Telegram Web Link
من می‌گویم صبح قشنگ ترین اتفاق
زندگیست،اگر با لبخند به دنیا سلام کنی
و با اهداف پر‌رنگ‌تر قلم سرنوشتت را به
دست بگیری. . .
‹صبح را با سبزترن انرژی ها
شروع کن که آینده‌ی سبزتری
انتظارت را بکشد ›🌿

الهی دنیا وآخرت
تان آباااد باشه صبح بخیر دوستان الهی حال وحال دلتان خوب خووب باشه🍭🙃
💡@bekhodat1Aeman1d📚
15❤‍🔥3🥰3🙏21👏1🕊1😍1💯1💘1😘1
راه اگر سخت اگر تلخ...
ولی میدانم
آخرش لذت نابی ست اگر صبر کنم♥️🚌🌿•]

سلام صبح بخیررر

💡@bekhodat1Aeman1d📚
19❤‍🔥52👍2👏2🥰1🙏1🕊1😍1💯1💘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۷۱ 🥀از ابوهریره  ـ رضی الله عنه ـ روایت است که گفت: رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود: 😍أكملُ المؤمنين إيمانًا أحسنُهم خُلقًا وخيارُكم خيارُكم لأهلِه 🌿کامل‌ترین مؤمنان از نظر ایمان، خوش‌اخلاق‌ترینِ آنان هستند، و بهترینِ شما، کسانی…
#حدیث_کوتاه

#قسمت_۱۷۲

🥀از ابوهریره  ـ رضی الله عنه ـ روایت است که گفت: رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود:


😍أرَأَيْتُمْ لو أنَّ نَهْرًا ببابِ أحدِكمْ، يَغتسِلُ فيه كلَّ يومٍ خمسَ مرَّاتٍ، هلْ يبقى مِن دَرَنِه شيءٌ؟" قالوا: لا، قال: "فذلك مَثَلُ الصَّلواتِ الخَمسِ، يمحو اللهُ بهنَّ الخَطايا."

🌿اگر جلوی خانه‌ی یکی از شما نهری باشد که روزی پنج بار در آن غسل کند، آیا چیزی از آلودگی‌هایش باقی می‌ماند؟
گفتند: نه. فرمود: نمازهای پنج‌گانه نیز همین‌گونه گناهان را می‌شویند.


#صحیح‌مسلم۶۶۷

الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا ‌مُحَمَّدٍ ﷺ
33❤‍🔥52👍2🥰1🙏1🕊1😍1💯1🤗1💘1
┃┃بہ خودت افتخار کن!
┃┃بہ خاطر تمام سختی هایی کہ
┃┃شاید هیچکس نمیدونست
┃┃و در جریانشون نبود
┃┃و تو زندگی برات پیش اومد
┃┃اما تحمل کردی و ازشون گذشتی💜🌿))

💡@bekhodat1Aeman1d📚
17🥰9❤‍🔥2😍2💯2💘21👍1🙏1😇1😘1
به خودت باور داشته باش
#داستان فردی مسلمان همسایه ای کافر داشت هر روز و هر شب با صدای بلند همسایه کافر رو لعن و نفرین می کرد : خدایا ! جان این همسایه کافر من را بگیر , مرگش را نزدیک کن (طوری که مرد کافر می شنید) زمان گذشت و مسلمان بیمار شد. دیگر نمی توانست غذا درست کند ولی در…
🔘 داستان کوتاه

خبر مرگ نوبل
آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند.
زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است.
آلفرد وقتی صبح روزنامه‌ها را می‌خواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ‌آورترین سلاح بشری مرد!
آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟
سریع وصیت نامه‌اش را آورد. جمله‌های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد.
پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح آمیز شود.
امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزه‌های فیزیک و شیمی نوبل و... می‌شناسیم.
او امروز، هویت دیگری دارد.یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است.
31👍5💯4❤‍🔥3🙏2👌2🍓1🤗1🫡1💘1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تقدیم به افرادی که عزت نفس دارند!

💡@bekhodat1Aeman1d📚
15👍4💯3❤‍🔥1👌1😍1😇1🤝1🤗1🫡1😘1
نوشیدنی که در خنک کردن کبد تاثیر دارد؟
Anonymous Quiz
46%
کاسنی
12%
گل گاو زبان
9%
گلاب
33%
عرق نعنا
17🤷‍♀3🙏2❤‍🔥1👍1🤯1😱1😍1💯1🫡1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت هفتاد و شش #هدیه۳ سامعه چشم گفت و با غرور از اطاق بیرون رفت. ماهرخ آرام مقابل خانم بزرگ نشست. نگاه سنگین خانم بزرگ رویش لغزید و با لحنی جدی گفت امشب برادرم با خانواده ‌اش به اینجا می‌ آیند. من می‌ خواهم در پذیرایی هیچ…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و هفت

از یک سو، دلش خنک شد که میان مهمانان نیست و هیچکس او را قضاوت نمی‌ کند، هیچ نگاه پر از کنجکاوی و قضاوتی بر او نیست. احساس آزادی و امنیتی عمیق در او شکل گرفت.
یک ساعت از تنهایی و سکوت اطاق گذشت که ناگهان صدای دروازه به آرامی به گوش رسید. ماهرخ از جای خود بلند شد و با دلهره گفت بفرمایید.
در باز شد و دختری با چهره‌ ای شفاف و زیبا وارد اطاق شد. چشم ‌های درشت و درخشان او بلافاصله ماهرخ را شناخت و با شگفتی گفت وای خدا… تو ماهرخ هستی!
سپس لبخندی زد و با صدایی گرم ادامه داد لالایم حق دارد همچین زن زیبایی داشته باشد…
دختر جلو آمد، دستش را به سوی ماهرخ دراز کرد و گفت سلام من نرگس هستم، دختر مامای شوهرت.
ماهرخ با کمی تعجب و کمی نگرانی دستش را به آرامی در دست نرگس گذاشت و لبخندی کوتاه زد. دلش از هیجان و کنجکاوی پر شد، اما همچنان محتاط بود و در ذهنش هزار سؤال پیچیده می‌ شد. نگاه نرگس پر از تحسین و مهربانی بود، طوری که احساس کرد قرار است دوست تازه‌ ای در این خانه پیدا کند.
ماهرخ با صدای نرم و کمی لرزان پاسخ داد سلام خوش آمدی، نرگس جان…
نرگس با هیجان گفت خیلی دوست داشتم با تو آشنا شوم، خیلی چیز ها درباره تو را شنیده‌ ام… و حالا خوشحالم که خودم می‌ توانم تو را ببینم!
ماهرخ به آرامی نشست و نرگس کنار او نشست، و در همان لحظه حس کرد حضور این دختر، گرچه تازه و بیگانه بود، اما نوید دوستی و کمی آرامش در این روزهای پرتنش را به او می‌ دهد.
نرگس با نگاهی مهربان و کمی نگران به ماهرخ گفت عمه جان گفت که حالت خوب نیست و مریض هستی، خواستم خودم بیایم و تو را ببینم.
ماهرخ با کمی تعجب و لبخندی کوتاه پاسخ داد واقعاً؟ این لطف توست، نرگس جان ممنون که آمدی.
نرگس کمی به عقب تکیه داد و ادامه داد ما امروز از آلمان آمدیم و قرار است برای مدتی اینجا بمانم، چون خانواده ‌ام می‌ خواهند به قندهار بروند… ولی من با آنها ‌نمیروم دوست داشتم اینجا بمانم خیلی دلم برای لالایم هم تنگ شده.
چشم‌ های نرگس پر از شور و هیجان بود، و ماهرخ با دلی آرام و در عین حال کمی متحیر، به او نگاه کرد. حضور نرگس، تازه و پر از زندگی بود.
ماهرخ با صدایی نرم گفت پس… پس تو مدتی اینجا خواهی بود… خوب است… خوش آمدی، نرگس جان.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
99👍8❤‍🔥6😢5💔2💘21🙏1💯1😭1😇1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت هفتاد و هفت از یک سو، دلش خنک شد که میان مهمانان نیست و هیچکس او را قضاوت نمی‌ کند، هیچ نگاه پر از کنجکاوی و قضاوتی بر او نیست. احساس آزادی و امنیتی عمیق در او شکل گرفت. یک ساعت از تنهایی و سکوت اطاق گذشت که ناگهان صدای…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و هشت

در همان لحظه، دروازه آرام باز شد و سامعه وارد اطاق شد. نگاهش به دست‌ های ماهرخ و نرگس افتاد و کمی اخم کرد، سپس با لحنی نیمه جدی گفت تو اینجا هستی؟ من همه جا را گشتم، پیدایت نکردم بیا عزیزم مادرم صدایت میزند.
نرگس لبخندی زد و به ماهرخ نگاه کرد و گفت پس بعداً بیشتر با هم حرف میزنیم ماهرخ جان. فعلاً استراحت کن، شب بخیر.
ماهرخ با مهربانی لبخند زد و جواب داد شب بخیر، نرگس جان.
سپس نرگس همراه با سامعه از اطاق بیرون رفتند و در را پشت سرشان بستند. ماهرخ برای لحظه‌ ای تنها ماند، اما حس خوبی در دلش جریان داشت؛ حضور نرگس، انرژی تازه‌ ای به اطاق و روحیه او آورده بود.
صبح که ماهرخ از اطاق بیرون شد، سکوت عمیقی همه جا را در بر گرفته بود. وقتی به آشپزخانه رسید، فرشته با لبخندی ملایم به او گفت صبح بخیر خانم جان. دستت چطور است؟
ماهرخ قدمی جلو رفت و با آرامش پاسخ داد صبح بخیر، فرشته جان. دستم خوب است، اما یک خواهش از تو دارم… دیگر مرا «خانم جان» صدا نزن، میتوانی فقط اسمم را صدا بزنی.
فرشته کمی مکث کرد و با احترام گفت ولی شما همسر خان صاحب هستید، نمی ‌توانم شما را به اسم صدا بزنم.
ماهرخ لبخندی زد و با نگاهی ملایم گفت اگر مرا «ماهرخ» صدا بزنی، بیشتر خوشحال می‌ شوم.
فرشته لبخند زد و گفت چشم، خانم جان.
سپس با خنده‌ ای کوتاه اضافه کرد ماهرخ جان…
ماهرخ کمی سرش را کج کرد و پرسید چرا اینقدر همه جا ساکت است؟
فرشته پاسخ داد همه خواب هستند. مهمانان شب گذشته رفتند و فقط دختر مامای خان صاحب ماند که او هم استراحت می‌ کند. شما به اطاق غذاخوری بروید، من برای تان صبحانه می‌ آورم.
ماهرخ سرش را تکان داد و گفت نخیر همین‌ جا یک چیزی با هم می‌ خوریم.
او به سوی الماری رفت، ماهیتابه ‌ای برداشت و گفت بنشین، برایت تخم‌ مرغ میپزم.
فرشته با تحسین گفت شما چقدر مهربان هستید… کاش دیگران هم با شما اینقدر مهربان بودند.
ماهرخ لبخندی زد، ماهیتابه را روی گاز گذاشت و شعله را روشن کرد و گفت همین که تو اینقدر با من خوب هستی، برایم کافی است.
فرشته با لبخندی آرام کنار او ایستاد و گفت خدا کند این همه محبت شما را جبران کرده بتوانم.
فضای آشپزخانه با مهربانی و آرامشی لطیف پر شد، و لحظه ‌ای ساده اما شیرین برای ماهرخ و فرشته رقم خورد.
آفتاب نیمه‌ گرم صبحگاهی روی حویلی می‌ ریخت. نرگس با شور و نشاط از اطاقش بیرون آمد، لباس ساده اما شیک پوشیده بود. به طرف خانم بزرگ رفت و گفت عمه جان، می‌ خواهم بیرون بروم، هوا تازه بخورم و شهر را ببینم.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
96👍8❤‍🔥5🥰3🤷‍♀1😢1🙏1👌1🕊1💔1😇1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت هفتاد و هشت در همان لحظه، دروازه آرام باز شد و سامعه وارد اطاق شد. نگاهش به دست‌ های ماهرخ و نرگس افتاد و کمی اخم کرد، سپس با لحنی نیمه جدی گفت تو اینجا هستی؟ من همه جا را گشتم، پیدایت نکردم بیا عزیزم مادرم صدایت میزند.…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هفتاد و نه

سامعه که نزدیک بود، فوراً گفت من هم با تو میآیم نرگس. تو زیاد شهر را بلد نیستی.
نرگس لبخند زد و همان لحظه نگاهش به ماهرخ افتاد که آرام کنار ایوان ایستاده بود. با مهربانی صدا زد ماهرخ جان، تو هم با ما بیا. سه نفری خوش میگذرد.
ماهرخ لحظه‌ ای به او نگاه کرد، در دلش خواست قبول کند، اما هنوز لب باز نکرده بود که صدای خانم بزرگ بلند شد. او با لحنی آرام اما پر از تأکید گفت نخیر، ماهرخ جایی نمی ‌رود. تو و سامعه بروید.
سکوت کوتاهی حویلی را پر کرد. نرگس کمی مکث کرد و گفت ولی عمه جان، ما سه‌ نفری برویم بهتر است.
خانم بزرگ با نگاهی سنگین جواب داد گفتم که نی، ماهرخ در خانه میماند. سلیمان خان دوست ندارد او از خانه بیرون برود.
ماهرخ سرش را پایین انداخت، لبخند کمرنگی روی لبش نشست، لبخندی که بیشتر شبیه پنهان کردن دلتنگی بود. آهسته گفت خانم بزرگ درست میگوید شما بروید، خوش بگذرد.
سامعه با رضایت زیر لب چیزی زمزمه کرد و دست نرگس را گرفت. نرگس اما قبل از رفتن نگاهی طولانی به ماهرخ انداخت؛ نگاهی پر از دلسوزی و تعجب، می‌ خواست چیزی بگوید، ولی به احترام سکوت او چیزی نگفت.
دقایقی بعد صدای موتر که از دروازهٔ حویلی دور می‌ شد، در هوا پیچید و ماهرخ تنها ماند.
چند ساعت از رفتن آنها میگذشت که نرگس و سامعه با شور و شوق از بیرون برگشتند، در دستش چند خریطه رنگین بود. مستقیم به سوی خانم بزرگ رفت، لبخند به لب داشت و با هیجان گفت عمه جان، ببینید امروز در دکان وقتی این لباس را دیدم، یکباره به یاد ماهرخ جان افتادم. گفتم این رنگ به او می‌ خورد، چقدر زیبا در تنش معلوم می‌ شود.
خانم بزرگ نگاهی گذرا به لباس انداخت و با بی‌ تفاوتی گفت چی نیاز بود دخترم؟ همین چند روز پیش سلیمان خان اینقدر لباس به ماهرخ خرید که اگر تا آخر عمر هم بپوشد، باز هم تمام نمی شود.
لبخند نرگس در جا خشک شد. نگاهش آرام به زمین دوخته شد. حرف خانم بزرگ چون خنجری نرم در دلش نشست. احساس کرد پشت این جمله چیزی بیش از صرفه‌ جویی پنهان است. او در سکوت، در همان نگاه سرد و بی‌ اعتنا، حس کرد که میان ماهرخ و خانم بزرگ چیزی درست نیست.
خانم بزرگ لباس را از دستش گرفت و با خونسردی ادامه داد این لباس در تن حسینه جان خیلی مقبول معلوم می‌ شود. او هم قد و قواره‌ اش به همین می‌ خورد.
سامعه که کنار ایستاده بود، با خنده‌ ای ریز زیر لب چیزی زمزمه کرد و نگاهش پر از رضایت بود. نرگس آهسته پلک زد، اما هیچ نگفت.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
😢6735👍7😭5❤‍🔥3💘3👌1🕊1💯1💔1😇1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت هفتاد و نه سامعه که نزدیک بود، فوراً گفت من هم با تو میآیم نرگس. تو زیاد شهر را بلد نیستی. نرگس لبخند زد و همان لحظه نگاهش به ماهرخ افتاد که آرام کنار ایوان ایستاده بود. با مهربانی صدا زد ماهرخ جان، تو هم با ما بیا.…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد
پارت هدیه

در دلش غوغایی برپا بود؛ برای نخستین بار، به وضوح فهمید که رابطهٔ خانم بزرگ و سامعه با ماهرخ نه تنها خوب نیست، بلکه پر از بی‌ مهری و سنگینی است.
لبخند مصنوعی به لب آورد و آرام گفت البته، هر چی که شما صلاح بدانید، عمه جان.
شب آرام و سنگین بود، چراغ‌ های حویلی با نور زردشان فضای نیمه‌ گرم و نیمه‌ سردی ساخته بودند. همه دور هم نشسته بودند، فرشته با دقت قلیان خانم بزرگ را چاق کرد، آتش را جا به ‌جا زد، تنباکو را تنظیم نمود و قلیان را با احترام کنار او گذاشت. خانم بزرگ آرام پک زد، دودی غلیظ به هوا فرستاد و نگاهش را سوی نرگس گرداند و گفت راستی دخترم، پدرت می‌ گفت وقتی سلیمان خان آمد، قرار است یک خانواده برای دیدن تو اینجا بیایند.
نرگس لحظه‌ ای سرخ شد، سرش را پایین انداخت و گوشهٔ لباس اش را میان انگشتانش پیچاند. لب‌ هایش بی‌ صدا تکان می‌ خورد، اما کلمه‌ ای نگفت. نگاهش از خجالت روی سبزه های حویلی می‌ دوید.
سامعه که فرصت را غنیمت شمرده بود، با خنده‌ ای پر از طعنه گفت فکر کنم از قبل با این خانواده آشنایی داری، ها نرگس جان؟
نرگس آرام سرش را بلند کرد، چشم‌ هایش درخشید و با لحنی محکم اما مودبانه گفت عزیزم، ما برای همین موضوع به کابل آمدیم. مگر تو خبر نداری؟ این خانواده بارها از خانوادهٔ ما خواستگاری کردند. اما من همیشه گفته‌ ام: تا لالایم رضایت ندهد، قبول نمی‌ کنم. برای همین است که حالا قرار است اینجا بیایند.
صدایش نرم بود اما قاطع، مثل کسی که در پس خجالتش، صلابت و صداقت پنهان کرده باشد. خانم بزرگ با دقت به او گوش میداد، دود قلیان را آهسته بیرون می‌ فرستاد و چیزی نمی‌ گفت. سامعه با لبخندی تلخ سکوت کرد، ولی نگاهش پر از کنجکاوی و کمی حسادت بود.
خانم بزرگ چند لحظه سکوت کرد بعد نگاهش را به نرگس دوخت، لبخندی زد که در آن هم مهربانی بود و هم کنایه و گفت چی بگویم دخترم شما که خارج رفتید، به اصطلاح روشن‌ فکر شدید. حالا دیگر خودتان شریک زندگی‌ تان را انتخاب می‌ کنید. زمان ما اگر کسی جرئت می‌ کرد چنین حرفی بزند، دنیا و آخرتش یکجا خراب می‌ شد. اما حالا… نسل شما دیگر همه چیز را به دلخواه می‌ خواهد.
نرگس کمی جا خورد، اما لبخندش را از دست نداد. با احترام سرش را پایین انداخت و گفت عمه جان، من هر چه باشم باز دختر همین خانه‌ ام. هرگز بدون رضایت لالایم قدمی بر نمی‌ دارم.
خانم بزرگ دود دیگری به هوا فرستاد و با نگاهی دقیق، مثل مادری که می‌ خواست در دل دختر جوان را بخواند، گفت همین که حرمت ما را نگه میداری، برایم کافی است.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
88👍9😢5❤‍🔥4🥰1👌1🕊1😍1💯1😇1💘1
امشب...
آسمان مهمان مهربانی‌ست
در سکوتِ شب
مهتاب بر دل‌ها نور می‌پاشد
دلتان آرام، لبتان خندان
و قلبتان پر از امید
و رویاهای قشنگ باد

🌙شبتان خـوش
⭐️

💡@bekhodat1Aeman1d📚
28❤‍🔥3🥰3👍2👏1🕊1😍1💯1🤗1💘1😘1
             بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
         
🔘السـ🌼ــلام علیکم
🔘صبحِ تان متعالی😍
🔘امروز تان قرین رحمت الهی🤲
🕊امروز پنجشنبه

🌻  ۱۷/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۹/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۶/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری

💡@bekhodat1Aeman1d📚
19❤‍🔥2🎉21👍1🥰1👏1👌1💯1🤗1
🌸🌿
≼ آرامش محصول تفکر نیست
آرامش هنر نیندیشیدن به انبوه
مسائل ایست که ارزش فکر کردن ندارند...≽
#روزت_پرازآرامش🤍

💡@bekhodat1Aeman1d📚
19❤‍🔥2🎉21👍1🥰1👏1👌1💯1🤗1

و سلام بر آن‌ها که در دیدار اندک‌اند و در یاد، بسیار
....

💡@bekhodat1Aeman1d📚
22🥰2🎉2👌2❤‍🔥11👍1👏1🙏1💯1🤗1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۷۲ 🥀از ابوهریره  ـ رضی الله عنه ـ روایت است که گفت: رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود: 😍أرَأَيْتُمْ لو أنَّ نَهْرًا ببابِ أحدِكمْ، يَغتسِلُ فيه كلَّ يومٍ خمسَ مرَّاتٍ، هلْ يبقى مِن دَرَنِه شيءٌ؟" قالوا: لا، قال: "فذلك مَثَلُ الصَّلواتِ…
#حدیث_کوتاه

#قسمت_۱۷۳

🥀از عبدالله بن مسعود ـ رضی الله عنه ـ روایت است که گفت: رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود:


😍«لَيْسَ مِنَّا مَنْ لَطَمَ الْخُدُودَ، وَشَقَّ الْجُيُوبَ، وَدَعَا بِدَعْوَى الْجَاهِلِيَّةِ».

🌿كسى كه (هنگام مصيبت) به سر و صورت خود بزند و گريبانش را پاره كند و سخن جاهلى بر زبان بياورد، از ما نيست.


#صحیح‌بخاری1294

الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا ‌مُحَمَّدٍ ﷺ
35❤‍🔥2👍21🥰1👏1👌1💯1🤗1💘1😎1
{وقتی خداوند شرایط سختی را پیش رویتان قرار می‌دهد،خودش نیز شما را در عبور از آن یاری می‌کند زندگی آسان نیست اما در هر بالا و پایین درس‌ها‌یی می‌آموزد کہ باعث قوی شدنتان می‌شود ...💚}

💡@bekhodat1Aeman1d📚
28❤‍🔥3👍3🍓2💘2👏1🙏1👌1🕊1😍1🤗1
به خودت باور داشته باش
🔘 داستان کوتاه خبر مرگ نوبل آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند. زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه‌ها را می‌خواند…
🔴 اگر خدا بخواهد...

اگر خدا بخواهد
اشرف مخلوقات، پیامبر(صلی‌الله علیه وآله وسلم) را در غار با سست‌ترین خانه «أوهن البیوت» که همان تار عنکبوت است، حفظ می‌کند!

🔸اگر خدا بخواهد
فرعون صاحب قدرت را؛ «وَفِرْعَوْنَ ذِی الْأَوْتَادِ»، به وسیله آب که به آن می‌نازید؛ «وَهَذِهِ الْأَنْهَارُ تَجْرِی مِن تَحْتِی»، غرق می‌کند.

🔹اگر خدا بخواهد
درخت خشک، میوه‌دار می‌شود؛
«وَهُزِّی إِلَیْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُسَاقِطْ عَلَیْكِ رُطَبًا جَنِیًّا».

🔸اگر خدا بخواهد
برادران یوسف او را به ته چاه می‌اندازند، «اقْتُلُواْ يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضًا» اما او عزیز و حاکم مصر می‌شود.

🔹اگر خدا بخواهد
ابراهیم را از آتش سخت نمرود نجات می‌دهد،
«قُلْنا يا نارُ کُوني‏ بَرْداً وَ سَلاماً عَلي‏ إِبْراهيمَ» ما خطاب كرديم كه ای آتش سرد و سالم برای ابراهيم باش.

فقط باید کاری کنید تا خدا بخواهد.
46💯3❤‍🔥2👍2🥰1👏1👌1🕊1💘1😘1😎1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تشویش

💡@bekhodat1Aeman1d📚
25❤‍🔥2👍2💯2🥰1👏1😢1😍1😭1🤗1💘1
2025/10/25 04:55:17
Back to Top
HTML Embed Code: