آیلار در زبان ترکی به چه معناست ؟
Anonymous Quiz
18%
کوه و خورشید
29%
گل خوشبو
22%
آسمان
31%
زیبا ، باشکوه
🤷♀6👍5❤4🥰2🤯2💯2🤷♂1❤🔥1🕊1🫡1😎1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت هشتاد پارت هدیه در دلش غوغایی برپا بود؛ برای نخستین بار، به وضوح فهمید که رابطهٔ خانم بزرگ و سامعه با ماهرخ نه تنها خوب نیست، بلکه پر از بی مهری و سنگینی است. لبخند مصنوعی به لب آورد و آرام گفت البته، هر چی که شما صلاح…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و یک
سامعه زیر لب پوزخندی زد و با نگاه به ماهرخ که ساکت و آرام گوشهٔ حویلی نشسته بود، زمزمه کرد بعضی ها همین هم نمی توانند بگویند.
نرگس لحظه ای نگاهش را به ماهرخ انداخت و با لبخندی کوتاه، طوری که می خواست حمایتش کند، دوباره سرش را پایین انداخت.
شب، وقتی همه در سکوت خواب فرو رفته بودند، دروازهٔ اطاق ماهرخ آهسته به صدا درآمد. نرگس با قدم هایی آرام داخل شد و لبخند کم جانی بر لب داشت. آهسته گفت ماهرخ جان، بیدار هستی؟ ببخشی خواب به چشمانم نمی آید… با خود گفتم بیایم پیشت، کمی قصه کنیم.
ماهرخ که بر روی جانماز نشسته بود و در نور کم سوی چراغ قرآن می خواند، سرش را بلند کرد. نگاه آرام و مهربانش مثل نسیم دل نرگس را نوازش داد. با لبخندی نرم گفت بفرما نرگس جان… بیا بنشین. من هم خوابم نمی آید.
نرگس آهسته در را بست تا صدای بسته شدنش دیگران را بیدار نکند. در نور کم سوی چراغ، چشمانش برق خاصی داشت، گویی چیزی در دلش غوغا می کرد. آهسته نزدیک شد، روی تخت کنار ماهرخ نشست و با لبخند گفت ماهرخ جان تو همیشه اینقدر آرام هستی؟ وقتی دیدمت که روی جانماز نشسته ای و قرآن می خوانی، یک لحظه حس کردم در این خانهٔ پر از هیاهو، فقط تویی که مثل فرشته ای آرام نفس می کشی.
ماهرخ قرآن را بست، دست بر روی جلدش کشید و با نگاهی ساده و بی ریا به نرگس گفت آرامی من بیشتر از دعاست نرگس جان.
نرگس آهی کشید، کمی به پشت تکیه داد و زمزمه کرد خوش به حالت من همیشه در آلمان میان صداها و آدم ها گم بودم، اما هیچوقت این آرامشی را که تو داری حس نکردم. فکر می کنم برای همین بود که دلم کشید بیایم پیشت، قصه کنم، دلم را سبک بسازم.
هر دو روی مبل نشستند و نرگس، با هیجان آرام، خریطه ای که در دست داشت را باز کرد. چند بستهٔ پفک و چپس از آن بیرون آورد و با نگاهی شیطنت آمیز گفت ببین ماهرخ جان، اینها را هم آورده ام بخوریم و غیبت کنیم.
بعد لبخندی زد نرگس هر از گاهی دربارهٔ خاطره ای کوتاه یا چیزی که در راه به ذهنش رسیده بود صحبت می کرد و ماهرخ با حوصله گوش می داد.
ناگهان نرگس با لحنی کمی جدی و نگران گفت شنیدم… لالایم عاشق تو شده بود.
ماهرخ به یکباره دستش را روی بستهٔ پفک ها گذاشت و نفسش را در سینه حبس کرد. چشم هایش به زمین دوخته شد و قلبش تندتر زد. بعد، با صدایی آرام اما کمی لرزان پرسید واقعاً؟ از کجا شنیدی؟
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و یک
سامعه زیر لب پوزخندی زد و با نگاه به ماهرخ که ساکت و آرام گوشهٔ حویلی نشسته بود، زمزمه کرد بعضی ها همین هم نمی توانند بگویند.
نرگس لحظه ای نگاهش را به ماهرخ انداخت و با لبخندی کوتاه، طوری که می خواست حمایتش کند، دوباره سرش را پایین انداخت.
شب، وقتی همه در سکوت خواب فرو رفته بودند، دروازهٔ اطاق ماهرخ آهسته به صدا درآمد. نرگس با قدم هایی آرام داخل شد و لبخند کم جانی بر لب داشت. آهسته گفت ماهرخ جان، بیدار هستی؟ ببخشی خواب به چشمانم نمی آید… با خود گفتم بیایم پیشت، کمی قصه کنیم.
ماهرخ که بر روی جانماز نشسته بود و در نور کم سوی چراغ قرآن می خواند، سرش را بلند کرد. نگاه آرام و مهربانش مثل نسیم دل نرگس را نوازش داد. با لبخندی نرم گفت بفرما نرگس جان… بیا بنشین. من هم خوابم نمی آید.
نرگس آهسته در را بست تا صدای بسته شدنش دیگران را بیدار نکند. در نور کم سوی چراغ، چشمانش برق خاصی داشت، گویی چیزی در دلش غوغا می کرد. آهسته نزدیک شد، روی تخت کنار ماهرخ نشست و با لبخند گفت ماهرخ جان تو همیشه اینقدر آرام هستی؟ وقتی دیدمت که روی جانماز نشسته ای و قرآن می خوانی، یک لحظه حس کردم در این خانهٔ پر از هیاهو، فقط تویی که مثل فرشته ای آرام نفس می کشی.
ماهرخ قرآن را بست، دست بر روی جلدش کشید و با نگاهی ساده و بی ریا به نرگس گفت آرامی من بیشتر از دعاست نرگس جان.
نرگس آهی کشید، کمی به پشت تکیه داد و زمزمه کرد خوش به حالت من همیشه در آلمان میان صداها و آدم ها گم بودم، اما هیچوقت این آرامشی را که تو داری حس نکردم. فکر می کنم برای همین بود که دلم کشید بیایم پیشت، قصه کنم، دلم را سبک بسازم.
هر دو روی مبل نشستند و نرگس، با هیجان آرام، خریطه ای که در دست داشت را باز کرد. چند بستهٔ پفک و چپس از آن بیرون آورد و با نگاهی شیطنت آمیز گفت ببین ماهرخ جان، اینها را هم آورده ام بخوریم و غیبت کنیم.
بعد لبخندی زد نرگس هر از گاهی دربارهٔ خاطره ای کوتاه یا چیزی که در راه به ذهنش رسیده بود صحبت می کرد و ماهرخ با حوصله گوش می داد.
ناگهان نرگس با لحنی کمی جدی و نگران گفت شنیدم… لالایم عاشق تو شده بود.
ماهرخ به یکباره دستش را روی بستهٔ پفک ها گذاشت و نفسش را در سینه حبس کرد. چشم هایش به زمین دوخته شد و قلبش تندتر زد. بعد، با صدایی آرام اما کمی لرزان پرسید واقعاً؟ از کجا شنیدی؟
❤105👍5🥰5😢5💔2😭2⚡1❤🔥1🙏1💯1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت هشتاد و یک سامعه زیر لب پوزخندی زد و با نگاه به ماهرخ که ساکت و آرام گوشهٔ حویلی نشسته بود، زمزمه کرد بعضی ها همین هم نمی توانند بگویند. نرگس لحظه ای نگاهش را به ماهرخ انداخت و با لبخندی کوتاه، طوری که می خواست…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و دو
نرگس با صدایی لرزان و در عین حال پر از شگفتی گفت لالایم برایم تعریف کرد که وقتی اولین بار تو را دید، احساس کرد قلبش بند آمد. میدانی برایم تماس گرفت و گفت که کسی را دیده که یک لحظه از مقابل چشم هایش دور نمی شود… بعد هم هر روز با هیجان دربارهٔ تو حرف میزد، می گفت باید ترا به دست بیاورد بدون تو زندگی برایش بی معناست. من لالایم را می شناسم او وقتی چیزی را دوست داشته باشد هر طوری باشد او را بدست می آورد ولی با این هم باورم نمی شد اینقدر زود شما به هم رسیدید!
ماهرخ با چشمانی نیمه بسته و لحنی محتاط پرسید تو… میدانی ما چگونه با هم معرفی شدیم؟
نرگس لبخندی تلخ زد و گفت نخیر در این مورد لالایم چیزی نگفته. فقط گفت تو را جایی دیده و بعد هم توانسته بآدرس ات را پیدا کند.
ماهرخ نفس عمیقی کشید و برای لحظه ای سکوت کرد.
نرگس سرش را نزدیک کرد و با لحن صمیمی و کمی حسرت گفت من و لالایم از طفولیت صمیمی بودیم. همه می گفتند وقتی بزرگ شدیم با هم ازدواج میکنیم. اما ما هیچ وقت چیزی جز عشق خواهری و برادری به هم نداشتیم. قبل از اینکه حسینه را به لالایم خواستگاری کنند، عمه ام مرا از پدرم خواستگاری کرده بود. آن موقع من و لالایم خیلی عصبانی شدیم، چون واقعاً همدیگر را دوست داشتیم و مثل خواهر و برادر بودیم.
او کمی مکث کرد، چشم هایش را به ماهرخ دوخت و ادامه داد وقتی همه فهمیدند که واقعاً حسی ازدواج به همدیگر نداریم ، عمه جان حسینه را به لالایم خواستگاری کرد. از آن لحظه به بعد، رفتار حسینه با من تغییر کرد. همیشه من را رقیب خود می دید. با اینکه میدانست همه چیز روشن است، اما رابطه ما هیچ وقت خوب نشد. من او را دوست داشتم… ولی او از من نفرت داشت.
نرگس لبخندی زد؛ لبخندی که شیرینی اش با تلخی در هم آمیخته بود. با لحنی کمی بازیگوشانه، اما در عمقش نوعی نگرانی پنهان بود، گفت وقتی لالایم برای اولین بار از تو برایم حرف زد، من تلاش کردم نصیحتش کنم. گفتم: ‘این راه را نرو، تو زن داری!’ ولی وقتی دیدم عشقش به تو چقدر عمیق و پاک است دیگر نتوانستم چیزی بگویم. فقط با خودم گفتم چه کار می تواند بکند؟ حسینه را به زور به او قبولاندند. خان صاحب و عمه جان آنقدر فشار آوردند تا لالایم تسلیم شد. اما من همیشه میدانستم او هرگز عاشق حسینه نبوده.
ماهرخ تنها سکوت کرد. نگاهش ثابت ماند بر چهرهٔ نرگس؛ نه کلمه ای، نه پرسشی، فقط سکوتی سنگین که گویی هزاران حرف ناگفته را در خود پنهان داشت.
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و دو
نرگس با صدایی لرزان و در عین حال پر از شگفتی گفت لالایم برایم تعریف کرد که وقتی اولین بار تو را دید، احساس کرد قلبش بند آمد. میدانی برایم تماس گرفت و گفت که کسی را دیده که یک لحظه از مقابل چشم هایش دور نمی شود… بعد هم هر روز با هیجان دربارهٔ تو حرف میزد، می گفت باید ترا به دست بیاورد بدون تو زندگی برایش بی معناست. من لالایم را می شناسم او وقتی چیزی را دوست داشته باشد هر طوری باشد او را بدست می آورد ولی با این هم باورم نمی شد اینقدر زود شما به هم رسیدید!
ماهرخ با چشمانی نیمه بسته و لحنی محتاط پرسید تو… میدانی ما چگونه با هم معرفی شدیم؟
نرگس لبخندی تلخ زد و گفت نخیر در این مورد لالایم چیزی نگفته. فقط گفت تو را جایی دیده و بعد هم توانسته بآدرس ات را پیدا کند.
ماهرخ نفس عمیقی کشید و برای لحظه ای سکوت کرد.
نرگس سرش را نزدیک کرد و با لحن صمیمی و کمی حسرت گفت من و لالایم از طفولیت صمیمی بودیم. همه می گفتند وقتی بزرگ شدیم با هم ازدواج میکنیم. اما ما هیچ وقت چیزی جز عشق خواهری و برادری به هم نداشتیم. قبل از اینکه حسینه را به لالایم خواستگاری کنند، عمه ام مرا از پدرم خواستگاری کرده بود. آن موقع من و لالایم خیلی عصبانی شدیم، چون واقعاً همدیگر را دوست داشتیم و مثل خواهر و برادر بودیم.
او کمی مکث کرد، چشم هایش را به ماهرخ دوخت و ادامه داد وقتی همه فهمیدند که واقعاً حسی ازدواج به همدیگر نداریم ، عمه جان حسینه را به لالایم خواستگاری کرد. از آن لحظه به بعد، رفتار حسینه با من تغییر کرد. همیشه من را رقیب خود می دید. با اینکه میدانست همه چیز روشن است، اما رابطه ما هیچ وقت خوب نشد. من او را دوست داشتم… ولی او از من نفرت داشت.
نرگس لبخندی زد؛ لبخندی که شیرینی اش با تلخی در هم آمیخته بود. با لحنی کمی بازیگوشانه، اما در عمقش نوعی نگرانی پنهان بود، گفت وقتی لالایم برای اولین بار از تو برایم حرف زد، من تلاش کردم نصیحتش کنم. گفتم: ‘این راه را نرو، تو زن داری!’ ولی وقتی دیدم عشقش به تو چقدر عمیق و پاک است دیگر نتوانستم چیزی بگویم. فقط با خودم گفتم چه کار می تواند بکند؟ حسینه را به زور به او قبولاندند. خان صاحب و عمه جان آنقدر فشار آوردند تا لالایم تسلیم شد. اما من همیشه میدانستم او هرگز عاشق حسینه نبوده.
ماهرخ تنها سکوت کرد. نگاهش ثابت ماند بر چهرهٔ نرگس؛ نه کلمه ای، نه پرسشی، فقط سکوتی سنگین که گویی هزاران حرف ناگفته را در خود پنهان داشت.
❤96💔9👍8😢2❤🔥1🎉1🕊1💯1😭1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت هشتاد و دو نرگس با صدایی لرزان و در عین حال پر از شگفتی گفت لالایم برایم تعریف کرد که وقتی اولین بار تو را دید، احساس کرد قلبش بند آمد. میدانی برایم تماس گرفت و گفت که کسی را دیده که یک لحظه از مقابل چشم هایش دور نمی…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و سه
نرگس آهی عمیق کشید، شانه هایش را اندکی پایین انداخت و ادامه داد آن زمان، پدرم به عمه جان گفت بگذار سلیمان خان به سنی برسد که خودش همسفر زندگی اش را انتخاب کند اما عمه جان او گفت میترسد لالایم به خواست خودش زنی بگیرد و آنوقت از این خانه دل بکند. عمه جان همیشه می خواست لالایم کنار خودش بماند. برای همین هم بود که از قوم خودش برای او زن گرفت. و همانطور شد لالایم با حسینه ازدواج کرد.
نرگس لحظه ای مکث کرد، بعد با صدایی آرام تر اما گزنده ادامه داد بعد از ازدواج، عمه جان همهٔ تلاشش را کرد تا لالایم و حسینه صاحب فرزند شوند. فکر می کرد اگر بچه بیاید، شاید دل هایشان به هم نزدیک شود. اما نشد. وقتی فرزند اول به دنیا آمد، دختر بود. عمه جان گفت شاید اگر پسر بیاورد، مهر حسینه در دل لالایم جا بگیرد. و همین طور بود که یکی یکی سه دختر به دنیا آمدند. با این همه، عمه جان هنوز هم به این باور بود که اگر حسینه پسری بیاورد، هم این خانه وارث خواهد داشت و هم دل لالایم نرم خواهد شد. اما هیچوقت چنین نشد.
نگاه نرگس عمیق تر شد، کلامش لرز خفیفی گرفت و گفت و درست در همان وقت بود که تو آمدی تویی که همه چیز را تغییر دادی. لالایم با تو نکاح کرد… و من برای اولین بار دیدم که او واقعاً عاشق شده.
چشمان ماهرخ پر از اشک شد؛ اشک هایی که چون مروارید لرزان بر پلک هایش می لرزیدند. نرگس با دیدن حال او دستپاچه شد، دستش را به نرمی بر شانه اش گذاشت و با صدایی پر از نگرانی گفت ماهرخ جان… مبادا چیزی از گفته هایم دلت را آزرده باشد؟ به خدا نمی خواستم ترا ناراحت بسازم.
ماهرخ سرش را کمی پایین انداخت، اشک هایش را پنهان کرد و لبخندی تلخ بر لب آورد. آرام و مطمئن گفت نخیر عزیزم… کمی احساساتی شدم.
نرگس لحظه ای ساکت ماند، سپس نگاهش به ساعت دیواری افتاد. عقربه ها روی یک و نیم شب ایستاده بودند. نفس عمیقی کشید و گفت وای خیلی دیر شده. باید بروم بخوابم، وگرنه فردا برای رفتن به خرید بیدار نمی شوم کاش عمه جان اجازه میداد تو همراهم بیایی، باور کن بودن تو کنارم همه چیز را شیرین تر می ساخت.
ماهرخ نگاهش را به او دوخت؛ نگاهش مهربان، اما سنگین از غم بود. با لحنی آرام و کوتاه گفت ان شاالله خوش بگذرد عزیزم فعلاً شب بخیر.
نرگس آهی کشید، دستی بر بازوی ماهرخ کشید و آرام از اطاق بیرون شد. ماهرخ تنها ماند. سکوت در اطاق سنگینی می کرد. آرام به سوی کلکین رفت و پرده را کنار زد.
لایک فراموش نشه ❤️
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و سه
نرگس آهی عمیق کشید، شانه هایش را اندکی پایین انداخت و ادامه داد آن زمان، پدرم به عمه جان گفت بگذار سلیمان خان به سنی برسد که خودش همسفر زندگی اش را انتخاب کند اما عمه جان او گفت میترسد لالایم به خواست خودش زنی بگیرد و آنوقت از این خانه دل بکند. عمه جان همیشه می خواست لالایم کنار خودش بماند. برای همین هم بود که از قوم خودش برای او زن گرفت. و همانطور شد لالایم با حسینه ازدواج کرد.
نرگس لحظه ای مکث کرد، بعد با صدایی آرام تر اما گزنده ادامه داد بعد از ازدواج، عمه جان همهٔ تلاشش را کرد تا لالایم و حسینه صاحب فرزند شوند. فکر می کرد اگر بچه بیاید، شاید دل هایشان به هم نزدیک شود. اما نشد. وقتی فرزند اول به دنیا آمد، دختر بود. عمه جان گفت شاید اگر پسر بیاورد، مهر حسینه در دل لالایم جا بگیرد. و همین طور بود که یکی یکی سه دختر به دنیا آمدند. با این همه، عمه جان هنوز هم به این باور بود که اگر حسینه پسری بیاورد، هم این خانه وارث خواهد داشت و هم دل لالایم نرم خواهد شد. اما هیچوقت چنین نشد.
نگاه نرگس عمیق تر شد، کلامش لرز خفیفی گرفت و گفت و درست در همان وقت بود که تو آمدی تویی که همه چیز را تغییر دادی. لالایم با تو نکاح کرد… و من برای اولین بار دیدم که او واقعاً عاشق شده.
چشمان ماهرخ پر از اشک شد؛ اشک هایی که چون مروارید لرزان بر پلک هایش می لرزیدند. نرگس با دیدن حال او دستپاچه شد، دستش را به نرمی بر شانه اش گذاشت و با صدایی پر از نگرانی گفت ماهرخ جان… مبادا چیزی از گفته هایم دلت را آزرده باشد؟ به خدا نمی خواستم ترا ناراحت بسازم.
ماهرخ سرش را کمی پایین انداخت، اشک هایش را پنهان کرد و لبخندی تلخ بر لب آورد. آرام و مطمئن گفت نخیر عزیزم… کمی احساساتی شدم.
نرگس لحظه ای ساکت ماند، سپس نگاهش به ساعت دیواری افتاد. عقربه ها روی یک و نیم شب ایستاده بودند. نفس عمیقی کشید و گفت وای خیلی دیر شده. باید بروم بخوابم، وگرنه فردا برای رفتن به خرید بیدار نمی شوم کاش عمه جان اجازه میداد تو همراهم بیایی، باور کن بودن تو کنارم همه چیز را شیرین تر می ساخت.
ماهرخ نگاهش را به او دوخت؛ نگاهش مهربان، اما سنگین از غم بود. با لحنی آرام و کوتاه گفت ان شاالله خوش بگذرد عزیزم فعلاً شب بخیر.
نرگس آهی کشید، دستی بر بازوی ماهرخ کشید و آرام از اطاق بیرون شد. ماهرخ تنها ماند. سکوت در اطاق سنگینی می کرد. آرام به سوی کلکین رفت و پرده را کنار زد.
لایک فراموش نشه ❤️
❤101💔10👍9😢6❤🔥3😭3✍1🙏1🕊1💯1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت هشتاد و سه نرگس آهی عمیق کشید، شانه هایش را اندکی پایین انداخت و ادامه داد آن زمان، پدرم به عمه جان گفت بگذار سلیمان خان به سنی برسد که خودش همسفر زندگی اش را انتخاب کند اما عمه جان او گفت میترسد لالایم به خواست خودش…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و چهار
نسیم خنکی صورتش را نوازش داد. نگاهش به حویلی دوخته شد؛ حویلی ای که در سکوت شب چون رازی خاموش ایستاده بود. چشم هایش ناخواسته بر همان اطاقک ماند… همان جایی که برای اولین بار سلیمان خان را دیده بود.
دلش فشرده شد، قلبش میان تردید و دلتنگی به تپش افتاد. آهسته سرش را بلند کرد و به آسمان پرستاره خیره شد. کلامی که از اعماق جانش برآمد، با بغض در گلو شکست و لب زد خدایا… چرا دلم برای کسی تنگ می شود که هر چه می کوشم، دلم برایش صاف نمی گردد؟ چرا میان قلب و عقل من اینگونه جنگ است؟
صبح، نسیم خنکی از لا به لای پرده های نیمه باز اطاق داخل می شد و فضای اطاق را با بوی تازگی پر می کرد. ماهرخ در خواب عمیقی فرو رفته بود که ناگهان بوسه ای آرام و گرم بر صورتش نشست. با وحشت چشمانش را باز کرد، نفسش در سینه اش بند آمد. نگاهش که به قامت آشنای سلیمان خان افتاد، زیر لب زمزمه کرد من… خواب می بینم، مگر نه؟
سلیمان لبخند محوی بر لب نشاند، سرش را کمی خم کرد و با صدایی پر از محبت گفت نخیر، عزیزدلم خواب نیست، من واقعاً اینجا مقابلت ایستاده ام.
بوسه ای بر موهای پریشان ماهرخ زد. بعد دست او را گرفت، او را از تخت پایین کرد و بی مقدمه در آغوش فشرد. ماهرخ بی اختیار چشمانش را بست، نفسی عمیق کشید و عطر تلخ و مردانهٔ سلیمان را با تمام وجودش حس کرد. احساسی از امنیت در وجودش دوید؛ احساسی که چند روزی بود فراموشش کرده بود.
از آغوشش کمی فاصله گرفت، نگاهش پر از پرسش شد و پرسید ولی… مگر قرار نبود یک هفته آنجا بمانید؟ هنوز فقط چهار روز گذشته…
سلیمان لبخند مرموزی زد، انگشتانش را میان موهای او فرو برد و با شیطنت آرامی موهایش را به هم ریخت. بعد روی تخت نشست و گفت کار عاجلی پیش آمد، مجبور شدم زودتر برگردم.
سپس دست او را کشید و کنار خودش نشاند، نگاهش عمیق شد و پرسید خوب تو بگو این چند روز بی من چه کار می کردی؟
ماهرخ با صدایی آرام پاسخ داد همان کارهای همیشه گی… چیز خاصی نبود.
سلیمان دستی به پیشانی اش کشید و آهی سنگین برآورد و گفت من که خیلی خسته ام، اصلاً این چند روز خواب درست نداشتم.
بلند شد، به سوی الماری رفت و در حالی که لباسش را عوض می کرد گفت چند ساعتی بخوابم که سر حال شوم.
لحظه ای بعد بر تخت دراز کشید، سرش را روی بالش گذاشت و با نگاهی خسته به او خیره شد و گفت بالاخره… بعد از چند روز میتوانم با خیال راحت بخوابم.
و بی آنکه بیشتر حرفی بزند، چشمانش بسته شد. چند لحظه بعد نفس های منظم و سنگینش خبر از خوابی آرام می داد.
لایک کنید تا پارت هدیه آخر نشود ❤️
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و چهار
نسیم خنکی صورتش را نوازش داد. نگاهش به حویلی دوخته شد؛ حویلی ای که در سکوت شب چون رازی خاموش ایستاده بود. چشم هایش ناخواسته بر همان اطاقک ماند… همان جایی که برای اولین بار سلیمان خان را دیده بود.
دلش فشرده شد، قلبش میان تردید و دلتنگی به تپش افتاد. آهسته سرش را بلند کرد و به آسمان پرستاره خیره شد. کلامی که از اعماق جانش برآمد، با بغض در گلو شکست و لب زد خدایا… چرا دلم برای کسی تنگ می شود که هر چه می کوشم، دلم برایش صاف نمی گردد؟ چرا میان قلب و عقل من اینگونه جنگ است؟
صبح، نسیم خنکی از لا به لای پرده های نیمه باز اطاق داخل می شد و فضای اطاق را با بوی تازگی پر می کرد. ماهرخ در خواب عمیقی فرو رفته بود که ناگهان بوسه ای آرام و گرم بر صورتش نشست. با وحشت چشمانش را باز کرد، نفسش در سینه اش بند آمد. نگاهش که به قامت آشنای سلیمان خان افتاد، زیر لب زمزمه کرد من… خواب می بینم، مگر نه؟
سلیمان لبخند محوی بر لب نشاند، سرش را کمی خم کرد و با صدایی پر از محبت گفت نخیر، عزیزدلم خواب نیست، من واقعاً اینجا مقابلت ایستاده ام.
بوسه ای بر موهای پریشان ماهرخ زد. بعد دست او را گرفت، او را از تخت پایین کرد و بی مقدمه در آغوش فشرد. ماهرخ بی اختیار چشمانش را بست، نفسی عمیق کشید و عطر تلخ و مردانهٔ سلیمان را با تمام وجودش حس کرد. احساسی از امنیت در وجودش دوید؛ احساسی که چند روزی بود فراموشش کرده بود.
از آغوشش کمی فاصله گرفت، نگاهش پر از پرسش شد و پرسید ولی… مگر قرار نبود یک هفته آنجا بمانید؟ هنوز فقط چهار روز گذشته…
سلیمان لبخند مرموزی زد، انگشتانش را میان موهای او فرو برد و با شیطنت آرامی موهایش را به هم ریخت. بعد روی تخت نشست و گفت کار عاجلی پیش آمد، مجبور شدم زودتر برگردم.
سپس دست او را کشید و کنار خودش نشاند، نگاهش عمیق شد و پرسید خوب تو بگو این چند روز بی من چه کار می کردی؟
ماهرخ با صدایی آرام پاسخ داد همان کارهای همیشه گی… چیز خاصی نبود.
سلیمان دستی به پیشانی اش کشید و آهی سنگین برآورد و گفت من که خیلی خسته ام، اصلاً این چند روز خواب درست نداشتم.
بلند شد، به سوی الماری رفت و در حالی که لباسش را عوض می کرد گفت چند ساعتی بخوابم که سر حال شوم.
لحظه ای بعد بر تخت دراز کشید، سرش را روی بالش گذاشت و با نگاهی خسته به او خیره شد و گفت بالاخره… بعد از چند روز میتوانم با خیال راحت بخوابم.
و بی آنکه بیشتر حرفی بزند، چشمانش بسته شد. چند لحظه بعد نفس های منظم و سنگینش خبر از خوابی آرام می داد.
لایک کنید تا پارت هدیه آخر نشود ❤️
❤114👍14❤🔥7🥰6💔3😢2🤗2👏1😭1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت هشتاد و چهار نسیم خنکی صورتش را نوازش داد. نگاهش به حویلی دوخته شد؛ حویلی ای که در سکوت شب چون رازی خاموش ایستاده بود. چشم هایش ناخواسته بر همان اطاقک ماند… همان جایی که برای اولین بار سلیمان خان را دیده بود. دلش…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و پنج
ماهرخ چند دقیقه در سکوت به چهرهٔ او خیره ماند. قلبش بی اختیار آرام گرفت؛ ناخواسته خوشحال بود که سلیمان خان دوباره برگشته. لبخند کمرنگی زد، بعد آهسته از جایش بلند شد و به سوی دستشویی رفت تا وضو گرفته نماز صبح را ادا کند.
دو ساعت گذشته بود که ناگهان دروازهٔ اطاق با شتاب باز شد. نرگس با شور و هیجان داخل شد، چشمانش می درخشید و با صدای بلند گفت لالا جان، خوش آمدی!
سلیمان خان با شنیدن صدای نرگس آهسته چشمانش را گشود، نگاهش روشن شد و لبخند پر محبتی روی لبانش نشست. با شوق گفت اوه زنبورک لالای خود!
بی درنگ از تخت پایین آمد و نرگس را محکم در آغوش کشید و با صدایی پر از مهر گفت چطور هستی، جانِ لالا؟ باور کن دلم به اندازهٔ یک دنیا برایت تنگ شده بود.
نرگس با خوشحالی در آغوش او خندید و بعد از چند لحظه خود را کمی کنار کشید، نگاهش آمیخته به گلایه و محبت بود و گفت من هم خیلی دلم برایت تنگ شده بود اما چرا وقتی آمدی مرا خبر نکردی؟ حالا هم سامعه برایم گفت.
سلیمان خان نیم نگاهی به ماهرخ انداخت، چشمانش برق زد و با لحنی شوخ و گرم رو به نرگس گفت چون می خواستم اول از همه ماهرخ جان را ببینم.
نرگس لبخندی شیطنت آمیز زد، با مشت کوچکش به بازوی سلیمان خان زد و خندیده گفت ماشاالله! انتخابت خیلی عالی است ماهرخ جان هم صورت دارد و هم سیرت.
سلیمان خان دستش را دراز کرد، نوک بینی نرگس را به نرمی کشید و با محبت گفت اینها را میدانم… نیازی به تعریف تو نیست، نازنینِ من.
هر دو بی اختیار قهقههٔ بلندی سر دادند. صدای خنده شان فضای اطاق را پر کرده بود. ماهرخ، که با دقت به محبت و نزدیکی آن دو چشم دوخته بود، لبخندی آرام بر لبانش نشست. دلش از دیدن پیوند برادر و خواهری شان گرم شد. با خنده ای بی صدا از جا برخاست و آرام از اطاق بیرون شد، تا خلوت شاد آن دو را برهم نزند.
از زینه ها پایین آمد، خواست به سمت اطاق نشیمن برود که صدای آرام گریهٔ حسینه مثل خنجری به جانش نشست. بعد صدای خانم بزرگ بلند شد؛ که با لحنی پر از قاطعیت و خشم گفت تو گریه نکن، من کاری می کنم که این دختر خودش بار و بسترش را بگیرد و از این خانه برود!
ماهرخ همان جا در میان راه خشکش زد. دلش فرو ریخت و زمزمه ای تلخ زیر لب رها کرد در مورد من حرف می زنند؟
هنوز کلماتش در هوا می لرزید که دروازهٔ اطاق باز شد و فرشته با قیافه ای گرفته بیرون آمد. ماهرخ بی درنگ راهش را تغییر داد و به سوی آشپزخانه رفت. فرشته پشت سرش آمد و با صدایی آهسته پرسید تو هم صدای شان را شنیدی ماهرخ جان؟
پارت هدیه آخری قلب باران کنید❤️
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و پنج
ماهرخ چند دقیقه در سکوت به چهرهٔ او خیره ماند. قلبش بی اختیار آرام گرفت؛ ناخواسته خوشحال بود که سلیمان خان دوباره برگشته. لبخند کمرنگی زد، بعد آهسته از جایش بلند شد و به سوی دستشویی رفت تا وضو گرفته نماز صبح را ادا کند.
دو ساعت گذشته بود که ناگهان دروازهٔ اطاق با شتاب باز شد. نرگس با شور و هیجان داخل شد، چشمانش می درخشید و با صدای بلند گفت لالا جان، خوش آمدی!
سلیمان خان با شنیدن صدای نرگس آهسته چشمانش را گشود، نگاهش روشن شد و لبخند پر محبتی روی لبانش نشست. با شوق گفت اوه زنبورک لالای خود!
بی درنگ از تخت پایین آمد و نرگس را محکم در آغوش کشید و با صدایی پر از مهر گفت چطور هستی، جانِ لالا؟ باور کن دلم به اندازهٔ یک دنیا برایت تنگ شده بود.
نرگس با خوشحالی در آغوش او خندید و بعد از چند لحظه خود را کمی کنار کشید، نگاهش آمیخته به گلایه و محبت بود و گفت من هم خیلی دلم برایت تنگ شده بود اما چرا وقتی آمدی مرا خبر نکردی؟ حالا هم سامعه برایم گفت.
سلیمان خان نیم نگاهی به ماهرخ انداخت، چشمانش برق زد و با لحنی شوخ و گرم رو به نرگس گفت چون می خواستم اول از همه ماهرخ جان را ببینم.
نرگس لبخندی شیطنت آمیز زد، با مشت کوچکش به بازوی سلیمان خان زد و خندیده گفت ماشاالله! انتخابت خیلی عالی است ماهرخ جان هم صورت دارد و هم سیرت.
سلیمان خان دستش را دراز کرد، نوک بینی نرگس را به نرمی کشید و با محبت گفت اینها را میدانم… نیازی به تعریف تو نیست، نازنینِ من.
هر دو بی اختیار قهقههٔ بلندی سر دادند. صدای خنده شان فضای اطاق را پر کرده بود. ماهرخ، که با دقت به محبت و نزدیکی آن دو چشم دوخته بود، لبخندی آرام بر لبانش نشست. دلش از دیدن پیوند برادر و خواهری شان گرم شد. با خنده ای بی صدا از جا برخاست و آرام از اطاق بیرون شد، تا خلوت شاد آن دو را برهم نزند.
از زینه ها پایین آمد، خواست به سمت اطاق نشیمن برود که صدای آرام گریهٔ حسینه مثل خنجری به جانش نشست. بعد صدای خانم بزرگ بلند شد؛ که با لحنی پر از قاطعیت و خشم گفت تو گریه نکن، من کاری می کنم که این دختر خودش بار و بسترش را بگیرد و از این خانه برود!
ماهرخ همان جا در میان راه خشکش زد. دلش فرو ریخت و زمزمه ای تلخ زیر لب رها کرد در مورد من حرف می زنند؟
هنوز کلماتش در هوا می لرزید که دروازهٔ اطاق باز شد و فرشته با قیافه ای گرفته بیرون آمد. ماهرخ بی درنگ راهش را تغییر داد و به سوی آشپزخانه رفت. فرشته پشت سرش آمد و با صدایی آهسته پرسید تو هم صدای شان را شنیدی ماهرخ جان؟
پارت هدیه آخری قلب باران کنید❤️
❤166💔13❤🔥8👍7😭4💯3😢2😇1🤗1🫡1💘1
🤲پروردگارا با منا باش که
غیر از تو کسی از حالمان خبر ندارد.
و از ما راضی باش زیرا اگر تو راضی باشی همه چیز آسان میشود!🥹🌸🩵
شب تان نورانی
غیر از تو کسی از حالمان خبر ندارد.
و از ما راضی باش زیرا اگر تو راضی باشی همه چیز آسان میشود!🥹🌸🩵
شب تان نورانی
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤34😘3⚡1❤🔥1👍1🥰1🙏1🕊1😍1🤗1💘1
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان متعالی😍
🔘✨امروز تان قرین رحمت الهی🤲
🕊✨امروز جمعه
🌻 ۱۸/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۰/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۷/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان متعالی😍
🔘✨امروز تان قرین رحمت الهی🤲
🕊✨امروز جمعه
🌻 ۱۸/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۰/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۷/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤11🥰3❤🔥2💯2✍1👍1🎉1👌1😍1💘1😘1
❤13❤🔥3👍2💯2👏1🙏1👌1😍1🫡1💘1😎1
هر صبح ڪہ سلامت میدهم
و یادم می افتد که پیامبری
چون تو دارم:↯
کریم، مهربان، دلسوز، رفیق،
وشفاعت کننده امّتش نزد خدا...
چھ احساسِ نابِ آرامش بخش
و پر امیدی است داشتنِ تـو... 🌱
#یارسولﷲﷺ♥️
و یادم می افتد که پیامبری
چون تو دارم:↯
کریم، مهربان، دلسوز، رفیق،
وشفاعت کننده امّتش نزد خدا...
چھ احساسِ نابِ آرامش بخش
و پر امیدی است داشتنِ تـو... 🌱
#یارسولﷲﷺ♥️
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤26❤🔥2🥰2🤗2👍1👏1🙏1👌1😍1💯1💘1
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۷۴
🥀از ابوهریره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند:
🌺«مَنِ اغْتَسَلَ يَوْمَ الجُمُعَةِ غُسْلَ الجَنَابَةِ ثُمَّ رَاحَ، فَكَأَنَّمَا قَرَّبَ بَدَنَةً، وَمَنْ رَاحَ فِي السَّاعَةِ الثَّانِيَةِ، فَكَأَنَّمَا قَرَّبَ بَقَرَةً، وَمَنْ رَاحَ فِي السَّاعَةِ الثَّالِثَةِ، فَكَأَنَّمَا قَرَّبَ كَبْشًا أَقْرَنَ، وَمَنْ رَاحَ فِي السَّاعَةِ الرَّابِعَةِ، فَكَأَنَّمَا قَرَّبَ دَجَاجَةً، وَمَنْ رَاحَ فِي السَّاعَةِ الخَامِسَةِ، فَكَأَنَّمَا قَرَّبَ بَيْضَةً، فَإِذَا خَرَجَ الإِمَامُ حَضَرَتِ المَلاَئِكَةُ يَسْتَمِعُونَ الذِّكْرَ»
✅«کسی که در روز جمعه [همانند] غسل جنابت، غسل کند، سپس [به مسجد] برود مانند آن است که شتری را صدقه کرده باشد؛ و کسی که در ساعت دوم برود همانند آن است که گاوی را صدقه کرده باشد؛ و کسی که در ساعت سوم برود مانند آن است که قوچی شاخدار را صدقه کرده باشد؛ و کسی که در ساعت چهارم برود مانند آن است که مرغی را صدقه کرده باشد؛ و کسی که در ساعت پنجم برود مانند آن است که تخم مرغی را صدقه داده باشد؛ و چون امام [برای خطبه] بیرون شود، ملائکه برای شنیدن ذکر و یاد الله حاضر میشوند».
(⁉️نکته::ساعت از زمان طلوع خورشید تا اقامه خطبه است)
#صحيحبخاري881
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
#قسمت_۱۷۴
🥀از ابوهریره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند:
🌺«مَنِ اغْتَسَلَ يَوْمَ الجُمُعَةِ غُسْلَ الجَنَابَةِ ثُمَّ رَاحَ، فَكَأَنَّمَا قَرَّبَ بَدَنَةً، وَمَنْ رَاحَ فِي السَّاعَةِ الثَّانِيَةِ، فَكَأَنَّمَا قَرَّبَ بَقَرَةً، وَمَنْ رَاحَ فِي السَّاعَةِ الثَّالِثَةِ، فَكَأَنَّمَا قَرَّبَ كَبْشًا أَقْرَنَ، وَمَنْ رَاحَ فِي السَّاعَةِ الرَّابِعَةِ، فَكَأَنَّمَا قَرَّبَ دَجَاجَةً، وَمَنْ رَاحَ فِي السَّاعَةِ الخَامِسَةِ، فَكَأَنَّمَا قَرَّبَ بَيْضَةً، فَإِذَا خَرَجَ الإِمَامُ حَضَرَتِ المَلاَئِكَةُ يَسْتَمِعُونَ الذِّكْرَ»
✅«کسی که در روز جمعه [همانند] غسل جنابت، غسل کند، سپس [به مسجد] برود مانند آن است که شتری را صدقه کرده باشد؛ و کسی که در ساعت دوم برود همانند آن است که گاوی را صدقه کرده باشد؛ و کسی که در ساعت سوم برود مانند آن است که قوچی شاخدار را صدقه کرده باشد؛ و کسی که در ساعت چهارم برود مانند آن است که مرغی را صدقه کرده باشد؛ و کسی که در ساعت پنجم برود مانند آن است که تخم مرغی را صدقه داده باشد؛ و چون امام [برای خطبه] بیرون شود، ملائکه برای شنیدن ذکر و یاد الله حاضر میشوند».
(⁉️نکته::ساعت از زمان طلوع خورشید تا اقامه خطبه است)
#صحيحبخاري881
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
❤29👍3🥰3🎉2❤🔥1😢1👌1🕊1😍1🤗1🫡1
"شـاد باشی يا غصہ بخوری،راضی باشی از زندگيت يا نہ، لحظہ ها ميگذرن پس تصميم بگير از امـــروز برای هرچيز بيخودی خـودتو داغون نکنی.یہ روز خوب رو با فکر کردن بہ دیروز بد ، خـراب نکن. .💛🌱"
-
-
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤27👍4🥰4❤🔥2👌2✍1👏1🙏1🕊1💯1💘1
•🌸🌱•
تا نام تو برده می شود، چراغهای صلوات، در جان لحظہ ها فروزان می شوند. تا فضیلتی از تو گفتہ می شود، دلها از بوی گل محمدی زنده می شوند. یاد نویدبخش تو، درهای نور را بہ رویِ ما می گشاید.
💛¦⇠#یارسول_اللہﷺ
صَلِّوعلَےَِٰالحبیب
الَّلهُمَصَلِّۈسَلّمْعلَےَِٰنبيّنَآمُحَـَّـمَّدٍﷺ✨
تا نام تو برده می شود، چراغهای صلوات، در جان لحظہ ها فروزان می شوند. تا فضیلتی از تو گفتہ می شود، دلها از بوی گل محمدی زنده می شوند. یاد نویدبخش تو، درهای نور را بہ رویِ ما می گشاید.
💛¦⇠#یارسول_اللہﷺ
صَلِّوعلَےَِٰالحبیب
الَّلهُمَصَلِّۈسَلّمْعلَےَِٰنبيّنَآمُحَـَّـمَّدٍﷺ✨
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤38❤🔥6👍3🥰2👏1🎉1🕊1😍1💯1🤝1💘1
طبق حدیث : رسول الله ﷺ فرمودند هر کس روز جمعه سوره……تلاوت کند بین دو جمعه برایش نورانی میشود
Anonymous Quiz
6%
سورة یٰس ::
91%
سورة الکهف ::
2%
سورة الماعون ::
1%
نمیدانم
❤34❤🔥8💯5🫡4🥰2👍1🙏1👌1🕊1💘1😎1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت هشتاد و پنج ماهرخ چند دقیقه در سکوت به چهرهٔ او خیره ماند. قلبش بی اختیار آرام گرفت؛ ناخواسته خوشحال بود که سلیمان خان دوباره برگشته. لبخند کمرنگی زد، بعد آهسته از جایش بلند شد و به سوی دستشویی رفت تا وضو گرفته نماز…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و شش
ماهرخ خاموش ماند، نگاهش را به زمین دوخت. فرشته قدمی نزدیک تر شد، صدایش را پایین تر آورد و گفت حسینه خانم از این که خان صاحب اینقدر زود او را برگردانده، سخت دلگیر است. به خانم بزرگ گفت کار، بهانه است من میدانم، سلیمان فقط به خاطر ماهرخ برگشته.
ماهرخ لبانش را فشرد، سرش را به نشانهٔ اندوه پایین انداخت. فرشته می خواست ادامه بدهد که در همان لحظه فایقه داخل شد. با ورود او، فرشته بی درنگ سکوت کرد و خودش را به کار مشغول نشان داد. سپس با لحنی ساختگی پرسید برای چاشت چی بپزیم؟
فایقه نگاه تندی به ماهرخ انداخت؛ نگاهی که پر از زهر و سرزنش بود. بعد با کنایه ای سنگین گفت چی فرق میکند؟ مدتیست زندگی بالای اعضای این خانواده زهر شده هر چه بپزیم، فرقی به حال کسی ندارد.
ماهرخ لحظه ای در چشمان فایقه نگریست. خوب میدانست این زهر زبان مستقیم به سوی اوست. اما خاموش ماند، چیزی نگفت، فقط آرام از آشپزخانه بیرون شد. دوباره به سوی زینه ها رفت، قدم هایش سنگین و دلش پر از تیرگی بود.
وقتی به اطاقش رسید، دروازه را به آرامی گشود. سلیمان خان و نرگس روی مبل نشسته بودند و گرم صحبت بودند. با دیدن او، نگاه سلیمان روشن شد. با صدای گرم و پر از محبت گفت کجا رفته بودی، عزیزم؟ بیا، پیش ما بنشین.
ماهرخ به سوی تخت رفت، نشست، آهی سبک کشید و آرام گفت آشپزخانه رفتم دیدم کاری به من نیست، دوباره برگشتم.
سلیمان خان در میان صحبت، نگاهش ناگهان روی دست ماهرخ لغزید. ابروانش در هم رفت، صدایش رنگی از نگرانی گرفت و پرسید دستت را چی شده ماهرخ؟
ماهرخ دستش را خواست پنهان کند، اما سلیمان خان با شتاب از مبل برخاست و خودش را به او رساند. دست ظریفش را به نرمی اما با اضطراب گرفت. طوری که قلبش لرزیده باشد، با چشم های تیزش به سوختگی نگاه کرد و پرسید این چیست؟ چرا دستت اینطور شده؟
ماهرخ با صدایی آرام، لبخندی کمرنگ و پر از بی اعتنایی زد و جواب داد چیزی نیست در تنور سوخت.
سلیمان خان با ناباوری پرسید در تنور؟! تو با تنور چی کار داشتی، عزیزم؟
ماهرخ نگاهش را پایین انداخت، با صدای آرام و شکسته گفت خانم بزرگ گفت نان برایش بپزم من بلد نبودم، اینطور شد. ولی زیاد نسوخته، حالا خوب است.
چشم های سلیمان از خشم شعله گرفت. صدایش پر از عصبانیت و اعتراض شد و گفت یعنی چی «زیاد نسوخته»؟ ببین دستت چی شده! تو نان بپزی؟ پس فایقه و فرشته به چی هستند؟!
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و شش
ماهرخ خاموش ماند، نگاهش را به زمین دوخت. فرشته قدمی نزدیک تر شد، صدایش را پایین تر آورد و گفت حسینه خانم از این که خان صاحب اینقدر زود او را برگردانده، سخت دلگیر است. به خانم بزرگ گفت کار، بهانه است من میدانم، سلیمان فقط به خاطر ماهرخ برگشته.
ماهرخ لبانش را فشرد، سرش را به نشانهٔ اندوه پایین انداخت. فرشته می خواست ادامه بدهد که در همان لحظه فایقه داخل شد. با ورود او، فرشته بی درنگ سکوت کرد و خودش را به کار مشغول نشان داد. سپس با لحنی ساختگی پرسید برای چاشت چی بپزیم؟
فایقه نگاه تندی به ماهرخ انداخت؛ نگاهی که پر از زهر و سرزنش بود. بعد با کنایه ای سنگین گفت چی فرق میکند؟ مدتیست زندگی بالای اعضای این خانواده زهر شده هر چه بپزیم، فرقی به حال کسی ندارد.
ماهرخ لحظه ای در چشمان فایقه نگریست. خوب میدانست این زهر زبان مستقیم به سوی اوست. اما خاموش ماند، چیزی نگفت، فقط آرام از آشپزخانه بیرون شد. دوباره به سوی زینه ها رفت، قدم هایش سنگین و دلش پر از تیرگی بود.
وقتی به اطاقش رسید، دروازه را به آرامی گشود. سلیمان خان و نرگس روی مبل نشسته بودند و گرم صحبت بودند. با دیدن او، نگاه سلیمان روشن شد. با صدای گرم و پر از محبت گفت کجا رفته بودی، عزیزم؟ بیا، پیش ما بنشین.
ماهرخ به سوی تخت رفت، نشست، آهی سبک کشید و آرام گفت آشپزخانه رفتم دیدم کاری به من نیست، دوباره برگشتم.
سلیمان خان در میان صحبت، نگاهش ناگهان روی دست ماهرخ لغزید. ابروانش در هم رفت، صدایش رنگی از نگرانی گرفت و پرسید دستت را چی شده ماهرخ؟
ماهرخ دستش را خواست پنهان کند، اما سلیمان خان با شتاب از مبل برخاست و خودش را به او رساند. دست ظریفش را به نرمی اما با اضطراب گرفت. طوری که قلبش لرزیده باشد، با چشم های تیزش به سوختگی نگاه کرد و پرسید این چیست؟ چرا دستت اینطور شده؟
ماهرخ با صدایی آرام، لبخندی کمرنگ و پر از بی اعتنایی زد و جواب داد چیزی نیست در تنور سوخت.
سلیمان خان با ناباوری پرسید در تنور؟! تو با تنور چی کار داشتی، عزیزم؟
ماهرخ نگاهش را پایین انداخت، با صدای آرام و شکسته گفت خانم بزرگ گفت نان برایش بپزم من بلد نبودم، اینطور شد. ولی زیاد نسوخته، حالا خوب است.
چشم های سلیمان از خشم شعله گرفت. صدایش پر از عصبانیت و اعتراض شد و گفت یعنی چی «زیاد نسوخته»؟ ببین دستت چی شده! تو نان بپزی؟ پس فایقه و فرشته به چی هستند؟!
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤110❤🔥9😭8👍7😢4🤯2🕊2💔2💯1🤗1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت هشتاد و شش ماهرخ خاموش ماند، نگاهش را به زمین دوخت. فرشته قدمی نزدیک تر شد، صدایش را پایین تر آورد و گفت حسینه خانم از این که خان صاحب اینقدر زود او را برگردانده، سخت دلگیر است. به خانم بزرگ گفت کار، بهانه است من…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و هفت
رگ های گردنش برآمده بود. دست ماهرخ را رها کرد، با قدم های بلند و عصبی از اطاق بیرون رفت. ماهرخ با اضطراب برخاست، نرگس هراسان پشت سرش دوید و گفت لالا جان، صبر کن…
اما سلیمان گوش نمی داد. مثل طوفان از زینه ها پایین شد. مستقیم به سوی سالن رفت که خانم بزرگ با متانت همیشگی اش نشسته بود.
سلیمان خان گفت مادر جان! شما به ماهرخ گفتید نان در تنور بپزد؟!
خانم بزرگ رنگ از رخسارش پرید، نگاهش برای لحظه ای لرزید، اما با تکبر گفت بلی، من گفتم.
سلیمان خان دستانش را مشت کرد، صدایش پر از خشم و لرزه شد و گفت مادر! ماهرخ تازه وارد این خانه است، بلد نیست! چطور اجازه دادید دست ظریف او را در تنور بسوزاند؟ فایقه و فرشته در این خانه چه می کنند؟ چرا باید ماهرخ نان بپزد؟
خانم بزرگ لب هایش را به هم فشرد. نگاهش مثل همیشه پر از غرور بود، اما در برابر عصبانیت سلیمان، صدایش لرزید و گفت من… من فقط خواستم یاد بگیرد، این خانه رسم و راه خودش را دارد…
سلیمان خان با تندی سخنش را برید و داد زد رسم و راه خانه شما، برای من مهم نیست وقتی پای رنج ماهرخ در میان باشد!
صدای او مثل صاعقه در سالن پیچید. ماهرخ که با نرگس پشت سرش ایستاده بود، قلبش با هر کلمهٔ سلیمان به تپش افتاده بود؛ نیمی از ترس و نیمی از شیرینیِ آن که کسی این چنین از او دفاع می کرد.
خانم بزرگ لحظه ای سکوت کرد، نگاهش میان چهره ای برآشفته ای پسرش و قامت لرزان ماهرخ لغزید. نفس عمیقی کشید و در حالی که رنگ صورتش هنوز پریده بود، زیر لب زمزمه کرد سلیمان جان، آرام باش چرا اینقدر برآشفته می شوی؟ این فقط یک کار ساده بود.
سلیمان خان با خشم قدمی نزدیک تر شد، صدایش بلندتر از قبل در سالن پیچید و گفت کار ساده؟! برای شما شاید ساده باشد، اما برای ماهرخ نبود! دستش را دیده ای؟ سوخته.
خانم بزرگ نگاهش را از او گرفت و با سردی، چشم در چشم ماهرخ دوخت. در صدا و نگاهش چیزی از کینه و تحقیر پیدا بود و گفت هنوز چند ساعت از آمدن پسرم نشده، زود برایش شیطانی کنی؟
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و هفت
رگ های گردنش برآمده بود. دست ماهرخ را رها کرد، با قدم های بلند و عصبی از اطاق بیرون رفت. ماهرخ با اضطراب برخاست، نرگس هراسان پشت سرش دوید و گفت لالا جان، صبر کن…
اما سلیمان گوش نمی داد. مثل طوفان از زینه ها پایین شد. مستقیم به سوی سالن رفت که خانم بزرگ با متانت همیشگی اش نشسته بود.
سلیمان خان گفت مادر جان! شما به ماهرخ گفتید نان در تنور بپزد؟!
خانم بزرگ رنگ از رخسارش پرید، نگاهش برای لحظه ای لرزید، اما با تکبر گفت بلی، من گفتم.
سلیمان خان دستانش را مشت کرد، صدایش پر از خشم و لرزه شد و گفت مادر! ماهرخ تازه وارد این خانه است، بلد نیست! چطور اجازه دادید دست ظریف او را در تنور بسوزاند؟ فایقه و فرشته در این خانه چه می کنند؟ چرا باید ماهرخ نان بپزد؟
خانم بزرگ لب هایش را به هم فشرد. نگاهش مثل همیشه پر از غرور بود، اما در برابر عصبانیت سلیمان، صدایش لرزید و گفت من… من فقط خواستم یاد بگیرد، این خانه رسم و راه خودش را دارد…
سلیمان خان با تندی سخنش را برید و داد زد رسم و راه خانه شما، برای من مهم نیست وقتی پای رنج ماهرخ در میان باشد!
صدای او مثل صاعقه در سالن پیچید. ماهرخ که با نرگس پشت سرش ایستاده بود، قلبش با هر کلمهٔ سلیمان به تپش افتاده بود؛ نیمی از ترس و نیمی از شیرینیِ آن که کسی این چنین از او دفاع می کرد.
خانم بزرگ لحظه ای سکوت کرد، نگاهش میان چهره ای برآشفته ای پسرش و قامت لرزان ماهرخ لغزید. نفس عمیقی کشید و در حالی که رنگ صورتش هنوز پریده بود، زیر لب زمزمه کرد سلیمان جان، آرام باش چرا اینقدر برآشفته می شوی؟ این فقط یک کار ساده بود.
سلیمان خان با خشم قدمی نزدیک تر شد، صدایش بلندتر از قبل در سالن پیچید و گفت کار ساده؟! برای شما شاید ساده باشد، اما برای ماهرخ نبود! دستش را دیده ای؟ سوخته.
خانم بزرگ نگاهش را از او گرفت و با سردی، چشم در چشم ماهرخ دوخت. در صدا و نگاهش چیزی از کینه و تحقیر پیدا بود و گفت هنوز چند ساعت از آمدن پسرم نشده، زود برایش شیطانی کنی؟
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤85😢11💔10❤🔥4👍3💯2😭2⚡1😇1🤗1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت هشتاد و هفت رگ های گردنش برآمده بود. دست ماهرخ را رها کرد، با قدم های بلند و عصبی از اطاق بیرون رفت. ماهرخ با اضطراب برخاست، نرگس هراسان پشت سرش دوید و گفت لالا جان، صبر کن… اما سلیمان گوش نمی داد. مثل طوفان از زینه…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و هشت
این جمله مثل خنجری در قلب ماهرخ.نشست چشمانش پر از اشک شد لب هایش ، لرزید اما سکوت.کرد نرگس با حیرت دهانش را باز کرد خواست چیزی بگوید اما سلیمان خان از شدت عصبانیت صدایش لرزید و به لرزه افتاد و گفت مادر این چه حرفیست ؟ چگونه جرأت کردی چنین چیزی را در حق همسر من بگویی ؟ قدم هایش را محکم به سمت مادرش ، برداشت انگشت اشاره اش را بالا گرفت و گفت ماهرخ شیطانی! نکرده او مظلوم است ساده است هیچکس حتی شما مادرجان اجازه ندارد حرمت اش را بشکند! سالن در سکوت فرو رفت تنها نفس های بریده و پرخشم سلیمان بود که فضا را پر میکرد خانم بزرگ برای اولین بار احساس کرد پسرش در برابرش ایستاده است. ماهرخ با چشمهایی اشک آلود به قامت سلیمان خیره ماند ؛ قلبش با هر کلمه ای که از دهان او بیرون می ، آمد لرزید نرگس آرام دست ماهرخ را گرفت ، فشار داد طوری که میخواست بگوید ببین او پشت تو ایستاده است.
سلیمان خان بعد از آن جمله ای تند دیگر طاقت ماندن در آن فضا را نداشت. نگاه پر از خشم و اندوهش را از مادرش گرفت ، به سوی ماهرخ برگشت و دستش را گرفت ماهر با هراس و تردید نگاهش میکرد بعد گفت بیا ، آماده شو. همین حالا میرویم نزد داکتر ماهرخ سراسیمه لب زد نی... لازم نیست... من خوب هستم... سوختگی ام زیاد نیست... سلیمان خان بی درنگ سخنش را برید با صدای قاطع و بی چون و چرا گفت خاموش تو چیزی نمیفهمی من نمی گذارم به بهانه ای یک کار بی جا دستت بسوزد و بعد خاموش بنشینم ماهرخ خواست دوباره حرفی بزند اما سلیمان خان نگاه تندی به او انداخت. در آن نگاه آنقدر جدیت و محبت درهم تنیده بود که جرأت نکرد چیزی بگوید. او دست ماهرخ را محکم تر گرفت از کنار نرگس و خانم بزرگ گذشت. نرگس با نگرانی به دنبالشان ، دوید اما سلیمان خان بی اعتنا به نگاه ها و پچ پچها از زینه ها بالا رفت در تمام راه ماهرخ آهسته می گفت سلیمان ، خان ، قسم به خدا ضرور نیست.
ولی او حتى لحظه ای ایستاد نشد. وقتی به معاینه خانه رسیدند سلیمان با عجله وارد شد. منشی داکتر چیزی پرسید اما او بدون اینکه جواب منشی را بدهد مستقیم گفت خانم ام دستش سوخته فوراً داکتر را خبر کنید.ماهرخ با شرم و اندکی خجالت نگاه های مردم را حس می کرد. دلش نمیخواست کسی به او توجه کند آرام گفت سلیمان خان به خدا ضرور نبود این همه عجله.... سلیمان به او نگاه کرد نگاهش جدی و محکم بود و گفت تو عزیزترین من هستی برایت هیچ چیز کم نمیگذارم اگر کوچک ترین دردی بکشی قلب من میسوزد نه فقط دستت.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و هشت
این جمله مثل خنجری در قلب ماهرخ.نشست چشمانش پر از اشک شد لب هایش ، لرزید اما سکوت.کرد نرگس با حیرت دهانش را باز کرد خواست چیزی بگوید اما سلیمان خان از شدت عصبانیت صدایش لرزید و به لرزه افتاد و گفت مادر این چه حرفیست ؟ چگونه جرأت کردی چنین چیزی را در حق همسر من بگویی ؟ قدم هایش را محکم به سمت مادرش ، برداشت انگشت اشاره اش را بالا گرفت و گفت ماهرخ شیطانی! نکرده او مظلوم است ساده است هیچکس حتی شما مادرجان اجازه ندارد حرمت اش را بشکند! سالن در سکوت فرو رفت تنها نفس های بریده و پرخشم سلیمان بود که فضا را پر میکرد خانم بزرگ برای اولین بار احساس کرد پسرش در برابرش ایستاده است. ماهرخ با چشمهایی اشک آلود به قامت سلیمان خیره ماند ؛ قلبش با هر کلمه ای که از دهان او بیرون می ، آمد لرزید نرگس آرام دست ماهرخ را گرفت ، فشار داد طوری که میخواست بگوید ببین او پشت تو ایستاده است.
سلیمان خان بعد از آن جمله ای تند دیگر طاقت ماندن در آن فضا را نداشت. نگاه پر از خشم و اندوهش را از مادرش گرفت ، به سوی ماهرخ برگشت و دستش را گرفت ماهر با هراس و تردید نگاهش میکرد بعد گفت بیا ، آماده شو. همین حالا میرویم نزد داکتر ماهرخ سراسیمه لب زد نی... لازم نیست... من خوب هستم... سوختگی ام زیاد نیست... سلیمان خان بی درنگ سخنش را برید با صدای قاطع و بی چون و چرا گفت خاموش تو چیزی نمیفهمی من نمی گذارم به بهانه ای یک کار بی جا دستت بسوزد و بعد خاموش بنشینم ماهرخ خواست دوباره حرفی بزند اما سلیمان خان نگاه تندی به او انداخت. در آن نگاه آنقدر جدیت و محبت درهم تنیده بود که جرأت نکرد چیزی بگوید. او دست ماهرخ را محکم تر گرفت از کنار نرگس و خانم بزرگ گذشت. نرگس با نگرانی به دنبالشان ، دوید اما سلیمان خان بی اعتنا به نگاه ها و پچ پچها از زینه ها بالا رفت در تمام راه ماهرخ آهسته می گفت سلیمان ، خان ، قسم به خدا ضرور نیست.
ولی او حتى لحظه ای ایستاد نشد. وقتی به معاینه خانه رسیدند سلیمان با عجله وارد شد. منشی داکتر چیزی پرسید اما او بدون اینکه جواب منشی را بدهد مستقیم گفت خانم ام دستش سوخته فوراً داکتر را خبر کنید.ماهرخ با شرم و اندکی خجالت نگاه های مردم را حس می کرد. دلش نمیخواست کسی به او توجه کند آرام گفت سلیمان خان به خدا ضرور نبود این همه عجله.... سلیمان به او نگاه کرد نگاهش جدی و محکم بود و گفت تو عزیزترین من هستی برایت هیچ چیز کم نمیگذارم اگر کوچک ترین دردی بکشی قلب من میسوزد نه فقط دستت.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤🔥70❤41👍8💔4🤗3😢2😘2⚡1💯1😭1😇1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت هشتاد و هشت این جمله مثل خنجری در قلب ماهرخ.نشست چشمانش پر از اشک شد لب هایش ، لرزید اما سکوت.کرد نرگس با حیرت دهانش را باز کرد خواست چیزی بگوید اما سلیمان خان از شدت عصبانیت صدایش لرزید و به لرزه افتاد و گفت مادر…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و نه
#پارت هدیه
چشمان ماهرخ پر از اشک شد، اما چیزی نگفت. داکتر آمد و با مهربانی او را به اطاق برد. سلیمان لحظه ای هم آرام نگرفت، کنار تخت ایستاد، حتی وقتی داکتر مشغول تداوی دست ماهرخ شد. گاهی خم می شد، به چهرهٔ او می نگریست
ماهرخ با دیدن این همه توجه، قلبش لرزید. حس کرد که با همهٔ سختی ها، با همهٔ دشمنی ها، در آغوش همین مرد است که احساس امنیت می کند
داکتر بعد از نگاهی دقیق به دست ماهرخ آهی کشید و گفت کاش همان وقتی که تازه سوخته بود می آمدی حالا زخم کمی کهنه شده. با این هم، نگران نباش دخترم… مرهم می گذارم، زود خوب می شود
داکتر مرهم را به نرمی روی دست ماهرخ گذاشت و پانسمان کرد. ماهرخ کمی از سوزش به خود لرزید، اما لبخندی زد تا نگرانی سلیمان را کمتر کند. داکتر ادامه داد حالا چند روز این مرهم را عوض کن، دستت پاک نگه دار، ان شاءالله خوب می شود.
سلیمان خان نفس عمیقی کشید، احساس کرد باری از روی سینه اش برداشته شد. رو به داکتر با صدایی محکم گفت سپاس داکتر صاحب. من خودم هر روز می آورم که مرهم اش عوض شود. نمی گذارم ذره ای اذیت شود.
ماهرخ آهسته گفت ضرور نیست سلیمان خان…
اما نگاه جدی و پر حرارت او به روشنی نشان می داد که این مرد تصمیمش را گرفته و کسی توان تغییرش را ندارد
سلیمان خان دست پانسمان شدهٔ ماهرخ را گرفت و او را از کلینیک بیرون برد. هوای صبح اندکی خنک بود و نسیم ملایمی بر صورت ماهرخ می وزید. او سرش را پایین انداخته بود، از یک سو دلش آرام شده بود که سلیمان خان اینگونه از او حمایت می کرد، اما از سوی دیگر بیم داشت که این برخوردها خانه را بیشتر به آتش بکشد.
در راه، سلیمان خان با صدایی آرام تر اما هنوز پر از خشم گفت دیگر نمی گذارم حتی انگشت کوچکت را اذیت کنند. هر کس در این خانه به تو دست درازی کند، جوابش را مستقیم از من خواهد گرفت.
ماهرخ آهسته گفت کاش اینقدر با خانم بزرگ بد حرف نمی زدید شاید نیت شان بد نبوده…
سلیمان خان تند به سویش نگاه کرد و حرفش را برید و گفت نیت خوب؟! نیت خوب یعنی تویی که بلد نیستی، ببرندت پای تنور و بسوزی؟ این بازی ها دیگر برایم تمام شده.
وقتی به خانه رسیدند، خانم بزرگ و حسینه در ایوان نشسته بودند. به محض دیدن پانسمان دست ماهرخ، رنگ از رخ خانم بزرگ پرید. سلیمان خان بی درنگ به طرف شان رفت و گفت مادر جان! این بود وعده ای که به من دادید؟ مگر نگفتید مراقب ماهرخ میباشید؟
لایک ان شاءالله فراموش نشود ❤️
یکجا نشر شد همه✅
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و نه
#پارت هدیه
چشمان ماهرخ پر از اشک شد، اما چیزی نگفت. داکتر آمد و با مهربانی او را به اطاق برد. سلیمان لحظه ای هم آرام نگرفت، کنار تخت ایستاد، حتی وقتی داکتر مشغول تداوی دست ماهرخ شد. گاهی خم می شد، به چهرهٔ او می نگریست
ماهرخ با دیدن این همه توجه، قلبش لرزید. حس کرد که با همهٔ سختی ها، با همهٔ دشمنی ها، در آغوش همین مرد است که احساس امنیت می کند
داکتر بعد از نگاهی دقیق به دست ماهرخ آهی کشید و گفت کاش همان وقتی که تازه سوخته بود می آمدی حالا زخم کمی کهنه شده. با این هم، نگران نباش دخترم… مرهم می گذارم، زود خوب می شود
داکتر مرهم را به نرمی روی دست ماهرخ گذاشت و پانسمان کرد. ماهرخ کمی از سوزش به خود لرزید، اما لبخندی زد تا نگرانی سلیمان را کمتر کند. داکتر ادامه داد حالا چند روز این مرهم را عوض کن، دستت پاک نگه دار، ان شاءالله خوب می شود.
سلیمان خان نفس عمیقی کشید، احساس کرد باری از روی سینه اش برداشته شد. رو به داکتر با صدایی محکم گفت سپاس داکتر صاحب. من خودم هر روز می آورم که مرهم اش عوض شود. نمی گذارم ذره ای اذیت شود.
ماهرخ آهسته گفت ضرور نیست سلیمان خان…
اما نگاه جدی و پر حرارت او به روشنی نشان می داد که این مرد تصمیمش را گرفته و کسی توان تغییرش را ندارد
سلیمان خان دست پانسمان شدهٔ ماهرخ را گرفت و او را از کلینیک بیرون برد. هوای صبح اندکی خنک بود و نسیم ملایمی بر صورت ماهرخ می وزید. او سرش را پایین انداخته بود، از یک سو دلش آرام شده بود که سلیمان خان اینگونه از او حمایت می کرد، اما از سوی دیگر بیم داشت که این برخوردها خانه را بیشتر به آتش بکشد.
در راه، سلیمان خان با صدایی آرام تر اما هنوز پر از خشم گفت دیگر نمی گذارم حتی انگشت کوچکت را اذیت کنند. هر کس در این خانه به تو دست درازی کند، جوابش را مستقیم از من خواهد گرفت.
ماهرخ آهسته گفت کاش اینقدر با خانم بزرگ بد حرف نمی زدید شاید نیت شان بد نبوده…
سلیمان خان تند به سویش نگاه کرد و حرفش را برید و گفت نیت خوب؟! نیت خوب یعنی تویی که بلد نیستی، ببرندت پای تنور و بسوزی؟ این بازی ها دیگر برایم تمام شده.
وقتی به خانه رسیدند، خانم بزرگ و حسینه در ایوان نشسته بودند. به محض دیدن پانسمان دست ماهرخ، رنگ از رخ خانم بزرگ پرید. سلیمان خان بی درنگ به طرف شان رفت و گفت مادر جان! این بود وعده ای که به من دادید؟ مگر نگفتید مراقب ماهرخ میباشید؟
لایک ان شاءالله فراموش نشود ❤️
یکجا نشر شد همه✅
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤164👍24❤🔥8😢4😇2😘2⚡1🕊1💯1😭1💘1
