما آرامش گفت گفتم صبر کن. من نمی گذارم طفل او آیندهٔ تو را تباه کند.
یک ماه گذشت. شکم ماهرخ بزرگ تر شد و خبر اینکه طفل او پسر است، در دل حسینه آتشی خاموش نشدنی برپا کرده بود. حالا هر بار که به چهرهٔ خندان ماهرخ نگاه می کرد، حس می کرد خنجری در قلبش فرو میرود. دیگر به این باور رسیده بود که خانم بزرگ هم دیگر به فکرش نیست و طرف ماهرخ را گرفته است.
آن روز، بی آنکه طاقت بیاورد، با عصبانیتی که در چشمانش شعله می کشید، دروازهٔ اطاق ماهرخ را محکم باز کرد و داخل شد.
ماهرخ که روی تخت نشسته و با دستانش شکم برجسته اش را نوازش می کرد، با دیدن او لبخند زد و گفت خوش آمدی حسینه جان، بفرما بنشین.
اما حسینه با گام های تند جلو رفت، ایستاد و با صدایی پر از خشم گفت چطور است؟ زندگی ات را روی خرابه های زندگی من ساختی، لذت میبری؟
ماهرخ با حیرت و ترس سر برداشت و لب زد چرا اینگونه میگویی؟ من چی کار کرده ام حسینه جان؟
در همان لحظه، خانم بزرگ، سامعه و فایقه نیز داخل اطاق شدند. نگاه ها سنگین شد، سکوت مثل پرده ای فضا را پوشانید.
حسینه خنده ای عصبی سر داد و فریاد زد چی کار کردی؟ شوهر مرا گرفتی، حالا می پرسی چی کار کردی؟! عشقی که سهم من بود، تو گرفتی!
صدایش لرزید و ادامه داد من سال ها با او زندگی کردم، مادر دخترانش شدم، اما تو آمدی و همه چیز را از من گرفتی.
ماهرخ اشک در چشمانش جمع شد، دستانش را به هم فشرد و گفت من هیچگاه قصد گرفتن جای تو را نداشتم… به خدا نیت بدی در مقابل تو نداشتم و ندارم.
اما حسینه دیگر گوشش بدهکار نبود. در حالی که فریاد میزد، نفرینش را روانه کرد و گفت نفرین به تو! نفرین به این طفل! ان شاءالله که طفلت زنده به دنیا نیاید، تا تو هم طعم سوختن را بچشی!
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
ادامه اش فردا شب ان شاءالله
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و شصت یک
پارت دوم هدیه
شام همان شب که از رستورانت برگشته بودند، حسینه در اطاقش روی تخت نشسته بود و آرام قرار نداشت. نگاهش سرخ بود و لب هایش از شدت خشم می لرزید. وقتی صدای پای خانم بزرگ را شنید، بلند شد.
خانم بزرگ آهسته داخل شد و با لحنی نرم گفت دخترم، چرا اینقدر خودت را می سوزانی؟ تو کمی صبر داشته باش. من همه چیز را درست می کنم. هیچ وقت نگذاشته ام کسی جای تو را بگیرد، حالا هم نخواهم گذاشت.
حسینه با نفسی سنگین گفت مادر جان! من دیگر صبر ندارم. هر لحظه می بینم که ماهرخ با شکمش می چرخد، همه دورش را گرفته اند، سلیمان به او عشق می ورزد… و من؟ من مثل یک سایه در گوشه ای مانده ام.
خانم بزرگ بازوی او را گرفت، با جدیت اما آرامش گفت گفتم صبر کن. من نمی گذارم طفل او آیندهٔ تو را تباه کند.
یک ماه گذشت. شکم ماهرخ بزرگ تر شد و خبر اینکه طفل او پسر است، در دل حسینه آتشی خاموش نشدنی برپا کرده بود. حالا هر بار که به چهرهٔ خندان ماهرخ نگاه می کرد، حس می کرد خنجری در قلبش فرو میرود. دیگر به این باور رسیده بود که خانم بزرگ هم دیگر به فکرش نیست و طرف ماهرخ را گرفته است.
آن روز، بی آنکه طاقت بیاورد، با عصبانیتی که در چشمانش شعله می کشید، دروازهٔ اطاق ماهرخ را محکم باز کرد و داخل شد.
ماهرخ که روی تخت نشسته و با دستانش شکم برجسته اش را نوازش می کرد، با دیدن او لبخند زد و گفت خوش آمدی حسینه جان، بفرما بنشین.
اما حسینه با گام های تند جلو رفت، ایستاد و با صدایی پر از خشم گفت چطور است؟ زندگی ات را روی خرابه های زندگی من ساختی، لذت میبری؟
ماهرخ با حیرت و ترس سر برداشت و لب زد چرا اینگونه میگویی؟ من چی کار کرده ام حسینه جان؟
در همان لحظه، خانم بزرگ، سامعه و فایقه نیز داخل اطاق شدند. نگاه ها سنگین شد، سکوت مثل پرده ای فضا را پوشانید.
حسینه خنده ای عصبی سر داد و فریاد زد چی کار کردی؟ شوهر مرا گرفتی، حالا می پرسی چی کار کردی؟! عشقی که سهم من بود، تو گرفتی!
صدایش لرزید و ادامه داد من سال ها با او زندگی کردم، مادر دخترانش شدم، اما تو آمدی و همه چیز را از من گرفتی.
ماهرخ اشک در چشمانش جمع شد، دستانش را به هم فشرد و گفت من هیچگاه قصد گرفتن جای تو را نداشتم… به خدا نیت بدی در مقابل تو نداشتم و ندارم.
اما حسینه دیگر گوشش بدهکار نبود. در حالی که فریاد میزد، نفرینش را روانه کرد و گفت نفرین به تو! نفرین به این طفل! ان شاءالله که طفلت زنده به دنیا نیاید، تا تو هم طعم سوختن را بچشی!
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
ادامه اش فردا شب ان شاءالله
❤70😭24😢9❤🔥2👍2🙏2💔2🕊1💯1😇1🤝1
ودر شب توتمام دلتنگی های مرامیدانی.💜˼اللهم ارزقنا هر چه خیر است و
ما نمیدانیم...🌱 ⸀
#الهیگآهینگآهی♥️🌙
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤26🥰2❤🔥1👍1👏1🙏1🕊1😍1💯1💘1😘1
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان خوش و عالی❤️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت🤲
🕊✨امروز دوشنبه
🌻 ۵/ عقرب/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲۷/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۵/جمادی الاول/۱۴۴۷قمری
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان خوش و عالی❤️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت🤲
🕊✨امروز دوشنبه
🌻 ۵/ عقرب/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲۷/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۵/جمادی الاول/۱۴۴۷قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤4🥰2⚡1❤🔥1👍1👏1🎉1💯1😘1😎1
سلام
دوشنبه تان پر از
لطف و محبت خدا 🌺🍃
امیدوارم بهترین هفتہ
رو پیش رو داشتہ باشید
پر از آرامش، پر از مهربانی
پر از حس زیبای خوشبختی
دلتان شاد و لبتان خندان 😊
دوشنبه تان پر از
لطف و محبت خدا 🌺🍃
امیدوارم بهترین هفتہ
رو پیش رو داشتہ باشید
پر از آرامش، پر از مهربانی
پر از حس زیبای خوشبختی
دلتان شاد و لبتان خندان 😊
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤4🥰2⚡1❤🔥1👍1👏1🎉1💯1😘1😎1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌸برات روز خاصی آرزو میکنم
🌼از اون روزایی که
🌺با خنده شروع میشن
🌸و با آرامش به پایان میرسند
🌼آرزو میکنم که امروز
🌺بال های آرزویت
🌸به جاهایی ببرنت که
🌼دلت میخواد بری...
🌺تقدیم با آرزوی بهترینها
🌸روز خوبی در پیش داشته باشید
🌼از اون روزایی که
🌺با خنده شروع میشن
🌸و با آرامش به پایان میرسند
🌼آرزو میکنم که امروز
🌺بال های آرزویت
🌸به جاهایی ببرنت که
🌼دلت میخواد بری...
🌺تقدیم با آرزوی بهترینها
🌸روز خوبی در پیش داشته باشید
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤7🥰2⚡1❤🔥1👍1👏1🎉1💯1😘1😎1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_ ۱۹۰ 🥀از معاذ بن جبل ـ رضی الله عنه ـ روایت است که رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود: ✍قَالَ اللهُ -عَزَّ وجَلَّ-: المُتَحَابُّون فِي جَلاَلِي، لَهُم مَنَابِرُ مِن نُورٍ يَغْبِطُهُم النَبِيُّونَ والشُهَدَاء». 🔥خدای بلندمرتبه فرمود:…
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۹۱
🥀از ابودرداء ـ رضی الله عنه ـ روایت است که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند:
🌹«مَنْ رَدَّ عَنْ عِرْضِ أَخِيهِ رَدَّ اللهُ عَنْ وَجْهِهِ النَّارَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ»
🫂«هرکس از آبروی برادرش دفاع کند، الله متعال در روز قيامت، آتش دوزخ را از او دور میگرداند».
#سننترمذی1931
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
#قسمت_۱۹۱
🥀از ابودرداء ـ رضی الله عنه ـ روایت است که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند:
🌹«مَنْ رَدَّ عَنْ عِرْضِ أَخِيهِ رَدَّ اللهُ عَنْ وَجْهِهِ النَّارَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ»
🫂«هرکس از آبروی برادرش دفاع کند، الله متعال در روز قيامت، آتش دوزخ را از او دور میگرداند».
#سننترمذی1931
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
❤9❤🔥2🥰2👍1👏1🎉1💯1😘1😎1
Forwarded from خیلی مهم
.
خیاطی عفاف آزیتا(باتخفیفات ویژه)
@azitatanara
🌷مـــنـاجــــــات بـــــــا الله
@PrayerswithGod
🌷با خدا غصه ها قصه می شود
@be_soye_aramesh1
🌷تفسیر آسان قرآن
@TAFSIR_ASAN_Quran
🌷بزرگـــــترین کانال تجویدقرآن ڪریم
@tajvidkalamollah
🌷اناشید شاد،نشید جهادی، نشید غمگین
@anashidi
🌷کتابخانه اسلامی نور
@EslahLib_ISLAMI_noor
🌷قشنگ ترین دلنوشتہ ها و زیباترین متنها
@kolbeh_EhsAs3
🌷ســــرود عربی ســرود فارسی ســرود بلوچی
@sroodislam
🌷ویدیوهای مفیدواسلامی
@Goles_taan
🌷ذکر گنجی ازگنج های بهشت
@zakerin_allah1
🌷دورهی حفظ تخصصی مخصوص برادران ، نوجوانان و کودکان
@tolo_haq_persian
🌷آشـــپز خـــونه خوشـــمزه مـــن
@tahchin2
🌷باطل کردن سحروجادووطلسم به اذن الله قرآن درمانی
@ghoran_darmane
🌷ســــوال و جواب
@onlinoo
🌷گلچین های اسلامی
@aaaagojhin
🌷سرودهای جذب کننده
@iSLaMSrOod1
🌷بزرگترین کانال احادیث گهربار بخاری ومسلم
@ahadis_sahihe
🌷فن بیان وگویندگی
@bekhodat1Aeman1d
🌷کتابخانه مرجع
@EslahLib_ISLAMI_noor_books
🌷تلاوت القرآن الکریم
@Quran_Holy2
🌷تفسیرقرآن نورعلی نور
@TAFSIR_noor_alinoor
🌷آیا عاشق یادگیری زبان عربی هستید؟؟
@arabimobin1
🌷سخنان شهید مولانا مجیب الرحمان آنصاری
@molanaansaria
🌷یــــــک ساله حافـــــظ کل قراان شو
@hefzz_quran
🌷تفسیرقرآن نورعلی نور
@TAFSIR_noor_alinoor
🌷بزرگترین کانال تـلاوت قـرآن كریم
@telavat_rozaneh
🌷خود درمانی با قرآن در منزل بدون راقی
@QoRaaNDaRmAni
.
🌷
خیاطی عفاف آزیتا(باتخفیفات ویژه)
@azitatanara
🌷مـــنـاجــــــات بـــــــا الله
@PrayerswithGod
🌷با خدا غصه ها قصه می شود
@be_soye_aramesh1
🌷تفسیر آسان قرآن
@TAFSIR_ASAN_Quran
🌷بزرگـــــترین کانال تجویدقرآن ڪریم
@tajvidkalamollah
🌷اناشید شاد،نشید جهادی، نشید غمگین
@anashidi
🌷کتابخانه اسلامی نور
@EslahLib_ISLAMI_noor
🌷قشنگ ترین دلنوشتہ ها و زیباترین متنها
@kolbeh_EhsAs3
🌷ســــرود عربی ســرود فارسی ســرود بلوچی
@sroodislam
🌷ویدیوهای مفیدواسلامی
@Goles_taan
🌷ذکر گنجی ازگنج های بهشت
@zakerin_allah1
🌷دورهی حفظ تخصصی مخصوص برادران ، نوجوانان و کودکان
@tolo_haq_persian
🌷آشـــپز خـــونه خوشـــمزه مـــن
@tahchin2
🌷باطل کردن سحروجادووطلسم به اذن الله قرآن درمانی
@ghoran_darmane
🌷ســــوال و جواب
@onlinoo
🌷گلچین های اسلامی
@aaaagojhin
🌷سرودهای جذب کننده
@iSLaMSrOod1
🌷بزرگترین کانال احادیث گهربار بخاری ومسلم
@ahadis_sahihe
🌷فن بیان وگویندگی
@bekhodat1Aeman1d
🌷کتابخانه مرجع
@EslahLib_ISLAMI_noor_books
🌷تلاوت القرآن الکریم
@Quran_Holy2
🌷تفسیرقرآن نورعلی نور
@TAFSIR_noor_alinoor
🌷آیا عاشق یادگیری زبان عربی هستید؟؟
@arabimobin1
🌷سخنان شهید مولانا مجیب الرحمان آنصاری
@molanaansaria
🌷یــــــک ساله حافـــــظ کل قراان شو
@hefzz_quran
🌷تفسیرقرآن نورعلی نور
@TAFSIR_noor_alinoor
🌷بزرگترین کانال تـلاوت قـرآن كریم
@telavat_rozaneh
🌷خود درمانی با قرآن در منزل بدون راقی
@QoRaaNDaRmAni
.
🌷
❤1
[🙂🌿شاد باش...
واتفاقات ناخوشایندو بدگذشته
رو ازذهنت دور بریز، لحظههایی
که میگذره ، دیگه بر نمیگرده؛
امروز یه کاری کن حالت خوب
بشه ، نذار دلتنگی و سختی ،🕯
ناراحتت کنه... خُب 🍃🍒]
واتفاقات ناخوشایندو بدگذشته
رو ازذهنت دور بریز، لحظههایی
که میگذره ، دیگه بر نمیگرده؛
امروز یه کاری کن حالت خوب
بشه ، نذار دلتنگی و سختی ،🕯
ناراحتت کنه... خُب 🍃🍒]
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤4❤🔥1👍1👏1👌1💯1
