Telegram Web Link
🌸🌱

تا نام تو برده می‏ شود، چراغ‏های صلوات، در جان لحظہ ‏ها فروزان می‏ شوند. تا فضیلتی از تو گفتہ می‏ شود، دل‏ها از بوی گل محمدی زنده می‏ شوند. یاد نویدبخش تو، درهای نور را بہ رویِ ما می‏ گشاید.
💛¦⇠#یارسول_اللہﷺ

صَلِّوعلَےَِٰالحبیب
الَّلهُمَ‌صَلِّ‌ۈسَلّمْ‌علَےَِٰنبيّنَآ‌مُحَـَّـمَّدٍﷺ
💡@bekhodat1Aeman1d📚
38❤‍🔥6👍3🥰2👏1🎉1🕊1😍1💯1🤝1💘1
طبق حدیث : رسول الله ﷺ فرمودند هر کس روز جمعه سوره……تلاوت کند بین دو جمعه برایش نورانی میشود
Anonymous Quiz
6%
سورة یٰس ::
91%
سورة الکهف ::
2%
سورة الماعون ::
1%
نمیدانم
34❤‍🔥8💯5🫡4🥰2👍1🙏1👌1🕊1💘1😎1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت هشتاد و پنج ماهرخ چند دقیقه در سکوت به چهرهٔ او خیره ماند. قلبش بی‌ اختیار آرام گرفت؛ ناخواسته خوشحال بود که سلیمان خان دوباره برگشته. لبخند کمرنگی زد، بعد آهسته از جایش بلند شد و به سوی دستشویی رفت تا وضو گرفته نماز…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و شش

ماهرخ خاموش ماند، نگاهش را به زمین دوخت. فرشته قدمی نزدیک ‌تر شد، صدایش را پایین‌ تر آورد و گفت حسینه خانم از این‌ که خان صاحب اینقدر زود او را برگردانده، سخت دلگیر است. به خانم بزرگ گفت کار، بهانه است من میدانم، سلیمان فقط به‌ خاطر ماهرخ برگشته.
ماهرخ لبانش را فشرد، سرش را به‌ نشانهٔ اندوه پایین انداخت. فرشته می‌ خواست ادامه بدهد که در همان لحظه فایقه داخل شد. با ورود او، فرشته بی‌ درنگ سکوت کرد و خودش را به کار مشغول نشان داد. سپس با لحنی ساختگی پرسید برای چاشت چی بپزیم؟
فایقه نگاه تندی به ماهرخ انداخت؛ نگاهی که پر از زهر و سرزنش بود. بعد با کنایه‌ ای سنگین گفت چی فرق میکند؟ مدتیست زندگی بالای اعضای این خانواده زهر شده هر چه بپزیم، فرقی به حال کسی ندارد.
ماهرخ لحظه‌ ای در چشمان فایقه نگریست. خوب میدانست این زهر زبان مستقیم به سوی اوست. اما خاموش ماند، چیزی نگفت، فقط آرام از آشپزخانه بیرون شد. دوباره به‌ سوی زینه‌ ها رفت، قدم‌ هایش سنگین و دلش پر از تیرگی بود.
وقتی به اطاقش رسید، دروازه را به‌ آرامی گشود. سلیمان خان و نرگس روی مبل نشسته بودند و گرم صحبت بودند. با دیدن او، نگاه سلیمان روشن شد. با صدای گرم و پر از محبت گفت کجا رفته بودی، عزیزم؟ بیا، پیش ما بنشین.
ماهرخ به سوی تخت رفت، نشست، آهی سبک کشید و آرام گفت آشپزخانه رفتم دیدم کاری به من نیست، دوباره برگشتم.
سلیمان خان در میان صحبت، نگاهش ناگهان روی دست‌ ماهرخ لغزید. ابروانش در هم رفت، صدایش رنگی از نگرانی گرفت و پرسید دستت را چی شده ماهرخ؟
ماهرخ دستش را خواست پنهان کند، اما سلیمان خان با شتاب از مبل برخاست و خودش را به او رساند. دست ظریفش را به نرمی اما با اضطراب گرفت. طوری که قلبش لرزیده باشد، با چشم‌ های تیزش به سوختگی نگاه کرد و پرسید این چیست؟ چرا دستت اینطور شده؟
ماهرخ با صدایی آرام، لبخندی کمرنگ و پر از بی‌ اعتنایی زد و جواب داد چیزی نیست در تنور سوخت.
سلیمان خان با ناباوری پرسید در تنور؟! تو با تنور چی کار داشتی، عزیزم؟
ماهرخ نگاهش را پایین انداخت، با صدای آرام و شکسته گفت خانم بزرگ گفت نان برایش بپزم من بلد نبودم، اینطور شد. ولی زیاد نسوخته، حالا خوب است.
چشم‌ های سلیمان از خشم شعله گرفت. صدایش پر از عصبانیت و اعتراض شد و گفت یعنی چی «زیاد نسوخته»؟ ببین دستت چی شده! تو نان بپزی؟ پس فایقه و فرشته به چی هستند؟!

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
110❤‍🔥9😭8👍7😢4🤯2🕊2💔2💯1🤗1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت هشتاد و شش ماهرخ خاموش ماند، نگاهش را به زمین دوخت. فرشته قدمی نزدیک ‌تر شد، صدایش را پایین‌ تر آورد و گفت حسینه خانم از این‌ که خان صاحب اینقدر زود او را برگردانده، سخت دلگیر است. به خانم بزرگ گفت کار، بهانه است من…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و هفت

رگ‌ های گردنش برآمده بود. دست ماهرخ را رها کرد، با قدم‌ های بلند و عصبی از اطاق بیرون رفت. ماهرخ با اضطراب برخاست، نرگس هراسان پشت سرش دوید و گفت لالا جان، صبر کن…
اما سلیمان گوش نمی‌ داد. مثل طوفان از زینه‌ ها پایین شد. مستقیم به‌ سوی سالن رفت که خانم بزرگ با متانت همیشگی‌ اش نشسته بود.
سلیمان خان گفت مادر جان! شما به ماهرخ گفتید نان در تنور بپزد؟!
خانم بزرگ رنگ از رخسارش پرید، نگاهش برای لحظه‌ ای لرزید، اما با تکبر گفت بلی، من گفتم.
سلیمان خان دستانش را مشت کرد، صدایش پر از خشم و لرزه شد و گفت مادر! ماهرخ تازه‌ وارد این خانه است، بلد نیست! چطور اجازه دادید دست ظریف او را در تنور بسوزاند؟ فایقه و فرشته در این خانه چه می‌ کنند؟ چرا باید ماهرخ نان بپزد؟
خانم بزرگ لب‌ هایش را به هم فشرد. نگاهش مثل همیشه پر از غرور بود، اما در برابر عصبانیت سلیمان، صدایش لرزید و گفت من… من فقط خواستم یاد بگیرد، این خانه رسم و راه خودش را دارد…
سلیمان خان با تندی سخنش را برید و داد زد رسم و راه خانه شما، برای من مهم نیست وقتی پای رنج ماهرخ در میان باشد!
صدای او مثل صاعقه در سالن پیچید. ماهرخ که با نرگس پشت سرش ایستاده بود، قلبش با هر کلمهٔ سلیمان به تپش افتاده بود؛ نیمی از ترس و نیمی از شیرینیِ آن‌ که کسی این‌ چنین از او دفاع می‌ کرد.
خانم بزرگ لحظه‌ ای سکوت کرد، نگاهش میان چهره‌ ای برآشفته ا‌ی پسرش و قامت لرزان ماهرخ لغزید. نفس عمیقی کشید و در حالی که رنگ صورتش هنوز پریده بود، زیر لب زمزمه کرد سلیمان جان، آرام باش چرا اینقدر برآشفته می‌ شوی؟ این فقط یک کار ساده بود.
سلیمان خان با خشم قدمی نزدیک‌ تر شد، صدایش بلندتر از قبل در سالن پیچید و گفت کار ساده؟! برای شما شاید ساده باشد، اما برای ماهرخ نبود! دستش را دیده‌ ای؟ سوخته.
خانم بزرگ نگاهش را از او گرفت و با سردی، چشم در چشم ماهرخ دوخت. در صدا و نگاهش چیزی از کینه و تحقیر پیدا بود و گفت هنوز چند ساعت از آمدن پسرم نشده، زود برایش شیطانی کنی؟

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
85😢11💔10❤‍🔥4👍3💯2😭21😇1🤗1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت هشتاد و هفت رگ‌ های گردنش برآمده بود. دست ماهرخ را رها کرد، با قدم‌ های بلند و عصبی از اطاق بیرون رفت. ماهرخ با اضطراب برخاست، نرگس هراسان پشت سرش دوید و گفت لالا جان، صبر کن… اما سلیمان گوش نمی‌ داد. مثل طوفان از زینه‌…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و هشت

این جمله مثل خنجری در قلب ماهرخ.نشست چشمانش پر از اشک شد لب هایش ، لرزید اما سکوت.کرد نرگس با حیرت دهانش را باز کرد خواست چیزی بگوید اما سلیمان خان از شدت عصبانیت صدایش لرزید و به لرزه افتاد و گفت مادر این چه حرفیست ؟ چگونه جرأت کردی چنین چیزی را در حق همسر من بگویی ؟ قدم هایش را محکم به سمت مادرش ، برداشت انگشت اشاره اش را بالا گرفت و گفت ماهرخ شیطانی! نکرده او مظلوم است ساده است هیچکس حتی شما مادرجان اجازه ندارد حرمت اش را بشکند! سالن در سکوت فرو رفت تنها نفس های بریده و پرخشم سلیمان بود که فضا را پر می‌کرد خانم بزرگ برای اولین بار احساس کرد پسرش در برابرش ایستاده است. ماهرخ با چشمهایی اشک آلود به قامت سلیمان خیره ماند ؛ قلبش با هر کلمه ای که از دهان او بیرون می ، آمد لرزید نرگس آرام دست ماهرخ را گرفت ، فشار داد طوری که میخواست بگوید ببین او پشت تو ایستاده است.
سلیمان خان بعد از آن جمله ای تند دیگر طاقت ماندن در آن فضا را نداشت. نگاه پر از خشم و اندوهش را از مادرش گرفت ، به سوی ماهرخ برگشت و دستش را گرفت ماهر با هراس و تردید نگاهش میکرد بعد گفت بیا ، آماده شو. همین حالا میرویم نزد داکتر ماهرخ سراسیمه لب زد نی... لازم نیست... من خوب هستم... سوختگی ام زیاد نیست... سلیمان خان بی درنگ سخنش را برید با صدای قاطع و بی چون و چرا گفت خاموش تو چیزی نمیفهمی من نمی گذارم به بهانه ای یک کار بی جا دستت بسوزد و بعد خاموش بنشینم ماهرخ خواست دوباره حرفی بزند اما سلیمان خان نگاه تندی به او انداخت. در آن نگاه آنقدر جدیت و محبت درهم تنیده بود که جرأت نکرد چیزی بگوید. او دست ماهرخ را محکم تر گرفت از کنار نرگس و خانم بزرگ گذشت. نرگس با نگرانی به دنبالشان ، دوید اما سلیمان خان بی اعتنا به نگاه ها و پچ پچها از زینه ها بالا رفت در تمام راه ماهرخ آهسته می گفت سلیمان ، خان ، قسم به خدا ضرور نیست.
ولی او حتى لحظه ای ایستاد نشد. وقتی به معاینه خانه رسیدند سلیمان با عجله وارد شد. منشی داکتر  چیزی پرسید اما او بدون اینکه جواب منشی را بدهد مستقیم گفت خانم ام دستش سوخته فوراً داکتر را خبر کنید.ماهرخ با شرم و اندکی خجالت نگاه های مردم را حس می کرد. دلش نمیخواست کسی به او توجه کند آرام گفت سلیمان خان به خدا ضرور نبود این همه عجله.... سلیمان به او نگاه کرد نگاهش جدی و محکم بود و گفت تو عزیزترین من هستی برایت هیچ چیز کم نمیگذارم اگر کوچک ترین دردی بکشی قلب من میسوزد نه فقط دستت.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
❤‍🔥7041👍8💔4🤗3😢2😘21💯1😭1😇1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت هشتاد و هشت این جمله مثل خنجری در قلب ماهرخ.نشست چشمانش پر از اشک شد لب هایش ، لرزید اما سکوت.کرد نرگس با حیرت دهانش را باز کرد خواست چیزی بگوید اما سلیمان خان از شدت عصبانیت صدایش لرزید و به لرزه افتاد و گفت مادر…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت هشتاد و نه
#پارت هدیه

چشمان ماهرخ پر از اشک شد، اما چیزی نگفت. داکتر آمد و با مهربانی او را به اطاق برد. سلیمان لحظه‌ ای هم آرام نگرفت، کنار تخت ایستاد، حتی وقتی داکتر مشغول تداوی دست ماهرخ شد. گاهی خم می‌ شد، به چهرهٔ او می‌ نگریست
ماهرخ با دیدن این همه توجه، قلبش لرزید. حس کرد که با همهٔ سختی‌ ها، با همهٔ دشمنی‌ ها، در آغوش همین مرد است که احساس امنیت می‌ کند
داکتر بعد از نگاهی دقیق به دست ماهرخ آهی کشید و گفت کاش همان وقتی که تازه سوخته بود می‌ آمدی حالا زخم کمی کهنه شده. با این‌ هم، نگران نباش دخترم… مرهم می‌ گذارم، زود خوب می‌ شود
داکتر مرهم را به نرمی روی دست ماهرخ گذاشت و پانسمان کرد. ماهرخ کمی از سوزش به خود لرزید، اما لبخندی زد تا نگرانی سلیمان را کمتر کند. داکتر ادامه داد حالا چند روز این مرهم را عوض کن، دستت پاک نگه دار، ان‌ شاءالله خوب می‌ شود.
سلیمان خان نفس عمیقی کشید، احساس کرد باری از روی سینه‌ اش برداشته شد. رو به داکتر با صدایی محکم گفت سپاس داکتر صاحب. من خودم هر روز می‌ آورم که مرهم ‌اش عوض شود. نمی‌ گذارم ذره‌ ای اذیت شود.
ماهرخ آهسته گفت ضرور نیست سلیمان خان…
اما نگاه جدی و پر حرارت او به روشنی نشان می‌ داد که این مرد تصمیمش را گرفته و کسی توان تغییرش را ندارد
سلیمان خان دست پانسمان‌ شدهٔ ماهرخ را گرفت و او را از کلینیک بیرون برد. هوای صبح اندکی خنک بود و نسیم ملایمی بر صورت ماهرخ می‌ وزید. او سرش را پایین انداخته بود، از یک‌ سو دلش آرام شده بود که سلیمان خان اینگونه از او حمایت می‌ کرد، اما از سوی دیگر بیم داشت که این برخوردها خانه را بیشتر به آتش بکشد.
در راه، سلیمان خان با صدایی آرام‌ تر اما هنوز پر از خشم گفت دیگر نمی ‌گذارم حتی انگشت کوچکت را اذیت کنند. هر کس در این خانه به تو دست‌ درازی کند، جوابش را مستقیم از من خواهد گرفت.
ماهرخ آهسته گفت کاش اینقدر با خانم بزرگ بد حرف نمی زدید شاید نیت‌ شان بد نبوده…
سلیمان خان تند به سویش نگاه کرد و حرفش را برید و گفت نیت خوب؟! نیت خوب یعنی تویی که بلد نیستی، ببرندت پای تنور و بسوزی؟ این بازی‌ ها دیگر برایم تمام شده.
وقتی به خانه رسیدند، خانم بزرگ و حسینه در ایوان نشسته بودند. به محض دیدن پانسمان دست ماهرخ، رنگ از رخ خانم بزرگ پرید. سلیمان خان بی‌ درنگ به طرف‌ شان رفت و گفت مادر جان! این بود وعده ای که به من دادید؟ مگر نگفتید مراقب ماهرخ میباشید؟

لایک ان شاءالله فراموش نشود ❤️

یکجا نشر شد همه

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
164👍24❤‍🔥8😢4😇2😘21🕊1💯1😭1💘1
روزگار "سرد" می‌دانی

"دل" من از چه "سوخت"

هر ڪه را در "شهر" دیدم

"هیزم" تر می‌فروخت

شب تان خوش😢

💡@bekhodat1Aeman1d📚
36❤‍🔥6😢5👍2👏1🙏1🕊1💯1😭1💘1😘1
             بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
         
🔘السـ🌼ــلام علیکم
🔘صبحِ تان متعالی😍
🔘امروز تان قرین رحمت الهی🤲
🕊امروز شنبه

🌻  ۱۹/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۱/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۸/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری

💡@bekhodat1Aeman1d📚
16❤‍🔥31👍1🥰1👏1🙏1👌1💯1🫡1😎1
دیروز را نمیدانستیم و امروز شد
امروزمان تمام نشده فردا میشود !
فردا را به خیر و دیروز را به گذشته بسپاریم
تا امروزمان امروز است زندگی کنیم.

💡@bekhodat1Aeman1d📚
18❤‍🔥4🥰21👍1👏1👌1💯1🫡1😎1
خندہ تـان دائم😌
غصه‌ تـان سطحے باد . . .🫠

سلام اول هفته تان شاد❤️

💡@bekhodat1Aeman1d📚
20❤‍🔥2👍2🥰2👏1🎉1👌1💯1🫡1😎1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۷۴ 🥀از ابوهریره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند: 🌺«مَنِ اغْتَسَلَ يَوْمَ الجُمُعَةِ غُسْلَ الجَنَابَةِ ثُمَّ رَاحَ، فَكَأَنَّمَا قَرَّبَ بَدَنَةً، وَمَنْ رَاحَ فِي السَّاعَةِ الثَّانِيَةِ، فَكَأَنَّمَا…
#حدیث_کوتاه

#قسمت_۱۷۵

🥀از ابوهریره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود:

ما قال عبدٌ لا إلهَ إلَّا اللهُ قطُّ مخلِصًا، إلَّا فُتِحَتْ له أبوابُ السماءِ، حتى تُفْضِيَ إلى العرشِ، ما اجتُنِبَتِ الكبائرُ

🔥هیچ بنده‌ای «لا إله إلا الله» را با اخلاص نگفت مگر اینکه درهای آسمان به رویش باز می‌شود تا به عرش خدا برسد؛ به شرط آنکه از گناهان کبیره دوری کند.

#سنن‌ترمذی3590

الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا ‌مُحَمَّدٍ ﷺ
28❤‍🔥4💯3😎2👍1🥰1👏1🎉1👌1🤗1🫡1
🕊اگر با خداوند باشید، نسبت به دیگران خوشبین هستید، هیچ چیزِ ناامیدی به شما آسیب نمی‌زند و سردیِ کسی دلتان را نمی‌شکند، زیرا انتخاب کرده‌اید که رضایت خداوند را هدف خود قرار دهید، در راه خداوند صدقه می‌دهید، برای خداوند انفاق می‌کنید و زندگی خود را طبق رضایت او سپری میکنید، و به یقین می‌دانید که به ملاقات با خداوند خواهید رسید و این زمان بهترین چیز در دنیا هست . . .🩵🥰

💡@bekhodat1Aeman1d📚
25👍4💯3👏2❤‍🔥1🥰1👌1🕊1😍1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
🔴 اگر خدا بخواهد... اگر خدا بخواهد اشرف مخلوقات، پیامبر(صلی‌الله علیه وآله وسلم) را در غار با سست‌ترین خانه «أوهن البیوت» که همان تار عنکبوت است، حفظ می‌کند! 🔸اگر خدا بخواهد فرعون صاحب قدرت را؛ «وَفِرْعَوْنَ ذِی الْأَوْتَادِ»، به وسیله آب که به آن می‌نازید؛…
🔘 داستان کوتاه
سلام بی جواب

🌸روزي سقراط ، حکيم معروف يوناني، مردي را ديد که خيلي ناراحت و متاثراست. علت ناراحتيش را پرسيد ،پاسخ داد:"در راه که مي آمدم يکي از آشنايان را ديدم.سلام کردم جواب نداد و با بي اعتنايي و خودخواهي گذشت و رفت و من از اين طرز رفتار او خيلي رنجيدم."

🌸سقراط گفت:"چرا رنجيدي؟" مرد با تعجب گفت :"خب معلوم است، چنين رفتاري ناراحت کننده است."

🌸سقراط پرسيد:"اگر در راه کسي را مي ديدي که به زمين افتاده و از درد وبيماري به خود مي پيچد، آيا از دست او دلخور و رنجيده مي شدي؟"

🌸مرد گفت:"مسلم است که هرگز دلخور نمي شدم.آدم که از بيمار بودن کسي دلخور نمي شود."

🌸سقراط پرسيد:"به جاي دلخوري چه احساسي مي يافتي و چه مي کردي؟"

🌸مرد جواب داد:"احساس دلسوزي و شفقت و سعي مي کردم طبيب يا دارويي به او برسانم."

🌸سقراط گفت:"همه ي اين کارها را به خاطر آن مي کردي که او را بيمار مي دانستي،آيا انسان تنها جسمش بيمار مي شود؟ و آيا کسي که رفتارش نادرست است،روانش بيمار نيست؟ اگر کسي فکر و روانش سالم باشد،هرگز رفتار بدي از او ديده نمي شود؟

🌸بيماري فکر و روان نامش "غفلت" است و بايد به جاي دلخوري و رنجش ،نسبت به کسي که بدي مي کند و غافل است،دل سوزاند و کمک کرد و به او طبيب روح و داروي جان رساند.

🌸پس از دست هيچکس دلخور مشو و کينه به دل مگير و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسي بدي مي کند، در آن لحظه بيمار است.
31👌6👍2💯21❤‍🔥1🥰1👏1🕊1💘1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سخنان زیبا و شنیدنی

💡@bekhodat1Aeman1d📚
👍13💯64❤‍🔥1🥰1🎉1🙏1👌1🕊1😇1💘1
بیشترین کشور ها برای تامین انرژی الکتریکی از کدام منبع انرژی استفاده میکنند؟
Anonymous Quiz
22%
سوخت فسیلی
33%
آب
19%
باد
26%
سوخت هسته ای
8👍6😱2😍2❤‍🔥1🥰1👏1🤯1💯1🤗1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت هشتاد و نه #پارت هدیه چشمان ماهرخ پر از اشک شد، اما چیزی نگفت. داکتر آمد و با مهربانی او را به اطاق برد. سلیمان لحظه‌ ای هم آرام نگرفت، کنار تخت ایستاد، حتی وقتی داکتر مشغول تداوی دست ماهرخ شد. گاهی خم می‌ شد، به چهرهٔ…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت نود

خانم بزرگ با لحنی آمیخته به خشم و درماندگی گفت سلیمان! چرا اینطور میگویی؟ من نمیدانستم ماهرخ تنور بلد نیست اگر میفهمیدم اجازه میدادم که او تنور کند؟
ماهرخ دست سلیمان خان را به آرامی فشار داد تا دیگر چیزی نگوید. سلیمان خان نگاهش را به او دوخت، لب‌ هایش را روی هم فشرد و سکوت کرد.
ماهرخ آرام داخل خانه شد. نرگس با دیدنش با نگرانی پرسید خوب هستی؟ دستت چطور است؟
ماهرخ لبخندی مهربان زد و جواب داد خوب است عزیزم، چیزی قابل تشویش نیست.
نرگس دست او را گرفت و گفت بیا با هم کمی صحبت کنیم.
آن دو به اطاق نشیمن رفتند. نرگس مقابل او نشست، چشم‌هایش برق می‌ زد، گفت دیدی لالایم چقدر دوستت دارد؟ باور کن، این اولین بار بود که او اینطور مقابل عمه جان بخاطر کسی ایستاد.
ماهرخ آهی کشید و با اندوه گفت اما کاش اینطور نمی‌ کرد. حالا خانم بزرگ بیشتر از پیش از من متنفر می‌ شود.
نرگس شانه‌ هایش را بالا انداخت و با اطمینان گفت برای تو باید فقط لالایم مهم باشد. تا او کنارت است، هیچکس دیگر اهمیتی ندارد.
چند لحظه سکوت میان‌ شان نشست. نرگس خودش را کمی جمع و جور کرد و با جدیت ادامه داد یک چیز را یادت باشد: لالایم هیچ‌ وقت دوست ندارد چیزی را از او پنهان کنی. اگر کسی در این خانه آزارت داد، به او بگو. مطمئن باش هیچوقت تنهایت نمی‌ گذارد.
ماهرخ با آرامش گفت چشم، عزیزم.
نرگس لحظه ‌ای در فکر فرو رفت. ماهرخ پرسید چی شد؟ در مورد چی فکر می‌ کنی؟
نرگس آهی کشید و گفت راستش چند دقیقه قبل مادرم تماس گرفت. وقتی فهمید لالایم برگشته، گفت حالا وقت خوبیست که به خانواده‌ ای که مدتیست خواستگار من هستند خبر بدهد تا فردا اینجا بیایند.
در همان لحظه سلیمان خان وارد اطاق شد. نگاهش میان آن دو چرخید و با لحنی جدی پرسید کی قرار است اینجا بیاید؟
نرگس سریع از جایش بلند شد و با احترام گفت لالا… یک موضوع مهم است، باید برایت توضیح بدهم.
سلیمان خان دست او را گرفت و کنارش نشاند، با مهربانی پرسید بگو، عزیز دل لالای خود.
نرگس نگاهی کوتاه به ماهرخ انداخت، سپس دوباره رو به سلیمان خان کرد و گفت یک خانواده مدتی‌ است مرا از پدرم خواستگاری می‌ کنند. ولی تو میدانی من هیچ تصمیمی را بدون رضایت تو قبول نمی‌ کنم. برای همین قرار است فردا بیایند، هم برای خواستگاری رسمی و هم برای اینکه با تو آشنا شوند.
سلیمان خان چند لحظه ساکت به نرگس خیره ماند، نگاهش مثل همیشه آرام نبود؛ در عمق چشم‌ هایش سایه‌ ای از نگرانی و تعجب موج میزد. با صدای جدی پرسید نرگس جان، چرا زودتر برایم نگفتی؟

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
114👍8😢5❤‍🔥3💔3🤗3🙏1👌1🕊1💯1😭1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت نود خانم بزرگ با لحنی آمیخته به خشم و درماندگی گفت سلیمان! چرا اینطور میگویی؟ من نمیدانستم ماهرخ تنور بلد نیست اگر میفهمیدم اجازه میدادم که او تنور کند؟ ماهرخ دست سلیمان خان را به آرامی فشار داد تا دیگر چیزی نگوید.…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت نود و یک

نرگس دست‌ هایش را در هم گره زد و با لحنی که بین خجالت و صراحت می‌ لرزید گفت لالا، می‌ خواستم وقتی خودت آمدی رو در رو برایت بگویم دلم نمی‌ خواست پشت موبایل در میان بگذارم. این موضوع برای من خیلی مهم است، چون زندگی آینده‌ ام در میان است.
سلیمان آهی کشید، دست روی شانه‌ اش گذاشت و آرام گفت تو می‌دانی که همیشه برایم مثل دختر خودم بوده‌ ای… هر چه که هر چه که بخواهی، نرگس جان، من به تو گوش می‌ دهم و حمایتم همیشه با توست.
نرگس لبخندی زد، نیم‌ نگاهی به ماهرخ انداخت و ادامه داد اما می‌ خواستم مطمئن شوم که تو هم در جریان باشی.
سلیمان خان سرش را تکان داد و با مهربانی گفت این دختری که من می‌ شناسم، همیشه صادق و درستکار است. خوشحالم که چنین دختری کنارم است.
نرگس هم با دلگرمی نگاهش را به سلیمان خان دوخت و با لحنی پر از اشتیاق افزود پس فردا همه چیز مشخص می‌ شود، و من می‌ خواهم که تو همیشه در کنارم باشی… نه فقط به عنوان لالا، بلکه به عنوان کسی که برایم اهمیت دارد.
سلیمان خان با سر تکان دادن و چشمان پر از مهربانی گفت درست است نرگس جان. هر چیزی که بخواهی، من کنارت هستم.
سلیمان خان چند لحظه با دقت به نرگس نگاه کرد و آرام پرسید خوب، پس راجع به این خانواده و پسر شان برایم بگو چه کسانی هستند و پسر چه کاری انجام می‌ دهد؟ کجا زندگی می‌ کنند؟
نرگس کمی مکث کرد، سپس با لحنی شفاف و مرتب پاسخ داد پدرش نظامی است، مادرش معلم، و دو خواهر و یک برادر دارد. خود پسر بیست و نه سال عمر دارد و فعلاً در یک شرکت ساختمانی به عنوان مدیر مالی مشغول به کار است. و همه اینها همینجا، در کابل زندگی می‌ کنند.
سلیمان خان سرش را تکان داد و گفت خوب، پس همه چیز مشخص است. فردا که دیدار کنیم، بهتر می‌ توانم شرایط را بسنجم.
شب، همه اعضای خانواده دور میز غذاخوری نشسته بودند. و گرم غذا خوردن بودند که سلیمان خان سکوت را شکست و با صدایی محکم و جدی گفت فردا، خواستگارهای نرگس جان قرار است اینجا بیایند. نمی‌ خواهم در پذیرایی هیچ چیزی کم باشد.
خانم بزرگ سری تکان داد و گفت درست است، پسرم.
سلیمان خان ادامه داد و پسر هم خواهد آمد.
سامعه با طعنه لبخندی زد و گفت واو… یعنی چی؟ در خواستگاری پسر هم می‌ آید؟
سلیمان خان نگاهی جدی به او انداخت و پاسخ داد  بلی. من می‌ خواهم پسر را ببینم. اگر نرگس با او می‌ خواهد نامزد شود، پس باید او را از نزدیک ببینم و شناخت پیدا کنم.


پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
101👌8👍7❤‍🔥4😘2🎉1🕊1😍1💯1💔1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت نود و یک نرگس دست‌ هایش را در هم گره زد و با لحنی که بین خجالت و صراحت می‌ لرزید گفت لالا، می‌ خواستم وقتی خودت آمدی رو در رو برایت بگویم دلم نمی‌ خواست پشت موبایل در میان بگذارم. این موضوع برای من خیلی مهم است، چون…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت نود و دو


خانم بزرگ با اندکی تعجب گفت ولی پسرم، هیچوقت در افغانستان پسر در خواستگاری شرکت نمی‌ کند. به نظرم بهتر است بعداً با هم ببینید.
حسینه هم حرف خانم بزرگ را تأیید کرد و گفت بلی، فکر می‌ کنم عجله نکنیم، این سنت ماست اینگونه ما نزد شان کم میاییم.
سلیمان خان چشمانش را کمی تنگ کرد و با لحنی محکم گفت من سنت‌ ها را می‌ فهمم، اما این مورد مهم است. نرگس و پسر باید رو به‌ رو باشند تا من مطمئن شوم همه چیز درست است.
اعضای خانواده ساکت شدند، حسینیه و خانم بزرگ کمی مکث کردند، اما سلیمان خان نگاه نافذش را از نرگس برنداشت، گویی هیچ‌ چیز نمی ‌توانست او را منصرف کند.
وقتی غذا خورده شد ماهرخ و نرگس به حویلی رفتند فرشته برای شان چای آورد نسیم آرام شب میانشان می‌ گذشت. ماهرخ نگاهی کنجکاو به نرگس انداخت و پرسید تو تا حال پسر را دیده‌ ای؟
نرگس لبخندی زد، صدایش را آهسته کرد و با کمی حیا گفت راستش ماهرخ جان، من و پسر یکدیگر را دوست داریم… شش سال قبل وقتی به کابل آمده بودم، با او معرفی شدم، اما آن زمان هم من و هم او در حال درس خواندن بودیم. به همین دلیل کمی صبر کردیم تا شرایط مناسب شود.
ماهرخ کمی سرش را خم کرد و با دقت گوش داد، قلبش از صداقت نرگس آرام و گرم شد و گفت چقدر خوب پس عشق شما واقعی است ان شاالله به هم برسید.
فردا صبح ماهرخ با دقت وارد آشپزخانه شد. فرشته و فایقه از قبل مشغول مرتب کردن میز و آماده کردن پذیرایی بودند. قرار بود خواستگاران نرگس بعد از چاشت بیایند و همه چیز باید بی‌ نقص آماده می‌ شد.
ماهرخ با دستی پانسمان شده با تمرکز کامل شروع به کار کرد. کیک و شیرینی‌ ها را با دقت روی سینی‌ ها چید سمبوسه‌ ها را سرخ نمود و غذا های مختلف سرخ ‌شدنی را آماده کرد. کنار همه این‌ ها، او یک سالاد میوه تازه و رنگارنگ هم آماده کرد که با زیبایی و تنوعش چشم هر بیننده‌ ای را خیره می‌ کرد. فرشته و فایقه هم در کنار او مشغول تزئین میز و آماده کردن پیاله‌ ها و پتنوس ها بودند.
نرگس وارد آشپزخانه شد، با نگرانی گفت ماهرخ جان، اجازه بده من هم کمک کنم. دست تو پانسمان است نباید کار کنی.
ماهرخ با لبخندی آرام و مهربان گفت امروز بهترین روز زندگی توست، نرگس جان برو آماده شو که وقتی مهمانان رسیدند، مثل ستاره‌ ای بدرخشی. ما پذیرایی را انجام می‌ دهیم.
فرشته با خنده اضافه کرد بلی نرگس خانم، شما رفته آماده شوید مهمانان تا یکساعت دیگر میرسند.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
102🥰9👍7❤‍🔥4😢1🙏1🕊1💯1💔1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت نود و دو خانم بزرگ با اندکی تعجب گفت ولی پسرم، هیچوقت در افغانستان پسر در خواستگاری شرکت نمی‌ کند. به نظرم بهتر است بعداً با هم ببینید. حسینه هم حرف خانم بزرگ را تأیید کرد و گفت بلی، فکر می‌ کنم عجله نکنیم، این سنت…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت نود و سه
پارت هدیه

به تدریج میز پر شد هوا پر از شور و انتظار بود و ماهرخ با هر حرکتش احساس می‌ کرد سهم کوچکی در شادی نرگس دارد.
نرگس وقتی آماده شد به اطاق پذیرایی آمد با دیدن همه چیز گفت ماهرخ جان، چقدر همه چیز عالی و زیباست! دست تان درد نکند.
ماهرخ لبخندی زد و به آرامی گفت خواهش میکنم عزیزم و چقدر زیبا شدی.
در همین لحظه، سامعه و حسینه که از صبح خود را در اطاق‌ ها حبس کرده بودند و هیچ اهمیتی به کارهای آشپزخانه نمی‌ دادند داخل اطاق شدند با دیدن میز پذیرایی پوزخندی زدند.
حسینه با لحنی کنایه‌ آمیز گفت چقدر اسراف کردید! مگر در خواستگاری کی این همه آماده‌گی میگیرد؟ به نظرم این کار اصلاً درست نبود ولی خوب سلیمان خان اینگونه گفته چی بگوییم.
نرگس با ناراحتی به او نگاه کرد و با کمی گلایه گفت انتظار داشتم شما هم در کارها سهم داشته باشید، ولی از صبح فقط در اطاق‌ تان بودید.
حسینه با نیشخندی کنایه‌ آمیز پاسخ داد ما نوکر در خانه گرفتیم که خود ما کار نکنیم.
نرگس سرش را کمی تکان داد و با صدایی آرام ولی محکم گفت اما ماهرخ جان، حتی با وجود فرشته و فایقه، باز هم برای من زحمت کشید و کمک کرد.
سامعه با لحنی تند و بی‌ حوصله گفت لطفاً، نرگس جان، ماهرخ را با ما که خان ‌زاده هستیم مقایسه نکن. او شاید به کار عادت داشته باشد، چیزی غیرطبیعی نیست.
ماهرخ همه چیز را شنید، اما هیچ پاسخی نداد.
نرگس با کمی خشم و نگاه نافذ گفت اگر این حرف‌ های شما را سلیمان خان بشنود، خیلی عصبانی خواهد شد.
حسینه با لبخندی تمسخر آمیز گفت اگر کسی شیطانی نکند، او خبر نمی‌ شود. ما هم حرف بدی نزدیم ما فقط نظر ما را گفتیم.
در همان لحظه صدای موتر سلیمان خان بلند شد و نرگس با هیجان گفت لالایم آمد!
سپس سریع از اطاق بیرون شد و به حویلی رفت. سلیمان خان وقتی او را دید، لبخندی زد و با لحنی مهربان گفت چقدر زیبا شدی، نرگس جان.
نرگس با شرمندگی لبخندی زد و گفت تشکر لالا جان.
سلیمان خان نگاهی به ساعت دستی‌ اش انداخت گفت من باید بروم لباس‌ هایم را تبدیل کنم.
سپس به داخل خانه رفت تا آماده شود.

ادامه اش فردا شب ...

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
126👍10😢6❤‍🔥2😭2💘21🙏1💯1💔1😘1
2025/10/25 07:41:54
Back to Top
HTML Embed Code: