به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت هفتاد و یک #پارت هدیه ماهرخ با لبخندی تلخ و چشمهایی پر از احساس گفت چشم... سلیمان خان با دل سنگینی که نمیخواست ولی ناچار بود آهی کشید سرش را بلند ، کرد نگاهی به اطاق انداخت و بعد با قدم هایی آرام ولی ، محکم از دروازه…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و دو
فرشته نگران ادامه داد پس بخاطر همین داکتر آمده بود، ولی خانم بزرگ اجازه داد دوباره برگردد. حالا بهتر هستی؟
ماهرخ لبخندی تلخ زد و گفت بلی… حالا خوب هستم.
فرشته پیاله ای چای مقابل او گذاشت و با نگاهی آهسته اضافه کرد من که میدانم خانم بزرگ اجازه نداد شما بروید، ولی کاش رفته بودید. حالا این یک هفته، نمیدانم چه بلاهایی سر شما خواهند آورد…
در همین لحظه، خانم بزرگ نزدیک شد و با صدایی گرم اما کمی کنترلی گفت فرشته جان، برای ماهرخ جان چه می گویی؟
فرشته با کمی وارخطایی از جایش بلند شد و گفت چیزی نیست، خانم بزرگ. فقط برایشان چای آوردم.
خانم بزرگ با نگاهی به پتنوس اضافه کرد خوب است. برو برای من هم یک پیاله بیاور، می خواهم با ماهرخ جان چای بنوشم.
فرشته هنوز از جای خود تکان نخورد. خانم بزرگ با لحن محکم و جدی گفت فرشته جان، چرا هنوز ایستاده ای؟ مگر نشنیدی چی گفتم؟
فرشته با اضطراب تکان خورد و گفت ببخشید خانم بزرگ، همین حالا میروم.
نگاهی کوتاه به ماهرخ انداخت و با شتاب داخل خانه رفت.
ماهرخ پیاله اش را بالا گرفت و تلاش کرد با نوشیدن چای خودش را مشغول کند، اما خانم بزرگ آرام و نافذ گفت خوب کردی که با آنها نرفتی، ماهرخ جان. ولی اصلاً فکر نکن به خاطر دشمنی با تو اجازه ندادم با آنها بروی. من فقط می خواستم سلیمان کمی وقت با حسینه سپری کند. حضور تو در این خانه ضربهٔ بزرگی به روح عروسم زده است. و از طرفی از وقتی تو آمدی، سلیمان خان بیشتر وقتش را با تو می گذراند.
ماهرخ سرش را پایین انداخت و با صدایی آرام و پر از عذاب وجدان گفت من هرگز نخواستم زندگی خودم را روی زندگی کسی دیگر بسازم. درد حسینه را درک می کنم. اگر جای او بودم، دلم می شکست. اما هر کاری لازم باشد انجام میدهم تا سلیمان خان به او نزدیک تر شود. ولی شما هم باید بدانید که حضور من در این خانه، خواست من نبود. من انتخابی نداشتم و مجبور شدم با سلیمان خان ازدواج کنم. این نکاح به خواست او بوده، پس لطفاً از من کینه به دل نگیرید.
خانم بزرگ سرش را کمی به نشانه تأیید تکان داد و گفت میدانم حرفهای تو درست است، ولی فراموش نکن ماهرخ جان، زندگی در این خانه قواعد خودش را دارد. تو هر چقدر هم که قصدت خوب باشد، نباید جای حسینه را تنگ کنی.
ماهرخ نفس عمیقی کشید فرشته نزدیک آنها شد پیاله ای خانم بزرگ را پر از چای کرد بعد مقابلش روی میز گذاشت و گفت بفرمایید خانم بزرگ.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و دو
فرشته نگران ادامه داد پس بخاطر همین داکتر آمده بود، ولی خانم بزرگ اجازه داد دوباره برگردد. حالا بهتر هستی؟
ماهرخ لبخندی تلخ زد و گفت بلی… حالا خوب هستم.
فرشته پیاله ای چای مقابل او گذاشت و با نگاهی آهسته اضافه کرد من که میدانم خانم بزرگ اجازه نداد شما بروید، ولی کاش رفته بودید. حالا این یک هفته، نمیدانم چه بلاهایی سر شما خواهند آورد…
در همین لحظه، خانم بزرگ نزدیک شد و با صدایی گرم اما کمی کنترلی گفت فرشته جان، برای ماهرخ جان چه می گویی؟
فرشته با کمی وارخطایی از جایش بلند شد و گفت چیزی نیست، خانم بزرگ. فقط برایشان چای آوردم.
خانم بزرگ با نگاهی به پتنوس اضافه کرد خوب است. برو برای من هم یک پیاله بیاور، می خواهم با ماهرخ جان چای بنوشم.
فرشته هنوز از جای خود تکان نخورد. خانم بزرگ با لحن محکم و جدی گفت فرشته جان، چرا هنوز ایستاده ای؟ مگر نشنیدی چی گفتم؟
فرشته با اضطراب تکان خورد و گفت ببخشید خانم بزرگ، همین حالا میروم.
نگاهی کوتاه به ماهرخ انداخت و با شتاب داخل خانه رفت.
ماهرخ پیاله اش را بالا گرفت و تلاش کرد با نوشیدن چای خودش را مشغول کند، اما خانم بزرگ آرام و نافذ گفت خوب کردی که با آنها نرفتی، ماهرخ جان. ولی اصلاً فکر نکن به خاطر دشمنی با تو اجازه ندادم با آنها بروی. من فقط می خواستم سلیمان کمی وقت با حسینه سپری کند. حضور تو در این خانه ضربهٔ بزرگی به روح عروسم زده است. و از طرفی از وقتی تو آمدی، سلیمان خان بیشتر وقتش را با تو می گذراند.
ماهرخ سرش را پایین انداخت و با صدایی آرام و پر از عذاب وجدان گفت من هرگز نخواستم زندگی خودم را روی زندگی کسی دیگر بسازم. درد حسینه را درک می کنم. اگر جای او بودم، دلم می شکست. اما هر کاری لازم باشد انجام میدهم تا سلیمان خان به او نزدیک تر شود. ولی شما هم باید بدانید که حضور من در این خانه، خواست من نبود. من انتخابی نداشتم و مجبور شدم با سلیمان خان ازدواج کنم. این نکاح به خواست او بوده، پس لطفاً از من کینه به دل نگیرید.
خانم بزرگ سرش را کمی به نشانه تأیید تکان داد و گفت میدانم حرفهای تو درست است، ولی فراموش نکن ماهرخ جان، زندگی در این خانه قواعد خودش را دارد. تو هر چقدر هم که قصدت خوب باشد، نباید جای حسینه را تنگ کنی.
ماهرخ نفس عمیقی کشید فرشته نزدیک آنها شد پیاله ای خانم بزرگ را پر از چای کرد بعد مقابلش روی میز گذاشت و گفت بفرمایید خانم بزرگ.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤90😢14👍6😭4❤🔥2⚡1🥰1🎉1🙏1💯1😇1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت هفتاد و دو فرشته نگران ادامه داد پس بخاطر همین داکتر آمده بود، ولی خانم بزرگ اجازه داد دوباره برگردد. حالا بهتر هستی؟ ماهرخ لبخندی تلخ زد و گفت بلی… حالا خوب هستم. فرشته پیاله ای چای مقابل او گذاشت و با نگاهی آهسته…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و سه
خانم بزرگ نگاهی به فرشته کرد و گفت خوب است میتوانی بروی.
فرشته سر تکان داد و از آنها دور شد.
خانم بزرگ پیاله اش را برداشت و همانطور که با آن بازی می کرد، نگاهش را به ماهرخ دوخت و با لحنی جدی اما آرام گفت تو نباید فکر کنی که مهربانی ها و توجه های سلیمان خان به تو دلیل بر اهمیت و عشق همیشگی اوست. من مادر او هستم و پسرم را خوب می شناسم. وقتی چیزی یا کسی نظرش را جلب می کند، در ابتدا با تمام وجود عشق و علاقه نشان می دهد، اما خیلی زود دلش می زند و فاصله می گیرد.
او پیاله را روی میز گذاشت و ادامه داد همین حالا هم با تو چنین رفتاری دارد. او از تو خوشش آمده و برای همین اینقدر به تو توجه و محبت نشان می دهد. اما چند ماه بگذرد، خودت خواهی دید که آرام آرام فاصله می گیرد و دیگر آن شور و محبت اولیه را نشان نخواهد داد.
خانم بزرگ سرش را کمی به نشانه تأکید تکان داد و با لحنی هشدارآمیز گفت پسر من اهل تنوع و عشق و حال است، ماهرخ جان. پس زیاد روی این رفتار خوبش حساب باز نکن و مراقب باش که خودت را در این بازی گم نکنی. هیچ چیز نمی تواند تو را بیشتر از تجربه و هوشیاری خودت در این خانه حفظ کند.
ماهرخ فقط سرش را به آرامی تکان داد و چیزی نگفت. در همین هنگام، سامعه که مشغول صحبت با موبایل بود، به سمت آنها آمد و با لحنی نیمه جدی گفت مادر جان خاله حنیفه است.
خانم بزرگ موبایل را گرفت و گرم صحبت شد. سامعه کنار ماهرخ نشست و با کنجکاوی پرسید خب، از اینکه نرفتی ناراحت هستی؟
ماهرخ لبخندی کوتاه زد و آرام جواب داد نخیر ناراحت نیستم.
سامعه پوزخندی زد و کمی شیطنت آمیز گفت قیافه ات که کاملاً برعکس می گوید… معلوم است که خیلی ناراحت شدی. به هر حال، شاید یک روز تو هم بروی!
ماهرخ فقط سکوت کرد. سامعه که انتظار داشت ماهرخ کمی با او هم صحبت شود، از سکوت او کمی ضدحال خورد و نگاهش را به سوی او گرفت، اما ماهرخ به آرامی سرش را تکان داد و به افکار خودش فرو رفت.
آن شب ماهرخ تا نیمه های شب نتوانست بخوابد. صبح زود، با صدای دروازه از خواب پرید. ساعت دیواری را نگاه کرد هنوز ساعت چهار صبح بود. با ناله ای خسته گفت بفرمایید…
دروازه باز شد و فایقه با چهره ای آشفته و موهایی به هم ریخته وارد شد و گفت خانم بزرگ امروز هوس نان تنوری کرده اند و گفتند شما را بیدار کنم تا نان در تنوری بپزید.
ماهرخ با تعجب پرسید تنور؟!
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و سه
خانم بزرگ نگاهی به فرشته کرد و گفت خوب است میتوانی بروی.
فرشته سر تکان داد و از آنها دور شد.
خانم بزرگ پیاله اش را برداشت و همانطور که با آن بازی می کرد، نگاهش را به ماهرخ دوخت و با لحنی جدی اما آرام گفت تو نباید فکر کنی که مهربانی ها و توجه های سلیمان خان به تو دلیل بر اهمیت و عشق همیشگی اوست. من مادر او هستم و پسرم را خوب می شناسم. وقتی چیزی یا کسی نظرش را جلب می کند، در ابتدا با تمام وجود عشق و علاقه نشان می دهد، اما خیلی زود دلش می زند و فاصله می گیرد.
او پیاله را روی میز گذاشت و ادامه داد همین حالا هم با تو چنین رفتاری دارد. او از تو خوشش آمده و برای همین اینقدر به تو توجه و محبت نشان می دهد. اما چند ماه بگذرد، خودت خواهی دید که آرام آرام فاصله می گیرد و دیگر آن شور و محبت اولیه را نشان نخواهد داد.
خانم بزرگ سرش را کمی به نشانه تأکید تکان داد و با لحنی هشدارآمیز گفت پسر من اهل تنوع و عشق و حال است، ماهرخ جان. پس زیاد روی این رفتار خوبش حساب باز نکن و مراقب باش که خودت را در این بازی گم نکنی. هیچ چیز نمی تواند تو را بیشتر از تجربه و هوشیاری خودت در این خانه حفظ کند.
ماهرخ فقط سرش را به آرامی تکان داد و چیزی نگفت. در همین هنگام، سامعه که مشغول صحبت با موبایل بود، به سمت آنها آمد و با لحنی نیمه جدی گفت مادر جان خاله حنیفه است.
خانم بزرگ موبایل را گرفت و گرم صحبت شد. سامعه کنار ماهرخ نشست و با کنجکاوی پرسید خب، از اینکه نرفتی ناراحت هستی؟
ماهرخ لبخندی کوتاه زد و آرام جواب داد نخیر ناراحت نیستم.
سامعه پوزخندی زد و کمی شیطنت آمیز گفت قیافه ات که کاملاً برعکس می گوید… معلوم است که خیلی ناراحت شدی. به هر حال، شاید یک روز تو هم بروی!
ماهرخ فقط سکوت کرد. سامعه که انتظار داشت ماهرخ کمی با او هم صحبت شود، از سکوت او کمی ضدحال خورد و نگاهش را به سوی او گرفت، اما ماهرخ به آرامی سرش را تکان داد و به افکار خودش فرو رفت.
آن شب ماهرخ تا نیمه های شب نتوانست بخوابد. صبح زود، با صدای دروازه از خواب پرید. ساعت دیواری را نگاه کرد هنوز ساعت چهار صبح بود. با ناله ای خسته گفت بفرمایید…
دروازه باز شد و فایقه با چهره ای آشفته و موهایی به هم ریخته وارد شد و گفت خانم بزرگ امروز هوس نان تنوری کرده اند و گفتند شما را بیدار کنم تا نان در تنوری بپزید.
ماهرخ با تعجب پرسید تنور؟!
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤79😭17👍6💔5😢3⚡1❤🔥1😍1😇1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت هفتاد و سه خانم بزرگ نگاهی به فرشته کرد و گفت خوب است میتوانی بروی. فرشته سر تکان داد و از آنها دور شد. خانم بزرگ پیاله اش را برداشت و همانطور که با آن بازی می کرد، نگاهش را به ماهرخ دوخت و با لحنی جدی اما آرام گفت…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و چهار
#هدیه ۱
فایقه سر تکان داد و گفت بلی، بعضی وقت ها خانم بزرگ هوس نان تنوری می کنند و من معمولاً برایشان آماده می کنم. ولی امروز گفتند شما این کار را انجام دهید تا بیشتر در کارها ماهر شوید.
ماهرخ خواست حرفی بزند که فایقه پیش از او ادامه داد خمیر را من آماده کرده ام، شما بیایید. فرشته جای تنور را نشان تان می دهد.
و بدون اینکه فرصتی برای جواب باقی بگذارد، از اطاق بیرون رفت.
ماهرخ با چشم های هنوز خواب آلود از جای برخاست. قلبش کمی می لرزید، ولی مجبور بود آماده شود و از اطاق بیرون برود. او به آشپزخانه رفت، جایی که فرشته منتظرش بود تا مسیر تنور را نشانش دهد
فرشته در آشپزخانه سرش را روی میز گذاشته بود و خواب هنوز سنگینی می کرد. با صدای قدم های ماهرخ پلک هایش را بالا برد و گفت صبح بخیر، خانم جان.
ماهرخ با لحنی آرام و کمی خسته پاسخ داد صبح بخیر، فرشته جان خانم فایقه گفت که باید نان تنوری بپزم.
فرشته چشم هایش را به نرمی گرداند و لبخندی زد و گفت بلی، خانم جان. بیا با هم برویم، تنور را نشانت می دهم. خمیر هم آماده است، خاله فایقه زحمتش را کشیده.
ماهرخ آهی کشید و با قدم های آرام دنبال او به گوشه ای از حویلی رفت که مطبخ خانه قرار داشت. فرشته دستش را به اطراف مطبخ کشید و گفت این هم مطبخ است، خانم جان. هر گوشه اش برای کار خاصی طراحی شده.
سپس به تنور اشاره کرد، گرما و شعله اش هنوز تازه بود و گفت و این هم تنور. من آن را برایت روشن کرده ام.
ماهرخ نگاهش را به تنور دوخت، قلبش تند میزد و با صدایی لرزان گفت من… من نان پختن در تنور بلد نیستم، فرشته…
فرشته با آرامش دست ماهرخ را گرفت و گفت نگران نباش، خانم جان. هیچکس از ابتدا استاد نمی شود. من برایت یاد میدهم من میدانم خانم بزرگ همه اینها را بخاطر میکند که بهانه ای در دستش بیاید ولی من اجازه نمیدهم به سوی خمیر رفت و گفت ببین چطور خمیر را پهن می کنیم، چطور حرارت تنور را حس می کنیم و نان را با عشق می پزیم. تو می توانی، فقط کمی صبر و تمرکز نیاز داری.
ماهرخ پلک هایش را بست و نفس عمیقی کشید. برای لحظه ای حس کرد که همه ترس و خستگی اش در مقابل نگاه مهربان فرشته کمرنگ شد. با آرامش لبخند زد و گفت تشکر فرشته…
فرشته خندید و گفت هنوز برایت یاد نداده ام پس اول راه تشکری نکن.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و چهار
#هدیه ۱
فایقه سر تکان داد و گفت بلی، بعضی وقت ها خانم بزرگ هوس نان تنوری می کنند و من معمولاً برایشان آماده می کنم. ولی امروز گفتند شما این کار را انجام دهید تا بیشتر در کارها ماهر شوید.
ماهرخ خواست حرفی بزند که فایقه پیش از او ادامه داد خمیر را من آماده کرده ام، شما بیایید. فرشته جای تنور را نشان تان می دهد.
و بدون اینکه فرصتی برای جواب باقی بگذارد، از اطاق بیرون رفت.
ماهرخ با چشم های هنوز خواب آلود از جای برخاست. قلبش کمی می لرزید، ولی مجبور بود آماده شود و از اطاق بیرون برود. او به آشپزخانه رفت، جایی که فرشته منتظرش بود تا مسیر تنور را نشانش دهد
فرشته در آشپزخانه سرش را روی میز گذاشته بود و خواب هنوز سنگینی می کرد. با صدای قدم های ماهرخ پلک هایش را بالا برد و گفت صبح بخیر، خانم جان.
ماهرخ با لحنی آرام و کمی خسته پاسخ داد صبح بخیر، فرشته جان خانم فایقه گفت که باید نان تنوری بپزم.
فرشته چشم هایش را به نرمی گرداند و لبخندی زد و گفت بلی، خانم جان. بیا با هم برویم، تنور را نشانت می دهم. خمیر هم آماده است، خاله فایقه زحمتش را کشیده.
ماهرخ آهی کشید و با قدم های آرام دنبال او به گوشه ای از حویلی رفت که مطبخ خانه قرار داشت. فرشته دستش را به اطراف مطبخ کشید و گفت این هم مطبخ است، خانم جان. هر گوشه اش برای کار خاصی طراحی شده.
سپس به تنور اشاره کرد، گرما و شعله اش هنوز تازه بود و گفت و این هم تنور. من آن را برایت روشن کرده ام.
ماهرخ نگاهش را به تنور دوخت، قلبش تند میزد و با صدایی لرزان گفت من… من نان پختن در تنور بلد نیستم، فرشته…
فرشته با آرامش دست ماهرخ را گرفت و گفت نگران نباش، خانم جان. هیچکس از ابتدا استاد نمی شود. من برایت یاد میدهم من میدانم خانم بزرگ همه اینها را بخاطر میکند که بهانه ای در دستش بیاید ولی من اجازه نمیدهم به سوی خمیر رفت و گفت ببین چطور خمیر را پهن می کنیم، چطور حرارت تنور را حس می کنیم و نان را با عشق می پزیم. تو می توانی، فقط کمی صبر و تمرکز نیاز داری.
ماهرخ پلک هایش را بست و نفس عمیقی کشید. برای لحظه ای حس کرد که همه ترس و خستگی اش در مقابل نگاه مهربان فرشته کمرنگ شد. با آرامش لبخند زد و گفت تشکر فرشته…
فرشته خندید و گفت هنوز برایت یاد نداده ام پس اول راه تشکری نکن.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤88💔13😢9👍6❤🔥4✍1🥰1💯1😭1😇1🤗1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت هفتاد و چهار #هدیه ۱ فایقه سر تکان داد و گفت بلی، بعضی وقت ها خانم بزرگ هوس نان تنوری می کنند و من معمولاً برایشان آماده می کنم. ولی امروز گفتند شما این کار را انجام دهید تا بیشتر در کارها ماهر شوید. ماهرخ خواست حرفی…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و پنج
#هدیه ۲
ماهرخ سرش را تکان داد و با دل پر از اضطراب و کنجکاوی کنار تنور ایستاد. فرشته صبر و دقت را به او یاد می داد؛ چطور خمیر را صاف کند، چطور نان را داخل تنور قرار دهد، و چطور حرارت را حس کند. ماهرخ چند بار تمرین کرد، کم کم اعتماد به نفسش بیشتر شد و لبخندی زد و گبت فکر کنم یاد می گیرم…
اما در همان لحظه درد شدیدی در دستش حس کرد. با ترس دستش را عقب کشید و فریاد زد وای! سوختم!
فرشته بلافاصله دستش را گرفت و نگاهی به سرخی پوست او انداخت و گفت خانم جان لطفاً این گوشه بیاید.
سپس خودش به بیرون مطبخ رفت و چند لحظه بعد با یک سطل آب برگشت. دست ماهرخ را داخل آب فرو برد. ماهرخ از شدت درد اشک هایش جاری شده بود.
فرشته با ظرف کوچک مرهم سوختگی برگشت، آرام دست ماهرخ را گرفت و پماد را روی زخم سرخش گذاشت. همانطور که آهسته دست او را نوازش می کرد گفت خانم جان، حالا دیگر به اطاق تان بروید. من خودم نان ها را میپزم، شما باید استراحت کنید.
ماهرخ با نگرانی زمزمه کرد ولی… خانم بزرگ…
فرشته میان حرفش دوید و محکم تر گفت به خانم بزرگ فکر نکنید. ببینید دست تان چطور سوخته! خواهش می کنم به اطاق تان بروید.
ماهرخ با صدای آرام گفت چشم…
و از مطبخ بیرون شد.
وقتی به اطاقش رسید، روی تخت نشست. نگاهش روی دست سرخش ثابت ماند؛ سوزش هنوز ادامه داشت. اشک هایش بی اختیار لغزیدند و یک دل سیر گریست.
چند ساعت بعد، وقتی اندکی آرام تر شد، از اطاق بیرون رفت و به اطاق خانم بزرگ داخل شد.
خانم بزرگ با نگاهی موشکافانه او را برانداز کرد و گفت فرشته گفت دستت سوخته. ماشاالله خیلی نازدانه هستی.
ماهرخ سر به زیر انداخت و با صدایی لرزان گفت ببخشید… من تنور کردن را بلد نبودم، فقط خواستم یاد بگیرم، اما…
هنوز سخنش تمام نشده بود که سامعه با تمسخر لبخند زد و گفت حسینه هم بلد نبود، ولی زود همه چیز را یاد گرفت. تو فقط بلد هستی از کار فرار کنی.
ماهرخ از حرف او مکدر شد، اما چیزی نگفت. سامعه بی اعتنا از جایش بلند شد و رو به مادرش گفت مادر جان، امروز می خواهم با دوستانم به خرید بروم.
خانم بزرگ لبخندی زد و با مهربانی گفت درست است دخترم، برو… فقط ناوقت نکن.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و پنج
#هدیه ۲
ماهرخ سرش را تکان داد و با دل پر از اضطراب و کنجکاوی کنار تنور ایستاد. فرشته صبر و دقت را به او یاد می داد؛ چطور خمیر را صاف کند، چطور نان را داخل تنور قرار دهد، و چطور حرارت را حس کند. ماهرخ چند بار تمرین کرد، کم کم اعتماد به نفسش بیشتر شد و لبخندی زد و گبت فکر کنم یاد می گیرم…
اما در همان لحظه درد شدیدی در دستش حس کرد. با ترس دستش را عقب کشید و فریاد زد وای! سوختم!
فرشته بلافاصله دستش را گرفت و نگاهی به سرخی پوست او انداخت و گفت خانم جان لطفاً این گوشه بیاید.
سپس خودش به بیرون مطبخ رفت و چند لحظه بعد با یک سطل آب برگشت. دست ماهرخ را داخل آب فرو برد. ماهرخ از شدت درد اشک هایش جاری شده بود.
فرشته با ظرف کوچک مرهم سوختگی برگشت، آرام دست ماهرخ را گرفت و پماد را روی زخم سرخش گذاشت. همانطور که آهسته دست او را نوازش می کرد گفت خانم جان، حالا دیگر به اطاق تان بروید. من خودم نان ها را میپزم، شما باید استراحت کنید.
ماهرخ با نگرانی زمزمه کرد ولی… خانم بزرگ…
فرشته میان حرفش دوید و محکم تر گفت به خانم بزرگ فکر نکنید. ببینید دست تان چطور سوخته! خواهش می کنم به اطاق تان بروید.
ماهرخ با صدای آرام گفت چشم…
و از مطبخ بیرون شد.
وقتی به اطاقش رسید، روی تخت نشست. نگاهش روی دست سرخش ثابت ماند؛ سوزش هنوز ادامه داشت. اشک هایش بی اختیار لغزیدند و یک دل سیر گریست.
چند ساعت بعد، وقتی اندکی آرام تر شد، از اطاق بیرون رفت و به اطاق خانم بزرگ داخل شد.
خانم بزرگ با نگاهی موشکافانه او را برانداز کرد و گفت فرشته گفت دستت سوخته. ماشاالله خیلی نازدانه هستی.
ماهرخ سر به زیر انداخت و با صدایی لرزان گفت ببخشید… من تنور کردن را بلد نبودم، فقط خواستم یاد بگیرم، اما…
هنوز سخنش تمام نشده بود که سامعه با تمسخر لبخند زد و گفت حسینه هم بلد نبود، ولی زود همه چیز را یاد گرفت. تو فقط بلد هستی از کار فرار کنی.
ماهرخ از حرف او مکدر شد، اما چیزی نگفت. سامعه بی اعتنا از جایش بلند شد و رو به مادرش گفت مادر جان، امروز می خواهم با دوستانم به خرید بروم.
خانم بزرگ لبخندی زد و با مهربانی گفت درست است دخترم، برو… فقط ناوقت نکن.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤78😢17👍7❤🔥6💔5🥰1🕊1😭1😇1🫡1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت هفتاد و پنج #هدیه ۲ ماهرخ سرش را تکان داد و با دل پر از اضطراب و کنجکاوی کنار تنور ایستاد. فرشته صبر و دقت را به او یاد می داد؛ چطور خمیر را صاف کند، چطور نان را داخل تنور قرار دهد، و چطور حرارت را حس کند. ماهرخ چند…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و شش
#هدیه۳
سامعه چشم گفت و با غرور از اطاق بیرون رفت.
ماهرخ آرام مقابل خانم بزرگ نشست. نگاه سنگین خانم بزرگ رویش لغزید و با لحنی جدی گفت امشب برادرم با خانواده اش به اینجا می آیند. من می خواهم در پذیرایی هیچ کم و کسر نباشد. تو باید حواست را جمع کنی.
ماهرخ سرش را با احترام خم کرد و گفت چشم، هر چه شما بگویید.
سپس آهسته از اطاق بیرون شد، در حالی که در دلش اضطراب تازه ای شکل می گرفت…
تمام روز ماهرخ با دست سوخته و ذهنی پر از اضطراب مشغول کار شد. در آشپزخانه همراه فایقه و فرشته غذاها را آماده کرد؛ هر چند سوزش دستش هر لحظه نفسش را بند می آورد، اما لب از شکایت بست و خاموشانه دیگ ها را هم زد، سبزی ها را پاک کرد و در چیدن میز کمک رساند.
وقتی همه چیز مرتب شد، سالن مهمانی بوی خوش خوراک ها را گرفته بود. میز با ظرف های پر از میوه، نوشیدنی و غذاهای رنگارنگ آراسته شده بود. فرشته آهسته گفت خانم جان، شما خیلی زحمت کشیدید، دست تان هنوز خوب نشده…
ماهرخ لبخندی کم رمق زد و گفت مهم نیست، مهم این است که میز آبرومندانه باشد، همانطور که خانم بزرگ می خواهد.
هنوز حرفش تمام نشده بود که خانم بزرگ با شکوه و وقار وارد شد. نگاهش از روی میز گذشت، رضایتی در چشمانش برق زد و سپس به ماهرخ نگریست. چند لحظه سکوت کرد، بعد آهسته اما محکم گفت خوب کار کردی. همه چیز آماده است… حالا دیگر وقت آن است که به اطاقت بروی.
ماهرخ جا خورد، با تعجب پرسید به اطاق بروم؟ مگر نه اینکه مهمانی شروع می شود؟
خانم بزرگ پیاله ای چای را در دستش چرخاند، لبخندی سرد زد و آرام گفت ماهرخ جان، برادرم از وصلت تو با سلیمان خان راضی نیست. نمی خواهم امشب چشمش به تو بیفتد و سرِ سفره ام کدورتی پیش آید. برو به اطاقت…
ماهرخ سرش پایین افتاد، قلبش به درد آمد. خواست چیزی بگوید، اما صدای محکم خانم بزرگ اجازه نداد که گفت شنیدی چه گفتم؟ برو.
فرشته با نگرانی به او نگاه کرد، اما ماهرخ فقط آهی کشید و آهسته زمزمه کرد چشم…
بعد، در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، از اطاق بیرون رفت و به سوی اطاقش گام برداشت؛ در دلش سنگینی تلخی حرف های خانم بزرگ چنان نشست که گویی تمام زحمات روزش در یک لحظه بی ارزش شد.
ماهرخ وارد اطاق شد و در را بست. روی تخت نشست، دست هایش را روی زانوهایش گذاشت و به سکوت اطاق خیره شد. صدای خنده ها و گفتگوهای مهمانان از حویلی به گوشش می رسید، اما این صداها حالش را نه شاد و نه آرام می کرد؛ بلکه آمیخته ای از حسرت و رهایی در دلش ایجاد می کرد.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
لایک کافی نشد😐
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و شش
#هدیه۳
سامعه چشم گفت و با غرور از اطاق بیرون رفت.
ماهرخ آرام مقابل خانم بزرگ نشست. نگاه سنگین خانم بزرگ رویش لغزید و با لحنی جدی گفت امشب برادرم با خانواده اش به اینجا می آیند. من می خواهم در پذیرایی هیچ کم و کسر نباشد. تو باید حواست را جمع کنی.
ماهرخ سرش را با احترام خم کرد و گفت چشم، هر چه شما بگویید.
سپس آهسته از اطاق بیرون شد، در حالی که در دلش اضطراب تازه ای شکل می گرفت…
تمام روز ماهرخ با دست سوخته و ذهنی پر از اضطراب مشغول کار شد. در آشپزخانه همراه فایقه و فرشته غذاها را آماده کرد؛ هر چند سوزش دستش هر لحظه نفسش را بند می آورد، اما لب از شکایت بست و خاموشانه دیگ ها را هم زد، سبزی ها را پاک کرد و در چیدن میز کمک رساند.
وقتی همه چیز مرتب شد، سالن مهمانی بوی خوش خوراک ها را گرفته بود. میز با ظرف های پر از میوه، نوشیدنی و غذاهای رنگارنگ آراسته شده بود. فرشته آهسته گفت خانم جان، شما خیلی زحمت کشیدید، دست تان هنوز خوب نشده…
ماهرخ لبخندی کم رمق زد و گفت مهم نیست، مهم این است که میز آبرومندانه باشد، همانطور که خانم بزرگ می خواهد.
هنوز حرفش تمام نشده بود که خانم بزرگ با شکوه و وقار وارد شد. نگاهش از روی میز گذشت، رضایتی در چشمانش برق زد و سپس به ماهرخ نگریست. چند لحظه سکوت کرد، بعد آهسته اما محکم گفت خوب کار کردی. همه چیز آماده است… حالا دیگر وقت آن است که به اطاقت بروی.
ماهرخ جا خورد، با تعجب پرسید به اطاق بروم؟ مگر نه اینکه مهمانی شروع می شود؟
خانم بزرگ پیاله ای چای را در دستش چرخاند، لبخندی سرد زد و آرام گفت ماهرخ جان، برادرم از وصلت تو با سلیمان خان راضی نیست. نمی خواهم امشب چشمش به تو بیفتد و سرِ سفره ام کدورتی پیش آید. برو به اطاقت…
ماهرخ سرش پایین افتاد، قلبش به درد آمد. خواست چیزی بگوید، اما صدای محکم خانم بزرگ اجازه نداد که گفت شنیدی چه گفتم؟ برو.
فرشته با نگرانی به او نگاه کرد، اما ماهرخ فقط آهی کشید و آهسته زمزمه کرد چشم…
بعد، در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، از اطاق بیرون رفت و به سوی اطاقش گام برداشت؛ در دلش سنگینی تلخی حرف های خانم بزرگ چنان نشست که گویی تمام زحمات روزش در یک لحظه بی ارزش شد.
ماهرخ وارد اطاق شد و در را بست. روی تخت نشست، دست هایش را روی زانوهایش گذاشت و به سکوت اطاق خیره شد. صدای خنده ها و گفتگوهای مهمانان از حویلی به گوشش می رسید، اما این صداها حالش را نه شاد و نه آرام می کرد؛ بلکه آمیخته ای از حسرت و رهایی در دلش ایجاد می کرد.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
لایک کافی نشد😐
❤110😢16👍8😭8💔5❤🔥4💯3🥰1🙏1🕊1💘1
همیشه...
دلیلِ شادی کسی باش
نه شریک شادی او
همیشه...
شریک غم کسی باش
نه دلیل غم او
✨شبتان بخیر✨
دلیلِ شادی کسی باش
نه شریک شادی او
همیشه...
شریک غم کسی باش
نه دلیل غم او
✨شبتان بخیر✨
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤29👍1🥰1👏1🙏1🕊1💯1😇1🫡1💘1😘1
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان متعالی😍
🔘✨امروز تان قرین رحمت الهی🤲
🕊✨امروز چهار شنبه
🌻 ۱۶/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۸/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۵/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان متعالی😍
🔘✨امروز تان قرین رحمت الهی🤲
🕊✨امروز چهار شنبه
🌻 ۱۶/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۸/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۵/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤11❤🔥4👍3🥰2⚡1👏1🙏1🕊1😍1💯1💘1
من میگویم صبح قشنگ ترین اتفاق
زندگیست،اگر با لبخند به دنیا سلام کنی
و با اهداف پررنگتر قلم سرنوشتت را به
دست بگیری. . .
‹صبح را با سبزترن انرژی ها
شروع کن که آیندهی سبزتری
انتظارت را بکشد ›✨🌿
الهی دنیا وآخرتتان آباااد باشه صبح بخیر دوستان الهی حال وحال دلتان خوب خووب باشه🍭🙃
زندگیست،اگر با لبخند به دنیا سلام کنی
و با اهداف پررنگتر قلم سرنوشتت را به
دست بگیری. . .
‹صبح را با سبزترن انرژی ها
شروع کن که آیندهی سبزتری
انتظارت را بکشد ›✨🌿
الهی دنیا وآخرتتان آباااد باشه صبح بخیر دوستان الهی حال وحال دلتان خوب خووب باشه🍭🙃
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤15❤🔥3🥰3🙏2⚡1👏1🕊1😍1💯1💘1😘1
راه اگر سخت اگر تلخ...
ولی میدانم
آخرش لذت نابی ست اگر صبر کنم♥️🚌🌿•]
سلام صبح بخیررر
ولی میدانم
آخرش لذت نابی ست اگر صبر کنم♥️🚌🌿•]
سلام صبح بخیررر
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤19❤🔥5⚡2👍2👏2🥰1🙏1🕊1😍1💯1💘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۷۱ 🥀از ابوهریره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که گفت: رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود: 😍أكملُ المؤمنين إيمانًا أحسنُهم خُلقًا وخيارُكم خيارُكم لأهلِه 🌿کاملترین مؤمنان از نظر ایمان، خوشاخلاقترینِ آنان هستند، و بهترینِ شما، کسانی…
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۷۲
🥀از ابوهریره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که گفت: رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود:
😍أرَأَيْتُمْ لو أنَّ نَهْرًا ببابِ أحدِكمْ، يَغتسِلُ فيه كلَّ يومٍ خمسَ مرَّاتٍ، هلْ يبقى مِن دَرَنِه شيءٌ؟" قالوا: لا، قال: "فذلك مَثَلُ الصَّلواتِ الخَمسِ، يمحو اللهُ بهنَّ الخَطايا."
🌿اگر جلوی خانهی یکی از شما نهری باشد که روزی پنج بار در آن غسل کند، آیا چیزی از آلودگیهایش باقی میماند؟
گفتند: نه. فرمود: نمازهای پنجگانه نیز همینگونه گناهان را میشویند.
#صحیحمسلم۶۶۷
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
#قسمت_۱۷۲
🥀از ابوهریره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که گفت: رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود:
😍أرَأَيْتُمْ لو أنَّ نَهْرًا ببابِ أحدِكمْ، يَغتسِلُ فيه كلَّ يومٍ خمسَ مرَّاتٍ، هلْ يبقى مِن دَرَنِه شيءٌ؟" قالوا: لا، قال: "فذلك مَثَلُ الصَّلواتِ الخَمسِ، يمحو اللهُ بهنَّ الخَطايا."
🌿اگر جلوی خانهی یکی از شما نهری باشد که روزی پنج بار در آن غسل کند، آیا چیزی از آلودگیهایش باقی میماند؟
گفتند: نه. فرمود: نمازهای پنجگانه نیز همینگونه گناهان را میشویند.
#صحیحمسلم۶۶۷
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
❤33❤🔥5⚡2👍2🥰1🙏1🕊1😍1💯1🤗1💘1
┃┃بہ خودت افتخار کن!
┃┃بہ خاطر تمام سختی هایی کہ
┃┃شاید هیچکس نمیدونست
┃┃و در جریانشون نبود
┃┃و تو زندگی برات پیش اومد
┃┃اما تحمل کردی و ازشون گذشتی💜🌿))
┃┃بہ خاطر تمام سختی هایی کہ
┃┃شاید هیچکس نمیدونست
┃┃و در جریانشون نبود
┃┃و تو زندگی برات پیش اومد
┃┃اما تحمل کردی و ازشون گذشتی💜🌿))
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤17🥰9❤🔥2😍2💯2💘2✍1👍1🙏1😇1😘1
به خودت باور داشته باش
#داستان فردی مسلمان همسایه ای کافر داشت هر روز و هر شب با صدای بلند همسایه کافر رو لعن و نفرین می کرد : خدایا ! جان این همسایه کافر من را بگیر , مرگش را نزدیک کن (طوری که مرد کافر می شنید) زمان گذشت و مسلمان بیمار شد. دیگر نمی توانست غذا درست کند ولی در…
🔘 داستان کوتاه
خبر مرگ نوبل
آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند.
زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامهها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است.
آلفرد وقتی صبح روزنامهها را میخواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مرگآورترین سلاح بشری مرد!
آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟
سریع وصیت نامهاش را آورد. جملههای بسیاری را خط زد و اصلاح کرد.
پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزهای برای صلح و پیشرفتهای صلح آمیز شود.
امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزههای فیزیک و شیمی نوبل و... میشناسیم.
او امروز، هویت دیگری دارد.یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است.
خبر مرگ نوبل
آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند.
زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامهها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است.
آلفرد وقتی صبح روزنامهها را میخواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مرگآورترین سلاح بشری مرد!
آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟
سریع وصیت نامهاش را آورد. جملههای بسیاری را خط زد و اصلاح کرد.
پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزهای برای صلح و پیشرفتهای صلح آمیز شود.
امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزههای فیزیک و شیمی نوبل و... میشناسیم.
او امروز، هویت دیگری دارد.یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است.
❤31👍5💯4❤🔥3🙏2👌2🍓1🤗1🫡1💘1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❤15👍4💯3❤🔥1👌1😍1😇1🤝1🤗1🫡1😘1
نوشیدنی که در خنک کردن کبد تاثیر دارد؟
Anonymous Quiz
46%
کاسنی
12%
گل گاو زبان
9%
گلاب
33%
عرق نعنا
❤17🤷♀3🙏2❤🔥1👍1🤯1😱1😍1💯1🫡1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت هفتاد و شش #هدیه۳ سامعه چشم گفت و با غرور از اطاق بیرون رفت. ماهرخ آرام مقابل خانم بزرگ نشست. نگاه سنگین خانم بزرگ رویش لغزید و با لحنی جدی گفت امشب برادرم با خانواده اش به اینجا می آیند. من می خواهم در پذیرایی هیچ…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و هفت
از یک سو، دلش خنک شد که میان مهمانان نیست و هیچکس او را قضاوت نمی کند، هیچ نگاه پر از کنجکاوی و قضاوتی بر او نیست. احساس آزادی و امنیتی عمیق در او شکل گرفت.
یک ساعت از تنهایی و سکوت اطاق گذشت که ناگهان صدای دروازه به آرامی به گوش رسید. ماهرخ از جای خود بلند شد و با دلهره گفت بفرمایید.
در باز شد و دختری با چهره ای شفاف و زیبا وارد اطاق شد. چشم های درشت و درخشان او بلافاصله ماهرخ را شناخت و با شگفتی گفت وای خدا… تو ماهرخ هستی!
سپس لبخندی زد و با صدایی گرم ادامه داد لالایم حق دارد همچین زن زیبایی داشته باشد…
دختر جلو آمد، دستش را به سوی ماهرخ دراز کرد و گفت سلام من نرگس هستم، دختر مامای شوهرت.
ماهرخ با کمی تعجب و کمی نگرانی دستش را به آرامی در دست نرگس گذاشت و لبخندی کوتاه زد. دلش از هیجان و کنجکاوی پر شد، اما همچنان محتاط بود و در ذهنش هزار سؤال پیچیده می شد. نگاه نرگس پر از تحسین و مهربانی بود، طوری که احساس کرد قرار است دوست تازه ای در این خانه پیدا کند.
ماهرخ با صدای نرم و کمی لرزان پاسخ داد سلام خوش آمدی، نرگس جان…
نرگس با هیجان گفت خیلی دوست داشتم با تو آشنا شوم، خیلی چیز ها درباره تو را شنیده ام… و حالا خوشحالم که خودم می توانم تو را ببینم!
ماهرخ به آرامی نشست و نرگس کنار او نشست، و در همان لحظه حس کرد حضور این دختر، گرچه تازه و بیگانه بود، اما نوید دوستی و کمی آرامش در این روزهای پرتنش را به او می دهد.
نرگس با نگاهی مهربان و کمی نگران به ماهرخ گفت عمه جان گفت که حالت خوب نیست و مریض هستی، خواستم خودم بیایم و تو را ببینم.
ماهرخ با کمی تعجب و لبخندی کوتاه پاسخ داد واقعاً؟ این لطف توست، نرگس جان ممنون که آمدی.
نرگس کمی به عقب تکیه داد و ادامه داد ما امروز از آلمان آمدیم و قرار است برای مدتی اینجا بمانم، چون خانواده ام می خواهند به قندهار بروند… ولی من با آنها نمیروم دوست داشتم اینجا بمانم خیلی دلم برای لالایم هم تنگ شده.
چشم های نرگس پر از شور و هیجان بود، و ماهرخ با دلی آرام و در عین حال کمی متحیر، به او نگاه کرد. حضور نرگس، تازه و پر از زندگی بود.
ماهرخ با صدایی نرم گفت پس… پس تو مدتی اینجا خواهی بود… خوب است… خوش آمدی، نرگس جان.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و هفت
از یک سو، دلش خنک شد که میان مهمانان نیست و هیچکس او را قضاوت نمی کند، هیچ نگاه پر از کنجکاوی و قضاوتی بر او نیست. احساس آزادی و امنیتی عمیق در او شکل گرفت.
یک ساعت از تنهایی و سکوت اطاق گذشت که ناگهان صدای دروازه به آرامی به گوش رسید. ماهرخ از جای خود بلند شد و با دلهره گفت بفرمایید.
در باز شد و دختری با چهره ای شفاف و زیبا وارد اطاق شد. چشم های درشت و درخشان او بلافاصله ماهرخ را شناخت و با شگفتی گفت وای خدا… تو ماهرخ هستی!
سپس لبخندی زد و با صدایی گرم ادامه داد لالایم حق دارد همچین زن زیبایی داشته باشد…
دختر جلو آمد، دستش را به سوی ماهرخ دراز کرد و گفت سلام من نرگس هستم، دختر مامای شوهرت.
ماهرخ با کمی تعجب و کمی نگرانی دستش را به آرامی در دست نرگس گذاشت و لبخندی کوتاه زد. دلش از هیجان و کنجکاوی پر شد، اما همچنان محتاط بود و در ذهنش هزار سؤال پیچیده می شد. نگاه نرگس پر از تحسین و مهربانی بود، طوری که احساس کرد قرار است دوست تازه ای در این خانه پیدا کند.
ماهرخ با صدای نرم و کمی لرزان پاسخ داد سلام خوش آمدی، نرگس جان…
نرگس با هیجان گفت خیلی دوست داشتم با تو آشنا شوم، خیلی چیز ها درباره تو را شنیده ام… و حالا خوشحالم که خودم می توانم تو را ببینم!
ماهرخ به آرامی نشست و نرگس کنار او نشست، و در همان لحظه حس کرد حضور این دختر، گرچه تازه و بیگانه بود، اما نوید دوستی و کمی آرامش در این روزهای پرتنش را به او می دهد.
نرگس با نگاهی مهربان و کمی نگران به ماهرخ گفت عمه جان گفت که حالت خوب نیست و مریض هستی، خواستم خودم بیایم و تو را ببینم.
ماهرخ با کمی تعجب و لبخندی کوتاه پاسخ داد واقعاً؟ این لطف توست، نرگس جان ممنون که آمدی.
نرگس کمی به عقب تکیه داد و ادامه داد ما امروز از آلمان آمدیم و قرار است برای مدتی اینجا بمانم، چون خانواده ام می خواهند به قندهار بروند… ولی من با آنها نمیروم دوست داشتم اینجا بمانم خیلی دلم برای لالایم هم تنگ شده.
چشم های نرگس پر از شور و هیجان بود، و ماهرخ با دلی آرام و در عین حال کمی متحیر، به او نگاه کرد. حضور نرگس، تازه و پر از زندگی بود.
ماهرخ با صدایی نرم گفت پس… پس تو مدتی اینجا خواهی بود… خوب است… خوش آمدی، نرگس جان.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤99👍8❤🔥6😢5💔2💘2✍1🙏1💯1😭1😇1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت هفتاد و هفت از یک سو، دلش خنک شد که میان مهمانان نیست و هیچکس او را قضاوت نمی کند، هیچ نگاه پر از کنجکاوی و قضاوتی بر او نیست. احساس آزادی و امنیتی عمیق در او شکل گرفت. یک ساعت از تنهایی و سکوت اطاق گذشت که ناگهان صدای…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و هشت
در همان لحظه، دروازه آرام باز شد و سامعه وارد اطاق شد. نگاهش به دست های ماهرخ و نرگس افتاد و کمی اخم کرد، سپس با لحنی نیمه جدی گفت تو اینجا هستی؟ من همه جا را گشتم، پیدایت نکردم بیا عزیزم مادرم صدایت میزند.
نرگس لبخندی زد و به ماهرخ نگاه کرد و گفت پس بعداً بیشتر با هم حرف میزنیم ماهرخ جان. فعلاً استراحت کن، شب بخیر.
ماهرخ با مهربانی لبخند زد و جواب داد شب بخیر، نرگس جان.
سپس نرگس همراه با سامعه از اطاق بیرون رفتند و در را پشت سرشان بستند. ماهرخ برای لحظه ای تنها ماند، اما حس خوبی در دلش جریان داشت؛ حضور نرگس، انرژی تازه ای به اطاق و روحیه او آورده بود.
صبح که ماهرخ از اطاق بیرون شد، سکوت عمیقی همه جا را در بر گرفته بود. وقتی به آشپزخانه رسید، فرشته با لبخندی ملایم به او گفت صبح بخیر خانم جان. دستت چطور است؟
ماهرخ قدمی جلو رفت و با آرامش پاسخ داد صبح بخیر، فرشته جان. دستم خوب است، اما یک خواهش از تو دارم… دیگر مرا «خانم جان» صدا نزن، میتوانی فقط اسمم را صدا بزنی.
فرشته کمی مکث کرد و با احترام گفت ولی شما همسر خان صاحب هستید، نمی توانم شما را به اسم صدا بزنم.
ماهرخ لبخندی زد و با نگاهی ملایم گفت اگر مرا «ماهرخ» صدا بزنی، بیشتر خوشحال می شوم.
فرشته لبخند زد و گفت چشم، خانم جان.
سپس با خنده ای کوتاه اضافه کرد ماهرخ جان…
ماهرخ کمی سرش را کج کرد و پرسید چرا اینقدر همه جا ساکت است؟
فرشته پاسخ داد همه خواب هستند. مهمانان شب گذشته رفتند و فقط دختر مامای خان صاحب ماند که او هم استراحت می کند. شما به اطاق غذاخوری بروید، من برای تان صبحانه می آورم.
ماهرخ سرش را تکان داد و گفت نخیر همین جا یک چیزی با هم می خوریم.
او به سوی الماری رفت، ماهیتابه ای برداشت و گفت بنشین، برایت تخم مرغ میپزم.
فرشته با تحسین گفت شما چقدر مهربان هستید… کاش دیگران هم با شما اینقدر مهربان بودند.
ماهرخ لبخندی زد، ماهیتابه را روی گاز گذاشت و شعله را روشن کرد و گفت همین که تو اینقدر با من خوب هستی، برایم کافی است.
فرشته با لبخندی آرام کنار او ایستاد و گفت خدا کند این همه محبت شما را جبران کرده بتوانم.
فضای آشپزخانه با مهربانی و آرامشی لطیف پر شد، و لحظه ای ساده اما شیرین برای ماهرخ و فرشته رقم خورد.
آفتاب نیمه گرم صبحگاهی روی حویلی می ریخت. نرگس با شور و نشاط از اطاقش بیرون آمد، لباس ساده اما شیک پوشیده بود. به طرف خانم بزرگ رفت و گفت عمه جان، می خواهم بیرون بروم، هوا تازه بخورم و شهر را ببینم.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و هشت
در همان لحظه، دروازه آرام باز شد و سامعه وارد اطاق شد. نگاهش به دست های ماهرخ و نرگس افتاد و کمی اخم کرد، سپس با لحنی نیمه جدی گفت تو اینجا هستی؟ من همه جا را گشتم، پیدایت نکردم بیا عزیزم مادرم صدایت میزند.
نرگس لبخندی زد و به ماهرخ نگاه کرد و گفت پس بعداً بیشتر با هم حرف میزنیم ماهرخ جان. فعلاً استراحت کن، شب بخیر.
ماهرخ با مهربانی لبخند زد و جواب داد شب بخیر، نرگس جان.
سپس نرگس همراه با سامعه از اطاق بیرون رفتند و در را پشت سرشان بستند. ماهرخ برای لحظه ای تنها ماند، اما حس خوبی در دلش جریان داشت؛ حضور نرگس، انرژی تازه ای به اطاق و روحیه او آورده بود.
صبح که ماهرخ از اطاق بیرون شد، سکوت عمیقی همه جا را در بر گرفته بود. وقتی به آشپزخانه رسید، فرشته با لبخندی ملایم به او گفت صبح بخیر خانم جان. دستت چطور است؟
ماهرخ قدمی جلو رفت و با آرامش پاسخ داد صبح بخیر، فرشته جان. دستم خوب است، اما یک خواهش از تو دارم… دیگر مرا «خانم جان» صدا نزن، میتوانی فقط اسمم را صدا بزنی.
فرشته کمی مکث کرد و با احترام گفت ولی شما همسر خان صاحب هستید، نمی توانم شما را به اسم صدا بزنم.
ماهرخ لبخندی زد و با نگاهی ملایم گفت اگر مرا «ماهرخ» صدا بزنی، بیشتر خوشحال می شوم.
فرشته لبخند زد و گفت چشم، خانم جان.
سپس با خنده ای کوتاه اضافه کرد ماهرخ جان…
ماهرخ کمی سرش را کج کرد و پرسید چرا اینقدر همه جا ساکت است؟
فرشته پاسخ داد همه خواب هستند. مهمانان شب گذشته رفتند و فقط دختر مامای خان صاحب ماند که او هم استراحت می کند. شما به اطاق غذاخوری بروید، من برای تان صبحانه می آورم.
ماهرخ سرش را تکان داد و گفت نخیر همین جا یک چیزی با هم می خوریم.
او به سوی الماری رفت، ماهیتابه ای برداشت و گفت بنشین، برایت تخم مرغ میپزم.
فرشته با تحسین گفت شما چقدر مهربان هستید… کاش دیگران هم با شما اینقدر مهربان بودند.
ماهرخ لبخندی زد، ماهیتابه را روی گاز گذاشت و شعله را روشن کرد و گفت همین که تو اینقدر با من خوب هستی، برایم کافی است.
فرشته با لبخندی آرام کنار او ایستاد و گفت خدا کند این همه محبت شما را جبران کرده بتوانم.
فضای آشپزخانه با مهربانی و آرامشی لطیف پر شد، و لحظه ای ساده اما شیرین برای ماهرخ و فرشته رقم خورد.
آفتاب نیمه گرم صبحگاهی روی حویلی می ریخت. نرگس با شور و نشاط از اطاقش بیرون آمد، لباس ساده اما شیک پوشیده بود. به طرف خانم بزرگ رفت و گفت عمه جان، می خواهم بیرون بروم، هوا تازه بخورم و شهر را ببینم.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤96👍8❤🔥5🥰3🤷♀1😢1🙏1👌1🕊1💔1😇1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت هفتاد و هشت در همان لحظه، دروازه آرام باز شد و سامعه وارد اطاق شد. نگاهش به دست های ماهرخ و نرگس افتاد و کمی اخم کرد، سپس با لحنی نیمه جدی گفت تو اینجا هستی؟ من همه جا را گشتم، پیدایت نکردم بیا عزیزم مادرم صدایت میزند.…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و نه
سامعه که نزدیک بود، فوراً گفت من هم با تو میآیم نرگس. تو زیاد شهر را بلد نیستی.
نرگس لبخند زد و همان لحظه نگاهش به ماهرخ افتاد که آرام کنار ایوان ایستاده بود. با مهربانی صدا زد ماهرخ جان، تو هم با ما بیا. سه نفری خوش میگذرد.
ماهرخ لحظه ای به او نگاه کرد، در دلش خواست قبول کند، اما هنوز لب باز نکرده بود که صدای خانم بزرگ بلند شد. او با لحنی آرام اما پر از تأکید گفت نخیر، ماهرخ جایی نمی رود. تو و سامعه بروید.
سکوت کوتاهی حویلی را پر کرد. نرگس کمی مکث کرد و گفت ولی عمه جان، ما سه نفری برویم بهتر است.
خانم بزرگ با نگاهی سنگین جواب داد گفتم که نی، ماهرخ در خانه میماند. سلیمان خان دوست ندارد او از خانه بیرون برود.
ماهرخ سرش را پایین انداخت، لبخند کمرنگی روی لبش نشست، لبخندی که بیشتر شبیه پنهان کردن دلتنگی بود. آهسته گفت خانم بزرگ درست میگوید شما بروید، خوش بگذرد.
سامعه با رضایت زیر لب چیزی زمزمه کرد و دست نرگس را گرفت. نرگس اما قبل از رفتن نگاهی طولانی به ماهرخ انداخت؛ نگاهی پر از دلسوزی و تعجب، می خواست چیزی بگوید، ولی به احترام سکوت او چیزی نگفت.
دقایقی بعد صدای موتر که از دروازهٔ حویلی دور می شد، در هوا پیچید و ماهرخ تنها ماند.
چند ساعت از رفتن آنها میگذشت که نرگس و سامعه با شور و شوق از بیرون برگشتند، در دستش چند خریطه رنگین بود. مستقیم به سوی خانم بزرگ رفت، لبخند به لب داشت و با هیجان گفت عمه جان، ببینید امروز در دکان وقتی این لباس را دیدم، یکباره به یاد ماهرخ جان افتادم. گفتم این رنگ به او می خورد، چقدر زیبا در تنش معلوم می شود.
خانم بزرگ نگاهی گذرا به لباس انداخت و با بی تفاوتی گفت چی نیاز بود دخترم؟ همین چند روز پیش سلیمان خان اینقدر لباس به ماهرخ خرید که اگر تا آخر عمر هم بپوشد، باز هم تمام نمی شود.
لبخند نرگس در جا خشک شد. نگاهش آرام به زمین دوخته شد. حرف خانم بزرگ چون خنجری نرم در دلش نشست. احساس کرد پشت این جمله چیزی بیش از صرفه جویی پنهان است. او در سکوت، در همان نگاه سرد و بی اعتنا، حس کرد که میان ماهرخ و خانم بزرگ چیزی درست نیست.
خانم بزرگ لباس را از دستش گرفت و با خونسردی ادامه داد این لباس در تن حسینه جان خیلی مقبول معلوم می شود. او هم قد و قواره اش به همین می خورد.
سامعه که کنار ایستاده بود، با خنده ای ریز زیر لب چیزی زمزمه کرد و نگاهش پر از رضایت بود. نرگس آهسته پلک زد، اما هیچ نگفت.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و نه
سامعه که نزدیک بود، فوراً گفت من هم با تو میآیم نرگس. تو زیاد شهر را بلد نیستی.
نرگس لبخند زد و همان لحظه نگاهش به ماهرخ افتاد که آرام کنار ایوان ایستاده بود. با مهربانی صدا زد ماهرخ جان، تو هم با ما بیا. سه نفری خوش میگذرد.
ماهرخ لحظه ای به او نگاه کرد، در دلش خواست قبول کند، اما هنوز لب باز نکرده بود که صدای خانم بزرگ بلند شد. او با لحنی آرام اما پر از تأکید گفت نخیر، ماهرخ جایی نمی رود. تو و سامعه بروید.
سکوت کوتاهی حویلی را پر کرد. نرگس کمی مکث کرد و گفت ولی عمه جان، ما سه نفری برویم بهتر است.
خانم بزرگ با نگاهی سنگین جواب داد گفتم که نی، ماهرخ در خانه میماند. سلیمان خان دوست ندارد او از خانه بیرون برود.
ماهرخ سرش را پایین انداخت، لبخند کمرنگی روی لبش نشست، لبخندی که بیشتر شبیه پنهان کردن دلتنگی بود. آهسته گفت خانم بزرگ درست میگوید شما بروید، خوش بگذرد.
سامعه با رضایت زیر لب چیزی زمزمه کرد و دست نرگس را گرفت. نرگس اما قبل از رفتن نگاهی طولانی به ماهرخ انداخت؛ نگاهی پر از دلسوزی و تعجب، می خواست چیزی بگوید، ولی به احترام سکوت او چیزی نگفت.
دقایقی بعد صدای موتر که از دروازهٔ حویلی دور می شد، در هوا پیچید و ماهرخ تنها ماند.
چند ساعت از رفتن آنها میگذشت که نرگس و سامعه با شور و شوق از بیرون برگشتند، در دستش چند خریطه رنگین بود. مستقیم به سوی خانم بزرگ رفت، لبخند به لب داشت و با هیجان گفت عمه جان، ببینید امروز در دکان وقتی این لباس را دیدم، یکباره به یاد ماهرخ جان افتادم. گفتم این رنگ به او می خورد، چقدر زیبا در تنش معلوم می شود.
خانم بزرگ نگاهی گذرا به لباس انداخت و با بی تفاوتی گفت چی نیاز بود دخترم؟ همین چند روز پیش سلیمان خان اینقدر لباس به ماهرخ خرید که اگر تا آخر عمر هم بپوشد، باز هم تمام نمی شود.
لبخند نرگس در جا خشک شد. نگاهش آرام به زمین دوخته شد. حرف خانم بزرگ چون خنجری نرم در دلش نشست. احساس کرد پشت این جمله چیزی بیش از صرفه جویی پنهان است. او در سکوت، در همان نگاه سرد و بی اعتنا، حس کرد که میان ماهرخ و خانم بزرگ چیزی درست نیست.
خانم بزرگ لباس را از دستش گرفت و با خونسردی ادامه داد این لباس در تن حسینه جان خیلی مقبول معلوم می شود. او هم قد و قواره اش به همین می خورد.
سامعه که کنار ایستاده بود، با خنده ای ریز زیر لب چیزی زمزمه کرد و نگاهش پر از رضایت بود. نرگس آهسته پلک زد، اما هیچ نگفت.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
😢67❤35👍7😭5❤🔥3💘3👌1🕊1💯1💔1😇1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت هفتاد و نه سامعه که نزدیک بود، فوراً گفت من هم با تو میآیم نرگس. تو زیاد شهر را بلد نیستی. نرگس لبخند زد و همان لحظه نگاهش به ماهرخ افتاد که آرام کنار ایوان ایستاده بود. با مهربانی صدا زد ماهرخ جان، تو هم با ما بیا.…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد
پارت هدیه
در دلش غوغایی برپا بود؛ برای نخستین بار، به وضوح فهمید که رابطهٔ خانم بزرگ و سامعه با ماهرخ نه تنها خوب نیست، بلکه پر از بی مهری و سنگینی است.
لبخند مصنوعی به لب آورد و آرام گفت البته، هر چی که شما صلاح بدانید، عمه جان.
شب آرام و سنگین بود، چراغ های حویلی با نور زردشان فضای نیمه گرم و نیمه سردی ساخته بودند. همه دور هم نشسته بودند، فرشته با دقت قلیان خانم بزرگ را چاق کرد، آتش را جا به جا زد، تنباکو را تنظیم نمود و قلیان را با احترام کنار او گذاشت. خانم بزرگ آرام پک زد، دودی غلیظ به هوا فرستاد و نگاهش را سوی نرگس گرداند و گفت راستی دخترم، پدرت می گفت وقتی سلیمان خان آمد، قرار است یک خانواده برای دیدن تو اینجا بیایند.
نرگس لحظه ای سرخ شد، سرش را پایین انداخت و گوشهٔ لباس اش را میان انگشتانش پیچاند. لب هایش بی صدا تکان می خورد، اما کلمه ای نگفت. نگاهش از خجالت روی سبزه های حویلی می دوید.
سامعه که فرصت را غنیمت شمرده بود، با خنده ای پر از طعنه گفت فکر کنم از قبل با این خانواده آشنایی داری، ها نرگس جان؟
نرگس آرام سرش را بلند کرد، چشم هایش درخشید و با لحنی محکم اما مودبانه گفت عزیزم، ما برای همین موضوع به کابل آمدیم. مگر تو خبر نداری؟ این خانواده بارها از خانوادهٔ ما خواستگاری کردند. اما من همیشه گفته ام: تا لالایم رضایت ندهد، قبول نمی کنم. برای همین است که حالا قرار است اینجا بیایند.
صدایش نرم بود اما قاطع، مثل کسی که در پس خجالتش، صلابت و صداقت پنهان کرده باشد. خانم بزرگ با دقت به او گوش میداد، دود قلیان را آهسته بیرون می فرستاد و چیزی نمی گفت. سامعه با لبخندی تلخ سکوت کرد، ولی نگاهش پر از کنجکاوی و کمی حسادت بود.
خانم بزرگ چند لحظه سکوت کرد بعد نگاهش را به نرگس دوخت، لبخندی زد که در آن هم مهربانی بود و هم کنایه و گفت چی بگویم دخترم شما که خارج رفتید، به اصطلاح روشن فکر شدید. حالا دیگر خودتان شریک زندگی تان را انتخاب می کنید. زمان ما اگر کسی جرئت می کرد چنین حرفی بزند، دنیا و آخرتش یکجا خراب می شد. اما حالا… نسل شما دیگر همه چیز را به دلخواه می خواهد.
نرگس کمی جا خورد، اما لبخندش را از دست نداد. با احترام سرش را پایین انداخت و گفت عمه جان، من هر چه باشم باز دختر همین خانه ام. هرگز بدون رضایت لالایم قدمی بر نمی دارم.
خانم بزرگ دود دیگری به هوا فرستاد و با نگاهی دقیق، مثل مادری که می خواست در دل دختر جوان را بخواند، گفت همین که حرمت ما را نگه میداری، برایم کافی است.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد
پارت هدیه
در دلش غوغایی برپا بود؛ برای نخستین بار، به وضوح فهمید که رابطهٔ خانم بزرگ و سامعه با ماهرخ نه تنها خوب نیست، بلکه پر از بی مهری و سنگینی است.
لبخند مصنوعی به لب آورد و آرام گفت البته، هر چی که شما صلاح بدانید، عمه جان.
شب آرام و سنگین بود، چراغ های حویلی با نور زردشان فضای نیمه گرم و نیمه سردی ساخته بودند. همه دور هم نشسته بودند، فرشته با دقت قلیان خانم بزرگ را چاق کرد، آتش را جا به جا زد، تنباکو را تنظیم نمود و قلیان را با احترام کنار او گذاشت. خانم بزرگ آرام پک زد، دودی غلیظ به هوا فرستاد و نگاهش را سوی نرگس گرداند و گفت راستی دخترم، پدرت می گفت وقتی سلیمان خان آمد، قرار است یک خانواده برای دیدن تو اینجا بیایند.
نرگس لحظه ای سرخ شد، سرش را پایین انداخت و گوشهٔ لباس اش را میان انگشتانش پیچاند. لب هایش بی صدا تکان می خورد، اما کلمه ای نگفت. نگاهش از خجالت روی سبزه های حویلی می دوید.
سامعه که فرصت را غنیمت شمرده بود، با خنده ای پر از طعنه گفت فکر کنم از قبل با این خانواده آشنایی داری، ها نرگس جان؟
نرگس آرام سرش را بلند کرد، چشم هایش درخشید و با لحنی محکم اما مودبانه گفت عزیزم، ما برای همین موضوع به کابل آمدیم. مگر تو خبر نداری؟ این خانواده بارها از خانوادهٔ ما خواستگاری کردند. اما من همیشه گفته ام: تا لالایم رضایت ندهد، قبول نمی کنم. برای همین است که حالا قرار است اینجا بیایند.
صدایش نرم بود اما قاطع، مثل کسی که در پس خجالتش، صلابت و صداقت پنهان کرده باشد. خانم بزرگ با دقت به او گوش میداد، دود قلیان را آهسته بیرون می فرستاد و چیزی نمی گفت. سامعه با لبخندی تلخ سکوت کرد، ولی نگاهش پر از کنجکاوی و کمی حسادت بود.
خانم بزرگ چند لحظه سکوت کرد بعد نگاهش را به نرگس دوخت، لبخندی زد که در آن هم مهربانی بود و هم کنایه و گفت چی بگویم دخترم شما که خارج رفتید، به اصطلاح روشن فکر شدید. حالا دیگر خودتان شریک زندگی تان را انتخاب می کنید. زمان ما اگر کسی جرئت می کرد چنین حرفی بزند، دنیا و آخرتش یکجا خراب می شد. اما حالا… نسل شما دیگر همه چیز را به دلخواه می خواهد.
نرگس کمی جا خورد، اما لبخندش را از دست نداد. با احترام سرش را پایین انداخت و گفت عمه جان، من هر چه باشم باز دختر همین خانه ام. هرگز بدون رضایت لالایم قدمی بر نمی دارم.
خانم بزرگ دود دیگری به هوا فرستاد و با نگاهی دقیق، مثل مادری که می خواست در دل دختر جوان را بخواند، گفت همین که حرمت ما را نگه میداری، برایم کافی است.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤88👍9😢5❤🔥4🥰1👌1🕊1😍1💯1😇1💘1
امشب...
آسمان مهمان مهربانیست
در سکوتِ شب
مهتاب بر دلها نور میپاشد
دلتان آرام، لبتان خندان
و قلبتان پر از امید
و رویاهای قشنگ باد
🌙شبتان خـوش⭐️
آسمان مهمان مهربانیست
در سکوتِ شب
مهتاب بر دلها نور میپاشد
دلتان آرام، لبتان خندان
و قلبتان پر از امید
و رویاهای قشنگ باد
🌙شبتان خـوش⭐️
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤28❤🔥3🥰3👍2👏1🕊1😍1💯1🤗1💘1😘1
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان متعالی😍
🔘✨امروز تان قرین رحمت الهی🤲
🕊✨امروز پنجشنبه
🌻 ۱۷/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۹/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۶/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان متعالی😍
🔘✨امروز تان قرین رحمت الهی🤲
🕊✨امروز پنجشنبه
🌻 ۱۷/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۹/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۶/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤19❤🔥2🎉2⚡1👍1🥰1👏1👌1💯1🤗1
