Telegram Web Link
🌸🌿
≼ آرامش محصول تفکر نیست
آرامش هنر نیندیشیدن به انبوه
مسائل ایست که ارزش فکر کردن ندارند...≽
#روزت_پرازآرامش🤍

💡@bekhodat1Aeman1d📚
19❤‍🔥2🎉21👍1🥰1👏1👌1💯1🤗1

و سلام بر آن‌ها که در دیدار اندک‌اند و در یاد، بسیار
....

💡@bekhodat1Aeman1d📚
23🥰2🎉2👌2❤‍🔥11👍1👏1🙏1💯1🤗1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۷۲ 🥀از ابوهریره  ـ رضی الله عنه ـ روایت است که گفت: رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود: 😍أرَأَيْتُمْ لو أنَّ نَهْرًا ببابِ أحدِكمْ، يَغتسِلُ فيه كلَّ يومٍ خمسَ مرَّاتٍ، هلْ يبقى مِن دَرَنِه شيءٌ؟" قالوا: لا، قال: "فذلك مَثَلُ الصَّلواتِ…
#حدیث_کوتاه

#قسمت_۱۷۳

🥀از عبدالله بن مسعود ـ رضی الله عنه ـ روایت است که گفت: رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود:


😍«لَيْسَ مِنَّا مَنْ لَطَمَ الْخُدُودَ، وَشَقَّ الْجُيُوبَ، وَدَعَا بِدَعْوَى الْجَاهِلِيَّةِ».

🌿كسى كه (هنگام مصيبت) به سر و صورت خود بزند و گريبانش را پاره كند و سخن جاهلى بر زبان بياورد، از ما نيست.


#صحیح‌بخاری1294

الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا ‌مُحَمَّدٍ ﷺ
35❤‍🔥2👍21🥰1👏1👌1💯1🤗1💘1😎1
{وقتی خداوند شرایط سختی را پیش رویتان قرار می‌دهد،خودش نیز شما را در عبور از آن یاری می‌کند زندگی آسان نیست اما در هر بالا و پایین درس‌ها‌یی می‌آموزد کہ باعث قوی شدنتان می‌شود ...💚}

💡@bekhodat1Aeman1d📚
28❤‍🔥3👍3🍓2💘2👏1🙏1👌1🕊1😍1🤗1
به خودت باور داشته باش
🔘 داستان کوتاه خبر مرگ نوبل آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند. زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه‌ها را می‌خواند…
🔴 اگر خدا بخواهد...

اگر خدا بخواهد
اشرف مخلوقات، پیامبر(صلی‌الله علیه وآله وسلم) را در غار با سست‌ترین خانه «أوهن البیوت» که همان تار عنکبوت است، حفظ می‌کند!

🔸اگر خدا بخواهد
فرعون صاحب قدرت را؛ «وَفِرْعَوْنَ ذِی الْأَوْتَادِ»، به وسیله آب که به آن می‌نازید؛ «وَهَذِهِ الْأَنْهَارُ تَجْرِی مِن تَحْتِی»، غرق می‌کند.

🔹اگر خدا بخواهد
درخت خشک، میوه‌دار می‌شود؛
«وَهُزِّی إِلَیْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُسَاقِطْ عَلَیْكِ رُطَبًا جَنِیًّا».

🔸اگر خدا بخواهد
برادران یوسف او را به ته چاه می‌اندازند، «اقْتُلُواْ يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضًا» اما او عزیز و حاکم مصر می‌شود.

🔹اگر خدا بخواهد
ابراهیم را از آتش سخت نمرود نجات می‌دهد،
«قُلْنا يا نارُ کُوني‏ بَرْداً وَ سَلاماً عَلي‏ إِبْراهيمَ» ما خطاب كرديم كه ای آتش سرد و سالم برای ابراهيم باش.

فقط باید کاری کنید تا خدا بخواهد.
46💯3❤‍🔥2👍2🥰1👏1👌1🕊1💘1😘1😎1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تشویش

💡@bekhodat1Aeman1d📚
25❤‍🔥2👍2💯2🥰1👏1😢1😍1😭1🤗1💘1
آیلار در زبان ترکی به چه معناست ؟
Anonymous Quiz
19%
کوه و خورشید
29%
گل خوشبو
21%
آسمان
31%
زیبا ، باشکوه
🤷‍♀6👍54🥰2🤯2💯2🤷‍♂1❤‍🔥1🕊1🫡1😎1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت هشتاد پارت هدیه در دلش غوغایی برپا بود؛ برای نخستین بار، به وضوح فهمید که رابطهٔ خانم بزرگ و سامعه با ماهرخ نه تنها خوب نیست، بلکه پر از بی‌ مهری و سنگینی است. لبخند مصنوعی به لب آورد و آرام گفت البته، هر چی که شما صلاح…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و یک


سامعه زیر لب پوزخندی زد و با نگاه به ماهرخ که ساکت و آرام گوشهٔ حویلی نشسته بود، زمزمه کرد بعضی‌ ها همین هم نمی‌ توانند بگویند.
نرگس لحظه‌ ای نگاهش را به ماهرخ انداخت و با لبخندی کوتاه، طوری که می‌ خواست حمایتش کند، دوباره سرش را پایین انداخت.
شب، وقتی همه در سکوت خواب فرو رفته بودند، دروازهٔ اطاق ماهرخ آهسته به صدا درآمد. نرگس با قدم‌ هایی آرام داخل شد و لبخند کم‌ جانی بر لب داشت. آهسته گفت ماهرخ جان، بیدار هستی؟ ببخشی خواب به چشمانم نمی ‌آید… با خود گفتم بیایم پیشت، کمی قصه کنیم.
ماهرخ که بر روی جانماز نشسته بود و در نور کم‌ سوی چراغ قرآن می‌ خواند، سرش را بلند کرد. نگاه آرام و مهربانش مثل نسیم دل نرگس را نوازش داد. با لبخندی نرم گفت بفرما نرگس جان… بیا بنشین. من هم خوابم نمی آید.
نرگس آهسته در را بست تا صدای بسته شدنش دیگران را بیدار نکند. در نور کم‌ سوی چراغ، چشمانش برق خاصی داشت، گویی چیزی در دلش غوغا می‌ کرد. آهسته نزدیک شد، روی تخت کنار ماهرخ نشست و با لبخند گفت ماهرخ جان تو همیشه اینقدر آرام هستی؟ وقتی دیدمت که روی جانماز نشسته ‌ای و قرآن می‌ خوانی، یک لحظه حس کردم در این خانهٔ پر از هیاهو، فقط تویی که مثل فرشته ‌ای آرام نفس می‌ کشی.
ماهرخ قرآن را بست، دست بر روی جلدش کشید و با نگاهی ساده و بی‌ ریا به نرگس گفت آرامی من بیشتر از دعاست نرگس جان.
نرگس آهی کشید، کمی به پشت تکیه داد و زمزمه کرد خوش به حالت من همیشه در آلمان میان صداها و آدم‌ ها گم بودم، اما هیچوقت این آرامشی را که تو داری حس نکردم. فکر می‌ کنم برای همین بود که دلم کشید بیایم پیشت، قصه کنم، دلم را سبک بسازم.
هر دو روی مبل نشستند و نرگس، با هیجان آرام، خریطه‌ ای که در دست داشت را باز کرد. چند بستهٔ پفک و چپس از آن بیرون آورد و با نگاهی شیطنت‌ آمیز گفت ببین ماهرخ جان، اینها را هم  آورده‌ ام بخوریم و غیبت کنیم.
بعد لبخندی زد نرگس هر از گاهی دربارهٔ خاطره‌ ای کوتاه یا چیزی که در راه به ذهنش رسیده بود صحبت می‌ کرد و ماهرخ با حوصله گوش می‌ داد.
ناگهان نرگس با لحنی کمی جدی و نگران گفت شنیدم… لالایم عاشق تو شده بود.
ماهرخ به یکباره دستش را روی بستهٔ پفک‌ ها گذاشت و نفسش را در سینه حبس کرد. چشم‌ هایش به زمین دوخته شد و قلبش تندتر زد. بعد، با صدایی آرام اما کمی لرزان پرسید واقعاً؟ از کجا شنیدی؟
105👍5🥰5😢5💔2😭21❤‍🔥1🙏1💯1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت هشتاد و یک سامعه زیر لب پوزخندی زد و با نگاه به ماهرخ که ساکت و آرام گوشهٔ حویلی نشسته بود، زمزمه کرد بعضی‌ ها همین هم نمی‌ توانند بگویند. نرگس لحظه‌ ای نگاهش را به ماهرخ انداخت و با لبخندی کوتاه، طوری که می‌ خواست…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و دو

نرگس با صدایی لرزان و در عین حال پر از شگفتی گفت لالایم برایم تعریف کرد که وقتی اولین بار تو را دید، احساس کرد قلبش بند آمد. میدانی برایم تماس گرفت و گفت که کسی را دیده که یک لحظه‌ از مقابل چشم‌ هایش دور نمی شود… بعد هم هر روز با هیجان دربارهٔ تو حرف میزد، می‌ گفت باید ترا به دست بیاورد بدون تو زندگی برایش بی‌ معناست. من لالایم را می شناسم او وقتی چیزی را دوست داشته باشد هر طوری باشد او را بدست می آورد ولی با این هم باورم نمی ‌شد اینقدر زود شما به هم رسیدید!
ماهرخ با چشمانی نیمه بسته و لحنی محتاط پرسید تو… میدانی ما چگونه با هم معرفی شدیم؟
نرگس لبخندی تلخ زد و گفت نخیر در این مورد لالایم چیزی نگفته. فقط گفت تو را جایی دیده و بعد هم توانسته بآدرس‌ ات را پیدا کند.
ماهرخ نفس عمیقی کشید و برای لحظه‌ ای سکوت کرد.
نرگس سرش را نزدیک کرد و با لحن صمیمی و کمی حسرت گفت من و لالایم از طفولیت صمیمی بودیم. همه می‌ گفتند وقتی بزرگ شدیم با هم ازدواج می‌کنیم. اما ما هیچ وقت چیزی جز عشق خواهری و برادری به هم نداشتیم. قبل از اینکه حسینه را به لالایم خواستگاری کنند، عمه‌ ام مرا از پدرم خواستگاری کرده بود. آن موقع من و لالایم خیلی عصبانی شدیم، چون واقعاً همدیگر را دوست داشتیم و مثل خواهر و برادر بودیم.
او کمی مکث کرد، چشم‌ هایش را به ماهرخ دوخت و ادامه داد وقتی همه فهمیدند که واقعاً حسی ازدواج به همدیگر نداریم ، عمه جان حسینه را به لالایم خواستگاری کرد. از آن لحظه به بعد، رفتار حسینه با من تغییر کرد. همیشه من را رقیب خود می‌ دید. با اینکه میدانست همه چیز روشن است، اما رابطه‌ ما هیچ وقت خوب نشد. من او را دوست داشتم… ولی او از من نفرت داشت.
نرگس لبخندی زد؛ لبخندی که شیرینی‌ اش با تلخی در هم آمیخته بود. با لحنی کمی بازیگوشانه، اما در عمقش نوعی نگرانی پنهان بود، گفت وقتی لالایم برای اولین بار از تو برایم حرف زد، من تلاش کردم نصیحتش کنم. گفتم: ‘این راه را نرو، تو زن داری!’ ولی وقتی دیدم عشقش به تو چقدر عمیق و پاک است دیگر نتوانستم چیزی بگویم. فقط با خودم گفتم چه کار می‌ تواند بکند؟ حسینه را به زور به او قبولاندند. خان صاحب و عمه جان آنقدر فشار آوردند تا لالایم تسلیم شد. اما من همیشه میدانستم او هرگز عاشق حسینه نبوده.
ماهرخ تنها سکوت کرد. نگاهش ثابت ماند بر چهرهٔ نرگس؛ نه کلمه ‌ای، نه پرسشی، فقط سکوتی سنگین که گویی هزاران حرف ناگفته را در خود پنهان داشت.
96💔9👍8😢2❤‍🔥1🎉1🕊1💯1😭1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت هشتاد و دو نرگس با صدایی لرزان و در عین حال پر از شگفتی گفت لالایم برایم تعریف کرد که وقتی اولین بار تو را دید، احساس کرد قلبش بند آمد. میدانی برایم تماس گرفت و گفت که کسی را دیده که یک لحظه‌ از مقابل چشم‌ هایش دور نمی…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و سه

نرگس آهی عمیق کشید، شانه‌ هایش را اندکی پایین انداخت و ادامه داد آن زمان، پدرم به عمه جان گفت بگذار سلیمان خان به سنی برسد که خودش همسفر زندگی‌ اش را انتخاب کند اما عمه جان او گفت میترسد لالایم به خواست خودش زنی بگیرد و آنوقت از این خانه دل بکند. عمه جان همیشه می‌ خواست لالایم کنار خودش بماند. برای همین هم بود که از قوم خودش برای او زن گرفت. و همانطور شد لالایم با حسینه ازدواج کرد.
نرگس لحظه‌ ای مکث کرد، بعد با صدایی آرام‌ تر اما گزنده ادامه داد بعد از ازدواج، عمه جان همهٔ تلاشش را کرد تا لالایم و حسینه صاحب فرزند شوند. فکر می‌ کرد اگر بچه بیاید، شاید دل‌ هایشان به هم نزدیک شود. اما نشد. وقتی فرزند اول به دنیا آمد، دختر بود. عمه جان گفت شاید اگر پسر بیاورد، مهر حسینه در دل لالایم جا بگیرد. و همین ‌طور بود که یکی یکی سه دختر به دنیا آمدند. با این‌ همه، عمه جان هنوز هم به این باور بود که اگر حسینه پسری بیاورد، هم این خانه وارث خواهد داشت و هم دل لالایم نرم خواهد شد. اما هیچوقت چنین نشد.
نگاه نرگس عمیق‌ تر شد، کلامش لرز خفیفی گرفت و گفت و درست در همان وقت بود که تو آمدی تویی که همه‌ چیز را تغییر دادی. لالایم با تو نکاح کرد… و من برای اولین بار دیدم که او واقعاً عاشق شده.
چشمان ماهرخ پر از اشک شد؛ اشک‌ هایی که چون مروارید لرزان بر پلک‌ هایش می‌ لرزیدند. نرگس با دیدن حال او دستپاچه شد، دستش را به نرمی بر شانه ‌اش گذاشت و با صدایی پر از نگرانی گفت ماهرخ جان… مبادا چیزی از گفته‌ هایم دلت را آزرده باشد؟ به خدا نمی خواستم ترا ناراحت بسازم.
ماهرخ سرش را کمی پایین انداخت، اشک‌ هایش را پنهان کرد و لبخندی تلخ بر لب آورد. آرام و مطمئن گفت نخیر عزیزم… کمی احساساتی شدم.
نرگس لحظه‌ ای ساکت ماند، سپس نگاهش به ساعت دیواری افتاد. عقربه ‌ها روی یک و نیم شب ایستاده بودند. نفس عمیقی کشید و گفت وای خیلی دیر شده. باید بروم بخوابم، وگرنه فردا برای رفتن به خرید بیدار نمی شوم کاش عمه جان اجازه میداد تو همراهم بیایی، باور کن بودن تو کنارم همه چیز را شیرین‌ تر می‌ ساخت.
ماهرخ نگاهش را به او دوخت؛ نگاهش مهربان، اما سنگین از غم بود. با لحنی آرام و کوتاه گفت ان شاالله خوش بگذرد عزیزم فعلاً شب بخیر.
نرگس آهی کشید، دستی بر بازوی ماهرخ کشید و آرام از اطاق بیرون شد. ماهرخ تنها ماند. سکوت در اطاق سنگینی می‌ کرد. آرام به سوی کلکین رفت و پرده را کنار زد.


لایک فراموش نشه ❤️
101💔10👍9😢6❤‍🔥3😭31🙏1🕊1💯1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت هشتاد و سه نرگس آهی عمیق کشید، شانه‌ هایش را اندکی پایین انداخت و ادامه داد آن زمان، پدرم به عمه جان گفت بگذار سلیمان خان به سنی برسد که خودش همسفر زندگی‌ اش را انتخاب کند اما عمه جان او گفت میترسد لالایم به خواست خودش…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و چهار

نسیم خنکی صورتش را نوازش داد. نگاهش به حویلی دوخته شد؛ حویلی‌ ای که در سکوت شب چون رازی خاموش ایستاده بود. چشم‌ هایش ناخواسته بر همان اطاقک ماند… همان‌ جایی که برای اولین بار سلیمان خان را دیده بود.
دلش فشرده شد، قلبش میان تردید و دلتنگی به تپش افتاد. آهسته سرش را بلند کرد و به آسمان پرستاره خیره شد. کلامی که از اعماق جانش برآمد، با بغض در گلو شکست و لب زد خدایا… چرا دلم برای کسی تنگ می‌ شود که هر چه می کوشم، دلم برایش صاف نمی‌ گردد؟ چرا میان قلب و عقل من اینگونه جنگ است؟
صبح، نسیم خنکی از لا به‌ لای پرده‌ های نیمه‌ باز اطاق داخل می‌ شد و فضای اطاق را با بوی تازگی پر می‌ کرد. ماهرخ در خواب عمیقی فرو رفته بود که ناگهان بوسه‌ ای آرام و گرم بر صورتش نشست. با وحشت چشمانش را باز کرد، نفسش در سینه‌ اش بند آمد. نگاهش که به قامت آشنای سلیمان خان افتاد، زیر لب زمزمه کرد من… خواب می‌ بینم، مگر نه؟
سلیمان لبخند محوی بر لب نشاند، سرش را کمی خم کرد و با صدایی پر از محبت گفت نخیر، عزیزدلم خواب نیست، من واقعاً اینجا مقابلت ایستاده‌ ام.
بوسه‌ ای بر موهای پریشان ماهرخ زد. بعد دست او را گرفت، او را از تخت پایین کرد و بی‌ مقدمه در آغوش فشرد. ماهرخ بی‌ اختیار چشمانش را بست، نفسی عمیق کشید و عطر تلخ و مردانهٔ سلیمان را با تمام وجودش حس کرد. احساسی از امنیت در وجودش دوید؛ احساسی که چند روزی بود فراموشش کرده بود.
از آغوشش کمی فاصله گرفت، نگاهش پر از پرسش شد و پرسید ولی… مگر قرار نبود یک هفته آنجا بمانید؟ هنوز فقط چهار روز گذشته…
سلیمان لبخند مرموزی زد، انگشتانش را میان موهای او فرو برد و با شیطنت آرامی موهایش را به هم ریخت. بعد روی تخت نشست و گفت کار عاجلی پیش آمد، مجبور شدم زودتر برگردم.
سپس دست او را کشید و کنار خودش نشاند، نگاهش عمیق شد و پرسید خوب تو بگو این چند روز بی‌ من چه کار می‌ کردی؟
ماهرخ با صدایی آرام پاسخ داد همان کارهای همیشه‌ گی… چیز خاصی نبود.
سلیمان دستی به پیشانی ‌اش کشید و آهی سنگین برآورد و گفت من که خیلی خسته‌ ام، اصلاً این چند روز خواب درست نداشتم.
بلند شد، به سوی الماری رفت و در حالی که لباسش را عوض می‌ کرد گفت چند ساعتی بخوابم که سر حال شوم.
لحظه‌ ای بعد بر تخت دراز کشید، سرش را روی بالش گذاشت و با نگاهی خسته به او خیره شد و گفت بالاخره… بعد از چند روز میتوانم با خیال راحت بخوابم.
و بی‌ آنکه بیشتر حرفی بزند، چشمانش بسته شد. چند لحظه بعد نفس‌ های منظم و سنگینش خبر از خوابی آرام می‌ داد.

لایک کنید تا پارت هدیه آخر نشود ❤️
114👍14❤‍🔥7🥰6💔3😢2🤗2👏1😭1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت هشتاد و چهار نسیم خنکی صورتش را نوازش داد. نگاهش به حویلی دوخته شد؛ حویلی‌ ای که در سکوت شب چون رازی خاموش ایستاده بود. چشم‌ هایش ناخواسته بر همان اطاقک ماند… همان‌ جایی که برای اولین بار سلیمان خان را دیده بود. دلش…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و پنج

ماهرخ چند دقیقه در سکوت به چهرهٔ او خیره ماند. قلبش بی‌ اختیار آرام گرفت؛ ناخواسته خوشحال بود که سلیمان خان دوباره برگشته. لبخند کمرنگی زد، بعد آهسته از جایش بلند شد و به سوی دستشویی رفت تا وضو گرفته نماز صبح را ادا کند.
دو ساعت گذشته بود که ناگهان دروازهٔ اطاق با شتاب باز شد. نرگس با شور و هیجان داخل شد، چشمانش می‌ درخشید و با صدای بلند گفت لالا جان، خوش آمدی!
سلیمان خان با شنیدن صدای نرگس آهسته چشمانش را گشود، نگاهش روشن شد و لبخند پر محبتی روی لبانش نشست. با شوق گفت اوه زنبورک لالای خود!
بی‌ درنگ از تخت پایین آمد و نرگس را محکم در آغوش کشید و با صدایی پر از مهر گفت چطور هستی، جانِ لالا؟ باور کن دلم به اندازهٔ یک دنیا برایت تنگ شده بود.
نرگس با خوشحالی در آغوش او خندید و بعد از چند لحظه خود را کمی کنار کشید، نگاهش آمیخته به گلایه و محبت بود و گفت من هم خیلی دلم برایت تنگ شده بود اما چرا وقتی آمدی مرا خبر نکردی؟ حالا هم سامعه برایم گفت.
سلیمان خان نیم‌ نگاهی به ماهرخ انداخت، چشمانش برق زد و با لحنی شوخ و گرم رو به نرگس گفت چون می‌ خواستم اول از همه ماهرخ جان را ببینم.
نرگس لبخندی شیطنت‌ آمیز زد، با مشت کوچکش به بازوی سلیمان خان زد و خندیده گفت ماشاالله! انتخابت خیلی عالی است ماهرخ جان هم صورت دارد و هم سیرت.
سلیمان خان دستش را دراز کرد، نوک بینی نرگس را به نرمی کشید و با محبت گفت اینها را میدانم… نیازی به تعریف تو نیست، نازنینِ من.
هر دو بی‌ اختیار قهقههٔ بلندی سر دادند. صدای خنده‌ شان فضای اطاق را پر کرده بود. ماهرخ، که با دقت به محبت و نزدیکی آن دو چشم دوخته بود، لبخندی آرام بر لبانش نشست. دلش از دیدن پیوند برادر و خواهری‌ شان گرم شد. با خنده‌ ای بی‌ صدا از جا برخاست و آرام از اطاق بیرون شد، تا خلوت شاد آن دو را برهم نزند.
از زینه‌ ها پایین آمد، خواست به سمت اطاق نشیمن برود که صدای آرام گریهٔ حسینه مثل خنجری به جانش نشست. بعد صدای خانم بزرگ بلند شد؛ که با لحنی پر از قاطعیت و خشم گفت تو گریه نکن، من کاری می‌ کنم که این دختر خودش بار و بسترش را بگیرد و از این خانه برود!
ماهرخ همان‌ جا در میان راه خشکش زد. دلش فرو ریخت و زمزمه ‌ای تلخ زیر لب رها کرد در مورد من حرف می‌ زنند؟
هنوز کلماتش در هوا می‌ لرزید که دروازهٔ اطاق باز شد و فرشته با قیافه ای گرفته بیرون آمد. ماهرخ بی‌ درنگ راهش را تغییر داد و به‌ سوی آشپزخانه رفت. فرشته پشت سرش آمد و با صدایی آهسته پرسید تو هم صدای‌ شان را شنیدی ماهرخ جان؟

پارت هدیه آخری قلب باران کنید❤️
166💔13❤‍🔥8👍7😭4💯3😢2😇1🤗1🫡1💘1
🤲پروردگارا با منا باش که
غیر از تو کسی از حالمان خبر ندارد.
و از ما راضی باش زیرا اگر تو راضی باشی همه چیز آسان میشود!
🥹🌸🩵
شب تان نورانی

💡@bekhodat1Aeman1d📚
34😘31❤‍🔥1👍1🥰1🙏1🕊1😍1🤗1💘1
             بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
         
🔘السـ🌼ــلام علیکم
🔘صبحِ تان متعالی😍
🔘امروز تان قرین رحمت الهی🤲
🕊امروز جمعه

🌻  ۱۸/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۰/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۷/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری

💡@bekhodat1Aeman1d📚
11🥰3❤‍🔥2💯21👍1🎉1👌1😍1💘1😘1
«ابتسم ..فالصبحُ من أبهى النّعم🌱»

لبخند بزن، صبح یکی از زیباترین
نعمت هاست.
..🙂♥️

💡@bekhodat1Aeman1d📚
13❤‍🔥3👍2💯2👏1🙏1👌1😍1🫡1💘1😎1
هر صبح ڪہ سلامت میدهم
و یادم می افتد که پیامبری
چون تو دارم:↯
کریم، مهربان، دلسوز، رفیق،
وشفاعت کننده امّتش نزد خدا...
چھ احساسِ نابِ آرامش بخش
و پر امیدی است داشتنِ تـو... 🌱


#یارسولﷲﷺ♥️

💡@bekhodat1Aeman1d📚
26❤‍🔥2🥰2🤗2👍1👏1🙏1👌1😍1💯1💘1
#حدیث_کوتاه

#قسمت_۱۷۴

🥀از ابوهریره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند:

🌺«مَنِ اغْتَسَلَ يَوْمَ الجُمُعَةِ غُسْلَ الجَنَابَةِ ثُمَّ رَاحَ، فَكَأَنَّمَا قَرَّبَ بَدَنَةً، وَمَنْ رَاحَ فِي السَّاعَةِ الثَّانِيَةِ، فَكَأَنَّمَا قَرَّبَ بَقَرَةً، وَمَنْ رَاحَ فِي السَّاعَةِ الثَّالِثَةِ، فَكَأَنَّمَا قَرَّبَ كَبْشًا أَقْرَنَ، وَمَنْ رَاحَ فِي السَّاعَةِ الرَّابِعَةِ، فَكَأَنَّمَا قَرَّبَ دَجَاجَةً، وَمَنْ رَاحَ فِي السَّاعَةِ الخَامِسَةِ، فَكَأَنَّمَا قَرَّبَ بَيْضَةً، فَإِذَا خَرَجَ الإِمَامُ حَضَرَتِ المَلاَئِكَةُ يَسْتَمِعُونَ الذِّكْرَ»

«کسی که در روز جمعه [همانند] غسل جنابت، غسل کند، سپس [به مسجد] برود مانند آن است که شتری را صدقه کرده باشد؛ و کسی که در ساعت دوم برود همانند آن است که گاوی را صدقه کرده باشد؛ و کسی که در ساعت سوم برود مانند آن است که قوچی شاخ‌دار را صدقه کرده باشد؛ و کسی که در ساعت چهارم برود مانند آن است که مرغی را صدقه کرده باشد؛ و کسی که در ساعت پنجم برود مانند آن است که تخم مرغی را صدقه داده باشد؛ و چون امام [برای خطبه] بیرون شود، ملائکه برای شنیدن ذکر و یاد الله حاضر می‌شوند».
(⁉️نکته::ساعت از زمان طلوع خورشید تا اقامه خطبه است)

#صحيح‌بخاري881

الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا ‌مُحَمَّدٍ ﷺ
29👍3🥰3🎉2❤‍🔥1😢1👌1🕊1😍1🤗1🫡1
"شـاد باشی يا غصہ بخوری،راضی باشی از زندگيت يا نہ، لحظہ ها ميگذرن پس تصميم بگير از امـــروز برای هرچيز بيخودی خـودتو داغون نکنی.یہ روز خوب رو با فکر کردن بہ دیروز بد ، خـراب نکن. .💛🌱"
-

💡@bekhodat1Aeman1d📚
27👍4🥰4❤‍🔥2👌21👏1🙏1🕊1💯1💘1
2025/10/25 18:55:50
Back to Top
HTML Embed Code: