✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان متعالی😍
🔘✨امروز تان قرین رحمت الهی🤲
🕊✨امروز دوشنبه
🌻 ۱۴/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۶/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۳/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان متعالی😍
🔘✨امروز تان قرین رحمت الهی🤲
🕊✨امروز دوشنبه
🌻 ۱۴/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۶/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۳/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤8👏3❤🔥2👍1🥰1🙏1💯1💋1🤝1💘1😘1
اگہ دلت رو بہ خدا بدی، یہ آفتابی
بہ زندگیت میندازه کہ نورش تمامِ
دنیایِ اطرافت رو روشن میکنہ .
±چہ نکو طریق باشد ،
کہ خدا رفیق باشد !🌻🤍✨^^
بہ زندگیت میندازه کہ نورش تمامِ
دنیایِ اطرافت رو روشن میکنہ .
±چہ نکو طریق باشد ،
کہ خدا رفیق باشد !🌻🤍✨^^
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤18💯3❤🔥2🥰2👏2🤩1😍1😇1🤝1🤗1😘1
آدما برای سه تا دلیل وارد زندگیمون میشن :
برای یک عمر،
برای یک فصل،
برای یک درس .✋
سلام صبح بخیررر
آدما برای سه تا دلیل وارد زندگیمون میشن :
برای یک عمر،
برای یک فصل،
برای یک درس .✋
سلام صبح بخیررر
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤18❤🔥3👏2💯2⚡1👍1🥰1😍1😇1🤝1😘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۶۹ 🥀از عبدالله بن عمرو ـ رضی الله عنهما ـ روایت است که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند: ✅«مَن صَمت نَجا» 🌿« هر که سکوت پیشه کند، نجات مییابد». #سننترمذی2501 الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
#حدیث_کوتاه
#قسمت_ ۱۷۰
🥀از ابوامامه اياس بن ثعلبه ی حارثی رضی الله عنه روایت است که رسول الله صلى الله عليه وسلم فرمودند:
✍مَنِ اقْتَطَعَ حَقَّ امْرِئٍ مُسْلِمٍ بيَمِينِهِ، فقَدْ أَوْجَبَ اللَّهُ له النَّارَ، وَحَرَّمَ عليه الجَنَّةَ فَقالَ له رَجُلٌ: وإنْ كانَ شيئًا يَسِيرًا يا رَسُولَ اللهِ؟ قالَ: وإنْ قَضِيبًا مِن أَرَاكٍ.
🥀 «کسی که حق مسلمانی را با سوگند دروغ تصاحب کند، الله دوزخ را بر او واجب نموده و بهشت را بر او حرام می گرداند». مردی پرسيد: ای رسول خدا، حتی اگر چيزِ اندکی باشد؟ فرمود: «وإِنْ قَضِيباً مِنْ أَرَاكٍ»: «اگرچه چوبِ مسواکی باشد».
#صحیحمسلم137
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ
#قسمت_ ۱۷۰
🥀از ابوامامه اياس بن ثعلبه ی حارثی رضی الله عنه روایت است که رسول الله صلى الله عليه وسلم فرمودند:
✍مَنِ اقْتَطَعَ حَقَّ امْرِئٍ مُسْلِمٍ بيَمِينِهِ، فقَدْ أَوْجَبَ اللَّهُ له النَّارَ، وَحَرَّمَ عليه الجَنَّةَ فَقالَ له رَجُلٌ: وإنْ كانَ شيئًا يَسِيرًا يا رَسُولَ اللهِ؟ قالَ: وإنْ قَضِيبًا مِن أَرَاكٍ.
🥀 «کسی که حق مسلمانی را با سوگند دروغ تصاحب کند، الله دوزخ را بر او واجب نموده و بهشت را بر او حرام می گرداند». مردی پرسيد: ای رسول خدا، حتی اگر چيزِ اندکی باشد؟ فرمود: «وإِنْ قَضِيباً مِنْ أَرَاكٍ»: «اگرچه چوبِ مسواکی باشد».
#صحیحمسلم137
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ
❤25❤🔥3💯3⚡1👍1🥰1👏1😍1😭1😇1😎1
یٰارَب،خـلاٰف اَمرِتُوبسیٰارکَرده ایم
دلـممعجـزهاۍمیخواهـد
درحـدخُـدابودنـت،ازآن
معجـزههایـےڪہازشـدٺ
خوشحـالےگریہڪنم:)🥲
🖤
دلـممعجـزهاۍمیخواهـد
درحـدخُـدابودنـت،ازآن
معجـزههایـےڪہازشـدٺ
خوشحـالےگریہڪنم:)🥲
🖤
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤23❤🔥8🥰3😍2😘2👍1👏1😢1💯1😇1💘1
به خودت باور داشته باش
#داستان (دختر زیبا و پیرمرد حیلهگر) روزی روزگاری، یک دهقان در قریهای زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد. دهقان دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد دهقان نمی تواند…
💎شاید در بهشت بشناسمت!
این جمله سرفصل یک داستان بسیار زیبا و پندآموز است که در یک برنامهی تلوزیونی مطرح شد.
مجری یک برنامهی تلوزیونی که مهمان او فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید: مهمترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟
فرد ثروتمند چنین پاسخ داد: چهار مرحله را طی کردم تا طعم حقیقی خوشبختی را چشیدم.
در مرحلهی اول گمان میکردم خوشبختی در جمعآوری ثروت و کالاست، اما این چنین نبود.
در مرحلهی دوم چنین به گمانم میرسید که خوشبختی در جمعآوری چیزهای کمیاب و ارزشمند است، ولی تاثیرش موقت بود.
در مرحلهی سوم با خود فکر کردم که خوشبختی در به دست آوردن پروژههای بزرگ مانند خرید یک مکان تفریحی و غیره است، اما باز هم آنطور که فکر میکردم نبود.
در مرحلهی چهارم اما یکی از دوستانم پیشنهادی به من داد. پیشنهاد این بود که برای جمعی از کودکان معلول صندلیهای مخصوص خریده شود، و من هم بیدرنگ این پیشنهاد را قبول کردم.
اما دوستم اصرار کرد با او به جمع کودکان رفته و این هدیه را خود تقدیم آنان کنم. وقتی به جمعشان رفتم و هدیهها را به آنان تحویل دادم، خوشحالی که در صورت آنها نهفته بود واقعا دیدن داشت! کودکان نشسته بر صندلی خود به شادی و بازی پرداخته و خنده بر لبهایشان نقش بسته بود.
اما آن چیزی که طعم حقیقی خوشبختی را با آن حس کردم چیز دیگری بود!
هنگامی که قصد رفتن داشتم، یکی از آن کودکان آمد و پایم را گرفت! سعی کردم پای خود را با مهربانی از دستانش جدا کنم اما او درحالی که با چشمانش به صورتم خیره شده بود این اجازه را به من نمیداد!
خَم شدم و خیلی آرام از او پرسیدم: آیا قبل از رفتن درخواستی از من داری؟
این جوابش همان چیزی بود که معنای حقیقی خوشبختی را با آن فهمیدم...
او گفت: میخواهم چهرهات را دقیق به یاد داشته باشم تا در لحظهی ملاقات در بهشت، شما را بشناسم. در آن هنگام جلوی پروردگار جهانیان دوباره از شما تشکر کنم!
✓
این جمله سرفصل یک داستان بسیار زیبا و پندآموز است که در یک برنامهی تلوزیونی مطرح شد.
مجری یک برنامهی تلوزیونی که مهمان او فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید: مهمترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟
فرد ثروتمند چنین پاسخ داد: چهار مرحله را طی کردم تا طعم حقیقی خوشبختی را چشیدم.
در مرحلهی اول گمان میکردم خوشبختی در جمعآوری ثروت و کالاست، اما این چنین نبود.
در مرحلهی دوم چنین به گمانم میرسید که خوشبختی در جمعآوری چیزهای کمیاب و ارزشمند است، ولی تاثیرش موقت بود.
در مرحلهی سوم با خود فکر کردم که خوشبختی در به دست آوردن پروژههای بزرگ مانند خرید یک مکان تفریحی و غیره است، اما باز هم آنطور که فکر میکردم نبود.
در مرحلهی چهارم اما یکی از دوستانم پیشنهادی به من داد. پیشنهاد این بود که برای جمعی از کودکان معلول صندلیهای مخصوص خریده شود، و من هم بیدرنگ این پیشنهاد را قبول کردم.
اما دوستم اصرار کرد با او به جمع کودکان رفته و این هدیه را خود تقدیم آنان کنم. وقتی به جمعشان رفتم و هدیهها را به آنان تحویل دادم، خوشحالی که در صورت آنها نهفته بود واقعا دیدن داشت! کودکان نشسته بر صندلی خود به شادی و بازی پرداخته و خنده بر لبهایشان نقش بسته بود.
اما آن چیزی که طعم حقیقی خوشبختی را با آن حس کردم چیز دیگری بود!
هنگامی که قصد رفتن داشتم، یکی از آن کودکان آمد و پایم را گرفت! سعی کردم پای خود را با مهربانی از دستانش جدا کنم اما او درحالی که با چشمانش به صورتم خیره شده بود این اجازه را به من نمیداد!
خَم شدم و خیلی آرام از او پرسیدم: آیا قبل از رفتن درخواستی از من داری؟
این جوابش همان چیزی بود که معنای حقیقی خوشبختی را با آن فهمیدم...
او گفت: میخواهم چهرهات را دقیق به یاد داشته باشم تا در لحظهی ملاقات در بهشت، شما را بشناسم. در آن هنگام جلوی پروردگار جهانیان دوباره از شما تشکر کنم!
✓
😭38❤24❤🔥11👏2👌2🕊2🙏1😍1💯1🤗1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
👍13❤5💯5❤🔥3😇2🥰1👌1🤗1💘1😘1
❤14👍5😎3💯2❤🔥1🥰1🤯1😱1🤗1🫡1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت شصت و هشت #پارت هدیه ماهرخ آرام کنار ایستاده بود، با نگاه خسته اما مطیع. ناگهان مردی قوی هیکل، با چهره ای آشنا وارد دکان شد. قلب ماهرخ چنان به تپش افتاد که گویی می خواست از سینه اش بیرون بزند. رنگ از رخسارش پرید،…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و نه
خانم بزرگ با دیدن خریطه های که محافظ ها از موتر پایین کردند با لبخندی تلخ و نیشدار گفت فکر کنم همهٔ بازار را برای ماهرخ خریدی…
حسینه و سامعه نیز با همدیگر نگاهی انداختند ماهرخ سرش را پایین انداخت.
سلیمان خان بلافاصله قدمی جلو آمد و دست ماهرخ را گرفت. با نگاهی نافذ و آرام گفت مادر جان من که دوست داشتم بیشتر بخرم ولی ماهرخ جان اجازه نداد.
خانم بزرگ لبخندش را محکم حفظ کرد، اما نگاهش همچنان خنک و پر از حساب و کتاب بود. ماهرخ نفس عمیقی کشید و خودش را کمی محکم به سمت سلیمان خان نزدیک کرد. حس کرد که امنیت و آرامش کوتاه مدت، با حضور او هنوز برقرار است، حتی اگر طعنه ها و نگاه های خانم بزرگ سایه سنگینی بر دلش انداخته باشد.
سلیمانخان آرام زمزمه کرد تو به اطاق ما برو من میایم.
ماهرخ لبخندی تلخ زد، اما این بار با آرامش بیشتری نفس کشید. قلبش هنوز پر از ترس و اضطراب بود، اما کنار سلیمان خان حس می کرد که حداقل کسی هست که به او پشت کند.
روز سفر فرا رسیده بود. ماهرخ آرام لباس هایش را داخل بکس سفری گذاشت و نفس عمیقی کشید. قرار بود حدود یک ساعت دیگر سلیمان خان بیاید و آنها را به میدان برساند تا به مقصد سفر بروند.
در همین حال، دروازهٔ اطاق باز شد و خانم بزرگ وارد شد. ماهرخ از جای خود بلند شد و با احترام گفت سلام خانم بزرگ.
خانم بزرگ بدون اینکه پاسخی بدهد، نگاهش به بکس ماهرخ افتاد و با لحنی سرد و طعنه آمیز گفت می بینم که حرف های مرا پشت گوش انداخته ای.
ماهرخ با بغض و اندکی ناراحتی پاسخ داد خودتان دیدید که سلیمان خان حرف مرا نمی شنود.
خانم بزرگ لبخندی تلخ زد و گفت ببین دختر همانطور که پسرم را مجبور کردی با تو نکاح کند، حالا هم باید کاری کنی که امروز او با همسرش و فرزندانش برود.
ماهرخ با ناامیدی و کمی ترس پرسید من چه کار میتوانم بکنم؟
خانم بزرگ کمی مکث کرد، چشم هایش را تیز به ماهرخ دوخت و گفت خودت را به مریضی بزن.
ماهرخ با تعجب و لرز در صدا پرسید چی…؟
خانم بزرگ با لحنی جدی و بی رحمانه ادامه داد اگر امروز با او بروی، بدان که زندگی ات را سیاه خواهم کرد. پس بهتر است خودت را مریض نشان دهی و نروی.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و نه
خانم بزرگ با دیدن خریطه های که محافظ ها از موتر پایین کردند با لبخندی تلخ و نیشدار گفت فکر کنم همهٔ بازار را برای ماهرخ خریدی…
حسینه و سامعه نیز با همدیگر نگاهی انداختند ماهرخ سرش را پایین انداخت.
سلیمان خان بلافاصله قدمی جلو آمد و دست ماهرخ را گرفت. با نگاهی نافذ و آرام گفت مادر جان من که دوست داشتم بیشتر بخرم ولی ماهرخ جان اجازه نداد.
خانم بزرگ لبخندش را محکم حفظ کرد، اما نگاهش همچنان خنک و پر از حساب و کتاب بود. ماهرخ نفس عمیقی کشید و خودش را کمی محکم به سمت سلیمان خان نزدیک کرد. حس کرد که امنیت و آرامش کوتاه مدت، با حضور او هنوز برقرار است، حتی اگر طعنه ها و نگاه های خانم بزرگ سایه سنگینی بر دلش انداخته باشد.
سلیمانخان آرام زمزمه کرد تو به اطاق ما برو من میایم.
ماهرخ لبخندی تلخ زد، اما این بار با آرامش بیشتری نفس کشید. قلبش هنوز پر از ترس و اضطراب بود، اما کنار سلیمان خان حس می کرد که حداقل کسی هست که به او پشت کند.
روز سفر فرا رسیده بود. ماهرخ آرام لباس هایش را داخل بکس سفری گذاشت و نفس عمیقی کشید. قرار بود حدود یک ساعت دیگر سلیمان خان بیاید و آنها را به میدان برساند تا به مقصد سفر بروند.
در همین حال، دروازهٔ اطاق باز شد و خانم بزرگ وارد شد. ماهرخ از جای خود بلند شد و با احترام گفت سلام خانم بزرگ.
خانم بزرگ بدون اینکه پاسخی بدهد، نگاهش به بکس ماهرخ افتاد و با لحنی سرد و طعنه آمیز گفت می بینم که حرف های مرا پشت گوش انداخته ای.
ماهرخ با بغض و اندکی ناراحتی پاسخ داد خودتان دیدید که سلیمان خان حرف مرا نمی شنود.
خانم بزرگ لبخندی تلخ زد و گفت ببین دختر همانطور که پسرم را مجبور کردی با تو نکاح کند، حالا هم باید کاری کنی که امروز او با همسرش و فرزندانش برود.
ماهرخ با ناامیدی و کمی ترس پرسید من چه کار میتوانم بکنم؟
خانم بزرگ کمی مکث کرد، چشم هایش را تیز به ماهرخ دوخت و گفت خودت را به مریضی بزن.
ماهرخ با تعجب و لرز در صدا پرسید چی…؟
خانم بزرگ با لحنی جدی و بی رحمانه ادامه داد اگر امروز با او بروی، بدان که زندگی ات را سیاه خواهم کرد. پس بهتر است خودت را مریض نشان دهی و نروی.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤78😢18👍9💔9❤🔥3✍1👌1🕊1💯1😭1😎1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت شصت و نه خانم بزرگ با دیدن خریطه های که محافظ ها از موتر پایین کردند با لبخندی تلخ و نیشدار گفت فکر کنم همهٔ بازار را برای ماهرخ خریدی… حسینه و سامعه نیز با همدیگر نگاهی انداختند ماهرخ سرش را پایین انداخت. سلیمان…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد
سپس بدون هیچ نگاه دیگری، به آرامی از اطاق بیرون رفت.
ماهرخ نفس عمیقی کشید، قلبش از ترس و خشم می تپید، دست هایش را روی بکس گرفت و با خود زمزمه کرد خدایا… حالا چی کار کنم؟
یک ساعت گذشت که دروازهٔ اطاق باز شد و سلیمان خان وارد شد. وقتی چشمش به ماهرخ افتاد که روی تخت دراز کشیده بود، با نگرانی پرسید چرا هنوز آماده نشدی؟
ماهرخ که تلاش می کرد مریض به نظر برسد، با صدایی ضعیف گفت خیلی حالم بد است… لطفاً تو با حسینه برو. من حال خوش ندارم.
سلیمان خان قدم هایش را آهسته به سوی او نزدیک کرد و دستش را روی شانهٔ او گذاشت و پرسید چی شده؟ چرا خوب نیستی؟ صبح که خوب بودی.
ماهرخ سرش را تکان داد و با لحنی آرام پاسخ داد نگران نباش، چیزی جدی نیست… فقط احساس می کنم حالم خوش نیست.
سلیمان خان با قاطعیت گفت بلند شو! باید نزد داکتر برویم.
ماهرخ با ناراحتی و اضطراب گفت نخیر لازم نیست… تو برو که ناوقت می شود، همه منتظر تو هستند.
سلیمان خان با نگاهی محکم گفت نخیر جایی نمرویم. من گفته بودم یا با تو میروم یا اصلاً نمیروم.
ماهرخ می خواست جواب دهد، دروازهٔ اطاق باز شد و خانم بزرگ وارد شد. با لحنی تند و جدی گفت چی شده؟ چرا هنوز آماده نیستی؟
سلیمان خان جواب داد مادر جان، ماهرخ جان مریض است. ما جایی نمی رویم.
خانم بزرگ با نگاهی محکم و کمی تهدیدآمیز گفت یعنی چه که نمیروی؟ اگر ماهرخ جان خوب نیست، تو با همسرت و فرزندانت برو، آنها آماده اند و منتظر شما هستند!
سلیمان خان آرام گفت مادر جان، ماهرخ مریض است چطور می توانم بروم؟
خانم بزرگ با لحنی آرام اما قاطع ادامه داد ماهرخ جان تنها نیست. من اینجا مراقبش هستم.
ماهرخ که می خواست حرفی بزند، گفت خانم بزرگ درست می گوید لطفاً تو برو و دل فرزندانت را نشکن.
سلیمان خان با ناراحتی گفت ولی…
خانم بزرگ حرفش را قطع کرد و با لحنی محکم گفت پسرم! با این کارت در دل فرزندانت نسبت به ماهرخ کینه نینداز. برو، من مراقب ماهرخ هستم.
سلیمان خان نگاهی به ماهرخ انداخت. ماهرخ چشمانش را بست و با صدایی آرام گفت برو…
سلیمان خان چند لحظه در فکر فرو رفت، سپس به مادرش نگاه کرد و گفت درست است… میروم. ولی وعده بدهید که مراقب ماهرخ جان باشید. من داکتر را زنگ میزنم تا اینجا بیاید.
خانم بزرگ لبخندی زد و گفت درست است پسرم، زود باش برو.
سلیمان خان جلو آمد، خم شد و بوسه ای آرام بر پیشانی ماهرخ زد و گفت مواظب خودت باش… من زود بر می گردم.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد
سپس بدون هیچ نگاه دیگری، به آرامی از اطاق بیرون رفت.
ماهرخ نفس عمیقی کشید، قلبش از ترس و خشم می تپید، دست هایش را روی بکس گرفت و با خود زمزمه کرد خدایا… حالا چی کار کنم؟
یک ساعت گذشت که دروازهٔ اطاق باز شد و سلیمان خان وارد شد. وقتی چشمش به ماهرخ افتاد که روی تخت دراز کشیده بود، با نگرانی پرسید چرا هنوز آماده نشدی؟
ماهرخ که تلاش می کرد مریض به نظر برسد، با صدایی ضعیف گفت خیلی حالم بد است… لطفاً تو با حسینه برو. من حال خوش ندارم.
سلیمان خان قدم هایش را آهسته به سوی او نزدیک کرد و دستش را روی شانهٔ او گذاشت و پرسید چی شده؟ چرا خوب نیستی؟ صبح که خوب بودی.
ماهرخ سرش را تکان داد و با لحنی آرام پاسخ داد نگران نباش، چیزی جدی نیست… فقط احساس می کنم حالم خوش نیست.
سلیمان خان با قاطعیت گفت بلند شو! باید نزد داکتر برویم.
ماهرخ با ناراحتی و اضطراب گفت نخیر لازم نیست… تو برو که ناوقت می شود، همه منتظر تو هستند.
سلیمان خان با نگاهی محکم گفت نخیر جایی نمرویم. من گفته بودم یا با تو میروم یا اصلاً نمیروم.
ماهرخ می خواست جواب دهد، دروازهٔ اطاق باز شد و خانم بزرگ وارد شد. با لحنی تند و جدی گفت چی شده؟ چرا هنوز آماده نیستی؟
سلیمان خان جواب داد مادر جان، ماهرخ جان مریض است. ما جایی نمی رویم.
خانم بزرگ با نگاهی محکم و کمی تهدیدآمیز گفت یعنی چه که نمیروی؟ اگر ماهرخ جان خوب نیست، تو با همسرت و فرزندانت برو، آنها آماده اند و منتظر شما هستند!
سلیمان خان آرام گفت مادر جان، ماهرخ مریض است چطور می توانم بروم؟
خانم بزرگ با لحنی آرام اما قاطع ادامه داد ماهرخ جان تنها نیست. من اینجا مراقبش هستم.
ماهرخ که می خواست حرفی بزند، گفت خانم بزرگ درست می گوید لطفاً تو برو و دل فرزندانت را نشکن.
سلیمان خان با ناراحتی گفت ولی…
خانم بزرگ حرفش را قطع کرد و با لحنی محکم گفت پسرم! با این کارت در دل فرزندانت نسبت به ماهرخ کینه نینداز. برو، من مراقب ماهرخ هستم.
سلیمان خان نگاهی به ماهرخ انداخت. ماهرخ چشمانش را بست و با صدایی آرام گفت برو…
سلیمان خان چند لحظه در فکر فرو رفت، سپس به مادرش نگاه کرد و گفت درست است… میروم. ولی وعده بدهید که مراقب ماهرخ جان باشید. من داکتر را زنگ میزنم تا اینجا بیاید.
خانم بزرگ لبخندی زد و گفت درست است پسرم، زود باش برو.
سلیمان خان جلو آمد، خم شد و بوسه ای آرام بر پیشانی ماهرخ زد و گفت مواظب خودت باش… من زود بر می گردم.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤91😢11❤🔥8👍7💔7😭4🙏1🕊1😇1🫡1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت هفتاد سپس بدون هیچ نگاه دیگری، به آرامی از اطاق بیرون رفت. ماهرخ نفس عمیقی کشید، قلبش از ترس و خشم می تپید، دست هایش را روی بکس گرفت و با خود زمزمه کرد خدایا… حالا چی کار کنم؟ یک ساعت گذشت که دروازهٔ اطاق باز شد…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و یک
#پارت هدیه
ماهرخ با لبخندی تلخ و چشمهایی پر از احساس گفت چشم... سلیمان خان با دل سنگینی که نمیخواست ولی ناچار بود آهی کشید سرش را بلند ، کرد نگاهی به اطاق انداخت و بعد با قدم هایی آرام ولی ، محکم از دروازه اطاق بیرون رفت. خانم بزرگ پشت سرش از اطاق خارج شد و سکوت سنگین خانه را با قدم های خود پر کرد. چند لحظه بعد ، صدای خندهها و گفتگوهای گرم اعضای خانواده از حویلی به گوش ماهرخ.رسید او از تخت بلند شد قدم هایش را آهسته به سوی پنجره اطاقش کشید و پرده را کمی کنار زد. چشم هایش به حویلی دوخته شد ؛ حسینه با خوشحالی دستش را تکان میداد و کنار خانم بزرگ و سامعه خداحافظی می ، کرد سپس سوار موتر شد. سلیمان خان با چهره ای سنگین و کمی دلگیر آماده سوار شدن بود ، اما لحظه ای سرش را بالا آورد و نگاهش به پنجره اطاق مشترکشان با ماهرخ افتاد ماهرخ پرده را کشید و خودش را از نگاه او پنهان کرد. سلیمان خان عینکش را روی چشمش ، گذاشت آهی کشید و سوار موتر
شد.
چند لحظه بعد صدای حرکت و بوق موترها در فضا پیچید. ماهرخ دوباره به حویلی نگاه کرد دید موترها آرام از حویلی خارج می شوند. قطره ای اشک از گوشه چشمش روی صورتش لغزید. دلش فشرده شد ، و با رفتن سلیمان خان آن حس تنهایی و بیگانگی دوباره به جانش نشست ؛ همان احساس سنگین که او را به یاد فاصلهها و فاصله گرفتن ها می
انداخت.
ماهرخ سرش را روی پنجره تکیه داد به آسمان نگاه کرد و آرام زیر لب گفت. خدایا... تنهایم..... فضای خانه و سکوت پس از رفتن ، آنها با دلشوره و غم آمیخته بود ، و ماهرخ برای لحظاتی تنها با خاطرات و احساساتش روبرو شد. بعد از گذشت یک ساعت ماهرخ بالاخره دل از اطاق کند و قدم های آهسته اش را به سوی آشپزخانه هدایت.کرد وقتی وارد شد ، فرشته و فایقه با دیدن او از جا بلند شدند. فرشته با لبخندی ملایم و کمی نگرانی گفت خانم جان خانم بزرگ گفت برای شب آشپزی ، نکنیم از بیرون غذا سفارش داده اند. ماهرخ با آرامش و بی حالی سرش را تکان داد و گفت درست است. بعد بدون حرف اضافه ای از آشپزخانه بیرون رفت و به حویلی رفت. روی چمن ها نشست و نسیم خنک عصرگاهی صورتش را نوازش کرد چند دقیقه بعد فرشته با پتنوسی پر از چای و شیرینی به سوی او آمد
پتنوس را روی میز گذاشت و با لحنی مهربان پرسید چرا شما نرفتید
خانم جان ؟
ماهرخ دستی به سرش کشید و با لحنی آرام و پر از خستگی گفت حالم
خوش نیست...
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و یک
#پارت هدیه
ماهرخ با لبخندی تلخ و چشمهایی پر از احساس گفت چشم... سلیمان خان با دل سنگینی که نمیخواست ولی ناچار بود آهی کشید سرش را بلند ، کرد نگاهی به اطاق انداخت و بعد با قدم هایی آرام ولی ، محکم از دروازه اطاق بیرون رفت. خانم بزرگ پشت سرش از اطاق خارج شد و سکوت سنگین خانه را با قدم های خود پر کرد. چند لحظه بعد ، صدای خندهها و گفتگوهای گرم اعضای خانواده از حویلی به گوش ماهرخ.رسید او از تخت بلند شد قدم هایش را آهسته به سوی پنجره اطاقش کشید و پرده را کمی کنار زد. چشم هایش به حویلی دوخته شد ؛ حسینه با خوشحالی دستش را تکان میداد و کنار خانم بزرگ و سامعه خداحافظی می ، کرد سپس سوار موتر شد. سلیمان خان با چهره ای سنگین و کمی دلگیر آماده سوار شدن بود ، اما لحظه ای سرش را بالا آورد و نگاهش به پنجره اطاق مشترکشان با ماهرخ افتاد ماهرخ پرده را کشید و خودش را از نگاه او پنهان کرد. سلیمان خان عینکش را روی چشمش ، گذاشت آهی کشید و سوار موتر
شد.
چند لحظه بعد صدای حرکت و بوق موترها در فضا پیچید. ماهرخ دوباره به حویلی نگاه کرد دید موترها آرام از حویلی خارج می شوند. قطره ای اشک از گوشه چشمش روی صورتش لغزید. دلش فشرده شد ، و با رفتن سلیمان خان آن حس تنهایی و بیگانگی دوباره به جانش نشست ؛ همان احساس سنگین که او را به یاد فاصلهها و فاصله گرفتن ها می
انداخت.
ماهرخ سرش را روی پنجره تکیه داد به آسمان نگاه کرد و آرام زیر لب گفت. خدایا... تنهایم..... فضای خانه و سکوت پس از رفتن ، آنها با دلشوره و غم آمیخته بود ، و ماهرخ برای لحظاتی تنها با خاطرات و احساساتش روبرو شد. بعد از گذشت یک ساعت ماهرخ بالاخره دل از اطاق کند و قدم های آهسته اش را به سوی آشپزخانه هدایت.کرد وقتی وارد شد ، فرشته و فایقه با دیدن او از جا بلند شدند. فرشته با لبخندی ملایم و کمی نگرانی گفت خانم جان خانم بزرگ گفت برای شب آشپزی ، نکنیم از بیرون غذا سفارش داده اند. ماهرخ با آرامش و بی حالی سرش را تکان داد و گفت درست است. بعد بدون حرف اضافه ای از آشپزخانه بیرون رفت و به حویلی رفت. روی چمن ها نشست و نسیم خنک عصرگاهی صورتش را نوازش کرد چند دقیقه بعد فرشته با پتنوسی پر از چای و شیرینی به سوی او آمد
پتنوس را روی میز گذاشت و با لحنی مهربان پرسید چرا شما نرفتید
خانم جان ؟
ماهرخ دستی به سرش کشید و با لحنی آرام و پر از خستگی گفت حالم
خوش نیست...
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
💔77😢24❤18❤🔥4👍4😭2🥰1👌1🤗1💘1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اگہدلتروبہخدابدی،یہآفتابی
بہزندگیتمیندازهکہنورشتمام
دنیایاطرافتروروشنمیکنہ ..🌿🌻
.
بہزندگیتمیندازهکہنورشتمام
دنیایاطرافتروروشنمیکنہ ..🌿🌻
.
اُمیدوارم در اوج ناامیدی خدا
برات معجزه کنه....🥰♥️
شبتان بخیر وسرشاراز آرامشش🤲🥰 💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤29🥰5❤🔥3⚡1🙏1👌1🕊1💯1🤝1🤗1💘1
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان متعالی😍
🔘✨امروز تان قرین رحمت الهی🤲
🕊✨امروز سه شنبه
🌻 ۱۵/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۷/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۴/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان متعالی😍
🔘✨امروز تان قرین رحمت الهی🤲
🕊✨امروز سه شنبه
🌻 ۱۵/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۷/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۴/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤17👍4🥰2✍1❤🔥1⚡1👏1🙏1💯1💘1😘1
هر طلوع و هر صبح
هدیهای از جانب خداست
پس قدر این هدیهی الهی را بدانیم
زیبا ببینیم،زیبا بگوییم،زیبا فکر کنیم
زندگی زیباست ای زیبا پسند
زنده اندیشان به زیبایی رسند
🌼سلام
🌞صبحتان شاد و زیبا
هدیهای از جانب خداست
پس قدر این هدیهی الهی را بدانیم
زیبا ببینیم،زیبا بگوییم،زیبا فکر کنیم
زندگی زیباست ای زیبا پسند
زنده اندیشان به زیبایی رسند
🌼سلام
🌞صبحتان شاد و زیبا
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤12👍11❤🔥2🥰2👏1🙏1💯1🤝1💘1😘1😎1
من دلم روشن است،
بہ تمام اتفاق های خوبِ در
راه مانده، وبہ تمام روزهای
شیرینِ نیامده"🤍✨"
سلام صبح بخیررر
بہ تمام اتفاق های خوبِ در
راه مانده، وبہ تمام روزهای
شیرینِ نیامده"🤍✨"
سلام صبح بخیررر
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤21👍2🥰2❤🔥1👏1🙏1💯1🤗1🫡1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_ ۱۷۰ 🥀از ابوامامه اياس بن ثعلبه ی حارثی رضی الله عنه روایت است که رسول الله صلى الله عليه وسلم فرمودند: ✍مَنِ اقْتَطَعَ حَقَّ امْرِئٍ مُسْلِمٍ بيَمِينِهِ، فقَدْ أَوْجَبَ اللَّهُ له النَّارَ، وَحَرَّمَ عليه الجَنَّةَ فَقالَ له رَجُلٌ: وإنْ…
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۷۱
🥀از ابوهریره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که گفت: رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود:
😍أكملُ المؤمنين إيمانًا أحسنُهم خُلقًا وخيارُكم خيارُكم لأهلِه
🌿کاملترین مؤمنان از نظر ایمان، خوشاخلاقترینِ آنان هستند، و بهترینِ شما، کسانی هستند که برای خانوادهشان بهترند.»
#سننترمذی1162
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
#قسمت_۱۷۱
🥀از ابوهریره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که گفت: رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود:
😍أكملُ المؤمنين إيمانًا أحسنُهم خُلقًا وخيارُكم خيارُكم لأهلِه
🌿کاملترین مؤمنان از نظر ایمان، خوشاخلاقترینِ آنان هستند، و بهترینِ شما، کسانی هستند که برای خانوادهشان بهترند.»
#سننترمذی1162
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
❤39👍2🥰2💯2❤🔥1🙏1😍1😇1🫡1💘1😘1
آیا نگران هستی، در حالی که پروردگاری مهربان داری؟ آیا غمگین هستی، در حالی که کار تو به دست خداوند هست؟ آیا ناامید هستی، در حالی که تمام امیدت به اوست؟!🕊💛
به خودت اطمینان داشته باش، به پروردگارت توکل کن و تکرار کن: «خدا مرا کافی است...هیچ معبودی جز او نیست، بر او توکل کردهام و او پروردگار عرش عظیم است. . .🥹🤲🏻♥️
به خودت اطمینان داشته باش، به پروردگارت توکل کن و تکرار کن: «خدا مرا کافی است...هیچ معبودی جز او نیست، بر او توکل کردهام و او پروردگار عرش عظیم است. . .🥹🤲🏻♥️
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤23🥰3💯3❤🔥2🙏2👍1🍓1🤗1🫡1💘1😎1
به خودت باور داشته باش
💎شاید در بهشت بشناسمت! این جمله سرفصل یک داستان بسیار زیبا و پندآموز است که در یک برنامهی تلوزیونی مطرح شد. مجری یک برنامهی تلوزیونی که مهمان او فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید: مهمترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟ فرد ثروتمند چنین پاسخ…
#داستان
فردی مسلمان همسایه ای کافر داشت هر روز و هر شب با صدای بلند همسایه کافر رو لعن و نفرین می کرد :
خدایا ! جان این همسایه کافر من را بگیر , مرگش را نزدیک کن (طوری که مرد کافر می شنید)
زمان گذشت و مسلمان بیمار شد. دیگر نمی توانست غذا درست کند ولی در کمال تعجب غذایش سر موقع در خانه اش ظاهر می شد .
مسلمان سر نماز می گفت خدایا ممنونم ک بنده ات را فراموش نکردی و غذای مرا در خانه ام ظاهر می کنی و لعنت بر آن کافر خدا نشناس ... !
روزی از روزها که خواست برود غذا را بر دارد ،دید این همسایه کافر است ک غذا برایش می آورد .
از آن شب ب بعد ، مسلمان سر نماز می گفت : خدایا ممنونم که این مرتیکه شیطان رو وسیله کردی که برای من غذا بیاورد.
من تازه حکمت تو را فهمیدم ک چرا جانش را نگرفتی!!!
حکایت خیلیاست
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد در درد خودپرستی
فردی مسلمان همسایه ای کافر داشت هر روز و هر شب با صدای بلند همسایه کافر رو لعن و نفرین می کرد :
خدایا ! جان این همسایه کافر من را بگیر , مرگش را نزدیک کن (طوری که مرد کافر می شنید)
زمان گذشت و مسلمان بیمار شد. دیگر نمی توانست غذا درست کند ولی در کمال تعجب غذایش سر موقع در خانه اش ظاهر می شد .
مسلمان سر نماز می گفت خدایا ممنونم ک بنده ات را فراموش نکردی و غذای مرا در خانه ام ظاهر می کنی و لعنت بر آن کافر خدا نشناس ... !
روزی از روزها که خواست برود غذا را بر دارد ،دید این همسایه کافر است ک غذا برایش می آورد .
از آن شب ب بعد ، مسلمان سر نماز می گفت : خدایا ممنونم که این مرتیکه شیطان رو وسیله کردی که برای من غذا بیاورد.
من تازه حکمت تو را فهمیدم ک چرا جانش را نگرفتی!!!
حکایت خیلیاست
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد در درد خودپرستی
❤32👍7❤🔥3💯3👏2🥰1🎉1🙏1👌1😇1💘1
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
❤23😘3❤🔥2👍2👏2🥰1💯1😇1🤝1🤗1💘1
👍13❤3💯2❤🔥1🤷♀1🥰1👏1🤯1😱1🙈1😇1
