Telegram Web Link
ايمان دارم
که قشنگترین عشق
نگاہ مهربان خداوند
به بندگانش است
زندگی را به او بسپار
و مطمئن باش تا وقتی که
پشتت به خدا گرم است
تمام هراس های دنياخندہ دار است

شبتان آرام

💡@bekhodat1Aeman1d📚
🥰1613👍7❤‍🔥41🙏1🕊1💯1🤗1💘1😘1
             بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
         
🔘السـ🌼ــلام علیکم
🔘صبحِ تان متعالی😍
🔘امروز تان قرین رحمت الهی🤲
🕊امروز یکشنبه

🌻  ۲۰/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۲/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۹/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری

💡@bekhodat1Aeman1d📚
13❤‍🔥4👍2🥰21👏1😍1💯1😇1🤗1😘1
امروز سر افرازی و سربلندی‌تان
را از خداوند خواستارم
و امیدوارم که بهترین‌ها
برایتان رقــم بخورد....

🍃سلام
☀️صبحتان بخیر و خوشی

💡@bekhodat1Aeman1d📚
17❤‍🔥3🥰21👍1👏1😍1💯1😇1🤗1😘1
پاک و منزه است، آن ذاتی که تو را با درد و اندوه بزرگ می کند!!تا بفهمی که جز حمایتِ او هیچ تکیه گاهی نداری ..🙂🤍🥀
سلام صبح بخیرررر

💡@bekhodat1Aeman1d📚
24❤‍🔥4🥰2💯21👍1👏1😍1🤗1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۷۵ 🥀از ابوهریره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود: ما قال عبدٌ لا إلهَ إلَّا اللهُ قطُّ مخلِصًا، إلَّا فُتِحَتْ له أبوابُ السماءِ، حتى تُفْضِيَ إلى العرشِ، ما اجتُنِبَتِ الكبائرُ 🔥هیچ بنده‌ای «لا…
#حدیث_کوتاه

#قسمت_۱۷۶

🥀از ابوهریره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که گفت:

أَنَّ رَجُلًا قَالَ لِلنَّبِيِّ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ: أَوْصِنِي، قَالَ: «لَا تَغْضَبْ» فَرَدَّدَ مِرَارًا قَالَ: «لَا تَغْضَبْ». 

🌿مردی به پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ گفت: مرا توصیه کن. ایشان فرمود: «لَا تَغْضَبْ»: «خشمگین نشو». پس این درخواست را بارها تکرار کرد و ایشان [هر بار] فرمود: «لا تَغْضَبْ»: «خشمگین نشو». 

#صحيح‌بخاری6116

الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا ‌مُحَمَّدٍ ﷺ
29❤‍🔥4👍2👏21🥰1😍1💯1🤗1💘1😘1
ايمان دارم خدا ذره‌اى از بدى‌ها
وخوبى‌ها را بى‌جواب نمى‌گذارد !
خودم را به دستان پُرمهرش میسپارم
ودرآرامش وجودش شناور می‌شوم !

چون براین باور هستم خدا تنها کسی
که وقتی ناراحتی، به سمتش بری
اجابت میکنه وگرفتاریهاتو حل میکنه!
پس غصه براى چه ؟
وقتى خدا را داریم ؟


💡@bekhodat1Aeman1d📚
29❤‍🔥4🥰2👍1👌1😍1💯1🍓1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
🔘 داستان کوتاه سلام بی جواب 🌸روزي سقراط ، حکيم معروف يوناني، مردي را ديد که خيلي ناراحت و متاثراست. علت ناراحتيش را پرسيد ،پاسخ داد:"در راه که مي آمدم يکي از آشنايان را ديدم.سلام کردم جواب نداد و با بي اعتنايي و خودخواهي گذشت و رفت و من از اين طرز رفتار…
🔴 گره های کور زندگی از کجاست؟!


از برخی روایات و آیات قرآن کریم این‌چنین برمی‌آید که برخی‌ها در همه شئون زندگی موفق‌ می شوند؛ یعنی به هر راهی که وارد شوند، به آنها خیر می‌رسد و راه برایشان باز است؛ امّا بعضی‌ها طوری‌ هستند ـ مثل گِره‌های کور ـ که به هر سَمتی که بخواهند حرکت کنند راه بسته است. افرادی که در جامعه زندگی می‌کنند، این دو حال را در خودشان مشاهده می‌کنند.

🔹 خدای سبحان فرمود: «کسی که باتقوا باشد هرگز در زندگی نمی‌ماند و یک زندگی آبرومند تا آخر عمر دارد»؛ این جمله نورانی دو پیام را به همراه دارد: یکی اینکه مردان باتقوا هرگز گرفتار گِره کور در زندگی خود نمی‌شوند که نتوانند خروجی را تشخیص دهند و راه برایشان باز است؛ دوم اینکه گرچه کسب و کار دارند، ولی خداوند از آن راهی هم که آنها امید ندارند به آنها روزی می‌دهد.

🔹 طبق بیان قرآن، کسی که با خدا رابطه ندارد، گاهی کارش به صورت یک گِره کور درمی‌آید؛ به هر کاری دست می‌زند موفق نمی‌شود و در آن کار می‌ماند و راه خروجی از مشکل پیش آمده را هم  نمی یابد؛ می‌بینید بعضی‌ها همین گِره را در زندگی دارند و می گویند ما دست به هر کاری می‌زنیم مشکل ما حل نمی‌شود، برای اینکه این افراد نام خدا و یاد خدا را کنار گذاشته اند و نمی‌دانند که از همین جا دارند آسیب می‌بیند.
30💯4❤‍🔥3🙏2👌21👍1👏1🕊1💘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سخنان طلایی و انگیزشی

💡@bekhodat1Aeman1d📚
18🥰3❤‍🔥2👏2🙏1👌1😍1💯1🤗1💘1😘1
12🤷‍♀8🤷‍♂2😱2❤‍🔥1👍1🥰1🙏1💯1🫡1😎1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت نود و سه پارت هدیه به تدریج میز پر شد هوا پر از شور و انتظار بود و ماهرخ با هر حرکتش احساس می‌ کرد سهم کوچکی در شادی نرگس دارد. نرگس وقتی آماده شد به اطاق پذیرایی آمد با دیدن همه چیز گفت ماهرخ جان، چقدر همه چیز عالی…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت نود و چهار

نیم ساعت بعد مهمانان با لباس‌ های آراسته و منظم یکی پس از دیگری وارد خانه شدند. همه نگاه‌ ها به نظم و وقار آنها خیره شد. سلیمان خان با قدم‌ هایی محکم و با اعتماد به نفس جلو رفت تا میزبان خوبی باشد.
سمیع، پسر خانواده، با احترام دست سلیمان خان را گرفت و گفت سلام، آقای سلیمان خان، خوشحالم که شما را ملاقات می‌ کنم.
سلیمان خان با لبخندی گرم پاسخ داد و دست او را فشرد.
حسینه که از کنج اطاق نظاره‌ گر بود، نگاهش به سمیع افتاد و با کنایه در گوش سامعه گفت ببین، نرگس چه پسری پیدا کرده، چقدر جذاب است!
سامعه نگاهش پر از حسادت شد، لب‌ هایش را جمع کرد و بدون آنکه حرفی بزند، چشمش به پسری که پشت سر سمیع ایستاده بود افتاد. برق نگاهش با دیدن او فروزان شد؛ این پسر با وقار، به طرز غیرقابل انکاری توجه سامعه را جلب کرد.
سمیع با لبخندی آرام همه را یکی یکی معرفی کرد وقتی به برادرش رسید گفت این هم برادرم صابر جان.
صابر با وقاری محترمانه دست تکان داد و نگاهی مودبانه به اطراف انداخت. حویلی حالتی از آرامش و همزمان هیجان داشت؛ نگاه‌ها و لبخندهای مهمانان با هم ترکیب شد تا فضایی گرم و رسمی ایجاد کند.
بعد از اینکه مهمانان در جای خود نشستند و آرامش نسبی بر اطاق حکمفرما شد، خانم بزرگ به سامعه اشاره کرد تا برای مهمانان چای بیاورد. سامعه با کمی اکراه از جای خود برخاست و به سوی میز چای رفت.
مادر سمیع که بعد از چند لقمه غذا، مزه‌ ها را چشیده بود، با تعجب و تحسین گفت واو! چقدر همه چیز خوشمزه است…
خانم بزرگ لبخندی زد و با صدای ملایم و مقبول گفت بلی، این‌ ها را سامعه دخترم آماده کرده است. راستش با اینکه ما کارگرانی در خانه داریم، اما دخترم همیشه علاقه دارد آشپزی کند و دوست دارد خودش در کارها دخیل باشد.
همه مهمانان به تعجب نگاه کردند و تحسین کردند، و فضا پر از احترام و تحسین نسبت به تبحر سامعه شد.
مادر سمیع با لبخند گفت واقعاً لذیذ است… من سال‌ هاست در مهمانی‌ های مختلف شرکت می‌ کنم، اما طعم این غذاها چیز دیگری‌ است.
سلیمان خان که تا همان لحظه با سکوت به گفتگوها گوش می‌ داد، ناگهان چشمانش اندکی گشاد شد. تعجب مثل سایه ‌ای در نگاهش افتاد اما چیزی نگفت؛ تنها دست‌ هایش را روی هم فشرد و به سکوت ادامه داد.
نرگس از حرف خانم بزرگ دلگیر شد. آهسته به ماهرخ نگاه کرد، چشم‌ هایش پر از اندوه بود، می‌ خواست چیزی بگوید اما جرأت نکرد. در دلش می‌ سوخت که تمام زحمت‌ های ماهرخ را کسی دیگر به نام خود تمام کرده است.


پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
93😢10💔9👍5❤‍🔥3💯21🙏1🕊1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت نود و چهار نیم ساعت بعد مهمانان با لباس‌ های آراسته و منظم یکی پس از دیگری وارد خانه شدند. همه نگاه‌ ها به نظم و وقار آنها خیره شد. سلیمان خان با قدم‌ هایی محکم و با اعتماد به نفس جلو رفت تا میزبان خوبی باشد. سمیع، پسر…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت نود و پنج

ماهرخ اما با لبخندی نرم و آرام سرش را پایین انداخت؛ هیچ نشانی از رنج در صورتش نشان نداد. نگاهش پر از متانت بود، گویی نمی‌ خواست این لحظه شیرین برای نرگس خراب شود.
بعد از نیم ساعت گفتگو و تعارف، پدر سمیع کمی جدی ‌تر شد، روی به سلیمان خان آورد و گفت راستش شما شاید در جریان باشید… ما چند بار نرگس جان را از پدرش رسماً خواستگاری کردیم. امروز هم آمدیم تا با شما، به حیث بزرگ این خانه، آشنا شویم و بار دیگر خواستگاری نرگس جان را برای پسرم سمیع تکرار کنیم.
هوای مجلس برای لحظه‌ ای سنگین شد. نگاه‌ ها همه به سوی سلیمان خان برگشت. او با همان آرامش و وقار همیشگی، دستانش را روی زانو گذاشت، قامتش را راست کرد و با لحنی پر از غرور و متانت گفت سمیع جان، تا جایی که من می بینم پسر خوب و با ادبی است. اما یک چیز برایم مهم ‌تر از همه است: رضایت خواهرم. اگر نرگس جان از ته دل آماده باشد، من هم به دیدهٔ قدر می‌ پذیرم.
سکوتی کوتاه مجلس را گرفت. سمیع لبخندی ملایم زد و نگاهی پر از امید به سمت نرگس انداخت. نرگس از شدت خجالت کومه هایش گل انداخته بود، سرش پایین بود و دستانش روی دامانش می‌ لرزید. لبخند سمیع در نگاهش چیزی فراتر از تعارف داشت، صمیمیت و احساسی پنهان را فاش می‌ کرد.
سامعه که تیزتر از همه نگاه می‌ کرد، چشم‌ های ریزش را جمع کرد و با حسادت زمزمه‌ ای در گوش حسینه انداخت و گفت ببین این دو نفر مثل اینکه از قبل سر و سری دارند. نگاه‌ های پسر را ببین، مستقیم به نرگس می‌ چسبد.
حسینه گوشه لبش را بالا برد و خنده‌ ای خفه کرد و گفت پس چی فکر کردی؟ من از همان اول حس کرده بودم و حالا یقین کردم با این پسر رابطه‌ ای دارد.
سامعه آهسته به سمت دیگر چرخید، نگاهش بی‌ اختیار صابر افتاد لبخند ظریفی گوشه لبش نشست و برای لحظه ‌ای از نرگس و سمیع دل کند، گویی فکر دیگری در سرش جوانه میزد.
بعد از یک ساعت، مهمانان عزم رفتن کردند. پدر سمیع هنگام خداحافظی گفت ما منتظر پاسخ شما میمانیم، هر وقت صلاح دانستید، خبر بدهید.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
93👍13💔4❤‍🔥3😢2👌2🤩1💯1😇1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت نود و پنج ماهرخ اما با لبخندی نرم و آرام سرش را پایین انداخت؛ هیچ نشانی از رنج در صورتش نشان نداد. نگاهش پر از متانت بود، گویی نمی‌ خواست این لحظه شیرین برای نرگس خراب شود. بعد از نیم ساعت گفتگو و تعارف، پدر سمیع کمی…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت نود و شش

سلیمان خان با احترام دست داد و گفت حتماً، جواب را به‌ زودی به شما تیلفونی می‌ رسانم.
وقتی آن‌ ها رفتند، فرشته و فایقه مشغول جمع کردن پذیرایی و میز شدند. اعضای خانواده در حویلی نشستند. نرگس آرام کنار سلیمان خان جا گرفت.
سلیمان خان نگاه مهربانش را به سوی او انداخت و گفت راستش نرگس جان، از این خانواده خوشم آمد. پدر سمیع مردی با وقار بود، مادرش هم زن نیکوکار و خوش‌ گفتاری به نظر رسید. حالا نظر تو چیست؟
خانم بزرگ با لحنی طعنه‌ آمیز وارد سخن شد و گفت معلوم است دیگر! نرگس هم قبول دارد.
بعد با تندی به نرگس دید و ادامه داد دخترم، لازم بود تا آخر خواستگاری در اطاق بنشینی شرم است که خودت در مقابل مهمان‌ ها بنشینی و از تو خواستگاری شود!
سلیمان خان قبل از آنکه نرگس دهان باز کند، با قاطعیت گفت چرا شرم باشد، مادر جان؟ این آینده و زندگی نرگس است او باید میبود و اگر نرگس جان راضی باشد، من هم رضایت میدهم.
حسینه ابرو بالا انداخت و با کنایه گفت درست است، اما شرم و حیا هم چیز خوبی است. اینگوته قدر نرگس پایین می‌ شود.
سلیمان خان نگاه تندی به او انداخت و گفت حسینه! این فکرهای کهنه ‌ات را نزد خودت نگه دار. نرگس ماشاالله هم حیا دارد، هم شخصیت. لطفاً کلماتی نگو که قلبش را بشکنی.
بعد دوباره رو به نرگس کرد و با صدایی نرم‌ تر گفت جانِ لالا، حالا تو بگو تصمیم دلت چیست؟
نرگس سرش را پایین انداخت. اشک در چشمانش حلقه زد. از حرف‌ های خانم بزرگ و حسینه دلش شکست. بی‌ آنکه پاسخی بدهد، ناگهان از جایش برخاست و با قدم‌ های سنگین داخل خانه رفت.
سلیمان خان نگاهی پر از عصبانیت به اطراف انداخت و بعد پشت سرش وارد خانه شد.
سامعه لبخند تلخی زد و آهسته گفت عجب… هم خودش خطا می‌ کند، هم وقتی کسی چیزی بگوید، اشک تمساح می‌ ریزد!
خانم بزرگ با خشم به ماهرخ نگاه کرد و با کنایه گفت نمی‌ دانم بخاطر کی پسرم اینطور بی‌ فکر شده… اصلاً به فکر آبرو و عزت این خانه نیست.
ماهرخ آهی کشید، اما چیزی نگفت. تنها با احترام گفت ببخشید…
بعد از جایش برخاست و داخل خانه رفت.
در اطاق نرگس سرش را روی شانهٔ سلیمان خان گذاشته بود و با گریه گفت لالا… من قصد بی‌ احترامی نداشتم.
ماهرخ کنار آنها نشست.
سلیمان خان دست نوازش بر موهایش کشید و بوسه‌ ای بر سرش زد و گفت گریه نکن، جانِ لالا. مادرم فکرهای قدیمی دارد. تو به دلت گوش بده. بگو حالا راضی هستی یا نه؟
نرگس با صدای آرام و لرزان گفت بلی من راضی‌ ام.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»


لایک...🥹❤️
101👍7❤‍🔥5😢4💔3🥰21👌1💯1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت نود و شش سلیمان خان با احترام دست داد و گفت حتماً، جواب را به‌ زودی به شما تیلفونی می‌ رسانم. وقتی آن‌ ها رفتند، فرشته و فایقه مشغول جمع کردن پذیرایی و میز شدند. اعضای خانواده در حویلی نشستند. نرگس آرام کنار سلیمان خان…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت نود و هفت
#پارت هدیه

لبخند روی لبان سلیمان خان نشست و گفت آفرین! این شد حرف حساب. من با پدرت صحبت می‌ کنم و ان‌ شاءالله به زودی جواب بلی را می‌ دهیم.
نرگس لبخندی آمیخته با اشک زد، به سوی ماهرخ برگشت، دستش را گرفت و گفت تشکر ماهرخ جان، بخاطر همهٔ زحمت‌ هایی که امروز کشیدی.
سلیمان خان با تعجب پرسید راستی برای من جالب بود… نرگس که اصلاً آشپزی بلد نیست، چرا مادرم گفت همه‌ چیز را او آماده کرده؟
نرگس خندید و گفت مادران همین‌ اند دیگر، همیشه می‌ خواهند دختر شان را بهترین نشان دهند. اما حقیقت این است که امروز ماهرخ با فرشته و فایقه خیلی زحمت کشیدند.
سلیمان خان با نگاه قدردان به ماهرخ خیره شد و گفت تشکر عزیزم… واقعاً امروز با پذیرایی‌ ات سرم را بلند کردی.
ماهرخ لبخند کمرنگی زد، دلش پر از احساس شد و آهسته پاسخ داد قابلی نداشت…
صبح روز بعد، هوای خانه بوی آرامش می‌ داد. سلیمان خان وقتی از سر کار آمد مستقیم به طرف اطاق مشترکش با ماهرخ رفت ماهرخ مصروف اتوی لباس های سلیمان خان بود با دیدنش، لبخند گرم بر لب آورد و گفت ماهرخ جان، بیا یک لحظه.
ماهرخ با تعجب بلند شد و آرام نزدیک آمد. سلیمان خان جعبهٔ کوچک را به سویش گرفت و گفت این را برایت گرفتم.
ماهرخ با ناباوری نگاهش کرد و گفت برای من؟!
سلیمان خان لبخند زد و با لحنی پر از محبت گفت بلی ز امروز دیگر تو هم باید مثل همه موبایل داشته باشی. هر وقت چیزی خواستی، یا نیازی شد، مستقیم با من تماس بگیر.
چشمان ماهرخ برق زد. دستانش لرزید و جعبه را گرفت. با صدای آرام و شکسته گفت نمیدانم چی بگویم باز هم تشکر…
سلیمان خان با صدای محکم اما گرم گفت تشکر لازم نیست، همسر زیبایم… باز کن ببین، خوشت می‌ آید یا نه.
ماهرخ دست‌ هایش کمی لرزید، جعبه را با دقت گشود. چشمانش برق زد و با لبخند کودکانه‌ ای گفت خیلی زیباست باورم نمی‌ شود برای من است.
سلیمان خان لبخندی از گوشه لب زد و موبایل را از دستش گرفت و گفت صبر کن، سیم‌کارت را داخلش بگذارم، شماره‌ ام را هم ثبت کنم. از امروز، هر وقت چیزی خواستی، فقط یک زنگ بزن.
نیم ساعتی گذشت تا همه‌ چیز آماده شد. سلیمان خان موبایل را به دست ماهرخ داد و با نگاهی شوخ گفت خوب، حالا دوست داری اولین عکس موبایلت را بگیری؟
ماهرخ خجالت ‌زده سرش را پایین انداخت، بعد آرام گفت می‌خواهم عکس شما را بگیرم.
سلیمان خان با تعجب ابرو بالا برد و پرسید عکس من؟!
ماهرخ سرش را بلند کرد، نگاهش پر از صداقت بود و گفت بلی چون شما اولین کسی هستید که باعث شدید این لحظه را تجربه کنم.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»

ادامه اش فردا شب بخیر

لایک عزیزان ❤️
142👍13❤‍🔥4🕊3💯2🫡2😘2💋1🤝1🤗1💘1
پروردگارا
کار مارا به راهی انداز
که فرجامش پسندیده تر 
و سرانجامش بهتر باشد،
که هر فایده که از تو رسد ،
گرانبهاست، و هر بخشش که کنی
عظیم است،

شب تان زیباااا

💡@bekhodat1Aeman1d📚
32❤‍🔥4👍1🙏1👌1🕊1😍1💯1😇1💘1😘1
             بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
         
🔘السـ🌼ــلام علیکم
🔘صبحِ تان خوش و عالی❤️
🔘امروز تان سراسر موفقیت🤲
🕊امروز دوشنبه

🌻  ۲۱/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۳/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۲۰/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری

💡@bekhodat1Aeman1d📚
16🥰2👌2❤‍🔥1👍1👏1🎉1💯1🤗1
"پیـامبر گرامیﷺ" هنگامی كه بیدار می‌شدند، می‌فرمودند:🥹

«الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي أَحْيَانَا بَعْدَ مَا أَمَاتَنَا وَإِلَيْهِ النُّشُورُ»

یعنی حمد و سپاس از آنِ خدایی است ڪہ ما را از خواب، بیدار ڪرد و بسوی او حشر خواهیم شد»🌻
 ᥫ

سلام علیکم صبح بخیررر عزیزان

💡@bekhodat1Aeman1d📚
24❤‍🔥3🥰2👏2👍1🎉1👌1💯1🤗1
یادت باش‌ جهان
زیر نظر خدا اداره می‌شود
پس نگرانیت بی معناست...
تنها کاری که باید بکنی این است که
تلاش کنی در جهت اراده‌ی خدا
قدم برداری نه بر خلافش

🌻سلام
🌞صبحتان
بخیر
💡@bekhodat1Aeman1d📚
18❤‍🔥3🥰2👏2👍1🎉1👌1💯1🤝1🤗1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۷۶ 🥀از ابوهریره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که گفت: أَنَّ رَجُلًا قَالَ لِلنَّبِيِّ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ: أَوْصِنِي، قَالَ: «لَا تَغْضَبْ» فَرَدَّدَ مِرَارًا قَالَ: «لَا تَغْضَبْ».  🌿مردی به پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ…
#حدیث_کوتاه

#قسمت_۱۷۷

🥀از النعمان بن بشير ـ رضی الله عنه ـ روایت است که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند:

🌹مثلُ المؤمنين في تَوادِّهم ، وتَرَاحُمِهِم ، وتعاطُفِهِمْ . مثلُ الجسَدِ إذا اشتكَى منْهُ عضوٌ تدَاعَى لَهُ سائِرُ الجسَدِ بالسَّهَرِ والْحُمَّى

🔸 مثال مؤمنان در دوستی، رحمت و همدلی‌شان، مانند یک بدن است که هرگاه عضوی از آن به درد آید، دیگر اعضا نیز با بی‌خوابی و تب با آن همدردی می‌کنند.


#صحیح‌مسلم2586

الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا ‌مُحَمَّدٍ ﷺ
27🥰41❤‍🔥1👍1👏1🎉1👌1💯1🤗1💘1
جاده‌ای که انسان
برای خروج از غم و اندوه
در آن سفر می‌کند
هرگز مستقیم نیست ...
روزهای خوب و روزهای بد وجود دارند
اگر امروز یک روز بد است،
مثل پیچ جاده، باید از آن عبور کرد
و به سلامت به مقصد رسید.

💡@bekhodat1Aeman1d📚
👍156❤‍🔥2👏2🙏1👌1💯1😇1🤝1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
🔴 گره های کور زندگی از کجاست؟! از برخی روایات و آیات قرآن کریم این‌چنین برمی‌آید که برخی‌ها در همه شئون زندگی موفق‌ می شوند؛ یعنی به هر راهی که وارد شوند، به آنها خیر می‌رسد و راه برایشان باز است؛ امّا بعضی‌ها طوری‌ هستند ـ مثل گِره‌های کور ـ که به هر سَمتی…
🔴 کاری که تمام گناهان را محو میکند حتی اگر آسمانها را سیاه کرده باشد


حدیث قدسی، خداوند فرمود: ای موسی (ع) گمان نکن مادرت برای تو مهری داشت، اگر من مهر تو را در دل او  جای نمی دادم او هرگز برای شیردادن تو نیمه شب ،خواب شیرین را رها نمی کرد.

ای موسی (ع) از میان بندگان من اگر بنده ای چنان گنهکار باشد که از گناهان او آسمان به رنگ سیاه در آمده باشد، فقط به خاطر یک کارش من تمام گناهان او را می بخشم و وارد بهشت می کنم و برای این کار از هیچ کس ابایی ندارم و اجازه نمی گیرم. موسی (ع) عرض کرد، خدایا آن عمل چیست؟

حضرت حق فرمودند: کسی که برای رضایت من قلب یک بنده مؤمن مرا شاد گرداند . او آن گاه مرا شاد کرده است و سزای کسی که مرا چنین خرسند کند، بخشش همه گناهان اوست

‌ ‌
45😭4💯32❤‍🔥2👍2👏2🥰1👌1🤝1💘1
2025/10/25 04:51:33
Back to Top
HTML Embed Code: