در روز جمعه زیاد صلوات بفرستید بر رسول خدا ﷺ ♥️
🎀اللهُمَّ صلِّ وسلم علىٰ نبینا مُحَمَّد🎀
🎀اللهُمَّ صلِّ وسلم علىٰ نبینا مُحَمَّد🎀
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤42❤🔥5💯3🥰2🙏2👍1🕊1😇1🤗1💘1😘1
توصیه رسول الله صلی الله علیه. وسلم به کسی که عصبانی میشود! بگوید .؟
Anonymous Quiz
46%
لا حول و لا قوة الا بالله
52%
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
2%
هیچکدام
❤25👍5💯3❤🔥2🥰2🙏1😍1😇1🤗1💘1😘1
#دعایه🤲🤲🤲
بزرگواران یکی از اعضای کانال درخواست دعا کردن از تمامی شما عزیزان لطفا لطفا لطفا دعا کنیم در حق ایشان،
ان شاءالله العظیم مشکل وخواست شان برآورده خیر گردد آمین یاربی🤲🥹
لَّا إِلَٰهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنتُ مِنَ الظَّالِمِينَ
بزرگواران یکی از اعضای کانال درخواست دعا کردن از تمامی شما عزیزان لطفا لطفا لطفا دعا کنیم در حق ایشان،
ان شاءالله العظیم مشکل وخواست شان برآورده خیر گردد آمین یاربی🤲🥹
لَّا إِلَٰهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنتُ مِنَ الظَّالِمِينَ
❤47👍12😢2🙏2🕊2💯2⚡1👌1😍1🤗1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت پنجاه و نه ماهرخ، اشک در چشمانش حلقه زد اما به سختی خودش را نگه داشت. صدایش لرزید و گفت من از بودن با شما می شرمم و به شما حسی جز نفرت ندارم. سلیمان خان لحظه ای خاموش شد. نگاهش در عمق چشمان ماهرخ دوخته ماند، سپس سرش…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت
ماهرخ بعد از چند دقیقه آهسته از سفره برخاست و به سوی اطاقش رفت. هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که دروازهٔ اطاق باز شد و خانم بزرگ وارد شد.
ماهرخ با دیدن او به سرعت از جا بلند شد و با احترام گفت سلام خانم بزرگ.
خانم بزرگ بی آنکه لبخندی بزند مقابل او ایستاد. چشمان سردش مستقیم در نگاه ماهرخ نشست و گفت سلیمان خان اگر برنامهٔ سفری چید نمی خواهم تو بروی. دوست ندارم میان عروسم و پسرم مزاحمی باشی.
ماهرخ لحظه ای سکوت کرد، بعد لبخندی تلخ روی لبانش نشست و گفت حتی اگر شما هم نمی گفتید، باز هم من نمی رفتم. خیالتان راحت باشد خانم بزرگ.
خانم بزرگ ابرویی بالا انداخت و پوزخندی زد و گفت من نگران چیز دیگری هستم نگران آنکه مبادا اشتباهی از تو سر بزند. من نمی خواهم با تو دشمنی کنم…
دست سنگینش را روی شانهٔ ماهرخ گذاشت و با لحنی آرام اما پر از تهدید گفت ولی خوب است که تو دختر باهوشی هستی. پس مواظب باش.
بعد از جا چرخید و از اطاق بیرون رفت.
ماهرخ به محض رفتن او، خودش را روی تخت انداخت. نگاهش به سقف خیره ماند و در دل زمزمه کرد خدایا اینها چقدر عجیب اند. چرا حسینه خودش با من چیزی نگفت؟ چرا باید به خانم بزرگ گزارش بدهد؟
دلش گرفت. دست هایش را روی سرش گذاشت و با صدایی لرزان گفت حسینه از من دلگیر است. حق هم دارد. من میان زندگی او و شوهرش قدم گذاشتم… این عذاب وجدان مرا از پا خواهد انداخت.
شب، فضای سالن پر از سکوت سنگینی بود. همه دور میز نشسته بودند و تنها صدای برخورد قاشق ها با بشقاب، در هوا می پیچید. نگاه ها به زمین دوخته شده بود که ناگهان سلیمان خان سکوت را شکست. با صدای قاطع و آرام گفت مادرجان آخر هفته تصمیم دارم برای یک هفته با حسینه و اولادها به دبی بروم.
خانم بزرگ با شنیدن این خبر لبخندی ملایم بر لب آورد، اما هنوز لبخندش کامل ننشسته بود که سلیمان خان ادامه داد و البته ماهرخ جان هم در این سفر همراه ما خواهد بود. خواستم پیشاپیش برایتان بگویم.
ماهرخ از شدت ناباوری ناگهان به سرفه افتاد. سامعه با بی میلی گیلاس آبی به دستش داد و با نگاهی سرد به او خیره شد. بعد رو به برادرش کرد و گفت لالا جان، تو با حسینه و اولادهایت می خواهی بروی؛ چرا ماهرخ جان را با خودت میبری؟ شاید نه او راضی باشد، نه حسینه.
سلیمان خان با خونسردی نگاهش را بین آنها چرخاند و گفت من و ماهرخ تازه ازدواج کرده ایم. خوش ندارم او را تنها بگذارم. از طرفی، اولادها بدون مادرشان نمی آیند. پس یا همه با هم میرویم، یا هیچکدام نمی روییم.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت
ماهرخ بعد از چند دقیقه آهسته از سفره برخاست و به سوی اطاقش رفت. هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که دروازهٔ اطاق باز شد و خانم بزرگ وارد شد.
ماهرخ با دیدن او به سرعت از جا بلند شد و با احترام گفت سلام خانم بزرگ.
خانم بزرگ بی آنکه لبخندی بزند مقابل او ایستاد. چشمان سردش مستقیم در نگاه ماهرخ نشست و گفت سلیمان خان اگر برنامهٔ سفری چید نمی خواهم تو بروی. دوست ندارم میان عروسم و پسرم مزاحمی باشی.
ماهرخ لحظه ای سکوت کرد، بعد لبخندی تلخ روی لبانش نشست و گفت حتی اگر شما هم نمی گفتید، باز هم من نمی رفتم. خیالتان راحت باشد خانم بزرگ.
خانم بزرگ ابرویی بالا انداخت و پوزخندی زد و گفت من نگران چیز دیگری هستم نگران آنکه مبادا اشتباهی از تو سر بزند. من نمی خواهم با تو دشمنی کنم…
دست سنگینش را روی شانهٔ ماهرخ گذاشت و با لحنی آرام اما پر از تهدید گفت ولی خوب است که تو دختر باهوشی هستی. پس مواظب باش.
بعد از جا چرخید و از اطاق بیرون رفت.
ماهرخ به محض رفتن او، خودش را روی تخت انداخت. نگاهش به سقف خیره ماند و در دل زمزمه کرد خدایا اینها چقدر عجیب اند. چرا حسینه خودش با من چیزی نگفت؟ چرا باید به خانم بزرگ گزارش بدهد؟
دلش گرفت. دست هایش را روی سرش گذاشت و با صدایی لرزان گفت حسینه از من دلگیر است. حق هم دارد. من میان زندگی او و شوهرش قدم گذاشتم… این عذاب وجدان مرا از پا خواهد انداخت.
شب، فضای سالن پر از سکوت سنگینی بود. همه دور میز نشسته بودند و تنها صدای برخورد قاشق ها با بشقاب، در هوا می پیچید. نگاه ها به زمین دوخته شده بود که ناگهان سلیمان خان سکوت را شکست. با صدای قاطع و آرام گفت مادرجان آخر هفته تصمیم دارم برای یک هفته با حسینه و اولادها به دبی بروم.
خانم بزرگ با شنیدن این خبر لبخندی ملایم بر لب آورد، اما هنوز لبخندش کامل ننشسته بود که سلیمان خان ادامه داد و البته ماهرخ جان هم در این سفر همراه ما خواهد بود. خواستم پیشاپیش برایتان بگویم.
ماهرخ از شدت ناباوری ناگهان به سرفه افتاد. سامعه با بی میلی گیلاس آبی به دستش داد و با نگاهی سرد به او خیره شد. بعد رو به برادرش کرد و گفت لالا جان، تو با حسینه و اولادهایت می خواهی بروی؛ چرا ماهرخ جان را با خودت میبری؟ شاید نه او راضی باشد، نه حسینه.
سلیمان خان با خونسردی نگاهش را بین آنها چرخاند و گفت من و ماهرخ تازه ازدواج کرده ایم. خوش ندارم او را تنها بگذارم. از طرفی، اولادها بدون مادرشان نمی آیند. پس یا همه با هم میرویم، یا هیچکدام نمی روییم.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤83👍15😢6💔4❤🔥2😇2🙏1🕊1💯1😭1🤗1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت شصت ماهرخ بعد از چند دقیقه آهسته از سفره برخاست و به سوی اطاقش رفت. هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که دروازهٔ اطاق باز شد و خانم بزرگ وارد شد. ماهرخ با دیدن او به سرعت از جا بلند شد و با احترام گفت سلام خانم بزرگ. خانم…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و یک
خانم بزرگ با نگاهی نافذ به سوی ماهرخ چرخید. سکوت همه فضا را سنگین تر کرده بود. ماهرخ دستانش را روی زانو فشرد، کلمات را در ذهنش کنار هم گذاشت و سرانجام با صدایی لرزان اما محکم گفت شما با حسینه خانم و فرزندانتان بروید من با شما نمیایم.
سلیمان خان با بهت به او نگریست، ابروانش در هم گره خورد و با لحنی جدی گفت یعنی چه که نمیایی؟ من می خواهم تو همراه من باشی. تصمیم من همین است. دیگر در این باره هیچ بحثی نمی کنم.
ماهرخ سکوت کرد. در چهره اش آشفتگی و درماندگی موج میزد. نگاه خانم بزرگ، حسینه و سامعه تا پایان غذا پر از خشم و دلخوری بود.
شب، وقتی ماهرخ از پای میز برخاست تا به اطاقش برود، ناگهان بازویش سخت در چنگ خانم بزرگ گرفتار شد. او با صدایی آرام اما پر از تهدید گفت فکر می کنم حرفی را که روز قبل برایت زدم، درست نشنیدی.
ماهرخ با درماندگی آهسته پاسخ داد شما دیدید که سلیمان خان چه گفت. من چه کاری از دستم ساخته است؟
خانم بزرگ با خشم چشم در چشم او دوخت و صدایش بالا رفت و گفت من کاری به حرف او ندارم! تو حق نداری به این سفر بروی. اگر بروی، مطمئن باش با دستان خودت حکم رفتن همیشگی ات از این خانه را امضا کردی. کاری می کنم که حتی نفس کشیدن در این خانه برایت عذاب شود.
سپس با تحقیر بازوی ماهرخ را رها کرد و با گام هایی سنگین به سمت اطاقش رفت.
اشک در چشمان ماهرخ جمع شد. نفس عمیقی کشید، بغضش را فرو خورد و آرام از پله ها بالا رفت. وقتی وارد اطاق شد، سلیمان خان روی تخت لم داده بود و کتابی در دست داشت. با دیدنش، کتاب را بست و لبخندی زد و گفت فردا میایم دنبالت. با هم به بازار می رویم. هر چه برای سفر لازم داری بخر.
ماهرخ با سردی و بی روح گفت من که گفتم نمیایم… چرا اینقدر اصرار دارید؟
سلیمان خان به آرامی برخاست، چند قدم به سویش رفت و گفت و من هم گفتم میایی. مطمئن باش برایت خوش می گذرد. دبی شهریست که با دیدنش دلت تازه می شود من نمی خواهم تو تنها بمانی.
ماهرخ سر به زیر انداخت. دلش پر از آشوب بود؛ میان خشم خانم بزرگ، لجاجت سلیمان خان، و عذاب وجدانی که لحظه به لحظه قلبش را می فشرد
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و یک
خانم بزرگ با نگاهی نافذ به سوی ماهرخ چرخید. سکوت همه فضا را سنگین تر کرده بود. ماهرخ دستانش را روی زانو فشرد، کلمات را در ذهنش کنار هم گذاشت و سرانجام با صدایی لرزان اما محکم گفت شما با حسینه خانم و فرزندانتان بروید من با شما نمیایم.
سلیمان خان با بهت به او نگریست، ابروانش در هم گره خورد و با لحنی جدی گفت یعنی چه که نمیایی؟ من می خواهم تو همراه من باشی. تصمیم من همین است. دیگر در این باره هیچ بحثی نمی کنم.
ماهرخ سکوت کرد. در چهره اش آشفتگی و درماندگی موج میزد. نگاه خانم بزرگ، حسینه و سامعه تا پایان غذا پر از خشم و دلخوری بود.
شب، وقتی ماهرخ از پای میز برخاست تا به اطاقش برود، ناگهان بازویش سخت در چنگ خانم بزرگ گرفتار شد. او با صدایی آرام اما پر از تهدید گفت فکر می کنم حرفی را که روز قبل برایت زدم، درست نشنیدی.
ماهرخ با درماندگی آهسته پاسخ داد شما دیدید که سلیمان خان چه گفت. من چه کاری از دستم ساخته است؟
خانم بزرگ با خشم چشم در چشم او دوخت و صدایش بالا رفت و گفت من کاری به حرف او ندارم! تو حق نداری به این سفر بروی. اگر بروی، مطمئن باش با دستان خودت حکم رفتن همیشگی ات از این خانه را امضا کردی. کاری می کنم که حتی نفس کشیدن در این خانه برایت عذاب شود.
سپس با تحقیر بازوی ماهرخ را رها کرد و با گام هایی سنگین به سمت اطاقش رفت.
اشک در چشمان ماهرخ جمع شد. نفس عمیقی کشید، بغضش را فرو خورد و آرام از پله ها بالا رفت. وقتی وارد اطاق شد، سلیمان خان روی تخت لم داده بود و کتابی در دست داشت. با دیدنش، کتاب را بست و لبخندی زد و گفت فردا میایم دنبالت. با هم به بازار می رویم. هر چه برای سفر لازم داری بخر.
ماهرخ با سردی و بی روح گفت من که گفتم نمیایم… چرا اینقدر اصرار دارید؟
سلیمان خان به آرامی برخاست، چند قدم به سویش رفت و گفت و من هم گفتم میایی. مطمئن باش برایت خوش می گذرد. دبی شهریست که با دیدنش دلت تازه می شود من نمی خواهم تو تنها بمانی.
ماهرخ سر به زیر انداخت. دلش پر از آشوب بود؛ میان خشم خانم بزرگ، لجاجت سلیمان خان، و عذاب وجدانی که لحظه به لحظه قلبش را می فشرد
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤79😢15💔8😭5❤🔥3🥰2🤗2⚡1🙏1🕊1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت شصت و یک خانم بزرگ با نگاهی نافذ به سوی ماهرخ چرخید. سکوت همه فضا را سنگین تر کرده بود. ماهرخ دستانش را روی زانو فشرد، کلمات را در ذهنش کنار هم گذاشت و سرانجام با صدایی لرزان اما محکم گفت شما با حسینه خانم و فرزندانتان…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و دو
#پارت هدیه
ماهرخ روی تخت نشست، چیزی بر دل داشت که می خواست بر زبان بیاورد. هنوز کلمات را بر لب نچیده بود که سلیمان خان پرسید راستی تو تا حالا به کشورهای خارجی رفته ای؟
ماهرخ نگاهش را به زمین دوخت، سری به آرامی تکان داد و با صدایی آرام گفت نخیر من حتا از قریه ای خود ما هم بیرون نشده بودم. پدرم مردی قیدگیر بود اجازه نمیداد حتا با مادرم به شهر هم بیایم.
سلیمان خان چند لحظه خاموش ماند، در فکر فرو رفت بعد با نگاهی که می خواست مهربان جلوه کند گفت پس حتماً خیلی سخت بود برایت، وقتی برای اولین بار پا به شهر گذاشتی؟
این جمله چون خنجری در قلب ماهرخ نشست. بی اختیار ذهنش به شبی رفت که با سهراب از خانه گریخت… لرزی در وجودش دوید. ناگهان حس کرد سلیمان خان با این پرسش، زخم کهنه اش را عمداً خراشیده است. آهسته اما محکم از جا برخاست، مقابل او ایستاد و نگاهش را در نگاه مرد دوخت. با صدای پر از بغض و خشم گفت لذت بردی؟
سلیمان خان با بهت پرسید از چی؟
پوزخند تلخی بر لبان ماهرخ نشست. صدایش لرزید و گفت از اینکه می خواهی با این سوال هایت مرا نزد خودم خوار و کوچک جلوه بدهی. از اینکه گذشته ای مرا داغی تازه بر روحم میکنی لذت بردی؟ پس بگذار برایت روشن بگویم… اینکه من از خانه فرار کردم، هیچ ربطی به تو ندارد! تو بودی که مرا به این ازدواج مجبور کردی… با اینکه همه چیز را از پیش می دانستی!
چهره ای سلیمانخان در هم رفت. آرام از جایش برخاست و با لحنی فروتنانه گفت عزیزم، تو اشتباه فهمیدی. من قصد طعنه زدن نداشتم. بخدا…
اما ماهرخ با دست، سخنش را برید. چشم هایش پر از نفرت بود با صدای که چون تیغی تیز بر جان مرد می نشست گفت
نخیر من خوب میدانم قصدت چیست! می خواهی هر لحظه زخم هایم را به یادم بیاوری. همین است که از تو متنفرم… متنفر!
با قدم های بلند و خشمگین به سوی دستشویی رفت. سلیمان خان دستپاچه پشت سرش راه افتاد، اما پیش از آنکه برسد، ماهرخ در را محکم بست.
صدای قفل شدن در درون سکوت اطاق پیچید. سلیمانخان دستش را روی در گذاشت، نفسش سنگین شده بود. با انگشت چند بار به در زد و با صدای پر از التماس گفت ماهرخ جان بخدا اشتباه احساس کردی. درست است، اگر حرفم آزارت داد، معذرت میخواهم. بیرون بیا… بگذار حرف بزنیم.
اما پاسخی از پشت در نیامد. تنها صدای نفس های بریده ای ماهرخ بود که در سکوت شب، میان دیوارها گم می شد.
بعد از چند دقیقه، صدای قدم های سلیمان خان از پشت در شنیده شد. سنگین و خسته قدم برداشت و دور شد.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و دو
#پارت هدیه
ماهرخ روی تخت نشست، چیزی بر دل داشت که می خواست بر زبان بیاورد. هنوز کلمات را بر لب نچیده بود که سلیمان خان پرسید راستی تو تا حالا به کشورهای خارجی رفته ای؟
ماهرخ نگاهش را به زمین دوخت، سری به آرامی تکان داد و با صدایی آرام گفت نخیر من حتا از قریه ای خود ما هم بیرون نشده بودم. پدرم مردی قیدگیر بود اجازه نمیداد حتا با مادرم به شهر هم بیایم.
سلیمان خان چند لحظه خاموش ماند، در فکر فرو رفت بعد با نگاهی که می خواست مهربان جلوه کند گفت پس حتماً خیلی سخت بود برایت، وقتی برای اولین بار پا به شهر گذاشتی؟
این جمله چون خنجری در قلب ماهرخ نشست. بی اختیار ذهنش به شبی رفت که با سهراب از خانه گریخت… لرزی در وجودش دوید. ناگهان حس کرد سلیمان خان با این پرسش، زخم کهنه اش را عمداً خراشیده است. آهسته اما محکم از جا برخاست، مقابل او ایستاد و نگاهش را در نگاه مرد دوخت. با صدای پر از بغض و خشم گفت لذت بردی؟
سلیمان خان با بهت پرسید از چی؟
پوزخند تلخی بر لبان ماهرخ نشست. صدایش لرزید و گفت از اینکه می خواهی با این سوال هایت مرا نزد خودم خوار و کوچک جلوه بدهی. از اینکه گذشته ای مرا داغی تازه بر روحم میکنی لذت بردی؟ پس بگذار برایت روشن بگویم… اینکه من از خانه فرار کردم، هیچ ربطی به تو ندارد! تو بودی که مرا به این ازدواج مجبور کردی… با اینکه همه چیز را از پیش می دانستی!
چهره ای سلیمانخان در هم رفت. آرام از جایش برخاست و با لحنی فروتنانه گفت عزیزم، تو اشتباه فهمیدی. من قصد طعنه زدن نداشتم. بخدا…
اما ماهرخ با دست، سخنش را برید. چشم هایش پر از نفرت بود با صدای که چون تیغی تیز بر جان مرد می نشست گفت
نخیر من خوب میدانم قصدت چیست! می خواهی هر لحظه زخم هایم را به یادم بیاوری. همین است که از تو متنفرم… متنفر!
با قدم های بلند و خشمگین به سوی دستشویی رفت. سلیمان خان دستپاچه پشت سرش راه افتاد، اما پیش از آنکه برسد، ماهرخ در را محکم بست.
صدای قفل شدن در درون سکوت اطاق پیچید. سلیمانخان دستش را روی در گذاشت، نفسش سنگین شده بود. با انگشت چند بار به در زد و با صدای پر از التماس گفت ماهرخ جان بخدا اشتباه احساس کردی. درست است، اگر حرفم آزارت داد، معذرت میخواهم. بیرون بیا… بگذار حرف بزنیم.
اما پاسخی از پشت در نیامد. تنها صدای نفس های بریده ای ماهرخ بود که در سکوت شب، میان دیوارها گم می شد.
بعد از چند دقیقه، صدای قدم های سلیمان خان از پشت در شنیده شد. سنگین و خسته قدم برداشت و دور شد.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤90💔16😢8❤🔥5👍3😭3👌2🕊2😍1💘1😘1
🌸در دل شب لذتی وجود دارد که آن را جز کسانی که آن را برپا می دارند نمی چشند ...
☘ درهای آسمان باز شده برای پذیرش توبه و #دعاهایت ,,, پس بشتاب
نماز شب بهشت قبلهاست
☘ درهای آسمان باز شده برای پذیرش توبه و #دعاهایت ,,, پس بشتاب
نماز شب بهشت قبلهاست
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤31💯6😢3❤🔥2👌2👍1🕊1😍1💋1🤗1😘1
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان متعالی😍
🔘✨امروز تان قرین رحمت الهی🤲
🕊✨امروز شنبه
🌻 ۱۲/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۴/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۱/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان متعالی😍
🔘✨امروز تان قرین رحمت الهی🤲
🕊✨امروز شنبه
🌻 ۱۲/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۴/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۱/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤14🥰2❤🔥1👍1👏1🎉1👌1🕊1💯1🤝1😎1
هر روز صبح شادتر ، آرام و🥰🌱
بخشنده تراز دیروزت باش و
حواست بہ نگاہ خدا باشد، ڪہ
چشمش بہ شايستہ ترشدن و
زیباترشدنِ روح توست... 🕊💛
بخشنده تراز دیروزت باش و
حواست بہ نگاہ خدا باشد، ڪہ
چشمش بہ شايستہ ترشدن و
زیباترشدنِ روح توست... 🕊💛
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤11🥰7⚡2👌2❤🔥1👍1🎉1🕊1💯1🤝1🤗1
الحمدللّٰه کَما هُو أهلُه
خدایا شکرت، هرچقدر که سزاوارش هستی ♾ 🌸🌱
#صبحت_بخیـروشادی 🌤
خدایا شکرت، هرچقدر که سزاوارش هستی ♾ 🌸🌱
#صبحت_بخیـروشادی 🌤
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤19❤🔥2💯2⚡1👍1🥰1🎉1👌1🕊1😇1🤝1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۶۷ 🥀از ابوهريره ـ رضی الله عنها ـ روایت است که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند: 📋يَأْتي علَى النَّاسِ زَمانٌ لا يُبالِي المَرْءُ ما أخَذَ منه؛ أمِنَ الحَلالِ أمْ مِنَ الحَرامِ. 📚 «زمانی بر مردم خواهد آمد که شخص دیگر برایش مهم…
#حدیث_کوتاه
#قسمت ۱۶۸
🥀از جابر بن عبدالله ـ رضی الله عنهما ـ روایت است که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند:
✅«كُلُّ مَعْرُوفٍ صَدَقَةٌ»
🌿«هر کار نیکی صدقه است».
#صحیحبخاری6021
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
#قسمت ۱۶۸
🥀از جابر بن عبدالله ـ رضی الله عنهما ـ روایت است که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند:
✅«كُلُّ مَعْرُوفٍ صَدَقَةٌ»
🌿«هر کار نیکی صدقه است».
#صحیحبخاری6021
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
❤22❤🔥4🎉2⚡1👍1🥰1👌1🕊1💯1💘1
لبخند و داشتن انرژیمثبت، چتر
نجاتِ تو در مقابل افکار منفی و انرژیهای منفیهᵕ.ᵕ🧡🌱
نجاتِ تو در مقابل افکار منفی و انرژیهای منفیهᵕ.ᵕ🧡🌱
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤25❤🔥3🥰3👍2🎉1🙏1🕊1💯1🫡1💘1😎1
به خودت باور داشته باش
📚حکمت و عدالت خدا روزی موسی به پیشگاه خداوند عرضه داشت: خدایا امروز من را به برخی اسرار و امور نهفته آگاه کن! خداوند خطاب به او فرمود: به کنار چشمه برو، خود را در میان گیاهان مخفی کن و نگاه کن چه حوادثی در آنجا رخ می دهد! موسی این کار را کرد و به نظاره…
📚 #حکایت_زیبای_مهرمادر و #مهرخدا
در زمان حضرت موسی (ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفته بود. عروس مخالف مادرشوهر خود بود. پسر به اصرار عروس، مجبور شد مادر پیر خود را بر کول گرفته بالای کوهی ببرد، تا مادر را گرگ بخورد. مادر پیر خود را بالای کوه رساند، چشم در چشم مادر کرد و اشک چشم مادر را دید و سریع برگشت.
به موسی ندا آمد برو در فلان کوه مهر مادر را نگاه کن.
مادر با چشمانی اشکبار و دستانی لرزان، دست به دعا برداشت. و میگفت: خدایا! ای خالق هستی! من عمر خود را کردهام و برای مرگ حاضرم، فرزندم جوان است و تازهداماد، تو را به بزرگیات قسم میدهم، پسرم را در مسیر برگشت به خانهاش، از شر گرگ در امان دار. که او تنهاست.
ندا آمد: ای موسی! مهر مادر را میبینی؟ با اینکه جفا دیده ولی وفا میکند.
بدان من نسبت به بندگانم از این پیرزن نسبت به پسرش مهربانترم.
در زمان حضرت موسی (ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفته بود. عروس مخالف مادرشوهر خود بود. پسر به اصرار عروس، مجبور شد مادر پیر خود را بر کول گرفته بالای کوهی ببرد، تا مادر را گرگ بخورد. مادر پیر خود را بالای کوه رساند، چشم در چشم مادر کرد و اشک چشم مادر را دید و سریع برگشت.
به موسی ندا آمد برو در فلان کوه مهر مادر را نگاه کن.
مادر با چشمانی اشکبار و دستانی لرزان، دست به دعا برداشت. و میگفت: خدایا! ای خالق هستی! من عمر خود را کردهام و برای مرگ حاضرم، فرزندم جوان است و تازهداماد، تو را به بزرگیات قسم میدهم، پسرم را در مسیر برگشت به خانهاش، از شر گرگ در امان دار. که او تنهاست.
ندا آمد: ای موسی! مهر مادر را میبینی؟ با اینکه جفا دیده ولی وفا میکند.
بدان من نسبت به بندگانم از این پیرزن نسبت به پسرش مهربانترم.
❤51💯7❤🔥3👍3👌2😘2🥰1😍1🏆1🤗1💘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❤21👍4🥰2😢2👌2❤🔥1🤯1💯1😇1🤗1😘1
❤8💯5🤷♀3❤🔥2😇2🤷♂1🥰1👏1😍1🫡1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت شصت و دو #پارت هدیه ماهرخ روی تخت نشست، چیزی بر دل داشت که می خواست بر زبان بیاورد. هنوز کلمات را بر لب نچیده بود که سلیمان خان پرسید راستی تو تا حالا به کشورهای خارجی رفته ای؟ ماهرخ نگاهش را به زمین دوخت، سری به…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و سه
لحظه ای بعد، صدای بسته شدن دروازه ای اطاق در سکوت شب طنین انداخت.
ماهرخ با گوش هایی پر از التهاب، آن صدا را شنید. آهسته دستگیره ای در دستشویی را فشرد و بیرون آمد. چشمانش سرخ بود نفسش سنگین بود. آرام بر تخت نشست، اما ذهنش قرار نداشت. دوباره همان شب شوم در برابرش جان گرفت؛ شبی که با سهراب از خانه گریخت… خاطرات تلخ، یک به یک، بی رحمانه بر او هجوم آوردند.
به ناگاه احساس خفگی کرد، هوا برایش تنگ شد. از جا برخاست، به سوی پنجره رفت و آن را گشود. نسیم خنکی به درون خزید، اما تسکینش نداد. چشمش ناخواسته به حویلی افتاد.
آنجا، سلیمان خان ایستاده بود. سیگاری میان انگشتانش، لب هایش تیره از دود. با عجله و بی قرار پک میزد، گویی می خواست دردش را در آتش و دود خفه کند.
دل ماهرخ فشرده شد. سریع پرده را کشید و از پنجره دور شد. روی تخت افتاد، نگاهش به سقف خیره ماند.
در حویلی، سلیمان خان سر بلند کرد و به همان پنجره ای بسته چشم دوخت. آهی از سینه اش گریخت. با صدایی که تنها خودش شنید گفت خدایا… من هیچ نمی خواهم دل ماهرخ را بشکنم. اما او… او از من اینقدر متنفر است که هر کلامی را نیش می پندارد. چه کنم؟
سپیدهدم صدای باز شدن در اطاق، ماهرخ را از خوابی پریشان تکان داد. چشمانش را نیمه باز کرد. سلیمان خان وارد شد و با لحنی آمیخته به تعجب پرسید چرا تا حالا خوابیدی؟ خوب هستی؟
ماهرخ، بدون آنکه سر از بالش بلند کند، سرد و برنده پاسخ داد حالا برای خوابیدن هم باید اجازه از شما بگیرم؟
سلیمان خان اخمی کرد، همانطور که به سوی الماری لباس ها میرفت دستی به موهایش کشید و با صدای خسته گفت اوفف… با من سرِ جنگ نداشته باش، ماهرخ جان. من دشمن تو نیستم.
ماهرخ پلک هایش را بست و آهی عمیق کشید و گفت دوستم هم نیستی.
این جمله چون سیلی بر گوش مرد نشست. با بی صبری لباسش را از تن کند، آن را بر روی مبل انداخت و به سوی تخت آمد. کنار او نشست و با لحنی جدی گفت می خواهی با هم دوست شویم؟
ماهرخ چشمانش را باز کرد. نگاهش ناخودآگاه بر سینه ای برهنه و اندام ورزشکاری مرد لغزید. سریع چشم بست، گویی دیدنش را گناه دانست. آرام اما محکم گفت نخیر… نمی خواهم.
سلیمانخان از بازوی او گرفت و وادارش کرد بنشیند. نگاهش در نگاه دختر دوخته شد و گفت ولی من می خواهم. می خواهم میان ما دیواری نباشد. می خواهم راحت با هم حرف بزنیم، بدون اینکه کلماتمان زهر شود. می خواهم تو مرا درست بفهمی… و من تو را.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و سه
لحظه ای بعد، صدای بسته شدن دروازه ای اطاق در سکوت شب طنین انداخت.
ماهرخ با گوش هایی پر از التهاب، آن صدا را شنید. آهسته دستگیره ای در دستشویی را فشرد و بیرون آمد. چشمانش سرخ بود نفسش سنگین بود. آرام بر تخت نشست، اما ذهنش قرار نداشت. دوباره همان شب شوم در برابرش جان گرفت؛ شبی که با سهراب از خانه گریخت… خاطرات تلخ، یک به یک، بی رحمانه بر او هجوم آوردند.
به ناگاه احساس خفگی کرد، هوا برایش تنگ شد. از جا برخاست، به سوی پنجره رفت و آن را گشود. نسیم خنکی به درون خزید، اما تسکینش نداد. چشمش ناخواسته به حویلی افتاد.
آنجا، سلیمان خان ایستاده بود. سیگاری میان انگشتانش، لب هایش تیره از دود. با عجله و بی قرار پک میزد، گویی می خواست دردش را در آتش و دود خفه کند.
دل ماهرخ فشرده شد. سریع پرده را کشید و از پنجره دور شد. روی تخت افتاد، نگاهش به سقف خیره ماند.
در حویلی، سلیمان خان سر بلند کرد و به همان پنجره ای بسته چشم دوخت. آهی از سینه اش گریخت. با صدایی که تنها خودش شنید گفت خدایا… من هیچ نمی خواهم دل ماهرخ را بشکنم. اما او… او از من اینقدر متنفر است که هر کلامی را نیش می پندارد. چه کنم؟
سپیدهدم صدای باز شدن در اطاق، ماهرخ را از خوابی پریشان تکان داد. چشمانش را نیمه باز کرد. سلیمان خان وارد شد و با لحنی آمیخته به تعجب پرسید چرا تا حالا خوابیدی؟ خوب هستی؟
ماهرخ، بدون آنکه سر از بالش بلند کند، سرد و برنده پاسخ داد حالا برای خوابیدن هم باید اجازه از شما بگیرم؟
سلیمان خان اخمی کرد، همانطور که به سوی الماری لباس ها میرفت دستی به موهایش کشید و با صدای خسته گفت اوفف… با من سرِ جنگ نداشته باش، ماهرخ جان. من دشمن تو نیستم.
ماهرخ پلک هایش را بست و آهی عمیق کشید و گفت دوستم هم نیستی.
این جمله چون سیلی بر گوش مرد نشست. با بی صبری لباسش را از تن کند، آن را بر روی مبل انداخت و به سوی تخت آمد. کنار او نشست و با لحنی جدی گفت می خواهی با هم دوست شویم؟
ماهرخ چشمانش را باز کرد. نگاهش ناخودآگاه بر سینه ای برهنه و اندام ورزشکاری مرد لغزید. سریع چشم بست، گویی دیدنش را گناه دانست. آرام اما محکم گفت نخیر… نمی خواهم.
سلیمانخان از بازوی او گرفت و وادارش کرد بنشیند. نگاهش در نگاه دختر دوخته شد و گفت ولی من می خواهم. می خواهم میان ما دیواری نباشد. می خواهم راحت با هم حرف بزنیم، بدون اینکه کلماتمان زهر شود. می خواهم تو مرا درست بفهمی… و من تو را.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤97👍7💔5❤🔥4😢4😍2😭2⚡1🥰1🕊1😇1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت شصت و سه لحظه ای بعد، صدای بسته شدن دروازه ای اطاق در سکوت شب طنین انداخت. ماهرخ با گوش هایی پر از التهاب، آن صدا را شنید. آهسته دستگیره ای در دستشویی را فشرد و بیرون آمد. چشمانش سرخ بود نفسش سنگین بود. آرام بر تخت…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و چهار
ماهرخ دستش را به تندی از میان انگشتان او کشید. نگاهش پر از بغض و تلخی بود و گفت شما خانِ این خانه هستید… و من زنی که خریدید. هر چقدر هم مهربان باشید، هر چقدر هم خوب باشید، حقیقت تغییر نمی کند من فراموش نمی کنم چگونه مرا به نام همسری به خود بستید. پس نه… هرگز نمی توانم شما را دوست بدانم، چه رسد که دوستتان داشته باشم.
سلیمان خان چند لحظه خاموش ماند. به چشمانش خیره شد، می خواست در آنها چیزی بجوید. سپس آرام، با لحنی پر از اعتماد گفت بسیار خوب… تو اینگونه فکر کن. اما روزی خواهد رسید که عاشقم شوی. من مطمئنم.
از جا برخاست. ماهرخ پوزخندی زد و زیر لب زمزمه کرد شتر در خواب بیند پنبه دانه…
سرتکانی داد و دوباره روی بالش افتاد.
سلیمان خان لباس هایش را پوشید، بکس دستی اش را برداشت و پیش از خروج گفت ساعت سه آماده باش. میایم دنبالت. به خرید میرویم.
ماهرخ بی اعتنا ماند. در بسته شد و او در اطاق تنها گشت. تنها با بغض هایی که هیچکس توان خاموشی شان را نداشت.
ساعت از دو گذشته بود که فرشته وارد آشپزخانه شد. نگاهش به ماهرخ افتاد که بی جان کنار اجاق ایستاده بود. با لحن محتاط گفت خانم جان خان صاحب زنگ زده بودند… گفتند آماده باشید، نیم ساعت دیگر می آیند دنبالتان.
ماهرخ هیچ نگفت، تنها بی حوصله قدم برداشت تا از آشپزخانه بیرون شود. درست همان لحظه، سامعه داخل شد. نگاهش مثل خنجر روی قامت ماهرخ نشست. با نیشخند گفت شنیدم برای خرید میروی؟ مگر یادت رفته مادرم به تو چی سفارش کرده بود؟
ماهرخ ایستاد. سرش را اندکی بالا آورد و مستقیم در چشمان سامعه دید و گفت من هیچوقت حرف های خانم بزرگ را فراموش نمی کنم.
بعد بی اعتنا گذشت و از آشپزخانه بیرون رفت. سامعه در دلش آتش گرفت. نگاه پر از کینه اش تا آخرین لحظه روی شانه های ماهرخ ماند و آهسته زمزمه کرد این دختر… دیر یا زود جای خودش را می فهمد.
ماهرخ وارد اطاق شد. لباس هایش را عوض کرد، حجابی بر تن انداخت و چادرش را محکم روی سر بست. جلو آینه ایستاد. زنی که در قاب آینه بود، دیگر آن دختر خام و ساده ای چند ماه پیش نبود. خطوط خستگی روی چهره اش نقش بسته بود، برق چشم هایش خاموش شده بود طوری که چیزی در وجودش مرده بود.
دروازه ناگهان باز شد. سلیمان خان داخل شد. چشمش که به ماهرخ افتاد، لبخند رضایتی بر لب آورد و گفت پس آماده شدی؟
ماهرخ نگاه کوتاهی به او انداخت. با اینکه هنوز نفرتی تلخ در دلش موج میزد، اما حضور این مرد عجیب حس تنهایی اش را کم می کرد.طوری که خانه با بودن او زندان کمتری بود.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و چهار
ماهرخ دستش را به تندی از میان انگشتان او کشید. نگاهش پر از بغض و تلخی بود و گفت شما خانِ این خانه هستید… و من زنی که خریدید. هر چقدر هم مهربان باشید، هر چقدر هم خوب باشید، حقیقت تغییر نمی کند من فراموش نمی کنم چگونه مرا به نام همسری به خود بستید. پس نه… هرگز نمی توانم شما را دوست بدانم، چه رسد که دوستتان داشته باشم.
سلیمان خان چند لحظه خاموش ماند. به چشمانش خیره شد، می خواست در آنها چیزی بجوید. سپس آرام، با لحنی پر از اعتماد گفت بسیار خوب… تو اینگونه فکر کن. اما روزی خواهد رسید که عاشقم شوی. من مطمئنم.
از جا برخاست. ماهرخ پوزخندی زد و زیر لب زمزمه کرد شتر در خواب بیند پنبه دانه…
سرتکانی داد و دوباره روی بالش افتاد.
سلیمان خان لباس هایش را پوشید، بکس دستی اش را برداشت و پیش از خروج گفت ساعت سه آماده باش. میایم دنبالت. به خرید میرویم.
ماهرخ بی اعتنا ماند. در بسته شد و او در اطاق تنها گشت. تنها با بغض هایی که هیچکس توان خاموشی شان را نداشت.
ساعت از دو گذشته بود که فرشته وارد آشپزخانه شد. نگاهش به ماهرخ افتاد که بی جان کنار اجاق ایستاده بود. با لحن محتاط گفت خانم جان خان صاحب زنگ زده بودند… گفتند آماده باشید، نیم ساعت دیگر می آیند دنبالتان.
ماهرخ هیچ نگفت، تنها بی حوصله قدم برداشت تا از آشپزخانه بیرون شود. درست همان لحظه، سامعه داخل شد. نگاهش مثل خنجر روی قامت ماهرخ نشست. با نیشخند گفت شنیدم برای خرید میروی؟ مگر یادت رفته مادرم به تو چی سفارش کرده بود؟
ماهرخ ایستاد. سرش را اندکی بالا آورد و مستقیم در چشمان سامعه دید و گفت من هیچوقت حرف های خانم بزرگ را فراموش نمی کنم.
بعد بی اعتنا گذشت و از آشپزخانه بیرون رفت. سامعه در دلش آتش گرفت. نگاه پر از کینه اش تا آخرین لحظه روی شانه های ماهرخ ماند و آهسته زمزمه کرد این دختر… دیر یا زود جای خودش را می فهمد.
ماهرخ وارد اطاق شد. لباس هایش را عوض کرد، حجابی بر تن انداخت و چادرش را محکم روی سر بست. جلو آینه ایستاد. زنی که در قاب آینه بود، دیگر آن دختر خام و ساده ای چند ماه پیش نبود. خطوط خستگی روی چهره اش نقش بسته بود، برق چشم هایش خاموش شده بود طوری که چیزی در وجودش مرده بود.
دروازه ناگهان باز شد. سلیمان خان داخل شد. چشمش که به ماهرخ افتاد، لبخند رضایتی بر لب آورد و گفت پس آماده شدی؟
ماهرخ نگاه کوتاهی به او انداخت. با اینکه هنوز نفرتی تلخ در دلش موج میزد، اما حضور این مرد عجیب حس تنهایی اش را کم می کرد.طوری که خانه با بودن او زندان کمتری بود.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤86💔8❤🔥3🥰2🙏2😇2😱1👌1💯1😭1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت شصت و چهار ماهرخ دستش را به تندی از میان انگشتان او کشید. نگاهش پر از بغض و تلخی بود و گفت شما خانِ این خانه هستید… و من زنی که خریدید. هر چقدر هم مهربان باشید، هر چقدر هم خوب باشید، حقیقت تغییر نمی کند من فراموش نمی…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و پنج
#پارت هدیه
سلیمان دستش را جلوی چشم های او تکان داد و پرسید کجا غرق شدی، عزیزم؟
ماهرخ سریع سرش را تکان داد و جواب داد چیزی نیست… آماده ام، برویم.
هر دو به حویلی رفتند. سلیمان خان جلوتر رفت، دروازه ای موتر را برایش باز کرد. ماهرخ نشست. خودش هم کنار او جای گرفت و موتر به حرکت درآمد. پشت سرشان دو موتر تعقیبی به راه افتادند.
ماهرخ با تعجب به عقب دید و گفت اینها چرا دنبالت می آیند؟
سلیمان نگاه مهربانی به او انداخت، صدایش نرم بود اما ته آن صلابت خاصی داشت و گفت شوهرت دشمن کم ندارد. همیشه باید محافظ ها همراهم باشند.
ماهرخ ابرو بالا انداخت و پرسید چه کردی که این همه دشمن پیدا کردی؟
لبخند کجی روی لب های سلیمان نشست و جواب داد در افغانستان، هر چه کیسه ات پرتر شود… دشمنانت هم بیشتر می شوند.
ماهرخ خاموش ماند. سرش را به شیشه تکیه داد. بعد از ماه ها دوباره کابل را دید. ازدحام مردم، شلوغی سرک ها همه چیز برایش تازه بود. بی اختیار لب هایش کمی از هم باز شد.
سلیمان خان نگاهش کرد، لبخند زد و گفت تو مثل یک طفل هستی… هر چیزی برایت تازه و پرشگفتی است.
ماهرخ بدون اینکه نگاهش را از خیابان بگیرد، آرام جواب داد طفل ها حداقل آزادند ولی من نیستم.
سلیمان لحظه ای سکوت کرد. نگاهش سنگین شد، اما چیزی نگفت.
چند دقیقه بعد موتر در برابر گلبهار سنتر توقف کرد. سلیمان خان پایین شد، در را برای او باز کرد. ماهرخ با تردید پا بر زمین گذاشت. دست او را گرفت و همراهش به داخل رفت. نگاه های رهگذران روی شان می لغزید؛ مردی مقتدر با چهره ای پرهیبت، و زنی زیبا اما چشمانی غمگین و خاموش با هم جفت زیبایی را تشکیل داده بودند.
ماهرخ با قدم های آهسته در کنار سلیمان خان قدم میزد برق نورها و صدای شلوغی او را برای لحظه ای گیج کرد. اما چیزی که بیشتر از همه نگاهش را گرفت، چشم های دخترانی بود که از کنارشان می گذشتند؛ دخترانی زیبا و آراسته با لباس های شیک و بوی عطرهای تند. نگاه های پنهانی اما سنگین شان بر قامت سلیمان خان می لغزید و روی لب هایشان لبخندهای مبهمی می نشست.
ماهرخ بی اختیار به پهلویش نگاه کرد. سلیمان خان با قامتی استوار، چهره ای پرهیبت و صورتی که جذابیت مردانه اش را انکار نمی شد، در میان جمع مثل نگینی می درخشید. شاید اگر او را در جای دیگری، در شرایطی دیگر می شناخت… اگر نامش با زنجیر اجبار بر سرنوشت ماهرخ گره نخورده بود… شاید نگاهش به او متفاوت می بود.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و پنج
#پارت هدیه
سلیمان دستش را جلوی چشم های او تکان داد و پرسید کجا غرق شدی، عزیزم؟
ماهرخ سریع سرش را تکان داد و جواب داد چیزی نیست… آماده ام، برویم.
هر دو به حویلی رفتند. سلیمان خان جلوتر رفت، دروازه ای موتر را برایش باز کرد. ماهرخ نشست. خودش هم کنار او جای گرفت و موتر به حرکت درآمد. پشت سرشان دو موتر تعقیبی به راه افتادند.
ماهرخ با تعجب به عقب دید و گفت اینها چرا دنبالت می آیند؟
سلیمان نگاه مهربانی به او انداخت، صدایش نرم بود اما ته آن صلابت خاصی داشت و گفت شوهرت دشمن کم ندارد. همیشه باید محافظ ها همراهم باشند.
ماهرخ ابرو بالا انداخت و پرسید چه کردی که این همه دشمن پیدا کردی؟
لبخند کجی روی لب های سلیمان نشست و جواب داد در افغانستان، هر چه کیسه ات پرتر شود… دشمنانت هم بیشتر می شوند.
ماهرخ خاموش ماند. سرش را به شیشه تکیه داد. بعد از ماه ها دوباره کابل را دید. ازدحام مردم، شلوغی سرک ها همه چیز برایش تازه بود. بی اختیار لب هایش کمی از هم باز شد.
سلیمان خان نگاهش کرد، لبخند زد و گفت تو مثل یک طفل هستی… هر چیزی برایت تازه و پرشگفتی است.
ماهرخ بدون اینکه نگاهش را از خیابان بگیرد، آرام جواب داد طفل ها حداقل آزادند ولی من نیستم.
سلیمان لحظه ای سکوت کرد. نگاهش سنگین شد، اما چیزی نگفت.
چند دقیقه بعد موتر در برابر گلبهار سنتر توقف کرد. سلیمان خان پایین شد، در را برای او باز کرد. ماهرخ با تردید پا بر زمین گذاشت. دست او را گرفت و همراهش به داخل رفت. نگاه های رهگذران روی شان می لغزید؛ مردی مقتدر با چهره ای پرهیبت، و زنی زیبا اما چشمانی غمگین و خاموش با هم جفت زیبایی را تشکیل داده بودند.
ماهرخ با قدم های آهسته در کنار سلیمان خان قدم میزد برق نورها و صدای شلوغی او را برای لحظه ای گیج کرد. اما چیزی که بیشتر از همه نگاهش را گرفت، چشم های دخترانی بود که از کنارشان می گذشتند؛ دخترانی زیبا و آراسته با لباس های شیک و بوی عطرهای تند. نگاه های پنهانی اما سنگین شان بر قامت سلیمان خان می لغزید و روی لب هایشان لبخندهای مبهمی می نشست.
ماهرخ بی اختیار به پهلویش نگاه کرد. سلیمان خان با قامتی استوار، چهره ای پرهیبت و صورتی که جذابیت مردانه اش را انکار نمی شد، در میان جمع مثل نگینی می درخشید. شاید اگر او را در جای دیگری، در شرایطی دیگر می شناخت… اگر نامش با زنجیر اجبار بر سرنوشت ماهرخ گره نخورده بود… شاید نگاهش به او متفاوت می بود.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤96😢8💔5❤🔥3👌3😇2✍1🙏1💯1😭1💘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
همیشه"دعا"کنید
چشمانی داشته باشید که
"بهترین ها"را ببیند
قلبی که"خطاها"را ببخشد
ذهنی که"بدیها"را فراموش کند
وروحی که"عاشق خالق" باشد
⭐️شبتان زیبا و بخیر⭐️
چشمانی داشته باشید که
"بهترین ها"را ببیند
قلبی که"خطاها"را ببخشد
ذهنی که"بدیها"را فراموش کند
وروحی که"عاشق خالق" باشد
⭐️شبتان زیبا و بخیر⭐️
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤27🥰2💯2⚡1❤🔥1👍1👏1👌1😍1😇1😘1
