Telegram Web Link
روزگار "سرد" می‌دانی

"دل" من از چه "سوخت"

هر ڪه را در "شهر" دیدم

"هیزم" تر می‌فروخت

شب تان خوش😢

💡@bekhodat1Aeman1d📚
36❤‍🔥6😢5👍2👏1🙏1🕊1💯1😭1💘1😘1
             بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
         
🔘السـ🌼ــلام علیکم
🔘صبحِ تان متعالی😍
🔘امروز تان قرین رحمت الهی🤲
🕊امروز شنبه

🌻  ۱۹/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۱/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۸/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری

💡@bekhodat1Aeman1d📚
16❤‍🔥31👍1🥰1👏1🙏1👌1💯1🫡1😎1
دیروز را نمیدانستیم و امروز شد
امروزمان تمام نشده فردا میشود !
فردا را به خیر و دیروز را به گذشته بسپاریم
تا امروزمان امروز است زندگی کنیم.

💡@bekhodat1Aeman1d📚
18❤‍🔥4🥰21👍1👏1👌1💯1🫡1😎1
خندہ تـان دائم😌
غصه‌ تـان سطحے باد . . .🫠

سلام اول هفته تان شاد❤️

💡@bekhodat1Aeman1d📚
20❤‍🔥2👍2🥰2👏1🎉1👌1💯1🫡1😎1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۷۴ 🥀از ابوهریره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند: 🌺«مَنِ اغْتَسَلَ يَوْمَ الجُمُعَةِ غُسْلَ الجَنَابَةِ ثُمَّ رَاحَ، فَكَأَنَّمَا قَرَّبَ بَدَنَةً، وَمَنْ رَاحَ فِي السَّاعَةِ الثَّانِيَةِ، فَكَأَنَّمَا…
#حدیث_کوتاه

#قسمت_۱۷۵

🥀از ابوهریره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود:

ما قال عبدٌ لا إلهَ إلَّا اللهُ قطُّ مخلِصًا، إلَّا فُتِحَتْ له أبوابُ السماءِ، حتى تُفْضِيَ إلى العرشِ، ما اجتُنِبَتِ الكبائرُ

🔥هیچ بنده‌ای «لا إله إلا الله» را با اخلاص نگفت مگر اینکه درهای آسمان به رویش باز می‌شود تا به عرش خدا برسد؛ به شرط آنکه از گناهان کبیره دوری کند.

#سنن‌ترمذی3590

الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا ‌مُحَمَّدٍ ﷺ
28❤‍🔥4💯3😎2👍1🥰1👏1🎉1👌1🤗1🫡1
🕊اگر با خداوند باشید، نسبت به دیگران خوشبین هستید، هیچ چیزِ ناامیدی به شما آسیب نمی‌زند و سردیِ کسی دلتان را نمی‌شکند، زیرا انتخاب کرده‌اید که رضایت خداوند را هدف خود قرار دهید، در راه خداوند صدقه می‌دهید، برای خداوند انفاق می‌کنید و زندگی خود را طبق رضایت او سپری میکنید، و به یقین می‌دانید که به ملاقات با خداوند خواهید رسید و این زمان بهترین چیز در دنیا هست . . .🩵🥰

💡@bekhodat1Aeman1d📚
25👍4💯3👏2❤‍🔥1🥰1👌1🕊1😍1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
🔴 اگر خدا بخواهد... اگر خدا بخواهد اشرف مخلوقات، پیامبر(صلی‌الله علیه وآله وسلم) را در غار با سست‌ترین خانه «أوهن البیوت» که همان تار عنکبوت است، حفظ می‌کند! 🔸اگر خدا بخواهد فرعون صاحب قدرت را؛ «وَفِرْعَوْنَ ذِی الْأَوْتَادِ»، به وسیله آب که به آن می‌نازید؛…
🔘 داستان کوتاه
سلام بی جواب

🌸روزي سقراط ، حکيم معروف يوناني، مردي را ديد که خيلي ناراحت و متاثراست. علت ناراحتيش را پرسيد ،پاسخ داد:"در راه که مي آمدم يکي از آشنايان را ديدم.سلام کردم جواب نداد و با بي اعتنايي و خودخواهي گذشت و رفت و من از اين طرز رفتار او خيلي رنجيدم."

🌸سقراط گفت:"چرا رنجيدي؟" مرد با تعجب گفت :"خب معلوم است، چنين رفتاري ناراحت کننده است."

🌸سقراط پرسيد:"اگر در راه کسي را مي ديدي که به زمين افتاده و از درد وبيماري به خود مي پيچد، آيا از دست او دلخور و رنجيده مي شدي؟"

🌸مرد گفت:"مسلم است که هرگز دلخور نمي شدم.آدم که از بيمار بودن کسي دلخور نمي شود."

🌸سقراط پرسيد:"به جاي دلخوري چه احساسي مي يافتي و چه مي کردي؟"

🌸مرد جواب داد:"احساس دلسوزي و شفقت و سعي مي کردم طبيب يا دارويي به او برسانم."

🌸سقراط گفت:"همه ي اين کارها را به خاطر آن مي کردي که او را بيمار مي دانستي،آيا انسان تنها جسمش بيمار مي شود؟ و آيا کسي که رفتارش نادرست است،روانش بيمار نيست؟ اگر کسي فکر و روانش سالم باشد،هرگز رفتار بدي از او ديده نمي شود؟

🌸بيماري فکر و روان نامش "غفلت" است و بايد به جاي دلخوري و رنجش ،نسبت به کسي که بدي مي کند و غافل است،دل سوزاند و کمک کرد و به او طبيب روح و داروي جان رساند.

🌸پس از دست هيچکس دلخور مشو و کينه به دل مگير و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسي بدي مي کند، در آن لحظه بيمار است.
31👌6👍2💯21❤‍🔥1🥰1👏1🕊1💘1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سخنان زیبا و شنیدنی

💡@bekhodat1Aeman1d📚
👍13💯64❤‍🔥1🥰1🎉1🙏1👌1🕊1😇1💘1
بیشترین کشور ها برای تامین انرژی الکتریکی از کدام منبع انرژی استفاده میکنند؟
Anonymous Quiz
22%
سوخت فسیلی
33%
آب
19%
باد
25%
سوخت هسته ای
8👍6😱2😍2❤‍🔥1🥰1👏1🤯1💯1🤗1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت هشتاد و نه #پارت هدیه چشمان ماهرخ پر از اشک شد، اما چیزی نگفت. داکتر آمد و با مهربانی او را به اطاق برد. سلیمان لحظه‌ ای هم آرام نگرفت، کنار تخت ایستاد، حتی وقتی داکتر مشغول تداوی دست ماهرخ شد. گاهی خم می‌ شد، به چهرهٔ…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت نود

خانم بزرگ با لحنی آمیخته به خشم و درماندگی گفت سلیمان! چرا اینطور میگویی؟ من نمیدانستم ماهرخ تنور بلد نیست اگر میفهمیدم اجازه میدادم که او تنور کند؟
ماهرخ دست سلیمان خان را به آرامی فشار داد تا دیگر چیزی نگوید. سلیمان خان نگاهش را به او دوخت، لب‌ هایش را روی هم فشرد و سکوت کرد.
ماهرخ آرام داخل خانه شد. نرگس با دیدنش با نگرانی پرسید خوب هستی؟ دستت چطور است؟
ماهرخ لبخندی مهربان زد و جواب داد خوب است عزیزم، چیزی قابل تشویش نیست.
نرگس دست او را گرفت و گفت بیا با هم کمی صحبت کنیم.
آن دو به اطاق نشیمن رفتند. نرگس مقابل او نشست، چشم‌هایش برق می‌ زد، گفت دیدی لالایم چقدر دوستت دارد؟ باور کن، این اولین بار بود که او اینطور مقابل عمه جان بخاطر کسی ایستاد.
ماهرخ آهی کشید و با اندوه گفت اما کاش اینطور نمی‌ کرد. حالا خانم بزرگ بیشتر از پیش از من متنفر می‌ شود.
نرگس شانه‌ هایش را بالا انداخت و با اطمینان گفت برای تو باید فقط لالایم مهم باشد. تا او کنارت است، هیچکس دیگر اهمیتی ندارد.
چند لحظه سکوت میان‌ شان نشست. نرگس خودش را کمی جمع و جور کرد و با جدیت ادامه داد یک چیز را یادت باشد: لالایم هیچ‌ وقت دوست ندارد چیزی را از او پنهان کنی. اگر کسی در این خانه آزارت داد، به او بگو. مطمئن باش هیچوقت تنهایت نمی‌ گذارد.
ماهرخ با آرامش گفت چشم، عزیزم.
نرگس لحظه ‌ای در فکر فرو رفت. ماهرخ پرسید چی شد؟ در مورد چی فکر می‌ کنی؟
نرگس آهی کشید و گفت راستش چند دقیقه قبل مادرم تماس گرفت. وقتی فهمید لالایم برگشته، گفت حالا وقت خوبیست که به خانواده‌ ای که مدتیست خواستگار من هستند خبر بدهد تا فردا اینجا بیایند.
در همان لحظه سلیمان خان وارد اطاق شد. نگاهش میان آن دو چرخید و با لحنی جدی پرسید کی قرار است اینجا بیاید؟
نرگس سریع از جایش بلند شد و با احترام گفت لالا… یک موضوع مهم است، باید برایت توضیح بدهم.
سلیمان خان دست او را گرفت و کنارش نشاند، با مهربانی پرسید بگو، عزیز دل لالای خود.
نرگس نگاهی کوتاه به ماهرخ انداخت، سپس دوباره رو به سلیمان خان کرد و گفت یک خانواده مدتی‌ است مرا از پدرم خواستگاری می‌ کنند. ولی تو میدانی من هیچ تصمیمی را بدون رضایت تو قبول نمی‌ کنم. برای همین قرار است فردا بیایند، هم برای خواستگاری رسمی و هم برای اینکه با تو آشنا شوند.
سلیمان خان چند لحظه ساکت به نرگس خیره ماند، نگاهش مثل همیشه آرام نبود؛ در عمق چشم‌ هایش سایه‌ ای از نگرانی و تعجب موج میزد. با صدای جدی پرسید نرگس جان، چرا زودتر برایم نگفتی؟

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
114👍8😢5❤‍🔥3💔3🤗3🙏1👌1🕊1💯1😭1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت نود خانم بزرگ با لحنی آمیخته به خشم و درماندگی گفت سلیمان! چرا اینطور میگویی؟ من نمیدانستم ماهرخ تنور بلد نیست اگر میفهمیدم اجازه میدادم که او تنور کند؟ ماهرخ دست سلیمان خان را به آرامی فشار داد تا دیگر چیزی نگوید.…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت نود و یک

نرگس دست‌ هایش را در هم گره زد و با لحنی که بین خجالت و صراحت می‌ لرزید گفت لالا، می‌ خواستم وقتی خودت آمدی رو در رو برایت بگویم دلم نمی‌ خواست پشت موبایل در میان بگذارم. این موضوع برای من خیلی مهم است، چون زندگی آینده‌ ام در میان است.
سلیمان آهی کشید، دست روی شانه‌ اش گذاشت و آرام گفت تو می‌دانی که همیشه برایم مثل دختر خودم بوده‌ ای… هر چه که هر چه که بخواهی، نرگس جان، من به تو گوش می‌ دهم و حمایتم همیشه با توست.
نرگس لبخندی زد، نیم‌ نگاهی به ماهرخ انداخت و ادامه داد اما می‌ خواستم مطمئن شوم که تو هم در جریان باشی.
سلیمان خان سرش را تکان داد و با مهربانی گفت این دختری که من می‌ شناسم، همیشه صادق و درستکار است. خوشحالم که چنین دختری کنارم است.
نرگس هم با دلگرمی نگاهش را به سلیمان خان دوخت و با لحنی پر از اشتیاق افزود پس فردا همه چیز مشخص می‌ شود، و من می‌ خواهم که تو همیشه در کنارم باشی… نه فقط به عنوان لالا، بلکه به عنوان کسی که برایم اهمیت دارد.
سلیمان خان با سر تکان دادن و چشمان پر از مهربانی گفت درست است نرگس جان. هر چیزی که بخواهی، من کنارت هستم.
سلیمان خان چند لحظه با دقت به نرگس نگاه کرد و آرام پرسید خوب، پس راجع به این خانواده و پسر شان برایم بگو چه کسانی هستند و پسر چه کاری انجام می‌ دهد؟ کجا زندگی می‌ کنند؟
نرگس کمی مکث کرد، سپس با لحنی شفاف و مرتب پاسخ داد پدرش نظامی است، مادرش معلم، و دو خواهر و یک برادر دارد. خود پسر بیست و نه سال عمر دارد و فعلاً در یک شرکت ساختمانی به عنوان مدیر مالی مشغول به کار است. و همه اینها همینجا، در کابل زندگی می‌ کنند.
سلیمان خان سرش را تکان داد و گفت خوب، پس همه چیز مشخص است. فردا که دیدار کنیم، بهتر می‌ توانم شرایط را بسنجم.
شب، همه اعضای خانواده دور میز غذاخوری نشسته بودند. و گرم غذا خوردن بودند که سلیمان خان سکوت را شکست و با صدایی محکم و جدی گفت فردا، خواستگارهای نرگس جان قرار است اینجا بیایند. نمی‌ خواهم در پذیرایی هیچ چیزی کم باشد.
خانم بزرگ سری تکان داد و گفت درست است، پسرم.
سلیمان خان ادامه داد و پسر هم خواهد آمد.
سامعه با طعنه لبخندی زد و گفت واو… یعنی چی؟ در خواستگاری پسر هم می‌ آید؟
سلیمان خان نگاهی جدی به او انداخت و پاسخ داد  بلی. من می‌ خواهم پسر را ببینم. اگر نرگس با او می‌ خواهد نامزد شود، پس باید او را از نزدیک ببینم و شناخت پیدا کنم.


پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
101👌8👍7❤‍🔥4😘2🎉1🕊1😍1💯1💔1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت نود و یک نرگس دست‌ هایش را در هم گره زد و با لحنی که بین خجالت و صراحت می‌ لرزید گفت لالا، می‌ خواستم وقتی خودت آمدی رو در رو برایت بگویم دلم نمی‌ خواست پشت موبایل در میان بگذارم. این موضوع برای من خیلی مهم است، چون…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت نود و دو


خانم بزرگ با اندکی تعجب گفت ولی پسرم، هیچوقت در افغانستان پسر در خواستگاری شرکت نمی‌ کند. به نظرم بهتر است بعداً با هم ببینید.
حسینه هم حرف خانم بزرگ را تأیید کرد و گفت بلی، فکر می‌ کنم عجله نکنیم، این سنت ماست اینگونه ما نزد شان کم میاییم.
سلیمان خان چشمانش را کمی تنگ کرد و با لحنی محکم گفت من سنت‌ ها را می‌ فهمم، اما این مورد مهم است. نرگس و پسر باید رو به‌ رو باشند تا من مطمئن شوم همه چیز درست است.
اعضای خانواده ساکت شدند، حسینیه و خانم بزرگ کمی مکث کردند، اما سلیمان خان نگاه نافذش را از نرگس برنداشت، گویی هیچ‌ چیز نمی ‌توانست او را منصرف کند.
وقتی غذا خورده شد ماهرخ و نرگس به حویلی رفتند فرشته برای شان چای آورد نسیم آرام شب میانشان می‌ گذشت. ماهرخ نگاهی کنجکاو به نرگس انداخت و پرسید تو تا حال پسر را دیده‌ ای؟
نرگس لبخندی زد، صدایش را آهسته کرد و با کمی حیا گفت راستش ماهرخ جان، من و پسر یکدیگر را دوست داریم… شش سال قبل وقتی به کابل آمده بودم، با او معرفی شدم، اما آن زمان هم من و هم او در حال درس خواندن بودیم. به همین دلیل کمی صبر کردیم تا شرایط مناسب شود.
ماهرخ کمی سرش را خم کرد و با دقت گوش داد، قلبش از صداقت نرگس آرام و گرم شد و گفت چقدر خوب پس عشق شما واقعی است ان شاالله به هم برسید.
فردا صبح ماهرخ با دقت وارد آشپزخانه شد. فرشته و فایقه از قبل مشغول مرتب کردن میز و آماده کردن پذیرایی بودند. قرار بود خواستگاران نرگس بعد از چاشت بیایند و همه چیز باید بی‌ نقص آماده می‌ شد.
ماهرخ با دستی پانسمان شده با تمرکز کامل شروع به کار کرد. کیک و شیرینی‌ ها را با دقت روی سینی‌ ها چید سمبوسه‌ ها را سرخ نمود و غذا های مختلف سرخ ‌شدنی را آماده کرد. کنار همه این‌ ها، او یک سالاد میوه تازه و رنگارنگ هم آماده کرد که با زیبایی و تنوعش چشم هر بیننده‌ ای را خیره می‌ کرد. فرشته و فایقه هم در کنار او مشغول تزئین میز و آماده کردن پیاله‌ ها و پتنوس ها بودند.
نرگس وارد آشپزخانه شد، با نگرانی گفت ماهرخ جان، اجازه بده من هم کمک کنم. دست تو پانسمان است نباید کار کنی.
ماهرخ با لبخندی آرام و مهربان گفت امروز بهترین روز زندگی توست، نرگس جان برو آماده شو که وقتی مهمانان رسیدند، مثل ستاره‌ ای بدرخشی. ما پذیرایی را انجام می‌ دهیم.
فرشته با خنده اضافه کرد بلی نرگس خانم، شما رفته آماده شوید مهمانان تا یکساعت دیگر میرسند.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
102🥰9👍7❤‍🔥4😢1🙏1🕊1💯1💔1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت نود و دو خانم بزرگ با اندکی تعجب گفت ولی پسرم، هیچوقت در افغانستان پسر در خواستگاری شرکت نمی‌ کند. به نظرم بهتر است بعداً با هم ببینید. حسینه هم حرف خانم بزرگ را تأیید کرد و گفت بلی، فکر می‌ کنم عجله نکنیم، این سنت…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت نود و سه
پارت هدیه

به تدریج میز پر شد هوا پر از شور و انتظار بود و ماهرخ با هر حرکتش احساس می‌ کرد سهم کوچکی در شادی نرگس دارد.
نرگس وقتی آماده شد به اطاق پذیرایی آمد با دیدن همه چیز گفت ماهرخ جان، چقدر همه چیز عالی و زیباست! دست تان درد نکند.
ماهرخ لبخندی زد و به آرامی گفت خواهش میکنم عزیزم و چقدر زیبا شدی.
در همین لحظه، سامعه و حسینه که از صبح خود را در اطاق‌ ها حبس کرده بودند و هیچ اهمیتی به کارهای آشپزخانه نمی‌ دادند داخل اطاق شدند با دیدن میز پذیرایی پوزخندی زدند.
حسینه با لحنی کنایه‌ آمیز گفت چقدر اسراف کردید! مگر در خواستگاری کی این همه آماده‌گی میگیرد؟ به نظرم این کار اصلاً درست نبود ولی خوب سلیمان خان اینگونه گفته چی بگوییم.
نرگس با ناراحتی به او نگاه کرد و با کمی گلایه گفت انتظار داشتم شما هم در کارها سهم داشته باشید، ولی از صبح فقط در اطاق‌ تان بودید.
حسینه با نیشخندی کنایه‌ آمیز پاسخ داد ما نوکر در خانه گرفتیم که خود ما کار نکنیم.
نرگس سرش را کمی تکان داد و با صدایی آرام ولی محکم گفت اما ماهرخ جان، حتی با وجود فرشته و فایقه، باز هم برای من زحمت کشید و کمک کرد.
سامعه با لحنی تند و بی‌ حوصله گفت لطفاً، نرگس جان، ماهرخ را با ما که خان ‌زاده هستیم مقایسه نکن. او شاید به کار عادت داشته باشد، چیزی غیرطبیعی نیست.
ماهرخ همه چیز را شنید، اما هیچ پاسخی نداد.
نرگس با کمی خشم و نگاه نافذ گفت اگر این حرف‌ های شما را سلیمان خان بشنود، خیلی عصبانی خواهد شد.
حسینه با لبخندی تمسخر آمیز گفت اگر کسی شیطانی نکند، او خبر نمی‌ شود. ما هم حرف بدی نزدیم ما فقط نظر ما را گفتیم.
در همان لحظه صدای موتر سلیمان خان بلند شد و نرگس با هیجان گفت لالایم آمد!
سپس سریع از اطاق بیرون شد و به حویلی رفت. سلیمان خان وقتی او را دید، لبخندی زد و با لحنی مهربان گفت چقدر زیبا شدی، نرگس جان.
نرگس با شرمندگی لبخندی زد و گفت تشکر لالا جان.
سلیمان خان نگاهی به ساعت دستی‌ اش انداخت گفت من باید بروم لباس‌ هایم را تبدیل کنم.
سپس به داخل خانه رفت تا آماده شود.

ادامه اش فردا شب ...

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
126👍10😢6❤‍🔥2😭2💘21🙏1💯1💔1😘1
ايمان دارم
که قشنگترین عشق
نگاہ مهربان خداوند
به بندگانش است
زندگی را به او بسپار
و مطمئن باش تا وقتی که
پشتت به خدا گرم است
تمام هراس های دنياخندہ دار است

شبتان آرام

💡@bekhodat1Aeman1d📚
🥰1613👍7❤‍🔥41🙏1🕊1💯1🤗1💘1😘1
             بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
         
🔘السـ🌼ــلام علیکم
🔘صبحِ تان متعالی😍
🔘امروز تان قرین رحمت الهی🤲
🕊امروز یکشنبه

🌻  ۲۰/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۲/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۹/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری

💡@bekhodat1Aeman1d📚
13❤‍🔥4👍2🥰21👏1😍1💯1😇1🤗1😘1
امروز سر افرازی و سربلندی‌تان
را از خداوند خواستارم
و امیدوارم که بهترین‌ها
برایتان رقــم بخورد....

🍃سلام
☀️صبحتان بخیر و خوشی

💡@bekhodat1Aeman1d📚
17❤‍🔥3🥰21👍1👏1😍1💯1😇1🤗1😘1
پاک و منزه است، آن ذاتی که تو را با درد و اندوه بزرگ می کند!!تا بفهمی که جز حمایتِ او هیچ تکیه گاهی نداری ..🙂🤍🥀
سلام صبح بخیرررر

💡@bekhodat1Aeman1d📚
24❤‍🔥4🥰2💯21👍1👏1😍1🤗1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۷۵ 🥀از ابوهریره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود: ما قال عبدٌ لا إلهَ إلَّا اللهُ قطُّ مخلِصًا، إلَّا فُتِحَتْ له أبوابُ السماءِ، حتى تُفْضِيَ إلى العرشِ، ما اجتُنِبَتِ الكبائرُ 🔥هیچ بنده‌ای «لا…
#حدیث_کوتاه

#قسمت_۱۷۶

🥀از ابوهریره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که گفت:

أَنَّ رَجُلًا قَالَ لِلنَّبِيِّ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ: أَوْصِنِي، قَالَ: «لَا تَغْضَبْ» فَرَدَّدَ مِرَارًا قَالَ: «لَا تَغْضَبْ». 

🌿مردی به پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ گفت: مرا توصیه کن. ایشان فرمود: «لَا تَغْضَبْ»: «خشمگین نشو». پس این درخواست را بارها تکرار کرد و ایشان [هر بار] فرمود: «لا تَغْضَبْ»: «خشمگین نشو». 

#صحيح‌بخاری6116

الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا ‌مُحَمَّدٍ ﷺ
29❤‍🔥4👍2👏21🥰1😍1💯1🤗1💘1😘1
ايمان دارم خدا ذره‌اى از بدى‌ها
وخوبى‌ها را بى‌جواب نمى‌گذارد !
خودم را به دستان پُرمهرش میسپارم
ودرآرامش وجودش شناور می‌شوم !

چون براین باور هستم خدا تنها کسی
که وقتی ناراحتی، به سمتش بری
اجابت میکنه وگرفتاریهاتو حل میکنه!
پس غصه براى چه ؟
وقتى خدا را داریم ؟


💡@bekhodat1Aeman1d📚
29❤‍🔥4🥰2👍1👌1😍1💯1🍓1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
🔘 داستان کوتاه سلام بی جواب 🌸روزي سقراط ، حکيم معروف يوناني، مردي را ديد که خيلي ناراحت و متاثراست. علت ناراحتيش را پرسيد ،پاسخ داد:"در راه که مي آمدم يکي از آشنايان را ديدم.سلام کردم جواب نداد و با بي اعتنايي و خودخواهي گذشت و رفت و من از اين طرز رفتار…
🔴 گره های کور زندگی از کجاست؟!


از برخی روایات و آیات قرآن کریم این‌چنین برمی‌آید که برخی‌ها در همه شئون زندگی موفق‌ می شوند؛ یعنی به هر راهی که وارد شوند، به آنها خیر می‌رسد و راه برایشان باز است؛ امّا بعضی‌ها طوری‌ هستند ـ مثل گِره‌های کور ـ که به هر سَمتی که بخواهند حرکت کنند راه بسته است. افرادی که در جامعه زندگی می‌کنند، این دو حال را در خودشان مشاهده می‌کنند.

🔹 خدای سبحان فرمود: «کسی که باتقوا باشد هرگز در زندگی نمی‌ماند و یک زندگی آبرومند تا آخر عمر دارد»؛ این جمله نورانی دو پیام را به همراه دارد: یکی اینکه مردان باتقوا هرگز گرفتار گِره کور در زندگی خود نمی‌شوند که نتوانند خروجی را تشخیص دهند و راه برایشان باز است؛ دوم اینکه گرچه کسب و کار دارند، ولی خداوند از آن راهی هم که آنها امید ندارند به آنها روزی می‌دهد.

🔹 طبق بیان قرآن، کسی که با خدا رابطه ندارد، گاهی کارش به صورت یک گِره کور درمی‌آید؛ به هر کاری دست می‌زند موفق نمی‌شود و در آن کار می‌ماند و راه خروجی از مشکل پیش آمده را هم  نمی یابد؛ می‌بینید بعضی‌ها همین گِره را در زندگی دارند و می گویند ما دست به هر کاری می‌زنیم مشکل ما حل نمی‌شود، برای اینکه این افراد نام خدا و یاد خدا را کنار گذاشته اند و نمی‌دانند که از همین جا دارند آسیب می‌بیند.
30💯4❤‍🔥3🙏2👌21👍1👏1🕊1💘1
2025/10/24 10:51:03
Back to Top
HTML Embed Code: